پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محسن سال‌پایینی ارشد» ثبت شده است

دوشنبه، سوم مهر ۱۴۰۲ اولین روز کاریم در فرهنگستان بود. صبح تا ظهر اونجا بودم و یه جلسهٔ مقدماتی داشتم با یکی از پژوهشگران قدیمی و باتجربه و کاربلد. مدارکی که لازم بود تحویل بدم رو از کارگزینی پرسیدم و فرداش که سه‌شنبه باشه به یه مرکز تشخیص هویت رفتم برای گرفتن گواهی عدم سوءپیشینه. پس‌فرداشم که چهارشنبه باشه صبح سر راه به یه آزمایشگاهی همون حوالی رفتم برای گرفتن گواهی عدم اعتیاد. عصر هم برگشتنی جوابشو گرفتم و شنبه صبح بردم تحویل دادم. جواب گواهی عدم سوءپیشینه رو هم گفتن خودمون دو هفته دیگه پست می‌کنیم به آدرس فرهنگستان. هزینهٔ اینا در مجموع حدود سیصد تومن شد. ولی هزینهٔ آزمایش دوستم که یه جای دیگه رفته بود دو سه برابر این مبلغ شد. هر دومون با هزینهٔ آزاد آزمایش دادیم؛ بدون دفترچه بیمه. نمی‌دونم چرا هزینه‌ها تفاوت داشت. احتمالاً من جای دولتی رفته بودم، اون خصوصی. شایدم برای اونجا چیزای بیشتری رو چک کرده بودن. از من هزینهٔ پنج‌تا چیزو! گرفتن و سه‌تاشو تو برگهٔ آزمایش آوردن. یکی دیگه از بچه‌ها که چند ماه قبل از ما استخدام شده بود هم هزینهٔ آزمایشش نصف هزینهٔ آزمایش من شده بود. که اون چون چند ماه پیش بود طبیعی بود کمتر باشه. حالا برای آموزش‌وپروش هم باید مجدداً این گواهیا رو بگیرم. اینا گفتن باید برید جایی که ما می‌گیم. جایی که اینا می‌گن بالای یه تومنه و گویا کامل‌تره چیزایی که چک می‌کنن!

شنبهٔ هفتهٔ بعدش (هشتم مهر) وقتی رفتم گواهی عدم اعتیادو تحویل کارگزینی بدم، مسئول مربوطه از اقدام سریعم تعجب کرد. انتظار داشت امروزفردا کنم و هی لفتش بدم مثل بقیه. تهران عکس سه‌درچهار نداشتم. عکسام خونه بود. گفتم عکس دارم ولی هفتهٔ دیگه می‌رسه دستم. در مورد ساعت کار و شرح وظایف و رنگ و نوع پوششم هم پرسیدم. پیگیری کردم که کامپیوتر و تلفن بیارن برامون. جلد ۱۷ و ۱۸ مصوبات و یه چندتا از هزارواژه‌ها رو هم نداشتم و گرفتم. اون روز با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پستی راجع به یکی از واژه‌هاشون تو اینستا و توییترم گذاشتم که بعداً ازم خواستن اصلاحش کنم و گفتن حواست باشه که دیگه دانشجو نیستی و اینایی که در موردشون می‌نویسی مقام و سمت‌های بزرگی دارن. اگه بهشون بربخوره هم تو رو به دردسر می‌ندازن هم فرهنگستانو. گفتم چشم و دیگه تو وبلاگم هم چیزی ننوشتم.

من و دوستم تو اتاق سابق استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸ سکنی گزیدیم. کتابخونه‌شون هنوز تو اتاق بود. نمی‌دونستم با کتابا و اسناد و مدارک این سه بزرگوار چی کار کنم. استاد شمارهٔ ۵ کتاباشو می‌خواست و برادر استاد شمارهٔ ۸ کتاباشو نمی‌خواست و شمارهٔ ۱۱ بعضیاشو می‌خواست. یه تعداد کتاب هم بود که از اسمی که روشون بود متوجه شدم به امانت دست استادها بوده و اینا یادشون رفته پس بدن. یکشنبه اونا رو تحویل صاحبشانشون دادم و تو جلسهٔ واژه‌های گروه کشاورزی شرکت کردم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های کشاورزی منتشر کردم. پیچند رو هم از تو جلسات همین گروه پیدا کردم. تصمیم داشتم یکشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی از دانشجوهای ارشدمون هم شرکت کنم ولی یادم رفت.

دوشنبه از کشوی میزم یه مشت آی‌سی پیدا کردم و بعد از پرس‌وجو و پیدا نکردن صاحبشون تحویل آبدارچیمون دادم. احتمال دادم مال آقای تأسیساتی باشه. با گروه بانکداری هم جلسه داشتم و یه پست هم راجع به یکی از واژه‌های اینا منتشر کردم. خانواده قرار بود بیان تهران برای اسباب‌کشی. تا اینجای قصه ما کرج خونه گرفته بودیم و حالا می‌خواستیم بیایم تهران. عکسامم آورده بودن. دوشنبه عکسامم تحویل کارگزینی دادم.

سه‌شنبه ولادت پیامبر بود و تعطیل بود. اسباب‌کشی کردیم تهران. چهارشنبه شماره حسابم هم بهشون دادم و بعد شروع کردم به مرتب کردن کتابخونهٔ استاد شمارهٔ ۱۱ و ۵ و برادر استاد شمارهٔ ۸. از کت و کول افتادم. شنبه هم کار مرتب کردن کتابخونه رو ادامه دادم. مگه تموم می‌شد؟ شنبه دوباره با اون پژوهشگر قدیمی و باتجربه و کاربلد جلسه داشتم. و بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم و عصر هم جلسهٔ مجوز برای یه سری نام تجاری بود. یه پست جدیدم تو اینستا و توییتر راجع به یکی دیگه از واژه‌های گروه هسته‌ای گذاشتم.

یکشنبه با یکی دیگه از پژوهشگرها که نمایندهٔ فرهنگستان تو جلسات گروه مهندسی مکانیک بود صحبت کردم. داشت مهاجرت می‌کرد و کارهاشو می‌سپرد به من. قرار بود جانشین ایشون باشم تو این گروه.

همچنان تو وقت‌های آزادم کتابخونهٔ استادها رو مرتب می‌کردم. در واقع اتاق خودمو مرتب می‌کردم. این وسط از لابه‌لای کتاب‌هاشون پایان‌نامه‌ای که مدت‌ها بود دنبالش بودمم پیدا کردم. یه پست در موردش گذاشتم و استاد مشاورم وقتی پستمو دید پسندید (لایک کرد!) و ازم خواست اسکن کنم این پایان‌نامه رو. گویا اونم دنبالش بود. فرداش رفتم اسکنش کردم ولی چون مسئول دستگاه تنظیماتو اشتباه وارد کرده بود هر چی اسکن کرده بودم سیاه افتاد. کظم غیظ کردم و چیزی نگفتم. گذاشتم برای بعد که دوباره اسکنش کنم. چهارشنبه تو جلسهٔ دفاع یکی دیگه از بچه‌های ارشد شرکت کردم و پایان‌نامه رو دوباره اسکن کردم. یکی دیگه از بچه‌های ارشد هم پایان‌نامه‌شو آورد بخونم نظرمو بگم. یه نگاهی بهش انداختم و چندتا ایراد نگارشی گرفتم و تحویل دادم. گفتم از محتواش سر در نیاوردم ولی ظاهرش کم ایراد نداره. به پایان‌نامهٔ منم ارجاع داده بود و اتفاقاً اسم استاد منو اشتباه نوشته بود.

پنج‌شنبه ۲۰ مهر رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و تو چهارمین همایش زبان‌شناسی پیکره‌ای شرکت کردم. هزینهٔ ناهار و گواهیش دویست تومن بود. هزینه‌ها رو می‌نویسم که بعداً که می‌خونم تعجب کنم. ده بیست‌تا پستم تو اینستا منتشر کردم.

کار مرتب کردن کتابخونه تموم نمی‌شد. این وسط برگه‌های امتحان‌های دورهٔ ارشد و ارزیابی‌های مصاحبه‌مونم دیدم. و متوجه شدم اون آقای هم‌کلاسی که الان همکارمونم هست و فکر می‌کردم از من کوچکیتره و جای پسرمه، از من بزرگتره. از اون روز برخوردمو باهاش کمتر کردم و سنگین‌تر شدم! برگهٔ امتحان ساختواژهٔ خودمم یه بار دیگه دقیق‌تر بررسی کردم و متوجه شدم بالاترین نمرهٔ کلاسو گرفتم هر دو سال. ۲۰ و ۱۹.۵. به‌نظرم استاد اون نیم نمره رو به اشتباه کم کرده بود. دردانه رو من درد + انه نوشته بودم و به‌نظرم مشتق بود و نظر استاد این بود که در + دانه هست و مرکبه. هر دو درست می‌گفتیم ولی نمره‌مو نداده بود. بقیهٔ دانشجوها همه‌شون در + دانه نوشته بودن. دیگه بیشتر از این توی اسناد و مدارک فضولی نکردم و شنبه همه رو جمع کردم بردم تحویل استادمون دادم. برگهٔ امتحانم هم نشونش دادم و از جوابم دفاع کردم. نپذیرفت. فرهنگ‌های لغت رو هم نشونش دادم که درد ته‌ماندهٔ شرابه و دردانه مدخل شده. همچنان نپذیرفت! اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه شروع نشده بود. شنبه بازم با گروه هسته‌ای جلسه داشتیم. یه پست جدید راجع به یکی دیگه از واژه‌های این حوزه نوشتم. یکشنبه استاد شمارهٔ ۳ رو دیدم و باهم صحبت کردیم. و بالاخره راجع به انتشار محتواهای مرتبط با فرهنگستان یه تذکر کوچیک گرفتم از معاون گروه. و دیگه پست نذاشتم. روز بزرگداشت یه شاعر هندی به اسم غالب دهلوی هم بود. یه جلسهٔ دانشجویی هم تو دانشگاه شهید بهشتی داشتم و عصر هم جلسهٔ گروه عمران و بتن بود. جلسهٔ گروه بتن خوشبختانه مجازیه و تونستم از دانشگاه شهید بهشتی تو این جلسه حضور به هم برسونم. ینی من ساعت شش عصر هم تو جلسهٔ دانشگاه شهید بهشتی بودم هم تو جلسهٔ بتن که ادامه‌شو وقتی تو خیابون بودم تو مسیر برگشت پی گرفتم!

این نکته رو هم اضافه کنم که تا اینجای قصه، هنوز یه هفته مونده تا نتایج آموزش‌وپروش اعلام بشه.

این جلسهٔ دانشجوییِ یکشنبه تو دانشگاه بهشتی و حرف‌هایی که اونجا زدم یه دردسر کوچیک برام درست کرد که تو پست بعدی توضیح می‌دم. الان همین‌قدر بگم که دوشنبه صبح وقتی تو جلسهٔ گروه بانکداری بودم از دانشگاه زنگ زدن. نتونستم جواب بدم. بعد یه پیام دریافت کردم از یکی از مسئولان دانشگاه با این مضمون که فردا پاشو بیا دانشگاه برای پاره‌ای توضیحات. تهدیدم هم کرده بود که لطف می‌کنم به کمیتهٔ انضباطی نمی‌کشونمت.

۶ نظر ۱۸ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۴۲- روز اول کاری

دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

قرار بر این بود که فرهنگستان یه تعداد از دانشجوهاشو استخدام کنه. حدوداً هفتاد هشتاد نفر بودیم که از سال نودوچهار اونجا ارشدمونو خوندیم و منتظر بودیم ببینیم کدوممونو نگه‌می‌دارن برای خودشون. بالاخره بعد از هشت سال! شنبه به دو نفرمون زنگ زدن و دعوت به همکاری کردن و گفتن دوشنبه با عکس و کپی شناسنامه و شیرینی بیایید. یه نفرم از خرداد استخدام کرده بودن. دقیقاً کی زنگ زدن؟ همون روز که هزینۀ مصاحبه‌های آموزش‌وپرورش رو واریز کردم و مدارکمو تحویل دادم و به استادم گفتم می‌خوام از این هفته بیام بشینم سر کلاس بچه‌های ارشد و دکتراهای جدیدالورود. استادم هم به‌شدت از پیشنهادم استقبال کرد و گفت آره بیا بشین سر کلاسا. ولی حالا می‌بینم کلاساش با ساعت کاریم تداخل داره و نمی‌رسم. حتی نمی‌رسم جلسۀ اول به‌عنوان دبیر انجمن زبان‌شناسی برم برای جدیدالورودها صحبت کنم. حالا اگه این استخدامی آموزش‌وپرورشو قبول شم و نرم (که نمی‌رم و نمی‌تونم برم) باید بابتش جریمه بدم. ایشالا که جریمه‌ش سنگین نباشه. و امیدوارم به این زودی نخوان قبولیا رو بفرستن سر کلاسا. اگه یه سال برای قبولیا تو دانشگاه فرهنگیان کارآموزی بذارن تو کارآموزیش شرکت می‌کنم بعد انصراف می‌دم. البته اگه قبول شم. یکی از برنامه‌هام اینه هیئت‌علمی اون دانشگاه بشم و این مدرک کارآموزی رو برای اونجا می‌خوام. یکی از برنامه‌هامم این بود که اگه قبول شدم درخواست بدم برم دبیرستان فرهنگ.

توضیح اینکه تو فرهنگستان قراره دقیقاً چی کار کنم یه کم تخصصی و پیچیده‌ست. فعلاً در حد همون ترجمه و معادل‌گذاری برای اصطلاحات انگلیسی تصوّر کنید تا یه‌مرور زمان با اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی بیشتر آشناتون کنم. خوبی فرهنگستان اینه که آزمون و مصاحبه و گزینش نداره و خودشون نسبت به افراد شناخت کافی دارن و خودشون از میان خوبان برمی‌گزینن. که برگزیدن. به نماز و روزهٔ آدمم کاری ندارن. درستشم همینه به‌نظرم. تأهل و تعداد فرزندان و چیزای دیگه هم امتیاز محسوب نمیشه براشون. اینجا همین که سواد و تخصص داشته باشی کافیه. حقوقشم برخلاف چیزی که فکر می‌کردم و کارمندان سابقش به عرضم رسونده بودن بیشتر از حقوق معلمیه. حالا یا خودشون واقعاً انقدر کم می‌گرفتن یا الکی می‌گفتن که من منصرف شم و جاشونو تنگ نکنم.


کپی مدارکمو نداشتم. رفتم اتاق تکثیر (اتاق تکثیر یادتونه؟) کپی بگیرم. در کمال تعجب دیدم کپی و پرینت تو فرهنگستان ۲۵۰ تومنه. همهٔ مدارکمو سه سری کپی کردم شد دوهزار تومن. اون وقت سه روز پیش که رفته بودم نادری (یه جایی تو بلوار کشاورز) برای استخدام آموزش‌وپروش یه سری از شناسنامه‌م کپی بگیرم هر صفحه رو چهارهزار تومن حساب کرد. تازه اندارۀ شناسنامه یه آچهار کامل هم نبود و نصفش بود و برای همون نصفه چهار تومن گرفت.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۵- ای نامه که می‌روی به سوی حضرت‌عالی

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

نزدیک ظهر مسئول آموزش دانشکدۀ ارشدم با شمارۀ همراه شخصیش تماس گرفته بود و از اونجایی که گوشیم اغلب روی حالت بی‌صداست و سرم گرم سایت نمایشگاه کتاب و انتخاب کتاب بود صدای لرزشش رو متوجه نشده بودم. بعداً بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و زنگ زدم آموزش که اگه رفته بود و نبود و جواب نداد مزاحم شمارۀ شخصیش نشم. البته خانم میم روی این چیزا حساس نیست و نصف شبم زنگ بزنی کارتو پیگیری می‌کنه، ولی یه هم‌کلاسی داشتم که کارمند اونجا بود و حساس بود روی این چیزا. حدودای دو زنگ زدم و جواب داد و گفت بچه‌ها پایان‌نامه‌تو خوندن و حالا باید تأییدیۀ استاد راهنماتو بگیری که بعدش صحافی کنی که بعدش ما هم مدرک ارشدتو بفرستیم برای دانشگاه دورۀ دکتری. منظورش از بچه‌ها دو نفر از ورودیای بعد از ما بودن که یکیش سربازیشو اونجا سپری می‌کنه و یکیشم فکر کنم استخدام شده. اون هم‌کلاسی حساسم هم چندین ساله که کارمند اونجاست و جزو بچه‌ها نیست. گفتم خب چجوری تأییدیه بگیرم از استادم؟ مگه بچه‌ها تأیید نکردن؟ گفت یه نامه خطاب به استادت بنویس بگو پایان‌نامه‌تو بر اساس شیوه‌نامۀ جدید اصلاح کردی و نظر استاد داور و استاد راهنما و مشاورها رو اعمال کردی و برامون ایمیل کردی و بچه‌ها چک کردن و همه چی درسته و حالا می‌خوای صحافی کنی. ازش بخواه اصلاحات رو تأیید کنه و بهت اجازه بده که صحافی کنی. تلفنی هم نمیشه و باید حتماً نامه بنویسی براش. پرسیدم قبل از من کسی این کارو انجام نداده که من نمونۀ نامه‌شو ببینم؟ شش هفت نفر قبل از من دفاع کرده بودن؛ پنج نفر از ورودیای خودمون و دو سه نفر از ورودیای بعدیمون. چند نفرم تقریباً همزمان با من دفاع کردن. گفت نه، اونا هنوز نیومدن دنبال مدرکشون. گفتم دو نفرشون یه سال قبل از من دکترا قبول شدن؛ اونام نیومدن دنبال مدرک ارشدشون تا حالا؟ گفت نه تو اولین دانشجویی هستی که پیگیر مدرکتی. گفتم باشه پس تا شب نامه رو می‌نویسم می‌فرستم براتون که برسونید دست استاد راهنما. 

در حال حاضر ضمن اینکه الهی بمیرم برای مدرک‌هایی که کسی تا حالا نرفته سراغشون که حتی بگیرن بذارن درِ کوزه آبشو بخورن، برای خودم هم که دارم دو خط جملۀ ساده و شفاف رو می‌پیچونم که رسمی و اداری و پرطمطراقش کنم که تهش تأییدیۀ اصلاحات رو بگیرم هم بمیرم الهی. تازه امروز دوز سوم واکسنم هم زدم و بازوی راستم هم اوف شده و فردا هشت صبم جلسه دارم (حین نوشتن این سطر استادم پیام داد که میشه جلسه بمونه برای ساعت ۱۰ و گفتم بله چرا که نه). البته اگه زلزله نیاد و میکروفن استاد یاری کنه :|

بعد حالا کل نامه‌ای که نوشتم یه طرف، اون «صمیمانه از حمایت‌ها و رهنمودهای حضرت‌عالی سپاس‌گزاری می‌شودِ» تهش هم یه طرف.

۵ نظر ۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۷- دو ساعت از دیروز

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ق.ظ

یکی از هم‌رشته‌ایامم همین روزا داره دفاع می‌کنه. استاد داور من که همون استاد شمارۀ ۶ باشه استاد راهنمای اونه. بهش پیام داده بودم که ایمیل استادمونو بگیرم و پایان‌نامه‌مو براش ایمیل هم بکنم که تا پرینتم با پست برسه دستش، زمان رو از دست ندیم و اگه فرصت داره خوندنشو شروع کنه. برنامه اینه که من با پست بفرستم تهران و اونا با پیک موتوری بفرستن خونۀ داور. ایمیل استادو گرفتم ولی منصرف شدم. چون داورمه، فکر کردم درست نباشه خودم بفرستم و ممکنه از هر جمله‌ای که در متن ایمیلم به‌کار می‌برم برداشت دیگه‌ای بکنه. حالا شاید مجدداً منصرف بشم و بفرستم. به این هم‌رشته‌ایمم گفتن پایان‌نامه‌شو پرینت بگیره ببره براشون. داشتیم راجع به هزینه‌ها و اینکه باید یک‌روسفید باشه یا میشه نباشه صحبت می‌کردیم؛ گفت قیمت پرینت و کپی صفحه‌ای الان حدوداً هزار تومنه و یه جاییو می‌شناسه که هزینه اونجا سیصد تومنه. نمی‌دونم چرا همچنان تعجب می‌کنم وقتی قیمت یه چیزیو می‌شنوم. اصولاً باید تا الان عادی می‌شد این افزایش لحظه‌به‌لحظۀ قیمتا، ولی عادی نمیشه برام. هر روز یه شاخ جدید به شاخ‌هایی که روز قبل روی سرم درومده اضافه میشه.

چند سال پیش یه بسته برگۀ آچهارو (اون موقع پونصدتاش هفت هشت‌هزار تومن بود. الانو نمی‌دونم، ولی سری آخری که خریدم پنجاه‌هزار بود) بردم دادم برام پانچ کنن (حاشیه‌هاشو سوراخ کنن). بعضی از جزوه‌هامو تو اینا می‌نوشتم و آخر ترم سیم می‌نداختم. 

دیروز به جای اینکه ببرم بیرون پرینت بگیرم سیمی کنم (نمی‌دونم چه اصراری دارن سیمی بشه) تو خونه تو همینا پرینت گرفتم سیم انداختم فرستادم. ۱۸ تومنم هزینۀ پست شد. البته تو فاکتور نوشته ۱۴۳۰۰ تومن، ۶۱۰ گرم، ولی ۱۸ تومن گرفتن. عجیب بود که هزینۀ پست ده برابر نشده. 



هر برگه‌ای که از تو پرینتر بیرون میومد یه صلوات می‌فرستادم و صلوات بعدی رو جلی‌تر ختم می‌کردم که برگۀ بعدی گیر نکنه توش، یا جوهر روش پخش نشه. تا صفحۀ شصت خوب پیش رفت. بعد یهو به این صورت که در تصویر زیر می‌بینید قاطی کرد. یه کارتریج یدکی داشتم. عوضش کردم و با مصیبت و مشقت، باقی صفحات رو هم پرینت گرفتم.



موقع سیم انداختن از چوب کبریت برای نظم دادن به صفحات استفاده کردم. تموم که شد، بابا گرفت ورق زد ببینه ماحصل این چند سال پژوهشم چیه. مامانمم یه نگاهی به حجمش انداخت و پرسید همه رو خودت نوشتی؟ موضوعش چیه؟ گفتم آره، خط‌به‌خط و کلمه‌به‌کلمه‌شو خودم نوشتم. در مورد موضوع گفتم یادته یه بار تو رستوران وقتی به این فکر می‌کردم که جوجه رو انتخاب کنم یا کوبیده رو، اشتباهی گفتم جوجیده؟ جوجیده یه واژۀ جدید بود که تا اون موقع نشنیده بودیم. اگه من این واژۀ جدیدو پیش دوستام استفاده کنم اونا هم یاد می‌گیرن و استفاده می‌کنن و خانواده‌شون یاد می‌گیره. بعد خانوادۀ اونا استفاده می‌کنن و سرایت می‌کنه به همسایه‌ها و فامیل. مثل همین کرونا که همه رو مبتلا کرده. مامانم داشت با دقت گوش می‌داد. بعد یه نگاه به حجم پایان‌نامه‌م انداخت و گفت خب اینایی که گفتی رو میشه تو یه صفحه هم نوشت. بقیۀ این صدوپنج صفحه چی نوشتی؟


نُهِ صبحِ دیروز

۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۴- سفرنامه (قسمت دوم: فرهنگستان و مترو)

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت می‌کردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه می‌زنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم می‌ذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو می‌خورم و دلم می‌خواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانواده‌ش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچه‌های سال پایین‌تر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمی‌تونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همه‌شم کابوس می‌بینم شماها روز دفاع پا می‌شید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا می‌رید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همون‌جا در ملأ عام اعلام می‌کنن و تو سایت هم می‌نویسن. ینی هر جوری و از هر زاویه‌ای به قضیه فکر می‌کنم استرس می‌گیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح می‌دم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...

۷. هشت‌ونیم از تبریز راه افتادم و هشت‌ونیم باید می‌رسیدیم تهران. من باید قبل از ده می‌رسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمی‌دونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همه‌ش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاه‌های نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینی‌های دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همین‌که اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون می‌مونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم هم‌کلاسیای آدمم به زوال می‌بره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگه‌داشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|



۸. برای یکی از بخش‌های پایان‌نامه‌ام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. می‌خواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :| 

۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم می‌رفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شماره‌م محافظت می‌کنم دست نامحرم نیفته :))

۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:

۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیش‌دانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست می‌شدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد می‌شد خم می‌شد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.



۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته می‌شن نمی‌دوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی می‌مونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو می‌دم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاه‌ها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده می‌شد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ به‌غایت مسخره‌ای بود. اشاره کردم نمی‌خواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|

۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم می‌گیرم خرج نمی‌کنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره می‌فروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.

۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف می‌زد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوع‌الملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود می‌گفت آقا من صد تومن می‌دم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمی‌خوام ممنوع‌الخروج شم. می‌خوام برم هر طور شده.

۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواس‌پرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا می‌خواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسی‌ام. برگشتنی باید نواب پیاده می‌شدم توحید پیاده شدم. می‌خواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(

۱۰-۶. تو یکی از ایستگاه‌ها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پله‌ها وایستادن و همه‌مون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش می‌کنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همین‌جوری وایستاده بود و کاری نمی‌کرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو می‌کشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هم‌اتاقیام به مشکل برمی‌خوردم و چمدونمو جمع می‌کردم می‌رفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه می‌کَنم می‌رم.

۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|

۱۰-۸. قبلاً این‌جوری بود که کارت مترو رو می‌دادیم اونجا شارژ می‌کردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو می‌فروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر می‌کردم بعضی ایستگاه‌ها این‌جوری‌ان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت می‌کنم و آخرین کسی‌ام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|

۰۶ دی ۹۷ ، ۱۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

993- این خاموشیِ نزدیک...

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

یک.

پارسال با دوستم (هم‌اتاقی شماره‌ی1) رفته بودیم ارگ (یه مرکز خریده؛ توی تجریش. قبلاً تو پست 433 در موردش نوشته بودم). یه مانتو دیدیم و دوستم گفت واو! چهارصد تومنه. یه نگاه به قیمتش کردم و گفتم نه بابا چهل تومنه. یه صفرش برای ریاله. دوستم گفت بدون همون صفر، چهارصد تومنه. دوباره یه نگاه به مانتو کردم گفتم پارچه‌ش شبیه گونی برنجه. بیشتر از چهل تومن نمی‌ارزه. دوستم گفت آخه اینجا ارگه و چون ارگه، پس چهارصد تومنه. یه کم بحث کردیم و رفتیم تو از فروشنده قیمتشو پرسیدیم و قیافه‌ی هر دومونو تصور کنید وقت فروشنده گفت چهار میلیون تومن!

هم‌اتاقی شماره‌ی2 می‌خواست یه دونه لیوان بخره ببره بذاره شرکت که وقتی میره سر کار، اونجا لیوان داشته باشه. از یه ماگ خوشش میاد و با خودش دو دو تا چهار تا می‌کنه و میگه سه تومن برای یه لیوان زیاده و میره تو و به فروشنده میگه از این ارزون‌ترشو ندارین؟ قیافه‌ی هم‌اتاقیمو تصور کنید وقتی فروشنده میگه جنسامون همه‌شون بالای سی تومنه و سی تومن دیگه حداقلشه.

دیروز رفته بودم فروشگاه. یه سری خرت و پرت خریدم برای خودم. یه چیزی هم خریدم ببرم خوابگاه. گفتم برای خونه هم بخرم. بعدش گفتم یکی هم بخرم برای خونه‌ی مامان‌بزرگم اینا. فکر کردم قیمتش ایکس تومنه. اومدم تو خونه فاکتور خریدو چک کردم دیدم ده ایکس تومن بوده قیمتش! می‌فهمین؟ ده برابرِ ایکس تومنی که فکرشو می‌کردم!

یه بار می‌خواستم برای 8 تن از دوستان یه چیز یادگاری‌طور! سفارش بدم؛ 
بقیه‌شو از اینجا بخونید: deathofstars.blogfa.com/post/179 
کامنتی که برای این پست گذاشتن رو هم بخونید.



دو.

دیروز یه کتابیو گذاشتم روی میز و زاویه و نورو تنظیم می‌کردم ازش عکس بگیرم.
داداشم: برای وبلاگت عکس می‌گیری؟
من: وبلاگ؟ نمی‌دونم. نه. چند وقته انگیزه‌مو برای نوشتن از دست دادم.
داداشم با مسخره‌بازی: آی قلبم! وای چه خبر بدی! بی تو هرگز!!! اگه بری ما روزمون شب نمیشه، شبمون روز نمیشه. آه روزهای بی‌تو بودن در راهه و چه روزای سختی... آه!
من: برووووووووووو! برو مسخره‌بازی درنیار... جدی میگم. احساس می‌کنم از ایده‌آل‌هام فاصله گرفتم و دچار روزمرگی شدم. دقیقاً دارم چیزایی رو می‌نویسم که دلخواهم نیست و آنچه که می‌خوام بنویسم رو قورت میدم. به قول استاد شفیعی کدکنی هیچ می‌دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟ زانکه بر این پرده‌ی تاریک، این خاموشی نزدیک، آنچه می‌خواهم نمی‌بینم و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم.

سه.

یکی از بلاگرا بود که نوشته‌هاشو خیلی دوست داشتم، قلم‌شو، فن بیان‌شو، کلاً سبک نگارشی‌شو دوست داشتم. ولی براش کامنت نمی‌ذاشتم. مثل صدها وبلاگی که می‌خونم و براشون کامنت نمی‌ذارم این وبلاگم می‌خوندم و براش کامنت نمی‌ذاشتم. با این تفاوت که اون صدها وبلاگ رو چون خواننده‌ی وبلاگ من بودن می‌خوندم و اینو مطمئن بودم وبلاگمو نمی‌خونه. ولی بازم می‌خوندمش. چون دوستش داشتم. اگه براتون مهمه بدونید دختر بود یا پسر؛ دختر بود. یه چند بار پست رمزدار گذاشت و خواست آدرس عوض کنه و گفت فقط به اونایی میده که همیشه براش کامنت می‌ذارن. من کامنت گذاشتم و گفتم نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. چون کامنت گذاشتنو دوست ندارم. رمزو نداد، آدرس جدیدشم نداد. آدرسشم عوض نکرد و تو همون آدرس قبلی به نوشتن ادامه داد. منم به خوندنم ادامه دادم. چند روز پیش نوشته بود متاسفانه بیان امکاناتی ندارد که انتخاب خواننده دست خود آدم باشد که اگر دست خودم بود تنها دوستانی که این مدت بودند و محبت داشتند و فراموش نکردند را نگه میداشتم و باقی را حذف... اما خب امیدوارم باقی خودشان بگذارند و بروند و خانه ی دنجم بماند برای خودم و چند دوست با معرفتم... و حتی امیدوارترم خوانندگان خاموش یکبار عمیقا فکر کنند چقدر دوستشان ندارم و چقدر نمیخواهم که باشند و آن ها هم بروند و واقعا بفهمند که من میخواهم بروند!... امیدوارترم بتوانم در این کلبه چوبی ام از نو بنویسم برای دل خودم و همه ی آنهایی که اینجا را دوست دارند.

به این پاراگراف که رسیدم حتی نرفتم پاراگراف بعدی. بعد از چند سالی که خواننده‌ی وبلاگش بودم، پذیرفتم که دوست داشتن قاعده داره و این رسمش نیست یکیو دوست داشته باشم و اون آدم با این احساس من اذیت بشه. بدون اینکه براش کامنت بذارم، یا حتی برم پاراگراف بعدی رو بخونم، رفتم inoreader و آدرس وبلاگشو دی‌اکتیو کردم. حذف نکردم. دی‌اکتیو کردم که پستای جدیدش نشون داده نشه. ولی قبلی‌ها موند. تا هر جا که خونده بودم موند. و من پامو از کلبه‌ی دنج اون بلاگر کشیدم بیرون و رفتم. نمی‌گم دیگه دوستش ندارم یا فراموشش می‌کنم. نه. ولی وقتی حضور منِ نوعی آزارش میده، اگه دوستش دارم، منطقیه که آزارش ندم. لابد میگین اگه واقعاً دوستش داری و می‌دونی کامنت گذاشتن رو دوست داره خب براش کامنت بذار. و جواب من کماکان اینه که نمی‌تونم همیشه کامنت بذارم. و اساساً کامنت گذاشتن و نظر دادن رو چه تو فضای حقیقی چه مجازی دوست ندارم.
وبلاگ دیگه‌ای بود که نوشته‌هاشو دوست داشتم. امکان نداشت پستی بذاره و من زیرِ دو سه پاراگراف کامنت نذارم براش. بعضی از وبلاگا هم هستن که کامنت گذاشتن براشونو دوست دارم. شرایطی پیش اومد که تصمیم گرفتم نباشم. و دیگه نیستم. امروز ملیکا یه همچین پیامی فرستاده بود که "یکی از سخت‌ترین خودکشی‌ها، سعی در کشتن خودت تو ذهن کسیه که دوستت داره ولی تو دوسش نداری". فکر کنم بی‌ربط به چیزی که نوشتم نباشه. می‌خوام بگم دوست داشتن و عاشقی و محبت چیز پیچیده و غیر قابل کنترل و غیر منطقی و غیر عاقلانه‌ای نیست. یه کم اون کسی که دوست داشته میشه رو درک کنیم. شاید دوست نداره دوست داشته بشه. 
مَخلص یا خلاصه‌ی کلام این که اینجا دیگه اون خونه‌ی دنجِ سابق من نیست. یه عزیزی می‌گفت اگر جایی را که ایستاده‌اید نمی‌پسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید. من اگه یه روزی بخوام از اینجا برم اول باید یه جای‌گزین پیدا کنم و به اون جای‌گزین عادت کنم؛ بعد برم. باید تو این ترید آف و بده بستون، چیزی که با رفتن به دست میارم بیارزه به چیزی که با نموندن از دست میدم. بعضی بلاگرا وبلاگشونو ترک می‌کنن و بعد از یه مدت میان میگن این مدت که نبودیم به خدا نزدیک‌تر شدیم، به سجاده‌مون نزدیک‌تر شدیم، به خانواده نزدیک‌تر شدیم، به دوستامون نزدیک‌تر شدیم. ولی من از اون بلاگرایی نبودم و نیستم که وبلاگم بین منِ حقیقی‌م فاصله بندازه. من به همه‌ی اینایی که ملت با حذف وبلاگشون بهشون نزدیک‌تر میشن نزدیکم. خواننده‌های اینجا آدمای حقیقی دور و برمن و من اساساً اینجا رو برای اونا ساختم که کانالی باشه که فاصله‌ی فیزیکی بینمونو کم کنه.

چهار.

اون شب که قرار بود صبش بریم خونه‌ی استاد، بابا زنگ زد گفت عکس مکس برای وبلاگت نگیریاااااا! این یه چند ساعتو بی‌خیالِ سوژه شو. اینا خونه‌شون دوربین مداربسته داره و می‌فهمن داری عکس می‌گیری. سرتو بنداز پایین عین بچه‌ی آدم فقط نگاه کن. 
اون روز آقای پ. سر جلسه‌ی آخرین امتحان با صدای بلند اعلام کرد که فردا می‌خوایم بریم خونه‌ی استاد و هر کی میاد اعلام آمادگی کنه. من و خانم ش. قبلاً اعلام آمادگی کرده بودیم (آقای پ. و خانم ش. هم‌ورودی‌م هستن). صحبت آقای پ. که تموم شد، گفتم دوستان! ما فردا ساعت 7، فلان ایستگاه مترو قرار داریم. نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به خونه‌ی استاده. اگه میاید بگید منتظرتون بمونیم. آقای ه. (از ورودیای جدید) گفت میاد. بنده خدا از کرج قرار بود بیاد و از خونه‌شون تا ایستگاه متروی خونه‌ی استاد اینا، سه ساعت راه داشت و باید چهارِ صبح راه می‌افتاد. یکی دو نفر گفتن احتمالاً میان و شب پیام دادن که نمیان. دو سه نفرم بلیت داشتن و قرار بود برگردن شهرشون. منم می‌تونستم مثل اونا چهارشنبه برگردم خونه؛ ولی مگه می‌تونستم سوژه به این مهمی رو از دست بدم؟ آقای س. (همون پسر مؤمن) هم اومد. تنهایی اومد؛ ولی باهم برگشتیم. از دخترا فقط من بودم و خانم ش. که برگشتنی عجله داشت و زودتر از ما تنهایی برگشت. بعد از کلاس، یه ساعت پیاده تا مسیر مترو راه داشتیم. رفتنی با تاکسی رفتیم و برگشتنی مسیر تاکسی‌خور! نبود. من بودم و خیل عظیمی از جماعت ذکور که اولاً نمی‌دونستم موقع راه رفتن کجا و تو چه مختصاتی قرار بگیرم که خدا رو خوش بیاد و ثانیاً با کی راجع به چی صحبت کنم. تا برسیم ایستگاه مترو، مکالمات حول مباحث درسی چرخید. تو یه سکانسی آقای س. پرسید واقعاً چه جوری از دانشگاه سابقتون دل کندید، که خانومی کردم و به اعصابم مسلط موندم و به جمله‌ی مگه قرار بود تا آخر عمرم اونجا بمونم اکتفا کردم. تو یه سکانس دیگه آقای س. گفت حیف شد بچه‌ها دعوت رسمی استادو مبنی بر صرف صبحانه تو منزل شخصی‌شون قبول نکردن و نیومدن. آقای پ. هم خطاب به آقای ه. گفت می‌تونید تو رزومه‌تون بنویسید مشاور شخص اول مملکت منو خونه‌ش دعوت کرد و نرفتم (استاد همه رو دعوت کرده بود و چون همه نیومدن، اون مهمونی اصلی کنسل شد و به حضور در کلاسی که 5 شنبه صُبا همکف خونه‌شون برگزار میشه اکتفا کردیم). منم برای خالی نبودن عریضه گفتم عه! استاد مشاورِ رهبره؟ نمی‌دونستم. فکر می‌کردم فقط نوه‌ی بابابزرگشه. آقای پ.: نوه‌ی بابابزرگ نه؛ بابابزرگِ نوه. من: منظورم همین بود. ولی بین خودمون بمونه؛ من تا لحظه‌ی مصاحبه‌ی ارشد هم حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان ایشونه.


۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

950- احوال دل گداخته‌ی 2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ق.ظ

1. پست احوال دلِ گداخته‌ی 1 یادتونه؟ یه فایل صوتی گذاشته بودم از جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. اینم فایل صوتی این هفته است. ولی خب با خودم فکر کردم این فایلا رو مفت و مجانی در اختیارتون قرار ندم و یه روش مردم‌آزارانه کشف کردم. اونم اینه که فایل دوم رمز داره و رمزِ دانلود، جواب یه سواله که توی فایل اولیه. فایل سوم هم رمز خواهد داشت و جوابش توی همین فایل دومه. حالا سوال چیه؟ سوال اینه که هفته‌ی پیش، توی فایل اول، استاد دو نوع مرغ رو مقایسه کرد و گفت مرغ فلان بر مرغ فلان ترجیح داره. اون مرغِ "سه حرفی" که به مرغ دو حرفی ترجیح داره، رمزِ دانلود فایل هفته‌ی دومه.

هفته‌ی دوم: s9.picofile.com/file/8269761384/95_7_13.MP3.html

2. اگه فایل این هفته رو گوش کنید، صدای یه استاد دیگه رو هم می‌شنوید. چسبوندم تهِ فایل! همون استاد شماره‌ی 8 که مهندس صدام می‌کنه و می‌گه برای پایان‌نامه‌ام روی طراحی پایگاه داده کار کنم. این فایلو دقیق گوش بدید که سوالِ فایل سوم، از محتوای فایل دومه. و برید و خدا رو شکر کنید پستام رمزدار نیست و رمز هر پست یه سوال از پست قبلی نیست. (یه بار تو فصل دوم همچین کاری کردم. خعلی حال داد خدایی)

3. سر همان جا نِه که باده خورده‌ای

تو این فایل صوتی میگه، آدم باید برای همون جایی مفید باشه که نون و آبشو خورده. بعدش فرهنگستانو مثال زد که ما اینجا تربیتتون می‌کنیم که بعداً به درد ما بخورید. خب اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم من هنوز به درد اون جای قبلی که مِی و باده‌شو خوردم نخوردم و برای اینکه از اون تجربیاتم هم استفاده کنم بهتره همین موضوعی رو برای پایان‌نامه‌ام بردارم که استاد شماره‌ی 8 پیشنهاد داده. هر چند یه کار کامپیوتریه و من کامپیوتر نخوندم، ولی فکر نکنم یاد گرفتنش برای من کار سختی باشه (هر چند تهِ دلم استرس و دلشوره دارم که نکنه نتونم به سرانجام برسونم).

4. سر کلاس موقع تدریس، هی نامه‌ی اداریِ فوری میاوردن که آهنگر مهر و امضا کنه و چون از قبل در جریان محتوای نامه بود، سریع بدونِ قطعِ کلامش امضا می‌کرد. یهو یاد یه خاطره از آغامحمدخان قاجار افتاد که خیلی بی‌رحم بوده و دائم در حال کشت و کشتار! یه روز سر نماز چند تا محکومو میارن و همون جا بدون اینکه نمازو قطع کنه یا صبر کنن نمازش تموم بشه با انگشتش به گردنش اشاره می‌کنه و می‌کِشه روی گلوش که ینی سر از تنشون جدا کنید. استاد اینو گفت و گفت الان کار منم شبیه کار آغامحمدخان شده که نه درسو قطع می‌کنم و نه صبر می‌کنن تموم بشه و نامه‌ها رو امضا می‌کنم. (می‌خواستم بگم داداچ حواست هست خودتو به کی تشبیه کردی؟)

5. قبل از این که کلاس شروع بشه خانوم میم. میاد یه نگاه به حجابمون می‌کنه و تذکرات لازم رو میده و میره. 

6. هفته‌ی پیش همین که وارد کلاس شدم، ورودیا فلششونو دادن و ازم جزوه و کتاب و فایلای صوتی ترمای قبلو خواستن. فلش آقای ه. پر بود و گفت توش آهنگه و تو لپ‌تاپشم داره و فلشو فرمت کنم. گفتم اگه ایرادی نداره فولدرو پاک نکنم و cut کنم برای خودم بردارم و اگه دوسشون نداشتم پاک می‌کنم. ریختم روی دسکتاپم و تا این هفته اصن بازش نکرده بودم گوش بدم ببینم چیه. صد تا آهنگ از نامجو و چارصد تا خارجکی بود. این هفته بازم فلششو آورد فایلای صوتی این هفته و هفته‌ی قبلو بگیره و پرسید آهنگا رو گوش دادم یا نه. گفتم فرصت نکردم حتی فولدرو باز کنم و اصن دست نزدم بهشون. گفت حواسش نبوده که این آهنگا رو نداره و اگه هنوز دارمشون، بریزم روی فلش و بدم بهش. هیچی دیگه. همین. نتیجه‌ی اخلاقی اینکه، فلشاتونو با آگاهی کامل از محتواش فرمت کنید.

7. امتحان چه طور بود؟

ردیف اول نشسته بودم. تو حلقِ مراقب. اون وقت عقبیا طبق معمول کتابو باز کردن هر چهار تا سوالو از رو کتاب نوشتن و جوابا رو برای هم رسوندن. بی‌عدالتی و نابرابری تا کِی؟ تازه قرار بود به قول خودش "آزمونک" بگیره. منبعِ آزمونکشم 137 صفحه‌ی اولِ کتابش بود که درس هم نداده بود و گفته بود خودتون بخونید. وقتی برگه‌های سوالو دادن دستمون فهمیدیم میان‌ترمه. میانترم! اونم جلسه‌ی دوم! مراقبِ آزمونکم یه موجود دیلاقِ دو متری که یحتمل از ندیمه‌هاشه، بود. هر جا میره اونم هست. یارو وقتی داشت برگه‌ها رو پخش می‌کرد بنده مشغول عکاسی از برگه‌ی سوالات و پاسخنامه بودم. تعداد سوالا رو داشته باشید :دی



8. هر موقع میگم قطار، یه همچین جایی رو تصور کنید.

وقتی رسیدم راه‌آهن، نماز ظهرمو نخونده بودم و نیم ساعت تا حرکت قطار فرصت داشتم. رفتم وضو بگیرم برم نمازخونه و موقع وضو دیدم یه دختره داره نگام می‌کنه. هی نگاه کرد، هی نگاه کرد، هی نگاه کرد. دست و صورتمو که شستم نشستم رو صندلی که کفشمو دربیارم برای مرحله‌ی مسح! دیدم دختره اومده سمتم میگه این جوری اشتباهه؛
سوال من اینه که آیا جور دیگه‌ای هم میشه توی سرویس بهداشتی راه‌آهن وضو گرفت؟
نه تنها کوتاه نیومدم، بلکه داشتم توجیهش می‌کردم که اولاً انقدری بین مراحل وضو وقفه نیافتاده و ثانیاً با درآوردنِ کفشام دستام خشک نشده و هنوز خیسه برای مسح و اون بنده خدا بی‌خیال شده بود و من کماکان داشتم توجیهش می‌کردم که وضو جزو فروع دینه و اصول دین نیست و ممکنه مراجع تقلید نظرات مختلفی داشته باشن و ممکنه مرجع شما این کارو اشتباه بدونه. خلاصه این که اگه هنوز از جونتون سیر نشدید منو نصیحت نکنید. 



9. خوابی که دیشب تو قطار دیدم:



10. خطِ اول پستِ قبل یادتونه دیگه؟ "باهام قهره. وبلاگمم نمی‌خونه..." 

دیشب این کامنتو گذاشته. کامنتِ داداشمه.



11. یکی از خوانندگان وبلاگم که آی‌دیِ تلگراممو داره اسممو یه همچین چیزایی سیو کرده:



12. یکی از بچه‌ها این عکسو از یه مجله‌ای گرفته گذاشته گروه هم‌مدرسه‌ایا یا هم‌دانشگاهیا (یادم نیست کدوم)، می‌خواستم بگم اولاً آره جونِ عمه‌شون! ثانیاً داداچ من خودم یه عمره عضو این جنبشم!

والا


13. نحوه‌ی کامنت جواب دادنِ بعضیا به دلم می‌شینه و صرفاً خواستم تقدیر کرده باشم:


14. بدون شرح:


15. یه عکس بدون شرح دیگه از سرویس بهداشتی خوابگاه که منو به تأمل و تفکر واداشت:



16. پارسال همین موقع‌ها با نسیم یه گلدون کوچیک برای اتاقمون خریدیم که اولش این شکلی بود: (435)، بعدش این شکلی شد: (567) و بعد: (737)

حالا این شکلیه:


و در پایان: 


+ بشنویم: Shab1Moharram1392.mp3 (سلام ای هلال محرم-میثم مطیعی)

۴۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

945- احوالِ دلِ گداخته

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ

- عربی، استاد شماره‌ی1 - نمره: 20
- روش تحقیق، استاد شماره‌ی2 - نمره: 18
- زبان‌شناسی، استاد شماره‌ی3 - نمره: 18
- تاریخ زبان فارسی، استاد شماره‌ی4 - نمره: 13
- مبانی اصطلاح‌شناسی، استاد شماره‌ی5 - نمره: 18
معدل ترم1: 17.4 که درساش کلاً پیشنیاز بود و توی معدل کل حساب نمیشه

- نحو زبان فارسی، استاد شماره‌ی6 - نمره: 16.5
- آواشناسی، استاد شماره‌ی7 - نمره: 17
- اصطلاح‌شناسی1، استادهای شماره‌ی5،8،9 - نمره: 18.5
- جامعه‌شناسی زبان، استاد شماره‌ی10 - نمره: 19
- مبانی ساختواژه، استاد شماره‌ی11 - نمره: 20
معدل ترم2: 18.2

این ترم:
- سمینار، استاد شماره‌ی3 (استادِ ترم اول)
- تاریخ علم، استاد شماره‌ی12 (این استاد، شاگرد یکی از اساتید دانشکده‌ی فلسفه‌ی علم شریف می‌باشد که ابتدا برق خوانده و مدرکش را گرفته و لابد گذاشته در کوزه تا آبش را بخورد و سپس برای دکترای فلسفه رفته فرانسه و اکنون برگشته و فلسفه‌ی علم درس می‌دهد)
- ساختواژه، استاد شماره‌ی11 (استادِ ترم دوم)
- ادبیات، استاد شماره‌ی13 (همان نوکر (غلام) شیرخدا (علی) آهنگر (حداد) دادگر (عادل))
- اصطلاح‌شناسی2، استادهای شماره‌ی5،8،9 (استادهای ترمِ دوم)

تصمیم داشتم پایان‌نامه‌ام را با استادی بردارم که نمره‌ی درسش را 20 گرفته باشم و خودش و درسش را دوست داشته باشم و او نیز مرا دوست داشته باشد. به عربی علاقه‌ی چندانی ندارم و عربی هم علاقه‌ی چندانی به من ندارد. به خطوط باستانی علاقه داشتم و تنها درسی بود که قبل از ورود به فرهنگستان، در آن مهارت داشتم و بلد بودم و می‌توان آثارِ این بلدم بلدم‌ها را در نمره‌ی درخشانِ 13 مشاهده نمود. استاد شماره‌ی 11 هم که لابد یادتان است. چه تلاش‌ها که نکردم بروم توی دلش و پدرم درآمد تا درسش را با نمره‌ی 20 پاس کنم و کردم و این در حالی بود که شاگرد اول کلاسمان کمترین نمره‌اش همین نمره‌ی استاد شماره‌ی 11 شد. لابد توانسته‌ام خویش را در دل استاد جای دهم. مخصوصاً دیروز که هی مرا بلند کرد و کوبید در فرق سر بقیه که از خانم فلانی یاد بگیرید که چه برگه‌ی امتحانی نوشته بود، چه کار تحقیقیِ کاملی، چه جزوه‌ای، چه سری چه دمی عجب پایی! ولیکن، می‌ترسم بروم بگویم بیا و استاد راهنمایم شو و دست رد بر سینه‌ام بزند و دلم بشکند و بروم افسرده شوم. امروز نیز استاد شماره‌ی 8 و 9، همان‌ها که مرا مهندس خطابم می‌کردند و می‌کنند و دوستشان دارم، علیرغم 18.5 ای که گرفتم، گفتند بهتر است پایان‌نامه‌ام را در راستای فلان چیز بردارم و حیف است از سوابق مهندسی‌ام استفاده نکنم و فلان چیز به یک مهندس نیاز دارد و کی بهتر از من! به نوعی پیشنهاد دادند که بروم پیشنهاد دهم که بیایید و استاد راهنمایم شوید. یک استادِ شریفی دیگری هم هست که او را نیز دوست می‌دارم و او نیز مرا دوست می‌دارد و البته تاکنون همدیگر را ندیده‌ایم و اصلاً نمی‌دانم چه درسی قرار است با وی پاس کنم. ولیکن، ایشان نیز از گزینه‌های روی میزم می‌باشد. با کلیک بر روی شماره‌ی اساتید، می‌توانید خاطرات مرتبط با وی را مجدداً مرور نُمایید. 

این‌ها به کنار! امروز استاد شماره‌ی 13، با کلی بادی‌گارد و خدم و حشم وارد کلاس شد و حضور و غیاب کرد و من ردیف اول، در حلق استاد سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده بودم. درسش را که داد پرسید کسی اشکالی سوالی ندارد و دستم را که بلند کردم گفت "جانم خانم فلانی" و من با همین جانم خانم فلانی گفتنِ وی عاشق وی و عاشق درس وی شدم. در این فایل صوتی، که ذیل همین پست آپلودش کرده‌ام، شما می‌توانید گزیده‌ای از درس وی را شنود نمایید. صدای خودم را بعد از جانم خانم فلانی که سوالی پرسیده‌ام حذف کردم ولیکن در ادامه چیز دیگری از استاد پرسیدم و آن چیز را حذف ننمودم. متاسفانه به دلیل تراکم بادی‌گاردها نتوانستم عکسی در خورِ پست بگیرم و به عکسی از کتاب وی اکتفا نمودم که همین امروز به مبلغ 21 هزار تومان وجه رایج مملکت خریداری نمودم و جلسه‌ی بعد قرار است از 139 صفحه‌ی ابتدایی این کتاب امتحان بگیرد و حتی قرار است بلاتعیُّن! یعنی بدون اینکه از قبل تعیین شود، هر کداممان بخشی از کتاب را که همانا نامه‌های مولاناست، سر کلاس بخوانیم.

قرار بود پست‌های سه شنبه با رمز منتشر شود. ولی تعدادتان زیاد است و حوصله‌ی رمز دادن بهتان را ندارم. و مهم‌تر اینکه فعلاً دلیلی برای این کار ندارم. کلاً از رمزی نوشتن خوشم نمی‌آید و از 945 پستی که منتشر شده، پنج شش پست رمز دارد که هر کدام دلایل خاص خودشان را دارند. و نکته‌ی دیگر آنکه نمی‌دانم چرا لحنم این چنین کتابی‌طور شده است.

این کلاس، فقط برای ما که ترم سه‌ای باشیم نیست و ورودی‌ها هم در کلاس ما هستند و یکی از ورودی‌ها از کامپیوتری‌های شریف است و در برخورد اول حس کردیم چشم دیدن هم را نداریم و به لبخندی اکتفا نمودیم. ولیکن با دو تن از ورودیان که مردمانی خوش‌برخورد بودند، دوست شدم. دختری به نام بهتاب، که لیسانس مترجمی بود و پسری محسن نام که مهندس بود و دو سه سالی از من کوچکتر و زین پس او را آقای ه. صدا خواهیم کرد تا در حق آقای پ. اجحاف نشود و عدالت را در خطابه نیز رعایت کرده باشیم. در برخورد اول بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم مهندس است و چنان که گویی در غربت یک هم‌شهری پیدا کرده باشم. بخت با وی یار بود که لپ‌تاپم همراهم بود و توانست تمام جزوات ترم اول و دومم را به انضمام فایل‌های صوتی بگیرد و این حرکتش از نظر من حرکتی نیک و پسندیده است. هر چند هم‌ورودی‌های خودم منع‌م کردند که ولشون کن بابا! ولی خب من ولشان نکردم و سعی کردم بیشتر راهنمایی‌شان کنم. یک پسر دیگری هم که نامش را نمی‌دانم دمِ در خفتم کرد و علیرغم ورودی بودنش، سوالاتی در باب پایان‌نامه و رشته‌ی سابقم و علایقم پرسید و علی‌الظاهر هم ادبیات خوانده بود هم ریاضی هم حوزه و کلاً موقع حرف زدن نگاهم نمی‌کرد و در و دیوار را نگاه می‌کرد و آخ که چه قدر روی اعصاب و روانند پسرهای این چنینی! و اتفاقاً دیروز مسئول آموزش به آقای پ. گفته بود یکی از این ورودی‌ها هم‌شهری شماست و پسر خیلی مؤمنی است. حدس زدم این همان پسر مؤمنی باشد که وعده داده شده بود.

گزیده‌ی نکات جلسه‌ی اول: (حدوداً 4 دقیقه، 4 مگابایت)

هفته‌ی اول: s8.picofile.com/file/8268840200/95_7_6.MP3.html


۵۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)