1. افطاری در قطار
به مقصد تهران
سوار قطار تبریز-مشهد
2. دیشب تو قطار دیدم
به یه بار دیدنش میارزه :)
ببینید اگه فرصت داشتید
3. افطاری، مهمان هماتاقی سابقم نسیم :)
4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیهنامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف میکنن نامه مینویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش میکنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم میپذیرنش.
الان من تو اون مرحلهام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم میگردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.
هماکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگنگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.
این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده
5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشمبسته میتونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاهها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه میکنم و میپرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور میزنم برمیگردم سر جای قبلی.
هماکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیهنامهای دیگر
6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیهنامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجوییام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاهها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کیام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عنقریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم.
حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.
و حمید هیراد در راستای این عکس میفرماید:
گر جان به جان من کنی
جان و جهان من تویی
سیر نمیشوم ز تو
تاب و توان من تویی
هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.
7. ظهر که داشتم میرفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه
کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند
جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری
خطاب به زبان فارسی میگه اینو
قابل توجه فامیلهای عزیزم که عاشق زبان فارسین
8. پیکسلهای روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا میشناسن و همهش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونهم بگه سُک سُک دیدمت
هماکنون در مترو
خسته
9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن
صبح که داشتم میرفتم مصاحبه، نمیدوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه
مصاحبه چطور بود؟
دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسیتر بود و یکی انسانیتر. در واقع یکیش گرایش مدلسازی شناختی بود و یکیش گرایش روانشناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبهکنندگان روانشناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود میخوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگهای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری میکنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟
هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیشزمینهٔ روانشناسانه ندارم. ولیکن میتونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.
ولی مصاحبهکنندگان گرایش مدلسازی رو دوست داشتم. تقریبآً همهشون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایاننامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار میکنم یا نه. براشون مهم بود تماموقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیستوچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقهمه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم
10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گلهای بهشت
ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه.
بعدِ مصاحبه رفتم ترهبار و هویج و سیبزمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هماتاقیم بدم
فقط یه کم تند شد
یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود
11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بیوقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع میدیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست میکنم، کلهٔ سحر مرغ میپزم و شش عصر تدارک ناهار میبینم. حالا این وقت شب هوس سیبزمینی سرخ کرده کردم و به بچهها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو میشنون میگن باز این دیوونه اومد
در این تصویر علاوه بر دست هماتاقی سابقم، انگشتان پای هماتاقی جدید وی هم قابل رویته
12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز
13. تنها مسافر کوپه میباشم و تمام تختها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس
برای ناهارم الویه درست کردم دیشب
سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوشنمک شده
ندای درونم میگه تا میتونی بخور که فردا همین موقع روزهای و از فرط گشنگی جان به جانآفرین تسلیم خواهی نمود
14. یه قسمت از کار پایاننامهم اینه که رشد کاربرد دوازدههزار واژهای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزههای تخصصی ساخته و طی سالهای ۷۱ تا ۷۲ بهکاررفته، این جستوجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانهروز کار مداوم بدون لحظهای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا میکردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپتاپ بشینم، این جستوجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا میطلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بیخیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه
15. پریروز تو مترو یه دختری همسن و سال خودم با دختر یهسالهش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصلهای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا میخواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بیخیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم میریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.
پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا
والسلام علی من اتبع الهدی
16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکسهای لپتاپمه. همه میدونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصلهای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دستهبندی میکنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکسها برام مهمه و چند بار یه تصویرو میگیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.
داشتم فکر میکردم اگه یه روز همهٔ این عکسهای دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو میتونی نگهداری میگم این عکس، اینجا، اون روز.
17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا میکنیم چقدر ذوق میکنیم؟
دمدمای افطار، دلم هله هوله میخواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله میخواست و هیچی نداشتم. ثانیهها رو میشمردم اذانو بگن و دلم هله هوله میخواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم.
هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجابالدعوه بودیم و خبر نداشتیم
18. وقتی جایی، خونهی کسی میری مهمونی،
دمِ رفتن
اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،
صاحبخونه میگه صبر کنید
بدو بدو میره چندتا کیسه میاره
چندتا کیسه پر از توشهی راه
میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه
میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه
یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...
هی سفارش میکنه... هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...
آخدا سفرهت داره جمع میشه،
سفرهای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...
که هی خداحافظی میکنیم و هی دلمون نمیاد بریم...
آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!
دستای خالیمونو پر نمیکنی؟
راه درازه و صعبالعبور،
توشهی راه بهمون نمیدی؟
ما قوت نداریما... ما بدونِ توشهی مقویِ تو کم میاریما...
آخدا ما بیعرضهایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفرهت چیزمیز جمع کنیم
جیبامونو پر کنیم...
میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟
19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامهمو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه
20. تهران، مسجد راهآهن
منتظر روشن شدن هوا
و در حال نوشتن بخشی از پایاننامه
در پسزمینه تصویرمونم جماعتی خفتهاند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایاننامه و کنکور بیدارِ خواجهامیری
از گوشی قبلی هم بهعنوان مودم استفاده مینماییم
21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگهها هم به جزوه خوندنم ادامه میدادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.
فیالواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبختبیچارههای امتحاندار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرینتر از فیزیک
به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوهش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی
هماکنون در مترو، به سمت فرهنگستان
22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه میکنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالیلیام پر کردم.
حالا تو پست بعدی عکس قاقالیلیامم نشونتون میدم.
23. میوههای باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هماتاقیای باصفاترم بخورم.
دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی میخواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخممرغ و فتیرم میارم از دهاتمون
که یادم افتاد ما ده نداریم اصن
24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه
اون روفرشی رو هم که ملاحظه میکنید پسزمینهٔ عکسای منه
25. کی گفته اینستا محل نشر عکسها و پستهای لاکچری جماعت مرفه و بیدرد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعتهاست دنبال سنگ و گوشتکوب میگردم اینا رو بشکنم بخورم، نمییابم.
آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!
26. زینب (هماتاقی جدیدِ هماتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچهها دهانشویهای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هماتاقی جدید هماتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن میدادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایینترشو بگیرم. سهیلا (از بچههای واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنیای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هماتاقی جدید هماتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.
منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمیتونم برگردم
روحانی مچکریم
یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربهها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربههه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام
27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه
به اینا میگن توصیهنامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکمکاری عیب نمیکنه.
توش چی نوشته شده؟
اساتید توشون مینویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضیام و برای دکتری قبولش کنین. بعد میذارن تو پاکت و درشو میبندن و میچسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبتنام اینا رو باید آپلود میکردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.
نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضیایم و برای دکتری بپذیریدش
28. اسنپ میگیریم و خودمونو میرسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴
امروز چندم بود؟ چهارم
اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟
خانم کاوه
اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵
29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه میکنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره
لیکن ناامید نمیشیم و به جُستنمون ادامه میدیم که در نومیدی بسی امید است
30. دانشکده رو زیر و رو میکنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا میکنیم. بعد میبینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن
31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو مینوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی
ارجاعتون میدم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ سالهها رو داد دستم
حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.
32. توصیهنامهها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن
33. یه همچین حیاطی داره
34. هنوز منتظرم
اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن
شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره
امروز چندم بود؟ چهارم
پلاک اسنپ؟ چهل و چهار
اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵
35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.
هر مصاحبه نیم ساعت طول میکشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن میگرفت هر مصاحبهشم دو دیقه بود.
برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معدهم ماست شد. کیکشم میوهای بود نخوردم.
36. این دختره کیفش چه خوشششگله
کجام؟
تو اتوبوس.
کجا میرم؟ انقلاب،
که از اونجا برم شریف
چرا؟ که استادمو ببینم
استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار
اصن چهار موج میزنه تو پستام
این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمیشناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور
37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبهروی دانشگامونه و خدایی نمیدونستم دانشکدههای فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبهروی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.
کتاب خوبیه
سهشنبهها با موری
سهشنبه روز چندم هفته است؟ چهارم
مصاحبه چطور بود؟
دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیهنامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود
هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمیدونم که خودشون گفتن میخوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده
بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن
اینو دیگه بلد بودم
مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم
هعی...
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد
شاعرش فکر کنم حسین جنتیه
38. ایشون ناهار امروزم هستن.
زمان ما اسم سلفهای شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریفپلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمیریزن تو ماکارونی. قبلاً میریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم میریختن، الان فقط سویا داشت توش.
حالا اگه خونه بود غر میزدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه میخوریم.
39. ماکارونی پست قبلو خوردم.
یه بطری آبم روش.
پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکدهها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری میزدن و میرقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.
ینی میخوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.
40. سختترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایینتر از آب و آتش.
یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه مینمایید
41. همیشه تو قطار بهمون از این بستهها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا میذارن. به ضرس قاطع میتونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آبپرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توتفرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعمها. و هر بار موقع تهران رفتن میبردم میدادم به هماتاقیام، موقع برگشتنم به زور میکردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.
ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوههاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته
42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ میگفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید میکنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّمون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود.
ایستگاه مراغه
دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا
43. حال این بچه رو خریدارم.
حال خوبشو خریدارم.
رسیدم.
44. دو روزم تو مهدکودک برای بچهها نقاشی و الفبا و رنگها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف میکنم و بهنظر میرسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم.
بامزهترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچهها بوی وحشتناکی میداد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد میگیری.
این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.
چرا انصراف دادم؟
اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دورهشو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچهها شش هفت میلیون میگیرن و فکر میکردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمیدادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آبجوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالمپروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول میکنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربیگری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعتهایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری میکنه
45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.
یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبهت میتونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.
از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمیگردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامانپزتو میخوری
محاسن دیگهای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینتشدهت ناقص باشه باید دربهدر کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا میتونی برگردی خونه و کارنامهتو پرینت کنی و دویست تومنم پسانداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادیمون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد میپرسین مصاحبه چطور بود؟
خوب بود.
اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبههای قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بینوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.
حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبهها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو میگیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدلسازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبانشناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم.
و هیچ امیدی به گرایش روانشناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمیکنیم خاصی تو چشای اساتید بود.
46. این مصاحبه آخرمو بینالعروسیین مینامم. تلفظشو دقت کنید که بینالعروسین نیست، بینالعروسیینه. ینی مصاحبهای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمیگنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی
+ حوصله ندارم. فکر هم نمیکنم تا چند ماه آینده حوصلهم برگرده و حوصلهدار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان میتونید پیام خصوصی بذارید برام. پیامهاتونو میخونم :)