(98-02-03) letter.JPG
(98-02-04) letter2.JPG
(98-02-05) letter3.JPG
(98-02-06) letter4.JPG
موقعیت فعلی (۹۸/۲/۷): کربلا، هتل، پای لپتاپ. شرایط جسمی: سرماخورده، دارای سردرد و حالت تهوع همراه با آبریزش بینی. شرایط روحی: چهار حس متضاد نسبت به وبلاگم دارم. حس نوشتن و منتشر کردن، حس نوشتن و منتشر نکردن، حس ننوشتن و ثبت و ضبط نکردن چیزی برای بعد و حس ننوشتن و کاش بنویسم که بمونه برای بعد. نوشتن و ننوشتن، منتشر کردن و منتشر نکردن.
یک. بلیت رفت (یا در واقع بهتره بگم بلیت آمد) رو از تهران گرفتیم. شب نیمۀ شعبان باید میرفتیم تهران. بلیت قطار گرفته بودیم برای تهران. اون شب خیابونا انقدر شلوغ و ترافیک انقدر سنگین بود که ما از قطار جا موندیم. وقتی رسیدیم راهآهن، قطار پنج دقیقه بود که حرکت کرده بود. سریع یه ماشین از راهآهن گرفتیم و راه افتادیم دنبال قطار و بعد از یکونیم ساعت تعقیب و گریز، قطارو تو عجبشیر (اسم یه شهره که صد تا با تبریز فاصله داره) خفتش کردیم و سوار شدیم. اسم این کارمون گویا تعقیب قطاره. چون یکی به راننده زنگ زد که کجایی؟ گفت سرویس تعقیب قطار دارم. هفتاد تومن گرفت که بهنظرم منصفانه بود. بعد که رسیدیم تهران ده ساعت تا پروازمون به نجف وقت آزاد داشتیم. کربلا فرودگاه نداره و ملت یا میرن بغداد و از اونجا میان کربلا، یا میرن نجف و از اونجا میان کربلا. پیشنهاد دادم این ده ساعتی که تهرانیم بریم شابدالعظیم (شاه عبدالعظیم حسنی، از نوادگان امام حسن). این امامزاده تو مسیر فرودگاه امام هم هست و دور نیست. گفتن دیر میشه و از پرواز جا میمونیم. گفتم اگه جا موندیم یه هلیکوپتر تعقیب هواپیما میگیریم میریم پشت سر هواپیما. بالاخره تو موصلی بغدادی جایی خفتش میکنیم سوارش میشیم دیگه. ولی خب پیشنهادم رد شد و ترجیح بر آن بود که بریم ده ساعت تو فرودگاه منتظر بمونیم.
دو. همیشه با تاکسی میرفتیم فرودگاه و کرایۀ تاکسی از مرکز تهران تا فرودگاه امام کمِ کمش صد تومنه. اسنپ هم نصف این مقداره تقریباً. پیشنهاد دادم این دفعه با مترو بریم. متروی فرودگاه خیلی خلوته. در واقع تو هر واگن دو سه نفر بیشتر نیست. پیشنهادم پذیرفته شد. وقتی رسیدیم دیدم هفتوپونصد از کارتم کم شد. و اونجا بود که فهمیدم بلیت متروی فرودگاه نفری هفتوپونصده.
سه. یه آقاهه تو متروی منتهی به فرودگاه از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از سومی پرسید و پرسانپرسان اومد سراغ ما. همه بهش گفتیم نه و فکر کردیم یه تختهش کمه که سؤالشو هی تکرار میکنه. وقتی قطار ایستاد که خط عوض کنیم همه همدیگه رو نگاه کردیم و فهمیدیم باید خط عوض کنیم.
چهار. ما نیمۀ شعبان وقتی توی ترافیک بودیم، به شربتخورندگان وسط خیابون و بوقبوق کنندگان پشت سر ماشین عروس و اینایی که اومده بودن نیمۀ شعبان چراغای رنگیرنگی توی خیابونا رو ببینن و حضورشون ترافیکو سنگینتر کرده بود غر نزدیم و فحش ندادیم. واقعاً غر نزدیم و تصمیم گرفتیم زین پس کمی زودتر منزل رو به مقصد هر جایی که اون شب قراره بریم اونجا ترک کنیم.
پنج. پروازمون با شانگهای همزمان بود. یه تعداد از چینیا بعد از نشون داد پاسپورت و رد شدن از گیت، شالشونو برداشتن. یه لحظه شوکه شدم از حرکتشون. بامزه بود. انتظارشو نداشتم همون جا تو فرودگاه این کارو بکنن.
شش. به دوستم که روز آزمون دکتری با دیگر دوستان قرار بود برن استخر و منو هم دعوت کرده بودن، گفته بودم چون اون روز و اون ساعت کنکور دارم نمیتونم بیام و قول داده بودم اگر قبول شدم براش مایو بخرم بهعنوان شیرینی. فعلاً مجازم و اگه از مصاحبه هم جان سالم به در ببرم قبولم. اگه از اینجا براش مایو بخرم میتونم با یک تیر سه نشان بزنم و این مایو هم سوغاتیش حساب بشه، هم کادوی تولدش و هم شیرینی قبولیم. میتونم نگهش دارم روز دفاع دکتراش بهش بدم که کادوی دفاعش هم لحاظ بشه. اگر نشانهای دیگری هم به نظرتون میرسه بگید با همین تیر بزنم. اصن مایو به عربی چی میشه؟
هفت. لپتاپمو آورده بودم کربلا که اینجا انتخاب رشته کنم. اون وقت هر کاری کردم با لپتاپم نتونستم وارد سیستم بشم و هی ارور داد و با گوشی ثبتنام کردم. بعدِ سه روز فهمیدم دانشگاهی که اولویت سومم بود انصراف داده و حذف شده. دوباره مجبور شدم اطلاعات ثبتنامیمو ویرایش کنم. این دفعه لپتاپم همکاری کرد باهام.
هشت. چند روز قبل اومدن، اتفاقی یه آهنگ پیدا کردم و خوشم اومد ازش. آهنگِ «شاه پناهم بده خستۀ راه آمدم، آه نگاهم مَکُن یا شایدم بَکُن غرق گناه آمدم». یه خوانندۀ تاجیکی به اسم دولتمند خالف برای امام رضا خونده. اولشو درست متوجه نمیشم که میگه نگاهم بَکُن یا نگاهم مَکُن. نظر شخصیم اینه که وقتی غرق گناه و اشتباه میری پیش یه بزرگی، ترجیح میدی نگاهت نکنه، بس که شرمندهای. ولی خب از طرفی دوست داری نگاهی از سر لطف و بخشش بهت بکنه. پس هر دو معنیش میتونه درست باشه. البته تو تکرار بعدی بیت، میمِ نگاهم مکن رو واضحتر میگه و میم میشنوم. شاید بگید خب اینو برای امام رضا خوندن نه امام حسین که منم میگم کلهم نورٌ واحد. فرقی ندارن. باری به هر جهت!، من اینو تو این هفته هزاران بار گوش کردم و هر بار به این فکر میکنم که این تاجیکیا چقدر گویش شیرینی دارن و چقدر من دوستشون دارم.
نه. غبطه میخورم به حال اینایی که تو حرم زارزار گریه میکنن و چیزی برای خواستن دارن. اون وقت من با بهت و حیرت فقط نگاه میکنم و اندر خمِ چیستیِ دعا و جبر و اختیارم. آره، من برای مریضا دعا کردم، برای کنکوریا دعا کردم، برای بیکارا و بیبچهها و بیزنها و بیشوهرها و بیخونهها دعا کردم. ولی من که میدونم همۀ مریضا قرار نیست خوب شن، من که میدونم ظرفیت دانشگاه محدوده و همه قرار نیست قبول شن، من که میدونم برای همه کار نیست، برای همه خونه نیست، پس چرا دعا کنم؟ دعا نکنم چی میشه؟ اینایی که دعا نمیکنن به هیچی نمیرسن؟ دعا چیه اصلاً؟
ده. بهعنوان دانشآموزی که از اول راهنمایی تا دیپلم همۀ عربیاشو بیست گرفت و صد زد و دورۀ دبیرستان به عربی رشتۀ انسانی هم ناخنک زد ببینه چی توشه و حتی عربی دورۀ ارشدشم با بیست پاس کرد اما حالا تو یه کشور عربی یک کلمه هم بلد نیست عربی حرف بزنه و حرفهای بقیه رو هم متوجه نمیشه، بهعنوان کسی که عربی و معلم و استاد عربیشو دوست داشت و داره، به نظام آموزشی کشورم اعتراض دارم و برای خودم و معلمام و مدرسه و دانشگاهم از صمیم قلب متأسفم. ینی حیف اون ساعتایی که به صرف ذهب ذهبا ذهبوا گذشت.
یازده. رمز وایفای هتل 40506070 هست. داشتم رمزو میخوندم مامان وارد گوشیش کنه. گفتم چهارصدوپنج، صفر ششصدوهفت، صفر. گفت خب بگو چهل پنجاه شصت هفتاد دیگه. یه بار دیگه رمزو نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا همیشه مسائل رو پیچیده میبینم؟ چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید.
دوازده. راجع به دو تا موضوع نوشتم و چون ترجیح دادم که این دو مبحث رو فقط خانومها بخونن، به ادامۀ پست 404 (کلیک کنید) اضافهش کردم. خانومهایی که رمز ندارن، بخوان بدم.
سیزده. چرا لامپهای حرم کممصرف نیست؟ این لامپای پرمصرف میدونید چقدر هزینهشون میشه؟
چهارده. چرا اینجا هویج نداره؟ حتی تو غذاهای رستورانشونم هویج نیست. از وقتی اومدیم اینجا هیچ جا هویج ندیدم. ترهبارشون همه چی داره جز هویج. آقا من عاشق هویجم و جای خالیشو حس میکنم. فصلش نیست؟ یا کلاً هویچ نمیخورن؟
پونزده. اینا گربههاشون ژنتیکی لاغرن یا از گشنگی لاغر موندن؟
شونزده. بعضی از خانومای عرب که نمیدونم اهل کجان، از یه سری کلیپسای غولپیکری استفاده میکنن که حجم سرشونو سه برابر میکنه. خیلی دلم میخواد بهشون بگم اینجوری اصن خوشگل دیده نمیشن. ولی خب یه به من چه میگم و رد میشم. یه گروهی از خانومای عرب هم هستن که بازم نمیدونم اهل کجان، اینا هم اصرار دارن که اون قسمت از شالشون که روی فرق سرشونه خیلی تیز و عمودی باشه و برای اینکه صاف نشه با سوزن اون قسمت رو تیز نگهمیدارن. از گوگل پیدا نکردم چیزی. خودتون تصور کنید چی میگم. به اینا علاوه بر اینکه میخوام بگم اینجوری اصن قشنگ دیده نمیشن، اینم میخوام اضافه کنم که خب اون سوزنه میره تو سرتون. چرا عادی سرتون نمیکنید شالو خب. بله میدونم ربطی به من نداره.
هفده. تو صف نماز جماعت صبح، با یه خانوم دزفولی آشنا شدم. گفت از خوزستان اومدم و گفتم ینی عربی بلدین و گفت خوزستان فقط عربا نیستن و لر هست و عرب هست و بحث زبان و قومیتها شد. بعد که پرسید تو اهل کجایی و گفتم تبریز، گفتم اصن شبیه تبریزیا نیستی. گفتم چجوریام ینی؟ گفت یه بار اومده بودیم تبریز. اصن باهامون فارسی حرف نمیزدن. حتی جوونا و مغازهداراشون وقتی آدرس میپرسیدیم ترکی جواب میدادن. ما هم متوجه نمیشدیم. گفتم خب یه کم تعصب دارن، ولی همه اینجوری نیستن. گفت نه همه اینجوری بودن. حالا من هی میخواستم خاطرات بدشو بشورم ببرم و نمیشد :)) دیگه بهش نگفتم که همین چند ساعت پیش خودم زدم یکی از فامیلامونو تو اینستا آنفالو کردم. بس که این بشر متعصب و بیادب بود. یه الف بچهستاااا. سن و سوادی هم نداره. اون وقت همۀ پستاش فحش و بد و بیراه به فارسها و حداده. منم هی تحمل کردم و هی لایک نکردم و هی هیچی نگفتم. دیگه امشب کاسۀ صبرم لبریز شد آنفالوش کردم :| فکر کنم منم وقتی از فرهنگستان مینویسم اونم همین حسو نسبت به من داره و هی کاسۀ صبرش لبریز میشه و دلش میخواد آنفالوم کنه ولی روش نمیشه.
هجده. همه جا به چندین زبان تابلو و اخطار و هشدار زدن که لطفاً روی در و دیوار حرم چیزی ننویسید. بعد میبینی ملت یواشکی خودکار و ماژیک میارن اسم خودشون و التماس دعا کنندگان و حاجتاشونو مینویسن. بعد مسئولین حرم پارچه میکشن روی در و دیوار. اینا روی پارچه رو مینویسن. ننویسین خب. به چه زبونی بگن ننویسین. زشت میشه در و دیوار.
نوزده. اینایی که چادرشونو میبندن به کمرشون و آستیناشونو بالا میزنن و میرن سمت ضریح و اونایی که جلوشونن رو پس میزنن و هی میرن جلو و دل جمعیت رو میشکافن و موانع رو از سد راه برمیدارن و میرسن به ضریح و دیگه ضریحو ول نمیکننو نمیفهمم. یه همچین کارایی زشته جلوی دیگر ادیان. یه کم متین و باوقار باشید خب. از فاصلۀ یکیدومتری هم میشه زیارت کرد. حتماً که نباید دستت برسه به ضریح.
بیست. آقا من دیشب نماز شب خوندم. همهتون بگین تف به ریا. بلد نبودم. بعد خجالت میکشیدم از مامانم بپرسم. اون وقت تو کف اینایی بودم که چجوری جلوی جمع دعا میکنن و گریه میکنن و خجالت نمیکشن. من حتی تسبیحم خجالت میکشم یه وقتایی جلوی جمع و حتی مامانم بگم. کلاً تنهایی راحتترم. خلاصه نماز شب بلد نبودم. مثل مشهدم نیست گوشی ببری و از گوگل کمک بگیری. موبایل ممنوعه اینجا. نیم ساعت مفاتیحو از اول به آخر و از آخر به اول گشتم و بالاخره پیداش کردم. بعد انقدر پیچیده نوشته بود که نفهمیدم اصن چند رکعته. یه بار تو مشهد خونده بودما. ولی کمّ و کیفش یادم نبود. از یه خانومه که با یه دست قنوت کرده بود و یه دستش تسبیح بود پرسیدم. نماز شبو چون اینجوری میخونن فکر کردم لابد بلده دیگه. انقدر خوب توضیح داد که دیگه یادم نمیره. گفت روش سختشو میخوای یا آسون؟ گفتم آسون. گفت چهار تا دورکعتی بخون. مثل نماز صبح. این هشت تا نماز شبه. بعد یه دونه دورکعتی بخون. اسم اینم نماز شفع هست. یه دونه هم یهرکعتی بخون که اسمش نماز وتره. تو قنوت این یه رکعت گفت میتونی یه ذکر ساده بگی، یا اگه حالشو داشتی هفت تا هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ و سیصد تا العفو العفو. اگه بازم حوصله داشتی برای چهل تا مؤمن هم دعا کن تو قنوت. من اشتباهی هفتادوهفت تا گفتم هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ. معنیش میشه این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه میبرد. بعد اون العفو هم چون دوتاست، نفهمیدم در مجموع ششصد تا میشه یا صدوپنجاه تا بگم که سیصد تا بشه. ششصد تا گفتم خلاصه. باشد که قبول افتد. بازم تف به ریا.
بیستویک. یه بنده خدایی داشت تو حرم به یه بنده خدای دیگه نماز جعفر طیار یاد میداد. گویا سه ساعتی طول میکشه این نماز. کلی خاصیت داره و برای بختگشایی هم هست انگار. بعد من داشتم فکر میکردم تا آخر عمرم هم مرادو پیدا نکنم واقعاً کشششو ندارم سه ساعت نماز بخونم. اصن این نمازها چجوری بهوجود اومدن؟ مثلاً یه آقایی بوده به اسم جعفر طیار و اینجوری نماز خونده و مردم هم خوششون اومده و تبعیت کردن؟ و تو مفاتیح نوشتن؟ پس چرا دیگه بعداً نمازهای مستحب جدیدی معرفی نشد؟ سؤاله واقعاً.
بیستودو. اینجا چون نماز ما شکسته است، تو نمازهای چهاررکعتی، تو رکعت دوم نمازو تموم میکنیم و بلند میشیم با بقیه که دارن سوم و چهارم رو میخونن دو رکعت نماز مستحبی یا قضا میخونیم. بعد من رکعت اولو حمد و سوره میگم و رکعت دوم یادم میره داشتم نماز دورکعتی میخوندم و مثل اونایی که دارن برای رکعت چهارم تسبیحات اربعه میگن، سبحان الله میگم. خواستم این نوع نماز رو هم همینجا به نام خودم ثبت کنم. خاصیت خاصی هم نداره البته.
بیستوسه. یه چیزی هم تو رستوران ابداع کردم به اسم آبدوغپیاز. دوغو ریختم تو کاسه و پیازو نگینی خرد کردم توش و با غذا خوردم. نمیدونم خاصیتش چیه، ولی اسمشو دوست دارم. خودم این اسمو براش انتخاب کردم. آبدوغپیاز.
بیستوچهار. میدونستید قبر خواجه نصیرالدین طوسی کاظمینه؟ چند روز پیش رفته بودیم کاظمین. کاظمین نزدیک بغداده. نزدیک ضریح امام هفتم و نهم که میشه امام کاظم (پدر امام رضا) و امام جواد (پسر امام رضا)، یه ضریح بود که نوشته بود خواجه نصیرالدین طوسی. کلی ذوق کردم. به مامان گفتم این آقاهه همونه که روز تولدش روز مهندسه.
بیستوپنج. امسالم مثل پیارسال تو کاظمین همون هتل قبلی که تو خیابان مراده و به بابالمراد منتهی میشه بودیم و امسال هم مثل پیارسال تو خیابان مذکور گم شدیدم. خیابون کوچیک و پیچیدهای هم نیستا. پیارسال که مسیرو اشتباه رفتیم، امسالم هی تا نصفه میرفتیم و فکر میکردیم اشتباه اومدیم و برمیگشتیم سمت حرم و هی دوباره میرفتیم سمت هتل و برمیگشتیم سمت حرم. [یادآوری: پست 777]
بیستوشش. تو خیابونای کاظمین، هر ده متر یکی یه دونه از این ترازوها که وزن و قدو اندازه میگیره گذاشتن و از جلوش که رد میشی دستگاهه میگه مرحبا بکم. ترازوئه خطکش داره و میری روش وزنو که اندازه گرفت، قدتم با اون سنسوری که رو خطکشه میگه. بعد چون ملت در حال رفتوآمدن، اینا هی میگن مرحبا بکم. ینی تو یه مسیر پنجدقیقهای پونصد بار میشنوی که خانومه میگه مرحبا بکم، مرحبا بکم، مرحبا بکم :|
بیستوهفت. یه خانومه تو رستوران بود که دوستش نیومده بود غذا بخوره. بقیه پرسیدن فلانی چرا نمیاد و خانومه گفت یه کم نسبت به غذای رستوران حساسه. خانوما هم پذیرفتن و غذاشونو خوردن و رفتن. فقط من مونده بودم و اون خانومی که دوستش نبود. گفتم دوستتون پس چی میخورن؟ غذای هتل خیلی تمیز و بهداشتیه. اینجا رو قبول ندارن واقعاً؟ غذای بیرون که خیلی کثیفه. خودم با چشمای خودم مگسهایی که روشون میشیننو دیدم. خانومه گفت نسبت به رستوران حساس نیست. کلاً تو کربلا چیزی نمیخوره زیاد. تو مفاتیح نوشته مکروهه اینجا سیر بخوری. اونم فقط یه کم آب و نون میخوره. میگه حساسم که بقیه هی نپرسن چرا غذا نمیخوره و رستوران نمیاد. و از اونجایی که اولین بارم بود همچین چیزی رو میشنیدم، با شگفتی گفتم واقعاً؟ چه جالب! گفت آره اگه بتونی تو کربلا روزه هم بگیری خیلی ثواب داره.
بیستوهشت. یه خانومه بهم گفت بعد از نماز، تو حرم حضرت ابوالفضل بعثۀ رهبری مراسم داره. چون تا حالا بعثه رو نشنیده بودم تو ذهنم یه چیزی تو مایههای BC بود و نمیدونستم چیه دقیقاً. اسم مکانه؟ اسم زمانه؟ اسم آدمه؟ چیه خب. رفتم حرم حضرت ابوالفضل و از یکی از خادما پرسیدم ببخشید مراسم کجاست؟ گفت مستقیم دست راست. مستقیم رفتم و پیچیدم دست راست و دیدم اونجا مغاسله. ینی دستشویی :))) دیدین اینایی که «ر» رو «غ» میگن؟ این خادمم از اینا بود که «ر» رو «غ» میشنون :|
بیستونه. موقع تفتیش، خادم از یه پیرمرده پرسید حرم یا خیمهگاه؟ پیرمرده گفت آره. خادمه دوباره پرسید حرم یا خیمهگاه؟ پیرمرده گفت آره آره. خادمه گفت چی آره!؟ حرم یا خیمهگاه؟ وای داشتم از خنده میمردم اون لحظه. قیافۀ خادمه دیدنی بود :)))
سی. بعضی وقتا یه جوری کیف کوچولوی کمریمو میگردن که از توش چیزایی که توش نذاشتم هم پیدا میکنن و یه وقتایی هم سرسری فقط دست میکشن و خودم برمیگردم میپرسم اینا توش بود، اشکالی نداره؟ :|
سیویک. سال 95، یه بار زیر قبه درست بغل ضریح، محزون ایستاده بودم و همه داشتن عربی حرف میزدن و دعا میخوندن. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست. مگه دیگه میتونستم جلوی خندهمو بگیرم؟ حزن و اندوه به کل یادم رفت دیگه. امروز صبم حرم خلوت بود و رفتم نزدیک، زیر قبه و این دفعه یه پیرزن اومد وایستاد کنارم و دستاشو برد سمت آسمون و به ترکی گفت آی آلله مرادیمی ور. ینی ای خدا مرادمو بده. دیگه خودتون قیافۀ نیش تا بناگوش باز منو تصور کنید. بعد داشتم فکر میکردم بنده خدا به اون سن رسیده، هنوز به مرادش نرسیده ینی؟ خدایا! نکن این کارو با ما :)) خدایا تو رو خدا :دی
سیودو. تو حرم حضرت ابوالفضل نشسته بودم. همه جور دعا و زیارت و نمازی خونده بودم و گفتم بذار یه حرکت جدید بزنم. چهل تا آیةالکرسی خوندم. فکر کنم بهش میگن چلّه. برای محکمکاری یه دونه دیگه هم خوندم که اگه اشتباه شمرده باشم کم نیاد. 41 تا شد. اولین و آخرین باری که همچین کاری کرده بودم آذر 94 بود. تو مسیر خوابگاه. داشتم چرخی تو آرشیو میزدم که اون پستو پیدا کنم، دیدم تو عنوانش تعدادشو 41 تا نوشتم. [یادآوری: پست 486]
سیوسه. اینجا، بردنِ موبایل و کفش داخل حرم ممنوعه. برخلاف مشهد که آزاده و کفشاتو میذاری تو کیسه پلاستیک و میبری تو، اینجا باید تحویل امانت بدی. خیلی هم حساسن موبایل نبری تو و عکس نگیری. برای همین حسابی تفتیش میکنن و یه بار که خانومه داشت از روی روسری لای موهامو دقیق بررسی میکرد خندهم گرفت که آخه خدایی خودتون میتونین موبایلو اینجا قایم کنید؟ کلیپس و گیره هم نداشتما. بعد که رفتم تو حرم دیدم یکی از خادما با یکی از خانومای هموطن داره دعوا میکنه و گوشیشو گرفته و در حال پاک کردن عکساشه. هموطنمون هم داشت جیغ و داد میکرد که چطور شما میاین مشهد ما اجازه میدیم موبایل بیارین و عکس بگیرین و این عکسا مال امام حسینه و گوشیمو بده و خادم هم همچنان در حال پاک کردن عکسا بود. حالا این صحنۀ دعوا و پاک کن و پاک نمیکنم منو برد به بیست و چند سال پیش که با مامانبزرگم اینا رفته بودیم شمال و ملت داشتن تو آب شنا میکردن و عمهها ازم در حال شنا عکس گرفته بودن و در پسزمینۀ عکسم ملت هم افتاده بودن و بعدشم جیغ و داد که عکسا رو پاک کنید و اینا. البته اون موقع میگفتن بسوزونین و نمیدونم سوزوندن و دوتاش موند یا کلاً دو تا عکس گرفته بودیم و چیزی نسوخته بود. علی ایُ حال الان دو تا عکس از شمال تو آلبوممون هست که من لب ساحلم و بانوان پشت سرم در حال شنا. و صد البته که این عکسو هیچ وقت نشون آقایون ندادیم و نمیدیم :|
سیوچهار. این عربها عجیب روی حجاب و مو حساسن. اگه شلحجابی و بدحجابی و بیحجابی رو گناه و کار زشتی بدونیم، این کار قُبحش (زشتیش) تو ایران و حداقل تو شهرهایی که من بودم شکسته شده رسماً. و این عربها چون اینو نمیدونن هی تو حرم به ایرانیا تذکر میدن که موهات معلومه. زیاد هم معلوم نیستا. سه بار تا حالا به خود من تذکر دادن که جالبه همون لحظه آینه رو نگاه کردم دیدم روسریم لب مرز پیشونی و موهامه و در حد چند تار مو دیده میشه. ولی چون خودشون روبند میندازن روی همین چند تا تار مو هم حساسن. اصن وقتی خدا خودش گفته گردی صورت و دستها تا مچ میتونه بیرون باشه، ینی چی که سر تا پا مشکی میپوشن و یه روبند مشکی هم میندازن جلوی صورتشون؟ حتی چشماشون هم دیده نمیشه. اعتدال خواهرم، اعتدال.
سیوپنج. من موقع شنیدن (لیسنینگ!) بعضی عربیا رو میفهمم و موقع مکالمه باهاشون ارتباط برقرار میکنم و بعضیا رو نمیفهمم. و تا دیشب نمیفهمیدم چرا بعضی رو میفهمم و بعضی رو نمیفهمم. تا اینکه فهمیدم عربها هم بین خودشون لهجه دارن. میدونستم لهجه دارنا، ولی نمیدونستم چجوری و چقدر. گویا اونایی که میفهمم لهجه یا بهتره بگیم گویش لبنانیه و اونایی که نمیفهمم سوری و عراقی و سایر کشورها. مثل ترکی دیگه. من الان ترکیِ کشور آذربایجان رو بهتر از ترکی ترکیه میفهمم، ترکی زنجان رو کمتر متوجه میشم و یه دوستی هم داشتم تو خوابگاه، که از استان گلستان بود. اون ترکی ما رو متوجه میشد و ما ترکی اونا رو نه. خلاصه که زبان، پدیدۀ جالبیه.
سیوشش. اون ذکره بود که یا کاشف الکرب عن وجه الحسین إکشف کربی بحق أخیک الحسین، اونو من به جای إکشف کربی میگم إکشف کربنا. کربی میشه غم و اندوه من، کربنا میشه غم و اندوه ما. من موقع دعا بقیه رو هم در نظر میگیرم و با یک تیر چند صد نشان میزنم که غم و اندوه همهمون نیست و نابود بشه. بعد هر کی تو حرم میپرسه اون ذکره چی بود برام بنویس، مینویسم کربی و تو پرانتز مینویسم کربنا و بعد میگم کربنا بگی ثوابش بیشتره :)) میترسم سر پل صراط به جرم تحریف اذکار و انتشار احادیث دروغین یقهمو بگیرن :)) اصن مگه آقای قرائتی نمیگفت وقتی دعا میکنین فقط برای خودتون دعا نکنین؟ مگه نمیگن حضرت فاطمه اول برای همسایهها و بقیه دعا میکرد؟ خب منم با همین استدلال این فتوا رو دادم دیگه. شما هم کربنا بگین. کربنا ثوابش بیشتره :دی
سیوهفت. حافظ یه جایی میگه حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
سیوهشت. اون آواچۀ التماس دعا یادتونه؟ که خلاقانه بگیم التماس دعا؟ دو تا خواهر هستن که چند ساله بچهدار نمیشن و مامانشون بهم گفته هر جا بچۀ کوچولو و نینی! دیدم به نیابت از اونا بگم اللهم ارزقنا. ینی خدایا به ما هم بده. از وقتی اومدم اینجا اندازۀ صد تا مهدکودک اللهم ارزقنا گفتم. خدایا لطفاً بهشون و به هر کی که حسرت بچه داره بچه بده.
سیونه. تو صف نماز جماعت نشسته بودم. یه خانوم پیر اومد با لهجۀ ترکی گفت گادانالیم به منم جا میدی بشینم؟ یه کم جابهجا شدم و نشست و تشکر کرد و صورتمو بوسید و نفهمید من خودم ترکم. موقع بوسیدنم هم نفسمو حبس کردم ویروسای سرماخوردگیم بهش منتقل نشه. این گادانالیم یه اصطلاح ترکی هست که ترجمۀ لفظ به لفظشو دقیق بلد نیستم، ولی معنیش یه چیزی تو مایههای دردت به جونمه. گادا مثلاً فرضاً اگه درد باشه، آل یعنی بگیر و آلیم ینی بگیرم. اون نون هم بعد از گادا ضمیر تو هست تو حالت مضافالیهی. حالا خوبه بلد نبودم و اینجوری تجزیهش کردم؛ بلد بودم میخواستم چی کار کنم :دی این اصطلاح رو بالاشهریها و باکلاسا و کلاً شهریا نمیگن و چند بار از روستاییها و اهالی شهرستانهای کوچیک اطراف شنیدم. بعد من انقدر این کلمه رو دوست دارم که یکی از فانتزیام اینه که مادرشوهرم هی اینو بهم بگه. جزو کلمات مورد علاقهمه که یه کم پیر بشم شاید خودمم بهکار ببرم و به نوههام هی بگم گادانالیم فلان کارو بکن یا نکن. اصطلاحی نیست که جوونا هم بهکار ببرن. برای همین فعلاً خودم بهکار نمیبرم. تو فک و فامیلمون فقط همسر شوهرخالۀ بابا اینو میگه. البته الان که بیشتر دقت میکنم فکر میکنم این اصطلاح دو تا کاربرد داره. بابا وقتی با یه آقا صحبت میکنه، موقع خداحافظی میگه گادانالّام، یاشا، خدافظ. ینی قربانت، زنده باشی، خدافظ. بیشتر که دقت میکنم این کاربرد دومشو خانوما نمیگن و آقایون هم به خانوما نمیگن گادانالّام. انگار اولی بهصورت گادانالیم مختص خانوماست، بهمعنی دردت به جونم و دومی بهصورت گادانالّام مختص آقایونه با لحن مردونۀ چاکرت، قربونت، فدات!
چهل. تو حرم، لب مرز قبّه نشسته بودم و منتظر وقت نماز بودم که برم برای جماعت. داشتم بلند میشدم برم که یه خانوم پیر عرب گفت مای؟ گفتم نمیفهمم. با اشاره آب خوردن رو نشون داد. منم با تکون سرم گفتم ندارم. بیرون که رفتم، دیدم تو صحن لیوان یه بار مصرف و آب هست. پرش کردم و برگشتم حرم پیش خانومه. داشت نماز میخوند. به خانوم پیر بغل دستش گفتم آب خواسته بود؛ نمازشو که تموم کرد بهش بگین اینو برای ایشون آوردم. خدا رو شکر بغل دستیه ایرانی بود و متوجه شد چی میگم. گفت باشه میگم. بعد گفت آبو از کجا آوردی؟ گفتم شما هم میخواین؟ براتون میارم. گفت نه زحمتت میشه و گفتم نه بابا شما اینو بخورین برم دوباره بیارم. رفتم و این سری دو تا لیوان پر کردم که اگه خانوم بغل دستِ خانوم بغل دستی هم تشنهش بود بدم بهش. برگشتم دیدم خانوم عرب نمازشو تموم کرده و با خانوم ایرانیه سر اینکه کی بخوره تعارف میکنه که نه تو بخور و تو تشنهتری. لیوانهای دوم و سومی که دستم بودو دادم بهشون و کلی خوشحال شدن و کلی دعام کردن و رفتم صحن که نماز جماعت بخونم. مامان گفت کجا بودی و دیر کردی. گفتم برای دو تا خانوم آب میبردم. گفت خب برای منم میآوردی. هیچی دیگه. بلند شدم دوباره رفتم و حرمو دور زدم و دو تا لیوان دیگه هم پر کردم و آوردم. دو تا پر کردم که اگه بغل دستی مامان هم تشنهش بود لیوان دومو بدیم به اون. بعد که نشستم خانوم عرب پشت سریمون گفت آب دارین؟ :| سقای دشت کربلا ابالفضل... سقای حرم هم من :))
چهلویک. خانوم عرب پیر تو حرم ازم پرسید ساعت چنده؟ گفتم دهونیم. گفت فارسی نمیفهمم. ساعتمو نشونش دادم. گفت سواد ندارم، اینم نمیفهمم. گفتم خب آخه منم عربی نمیفهمم. فقط دهشو بلدم. گفتم عشر، عاشر خب؟ عشر و نیم :| گفت چی؟ گفتم عشر و سی. سی میشه؟ ثلاث؟ ثلاثون؟ نمیدونم. بعد رفتم از خادم پرسیدم الان ساعت چنده؟ گفت ده و نیم. گفتم نه، عربی بگین. پوکر فیس نگام کرد گفت عشر و نُس! گفتم نُس؟ :| گفت نُث. گفتم نُث؟ گفت نُص. نفهمیدم. اومدم سراغ پیرزنه، گفتم همون عشرو داشته باش نیم ساعت دیگه میگم یازدهه. نفهمید چی میگم. نیم ساعت گذشت و یازده که شد بهش گفت الان ساعت حادی عشره. شایدم احد عشر. بعد که از حرم برگشتیم شب از بابا پرسیدم ده و نیم به عربی چی میشه؟ گفت عشر و نُصف. گفتم هااااااااااا! نُصف. همون نِصف خودمونه که :)))
چهلودو. یکی از القاب امام حسین قتیل العبرات هست؛ یعنی کشتۀ اشکها. ینی کسی که یادش گریهآوره و گریه براش ثواب داره. روی سردر یکی از ورودیای حرم هم نوشته السلام علیک یا قتیل العبرات. داشتیم میرفتیم حرم. جلوی در ایستاده بودم. یه آقاهه اومد گفت السلام علیک یا قتیل العربات و وارد شد :| الان عذاب وجدان دارم که نرفتم بهش بگم اشتباه میگی :|
چهلوسه. نزدیک ضریح ابراهیم مجاب نشسته بودم. خانوم پیر بحرینی از روی صندلیش بلند شد و یه چیزایی گفت. گفتم نمیفهمم. اشاره کرد به صندلیش که ینی جای منو نگهدار تا برگردم. از کجا فهمیدم بحرینیه؟ امممم... روی صندلیش نوشته بود ساخت بحرین. حدس زدم لابد خانومه هم بحرینیه و از بحرین خریدتش. برگشت پرسید اهل کجایی؟ گفتم ایران. کلی چیز میز گفت که فقط عجمشو فهمیدم. در جوابش گفتم شما هم بحرین. پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت. نوشتۀ روی صندلیشو نشونش دادم و گفتم اینجا نوشته بحرین. بعد دوباره یه چیزایی گفت که نفهمیدم. بعد اشاره کرد به سه چهار تا دختر بیستوچندسالهای که پیشم بودن و عربی حرف میزدن و از اون کلیپسا که حجم سر رو افزایش میده داشتن. یه چیزی ازم پرسید که از توش فقط اخت رو گرفتم و گفتم نه خواهرام نیستن؛ أنا واحد (أنا واحد ینی من خواهر ندارم :دی). خب مگه نمیبینی اونا عربی حرف میزنن من فارسی؟ مگه نمیبینی من کلیپس ندارم؟ چجوری خواهرمن آخه :|
چهلوچهار. روبهروی ضریح هفتادودو تن داشتم نماز میخوندم و در حال قنوت بودم. یه خانوم عرب با دو تا پسر حدوداً چهارساله که دوقلو بودن اومدن نشستن پیشم. این پسرا انقدر شیرین بودن که عاشقشون شدم و همونجا تو قنوت دعا کردم که اللهم ارزقنا از اینا. وقتی نمازم تموم شد و نشستم دو تا شکلاتی که خودم بسیار بسیار دوست میداشتم و فقط دو تا ازش داشتم رو از تو کیفم درآوردم و دادم بهشون. سمت چپیه گفت شکراً. سمت راستی خجالتی بود یه کم. خواستم ازشون بپرسم اسمشون چیه، بعد دیدم حتی اینم بلد نیستم به عربی بگم. در نتیجه خودم تو ذهنم اسم یکی از دوقلوها رو گذاشتم امیرحسین، یکی رو گذاشتم امیرعباس. اونی که گفت شکراً امیرحسین بود.
چهلوپنج. تو رستوران داشتیم ناهار میخوردیم. میز بغلی یه خانوم و پسرش نشسته بودن. پسره سه چهار سالش بود و مامانش محمد صداش میکرد. نه خودش غذا میخورد نه میذاشت مامانه بخوره. با قاشقا و لیوانای یهبارمصرف بازی میکرد و با تمام قوا داشت میزو به هم میریخت. بهش لبخند زدم و بعد چشمک زدم. نگام کرد. منم همینجوری داشتم نگاش میکردم. یهو اومد سمت میز ما محکم بغلم کرد :)) منم یه شکلات از تو کیفم درآوردم دادم بهش. بازش کرد و گذاشت تو دهنش و رفت روی میز ما و عملیات تخریب این بخش رو هم آغاز کرد. بعد یه دختر همسنوسال خودش از میز پشتی اومد بهش گفت بیا پایین بقیه نگات میکنن. بعد رو کرد به من و گفت میدونی اسمش چیه؟ گفتم محمد؟ گفت نه، محمدامیر. و رفت. محمدامیرم دوباره بغلم کرد و رفت :|
چهلوشش. تو حرم حضرت ابوالفضل، تو صف نماز با یه تعداد خانوم ایرانی هی جابهجا میشدیم و جامونو میدادیم به هم که همه جا بشیم. مثلاً دو تا لاغر با یه چاق جاشونو عوض میکردن، بعد یه لاغر که جاش خوبه با یه چاق که جاش تنگه و هیچ کدومم البته همو نمیشناختیم. یهو یه خانوم پیر عرب اومد نشست جایی که برای یکی خالی کرده بودیم بشینه و زبان ما رو هم متوجه نمیشد که بگیم جای کسیه. ما هم هیچی نگفتیم و دوباره جابهجا شدیم و برای اونی که جاشو گرفته بودن هم جا باز کردیم. موقع نماز خانوم پیر عرب بلند شد رفت یه گوشه. گفتیم بیا بشین بابا اشکالی نداره و متوجه نمیشد چی میگیم. یکی از خانوما رفت جای خالی اون و جای خودشو داد بهش و تا نماز شروع بشه ما هی داشتیم جابهجا میشدیم. من چون سمت دیوار بودم، بعد نماز خانوم عرب اشاره کرد کمرم درد میکنه و بیا جامونو عوض کنیم. و دوباره جابهجا شدیم :| بعد از نمازم همه از هم تشکر کردیم که در امر جابهجایی باهم نهایت همکاری رو کردیم و خانوم عرب هم یه شکلات از کیفش درآورد و از اونجایی که من ده سال جوونتر از سنمم دادش به من.
چهلوهفت. تو خیابون دو تا آقا که یکیش عرب بود یکیش ایرانی باهم حرف میزدن. آقای عرب به ایرانیه میگفت تهران خوب نیست. ولی مشهد، خوب. میخواستم برم بهش بگم نه نه تهران هم خوب :))
چهلوهشت. تو رستوران بودیم. رفتم ترشی بردارم. بله، من با سرماخوردگیم ترشی هم میخورم. ترشی تموم شده بود. گفتم برام آوردن و گرفتم و داشتم برمیگشتم سمت میز که یه خانوم مسن جلومو گرفت گفت اونو بده من ببرم برای خواهرم، تو برو برای خودت بگیر دوباره. چی میگفتم بهش آخه. دادم بهش. نه لطفنی، نه تشکری، نه هیچی.
چهلونه. خیلی دوست دارم قصۀ هشت سال جنگ ایران و عراق رو از زاویۀ دید عراقیا ببینم و از زبان اونا بشنوم. آمار رزمندههای ایران و عراق رو دقیق نمیدونم، ولی الان از هر صد تا زائر ایرانی و خادم عراقی بالاخره یه تعدادی در گذشته درگیر این قصه بودن دیگه. ینی چه حسی دارن نسبت به ما؟ من که شخصاً بعضی وقتا عراقیا رو تو لباس نظامی میبینم خوف میکنم :))
پنجاه. روبهروی هتلمون یه دبیرستان پسرانه است. بچهها دوچرخهها و موتوراشونو پارک میکنن جلوی مدرسه. نمیدونم دوشیفته هستن یا چی، ولی یه بار دیدم چهارونیم عصر تعطیل شدن. بعضیاشون کیف دارن، بعضیاشونم طناب میبندن دور کتاباشون. خیلی دلم میخواد توی کتاباشونم ببینم. اگه دختر بودن شاید میتونستم ازشون بخوام بدن نگاه کنم.
پنجاهونیم. این همون مدرسه است. اون سقفم در اثر طوفان شکسته.
پنجاهویک. کنار ستون، زیر قبه نشسته بودم. «دخترم؟ میتونی اینو بخونی من تکرار کنم؟». شبیه مامانبزرگم بود. مفاتیحو گرفت سمتم و گفت اینو. زیارت عاشوراست. گفتم بله، بله، البته. شروع کردم به خوندن. تا حالا چیزی رو برای کسی نخونده بودم. آروم و شمرده شمرده میخوندم و تکرار میکرد. خانوم بغل دستیش هم همینطور. با همۀ زیارت عاشوراهایی که تا حالا خونده بودم فرق داشت. نمیدونم چرا؛ ولی میخواستم کتابو بذارم رو زمین و بیدلیل گریه کنم. تموم که شد بغلم کرد. صورتمو بوسید و گفت یه نوه داره که شبیه منه. دعام کرد و گفت خوشبخت شی ایشالا.
پنجاهودو. خانومه دنبال مفاتیح ایرانی میگشت. از اینا که توضیحاتش فارسیه. گفتم براتون میارم. گشتم و آوردم و بهش دادم. گفت ایشالا حجتروا شی.
پنجاهوسه. منتظر بودیم خطبههای عربی نماز جمعه تموم بشه و نمازو شروع کنن. هر کی به یه کاری مشغول بود. یکی نماز میخوند، یکی قرآن، یکی دعا. دو تا خانوم، ردیف جلویی نشسته بودن. گفتن ما که خطبه رو نمیفهمیم چی کار کنیم؟ گفتم قرآن یا دعا بخونین. گفتن بلد نیستیم. گفتم ذکر بگین. صلوات بفرستین. گفتن تسبیح داری؟ گفتم براتون پیدا میکنم. وجببهوجب حرمو گشتم؛ دریغ از یه دونۀ تسبیح. همه انگار همۀ تسبیحا رو برداشته بودن و ذکر میگفتن. از یکی از خادما خواستم و یکی برام پیدا کرد. یکی هم خودم پیدا کردم. بردم دادم بهشون. خوشحال شدن. گفتن خوشبخت شی الهی. ایشالا حاجتتو بگیری از امام حسین.
پنجاهوچهار. خانوم پیری که ردیف ما بود با خانوم پیر ردیف عقبی و خانم پیر ردیف جلویی سر تنگی جای نماز هنگام سجده بحثش شده بود. ردیف عقبیه عرب بود، ردیف جلوییه ترک بود و این خانوم هم فارس بود. بحثشون بامزه و شنیدنی بود. منم نقش مترجم رو داشتم و سعی در تلطیف فضا داشتم. اون خانوم ترک جلوییه خیلی گوگولی و بامزه بود.
پنجاهوپنج. خانومه جلوی کفشداری گوشیشو داده به من میگه میشه ازم عکس بگیری؟ آخه جلوی کفشداری؟ با پسزمینۀ کفش؟ :|
پنجاهوشش. بعد نماز، خانوم ردیف عقبی داشت با خانوما دست میداد و میگفت اگه بعد نماز باهم دست بدین گناهاتون میریزه. من اصن عادت ندارم دست بدم. نه که ندم و نخوام بدما؛ پیش نمیاد و منم پیشقدم نمیشم. نماز جماعت و مسجدم زیاد نمیرم که عادت کنم. ولی اینایی که بعد نماز دست میدن میگن قبول باشه خیلی باحالن. من چند بار تمرین کردم دستمو ببرم جلو بگم قبول باشه نتونستم. همهش احساس میکنم ممکنه نبینن دستمو، ضایع بشم :))
پنجاهوهفت. تو صف نماز یه خانوم عرب کنارم بود که یه کیف جغدی داشت. یه پسر گوگولی هم داشت که مهرها رو برمیداشت میخورد. تو خیابونم یه خانومی رو دیدم که چمدونش جغدی بود. یه خانومم دیدم که سبد خریدش جغدی بود. تو هیچ کدوم از موقعیتها هم موبایل نداشتم عکس بگیرم. نیست که گوشی تو حرم ممنوعه؟ برای همین میذارم هتل و کلی سوژۀ عکاسی رو از دست میدم.
پنجاهوهشت. امروز عصر، یه اتفاق هیجانانگیز افتاد. البته چهار نفر تو این اتفاق کشته شدن متأسفانه، که خدا رحمتشون کنه. حدودای چهارونیم پنج عصر بود. با مامان داشتیم میرفتیم حرم. من گفتم حالا که تا اذان و نماز کلی فرصت داریم، اول بریم از اون مغازۀ نزدیک مقام امام زمان مهر بگیریم بعد بریم حرم. مقام امام زمان انتهای خیابونی هست که عمود بر راستای بینالحرمینه. نیمی از راه رو رفته بودیم که یهو برقا رفت. برقای کل مغازهها و خیابون. البته این قطعی برق تو کربلا و نجف عادیه. بعد دیدم فقط قطعی برق نیست. مثل این فیلما که گردباد میاد و همه چی رو با خودش میبره، یه سری ابر سیاه دارن نزدیکمون میشن. بعد دیدم سطل آشغال بزرگ کنار خیابون داره میاد وسط خیابون. همه جا گرد و خاک شد و دیگه چیزی معلوم نبود. اول فکر کردم زلزله اومده. پریدم تو یه مغازه و مامانم با خودم کشیدم تو. هر کی هر جا بود خودشو انداخت توی نزدیکترین مغازه. مغازهها هم کوچیک. بعد دیگه هیچی معلوم نبود و فقط صدای شکسته شدن شیشهها رو میشنیدیم. یه ربع بیست دقیقهای طول کشید و من همهش نگران بودم صاحب مغازه بخواد مغازه رو ببنده و روش نشه بگه برید بیرون. خواستم برم بیرون که دیدم پسره میگه خانووووم بیرون، خطر. پسره همون صاحب مغازه بود که داشت با گوشیش از طوفان فیلم میگرفت. اونجا بود که فهمیدم فیلمبرداری از سوانح و بلایای طبیعی و غیرطبیعی مختص هموطنانم نیست و همه جا روال همینه و ملت گوشی به دست فیلم و عکس میگیرن از حوادث :| البته من خودمم دلم میخواست فیلم بگیرم. حیف که گوشی همرام نبود :| بعدشم بارون میومد در حد سیل. زمینم که خاکی؛ رسماً گلی شدیم. اینا به این پدیده میگن عاصفة ترابیة. ینی طوفان خاک. [فیلم]
پنجاهوهشتونیم. این همون خیابونه که توی یکی از مغازههای سمت راستش پناه گرفتیم.
پنجاهونه. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا باعث شکسته شدن درختها و خسارت به ساختمانها شد و خبرها از کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا حکایت دارد. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا و نجف خسارتهای فراوانی به بار آورده و خبرها از لغو پروازها در فرودگاه نجف و نیز کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا و زخمی شدن 61 تن دیگر حکایت دارد. همزمان بارندگی شدید در مناطق مختلف عراق از جمله در بغداد پایتخت این کشور از ساعتی پیش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. در کربلا سرعت وزش باد تا 120 کیلومتر بر ساعت اعلام شده است. 60 حادثه رانندگی در ساعت اولیه وزش طوفان در نجف اشرف گزارش شده است.
شصت. از جلوی شبستان رد میشدیم؛ به مامان گفتم یه دیقه وایستا زود برمیگردم. رفتم طبقۀ بالا و از خادمی که دم پله برقی نشسته بود پرسیدم امّ عمّار اینجاست؟ گفت پایین. رفتم پایین و دیدم کسی نیست. رفتم پایینتر؛ شبستان زیرزمین. مامان گفت دنبال کی میگردی؟ گفتم امّ عمّار یادته؟ همون خانومه که قبل و بعد نماز منبر داشت، یادته؟ یادش اومد. زیرزمین بود. وقتی رسیدیم تهدیگِ منبرش بود. به زبان عربی داشت جواب سؤال یه خانومی رو میداد. یه کم وایستادیم و گفتم بیا بریم بهش سلام بدیم و بریم. رفتیم نزدیکتر و دور و بریاش وقتی فهمیدن ایرانی هستیم، حرفاشو ترجمه کردن برامون. بعد که خودش متوجهمون شد، از اول هر چی گفته بودو ترجمه کرد و به فارسی گفت. داشت راجع به ناخن مصنوعی حرف میزد. خانومه که گویا از اعراب ایران بود انگار بهش گفته بود تو ایران بعضی مراجع فتوا دادن که با ناخن مصنوعی میشه وضو گرفت و نماز خوند. امّ عمار هم داشت توضیح میداد که همچین چیزی دروغه. خواستم بهش بگم یه تک پا بیا تهران ببین چه خبره. همین چند وقت پیش مشهد بودیم. کلی خانوم با ناخن مصنوعی و لاک دیدم که داشتن نماز میخوندن تو صف جماعت. من خودمم به بلندی و خوشگلی و لاک ناخن خیلی اهمیت میدم و تو مدرسه بهخاطر بلندی ناخنام همیشه دعوام میکردن. ورزشامم بهخاطر ناخنام صفر میگرفتم همیشه :دی رکورد بلندیشونم دو سانته و شاید حالتون به هم بخوره، ولی من این ناخنا رو یادگاری نگهداشتم حتی. ولی از کاشت ناخن خوشم نمیاد. دلیلم هم اینه که احوال و روحیاتم معمولاً توی ناخنام نمود داره و وقتی خیلی حالم خوبه بلند و لاکی هستن و وقتی کلافهام کوتاهن. وقتی تصمیمهای مهم میگیرم هم کوتاهشون میکنم. انگار که بخوام از نو شروع کنم. ولی اگه ناخن بکارم، نمیتونم همچین تغییراتی رو اعمال کنم و همیشه باید بلند و لاکی باشن. خلاصه که مقولۀ پیچیدهایه این ناخن.
شصتویک. یه اصطلاح جالب و بامزه از امّ عمار یاد گرفتم که فقط به خانوما میتونم بگم. بیزحمت بازم تشریف ببرید ادامۀ پست 404 (کلیک کنید). خانومهایی که رمز ندارن، بخوان بدم.
شصتودو. یکی از ویژگیهای نیکو و پسندیده و اخلاق حسنۀ من اینه که الگوی مصرف آب و برق و همه چیم چه تو خونه چه تو خوابگاه چه هتل و چه هر جای دیگهای یکسانه. ینی اینطور نیست که بگم تو خونه چون قبضا رو بابا میده انقدر مصرف کنم، تو خوابگاه چون دولت میده انقدر مصرف کنم و چون تو هتل پولشو دادیم انقدر و اگه خودم پولشو بدم انقدر. فرقی نمیکنه برام. هر جا باشم، چه اونجا رایگان باشه، چه یکی دیگه پولشو بده، چه قرار باشه پولشو خودم بدم، چه پولشو داده باشم و چه هر حالت دیگهای، شدیداً نسبت به مصرف آب و برق و انرژی و غذا و اسراف و بریز و بپاش حساسم. و واقعاً این ویژگیمو دوست دارم و خدا ازم نگیردش به حق پنج تن :)) [یادآوری: پست 678]
شصتوسه. من عاشق بچهام. خب؟ بعد وقتی تو خیابون میبینم این خانومای عرب با شوهرشون میرن جایی و یه بچه بغل خودشونه و یکی بغل شوهرشونه و دو تا بچه جلوشون دست همو گرفتن میرن و یکی عقبتر و یکی تو کالسکه و یکیشم حتی تو راهه و بهزودی قراره به جمعشون بپیونده کلی ذوق میکنم و اینجاست که آرزو میکنم مرادم عربی باشه. فکر کنم مردهای عرب خیلی بچه دوست دارن. و ناگفته نماند که خانوماشون تا پونزده شونزده سالگی ازدواج میکنن و دیگه برای یه دختر بیست و هفت هشت ساله دیره همچین آرزوهایی. ولی در کل جز این یه مورد، حس خوبی نسبت به آقایون عرب ندارم. حس میکنم نگاهشون به خانوما ضعیفهطوره. یه حسی تو این مایهها که ازت انتظار دارن مطیع و بندهشون باشی. نمیدونما. صرفاً یه حسه. نسبت به مردهای ترک هم این حسو دارم که زیادی غیرتیان و میخوان فقط مال خودشون باشی. اینم البته حسی بیش نیست و میتونه درست نباشه.
شصتوچهار. دیشب رفتم موزۀ حرم. چقدر خلوت و چقدر کوچیک و چقدر کم بود چیز میزای توش. یه تصور دیگهای داشتم از موزۀ اینجا. ده دقیقه بیشتر طول نکشید کل بازدیدم.
شصتوپنج. تو هتل، از اتاق بغلی صدای سریال حضرت یوسف میاد. وای نگین که دوباره دارن پخشش میکنن :| این همه سریال مذهبی هست، اونا رو پخش کنن خب. چرا یوسف آخه؟ یه جکه بود میگفت سریال یوسف تمام نمیشود بلکه از کانالی به کانال دیگر منتقل میگردد. از یک به دو، دو به سه، بعد افق، بعد نسیم، و شبکه خبر حتی :|
شصتوشش. امّ عمّار دیشب داشت میگفت وقتی از خدا و امام حسین حاجت میخواین دقیقاً نگین فلان کسو میخوام یا فلان چیزو میخوام. حتی نگین بچه میخوام یا مال و ثروت میخوام. میگفت یه وقتایی اینایی که میخواین بدبختتون میکنن. برای همین بهتره عاقبتبهخیری و خوشبختی بخواین. اینجوری خدا خودش میدونه چی بده بهتون که به صلاحتون باشه. الهی که همهتون عاقبتبهخیر شین. خدایا لطفاً عاقبتبهخیرمون کن با مراد :دی
شصتوهفت. شما میری مشهد و کربلا مهر و تسبیح میخری؟ من نوشتافزاراشونو کشف میکنم و دفتر و مداد میخرم :| یه جایی پیدا کردم، ورودی اون خیابونی که میرسه به مقام امام زمان، دست راست، مداد جغدی داشت. دیشب پول همرام نبود. امروز میخوام یه بسته شایدم دو سه چهار بسته مداد بگیرم نگهدارم برای بچههام. چند سال پیشم از همینجا سه تا جامدادی جغدی گرفته بودم یکی برای خودم، یکی برای دخترم، یکی هم برای پسرم.
شصتوهشت. تو رستوران چند تا خانوم مسن (از اینا که پیرن، ولی گوشیشون لمسیه و دلشون جوونه) داشتن باهم راجع به پریز اتاقشون صحبت میکردن. از هم میپرسیدن مال شما هم شارژر نمیره توش؟ میگفتن آره و تازه اینترنت هم نداریم. غذام که تموم شد، رفتم سر میزشون گفتم سلام. من میتونم کمکتون کنم. بهشون توضیح دادم که پریزای اینجا سه تا سوراخ داره و دوشاخههای خودشون در واقع سهشاخه است و میره سومی رو باز میکنه که اون دو تا راهشون باز بشه و سعی میکردم تا جایی که ممکنه ساده بگم تا متوجه بشن که باید یه چیز پلاستیکی رو فروکنیم تو اون بالاییه که شارژر بره تو این پایینیا. ولی خب متوجه نشدن و شمارۀ اتاقمونو گرفتن که بیان ببرنم اتاقشون. اومدن و بردنم اتاقشون و پریزاشونو درست کردم و بعد شارژرو درآوردم گفتم حالا که یاد گرفتین خودتون انجام بدید که مطمئن شم یاد گرفتین :)) بعد گفتن وایفای هم نصب کنم براشون :| وایفای هم نصب کردم براشون :| :| بعد گفتن تلگرامشونم پاک شده بود و اصلیه رو براشون نصب کردم و فیلترشکن و پروکسی رو توضیح دادم و بعد یکیشون گفت ایمو هم یادش بدم. ایمو هم یادش دادم و پرسید چی خوندی؟ گفت برق :| گفت آفرین. رشتۀ بهدردبخوری خوندی که الان اومدی اینا رو یادمون میدی. گفتم بله دیگه تو دانشگاه کار با پریز و لامپ و اینا رو یادمون دادن. بعد فرداش خانومه که ایمو بلد نبود اومد گفت پیامم نمیره برای پسرم و رفتم روشن کردنِ وایفای رو هم توضیح دادم براش و بعد گفت دوباره ایمو رو بگو. و یه خودکار و کاغذ آورده بود و مرحلهبهمرحله مینوشت که ابتدا روی نام شخص فشار میدهیم. سپس بالا سمت راست، مستطیلی که دم دارد را میزنیم. و برای قطع کردن، پس از خداحافظی قرمز را فشار میدهیم. :| و در پایان پرسیدن کربلا اسنپ داره؟ :|
شصتونه. دارن حرم رو توسعه میدن و میخوان بزرگترش کنن. روبهروی خیمهگاه، جای تلّ زینبیه یه جای خیلی بزرگی رو دارن میسازن و قراره بشه صحن حضرت زینب. بعد من هر موقع از اونجا رد میشم و این مهندسای ایرانی رو میبینم ذوق میکنم. نزدیک هتلمون یه مهندس عمران دیدم که کلاه ایمنی سفیدشو زده بود کمرش و داشت میرفت سمت اون قسمتی که دارن میسازن. مگه دیگه چشم برمیداشتم ازش؟ :)) بعد به مامان میگم ببین ببین، اون آقاهه مهندسه؛ کلاهشو ببین :|
هفتاد. خانومه همسنوسال خودم بود. با دخترش کنارم نشسته بود. دید کار خاصی نمیکنم؛ مفاتیحی که دستش بودو باز کرد و دو تا دعا نشونم داد. گفت توصیه شده اینا رو بخونیم. معنیشم بخون، خیلی قشنگه. یکیش جامعه کبیره بود، یکی عالیة المضامین. اسم جامعه کبیره رو شنیده بودم ولی نخونده بودم. اون یکی دعا، اسمشم نشنیده بودم. بعد یه کتاب دیگه داد دستم که نماز امام حسینو توش نوشته بود. گفت اینم بخونی خوبه. خوندم :)
هفتادویک. آمارگیر وبلاگاتونو چک کنید. اونی که 10 اردیبهشت، حدودای یکونیم دوی ظهر با آیپی عراق بهتون سر زده منم. خواستم آیپی اینجا رو یادگاری ازم داشته باشین :))
هفتادودو. داریم برمیگردیم ایران. کامنتها رو ایشالا خونه جواب میدم.
آسمان نجف
پساسفر
یک. ساعت دوی نصف شبه و تازه رسیدیم تهران و فرودگاه امامیم الان. اون وقت من برای فردا صبح، که در واقع میشه امروز صبح با استادم قرار گذاشتم برم راجع به الگوی ترویج واژههای فرهنگستان باهم صحبت کنیم. ینی فکر کن آدم خسته و کوفته و له و لورده، با حال و هوای معنوی و عرفانی و ملکوتی از زیارت نجف و کربلا و کاظمین بیاد و مستقیم بره دانشگاه و سر وقت پایاننامهش. زیباتر از این؟
دو. اینجا تهران، نمازخونهٔ دانشکدهٔ مدیریت دانشگاه خوارزمی. اهل بیت رفتن تبریز و منم منتظر استاد مشاور دومم هستم که کلاسش شروع بشه برم مستمع آزاد بشینم سر کلاس پویایی کسبوکار. چه ربطی به فرهنگستان داره؟ خودمم نمیدونم. گفت تا کلاس شروع بشه اگه خواستی نرمافزارو دانلود کن بعد نصب کن بعد بیا. اسیر شدیم به خدا...
سه. دانشگاه، پشت در اتاق استاد. اون روز که تو کربلا غذا ماهی بود بهمون خرما دادن با ماهی بخوریم. منم آوردم دادم به استادم گفتم براتون سوغاتی آوردم. اتفاقا داشت چایی میخورد، گفتم با چایی بخورین.
سهونیم. دو تا از دانشجوهای استادمم پشت در بودن. همون دو تا پسری بودن که اون روز ارائه نداشتن ولی چون آماده بودن کارشونو ارائه دادن و چون وقت کم آوردن و همۀ مطالب رو پوشش ندادن استاد یه کم دعواشون کرد. ولی در کل کارشون خوب بود و نمرهشونو گرفتن. دیدن دارم از خرما عکس میگیرم؛ گفتن چیه و اینا. گفتم سوغات کربلاست. دارم میبرم برای استاد. یه بسته هم به اونا دادم باهم بخورن. زیارت قبول هم گفتن حتی. وقتی داشتن ارائه میدادن، رفتم عقب رو صندلی اونا نشستم که اونا هم لپتاپو بذارن جلو رو صندلی من. جزوهشون زیر دستم بود. عکس گرفتم.
چهار. بعد یه سر اومدم شریف و دانشکدهٔ سابقم. ینی امکان نداره بیام تهران و اینجا نیام. همیشه همینجوری الکی میام یه چرخی میزنم میرم. و متأسفانه با اعلامیهٔ مسئول آزمایشگاه الکترونیک مواجه شدم. پیرمرد دوستداشتنی و نازنینی بود. روحش شاد. دلم براش تنگ میشه. نزدیک صد سالش بود. عکس اعلامیهش خیلی جوونه.
پنج. از فردوسی تا تئاتر شهر و بعدش تا انقلابو پیادهروی کردم. دلم برای خیابونای تهران تنگ شده بود. کلی هم چیز میز جغدی دیدم و ازشون عکس گرفتم. اون تقویمی هم که از تبریز پیدا نکرده بودم از انقلاب پیدا کردم. قیمتش پارسال ۹۰۰۰ تومن بود، امسال ۲۰۳۰۰ تومن. همون اندازه و مدل و جنس. فقط موندم اون سیصدش برای چی بود.
پنجونیم. چینی و کریستال و آرکوپال چیه آخه؛ من جهیزیهم باید این شکلی باشه.
شش. موقع ورود به شریف، نگهبانه پرسید کجا میری؟ گفتم دوستم ساعت پنج سالن جابر کلاس یوگا داره، میرم اونو ببینم. البته مطمئن نبودم نگار اونجاست. فقط ازش شنیده بودم امروز کلاس یوگا هست تو دانشگاه. بعد انگار که کلمهٔ رمز شبو اشتباه گفته باشم نگهبانه به اون یکی نگهبان گفت سالن چی گفت؟ همدیگه رو نگاه میکردن که گفتم جابر نه جباری. ینی من ده ساله هنوز این دو تا رو اشتباه میگیرم. همیشه هم به خودم میگم جابر مال شیمیه جباری ورزشه و با جابربنحیان و مجتبی جباری یادم نگهداشتم.
ششونیم. یه دستگاهم گذاشتن دم در ورودی دانشگاه و میگن شمارۀ ملی یا دانشجویی یا موبایلتو وارد کن. من هر سه رو وارد کردم نشناخت. رفتم به نگهبان گفتم اطلاعات من انگار تو سیستمتون نیست. گفت اشکالی نداره میتونی بری تو. خب اگه میتونم برم اون دستگاهه برای چیه خب؟
هفت. برای ساعت هشت بلیت قطار گرفتم که برگردم تبریز.
هشت. تو کوپهمون یه دختره هست، تقریبا همسن خودم؛ یه کم بزرگتر. اسمش عالَمه. بحث رشته شد و چی میخونی و اینا. گفتم زبانشناسی و گفت دکترای برق-مخابرات. وقتی پرسیدم رمز یا سیستم یا میدان چند لحظه شوکه شد. گفتم لیسانس منم برق بوده و من الکترونیکم. اینکارهم در واقع. گفت منم میدان. راجع به گرایشا حرف زدیم و بعد بهش گفتم بهخاطر الکترومغناطیس با دو تا گرایش پدرکشتگی دارم. یکیش مخابراته، یکیشم قدرت. دیگه زیاد توضیح ندادم که چقدر از الکمغ متنفرم، ولی فکر کنم خودش از چشام خوند. البته الان که فکر میکنم حس دلتنگی انقدر بر من مستولی شده که حاضرم یه بار دیگه برم بشینم سر کلاس الکمغ و معادلۀ ماکسول حل کنم. دختره اهل کَلِیبَره؛ یکی از شهرستانهای استانمون. و از اونجایی که من با هر کی حرف بزنم ناخودآگاه لهجۀ اونجا رو به خودم میگیرم، الان شدیداً دارم کلیبری حرف میزنم.
نه. یه خانومه با پسر کوچیکش تو کوپهمون هستن. خانومه اهل اَهَره، بزرگشدۀ تهران و الان ساکن عجبشیر. با یه عجبشیری ازدواج کرده. اهر و عجبشیر از شهرستانهای استانمون هستن. خانومه خودش نه زیاد، ولی پسرش شدیداً لهجۀ عجبشیر یا اهرو داره. لهجههای ترکی رو تشخیص نمیدم که کدوم مال کجاست؛ فقط میفهمم این لهجه لهجۀ تبریز هست یا نیست. پسره به خانومای تو قطارم میگه عمه. دیدین میگن به خاله سلام کن؟ مامانه بهش میگه به عمه سلام کن، به عمه فلان چیزو بگو یا عمه رو اذیت نکن. اول فکر کردم خانومای دیگه عمهش هستن. بعد دیدم به من هم میگه عمه. بعد فهمیدم کلاً به بقیۀ خانوما میگه عمه.
ده. شمام تو قطار مسواک میزنین و ما بیشماریم، یا فقط منم که اگه مسواک نزنم با عذاب وجدان میخوابم؟
یازده. شمام فکر میکنین اگه بشینین و صبر کنین و آخر از همه از هواپیما و قطار پیاده شین خیلی باکلاس و روشنفکرین یا فقط من اینجوریام؟
دوازده. یتیشدیم تبریزه. قطاردا اِله یاتدیم کی کاسیبین بختی کیمین. نچه گون یوخسوزلون عوضین آشدیم. ترجمهش میشه رسیدم تبریز. تو قطار یجوری خوابیدم که مثل بخت آدم بدبخت (این یه ضربالمثل ترکیه :دی). چند روز بیخوابی رو تلافی کردم.
سیزده. الان که دقت میکنم میبینم قطار بهمون میانوعده نداد. کیک و شیر و آبمیوه و اینا.
چهارده. اینایی که تو صف بیآرتی وایمیستن و سوار نمیشن و جلوی سوار شدن بقیه رو هم میگیرن و استدلالشونم اینه که تو اتوبوس جا برای نشستن نیست؛ اینا رو باید به قصد کشت زد. خواهرم، جا برای نشستن نیست، برای ایستادن که هست. برو کنار باو عجله دارم.
پونزده. عید، یکی از اقوام یه پیام تبریک تروتمیز و زیبا فرستاده بود. از اونا که میشه برای معلما و استادا فرستاد. یه ذره ویرایشش کردم و نیمفاصلههاشو درست کردم و اسمشو از آخرش برداشتم و اسم خودمو نوشتم و فرستادم برای خیل عظیمی از استادان. امروز روز معلمه و بهش پیام دادم برای تبریک روز معلم از اون پیاما که عید فرستادی نداری؟ میخوام از تهش اسمتو بردارم اسم خودمو بذارم بفرستم برای استادام. حیف که بابا خونه نیست و سفره. تو یه همچین موقعیتایی پیامایی که برای بابا میفرستادنو کش میرفتم یواشکی. بعدشم برای خودش میفرستادم همونا رو.
شونزده. من ترس از اتوبوس دارم. نمیشه گفت فوبیا، ولی بین قطار و هواپیما و اسب و شتر و مترو و تاکسی و پیاده و اتوبوس، اتوبوس اولویت آخرمه. چون کم ازش استفاده کردم، برام ناشناخته است و میترسم منو ببره یه جای دور و پیادهم کنه بگه آخرشه و من اونجا گم بشم. الان دارم با بیآرتی برمیگردم خونه. همیشه عین اسکولا آبرسان پیاده میشم تا ایستگاه دانشگاه تبریز پیاده میرم. چون همیشه فکر میکنم دانشگاه نگهنمیداره و اگه آبرسان پیاده نشم میرم آخر دنیا و گم میشم اونجا. امروز تا ایستگاه دانشگاه اومدم و پیاده شدم و اعتراف میکنم که چقدر اسکول بودم.
هفده. سر کوچهمون یه دختر کوچولو با باباش تو ماشین نشسته بودن و با صدای بلند هایده گوش میدادن. روسری دختره دم در ماشین افتاده بود. اشاره کردم به زمین و گفتم روسریت افتاده رو زمین. در ماشینو باز کرد و برداشت و تشکر کرد. یه کم که فاصله گرفتم فهمیدم جملهمو فارسی گفتم بهشون. رفتم قسمت ستینگ مغزم لنگوئیچمو تغییر بدم به ترکی.
هجده. چند بار تو حرم، دست خانومای عرب گوشی دیدم که یواشکی داشتن باهاش حرف میزدن. دست خادما هم دیدم، ولی اینایی که یواشکی حرف میزدن زائر بودن. چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده اینه که چجوری گوشی رو بردن تو؟ خانومایی که تو ورودی حرم آدمو میگردن دقت و حساسیت بالایی دارن و نمیشه یواشکی گوشی برد تو. دارم فکر میکنم چون عرب بودن، یا اهل اون کشور بودن و خودی محسوب میشدن براشون ارفاق قائل شدن؟ یا بین مأمورا یه دوستی آشنایی کسی دارن و همیشه میرن اونا بگردنشون که گوشیشونو نگیرن؟ درسته عکس نمیگرفتن و گوشیشون ساده بود، ولی این تبعیضه ذهنمو اذیت میکنه.
نوزده. یه بارم تو حرم از رو زمین یه شماره پیدا کردم. شمارۀ کمد امانت موبایل بود. پرسوجو کردم و صاحبشو پیدا نکردم. روال اونجا اینجوریه که وقتی میری تو باید کفشاتو بدی کفشداری و یه کلید که شماره داره بگیری و بعداً اون شماره رو تحویل بدی و کفشاتو بگیری. اگه گوشی و دوربین و چیز ممنوع دیگهای هم داشته باشی باید بدی امانت. و اگه اون شماره رو ندی وسیلهتو نمیدن. اینطور نیست که بری بگی کفش من تو کمد شمارۀ فلانه و لطفاً بدینش. میگن اول شماره رو بده. هر دری چند تا کفشداری و امانتداری داره و هر کدوم از حرمها هم ده دوازده تا در دارن. و حرمها 378 متر باهم فاصله دارن. من این شماره رو از حرم امام حسین پیدا کرده بودم. هتلمونم سمت در هشت بود. کفشامم یا میدادم در هشتم، یا نهم. هر کدوم که خلوت بود. هیچ وقت هم شمارهها رو حفظ نمیکردم و اگه شماره دستم نبود نمیدونستم کفشامو کجا تحویل دادم. اگه بخوام با شکل توضیح بدم، هتل ما اون دایرۀ قرمزه، کفشامو داده بودم دایرۀ سبز. بعد داشتم فکر میکردم این خانومی که شمارۀ کمد امانت موبایلشو گم کرده حالا باید چی کار کنه. در خوشبینانهترین حالت شماره رو حفظه و میره میگه موبایلم تو کمد فلانه و بدینش. مأموره هم میگه کلیدو بده و خب اونم گمش کرده. تا ثابت کنه، کلی وقتش تلف میشه و اذیت میشه. اگه روز آخر سفرش باشه که عجله هم داره لابد. اگه شماره رو رها میکردم و یک ناجوانمرد برش میداشت و میبرد و موبایل اون خانوم رو میگرفت چی؟ به هر حال اون موبایلو به کسی میدادن که این کلید دستشه و حالا کلید روی زمین بود. چند درصد احتمال داشت خانومه بیاد و بگرده و کلیدشو پیدا کنه؟ اصلاً مگه آدم جای به این بزرگی یادش میمونه کجا رفته و کجا نشسته و کجا چی گم کرده؟ شماره رو گرفتم دستم و رفتم سراغ کفشام. از مسئول کفشداری پرسیدم این شماره برای کدوم دره و گفت برو بینالحرمین. پیدوم رادیان دایرهای به شعاع دویست مترو چرخیدم و رسیدم بینالحرمین. از یه خادم پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفت برو اون ور بینالحرمین؛ این مال حرم حضرت ابوالفضله. 378 متر دیگه رفتم و رسیدم حرم حضرت ابوالفضل. سمت چپ. دوباره از یکی پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفتن باید دور بزنی بری اون ور حرم. سهپیدوم رادیان هم دور زدم و رسیدم به نقطۀ آبی. وقتی تحویل دادم، مسئوله میخواست موبایلو بهم بده. بهش گفتم اینو تو حرم، از قسمت خانوما پیدا کردم. احتمالاً چند ساعت دیگه صاحبش میاد و میگه شمارهمو گم کردم. با این کارم، اون خانومه راحتتر میتونست ثابت کنه که کلیدشو گم کرده. و اون مسیر زردو ادامه دادم که برسم هتل. مامان هم باهام بود و مدام میگفت چرا برش داشتی و خودتو گرفتارش کردی و من هم داشتم فکر میکردم چرا همیشه فکر میکنم مسئولیت چیزهایی که تو مسیرمن با منه؟ چرا فکر کردم مسئولیت اون کلید با منه حال آنکه هزار نفر دیگه هم تو حرم بودن و لااقل صد نفر دیگه جز من اون شماره رو دیده بودن و میدیدن و دست بهش نزده بودن.
بیست. یکی از کشورایی که ما براشون پراید صادر میکنیم عراقه. هر موقع تو خیابون پراید میدیدم دلم میخواست برم از رانندهش بپرسم اینو چند خریدی؟
بیستویک. من و برادرم لپتاپهامونو چهار سال پیش همزمان و یه مدل یکسان خریدیم. هر موقع لپتاپمو میذارم کنار لپتاپ اون و مقایسه میکنم میبینم مال من چهل سال پیرتر و فرسودهتره. دلیلشم اینه که من این بدبختو هر جا میرم با خودم میکشونم میبرم و تو همۀ سفرها باهام بوده و هیچ شبی نبود که من یه جایی بخوابم و لپتاپم یه جای دیگه. همیشه همه جا باهام بوده و در مقایسه با لپتاپ داداشم که نازپرورده و آفتاب مهتاب ندیده است و لای پر قو زیسته حق داره پیرتر به نظر بیاد. ینی چهارشنبه صبح وقتی به استاد مشاوری که میدونست دارم مستقیم از نجف میرم سر جلسه، گفتم لپتاپ هم همرامه کف کرد. قسمت رو مخ سفر با لپتاپ هم اونجاست که تو فرودگاه از هر گیتی بخوای رد شی باید یه دور روشنش کنی. ینی خودشون نمیتونن تشخیص بدن که بمبه یا لپتاپ؟
بیستودو. تو فرودگاه تهران یه خانوم پیر مانتویی شیک اشاره کرد به برادرم که ازم چهار سال کوچیکتره، و یواش پرسید آقاتونه؟ بعد که فهمید نه و بعدتر که فهمید از نجف برمیگردیم بغلم کرد و بوسید صورتمو. بعد گفت اومده برای بدرقۀ خواهرش که داره میره سوئد. گفتم برای تحصیل؟ گفت نه بابا خواهرم نوه داره الان. اونجا زندگی میکنه کلاً. وقتی هم فهمید اهل تبریزم گفت چه جای خوبی و منم میخوام یه جایی بیرون تهران خونه بخرم. همینجوری که داشتیم از در و دیوار حرف میزدیم که زمان بگذره، گفت امروز به خاطر دوری از خواهرم خیلی ناراحت بودم و دو تا اتفاق خوشحالم کرد. یکیش تو بودی که دیدمت و دلم آروم شد، یکیشم امام. گفتم امام؟ کدوم امام؟ گفت آره، داشتم به امام فکر میکردم که یهو عکسشو دیدم و آروم شدم. وقتی دید هنوز نگرفتم قضیه رو، اشاره کرد به قاب عکس امام خمینی که تو فرودگاه بود. میخواستم بگم خدایی دوربین مخفی نیست؟ امام خمینی؟ بعد گفت دعا کن منم برم نجف. گفتم باشه ایشالا بهزودی قسمتتون میشه. گفت به دلت افتاده؟ ینی میرم واقعاً؟ قیمت بلیتا و وضعیت هتلها و غذاها رو پرسید و بعد که گفتم یه کم گرونه گفت پولش هست، قسمتش نیست. میخواستم بهش خرمای کربلا رو بدم، یهو غیبش زد. هنوز دارم فکر میکنم دوربین مخفی بود. امام خمینی آخه؟ بهش نمیومد اصلاً.
بیستوسه. تو کربلا یه وانتیه دیدم داشت هندونه میفروخت. به زبان خودشون میگفت هندونه هندونه کیلویی فلان دینار. راسته که میگن هندونه برای سرماخوردگی خوب نیست؟ من که خوردم خوب شدم. اونم دستمال کاغذیمه که دم به دیقه توش عطسه میکردم.
بیستوچهار. یه سری انگورم بود که دیدم اگه بگم خیلی بزرگ بود، کافی نیست و عکسشو در مقایسه با خودکارم گرفتم که متوجه بشین چقدر بزرگ بود. اینم همون خودکاریه که باهاش نامهها رو تو حرم مینوشتم. همسطحن. انگوره جلو و خودکاره عقب نیست.
بیستوپنج. یه سری انگورم بود که از هند وارد شده بود. چرا هند آخه؟ اینا خودشون مگه باغ انگور ندارن؟
بیستوشش. این شیرینیارم یکی از دوستای بابا از لبنان آورده بود. نمیدونم اسمشون چیه، شبیه باقلواست، ولی کمشیرینتر و خوشمزهتره.
بیستوهفت. این عادتِ رو زمین نشستن عربها هم عادت باحالیه ها. یه وقت میدیدی تو کوچه و خیابون دور هم رو زمین نشستن حرف میزنن یا غذا میخورن. بعد این عادتو تا فرودگاه هم حفظ میکردن. میدیدی بغل گیت چند تا خانوم رو زمین نشستن غذا میخورن؛ کنارشونم کلی صندلی خالی هست.
بیستوهشت. پارسال اسممو رو کیک تولدم غلط نوشته بودن بس نبود، حالا رو بلیتمم اسممو با صاد نوشتن. فکر کردم یارو عربه و با نصر و ناصر و اینا همخانواده گرفته اسممو. بعد بابا گفت کار یه مسئول بیسواد ایرانیه.
روش جدید ویرایش و سانسور عکس: با چیز میزای پیرامون
بیستونه. اینا رو سوغاتی برای بچههای یک تا هجده سال فامیل و دوستان خریدم. بردمشون حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل تبرکشون هم کردم. اون مدادهای جغدی هم مال خودمه. به کسی نمیدمشون.
سی. این حدیثو تو رستوران هتل دیدم. ادب و حیا و خوشخویی رو دارم؛ عقل و دینم به یغما رفته فقط. یه جا سعدی به یارش میگه ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم، به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم، که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم، اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم. وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم، که بیشمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم. برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد، که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم. یه جا هم بهش میگه ای به دیدار تو روشن چشم عالمبین من، آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من؟ سوزناک افتاده چون پروانهام در پای تو، خود نمیسوزد دلت چون شمع بر بالین من؟ تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب، آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من. گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی، پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من. گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش، ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من. بله عزیزان، وایِ عقل و دین من، وای!
سیویک. انقلابگردی چهارشنبه خیلی چسبید. این مغازه رو ندیده بودم تا حالا. مثل شما که عکس میگیرین میفرستین برای شباهنگ، منم عکس گرفتم بفرستم برای شباهنگ.
سیودو.
صورتی که داری رو دوست داشته باش
چون تو زیبایی
این عکسو چند روز پیش تو مترو با گوشی مامان گرفتم. اون روز به جملهای که بالای سرم بود دقت نکرده بودم. الان که داشتم عکسا رو میریختم تو لپتاپم دیدمش و خوشم اومد ازش؛ گفتم بیام به شما هم بگم صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین.
حسن ختام پست. برای ماه رمضون یه پیشنهاد دارم. یه کتاب هست به اسم ترجمۀ خواندنی قرآن. اگه میتونید بخرید و ماه رمضون بخونید. فکر کنم همه جا پیدا بشه. نمایشگاه کتاب هم هست. از سایت ویراستاران هم میشه خرید [virastaran.net/product/qurantr]. نرمافزارشم برای گوشیای اندروید نوشته شده و میتونید دانلود کنید و با گوشی بخونید [t.me/virastaran/2778]؛ و اگه تلگرام ندارید [لینک دانلود، 3مگابایت]. موقع نصب و استفاده، مثل خیلی از برنامهها اجازۀ دسترسی به گالری گوشیو میخواد. چرا؟ این به خاطر دانلود و پخش صوت هست. اگه بخواید صوتشم بشنوید دانلود میکنه فایلها رو و این فایلها در حافظه ذخیره میشن. در واقع دسترسی به گالری نیست، به حافظه هست. اگر چنین نمیکردند، حجم اصلیِ برنامه بسیار سنگین میشد.
بانوچه هم قراره تو وبلاگش ختم قرآن برگزار کنه. هر روز هر چقدر که میتونید بخونید رو بهش بگید تا برنامه رو تنظیم کنه. یک جزء حدوداً یک ساعت طول میکشه و یک حزب یک ربع طول میکشه. من چون تصمیم دارم کتاب ترجمۀ خواندنی رو هم بخونم امسال هر روز یک حزب میتونم با گروه بانوچه همراهی کنم.
[banoooche.blog.ir/post/282]