پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر ف. ح.» ثبت شده است

۱۷۱۷- سفرنامه، قسمت ششم (تهران)

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تو سفر هفتۀ پیشم به تهران چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد که الان یادشون افتادم. شماره‌گذاریا رو از قسمت پنجم سفر ادامه می‌دم و همچنان نمی‌تونم عکس آپلود کنم.

۶۹. ظهرِ روز سه‌شنبه وقتی مدرک ارشدمو گرفتم، بدوبدو خودمو رسوندم به دانشگاه جدیدم که دو ساله بدون مدرک ارشد دانشجوی دکتریشون بودم. سر خیابون زنگ زدم به خانومی که مسئول آموزش بود و از این به بعد خانوم شین صداش می‌کنیم. قبلاً (چند سال پیش) یکی دو بار به این دانشگاه رفته بودم و مسیرو بلد بودم، ولی اولین بارم بود که با اتوبوس و از ضلع غربی دانشگاه می‌رفتم. زنگ زدم به خانم شین که هم درِ ورودی دانشگاهو بپرسم ازش هم اگه داره حاضر می‌شه که کارشو تعطیل کنه بره دو دیقه وایسته که من برسم. چون گفته بود تا مدرکتو نیاری سیستم انتخاب واحد رو برات باز نمی‌کنم. دو و بیست دقیقه رسیدم و وقت اداری هم دو و نیم تموم می‌شد. کلی پله‌ها رو بالا پایین کردم تا دفترشو پیدا کنم. قیافه‌ش اصلاً شبیه صدایی که تو این دو سال پشت تلفن شنیده بودم نبود. صداش خیلی جوان‌تر از چهره‌ش بود. وقتی مدرکمو دادم دستش، یه نفس راحت کشیدم و منتظر بودم کارت دانشجویی جدیدمو بده و سیستم رو باز کنه و انتخاب واحدمو انجام بدم و برم. مدرکمو گرفت و چیزی که روش نوشته بود رو خوند و رفت پرونده‌مو از توی کمدش آورد گذاشت روی میز و چیزایی که تو پرونده‌م نوشته شده بود رو هم خوند و یهو خشمگین شد و کوبیدشون روی میز. منم هاج و واج وایستاده بودم ببینم چی شد یهو. گفت توی مدرک ارشدت نوشته سی‌ام شهریور فارغ‌التحصیل شدی و توی گواهی موقت نوشته بیست‌وپنج شهریور و این عدم تطابق چه معنی‌ای می‌ده؟ چرا تو مدرکت به سال‌های تعهد خدمتت اشاره نشده در حالی که تو گواهی موقت نوشته ده سال تعهد خدمت داری؟ اینا چرا مثل هم نیستن؟ از کیفم یه کاغذ درآوردم و شمارۀ مسئول آموزش فرهنگستانو روش نوشتم و گفتم خودتون باهاشون صحبت کنید من در جریان نیستم. با عصبانیت شماره رو گرفت و تلفن دفترشو برداشت و شماره‌ها رو چنان محکم می‌کوبید که تو دلم می‌گفتم الانه که تلفن بشکنه. قیافه‌ش برافروخته و بسیار عصبانی بود. شمارۀ فرهنگستان هم یه‌جوریه که برای ارتباط با فلان بخش باید عدد فلان و برای ارتباط با کارشناس عدد بهمان و اینا رو بزنی. اپراتور که اینا رو می‌گفت، این خانم شین نفس عمیق می‌کشید و عدد فلان رو محکم می‌کوبید. یه چند ثانیه پشت خط موند و بالاخره از اون ور خانم میم گوشیو برداشت. بعد یهو صدای خانوم شین نرم و ظریف شد و با خوشرویی گفت سلام، حال شما؟ فلانی هستم از دانشگاه فلان، در رابطه با مدرک ارشد فلان دانشجو تماس گرفتم. به‌قدری با مهربانی حرف می‌زد که باورم نمی‌شد این صدا از حنجرۀ این چهرۀ برافروخته داره خارج میشه. چهره‌ش همچنان برافروخته بودا، ولی صداش نرم و آروم بود. باهم سر مدرکم بحث کردن و گویا خانم میم نتونسته بود متقاعدش کنه و گوشی رو داده بود به آقای ق که اون توضیح بده. عدم تطابق تاریخ فارغ‌التحصیلی رو قرار شد اصلاح کنن، ولی دعوای اصلی سر تعهد خدمت بود. تو مدرک کارشناسی من به تعداد سال‌هایی که از مزایای تحصیل روزانه استفاده کرده بودم، نوشته بودن که متعهد به خدمت به کشورم هستم. اینو تو مدرک ارشدم ننوشته بودن. با اینکه ارشد هم روزانه بودم. خانم شین می‌گفت چرا ننوشتید تعهد خدمت داره و شما اولین جایی هستید که به تعهد خدمت اشاره نکردید و اونا هم می‌گفتن درسته که اون دانشجو اولین دانشجویی هست که بهش مدرک دادیم و در این زمینه بی‌تجربه‌ایم، اما ما تمام قوانین جدید و مدرک‌های سایر دانشگاه‌ها رو بررسی کرده‌ایم و تو هیچ کدومشون به تعهد خدمت اشاره نشده. خانم شین هم می‌گفت مگه میشه نشه و اونا هم می‌گفتن فلانی به ما این‌جوری گفته. اینا نیم ساعت بحث کردن و با اینکه صدای خانم شین همچنان مهربان و آهسته بود ولی قیافه‌ش هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. مخصوصاً اینکه ساعت دوونیم هم رد کرده بود. بالاخره قرار شد فردا قوانین جدیدو پیگیری کنن ببینن کی راست میگه. با ملاطفت از آقای ق خداحافظی کرد و تلفنو کوبید. منم چون بی‌تقصیر بودم کارت دانشجوییمو داد و سیستم رو برام باز کرد که انتخاب واحد کنم. ولی گفت باید تا فردا تکلیف قضیۀ سنوات خدمتت توی مدرکت مشخص بشه.

گذاشتم درِ کوزه کنار اون یکی


۷۰. از خانم شین خداحافظی کردم و رفتم انقلاب که یه نسخۀ دیگه هم صحافی کنم از پایان‌نامه. صبحِ سه‌شنبه دو نسخه صحافی کرده بودم و وقتی برده بودم فرهنگستان گفته بودن باید سه‌تا میاوردی. بهشون گفته بودم شما این مدرک ارشدمو بدین ببرم و انتخاب واحدمو انجام بدم، قول می‌دم نسخۀ سوم رو هم براتون بیارم. گفتن ما تا عصر هستیم و صحافی کن بیار. حالا انتخاب واحدمو کرده بودم و داشتم می‌رفتم یه نسخۀ دیگه صحافی کنم. صحافی این نسخه ششِ عصر آماده شد و به مسئولی که بهش قول داده بودم پیام دادم که الان دیگه دیره و تا من برسم اونجا شب شده و فردا (چهارشنبه) صبح میارم حتماً.

۷۱. تو فرهنگستان یه برگه هم دادن دستم موسوم به برگۀ تسویه حساب. باید از کتابخونه تأییدیه می‌گرفتم که هیچ کتابی به امانت دستم نیست. بعد باید از بخش رفاه یا یه همچین جایی تأییدیه می‌گرفتم که وام نگرفتم یا اگر گرفتم پرداخت کردم. حتی از واحد تکثیر هم باید امضا می‌گرفتم که تأیید کنن که بهشون مقروض نیستم. من اولین و آخرین باری که رفته بودم واحد تکثیر، آذر ۹۴ بود که رفته بودم مدرک و کارنامۀ دورۀ کارشناسیمو کپی کنم. حالا بعد از ۶ سال دوباره گذرم به واحد تکثیر افتاده بود و وقتی رفتم امضا بگیرم گفتم مگه شما نسیه هم کار می‌کنید که کسی بهتون مقروض باشه؟ گفتن آره اگه کسی پول همراش نباشه اسمشو می‌نویسیم که بعداً حساب کنه. پرسید اسم شما اینجا نیست؟ گفتم نه.

۷۲. چهارشنبه ورودیای ۱۴۰۰ ارشد فرهنگستان امتحان داشتن. با دانشجوها در ارتباط بودم و می‌دونستم امتحانشون صبح چه ساعتی شروع میشه. اینم می‌دونستم که استاد این درسشون استاد شمارۀ ۳ هست. همون استادی که درسو با جزوۀ من براشون تدریس می‌کرد و استاد مشاور پایان‌نامهٔ ارشدم بود. یه موقعی رفتم فرهنگستان که بعد از امتحانشون ببینمشون. نفیسه زود برگه‌شو تحویل داده بود و رفته بود و ندیدمش. قیافۀ اونایی رو که دیدم، هیچ کدوم شبیه تصوراتم نبود. حتی با اینکه عکسشونو قبلاً دیده بودم و چندتاشونو تو اینستا هم دنبال می‌کردم، ولی همچنان با تصورم کیلومترها فاصله داشتن. امتحان کتاب‌باز بود. پشت در وایستاده بودم که امتحانشون تموم بشه. خانم میم مراقبشون بود. گفت بیا تو. رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم و بعد یه نگاهی به سؤالا و جواباشون انداختم. نمی‌گم سؤالاشون راحت بود، ولی جواب همه‌شون تو جزوه بود و از اونجایی که کتاب و جزوه آزاد بود می‌تونستن بازش کنن و جوابو کپی کنن. زمان ما هم سؤالا مفهومی بودن، هم باز کردن کتاب و جزوه تقلب محسوب می‌شد. با این حال، یکی از دانشجوها وقتی برگه‌شو داد از من و خانم میم پرسید به‌نظرتون استاد تا حالا کسی رو انداخته؟ گفتم سؤالا که خیلی آسون بود. باز کردن کتاب و جزوه هم که آزاد بود. چرا فکر می‌کنی می‌افتی؟ گفت خیلی بد نوشتم، می‌افتم.

۷۳. فرهنگستان هر سال ده‌تا ورودی زبان‌شناسی می‌گیره و هر سال دو نفر همون اوایل ترم اول انصراف می‌دن. از ورودیای ما یه نفرم وسطای نوشتن پایان‌نامه‌ش انصراف داد. از نودوچهار تا حالا هفتادتا دانشجو گرفته که هنوز ده دوازده نفر بیشتر دفاع نکردن. هر بار که می‌رم اونجا آمار می‌گیرم ببینم امسال چند نفر گرفتن، چند نفر انصراف دادن، چند نفرشون پسرن، چند نفر دخترن، چند نفر ترکن، حتی می‌پرسم چند نفرن مهندسن و آیا بینشون شریفی هم هست یا نه. هیشکی هم نمیگه به تو چه و پاسخ می‌دن :دی :))

۷۴. من وقتی رسیدم اونجا استاد شمارۀ ۳ جلسه داشت. دفترش روبه‌روی آبدارخونه‌ست. وقتی رفتم برای خودم چایی بریزم در اتاقش باز بود و دیدم که داره با همکاراش صحبت می‌کنه. امیدوار بودم جلسه‌ش زود تموم بشه و ببینمش. یه کم بعد تو سالن دیدمش و دعوتم کرد دفترش. نیم ساعتی نشستیم و راجع به درس‌های دورۀ دکتری حرف زدیم. موقع خداحافظی استاد شمارۀ ۹ اومد اتاقش و ایشونم دیدم. دوست داشتم شمارۀ ۱۱ رو هم می‌دیدم ولی چون دفترش با استاد شمارۀ ۵ مشترکه نرفتم دیدنش. استاد شمارۀ ۵، استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که سه چهار سال پیش برای مصاحبۀ دکتری رفته بودم و قبول نشدم از مصاحبه. از اون موقع به بعد یه‌جوری می‌شم وقتی می‌بینمش. برای همین نرفتم دیدنِ استاد شمارۀ ۱۱ که ناخواسته استاد شمارۀ ۵ رو هم نبینم. استاد شمارۀ ۶ هم استاد یکی از دانشگاه‌هایی بود که از مصاحبه‌ش رد شدم. ولی از دیدار مجددش یه‌جوری نمی‌شم و اگه می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. ۵ خانومه، بقیهٔ شماره‌ها آقا.

۷۵. چهارشنبه صبح وقتی نسخۀ سوم صحافی رو تحویلشون دادم، قضیۀ تعهد خدمت رو هم پرسیدم ببینم حق با کی بوده. گویا حق با فرهنگستان بوده و بر اساس قوانین جدید، سنوات خدمتو تو مدرک نمیارن. اون خانم هم انگار زنگ زده بوده و عذرخواهی کرده بوده که اشتباه کرده فکر کرده که اینا اشتباه کردن.

۷۶. وقتی پرینت پایان‌نامه‌مو بهشون دادم، یه سی‌دی خام هم بهشون دادم که فایلشو تو سی‌دی هم بریزن. خودم لپ‌تاپ همرام نبود این کارو انجام بدم. بهشون گفتم از دانشجوها هر کی خواست بهش بدن و مشکلی با به اشتراک گذاشتن پایان‌نامه‌م ندارم. وقتی اینو گفتم، سه‌تا مسئول تو دفتر آموزش بود و هر سه‌شون با تعجب گفتن نه! ندیا به کسی. اگه به کسی بدی می‌دزدن! منم هاج و واج نگاشون می‌کردم که چرا؟ مگه قرار نیست تو ایرانداک (یه جاییه که پایان‌نامه‌ها رو اونجا می‌ذارن و بقیه می‌تونن برن دانلود کنن بخونن) آپلود کنم؟ گفتن قانون جدید اومده که کسی اونجا پایان‌نامه نذاره و هر کی هم گذاشته از دسترس خارج شده. من همچنان مات و مبهوت نگاشون می‌کردم که وا! ینی چی؟ اگه یه کار علمی منتشر نشه و به درد بقیه نخوره، اصلاً از اول چرا انجام میشه؟ پایان‌نامهٔ من فقط برای گرفتن مدرک ارشد نبوده که. گفتم به هر حال اگه حاصل زحمات منه که من با انتشارش مشکلی ندارم و هر کی خواست بهش بدین.

۷۷. دو سال پیش وقتی نسخۀ اولیۀ پایان‌نامه‌مو فرستاده بودم برای استاد مشاور دومم که بخونه و نظرشو بگه، گفته بود خوبه و همون نسخۀ اولیه رو گذاشته بود تو سایتش! دو سال بود که همین نسخۀ اولیه رو سایتش بود و تو این مدت این نسخه هزار بار ویرایش شد. بعد از صحافی پایان‌نامه، نسخۀ نهایی رو برای استاد مشاور دومم فرستادم که این نسخه رو با اون جایگزین کنه و بذاره تو سایتش. به استاد مشاور اولم (استاد شمارۀ ۳) هم گفتم هر کدوم از دانشجوها خواستن بهش بدین.

۱۸ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۰۶- از هر وری دری ۱۲

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ق.ظ

یک. صبحم رو با سؤال سرت کدوم ورۀ مامان آغاز کردم. دوتا بالش دارم که یکی این سر تخته یکی اون سرش. بسته به حال و هوام هر شب سرمو رو یکیش می‌ذارم. اگه تختم مربعی بود دو طرف دیگه‌شم بالش می‌ذاشتم و اگه دایره بود همۀ محیطشو مجهز به بالش می‌کردم :| بعد با اینکه معمولاً خودم بیدار می‌شم، می‌گم مامان صدامم بزنه که یه وقت خواب نمونم. حالا اومده دیده پتو رو یه‌جوری رو سرم کشیدم که معلوم نبود سرم کدوم وره :| خودمم سر صبی داشتم فکر می‌کردم سرم کدوم وره :|

دو. صبح برادرم یه جایی کار داشت. رفت و یه کم بعد زنگ زد که از لپ‌تاپش یه چیزی براش بفرستم. رمزشو نمی‌دونستم و گفت و الان حس کسیو داره که به خزانۀ بانک مرکزی دست پیدا کرده. هر چند فولدرای مهمش باز رمز جداگانه داره ولی بسی مشعوفم رمز ورود به لپ‌تاپشو بالاخره فهمیدم :|

سه. یه هفته‌ست منتظر شارلوتم. قالب کیک شارلوت. چند وقتی بود که مامان می‌گفت قالب جدید بگیرم و منم در حال تحقیق و بررسی بودم که اول ته‌توی قالبا رو دربیارم بعد قیمت کنم و بعد یکی رو به غلامی قبول کنیم. این وسط اسنپ‌شاپ هم هی کد تخفیف خرید اول می‌فرستاد و حالا علاوه بر اینکه باید روی قالب‌ها و نظرات مشتریان تحقیق می‌کردم، باید ته‌توی اسنپ‌شاپ رو هم درمیاوردم ببینم چی به چیه. فرایند ثبت سفارش اسنپ‌شاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود ولی فروشگاه‌ها تهران بودن و برام عجیب بود که چجوری یه فروشگاه از اون سر میهن به این سر میهن چیزمیز می‌فرسته. گفتم لابد شبیه دیجی‌کالاست دیگه. مامان گفت حالا که می‌گیری چهارتا بگیر. اگه به خودم باشه بعد از اون همه تحقیق و بررسی، اول یه دونه می‌گیرم و اگه خوب بود و راضی بودم سفارش مجدد می‌دم. ولی خانواده دلِ گنده‌ای دارن و مثل من سخت نمی‌گیرن و همون ابتدا ندیده چهارتا قالب می‌خوان. شنبه دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ خودم و دوتا قالب زرشکی و مشکی با شمارۀ بابا سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالب‌ها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. همین دوتا رنگم داشتن فقط. پرداخت که کردم، اون شمارش معکوس فعال شد و تا سه‌شنبه منتظر بودم. با اینکه کلی تجربۀ خرید اینترنتی دارم ولی حس می‌کردم این دفعه سر کارم و قراره زنگ بزنن لغوش کنن. بارها پیش اومده بود از دوتا خیابون اون‌ورتر غذا سفارش بدم و زنگ بزنن بگن دوریم و لغو کنن. این که دیگه صدها کیلومتر اون‌ورتر بود و امیدی نداشتم برسه دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که به‌نظرم کم بود و دیگه واقعاً فکر می‌کردم قضیه سرکاریه. سه‌شنبه ظهر پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم به‌نظرتون این سفارش تا شب می‌رسه دستم یا لغوش می‌کنید؟ پشتیبان شماره‌مو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچه‌م. باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم سر کوچۀ ما؟ بعد که رفتم تحویل گرفتم به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی خب فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ بابا از همین مغازه و همزمان سفارش داده بودم هنوز نرسیده دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر می‌کردم باهم می‌فرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. حالا دو روز گذشته و دو بار اعلام تأخیر کردم و هی میگن تو راهه و دارن میارن و هنوز نیاوردن. با این همه، فقط دو ستاره ازشون کم کردم. تحویل هم نگرفتم هنوز :|

چهار. شش‌تا کتاب درسی از نمایشگاه کتاب سفارش دادم و برای اینکه مبلغش رُند بشه یه کتاب قصۀ کودکانۀ سه چهارتومنیِ پنج‌شش‌صفحه‌ای هم سفارش دادم. کتاب قصه رو دیروز آوردن و هنوز خبری از کتابای اصلی نیست. هزینۀ ارسال کتابا رایگانه، ولی روی بسته می‌نویسه هزینه‌ش ده‌بیست‌هزار تومنه و واقعاً خجلم که برای کتاب سه‌چهارتومنی ده بیست تومن هزینه می‌کنن.

پنج. هفتۀ پیش نسخۀ نهایی پایان‌نامۀ ارشدمو ایمیل کرده بودم آموزش که تأیید کنه که صحافیش کنم. خانم میم همون روز پیام داد که بچه‌ها دارن بررسی می‌کنن و یه چندتا ایراد کوچیک داره. بعد از هشت روز، دیروز ظهر بچه‌ها! بالاخره اون ایرادها رو فرستادن و در عرض یک ساعت و پنج دقیقه اصلاحش کردم و دوباره ایمیل کردم براشون. احتمالاً یه هشت روز دیگه هم باید صبر کنم که تأییدیۀ نهایی رو بفرستن. مثلاً یکی از ایرادها این بود که عنوان و توضیحات جدول‌ها و نمودارها، براساس شیوه‌نامه، نباید برجسته (بولد) باشد. من اینو می‌دونستم ولی استادم گفته بود برجسته‌ش کن و من نمی‌دونستم نظر استاد ارجحه یا شیوه‌نامه. برجسته‌ش کرده بودم و حالا نظر بچه‌ها این بود که برجسته نباشه. یه ایراد دیگه‌شم این بود که اندازۀ قلم برای درج شمارۀ صفحات باید یازده باشه و برجسته (بولد) نباشد. یکیشم این بود که فهرست به‌هم‌ریخته است. که اینو متوجه نشدم ینی چی. چیزی که من می‌دیدم به‌هم‌ریخته نبود و نمی‌دونم منظورشون چی بود. یه ایراد دیگه‌شم این بود که خط پانوشت از منتهاالیه سمت چپ شروع شود. انصافاً نمی‌دونستم خط پانوشت رو میشه جابه‌جا کرد و یک ساعت گشتم تا جای تنظیماتشو پیدا کنم و شرط می‌بندم هم‌کلاسیام خود پانوشت رو بلد نیستن چه رسد به تنظیم نقطۀ شروع خط پانوشت :| حالا بعد از اینکه خبرِ گرفتنِ تأییدیه بین دوستان بپیچه، همه‌شون پایان‌نامه‌مو می‌گیرن و متنشو پاک می‌کنن و محتوای خودشونو کپی می‌کنن توش و هیچ وقت نمی‌فهمن برای جابه‌جا کردن خط پانوشت چه اعصابی از من به فنا رفته. حالا بماند که بعضیاشون حال و حوصلۀ همین کپی پیستم ندارن و چند بار به خود من پیشنهاد دادن کارشونو انجام بدم یا یکیو پیدا کنم براشون پایان‌نامه بنویسه :| که البته نه خودم انجام دادم براشون نه کسیو پیدا کردم. ده امتیازم از رابطۀ دوستیمون کم کردم و ازشون فاصله گرفتم :|

شش. دیشب به بابا می‌گم باید یه جایی پیدا کنم پایان‌نامه‌مو بدم صحافی کنن. سریع برداشته زنگ زده به دوستش که دخترم پایان‌نامۀ دکتراشو! می‌خواد صحافی کنه و دنبال یه جای امنیم که محتواشو ندزدن و برای خودشون کپی برندارن و شما کجا رو پیشنهاد می‌دی؟ صحبتشون که تموم شد، من: بابا این پایان‌نامۀ ارشده. حالا کو تا دکترا. بعدشم، پایان‌نامه‌ها تو ایرانداک هست دیگه. بخوان بدزدن میرن از اونجا برمی‌دارن. تازه! استاد مشاورم پارسال وقتی یه نسخه براش فرستاده بودم که بخونه، برداشت همون نسخۀ نهایی‌نشده و تأییدنشده رو گذاشت تو سایتش. فی‌الواقع تنها کسی که پایان‌نامۀ منو نداره خواجه حافظ شیرازیه :|

هفت. پشت شیشه برف می‌بارد. در سکوت سینه‌ام دستی، دانۀ اندوه می‌کارد.

۸ نظر ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۹- انواع استاد، به‌لحاظ نحوۀ بازخورد

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ

استادها در مواجهه با فعالیت‌های دانشجوها به دو دسته تقسیم می‌شن: دستۀ اول استادهایی هستن که دانشجو کارشو براشون می‌فرسته و هیچ واکنشی نشون نمی‌دن؛ یا نهایت بازخوردشون یه نمره‌ست؛ بی‌هیچ‌توضیحی. آدم فکر می‌کنه اصاً نخوندن کارو.

دستۀ دوم اونایی هستن که با حوصله و دقت می‌شینن کارو بررسی می‌کنن و بازخورد می‌دن؛ ولی نحوۀ بازخورد دادنِ اینا به دو نوع تقسیم میشه. نوع اول اونایی هستن که کار با وردو بلدن و توانایی کار با رایانه رو دارن و معمولاً جوان هستن و به‌روزن و با تکنولوژی آشنان و می‌تونی کارتو براشون ایمیل کنی. اونا ایمیلتو دریافت می‌کنن و مقاله رو می‌خونن و براش کامنت می‌ذارن و دوباره برات ایمیل می‌کنن. مثلاً به این صورت:



نوع دوم از دستۀ دوم اونایی هستن که سن بالایی دارن و توانایی یا مهارت کار با رایانه رو ندارن و به‌قول خودشون قدیمی‌ان. اینا خودشون دوباره به دو دسته تقسیم می‌شن. دستۀ اول از نوع دومِ دستۀ دوم اونایی هستن که با اینکه با تکنولوژی آشنا نیستن یا به‌علت سن بالا توانایی نشستن پای رایانه رو ندارن، اما معاون یا منشی یا یکی رو دارن دوروبرشون که کارتو براشون ایمیل کنی و اون بنده خدا پرینت بگیره برسونه دست استاد. این نوع استادها پرینت کارتو تحویل می‌گیرن و می‌خونن و نظراتشونو با مداد یا خودکار روش می‌نویسن و می‌دن به معاون یا منشی یا دستیارشون تا اسکن کنه و عکس یا پی‌دی‌افشو ایمیل کنه برات. مثلاً ممکنه یه سری ویرگول به کارت اضافه کنن، یه سری ویرگول ازش کم کنن، یا بگن کلاهِ الفِ فرایندو بردار، به جای سناریو بنوبس فرانامه، به جای استراتژی بنویس راهبرد، به جای کنترل واپایش و به جای سیستمی هم نظام‌مند. به این صورت:



 دستۀ دوم از نوع دومِ دستۀ دوم اونایی هستن که راه ارتباطیشون با دانشجو دیدار حضوری و تلفنی و کبوتر نامه‌بره و دانشجو کارشو باید پرینت کنه و پست کنه و مقاله از این سر میهن اسلامی با پیک بره اون سر میهن اسلامی و استاد با مداد یا خودکار نظراتشو بنویسه و مجدداً پست کنه برای دانشجو و مقاله از اون سر میهن اسلامی برگرده این سر میهن اسلامی. مثلاً به این صورت:



امشب بعد از مدت‌ها نشستم نظرات استادان راهنما و مشاور و داورو تلفیق کنم که بعدش پایان‌نامۀ ارشدمو برای جهانیان عرضه کنم. حالا این وسط یه شخصیت نامعلومی هم هست که قبل از عرضه برای جهانیان اول باید برای اون ایمیل کنم و تأیید کنه که بر اساس شیوه‌نامه‌شون نوشتم. بعد از تأیید ایشون باید دو نسخه با جلد زرشکی صحافی کنم و بدم کبوتر نامه‌بر ببره تهران و فایلشم آپلود کنم تو ایرانداک.

پ.ن: استادراهنمای ارشدم جزو دستۀ اول از نوع دومِ دستۀ دوم بود و استاد داورم جزو دستۀ دوم از نوع دومِ دستۀ دوم. استادان مشاورم هم هر دوشون شکر خدا جزو دستۀ اول از دستۀ دومِ بودن و کامنت گذاشتن و ایمیل کردن.

۷ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۰- صبر بر عملکرد کُند مسئولان

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

در روایت‌ها و احادیث، صبر رو به دو یا سه نوع تقسیم کردن. صبر هنگام مصیبت و صبر هنگام عبادت کردن و صبر بر گناه نکردن. با اجازه‌تون می‌خوام شما رو با نوع چهارم صبر هم آشنا کنم و اون صبر بر عملکرد کند و تأخیر مسئولان هست. اون سفارش مرجوع‌شدۀ هفتۀ پیشم از اُکالا یادتونه؟ مبلغش هنوز به حسابم برنگشته. تو بخش شکایات، درخواست رسیدگی به موضوع رو دادم و زنگ هم زدم، ولی در حال پیگیریه. یه هفته‌ست دارن بررسی می‌کنن پولمو پس بدن یا نه. حالا چند روز بعد از اون سفارش نافرجامی که خودشون مرجوعش کردن و گفتن آدرست دوره و خارج از محدودۀ ماست یه سفارش دیگه هم به همون فروشگاه قبلی دادم و سفارشمو آوردن. این سری پرداخت در محل رو انتخاب کرده بودم که اگه نیاوردن منتظر پس دادن پولم نمونم. و تصمیم دارم سر فرصت اینم پیگیری کنم ببینم چجوریه که سری اول دور بودم و سری دوم نزدیک شدم. به‌نظرم هدفشون سوختنِ کد تخفیف خرید اولم بود که حاصل شد. دانشگاه فعلی هم چند ماهه مدرک ارشدمو می‌خواد و مدرک مذکور رو باید یه مسئول تو سازمان دانشجویی تأیید کنه. هنوز انجامش نداده. نه‌تنها مدرک من بلکه مدرک بقیه که از رشته‌ها و دانشگاه‌های دیگه هستن هم هنوز تأیید نشده. گفتن این تأیید مدارک یه مسئول بیشتر نداره و فعلاً داره پیارسالیا رو تأیید می‌کنه. یکی هم نیست بهشون بگه این همه جوان بی‌کار تو این مملکت ریخته. ده‌تاشونو بردارین بگمارین! تو اون کار که کار ما هم سریع‌تر پیش بره. استاد مشاور دوم ارشدم هم پیام داده که مقالۀ پایان‌نامه‌تو برای ارتقای درجۀ استادی لازم دارم و کی چاپ میشه که ازش بهره ببرم. ایشون از همون ابتدا گفته بود اگه اسم من تو مقاله بیاد هستم وگرنه برو سراغ یکی دیگه. آخ که چقدر مناعت طبع داره این بزرگوار. گفتم مقاله خیلی وقته پذیرش شده ولی چاپش با خداست. بعد پیام دادم به مسئولین مربوطه و گفتن در حال چاپه. یه ساله که در حال چاپه. روال کارهامم این‌جوریه که وقتی فایلی پروژه‌ای چیزی می‌خوان حتماً باید تا فلان ساعت تحویل بدی و بعد که تحویل می‌دی تا چند ماه و حتی چند سال نه خبری از تأیید هست نه رسیدگی نه هیچی. سین هم نمی‌کنن پیامتو حتی. اون‌وقت اون عجله‌شون برای انجامش چیه رو درک نمی‌کنم. هفتۀ پیشم برای پیگیری یه کاری رفته بودم یه جایی. همین که وارد شدم بعد از سلام و درود بر روح پرفتوحشون، مکالمه رو این‌جوری شروع کردم که حدود چهار پنج ماه پیش یه درخواست داده بودم که فلان اطلاعاتم رو ویرایش کنید. مشکل هم از سیستم خودشون بود که گزینۀ دیگه‌ای نداشت و من گزینۀ نامربوط رو مجبور شده بودم بزنم. گفتم اطلاعاتم هنوز همون قبلیه و اصلاحش نکردید. مسئول مربوطه خودش کف کرد که چهار پنج ماهه کارم انجام نشده و گفت چه صبری داری! گفت همون هفتۀ اول باید میومدی پیگیری می‌کردی ببینی چرا انجام نشده. و هفتۀ بعد و بعدتر میومدی تا بالاخره رسیدگی کنیم. گفتم خب حالا که اومدم لطفاً ویرایشش کنید. و به جان خودم یک دقیقه بیشتر طول نکشید اصلاح اطلاعات. یک دقیقه :|

۸ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۷- جلسۀ دفاع

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۱۸ ب.ظ


بر طبل شادانه بکوبید که بالاخره دفاع کردم. سه ساعت طول کشید. فیلم لحظات پایانی جلسه رو براتون آپلود کردم. رمزش همون رمز کارنامه‌ست که توی پست قبل توضیح دادم چجوری به‌دست میاد. همون عدد رو وارد کنید و در صورت تمایل دانلود کنید ببینید. لحظه‌ای که آهنگر دادگر از روی صندلی بلند شد که نمره‌مو به جهانیان اعلام کنه اینترنتم قطع شد و نفهمیدم نمره‌م چند شد. وقتی داشت خدافظی می‌کرد بره نتم دوباره وصل شد. زنگ زدم از دوستام پرسیدم نمره‌مو :|

[لینک دانلود فیلم، سی ثانیه، یک مگابایت]

متأسفانه هنوز فرصت نکردم به پیام‌هاتون پاسخ بدم. همه رو خوندم و می‌خونم همچنان، ولی توان و مجال پاسخ دادن ندارم فعلاً. ایشالا تا آخر هفته سر فرصت مناسب سعی می‌کنم با حوصله جواب بدم. صبوری کنید. جواب هر کدوم از سؤالات پست قبل رو هم نمی‌دونستید، می‌تونید از بغل‌دستیاتون کمک بگیرید.

۳۶ نظر ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صَدیقَتی الجَدیدَة مِنَ القاهِرَة (۱)


«سلام علیکم من دانشجوی کارشناسی ارشد زبان فارسی و موضوع رساله ام درباره اصطلاح فارسی و و فرایند های واژه سازی در زبان فارسی است . براینکه پرسم از روش های که فرهنگستان از آن ها برای تولید اصطلاح ها استفاده میکند ، من از شما می پرسم چرا که من گیج می شوم ، در یکی از مقاله ها روش های اشتقاق و ترکیب و آمیزش و وام گیری و نام آوا و گسترش استعاری به نام فرایند های واژه سازی بررسی می کرد ، در مقاله های دیگری اشتقاق و ترکیب به نام واژه سازی بررسی می کرد چرا که این فرایند های از الگو های قاعده مند استفاده می شود اما گسترش استعاری و نو واژه سازی و اختصار و دوگان سازی و وام گیری به نام واژه آفرینی بررسی می کرد چرا که این فرایند های فاقد قواعد دقیق و مشخص اند ، و هم در کتاب اصول و ضوابط واژه گزینی روش های گسترش استعاری و نو واژه سازی بررسی نمی کرد».

پیامشو ویرایش نکردم و همین‌شکلی بود. چندین بار خوندمش تا بالاخره متوجه شدم چی میگه و چی می‌خواد. از کارشناس ارشد زبان فارسی یه همچین متن آشفته‌ای بعید بود. شروع کردم به غر زدن که پس چی یاد بچه‌ها می‌دن تو مدرسه و دانشگاه که دو خط پیام هم بلد نیستن بنویسن. نوشتم «سلام. کتاب‌های دکتر طباطبائی این‌ها رو کامل توضیح داده. هر نویسنده دسته‌بندی خاص خودشو داره. کتاب‌های ایشون به‌نظرم کامله.». نوشت «باشد ، آیا شما به من کمک می دهید تا این کتاب ها را یابم». جزو مخاطبام نبود و شماره‌شو نداشتم. کلیک کردم روی اسمش و دیدم گروه مشترکمون همون گروه پست قبله. همون بنده خدایی بود که اون سؤال ساده رو راجع به روش‌های واژه‌سازی مطرح کرده بود و من جوابشو تو گروه داده بودم و راهنماییش کرده بودم. اومده بود پی‌وی! که مزاحم سایر اعضا نشیم. فرضیۀ دانشجویِ ایرانیِ کم‌سواد بودنش کمرنگ شد و فرضیۀ جدیدم این بود که ایرانی نیست و فارسیو خوب بلد نیست. نوشتم «بله حتماً. خوشحال می‌شم اگر کاری از دستم بربیاد و کمکتون کنم.». عکس جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم که جست‌وجو کنه و بیابه. در پاسخ به عکس‌ها نوشت «متشکرم خسته نباشید». از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. پرسیدم «راستی، زبان مادری شما فارسی نیست؟ فعل‌هاتون یه کم متفاوت با بقیه هست.». گفت «بله ،زبان مادری من فارسی نیست». توضیح بیشتری نداد. نوشتم «از آشنایی با شما خوشحالم». جواب داد «من هم از آشنایی با شما خوشحالم من فاطمه ، من مصری هستم». گفتم «من این سه کتاب رو دارم و اگر به کتابخانه دسترسی دارید می‌تونید امانت بگیرید و بخونید.». گفت «خسته نباشید ، چگونه میتوانم این کتاب ها را یابم؟» دوباره از خسته نباشید گفتنش خنده‌م گرفت. دست هر کی که این جمله رو یادش داده درد نکنه، ولی کاش بهش می‌گفت خسته نباشیدو آخر مکالمه موقع خداحافظی می‌گن نه همین ابتدا و نه دم به دیقه. داشتم فکر می‌کردم آدرس کجا رو بدم که بره کتابا رو از اونجا بگیره. پرسیدم ساکن تهران هستید؟ گفت «نه در مصر زندگی می کنم». جا خوردم. فکر می‌کردم از دانشجوهای خارجی یکی از دانشگاه‌های تهرانه، ولی دانشجوی مصر بود و اصلاً ایران نبود. جا داشت ازش بپرسم آخه نونت نبود، آبت نبود، اونجا تو مصر زبان فارسی خوندنت چی بود. می‌دونستم که کار درستی نیست از کتابام عکس بگیرم بفرستم و اصولاً کتاب رو یا باید خرید یا از کتابخونه امانت گرفت. ولی چاره‌ای نداشتم. این کتاب‌ها رو فقط می‌شد از تهران پیدا کرد و فرض کردم که دارم کتابامو بهش امانت می‌دم. گفتم عکس می‌گیرم و تا فردا می‌فرستم. گفت «خیلی متشکرم دست شما را درد نکند». می‌خواستم بگم درد نکردن گذرا به مفعول نیست. نگفتم. یه گوشه برای خودم یادداشت کردم که اگه یه وقت باهاش صمیمی شدم، ازشم بپرسم ببینم سریال یوسف پیامبرو دیده یا نه و نظرشو راجع به یوزارسیف حکیم جویا بشم. فرداش کلی کتاب و مقاله براش فرستادم و اون سؤالی هم که در ابتدا ازم پرسیده بودو تو گروه درسیمون مطرح کردم که استادها و دوستام هم نظرشونو بگن. یکی از دوستان گفت «گسترش استعاری در اصول و ضوابط همان «نوگزینش» است. نوواژه‌سازی هم ذیل همان «واژه‌سازی» بررسی می‌شود.». این جوابو برای فاطمه هم فرستادم. گفت «دست شما را درد نکند ، خیلی متشکرم خسته نباشید». می‌خواستم بگم خسته نیستم به خدا. گفتم چند تا کتاب دیگه هم هست. اگر کتابخانهٔ دانشگاهتون داشته باشه امانت بگیرید و بخونید. اسم و تصویر جلد کتاب‌ها رو براش فرستادم. گفت:



سایت فرهنگستانشونو گرفتم و سایت فرهنگستانمونو بهش دادم. سعی می‌کردم جمله‌هامو کوتاه و کتابی و رسمی بنویسم و از کلمات ساده و پرکاربرد استفاده کنم که راحت‌تر متوجه بشه. شماره‌ش قبلاً نشون داده نمی‌شد. بعدها شماره‌شو برام قابل‌نمایش کرد. پیش‌شمارهٔ مصر بود واقعاً. منم ذخیره‌ش کردم. ذخیره که شد، جزو مخاطب‌هام که شد، عکس پروفایلم هم براش نشون داده شد. دوست‌تر شدیم. ولی تا حالا روم نشده بهش بگم کی بگه خسته نباشید و درد نکردن گذرا به مفعول نیست. موقع نوشتن پایان‌نامه‌ش هر سؤال و ابهامی که براش پیش میاد ازم می‌پرسه. همیشه مکالمه‌هاشو با جملۀ من به کمک شما نیاز دارم شروع می‌کنه. منم هر کمکی از دستم برمیاد انجام می‌دم و دریغ نمی‌کنم. انقدر که من در دسترسشم استادهای مشاور و راهنمای خودم برای پایان‌نامه‌م نبودن. نمی‌دونم چه کار خیری کرده که خدا منو سر راه پایان‌نامه‌ش قرار داده؛ چون که هیچ‌یک از هم‌کلاسیام حوصله و اعصاب این کارا رو ندارن و من یه دونه‌م، واسه نمونه‌م :دی

یه زمانی یکی از فانتزیام استاد شدن بود. که دیگه فکر نکنم بهش دست پیدا کنم و مدت‌هاست خیالش از سرم افتاده. ولی با پایان‌نامهٔ این دوستمون در حال حاضر به‌صورت فرامرزی دارم با استادراهنماها هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. تجربهٔ شیرینیه. تنها مشکلم اینه که رساله‌شو به زبان عربی می‌نویسه و منم مثل شما عربی کلاسیک بلدم، نه این عربی امروزی رو. علی ایُّ حال تو پست بعدی می‌خوام تعدادی از سؤال‌ها و جواب‌هامونو باهاتون به اشتراک بذارم. به‌نظرم سؤالات جالبی هستن و دونستن جوابشون برای شما خالی از لطف نیست.

ادامه دارد...

۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1428- Sharing is caring

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ق.ظ

کارهای پژوهشی یه بخشی دارن به اسم پیشینه که اونجا از مطالعات مشابهی که انجام شده اسم می‌برن و از نتایج تحقیقاتی که قبلاً صورت گرفته میگن و خواننده رو ارجاع می‌دن به اون پایان‌نامه‌ها یا مقاله‌ها و حتی کتاب‌ها. من چون سال ۹۶ تو آزمون دکترا شرکت کرده بودم، اگه قبول می‌شدم باید تا مهر ۹۷ دفاع می‌کردم. با این امید و احتمال که ممکنه قبول شم، پایان‌نامه‌مو آماده کرده بودم برای دفاع. پیشینه‌مو دو قسمت کرده بودم. قسمت اولش پیشینۀ کارهایی بود که باهاشون موضوع مشترک داشتم، قسمت دوم پیشینۀ کارهایی بود که باهاشون روش مشترک داشتم. مثلاً تو قسمت اول نوشته بودم فلانی فلان سال راجع به پذیرش واژه‌های حوزۀ فلان کار کرده و نظرش اینه، تو قسمت دوم نوشته بودم فلانی فلان سال شیوع فلان چیز رو مدل کرده و مدل منم همینه. از بدو خلقت تا سال ۹۷ هر پژوهشی که موضوع یا روش کارش مشابه موضوع یا روش کار من بودو آورده بودم تو پیشینه. اینکه وقتی رفتم کارمو تحویل بدم گفتن یه استاد مشاور دوم هم انتخاب کن اینا رو تأیید کنه بماند. اینکه استاد موردنظرو پیدا کردم و لقمهٔ آماده رو تحویلش دادم و تأیید کرد و دوباره یه درخواست دیگه داشتن هم بماند. این کش اومدن کار برای خودم خیلی مهم نبود. چون تا وقتی دکترا قبول نشده بودم، به مدرک ارشدم نیازی نداشتم. چیزی که برام مهم بود این بود که پیشینه‌م تو تحقیقات سال ۹۷ متوقف نشده باشه. همچنان پیگیر بودم که تا روز دفاع اگر کار جدیدی تو این مدت انجام شده، اونم تو پیشینه‌م بیارم و پیشینه‌م به‌روز باشه. این به‌روز بودن و کامل بودن و سمبل نشدن کارم برام مهم‌تر از حتی نمره‌شه. یکی از تحقیقات جدید، مقالۀ هم‌کلاسی خودم بود که سال ۹۷ دفاع کرد. سال ۹۸ هم دو تای دیگه از دوستام دفاع کردن و امسالم دو تای دیگه. هر کدوم از بچه‌ها که دفاع می‌کردن مقاله‌هاشونو می‌گرفتم و اگر مرتبط به کار من بود تو پیشینه می‌آوردم. پیگیر مقاله‌های شیوع کرونای دکتر مشایخی هم بودم و وقتی منتشر شد از اونا هم اسم بردم. چرا که به‌لحاظ نظری مدل پذیرش و ابتلا به هر چیز جدیدی یکیه. این چیز جدید می‌تونهٔ واژهٔ جدید، یا ویروس جدید باشه.

چند روز پیش پیام دادم به اون دو تا دوستم که همین یکی دو ماه پیش دفاع کردن و ازشون خواستم عنوان و چکیده یا دو خط از نتیجۀ کارشونو بفرستن که تو پیشینه بیارم. به‌خاطر کرونا کسی نرفته بود جلسۀ دفاعشون و منم در جریان جزئیات موضوع و نتیجه‌شون نبودم. ولی می‌دونستم کلیت کارشون چیه. این کارِ من انقدر که برای اونا سود داره برای خودم نداره. بالاخره کارشون دیده میشه و ارجاع داشتن از جاهای مختلف امتیازه براشون. بخوام صادقانه هدفمو از این کار بگم، هدفم لطف و محبت بود. پیشینه‌مو با تحقیقات دیگه هم می‌تونستم به‌روز نگه‌دارم. می‌دیدم که استادها چجوری تو مقاله‌های خودشون به کارای همدیگه ارجاع می‌دن، منم احساس وظیفه کردم که این‌جوری هوای هم‌کلاسیامو داشته باشم. پیشینه‌ای هم که نوشته بودم انقدر کافی بود که بود و نبود اینا فرقی به حال کیفیتش نکنه. اون دوستم که ۹۸ دفاع کرده بود متن چکیده‌شو فرستاده بود. یکی از اینایی که ۹۹ دفاع کرده بودن هم عکس گرفت فرستاد. منم دو خط برای معرفی هر کدوم اختصاص دادم. ولی اون یکی هم‌کلاسیم حتی عنوانشم نگفت! عنوان پایان‌نامه‌ای که دفاع کرده بود و ارائه داده بودو نگفت! گفت خودم دارم مقالۀ پایان‌نامه‌مو می‌نویسم و نمی‌تونم بگم. انگار اگه می‌گفت من می‌رفتم مقاله‌شو به نامم ثبت می‌کردم. در بهت و حیرت فرورفته بودم و باورم نمی‌شد بهم گفت نه نمی‌دم. حالا اگه عنوان پایان‌نامه‌ای که ارائه شده رو می‌گفت من چه سوءاستفاده‌ای می‌تونستم بکنم که خودمم خبر ندارم؟

پایان‌نامه مثل مقاله نیست که به‌راحتی بشه از سایت و مجله دانلودش کرد. از کتابخونه هم بخوای بگیری، تعداد محدودی از صفحاتشو می‌ذارن کپی کنی. که دیدم یه عده می‌رن هر کدوم یه بخشی رو کپی می‌کنن می‌ذارن کنار هم که کامل بشه! ولی بعضی از استادها پایان‌نامه‌های دانشجوهای سابقشونو به‌طور کامل در اختیار دانشجوهای جدیدشون قرار می‌دن. پارسال کارمو فرستاده بودم استاد مشاور دوم که بخونه و نظر جدیدی داشت بگه؛ اینم خونده بود و چون از نظر خودش همه چیش درست بود، آپلود کرده بود تو سایتش! فکر کن پایان‌نامه قبل از اینکه ازش دفاع بشه منتشر شده تو سایت! که البته ابداً ناراحت نشدم از این اتفاق. چون همیشه از به اشتراک گذاشتن دانشم حال خوبی بهم دست میده. اون وقت این بزرگوار یه عنوان ناقابل از پایا‌نامه‌ش رو هم از ما دریغ کرد.

۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۵- کنفرانس مشهد

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۷۵. باغچۀ حیاط خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. یه درخت گیلاس داشتن که از وقتی یادم میاد بود. دیگه نیست. هر سال اردیبهشت گیلاسا رو می‌چیدیم و می‌دادیم به در و همسایه. من باهاشون برای خودم گوشواره درست می‌کردم. تاب، تاب، عباسی، گوشواره‌هات گیلاسی، دوستِ من و بهاری، میوه و سایه‌ داری، گوشواره‌هات قشنگن، شیرین و رنگارنگن. تاب، تاب، هم‌بازی، یه جفت‌شو می‌ندازی؟



۱. دو تا سؤال فنّی و تخصصی از خانوما دارم. خوانندگان سابق در جریان هستن که پست‌های دخترونه رمزشون مدل ساعتمه و فقط خانوما دارن رمزو. چند سالی میشه که پست رمزدار نمی‌ذارم و اگه موردی پیش بیاد به پانوشت پست ۴۰۴ اضافه می‌‌‌‌‌کنم. الانم این سؤالامو اونجا مطرح کردم. اگه رمزو ندارید بخواید بدم رمزو. خانوم‌‌‌‌‌‌های جدیدالورود و مشکوک هم با خودشون دو تا ضامنِ امین و عادل بیارن تا بهشون مدل ساعتمو بگم. 

۲. دارم شال و کلاه می‌کنم (به جای شال و کلاه کردن، چادر چاقچور کردن هم میشه گفت) که برم مشهد. تنهایی. برای کنفرانس دانشگاه مشهد. بله؛ مقاله‌ام پذیرفته شد. با اینکه برای جزئی‌ترین موارد این مقاله دقت فراوانی به عمل آورده بودم، اما شنیدم که میگن مقاله‌های کنفرانسی به‌راحتی پذیرفته میشن و این همه دقت لازم نبود. چون پولشو می‌گیرن. ولی خب فقط چهار تا مقاله رو برای ارائه پذیرفتن و این حس خوبی بهم می‌ده که جزو پذیرفته‌شدگانم. استرس دارم. تنهام. ناامیدم. کلاً بی‌انگیزه‌ام و نمی‌دونم این ارائه رو کجای دلم بذارم. و از اکنون این نوید رو به خودم می‌دم که تا روز ارائه و حتی تا ماه‌های آتی انواع و اقسام کابوس‌های کنفرانسی رو ببینم. از اینکه یهو ببینم موقع ارائه دمپایی صورتی پامه تا دیر رسیدن و نرسیدن حتی. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی از مشهد برمی‌گردم)، یه سر می‌رم تهران کارای پایان‌نامه‌ام هم پی بگیرم. سه ساله که دارم کارای پایان‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌مو پی می‌‌‌‌‌گیرم و در اینجا بر خود لازم می‌دانم توضیح بدم که من اصلاً آدم امروز فردا کن و پشت گوش بندازی نیستم و خیلی هم سرعت عملم خوب و زیاده. پستِ شباهنگ هستم، بلای جان هم‌کلاسیام یادتونه؟ استادا هر موقع تکلیف و تمرین می‌دادن، نه‌تنها اولین کسی بودم که تحویل می‌دادم، بلکه کفنِ حرف استاد خشک نشده شروع می‌کردم به نوشتن و در اولین فرصت ممکن تحویل می‌دادم. دیگه یه طوری شده بود که استادا می‌گفتن موعد تحویل، یه هفته بعد از اینکه من تحویل دادم. و نه‌تنها در عرصۀ تحصیل که در کارم هم همیشه زودبازده بودم. پستِ فردا که میای یا با خودت طناب بیار یا بستنی یادتونه؟ همکارم گفته بود من سه روزه که با یه فایل درگیرم و من که روز اولم بود هشت تا فایل کار کرده بودم. انقدر سرعتم خوب بود که یه روز رئیسمون اومد کامپیوترمو چک کرد گفت من به شما مشکوکم. چجوری آخه این همه فایلو با این دقت تموم می‌کنی؟ نه فقط اون موقع که الان هم همین سرعت عمل رو در کار جدیدم حفظ کردم. سه سال پیش که وارد پروژۀ استاد شمارۀ ۱۷ شدم، برای هر پکیجی که می‌گرفتیم شش ماه وقت می‌داد و میده بهمون. بعد من گفتم چون برای کنکور می‌خونم و در حال دفاعم (سه ساله در حال دفاعم!) پاره‌وقت کار خواهم کرد. بعد با این همه مشغله تا حالا پنج تا پکیج تحویل دادم؛ اون وقت چند روز پیش یکی از همکارا که قبل از من تو تیم بود بهم می‌گفت هنوز پکیج اولم رو تحویل ندادم. بقیۀ همکاران هم همچنین. (داخل پرانتز یه کم راجع به پکیجا بگم. کار ما تو این پروژه اینه که اول اون پکیج صوتی که بهمون دادن رو جمله‌به‌جمله تقطیع کنیم و محاوره‌ای هر جوری که می‌شنویم تایپ کنیم. موقع تایپ هم باید شیوه‌نامه رو رعایت کنیم. یکی از مواردی که باید رعایت بشه نیم‌فاصله هست. هر یه ساعت فایل صوتی تقریبا هزاروپونصد جمله میشه. بعد باید اینا رو به‌شکل رسمی بنویسیم. بعد واج‌نویسی کنیم. بعدش برچسب بزنیم روی تک‌تک جملات و واژه‌ها و یه سری کارای دیگه. بخش اعظم کار تخصص زبان‌شناسی و نرم‌افزاری می‌خواد. ولی برای تایپ و واج‌نویسی طرف دانش عمومی زبان فارسی داشته باشه هم کافیه. سه تا پکیج اول رو صفر تا صدشو خودم کار کردم. بعد این فکر به ذهنم رسید که خب چرا یه تیم درست نکنم؟ درسته خودم زیرمجموعۀ یه تیم بزرگتر بودم، ولی می‌تونستم یه تیم کوچیک هم به سرپرستی خودم تشکیل بدم. این پیشنهاد رو همون اول اول اول به همه داده بودم که بیاید تقسیم کار کنیم و صفر تا صد رو انفرادی انجام ندیم. ولی گفتن مدیریت تیم سخته. این شد که خودم نشستم زمانی که برای هر مرحله از کارها صرف می‌کردم و سختی کارها رو محاسبه کردم و گفتم اگه فلان قدر برای کل کار دستمزد می‌گیرم، یک‌بیستمشو بدم به کسی که فقط تایپ می‌کنه. یک‌دوازدهمشم اختصاص بدم به کسی که واج‌نویسی می‌کنه. بعد باید خودم اینا رو وارد نرم‌افزار می‌کردم که این کار هفت‌ونیم برابرِ تایپ و واج‌نویسی زمان و اعصاب می‌طلبید!. این‌جوری هم من کمتر خسته می‌شدم هم اینکه یه پولی می‌رفت تو جیب دوستام. دوباره این بار حضوری و نه تلگرامی این ایده رو با استاد و اعضای تیم مطرح کردم و دیدم وقعی نمی‌نهند و ترجیح می‌دن هر کی انفرادی رو پکیجش کار کنه. این شد که آستینامو بالا زدم و قضیه رو با چند تن از دوستانم که نیم‌فاصله رو تو کامنت‌ها و پیام‌ها و پستاشون رعایت می‌کردن! و مورد اعتماد بودن، مطرح کردم و چون فرصت همکاری هم داشتن، یک‌هفت‌ونیممِ! کار رو سپردم به اونا و پکیجای چهار و پنج رو با کمک اونا برچسب زدم. بعد من موقعیتم اینجوریه که کار زیاد پیشنهاد میشه بهم، ولی معمولاً وقتشو ندارم و دوستامو معرفی می‌کنم. اغلبم دوستای وبلاگیمو معرفی می‌کنم. چون نیم‌فاصله بلدن. هزار بارم توصیه می‌کنم یه وقت نگن دوست وبلاگیمن. مورد داشتیم طرف صداش خوب بود، معرفیش کردم برای تیم کتاب صوتی. شمام اگه نیم‌فاصله بلدید یا صدای خوبی دارید :دی یه ندا بدید که هر موقع موقعیتش پیش اومد معرفیتون کنم به بچه‌های بالا، یا حتی تو پکیجای بعدی ازتون کمک بگیرم. ولی اگه یه وقت احیاناً مشکل برملا شدن هویتتون رو دارید ندا ندید دیگه. چون تهش باید شماره حساب بدید دستمزدتونو بدیم. مگر اینکه راه دیگری برای گرفتن دستمزداتون پیدا کنید. (داخل پرانتز نیم‌فاصله رو هم برای هزارمین بار یادتون بدم. نیم‌فاصله اینه: وقتی می‌خواید بنویسید می‌نویسم، اول بنویسید می بعد کنترل و شیفت و عدد دو رو بگیرید و سپس نویسم رو بنویسید. ننویسید مینویسم یا می نویسم.) پرانتز پکیج رو هم ببندیم بریم سراغ کنفرانس).

۳. یه کم از کنفرانسِ پیشِ رو بگم. سال ۹۵ که برای پایان‌نامۀ ارشد از ما پروپوزال (معادل فارسیش میشه پیشنهاده) خواستن، من خیلی روی موضوعی که می‌خواستم روش کار کنم فکر کردم. یه بار رفتم به مدیر آموزشمون گفتم من خوب بیل می‌زنم، ولی نمی‌دونم کجا رو بیل بزنم و دوست دارم جایی رو بیل بزنم که شما اونجا به بیل زدن من احتیاج دارید. این توان رو در خودم می‌دیدم که هر موضوعی بگن روش کار کنم و مفید واقع بشم. ولی اونا خودشونم نمی‌دونستن چی می‌خوان. گرایش من زبان‌شناسی محض نیست و اصطلاح‌شناسی یه جورایی میان‌رشته‌ای محسوب میشه. برای همین نمی‌خواستم پا کنم تو کفش زبان‌شناسیا. خودم رو هم در حدی نمی‌دیدم که وارد حوزۀ زبان‌شناسی محض بشم و البته اشتباه فکر می‌کردم. چون الان می‌بینم خیلی بیشتر از اونایی که لیسانسشون زبان‌شناسی بوده کتاب خوندم و سواد دارم و بلدم :دی و از طرف دیگر به مباحث نظری و صرفاً زبان‌شناسی علاقه نداشتم و همیشه دوست داشتم علوم مختلف رو به هم ربط بدم و ماستو بریزم تو قیمه. 

سال دوم ارشد، ینی همون سال ۹۵، یه روز دکتر حداد تو کلاس سر یه بحثی راجع به هجوم واژه‌های بیگانه گفت اونایی که اصرار دارن خودکار خارجی استفاده کنن، حتی اگه خودکار تولید داخل با کیفیت خوب هم باشه باز اصرار دارن خارجی بخرن، همونایی هستن که اصرار دارن تو جملاتشون از کلمات خارجی استفاده کنن. اتفاقاً اون سال، سال حمایت از تولید داخل و اینا هم بود. بعد من فکرم رفت سمت اقتصاد و تولید و به این فکر کردم که مشکل فرهنگستان چقدر شبیه مشکل تولیدکنندگان و صنعتگران داخلیه. یاد درسی افتادم که سال سوم کارشناسی از دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد اختیاری برداشته بودم. البته این اختیاریای ما اجباری بود. ینی مجبور بودیم که چند تا درس مدیریتی و اقتصادی پاس کنیم (بگذرونیم)؛ ولی اینکه چه درسی برداریم به اختیار خودمون بود. چون دوستام تحلیل دینامیک‌های سیستم برداشته بودن، منم همینو برداشتم اون سال. با دکتر مشایخی. این اسمو یادتون نگه‌دارید تا بعداً بهش برگردیم. تو اون درس، با سیستم‌ها و فرایندهای مختلفی آشنا شدیم که یکیش فرایند اشاعۀ نوآوری و محصولات جدید بود. اینکه یه تولیدکننده چجوری بیاره محصول یا ایدۀ جدیدشو بین مشتریا جا بندازه و محصولش فروش بره. وقتی دکتر حداد به مشکل جا افتادن واژه‌های جدید اشاره کرد، من یاد این درسی که دورۀ کارشناسی گذرونده بودم افتادم و با خودم گفتم اونجا تولیدکننده می‌خواد محصولاتشو عرضه کنه و خب اینجا هم ما همین قصدو داریم. ایده‌ای که داشتم رو برای استاد شمارۀ ۳ توضیح دادم. استاد شمارۀ ۳ تنها استادیه که خوب گوش میده و خوب راهنمایی می‌کنه. با اینکه تخصص خودش زبان‌شناسی بود و تقریباً متوجه اصطلاحات مدیریتی و اقتصادی من نشد، اما حمایتم کرد که طرح یا همون پروپوزال رو بنویسم. پروپوزال رو نوشتم، اما هنوز نه استاد مشاورم رو انتخاب کرده بودم و نه استاد راهنما. احساس می‌کردم اونجا کسی نیست که حرفامو بفهمه و راهنماییم کنه و از طرف دیگه می‌ترسیدم طرحم بار انتقادی داشته باشه و بربخوره به کسی. مردّد بودم و می‌خواستم موضوع رو عوض کنم و یه جای دیگه رو بیل بزنم که همین استاد شمارۀ ۳ طرحمو پی گرفت و پرسید به کجا رسوندم. براش توضیح دادم که این موضوع خیلی جدیده و من برای کارم پیشینه ندارم و دقیقاً نمی‌دونم از کجا شروع کنم. قرار شد از پیشینه‌های مشابه استفاده کنم. مثلاً اگه بانک برای سیستم بانکداری نوین از یه مدلی استفاده کرده، منم از اون مدل استفاده کنم. یا اگه برای کشاورزی و آبیاری نوین از یه مدلی استفاده شده، منم از اون مدل ایده بگیرم. کلاً هر جا هر چیز نوینی! رو خواسته بودن با یه مدلی جا بندازن، من اون مدل‌ها رو برداشتم و پایۀ مدل خودم قرار دادم. چیز نوی من واژه بود و آنچه که مهم بود جا افتادن این چیز نو بود. مدل‌های دینامیک سیستم ریاضیه و کار منم پر از فرمول و عدد و رقم بود. به دو دلیل دکتر حداد رو به‌عنوان استاد راهنما انتخاب کردم. یک اینکه چون ایشون فیزیک خوندن، فکر کردم با نمودارها و فرمول‌ها بهتر ارتباط برقرار می‌کنن به نسبت بقیۀ استادها. و دو اینکه بخش پایانی کار من نقد سیستم و سیاست‌گذاریه که هر استاد دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم، کارم به هر حال به تأیید رئیس فرهنگستان نیاز داشت. پس به‌صرفه بود که با همین رئیس فرهنگستان کار کنم. پس از ایشون خواستم استاد راهنمام بشن و استاد شمارۀ ۳ هم شدن استاد مشاورم. 

اوایل سال ۹۶ طرح یا همین پیشنهاده تصویب شد و گفتن باشه برو روش کار کن. درسم هم تموم شده بود و برگشته بودم خونه. خوابگاهم نداشتم و تهران نبودم دیگه. از کجا باید شروع می‌کردم کارمو؟ از هم‌کلاسیای کارشناسیم اونایی که هنوز مهاجرت نکرده بودن، تقریباً اکثرشون تغییر رشته داده بودن و ارشد، مدیریت می‌خوندن. شقایق، مهرزاده، امینه، نازنین، نیلوفر، مانا، میترا، سارا، مهدی، ارشیا و خیلیای دیگه. با تقریب خوبی همۀ برقیا داشتن تو همون شریف مدیریت می‌خوندن. ینی کافی بود یه تک پا پاشم برم دانشکدۀ مدیریت. همه اونجا آشنا بودن و سلام علیک داشتیم باهم. مدلم رو برای همه‌شون فرستادم. یکی دینامیک سیستم یادش نبود، یکی نرم‌افزار ونسیم بلد نبود، یکی نمی‌دونست چی می‌گم، یکی می‌فهمید چی می‌گم ولی ایده‌ای نداشت.

تا اواخر ۹۷ من با این مدل‌سازی درگیر بودم. نه استادی داشتم که راهنماییم کنه یا حداقل کارمو تأیید کنه، نه دوستی که مباحث یادش باشه و بلد باشه که سؤالامو ازش بپرسم. منم آدمی نبودم که پول بدم برام انجامش بدن. بعد من این‌جوری‌ام که همین الان ازم از تاریخ و جغرافی و مدنی! و اجتماعی ابتدائی و راهنمایی سؤال کنید نمی‌گم بلد نیستم یا یادم نیست. به احترام یک سالی که برای این درسا وقت گذاشتم کتابامو از انباری میارم تورق می‌کنم جواب می‌دم سؤالِ سؤال‌کننده رو. بعد اون وقت اینایی که رشته‌شون مدیریت بود و رتبه‌های یک و دو و سه بودن و اسم دانشگاهشونو تریلی هم نمی‌تونست بکشه!، وقتی می‌گفتن بلد نیستیم کفری می‌شدم که یا مشکل از نظام آموزشیه یا مشکل از دانش‌آموزا و دانشجوها. از بین این همه دوست برقیِ مدیر!، مهشید تنها کسی بود که این مباحث هم یادش بود، هم بلد بود، هم کلی راهنماییم کرد. میترا معرفیش کرد. مهرزاده هم تا حدودی بهم ایده داد. امینه هم منو با دوستش غزاله آشنا کرد تا سؤالات نرم‌افزاریمو ازش بپرسم. و همۀ این راهنمایی‌ها تا قبل از شکل‌گیری مدلم بود. بعد از مدل‌سازی دیگه کسیو نداشتم بتونه تأیید یا ردش کنه.

نسخۀ اولیۀ کارمو زمستون ۹۷ نوشتم و بردم تحویل استاد مشاورم دادم. چون استاد راهنمام معمولاً فرصت نداشت، بیشتر با استاد مشاورم در ارتباط بودم. درستش اینه که با راهنما بیشتر در ارتباط باشی و مشاور فقط گاهی مشورت بده. ولی استاد مشاورم لطف کرد و همۀ صد صفحه رو خوند و برای خط‌به‌خطش کامنت گذاشت. بعد که رفتم پیش استاد راهنمام، یه نگاهی به کارم کرد و گفت بگو استاد مشاورت هم بیاد باهم صحبت کنیم. استاد مشاورم که اومد، هر دو متفق‌القول بودن که من یه استاد مشاور دوم هم داشته باشم که استاد مدیریت یا اقتصاد باشه که اولاً بفهمه چی میگم و ثانیاً این همه شکل و نمودار و فرمول‌های عجیب و غریب رو تأیید کنه. فکر کن من سال ۹۵ پروپوزال نوشتم، اون وقت زمستون ۹۷ تازه بهم میگن یه استاد مشاور دیگه هم باید داشته باشی. البته حق داشتن و خودم هم از همون اول اول اولش می‌خواستم بگم استاد مشاور دوم هم لازم دارم، ولی نگفته بودم. چون فکر می‌کردم اگه بگم یه استاد مدیریتی هم لازمه، فکر می‌کنن منظورم اینه که شما کار منو متوجه نمی‌شید. اینه که صبر کردم که خودشون بگن که استاد مشاور دیگه‌ای لازم داری. گفتم باشه و مستقیم رفتم شریف، دانشکدۀ مدیریت، سراغ دکتر مشایخی. همون که دورۀ کارشناسی باهاش تحلیل دینامیک‌های سیستم داشتم. کِی رفتم پیشش؟ زمستون ۹۷. اونجا یه سری اتفاق بامزه افتاد که نمی‌دونم گفتم بهتون یا نه؛ ولی دوباره می‌گم.

 رفتم دانشکدۀ مدیریت و گفتن که دکتر رفته سفر. یکی گفت مالزی یا اندونزیه (یادم نیست کدومو گفت. همیشه این دو تا رو باهم اشتباه می‌گیرم من)، یکی گفت امریکاست و خلاصه ایران نبود. گفتم پس این ترم کی این درسو ارائه می‌ده؟ گفتن دستیارش، آقای فلانی. اسم آقای فلانی یادم نیست. فرض کنید مثلاً جعفری بود اسمش. گفتن آقای جعفری دانشجوی دکتراست و اون درس دکتر رو تا وقتی دکتر از سفر برگرده ارائه می‌ده. از شانس منم اون روز ساعت سه تا چهارونیم اون درسه ارائه می‌شد. یه سر رفتم دانشکده دوستامو دیدم و بعد رفتم ساختمان ابنس جلوی در کلاس وایستادم که آقای جعفری بیاد بیرون و من مدلم رو نشونش بدم و تأیید کنه و اگه وقت داشت استاد مشاورم بشه. کلی منتظر موندم و استادای شریفم که اگه کلاسشون تا چهارونیم باشه تا خود پنج نگهت‌می‌دارن. یه طوری شد که استاد بعدی به زور اومد این آقای جعفری و دانشجوها رو بیرون کرد. بیرون که اومد، رفتم جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، در کمتر از شصت ثانیه خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشونش دادم و گفتم از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چیه. قیافه‌ش دیدنی بود وقتی دید چجوری ماستو ریختم توی قیمه. یا حیرت گفت استادراهنماتون همین آقای حداد و کش‌لقمه و؟ ینی هنوز باورش نشده بود با کی طرفه. گفتم بله بله خودشه. ولی این معادل‌هایی که سر زبونا افتاده جُکه. گفتم یه راه ارتباطی بده که بعداً یه جلسۀ حضوری داشته باشیم و مفصل صحبت کنیم. کارتشو داد و خداحافظی کردیم و رفت. وقتی رفت و نگاه به کارته کردم قیافه‌م دیدنی بود. نمی‌دونستم بخندم یا برم تو افق محو شم. روی کارت نوشته بود باقری. اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که آیا حین مکالمه آقای جعفری صداش کردم یا نه. گویا آقای جعفری هم کار داشته یا نمی‌دونم چی شده بوده که درس دکتر مشایخی رو یه استاد دیگه به اسم آقای باقری از دانشگاه تربیت مدرس تدریس می‌کرد. ینی من داشتم با دکتر باقری صحبت می‌کردم، به خیال اینکه دارم با دانشجوی دکترا (جعفری) صحبت می‌کنم.

دکتر مشایخی که سفر بود، جعفری رو هم پیدا نکردم، دکتر باقری هم تربیت مدرس بود و گرایشش با کار من متفاوت بود. روز قبلش اتفاقاً جلسۀ تصویب واژه‌های مدیریت بود و چند تا از استادهای دانشگاه شهید بهشتی دعوت بودن. هر چند گرایششون فرق داشت، ولی شمارۀ تماسشونو گرفتم. دانشگاه الزهرا هم رفتم و شمارۀ تماس و برنامۀ ملاقات استادهای مدیریت اونارم برداشتم. بعد رفتم دانشگاه امیرکبیر با استادهای مدیریت اونجا صحبت کنم. خواجه نصیر و علم و صنعت رو هم تو برنامه‌هام قرار داده بودم. این دانشگاه‌گردیام همون روزی بود که اتوبوس دانشگاه آزاد چپ کرد و کلی دانشجو فوت کردن. همه نگرانم شده بودن که یه وقت دانشگاه آزاد نرفته باشم. استادی که گرایشش اس‌دی باشه پیدا نکردم. فقط همون دکتر مشایخی بود که ایران نبود. اینجا شقایق به دادم رسید. گفت استاد داور پایان‌نامه‌ش اس‌دی (ما به سیستم دینامیک می‌گفتیم اس‌دی) تدریس می‌کنه. دانشگاه خوارزمی بود. تماس گرفتم و رفتم باهاش صحبت کردم. کارمو دید و گفت جدیده. بعد قبول کرد که استاد مشاورم بشه. منم خوشحال و خندان رفتم فرهنگستان و گفتم استاد مشاوری که می‌گفتین رو پیدا کردم. برگشتم خونه و تو این فاصله که داشتم روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم دکتر مشایخی برگشت ایران و همه‌ش دلم پیشش بود که کاش اون استاد مشاورم باشه. یا کاش حداقل اون استاد داورم باشه. ایشون بنیان‌گذار این رشته و دانشکده تو دانشگاه ما بودن. گذشت تا همین چند وقت پیش که نسخۀ دوم کارمو تحویل استاد راهنما و استادهای مشاورم دادم که بخونن و دفاع کنم. استاد مشاور اولم که مثل سری قبلی خط‌به‌خط خونده بود و کامنت گذاشته بود. استاد مشاور دوم که منو یادش نمیومد و استاد راهنمام هم همیشه سرش شلوغه و فرصت نداره. سه ماه تمام من مثل دارکوب رو مخ منشی دفترش بودم تا بالاخره هر سه استاد کارمو خوندن. استاد راهنمام گفت باید یه جلسه پیش‌دفاع داشته باشی. گفتم لطفاً در اولین فرصت این جلسه رو تشکیل بدن، چون واقعاً از این همه رفت‌وآمد هم خسته شده بودم، هم بلیتا گرون شده بود :دی هم جای موندن نداشتم و دلم می‌خواست زود برگردم خونه.

قبل از جلسۀ پیش‌دفاع رفتم دانشگاه خوارزمی و با استاد مشاورم صحبت کردم که چی بگم و چی نگم تو این جلسه. با استاد مشاور اولم هم صحبت کردم. استاد راهنمام هم رفته بود کربلا. یه سر هم رفتم شریف که دکتر مشایخی رو ببینم. همون روز که با کتاب قصۀ جغدی نشسته بودم منتظرش بودم. چون وقت قبلی نگرفته بودم نگران بودم فرصت نداشته باشه و نشه. از صبح رفتم نشستم دم در اتاقش. ظهر کلاس داشت. اومد رد شد که بره کلاس. بلند شدم خودمو معرفی کردم و گفتم اگه امکان داره بعد از کلاسشون چند دقیقه کوتاه ببینمشون. یادآوری کردم که سال ۹۲ دانشجوشون بودم. گفت باشه. دو ساعتی منتظر موندم و برگشت اتاقش. تو فاصله‌ای که داشت کیفشو برمی‌داشت بره خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشون داد. چکیده رو در کمتر از یک دقیقه بیان کردم و تو فاصلۀ اتاقش تا آسانسور قضیۀ پیش‌دفاع رو گفتم. کیفم رو همین‌جوری به امان خدا تو سالن رها کردم و باهاش سوار آسانسور شدم. توی آسانسور چند تا مقاله و نویسنده معرفی کرد. از آسانسور تا دم در دانشکده هم گفت که تو این جلسۀ پیش‌دفاع چی بگم. بعد که رسیدیم دم در، گفت مقاله‌تو که نوشتی برام بفرست بخونم. کلی ذوق کردم و چشمام قلبی شد. بعد پرسید در جریان کنفرانس دانشگاه مشهد هستم یا نه؟ گفتم نه. گفت تو سایتمون گذاشتیم. گفتم سایتتون؟ آدرس سایتو داد و گفت کنفرانس اواخر پاییزه و مقاله‌تو بفرست براشون و شرکت کن حتماً. چشمام مجدداً قلبی شد. آرزوی موفقیت کرد و خدافظی کردیم و برگشتم دانشکده که کیفمو بردارم. وقتی رفتم سایت کنفرانس دیدم رئیس کنفرانس ایشونه. ذوقم مضاعف شد که رئیس کنفرانس ازم خواسته برای کنفرانسشون مقاله بفرستم.

۴. آخر هفته میرم مشهد و نایب‌الزیاره‌تونم. فقط چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه نخواین به جاتون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین :دی

۵. سه ماه پیش، کامنتی رسیده بود دستم که اگه هنوز تهرانم برم فلان جا آش بخورم. من اون موقع برگشته بودم خونه. ایشالا این سری، سمعاً و طاعتاً. اگه آشش خوب بود میام تبلیغ می‌کنم.

۶. کیا مشهدن یا مشهدی هستن؟

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۴ (رمز: ب**) کجا بمونم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۴ ب.ظ

این یکی دو ماهی که تهران می‌رفتم و برمی‌گشتم بیشتر از رفت و برگشت، اونجا موندنا اذیتم کرد. فامیلای تهران و کرج یه مدت تبریز بودن و خونۀ اونا نمی‌تونستم برم. خودم که خوابگاه نداشتم، خوابگاه دوستامم محدودیت داشت و بنیاد سعدی هم از تنهایی می‌ترسیدم. تو خوابگاه یا بنیاد مشکل غذایی هم دارم. بالاخره تا یه حدی می‌تونم شام و ناهار مهمون دوستم باشم یا بیرون غذا بخورم.

بعد از عروسی مریم رفتم خوابگاه نگار. جمعه هم بعد از دورهمی رفتم کرج خونۀ پسردایی بابا. تازه از تبریز اومده بودن. فکر می‌کردم شنبه هم پایان‌نامه‌مو تحویل استادهام می‌دم و برمی‌گردم تبریز. ولی استاد مشاورم برای دوشنبه وقت داشت و مجبور بودم تا دوشنبه بمونم تهران. فرهنگستانم که اون هفته کلاً تعطیل بود. پس مجبور بودم تا هفتۀ بعدش بمونم تهران. کجا؟ دخترخالۀ بابا هم از تبریز برگشته بود و حالا دیگه تهران بودن. گفت بیا خونۀ ما. با اینکه بچه ندارن و با دخترخاله خیلی راحت و صمیمی‌ام، ولی از همسرش خجالت می‌کشیدم. رفتم خونه‌شون، ولی صبح می‌رفتم شریف و شب دیروقت برمی‌گشتم خونه‌شون که حداقل ناهارو راحت باشن. فرهنگستان تعطیل بود و تو اون موقعیت، شریف تنها پناهگاه من بود. می‌رفتم و می‌نشستم تو مسجد یا سالن مطالعه و تغییراتی که استاد مشاورم دوشنبه بهم گفته بود رو روی پایان‌نامه‌ام اعمال می‌کردم.

ظهرا بیرون یه چیزی می‌خوردم و زحمت شام و صبونه‌ام دیگه با دخترخاله بود. مشکل جای خوابم هم حل شده بود. چه مشکل دیگه‌ای داشتم؟ بله؛ لباس. من به هوای اینکه پنج‌شنبه میرم و شنبه برمی‌گردم، برای این سه روز تدبیر اندیشیده بودم نه یازده روز. یه دست لباس خونه برداشته بودم که اونم تنم بود. شلوار راحتی هم برنداشتم کلاً. گفتم کسی با سه روز شلوار لی پوشیدن نمرده و الکی کیفمو سنگین نکنم. فقط یه مانتو شلوار و روسری دیگه برداشتم برای عروسی و لباس عروسی و همین.

اینجا اون اپ فیدیلیو به‌کارم اومد. به چه کارم اومد؟ 

اون اپه یادتونه معرفی کردم گفتم اسم و آدرس رستوران‌ها و کافه‌ها و قنادیا رو داره؟ بعد اگه راجع به این مکان‌ها نظر بدی یا عکسشونو بذاری یا اگه اسمشون تو لیست نباشه معرفیشون کنی، بهت امتیاز هم میده. من ۶۱ هزار امتیاز داشتم و می‌تونستم با امتیازام از فروشگاه فیدلیو خرید کنم. هر کدوم از این تیشرتا ۳۰ هزار امتیاز می‌خواست. قبل از اینکه برم تهران با امتیازام دو تا تیشرت خریدم. بعدش زنگ زدن آدرس خونه رو خواستن که بفرستن. وقتی گفتم تبریز، گفتن فقط ارسال به تهرانو داریم. گفتم خب شما آدرس بدین من بیام بگیرم. آدرسشون میرداماد بود. اون هفته‌ای که تهران بودم و لباس لازم داشتم اینا به دادم رسیدن. یکشنبه صبح رفتم گرفتم. و بازم امتیازامو جمع می‌کنم ازشون چیز میز بخرم. هیچ پولی هم بابت اینا نمی‌گیرن. حالا شما برو کلش بازی کن امتیاز جمع کن هی هویج بکار.

عکس تو مترو


یه دوست ارشدم دارم که اینجا کمتر راجع بهش نوشتم. ارومیه‌ایه و سال‌پایینی. ولی از من چند سال بزرگتره. اینم کارشناسی شریف بوده و ارشد اومده فرهنگستان. یه مدرک ارشد دیگه هم داره و با داداشش خونه گرفتن و تهران زندگی می‌کنن. یه بار که داشتیم راجع به مزایا و معایب خونه و خوابگاه باهم صحبت می‌کردیم می‌گفت اگه یه وقت خونه گرفتی، با داداشت هم‌خونه نشو، چون نه اون می‌تونه دوستاشو بیاره خونه باهم فوتبال ببینن و نه تو می‌تونی دوستاتو بیاری درس بخونین. دیدم به نکتۀ خوبی اشاره کرد که خودم تا حالا بهش دقت نکرده بودم. حالا این دوستم از اونجایی که خبر داشت من خوابگاه ندارم و خوابگاه دوستامم سه روز بیشتر نمی‌تونم بمونم و فامیلامون تا اواخر تیر تبریزن و خونۀ اونا هم نمی‌تونم برم، هی می‌گفت بیا خونۀ ما. ینی هر بار که من پامو می‌ذاشتم تهران می‌گفت بیا خونۀ ما. چون اونم کنکور دکتری شرکت کرده بود، از روز مصاحبه‌ها اطلاع داشت و آمارم دستش بود. و هی می‌گفت بیا خونۀ ما. فکر کردم لابد داداشش تهران نیست. ولی یه بار وقتی گفت الان خونه است و داره والیبال می‌بینه، فرضیه‌ام رد شد. سری آخر که تو اتوبوس بودم و داشتم برمی‌گشتم تبریز پیام داد گفت چرا نموندی و نیومدی پیشم و منم غیرمستقیم بهش گفتم چون تنها نیستی. بعد دیدم داره به اصرارش ادامه می‌ده و مستقیم گفتم آقا! تو داداش داری و داداشت هم که خونه است. چجوری بیام آخه؟ که دیدم میگه اتاق زیاد داریم و اون چی کار به ما داره آخه. دیدم نه! این اصلاً متوجه نیست من چی می‌گم. داداشه چند سالش بود؟ نمی‌دونم. ولی از اونجایی که یه بار شنیده بودم که خیلی وقته درسشو تموم کرده، اگه از دوستمم کوچیکتر بود، از من نمی‌تونست کوچیکتر باشه. حالا نمی‌دونم از این اصرارها چه منظوری داشت، یا نداشت، ولی خب چند وقته ارتباطمو باهاش کم کردم. یه اعترافی هم بکنم و آن اینکه یه بزرگواری رو می‌خواستم به این دوستم معرفی کنم و دوستمو به اون بزرگوار معرفی کنم و این دو تا رو به هم بپیوندونم. ولی بیشتر که فکر کردم گفتم آنچه را برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند. وقتی من خودم خوشم نمیاد اینجوری پیوند داده بشم، پس احتمالاً بقیه هم خوششون نیاد. تازه بیشتر که فکر کردم دیدم تا حالا از این کارا نکردم و بلد هم نیستم.

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۱ (رمز: گ****) خلاصه و چکیده

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

قبل از هر چیز، لازم می‌دونم یه خسته نباشید و خدا قوت جانانه بگم به اون ۵۰ نفری که تا این لحظه به مرحلهٔ یازدهم سلسله‌پست‌های ما صعود کردن. مرسی که هستین :دی

این پست یه جورایی خلاصه و چکیدهٔ ۲۹ تا پست بعدیه. بله عزیزانم، من این بازی رو تا مرحلهٔ چهلم می‌خوام ادامه بدم و شما هم که قربونتون برم پایه‌این :)) حالا اگه بخوام خرداد، تیر و مرداد رو توی یه پاراگراف خلاصه کنم، باید بگم که: ۲۷ ام با اتوبوس رفتم تهران. من با اتوبوس راحت نیستم و چون قطار ساعت ۱۰ صبح می‌رسید و من ۹ با استادم قرار داشتم مجبور شدم با اتوبوس برم. ۲۸ ام استادم، و در واقع رئیسم رو دیدم و ازش گواهی و سابقۀ کار و معرفی‌نامه گرفتم و ۲۹ ام رفتم مصاحبۀ دانشگاه شهید بهشتی. تو دفتر رئیسم هم با یکی از بلاگرا قرار داشتم یه چیزی بهش بدم. و یه جوری برنامه‌ریزی کرده بودم همو نبینیم. عصر روز مصاحبه با دوستای کارشناسیم پل طبیعت دورهمی داشتیم و ۳۰ ام با یکی از دوستام رفتیم شمال آب‌وهوامون عوض بشه. ۱ ام که شنبه باشه روز دفاع دوستم بود. صبح، جلسۀ دفاع دوستم و بعدشم جلسۀ بازاریابی و معادل‌یابی برای برند شرکت کردم و شبش راه افتادم سمت اصفهان. یه قطار بیشتر نداره و صبح دیر می‌رسید و چون مصاحبه داشتم و چون مصاحبه‌م هم کتبی بود هم شفاهی بازم مجبور شدم با اتوبوس برم. دوم تیر اصفهان بودم و شبش راه افتادم سمت تبریز و بازم با اتوبوس. چند روز تبریز بودم و هفتۀ بعدش، ۹ ام دوباره مصاحبه داشتم. بازم مجبور شدم با اتوبوس برم و بعد از مصاحبه دیگه تهران نموندم و همون شب برگشتم تبریز. بازم با اتوبوس. یه هفته تبریز بودم. سینما رفتیم، شاهگلی رفتیم و کلی خوش گذشت و هفتۀ بعدش بازم تهران کار داشتم. این سری بابا هم همرام بود و اونم تهران کار داشت. ۱۸ ام صبح با هواپیما رفتیم و شبش قرار بود برگردیم که پروازمون تأخیر داشت و تقریباً صبح فرداش رسیدیم خونه. هفتۀ بعد ۲۷ ام عروسی دوستم بود و دوباره باید می‌رفتم تهران. اگه می‌خواستم با قطار برم باید روز قبلش راه می‌افتادم که صبح برسم، ولی عروسی شب بود و نمی‌خواستم صبح برسم و تا شب علاف شم و تو خونه هم کلی کار داشتم. موندم خونه و ۲۷ ام صبح با اتوبوس راه افتادم سمت تهران که عصر برسم و مستقیم برم عروسی. ینی همۀ این چهار سالی که پا توی ترمینال و اتوبوس نذاشته بودم رو تلافی کردم تو این یه ماه. به هوای اینکه پنج‌شنبه عروسیه و جمعه هم گودبای! پارتی یکی از بچه‌هاست و شنبه کارمو تحویل استاد راهنما و مشاورم می‌دم و برمی‌گردم تبریز، جز یه دست لباس عروسی هیچی با خودم نبردم تهران. کارم با استاد مشاورم تا دوشنبه ۳۱ ام طول کشید. استاد راهنمام هم تا ۵ مرداد نبود. در واقع فرهنگستان سالی یه هفته تعطیل میشه که از شانس خجستۀ من همون هفته بود. نمی‌تونستم ۳۱ ام برگردم تبریز و دوباره ۵ ام تهران باشم. موندم تهران و دوستامو دیدم و خونۀ فامیلا رفتم و بد نگذشت، اما ۵ ام کارم انجام نشد و موند برای فرداش. بازم مجبور شدم بمونم و ۶ ام دیگه بلیت قطار گرفتم و گفتم هر طور که شده برمی‌گردم خونه، با قطار هم برمی‌گردم و کلاهم هم این ورا بیفته دیگه نمیام برش دارم. تو این مدت با اینکه اتفاقات متنوع و هیجان‌انگیز زیادی افتاد، اما نه خواستم و نه تونستم چیزی بنویسم. حالا سعی می‌کنم کم‌کم یادم بیارم چی گذشته بهم و تعریف کنم براتون. به‌لحاظ تنوع، همین‌قدر بگم که روز قبل از جلسۀ تصویب واژه‌های بازاریابی و برند و اینا، تو حس و حال جاده‌های شمال محاله یادم بره بودم و روز بعدش در مسیر زاینده‌رود و سر جلسۀ مصاحبه و سی‌وسه پل و اصفهان‌گردی. ینی برنامه‌م یه جوری فشرده بود که با کیف و کوله‌ای که توش لپ‌تاپ بود رفته بودم عروسی و با تجهیزات سفر شمال نشسته بودم سر جلسۀ مصاحبه. عینهو حلزون و لاک‌پشت خانه‌به‌دوش زیستم این یکی دو ماه. و چون جایی نداشتم که وسایلمو بذارم اونجا و بخشی از کارمو انجام بدم و برگردم وسایلم رو بردارم مجبور بودم همه چیو با خودم ببرم این ور اون ور و رسماً کتف و کمرم داغون شد. ینی شرایطم طوری بود که صُبا که از خواب بیدار می‌شدم تا چند دقیقه به این فکر می‌کردم که کجام.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۰۰- یادداشت‌های سفر و پساسفر؛ ویرایش نهایی

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

 (98-02-03) letter.JPG

 (98-02-04) letter2.JPG

 (98-02-05) letter3.JPG

 (98-02-06) letter4.JPG

موقعیت فعلی (۹۸/۲/۷): کربلا، هتل، پای لپ‌تاپ. شرایط جسمی: سرماخورده، دارای سردرد و حالت تهوع همراه با آبریزش بینی. شرایط روحی: چهار حس متضاد نسبت به وبلاگم دارم. حس نوشتن و منتشر کردن، حس نوشتن و منتشر نکردن، حس ننوشتن و ثبت و ضبط نکردن چیزی برای بعد و حس ننوشتن و کاش بنویسم که بمونه برای بعد. نوشتن و ننوشتن، منتشر کردن و منتشر نکردن.

یک. بلیت رفت (یا در واقع بهتره بگم بلیت آمد) رو از تهران گرفتیم. شب نیمۀ شعبان باید می‌رفتیم تهران. بلیت قطار گرفته بودیم برای تهران. اون شب خیابونا انقدر شلوغ و ترافیک انقدر سنگین بود که ما از قطار جا موندیم. وقتی رسیدیم راه‌آهن، قطار پنج دقیقه بود که حرکت کرده بود. سریع یه ماشین از راه‌آهن گرفتیم و راه افتادیم دنبال قطار و بعد از یک‌ونیم ساعت تعقیب و گریز، قطارو تو عجب‌شیر (اسم یه شهره که صد تا با تبریز فاصله داره) خفتش کردیم و سوار شدیم. اسم این کارمون گویا تعقیب قطاره. چون یکی به راننده زنگ زد که کجایی؟ گفت سرویس تعقیب قطار دارم. هفتاد تومن گرفت که به‌نظرم منصفانه بود. بعد که رسیدیم تهران ده ساعت تا پروازمون به نجف وقت آزاد داشتیم. کربلا فرودگاه نداره و ملت یا میرن بغداد و از اونجا میان کربلا، یا میرن نجف و از اونجا میان کربلا. پیشنهاد دادم این ده ساعتی که تهرانیم بریم شابدالعظیم (شاه عبدالعظیم حسنی، از نوادگان امام حسن). این امامزاده تو مسیر فرودگاه امام هم هست و دور نیست. گفتن دیر میشه و از پرواز جا می‌مونیم. گفتم اگه جا موندیم یه هلی‌کوپتر تعقیب هواپیما می‌گیریم می‌ریم پشت سر هواپیما. بالاخره تو موصلی بغدادی جایی خفتش می‌کنیم سوارش می‌شیم دیگه. ولی خب پیشنهادم رد شد و ترجیح بر آن بود که بریم ده ساعت تو فرودگاه منتظر بمونیم.

دو. همیشه با تاکسی می‌رفتیم فرودگاه و کرایۀ تاکسی از مرکز تهران تا فرودگاه امام کمِ کمش صد تومنه. اسنپ هم نصف این مقداره تقریباً. پیشنهاد دادم این دفعه با مترو بریم. متروی فرودگاه خیلی خلوته. در واقع تو هر واگن دو سه نفر بیشتر نیست. پیشنهادم پذیرفته شد. وقتی رسیدیم دیدم هفت‌وپونصد از کارتم کم شد. و اونجا بود که فهمیدم بلیت متروی فرودگاه نفری هفت‌وپونصده.

سه. یه آقاهه تو متروی منتهی به فرودگاه از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از یه آقای دیگه پرسید باید خط عوض کنیم؟ آقاهه گفت نه. از سومی پرسید و پرسان‌پرسان اومد سراغ ما. همه بهش گفتیم نه و فکر کردیم یه تخته‌ش کمه که سؤالشو هی تکرار می‌کنه. وقتی قطار ایستاد که خط عوض کنیم همه همدیگه رو نگاه کردیم و فهمیدیم باید خط عوض کنیم.

چهار. ما نیمۀ شعبان وقتی توی ترافیک بودیم، به شربت‌خورندگان وسط خیابون و بوق‌بوق کنندگان پشت سر ماشین عروس و اینایی که اومده بودن نیمۀ شعبان چراغای رنگی‌رنگی توی خیابونا رو ببینن و حضورشون ترافیکو سنگین‌تر کرده بود غر نزدیم و فحش ندادیم. واقعاً غر نزدیم و تصمیم گرفتیم زین پس کمی زودتر منزل رو به مقصد هر جایی که اون شب قراره بریم اونجا ترک کنیم.

پنج. پروازمون با شانگهای همزمان بود. یه تعداد از چینیا بعد از نشون داد پاسپورت و رد شدن از گیت، شالشونو برداشتن. یه لحظه شوکه شدم از حرکتشون. بامزه بود. انتظارشو نداشتم همون جا تو فرودگاه این کارو بکنن.

شش. به دوستم که روز آزمون دکتری با دیگر دوستان قرار بود برن استخر و منو هم دعوت کرده بودن، گفته بودم چون اون روز و اون ساعت کنکور دارم نمی‌تونم بیام و قول داده بودم اگر قبول شدم براش مایو بخرم به‌عنوان شیرینی. فعلاً مجازم و اگه از مصاحبه هم جان سالم به در ببرم قبولم. اگه از اینجا براش مایو بخرم می‌تونم با یک تیر سه نشان بزنم و این مایو هم سوغاتیش حساب بشه، هم کادوی تولدش و هم شیرینی قبولیم. می‌تونم نگهش دارم روز دفاع دکتراش بهش بدم که کادوی دفاعش هم لحاظ بشه. اگر نشان‌های دیگری هم به نظرتون می‌رسه بگید با همین تیر بزنم. اصن مایو به عربی چی میشه؟

هفت. لپ‌تاپمو آورده بودم کربلا که اینجا انتخاب رشته کنم. اون وقت هر کاری کردم با لپ‌تاپم نتونستم وارد سیستم بشم و هی ارور داد و با گوشی ثبت‌نام کردم. بعدِ سه روز فهمیدم دانشگاهی که اولویت سومم بود انصراف داده و حذف شده. دوباره مجبور شدم اطلاعات ثبت‌نامی‌مو ویرایش کنم. این دفعه لپ‌تاپم همکاری کرد باهام.

هشت. چند روز قبل اومدن، اتفاقی یه آهنگ پیدا کردم و خوشم اومد ازش. آهنگِ «شاه پناهم بده خستۀ راه آمدم، آه نگاهم مَکُن یا شایدم بَکُن غرق گناه آمدم». یه خوانندۀ تاجیکی به اسم دولتمند خالف برای امام رضا خونده. اولشو درست متوجه نمی‌شم که میگه نگاهم بَکُن یا نگاهم مَکُن. نظر شخصیم اینه که وقتی غرق گناه و اشتباه میری پیش یه بزرگی، ترجیح میدی نگاهت نکنه، بس که شرمنده‌ای. ولی خب از طرفی دوست داری نگاهی از سر لطف و بخشش بهت بکنه. پس هر دو معنیش می‌تونه درست باشه. البته تو تکرار بعدی بیت، میمِ نگاهم مکن رو واضح‌تر میگه و میم می‌شنوم. شاید بگید خب اینو برای امام رضا خوندن نه امام حسین که منم میگم کلهم نورٌ واحد. فرقی ندارن. باری به هر جهت!، من اینو تو این هفته هزاران بار گوش کردم و هر بار به این فکر می‌کنم که این تاجیکیا چقدر گویش شیرینی دارن و چقدر من دوستشون دارم.

نه. غبطه می‌خورم به حال اینایی که تو حرم زارزار گریه می‌کنن و چیزی برای خواستن دارن. اون وقت من با بهت و حیرت فقط نگاه می‌کنم و اندر خمِ چیستیِ دعا و جبر و اختیارم. آره، من برای مریضا دعا کردم، برای کنکوریا دعا کردم، برای بیکارا و بی‌بچه‌ها و بی‌زن‌ها و بی‌شوهرها و بی‌خونه‌ها دعا کردم. ولی من که می‌دونم همۀ مریضا قرار نیست خوب شن، من که می‌دونم ظرفیت دانشگاه محدوده و همه قرار نیست قبول شن، من که می‌دونم برای همه کار نیست، برای همه خونه نیست، پس چرا دعا کنم؟ دعا نکنم چی میشه؟ اینایی که دعا نمی‌کنن به هیچی نمی‌رسن؟ دعا چیه اصلاً؟

ده. به‌عنوان دانش‌آموزی که از اول راهنمایی تا دیپلم همۀ عربیاشو بیست گرفت و صد زد و دورۀ دبیرستان به عربی رشتۀ انسانی هم ناخنک زد ببینه چی توشه و حتی عربی دورۀ ارشدشم با بیست پاس کرد اما حالا تو یه کشور عربی یک کلمه هم بلد نیست عربی حرف بزنه و حرف‌های بقیه رو هم متوجه نمیشه، به‌عنوان کسی که عربی و معلم و استاد عربیشو دوست داشت و داره، به نظام آموزشی کشورم اعتراض دارم و برای خودم و معلمام و مدرسه و دانشگاهم از صمیم قلب متأسفم. ینی حیف اون ساعتایی که به صرف ذهب ذهبا ذهبوا گذشت.

یازده. رمز وای‌فای هتل 40506070 هست. داشتم رمزو می‌خوندم مامان وارد گوشیش کنه. گفتم چهارصدوپنج، صفر ششصدوهفت، صفر. گفت خب بگو چهل پنجاه شصت هفتاد دیگه. یه بار دیگه رمزو نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا همیشه مسائل رو پیچیده می‌بینم؟ چشم‌ها را باید شست. جور دیگر باید دید.

دوازده. راجع به دو تا موضوع نوشتم و چون ترجیح دادم که این دو مبحث رو فقط خانوم‌ها بخونن، به ادامۀ پست 404 (کلیک کنید) اضافه‌ش کردم. خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

سیزده. چرا لامپ‌های حرم کم‌مصرف نیست؟ این لامپای پرمصرف می‌دونید چقدر هزینه‌شون میشه؟

چهارده. چرا اینجا هویج نداره؟ حتی تو غذاهای رستورانشونم هویج نیست. از وقتی اومدیم اینجا هیچ جا هویج ندیدم. تره‌بارشون همه چی داره جز هویج. آقا من عاشق هویجم و جای خالیشو حس می‌کنم. فصلش نیست؟ یا کلاً هویچ نمی‌خورن؟

پونزده. اینا گربه‌هاشون ژنتیکی لاغرن یا از گشنگی لاغر موندن؟

شونزده. بعضی از خانومای عرب که نمی‌دونم اهل کجان، از یه سری کلیپسای غول‌پیکری استفاده می‌کنن که حجم سرشونو سه برابر می‌کنه. خیلی دلم می‌خواد بهشون بگم این‌جوری اصن خوشگل دیده نمیشن. ولی خب یه به من چه می‌گم و رد میشم. یه گروهی از خانومای عرب هم هستن که بازم نمی‌دونم اهل کجان، اینا هم اصرار دارن که اون قسمت از شالشون که روی فرق سرشونه خیلی تیز و عمودی باشه و برای اینکه صاف نشه با سوزن اون قسمت رو تیز نگه‌می‌دارن. از گوگل پیدا نکردم چیزی. خودتون تصور کنید چی میگم. به اینا علاوه بر اینکه می‌خوام بگم این‌جوری اصن قشنگ دیده نمیشن، اینم می‌خوام اضافه کنم که خب اون سوزنه می‌ره تو سرتون. چرا عادی سرتون نمی‌کنید شالو خب. بله می‌دونم ربطی به من نداره.

هفده. تو صف نماز جماعت صبح، با یه خانوم دزفولی آشنا شدم. گفت از خوزستان اومدم و گفتم ینی عربی بلدین و گفت خوزستان فقط عربا نیستن و لر هست و عرب هست و بحث زبان و قومیت‌ها شد. بعد که پرسید تو اهل کجایی و گفتم تبریز، گفتم اصن شبیه تبریزیا نیستی. گفتم چجوری‌ام ینی؟ گفت یه بار اومده بودیم تبریز. اصن باهامون فارسی حرف نمی‌زدن. حتی جوونا و مغازه‌داراشون وقتی آدرس می‌پرسیدیم ترکی جواب می‌دادن. ما هم متوجه نمی‌شدیم. گفتم خب یه کم تعصب دارن، ولی همه این‌جوری نیستن. گفت نه همه این‌جوری بودن. حالا من هی می‌خواستم خاطرات بدشو بشورم ببرم و نمیشد :)) دیگه بهش نگفتم که همین چند ساعت پیش خودم زدم یکی از فامیلامونو تو اینستا آنفالو کردم. بس که این بشر متعصب و بی‌ادب بود. یه الف بچه‌ستاااا. سن و سوادی هم نداره. اون وقت همۀ پستاش فحش و بد و بیراه به فارس‌ها و حداده. منم هی تحمل کردم و هی لایک نکردم و هی هیچی نگفتم. دیگه امشب کاسۀ صبرم لبریز شد آنفالوش کردم :| فکر کنم منم وقتی از فرهنگستان می‌نویسم اونم همین حسو نسبت به من داره و هی کاسۀ صبرش لبریز میشه و دلش می‌خواد آنفالوم کنه ولی روش نمیشه.

هجده. همه جا به چندین زبان تابلو و اخطار و هشدار زدن که لطفاً روی در و دیوار حرم چیزی ننویسید. بعد می‌بینی ملت یواشکی خودکار و ماژیک میارن اسم خودشون و التماس دعا کنندگان و حاجتاشونو می‌نویسن. بعد مسئولین حرم پارچه می‌کشن روی در و دیوار. اینا روی پارچه رو می‌نویسن. ننویسین خب. به چه زبونی بگن ننویسین. زشت میشه در و دیوار.

نوزده. اینایی که چادرشونو می‌بندن به کمرشون و آستیناشونو بالا می‌زنن و می‌رن سمت ضریح و اونایی که جلوشونن رو پس می‌زنن و هی می‌رن جلو و دل جمعیت رو می‌شکافن و موانع رو از سد راه برمی‌دارن و می‌رسن به ضریح و دیگه ضریحو ول نمی‌کننو نمی‌فهمم. یه همچین کارایی زشته جلوی دیگر ادیان. یه کم متین و باوقار باشید خب. از فاصلۀ یکی‌دومتری هم میشه زیارت کرد. حتماً که نباید دستت برسه به ضریح.

بیست. آقا من دیشب نماز شب خوندم. همه‌تون بگین تف به ریا. بلد نبودم. بعد خجالت می‌کشیدم از مامانم بپرسم. اون وقت تو کف اینایی بودم که چجوری جلوی جمع دعا می‌کنن و گریه می‌کنن و خجالت نمی‌کشن. من حتی تسبیحم خجالت می‌کشم یه وقتایی جلوی جمع و حتی مامانم بگم. کلاً تنهایی راحت‌ترم. خلاصه نماز شب بلد نبودم. مثل مشهدم نیست گوشی ببری و از گوگل کمک بگیری. موبایل ممنوعه اینجا. نیم ساعت مفاتیحو از اول به آخر و از آخر به اول گشتم و بالاخره پیداش کردم. بعد انقدر پیچیده نوشته بود که نفهمیدم اصن چند رکعته. یه بار تو مشهد خونده بودما. ولی کمّ و کیفش یادم نبود. از یه خانومه که با یه دست قنوت کرده بود و یه دستش تسبیح بود پرسیدم. نماز شبو چون این‌جوری می‌خونن فکر کردم لابد بلده دیگه. انقدر خوب توضیح داد که دیگه یادم نمی‌ره. گفت روش سختشو می‌خوای یا آسون؟ گفتم آسون. گفت چهار تا دورکعتی بخون. مثل نماز صبح. این هشت تا نماز شبه. بعد یه دونه دورکعتی بخون. اسم اینم نماز شفع هست. یه دونه هم یه‌رکعتی بخون که اسمش نماز وتره. تو قنوت این یه رکعت گفت می‌تونی یه ذکر ساده بگی، یا اگه حالشو داشتی هفت تا هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ و سیصد تا العفو العفو. اگه بازم حوصله داشتی برای چهل تا مؤمن هم دعا کن تو قنوت. من اشتباهی هفتادوهفت تا گفتم هذا مقامُ العایذٍِ بکَ منَ النّارِ. معنیش میشه این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می‌برد. بعد اون العفو هم چون دوتاست، نفهمیدم در مجموع ششصد تا میشه یا صدوپنجاه تا بگم که سیصد تا بشه. ششصد تا گفتم خلاصه. باشد که قبول افتد. بازم تف به ریا.

بیست‌ویک. یه بنده خدایی داشت تو حرم به یه بنده خدای دیگه نماز جعفر طیار یاد می‌داد. گویا سه ساعتی طول می‌کشه این نماز. کلی خاصیت داره و برای بخت‌گشایی هم هست انگار. بعد من داشتم فکر می‌کردم تا آخر عمرم هم مرادو پیدا نکنم واقعاً کشششو ندارم سه ساعت نماز بخونم. اصن این نمازها چجوری به‌وجود اومدن؟ مثلاً یه آقایی بوده به اسم جعفر طیار و این‌جوری نماز خونده و مردم هم خوششون اومده و تبعیت کردن؟ و تو مفاتیح نوشتن؟ پس چرا دیگه بعداً نمازهای مستحب جدیدی معرفی نشد؟ سؤاله واقعاً.

بیست‌ودو. اینجا چون نماز ما شکسته است، تو نمازهای چهاررکعتی، تو رکعت دوم نمازو تموم می‌کنیم و بلند می‌شیم با بقیه که دارن سوم و چهارم رو می‌خونن دو رکعت نماز مستحبی یا قضا می‌خونیم. بعد من رکعت اولو حمد و سوره میگم و رکعت دوم یادم میره داشتم نماز دورکعتی می‌خوندم و مثل اونایی که دارن برای رکعت چهارم تسبیحات اربعه میگن، سبحان الله میگم. خواستم این نوع نماز رو هم همین‌جا به نام خودم ثبت کنم. خاصیت خاصی هم نداره البته.

بیست‌وسه. یه چیزی هم تو رستوران ابداع کردم به اسم آبدوغ‌پیاز. دوغو ریختم تو کاسه و پیازو نگینی خرد کردم توش و با غذا خوردم. نمی‌دونم خاصیتش چیه، ولی اسمشو دوست دارم. خودم این اسمو براش انتخاب کردم. آبدوغ‌پیاز.

بیست‌وچهار. می‌دونستید قبر خواجه نصیرالدین طوسی کاظمینه؟ چند روز پیش رفته بودیم کاظمین. کاظمین نزدیک بغداده. نزدیک ضریح امام هفتم و نهم که میشه امام کاظم (پدر امام رضا) و امام جواد (پسر امام رضا)، یه ضریح بود که نوشته بود خواجه نصیرالدین طوسی. کلی ذوق کردم. به مامان گفتم این آقاهه همونه که روز تولدش روز مهندسه. 

بیست‌وپنج. امسالم مثل پیارسال تو کاظمین همون هتل قبلی که تو خیابان مراده و به باب‌المراد منتهی میشه بودیم و امسال هم مثل پیارسال تو خیابان مذکور گم شدیدم. خیابون کوچیک و پیچیده‌ای هم نیستا. پیارسال که مسیرو اشتباه رفتیم، امسالم هی تا نصفه می‌رفتیم و فکر می‌کردیم اشتباه اومدیم و برمی‌گشتیم سمت حرم و هی دوباره می‌رفتیم سمت هتل و برمی‌گشتیم سمت حرم. [یادآوری: پست 777]

بیست‌وشش. تو خیابونای کاظمین، هر ده متر یکی یه دونه از این ترازوها که وزن و قدو اندازه می‌گیره گذاشتن و از جلوش که رد میشی دستگاهه میگه مرحبا بکم. ترازوئه خط‌کش داره و میری روش وزنو که اندازه گرفت، قدتم با اون سنسوری که رو خطکشه میگه. بعد چون ملت در حال رفت‌وآمدن، اینا هی میگن مرحبا بکم. ینی تو یه مسیر پنج‌دقیقه‌ای پونصد بار می‌شنوی که خانومه میگه مرحبا بکم، مرحبا بکم، مرحبا بکم :|

بیست‌وهفت. یه خانومه تو رستوران بود که دوستش نیومده بود غذا بخوره. بقیه پرسیدن فلانی چرا نمیاد و خانومه گفت یه کم نسبت به غذای رستوران حساسه. خانوما هم پذیرفتن و غذاشونو خوردن و رفتن. فقط من مونده بودم و اون خانومی که دوستش نبود. گفتم دوستتون پس چی می‌خورن؟ غذای هتل خیلی تمیز و بهداشتیه. اینجا رو قبول ندارن واقعاً؟ غذای بیرون که خیلی کثیفه. خودم با چشمای خودم مگس‌هایی که روشون می‌شیننو دیدم. خانومه گفت نسبت به رستوران حساس نیست. کلاً تو کربلا چیزی نمی‌خوره زیاد. تو مفاتیح نوشته مکروهه اینجا سیر بخوری. اونم فقط یه کم آب و نون می‌خوره. میگه حساسم که بقیه هی نپرسن چرا غذا نمی‌خوره و رستوران نمیاد. و از اونجایی که اولین بارم بود همچین چیزی رو می‌شنیدم، با شگفتی گفتم واقعاً؟ چه جالب! گفت آره اگه بتونی تو کربلا روزه هم بگیری خیلی ثواب داره.

بیست‌وهشت. یه خانومه بهم گفت بعد از نماز، تو حرم حضرت ابوالفضل بعثۀ رهبری مراسم داره. چون تا حالا بعثه رو نشنیده بودم تو ذهنم یه چیزی تو مایه‌های BC بود و نمی‌دونستم چیه دقیقاً. اسم مکانه؟ اسم زمانه؟ اسم آدمه؟ چیه خب. رفتم حرم حضرت ابوالفضل و از یکی از خادما پرسیدم ببخشید مراسم کجاست؟ گفت مستقیم دست راست. مستقیم رفتم و پیچیدم دست راست و دیدم اونجا مغاسله. ینی دستشویی :))) دیدین اینایی که «ر» رو «غ» می‌گن؟ این خادمم از اینا بود که «ر» رو «غ» می‌شنون :| 

بیست‌ونه. موقع تفتیش، خادم از یه پیرمرده پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره. خادمه دوباره پرسید حرم یا خیمه‌گاه؟ پیرمرده گفت آره آره. خادمه گفت چی آره!؟ حرم یا خیمه‌گاه؟ وای داشتم از خنده می‌مردم اون لحظه. قیافۀ خادمه دیدنی بود :)))

سی. بعضی وقتا یه جوری کیف کوچولوی کمریمو می‌گردن که از توش چیزایی که توش نذاشتم هم پیدا می‌کنن و یه وقتایی هم سرسری فقط دست می‌کشن و خودم برمی‌گردم می‌پرسم اینا توش بود، اشکالی نداره؟ :|

سی‌ویکسال 95، یه بار زیر قبه درست بغل ضریح، محزون ایستاده بودم و همه داشتن عربی حرف می‌زدن و دعا می‌خوندن. یهو پیرزنی که کنارم ایستاده بود به زبان فارسی گفت آی خانوما اینجا زیر قُبّه است، اینجا هر چی آرزو کنین برآورده میشه، اینجا مراد میدن، مرادتونو بخواین، مراد همین جاست. مگه دیگه می‌تونستم جلوی خنده‌مو بگیرم؟ حزن و اندوه به کل یادم رفت دیگه. امروز صبم حرم خلوت بود و رفتم نزدیک، زیر قبه و این دفعه یه پیرزن اومد وایستاد کنارم و دستاشو برد سمت آسمون و به ترکی گفت آی آلله مرادیمی ور. ینی ای خدا مرادمو بده. دیگه خودتون قیافۀ نیش تا بناگوش باز منو تصور کنید. بعد داشتم فکر می‌کردم بنده خدا به اون سن رسیده، هنوز به مرادش نرسیده ینی؟ خدایا! نکن این کارو با ما :)) خدایا تو رو خدا :دی

سی‌ودو. تو حرم حضرت ابوالفضل نشسته بودم. همه جور دعا و زیارت و نمازی خونده بودم و گفتم بذار یه حرکت جدید بزنم. چهل تا آیةالکرسی خوندم. فکر کنم بهش میگن چلّه. برای محکم‌کاری یه دونه دیگه هم خوندم که اگه اشتباه شمرده باشم کم نیاد. 41 تا شد. اولین و آخرین باری که همچین کاری کرده بودم آذر 94 بود. تو مسیر خوابگاه. داشتم چرخی تو آرشیو می‌زدم که اون پستو پیدا کنم، دیدم تو عنوانش تعدادشو 41 تا نوشتم. [یادآوری: پست 486]

سی‌وسه. اینجا، بردنِ موبایل و کفش داخل حرم ممنوعه. برخلاف مشهد که آزاده و کفشاتو می‌ذاری تو کیسه پلاستیک و می‌بری تو، اینجا باید تحویل امانت بدی. خیلی هم حساسن موبایل نبری تو و عکس نگیری. برای همین حسابی تفتیش می‌کنن و یه بار که خانومه داشت از روی روسری لای موهامو دقیق بررسی می‌کرد خنده‌م گرفت که آخه خدایی خودتون می‌تونین موبایلو اینجا قایم کنید؟ کلیپس و گیره هم نداشتما. بعد که رفتم تو حرم دیدم یکی از خادما با یکی از خانومای هم‌وطن داره دعوا می‌کنه و گوشیشو گرفته و در حال پاک کردن عکساشه. هم‌وطنمون هم داشت جیغ و داد می‌کرد که چطور شما میاین مشهد ما اجازه می‌دیم موبایل بیارین و عکس بگیرین و این عکسا مال امام حسینه و گوشیمو بده و خادم هم همچنان در حال پاک کردن عکسا بود. حالا این صحنۀ دعوا و پاک کن و پاک نمی‌کنم منو برد به بیست و چند سال پیش که با مامان‌بزرگم اینا رفته بودیم شمال و ملت داشتن تو آب شنا می‌کردن و عمه‌ها ازم در حال شنا عکس گرفته بودن و در پس‌زمینۀ عکسم ملت هم افتاده بودن و بعدشم جیغ و داد که عکسا رو پاک کنید و اینا. البته اون موقع می‌گفتن بسوزونین و نمی‌دونم سوزوندن و دوتاش موند یا کلاً دو تا عکس گرفته بودیم و چیزی نسوخته بود. علی ایُ حال الان دو تا عکس از شمال تو آلبوممون هست که من لب ساحلم و بانوان پشت سرم در حال شنا. و صد البته که این عکسو هیچ وقت نشون آقایون ندادیم و نمی‌دیم :|

سی‌و‌چهار. این عرب‌ها عجیب روی حجاب و مو حساسن. اگه شل‌حجابی و بدحجابی و بی‌حجابی رو گناه و کار زشتی بدونیم، این کار قُبحش (زشتیش) تو ایران و حداقل تو شهرهایی که من بودم شکسته شده رسماً. و این عرب‌ها چون اینو نمی‌دونن هی تو حرم به ایرانیا تذکر می‌دن که موهات معلومه. زیاد هم معلوم نیستا. سه بار تا حالا به خود من تذکر دادن که جالبه همون لحظه آینه رو نگاه کردم دیدم روسریم لب مرز پیشونی و موهامه و در حد چند تار مو دیده میشه. ولی چون خودشون روبند می‌ندازن روی همین چند تا تار مو هم حساسن. اصن وقتی خدا خودش گفته گردی صورت و دست‌ها تا مچ می‌تونه بیرون باشه، ینی چی که سر تا پا مشکی می‌پوشن و یه روبند مشکی هم می‌ندازن جلوی صورتشون؟ حتی چشماشون هم دیده نمیشه. اعتدال خواهرم، اعتدال.

سی‌وپنج. من موقع شنیدن (لیسنینگ!) بعضی عربیا رو می‌فهمم و موقع مکالمه باهاشون ارتباط برقرار می‌کنم و بعضیا رو نمی‌فهمم. و تا دیشب نمی‌فهمیدم چرا بعضی رو می‌فهمم و بعضی رو نمی‌فهمم. تا اینکه فهمیدم عرب‌ها هم بین خودشون لهجه دارن. می‌دونستم لهجه دارنا، ولی نمی‌دونستم چجوری و چقدر. گویا اونایی که می‌فهمم لهجه یا بهتره بگیم گویش لبنانیه و اونایی که نمی‌فهمم سوری و عراقی و سایر کشورها. مثل ترکی دیگه. من الان ترکیِ کشور آذربایجان رو بهتر از ترکی ترکیه می‌فهمم، ترکی زنجان رو کمتر متوجه میشم و یه دوستی هم داشتم تو خوابگاه، که از استان گلستان بود. اون ترکی ما رو متوجه می‌شد و ما ترکی اونا رو نه. خلاصه که زبان، پدیدۀ جالبیه.

سی‌وشش. اون ذکره بود که یا کاشف الکرب عن وجه الحسین إکشف کربی بحق أخیک الحسین، اونو من به جای إکشف کربی می‌گم إکشف کربنا. کربی میشه غم و اندوه من، کربنا میشه غم و اندوه ما. من موقع دعا بقیه رو هم در نظر می‌گیرم و با یک تیر چند صد نشان می‌زنم که غم و اندوه همه‌مون نیست و نابود بشه. بعد هر کی تو حرم می‌پرسه اون ذکره چی بود برام بنویس، می‌نویسم کربی و تو پرانتز می‌نویسم کربنا و بعد میگم کربنا بگی ثوابش بیشتره :)) می‌ترسم سر پل صراط به جرم تحریف اذکار و انتشار احادیث دروغین یقه‌مو بگیرن :)) اصن مگه آقای قرائتی نمی‌گفت وقتی دعا می‌کنین فقط برای خودتون دعا نکنین؟ مگه نمیگن حضرت فاطمه اول برای همسایه‌ها و بقیه دعا می‌کرد؟ خب منم با همین استدلال این فتوا رو دادم دیگه. شما هم کربنا بگین. کربنا ثوابش بیشتره :دی

سی‌وهفت. حافظ یه جایی میگه حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید.

سی‌وهشت. اون آواچۀ التماس دعا یادتونه؟ که خلاقانه بگیم التماس دعا؟ دو تا خواهر هستن که چند ساله بچه‌دار نمیشن و مامانشون بهم گفته هر جا بچۀ کوچولو و نی‌نی! دیدم به نیابت از اونا بگم اللهم ارزقنا. ینی خدایا به ما هم بده. از وقتی اومدم اینجا اندازۀ صد تا مهدکودک اللهم ارزقنا گفتم. خدایا لطفاً بهشون و به هر کی که حسرت بچه داره بچه بده.

سی‌ونه. تو صف نماز جماعت نشسته بودم. یه خانوم پیر اومد با لهجۀ ترکی گفت گادانالیم به منم جا میدی بشینم؟ یه کم جابه‌جا شدم و نشست و تشکر کرد و صورتمو بوسید و نفهمید من خودم ترکم. موقع بوسیدنم هم نفسمو حبس کردم ویروسای سرماخوردگیم بهش منتقل نشه. این گادانالیم یه اصطلاح ترکی هست که ترجمۀ لفظ به لفظشو دقیق بلد نیستم، ولی معنیش یه چیزی تو مایه‌های دردت به جونمه. گادا مثلاً فرضاً اگه درد باشه، آل یعنی بگیر و آلیم ینی بگیرم. اون نون هم بعد از گادا ضمیر تو هست تو حالت مضاف‌الیهی. حالا خوبه بلد نبودم و این‌جوری تجزیه‌ش کردم؛ بلد بودم می‌خواستم چی کار کنم :دی این اصطلاح رو بالاشهری‌ها و باکلاسا و کلاً شهریا نمیگن و چند بار از روستایی‌ها و اهالی شهرستان‌های کوچیک اطراف شنیدم. بعد من انقدر این کلمه رو دوست دارم که یکی از فانتزیام اینه که مادرشوهرم هی اینو بهم بگه. جزو کلمات مورد علاقه‌مه که یه کم پیر بشم شاید خودمم به‌کار ببرم و به نوه‌هام هی بگم گادانالیم فلان کارو بکن یا نکن. اصطلاحی نیست که جوونا هم به‌کار ببرن. برای همین فعلاً خودم به‌کار نمی‌برم. تو فک و فامیلمون فقط همسر شوهرخالۀ بابا اینو میگه. البته الان که بیشتر دقت می‌کنم فکر می‌کنم این اصطلاح دو تا کاربرد داره. بابا وقتی با یه آقا صحبت می‌کنه، موقع خداحافظی میگه گادانالّام، یاشا، خدافظ. ینی قربانت، زنده باشی، خدافظ. بیشتر که دقت می‌کنم این کاربرد دومشو خانوما نمیگن و آقایون هم به خانوما نمیگن گادانالّام. انگار اولی به‌صورت گادانالیم مختص خانوماست، به‌معنی دردت به جونم و دومی به‌صورت گادانالّام مختص آقایونه با لحن مردونۀ چاکرت، قربونت، فدات!

چهل. تو حرم، لب مرز قبّه نشسته بودم و منتظر وقت نماز بودم که برم برای جماعت. داشتم بلند می‌شدم برم که یه خانوم پیر عرب گفت مای؟ گفتم نمی‌فهمم. با اشاره آب خوردن رو نشون داد. منم با تکون سرم گفتم ندارم. بیرون که رفتم، دیدم تو صحن لیوان یه بار مصرف و آب هست. پرش کردم و برگشتم حرم پیش خانومه. داشت نماز می‌خوند. به خانوم پیر بغل دستش گفتم آب خواسته بود؛ نمازشو که تموم کرد بهش بگین اینو برای ایشون آوردم. خدا رو شکر بغل دستیه ایرانی بود و متوجه شد چی میگم. گفت باشه میگم. بعد گفت آبو از کجا آوردی؟ گفتم شما هم می‌خواین؟ براتون میارم. گفت نه زحمتت میشه و گفتم نه بابا شما اینو بخورین برم دوباره بیارم. رفتم و این سری دو تا لیوان پر کردم که اگه خانوم بغل دستِ خانوم بغل دستی هم تشنه‌ش بود بدم بهش. برگشتم دیدم خانوم عرب نمازشو تموم کرده و با خانوم ایرانیه سر اینکه کی بخوره تعارف می‌کنه که نه تو بخور و تو تشنه‌تری. لیوان‌های دوم و سومی که دستم بودو دادم بهشون و کلی خوشحال شدن و کلی دعام کردن و رفتم صحن که نماز جماعت بخونم. مامان گفت کجا بودی و دیر کردی. گفتم برای دو تا خانوم آب می‌بردم. گفت خب برای منم می‌آوردی. هیچی دیگه. بلند شدم دوباره رفتم و حرمو دور زدم و دو تا لیوان دیگه هم پر کردم و آوردم. دو تا پر کردم که اگه بغل دستی مامان هم تشنه‌ش بود لیوان دومو بدیم به اون. بعد که نشستم خانوم عرب پشت سریمون گفت آب دارین؟ :| سقای دشت کربلا ابالفضل... سقای حرم هم من :))

چهل‌ویک. خانوم عرب پیر تو حرم ازم پرسید ساعت چنده؟ گفتم ده‌ونیم. گفت فارسی نمی‌فهمم. ساعتمو نشونش دادم. گفت سواد ندارم، اینم نمی‌فهمم. گفتم خب آخه منم عربی نمی‌فهمم. فقط دهشو بلدم. گفتم عشر، عاشر خب؟ عشر و نیم :| گفت چی؟ گفتم عشر و سی. سی میشه؟ ثلاث؟ ثلاثون؟ نمی‌دونم. بعد رفتم از خادم پرسیدم الان ساعت چنده؟ گفت ده و نیم. گفتم نه، عربی بگین. پوکر فیس نگام کرد گفت عشر و نُس! گفتم نُس؟ :| گفت نُث. گفتم نُث؟ گفت نُص. نفهمیدم. اومدم سراغ پیرزنه، گفتم همون عشرو داشته باش نیم ساعت دیگه میگم یازدهه. نفهمید چی میگم. نیم ساعت گذشت و یازده که شد بهش گفت الان ساعت حادی عشره. شایدم احد عشر. بعد که از حرم برگشتیم شب از بابا پرسیدم ده و نیم به عربی چی میشه؟ گفت عشر و نُصف. گفتم هااااااااااا! نُصف. همون نِصف خودمونه که :)))

چهل‌ودو. یکی از القاب امام حسین قتیل العبرات هست؛ یعنی کشتۀ اشک‌ها. ینی کسی که یادش گریه‌آوره و گریه براش ثواب داره. روی سردر یکی از ورودیای حرم هم نوشته السلام علیک یا قتیل العبرات. داشتیم می‌رفتیم حرم. جلوی در ایستاده بودم. یه آقاهه اومد گفت السلام علیک یا قتیل العربات و وارد شد :| الان عذاب وجدان دارم که نرفتم بهش بگم اشتباه میگی :|

چهل‌وسه. نزدیک ضریح ابراهیم مجاب نشسته بودم. خانوم پیر بحرینی از روی صندلیش بلند شد و یه چیزایی گفت. گفتم نمی‌فهمم. اشاره کرد به صندلیش که ینی جای منو نگه‌دار تا برگردم. از کجا فهمیدم بحرینیه؟ امممم... روی صندلیش نوشته بود ساخت بحرین. حدس زدم لابد خانومه هم بحرینیه و از بحرین خریدتش. برگشت پرسید اهل کجایی؟ گفتم ایران. کلی چیز میز گفت که فقط عجمشو فهمیدم. در جوابش گفتم شما هم بحرین. پوکر فیس نگام کرد و چیزی نگفت. نوشتۀ روی صندلیشو نشونش دادم و گفتم اینجا نوشته بحرین. بعد دوباره یه چیزایی گفت که نفهمیدم. بعد اشاره کرد به سه چهار تا دختر بیست‌وچندساله‌ای که پیشم بودن و عربی حرف می‌زدن و از اون کلیپسا که حجم سر رو افزایش میده داشتن. یه چیزی ازم پرسید که از توش فقط اخت رو گرفتم و گفتم نه خواهرام نیستن؛ أنا واحد (أنا واحد ینی من خواهر ندارم :دی). خب مگه نمی‌بینی اونا عربی حرف می‌زنن من فارسی؟ مگه نمی‌بینی من کلیپس ندارم؟ چجوری خواهرمن آخه :|

چهل‌وچهار. روبه‌روی ضریح هفتادودو تن داشتم نماز می‌خوندم و در حال قنوت بودم. یه خانوم عرب با دو تا پسر حدوداً چهارساله که دوقلو بودن اومدن نشستن پیشم. این پسرا انقدر شیرین بودن که عاشقشون شدم و همون‌جا تو قنوت دعا کردم که اللهم ارزقنا از اینا. وقتی نمازم تموم شد و نشستم دو تا شکلاتی که خودم بسیار بسیار دوست می‌داشتم و فقط دو تا ازش داشتم رو از تو کیفم درآوردم و دادم بهشون. سمت چپیه گفت شکراً. سمت راستی خجالتی بود یه کم. خواستم ازشون بپرسم اسمشون چیه، بعد دیدم حتی اینم بلد نیستم به عربی بگم. در نتیجه خودم تو ذهنم اسم یکی از دوقلوها رو گذاشتم امیرحسین، یکی رو گذاشتم امیرعباس. اونی که گفت شکراً امیرحسین بود.

چهل‌وپنج. تو رستوران داشتیم ناهار می‌خوردیم. میز بغلی یه خانوم و پسرش نشسته بودن. پسره سه چهار سالش بود و مامانش محمد صداش می‌کرد. نه خودش غذا می‌خورد نه می‌ذاشت مامانه بخوره. با قاشقا و لیوانای یه‌بارمصرف بازی می‌کرد و با تمام قوا داشت میزو به هم می‌ریخت. بهش لبخند زدم و بعد چشمک زدم. نگام کرد. منم همین‌جوری داشتم نگاش می‌کردم. یهو اومد سمت میز ما محکم بغلم کرد :)) منم یه شکلات از تو کیفم درآوردم دادم بهش. بازش کرد و گذاشت تو دهنش و رفت روی میز ما و عملیات تخریب این بخش رو هم آغاز کرد. بعد یه دختر هم‌سن‌وسال خودش از میز پشتی اومد بهش گفت بیا پایین بقیه نگات می‌کنن. بعد رو کرد به من و گفت می‌دونی اسمش چیه؟ گفتم محمد؟ گفت نه، محمدامیر. و رفت. محمدامیرم دوباره بغلم کرد و رفت :|

چهل‌وشش. تو حرم حضرت ابوالفضل، تو صف نماز با یه تعداد خانوم ایرانی هی جابه‌جا می‌شدیم و جامونو می‌دادیم به هم که همه جا بشیم. مثلاً دو تا لاغر با یه چاق جاشونو عوض می‌کردن، بعد یه لاغر که جاش خوبه با یه چاق که جاش تنگه و هیچ کدومم البته همو نمی‌شناختیم. یهو یه خانوم پیر عرب اومد نشست جایی که برای یکی خالی کرده بودیم بشینه و زبان ما رو هم متوجه نمی‌شد که بگیم جای کسیه. ما هم هیچی نگفتیم و دوباره جابه‌جا شدیم و برای اونی که جاشو گرفته بودن هم جا باز کردیم. موقع نماز خانوم پیر عرب بلند شد رفت یه گوشه. گفتیم بیا بشین بابا اشکالی نداره و متوجه نمی‌شد چی می‌گیم. یکی از خانوما رفت جای خالی اون و جای خودشو داد بهش و تا نماز شروع بشه ما هی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم. من چون سمت دیوار بودم، بعد نماز خانوم عرب اشاره کرد کمرم درد می‌کنه و بیا جامونو عوض کنیم. و دوباره جابه‌جا شدیم :| بعد از نمازم همه از هم تشکر کردیم که در امر جابه‌جایی باهم نهایت همکاری رو کردیم و خانوم عرب هم یه شکلات از کیفش درآورد و از اونجایی که من ده سال جوون‌تر از سنمم دادش به من.

چهل‌وهفت. تو خیابون دو تا آقا که یکیش عرب بود یکیش ایرانی باهم حرف می‌زدن. آقای عرب به ایرانیه می‌گفت تهران خوب نیست. ولی مشهد، خوب. می‌خواستم برم بهش بگم نه نه تهران هم خوب :))

چهل‌وهشت. تو رستوران بودیم. رفتم ترشی بردارم. بله، من با سرماخوردگیم ترشی هم می‌خورم. ترشی تموم شده بود. گفتم برام آوردن و گرفتم و داشتم برمی‌گشتم سمت میز که یه خانوم مسن جلومو گرفت گفت اونو بده من ببرم برای خواهرم، تو برو برای خودت بگیر دوباره. چی می‌گفتم بهش آخه. دادم بهش. نه لطفنی، نه تشکری، نه هیچی.

چهل‌ونه. خیلی دوست دارم قصۀ هشت سال جنگ ایران و عراق رو از زاویۀ دید عراقیا ببینم و از زبان اونا بشنوم. آمار رزمنده‌های ایران و عراق رو دقیق نمی‌دونم، ولی الان از هر صد تا زائر ایرانی و خادم عراقی بالاخره یه تعدادی در گذشته درگیر این قصه بودن دیگه. ینی چه حسی دارن نسبت به ما؟ من که شخصاً بعضی وقتا عراقیا رو تو لباس نظامی می‌بینم خوف می‌کنم :))

پنجاه. روبه‌روی هتلمون یه دبیرستان پسرانه است. بچه‌ها دوچرخه‌ها و موتوراشونو پارک می‌کنن جلوی مدرسه. نمی‌دونم دوشیفته هستن یا چی، ولی یه بار دیدم چهارونیم عصر تعطیل شدن. بعضیاشون کیف دارن، بعضیاشونم طناب می‌بندن دور کتاباشون. خیلی دلم می‌خواد توی کتاباشونم ببینم. اگه دختر بودن شاید می‌تونستم ازشون بخوام بدن نگاه کنم.

پنجاه‌ونیم. این همون مدرسه است. اون سقفم در اثر طوفان شکسته.



پنجاه‌ویک. کنار ستون، زیر قبه نشسته بودم. «دخترم؟ می‌تونی اینو بخونی من تکرار کنم؟». شبیه مامان‌بزرگم بود. مفاتیحو گرفت سمتم و گفت اینو. زیارت عاشوراست. گفتم بله، بله، البته. شروع کردم به خوندن. تا حالا چیزی رو برای کسی نخونده بودم. آروم و شمرده شمرده می‌خوندم و تکرار می‌کرد. خانوم بغل دستیش هم همین‌طور. با همۀ زیارت عاشوراهایی که تا حالا خونده بودم فرق داشت. نمی‌دونم چرا؛ ولی می‌خواستم کتابو بذارم رو زمین و بی‌دلیل گریه کنم. تموم که شد بغلم کرد. صورتمو بوسید و گفت یه نوه داره که شبیه منه. دعام کرد و گفت خوشبخت شی ایشالا.

پنجاه‌ودو. خانومه دنبال مفاتیح ایرانی می‌گشت. از اینا که توضیحاتش فارسیه. گفتم براتون میارم. گشتم و آوردم و بهش دادم. گفت ایشالا حجت‌روا شی.

پنجاه‌وسه. منتظر بودیم خطبه‌های عربی نماز جمعه تموم بشه و نمازو شروع کنن. هر کی به یه کاری مشغول بود. یکی نماز می‌خوند، یکی قرآن، یکی دعا. دو تا خانوم، ردیف جلویی نشسته بودن. گفتن ما که خطبه رو نمی‌فهمیم چی کار کنیم؟ گفتم قرآن یا دعا بخونین. گفتن بلد نیستیم. گفتم ذکر بگین. صلوات بفرستین. گفتن تسبیح داری؟ گفتم براتون پیدا می‌کنم. وجب‌به‌وجب حرمو گشتم؛ دریغ از یه دونۀ تسبیح. همه انگار همۀ تسبیحا رو برداشته بودن و ذکر می‌گفتن. از یکی از خادما خواستم و یکی برام پیدا کرد. یکی هم خودم پیدا کردم. بردم دادم بهشون. خوشحال شدن. گفتن خوشبخت شی الهی. ایشالا حاجتتو بگیری از امام حسین.

پنجاه‌وچهار. خانوم پیری که ردیف ما بود با خانوم پیر ردیف عقبی و خانم پیر ردیف جلویی سر تنگی جای نماز هنگام سجده بحثش شده بود. ردیف عقبیه عرب بود، ردیف جلوییه ترک بود و این خانوم هم فارس بود. بحثشون بامزه و شنیدنی بود. منم نقش مترجم رو داشتم و سعی در تلطیف فضا داشتم. اون خانوم ترک جلوییه خیلی گوگولی و بامزه بود.

پنجاه‌وپنج. خانومه جلوی کفشداری گوشیشو داده به من میگه میشه ازم عکس بگیری؟ آخه جلوی کفشداری؟ با پس‌زمینۀ کفش؟ :|

پنجاه‌وشش. بعد نماز، خانوم ردیف عقبی داشت با خانوما دست می‌داد و می‌گفت اگه بعد نماز باهم دست بدین گناهاتون می‌ریزه. من اصن عادت ندارم دست بدم. نه که ندم و نخوام بدما؛ پیش نمیاد و منم پیش‌قدم نمیشم. نماز جماعت و مسجدم زیاد نمی‌رم که عادت کنم. ولی اینایی که بعد نماز دست میدن میگن قبول باشه خیلی باحالن. من چند بار تمرین کردم دستمو ببرم جلو بگم قبول باشه نتونستم. همه‌ش احساس می‌کنم ممکنه نبینن دستمو، ضایع بشم :))

پنجاه‌وهفت. تو صف نماز یه خانوم عرب کنارم بود که یه کیف جغدی داشت. یه پسر گوگولی هم داشت که مهرها رو برمی‌داشت می‌خورد. تو خیابونم یه خانومی رو دیدم که چمدونش جغدی بود. یه خانومم دیدم که سبد خریدش جغدی بود. تو هیچ کدوم از موقعیت‌ها هم موبایل نداشتم عکس بگیرم. نیست که گوشی تو حرم ممنوعه؟ برای همین می‌ذارم هتل و کلی سوژۀ عکاسی رو از دست می‌دم.

پنجاه‌وهشت. امروز عصر، یه اتفاق هیجان‌انگیز افتاد. البته چهار نفر تو این اتفاق کشته شدن متأسفانه، که خدا رحمتشون کنه. حدودای چهارونیم پنج عصر بود. با مامان داشتیم می‌رفتیم حرم. من گفتم حالا که تا اذان و نماز کلی فرصت داریم، اول بریم از اون مغازۀ نزدیک مقام امام زمان مهر بگیریم بعد بریم حرم. مقام امام زمان انتهای خیابونی هست که عمود بر راستای بین‌الحرمینه. نیمی از راه رو رفته بودیم که یهو برقا رفت. برقای کل مغازه‌ها و خیابون. البته این قطعی برق تو کربلا و نجف عادیه. بعد دیدم فقط قطعی برق نیست. مثل این فیلما که گردباد میاد و همه چی رو با خودش می‌بره، یه سری ابر سیاه دارن نزدیکمون میشن. بعد دیدم سطل آشغال بزرگ کنار خیابون داره میاد وسط خیابون. همه جا گرد و خاک شد و دیگه چیزی معلوم نبود. اول فکر کردم زلزله اومده. پریدم تو یه مغازه و مامانم با خودم کشیدم تو. هر کی هر جا بود خودشو انداخت توی نزدیکترین مغازه. مغازه‌ها هم کوچیک. بعد دیگه هیچی معلوم نبود و فقط صدای شکسته شدن شیشه‌ها رو می‌شنیدیم. یه ربع بیست دقیقه‌ای طول کشید و من همه‌ش نگران بودم صاحب مغازه بخواد مغازه رو ببنده و روش نشه بگه برید بیرون. خواستم برم بیرون که دیدم پسره میگه خانووووم بیرون، خطر. پسره همون صاحب مغازه بود که داشت با گوشیش از طوفان فیلم می‌گرفت. اونجا بود که فهمیدم فیلمبرداری از سوانح و بلایای طبیعی و غیرطبیعی مختص هموطنانم نیست و همه جا روال همینه و ملت گوشی به دست فیلم و عکس می‌گیرن از حوادث :| البته من خودمم دلم می‌خواست فیلم بگیرم. حیف که گوشی همرام نبود :| بعدشم بارون میومد در حد سیل. زمینم که خاکی؛ رسماً گلی شدیم. اینا به این پدیده میگن عاصفة ترابیة. ینی طوفان خاک. [فیلم]

پنجاه‌وهشت‌ونیم. این همون خیابونه که توی یکی از مغازه‌های سمت راستش پناه گرفتیم.



پنجاه‌ونه. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا باعث شکسته شدن درخت‌ها و خسارت به ساختمان‌ها شد و خبرها از کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا حکایت دارد. وزش باد شدید و گرد و غبار در کربلا و نجف خسارت‌های فراوانی به بار آورده و خبرها از لغو پروازها در فرودگاه نجف و نیز کشته شدن چهار شهروند عراقی در کربلا و زخمی شدن 61 تن دیگر حکایت دارد. همزمان بارندگی شدید در مناطق مختلف عراق از جمله در بغداد پایتخت این کشور از ساعتی پیش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. در کربلا سرعت وزش باد تا 120 کیلومتر بر ساعت اعلام شده است. 60 حادثه رانندگی در ساعت اولیه وزش طوفان در نجف اشرف گزارش شده است.



شصت. از جلوی شبستان رد می‌شدیم؛ به مامان گفتم یه دیقه وایستا زود برمی‌گردم. رفتم طبقۀ بالا و از خادمی که دم پله برقی نشسته بود پرسیدم امّ عمّار اینجاست؟ گفت پایین. رفتم پایین و دیدم کسی نیست. رفتم پایین‌تر؛ شبستان زیرزمین. مامان گفت دنبال کی می‌گردی؟ گفتم امّ عمّار یادته؟ همون خانومه که قبل و بعد نماز منبر داشت، یادته؟ یادش اومد. زیرزمین بود. وقتی رسیدیم ته‌دیگِ منبرش بود. به زبان عربی داشت جواب سؤال یه خانومی رو می‌داد. یه کم وایستادیم و گفتم بیا بریم بهش سلام بدیم و بریم. رفتیم نزدیک‌تر و دور و بریاش وقتی فهمیدن ایرانی هستیم، حرفاشو ترجمه کردن برامون. بعد که خودش متوجهمون شد، از اول هر چی گفته بودو ترجمه کرد و به فارسی گفت. داشت راجع به ناخن مصنوعی حرف می‌زد. خانومه که گویا از اعراب ایران بود انگار بهش گفته بود تو ایران بعضی مراجع فتوا دادن که با ناخن مصنوعی میشه وضو گرفت و نماز خوند. امّ عمار هم داشت توضیح می‌داد که همچین چیزی دروغه. خواستم بهش بگم یه تک پا بیا تهران ببین چه خبره. همین چند وقت پیش مشهد بودیم. کلی خانوم با ناخن مصنوعی و لاک دیدم که داشتن نماز می‌خوندن تو صف جماعت. من خودمم به بلندی و خوشگلی و لاک ناخن خیلی اهمیت می‌دم و تو مدرسه به‌خاطر بلندی ناخنام همیشه دعوام می‌کردن. ورزشامم به‌خاطر ناخنام صفر می‌گرفتم همیشه :دی رکورد بلندیشونم دو سانته و شاید حالتون به هم بخوره، ولی من این ناخنا رو یادگاری نگه‌داشتم حتی. ولی از کاشت ناخن خوشم نمیاد. دلیلم هم اینه که احوال و روحیاتم معمولاً توی ناخنام نمود داره و وقتی خیلی حالم خوبه بلند و لاکی هستن و وقتی کلافه‌ام کوتاهن. وقتی تصمیم‌های مهم می‌گیرم هم کوتاهشون می‌کنم. انگار که بخوام از نو شروع کنم. ولی اگه ناخن بکارم، نمی‌تونم همچین تغییراتی رو اعمال کنم و همیشه باید بلند و لاکی باشن. خلاصه که مقولۀ پیچیده‌ایه این ناخن.

شصت‌ویک. یه اصطلاح جالب و بامزه از امّ عمار یاد گرفتم که فقط به خانوما می‌تونم بگم. بی‌زحمت بازم تشریف ببرید ادامۀ پست 404 (کلیک کنید). خانوم‌هایی که رمز ندارن، بخوان بدم.

شصت‌ودو. یکی از ویژگی‌های نیکو و پسندیده و اخلاق حسنۀ من اینه که الگوی مصرف آب و برق و همه چیم چه تو خونه چه تو خوابگاه چه هتل و چه هر جای دیگه‌ای یکسانه. ینی این‌طور نیست که بگم تو خونه چون قبضا رو بابا می‌ده انقدر مصرف کنم، تو خوابگاه چون دولت میده انقدر مصرف کنم و چون تو هتل پولشو دادیم انقدر و اگه خودم پولشو بدم انقدر. فرقی نمی‌کنه برام. هر جا باشم، چه اونجا رایگان باشه، چه یکی دیگه پولشو بده، چه قرار باشه پولشو خودم بدم، چه پولشو داده باشم و چه هر حالت دیگه‌ای، شدیداً نسبت به مصرف آب و برق و انرژی و غذا و اسراف و بریز و بپاش حساسم. و واقعاً این ویژگی‌مو دوست دارم و خدا ازم نگیردش به حق پنج تن :)) [یادآوری: پست 678]

شصت‌وسه. من عاشق بچه‌ام. خب؟ بعد وقتی تو خیابون می‌بینم این خانومای عرب با شوهرشون میرن جایی و یه بچه بغل خودشونه و یکی بغل شوهرشونه و دو تا بچه جلوشون دست همو گرفتن می‌رن و یکی عقب‌تر و یکی تو کالسکه و یکیشم حتی تو راهه و به‌زودی قراره به جمعشون بپیونده کلی ذوق می‌کنم و اینجاست که آرزو می‌کنم مرادم عربی باشه. فکر کنم مردهای عرب خیلی بچه دوست دارن. و ناگفته نماند که خانوماشون تا پونزده شونزده سالگی ازدواج می‌کنن و دیگه برای یه دختر بیست و هفت هشت ساله دیره همچین آرزوهایی. ولی در کل جز این یه مورد، حس خوبی نسبت به آقایون عرب ندارم. حس می‌کنم نگاهشون به خانوما ضعیفه‌طوره. یه حسی تو این مایه‌ها که ازت انتظار دارن مطیع و بنده‌شون باشی. نمی‌دونما. صرفاً یه حسه. نسبت به مردهای ترک هم این حسو دارم که زیادی غیرتی‌ان و می‌خوان فقط مال خودشون باشی. اینم البته حسی بیش نیست و می‌تونه درست نباشه.

شصت‌وچهار. دیشب رفتم موزۀ حرم. چقدر خلوت و چقدر کوچیک و چقدر کم بود چیز میزای توش. یه تصور دیگه‌ای داشتم از موزۀ اینجا. ده دقیقه بیشتر طول نکشید کل بازدیدم.

شصت‌وپنج. تو هتل، از اتاق بغلی صدای سریال حضرت یوسف میاد. وای نگین که دوباره دارن پخشش می‌کنن :| این همه سریال مذهبی هست، اونا رو پخش کنن خب. چرا یوسف آخه؟ یه جکه بود می‌گفت سریال یوسف تمام نمی‌شود بلکه از کانالی به کانال دیگر منتقل می‌گردد. از یک به دو، دو به سه، بعد افق، بعد نسیم، و شبکه خبر حتی :|

شصت‌وشش. امّ عمّار دیشب داشت می‌گفت وقتی از خدا و امام حسین حاجت می‌خواین دقیقاً نگین فلان کسو می‌خوام یا فلان چیزو می‌خوام. حتی نگین بچه می‌خوام یا مال و ثروت می‌خوام. می‌گفت یه وقتایی اینایی که می‌خواین بدبختتون می‌کنن. برای همین بهتره عاقبت‌به‌خیری و خوشبختی بخواین. این‌جوری خدا خودش می‌دونه چی بده بهتون که به صلاحتون باشه. الهی که همه‌تون عاقبت‌به‌خیر شین. خدایا لطفاً عاقبت‌به‌خیرمون کن با مراد :دی

شصت‌وهفت. شما میری مشهد و کربلا مهر و تسبیح می‌خری؟ من نوشت‌افزاراشونو کشف می‌کنم و دفتر و مداد می‌خرم :| یه جایی پیدا کردم، ورودی اون خیابونی که می‌رسه به مقام امام زمان، دست راست، مداد جغدی داشت. دیشب پول همرام نبود. امروز می‌خوام یه بسته شایدم دو سه چهار بسته مداد بگیرم نگه‌دارم برای بچه‌هام. چند سال پیشم از همین‌جا سه تا جامدادی جغدی گرفته بودم یکی برای خودم، یکی برای دخترم، یکی هم برای پسرم.

شصت‌وهشت. تو رستوران چند تا خانوم مسن (از اینا که پیرن، ولی گوشیشون لمسیه و دلشون جوونه) داشتن باهم راجع به پریز اتاقشون صحبت می‌کردن. از هم می‌پرسیدن مال شما هم شارژر نمی‌ره توش؟ می‌گفتن آره و تازه اینترنت هم نداریم. غذام که تموم شد، رفتم سر میزشون گفتم سلام. من می‌تونم کمکتون کنم. بهشون توضیح دادم که پریزای اینجا سه تا سوراخ داره و دوشاخه‌های خودشون در واقع سه‌شاخه است و میره سومی رو باز می‌کنه که اون دو تا راهشون باز بشه و سعی می‌کردم تا جایی که ممکنه ساده بگم تا متوجه بشن که باید یه چیز پلاستیکی رو فروکنیم تو اون بالاییه که شارژر بره تو این پایینیا. ولی خب متوجه نشدن و شمارۀ اتاقمونو گرفتن که بیان ببرنم اتاقشون. اومدن و بردنم اتاقشون و پریزاشونو درست کردم و بعد شارژرو درآوردم گفتم حالا که یاد گرفتین خودتون انجام بدید که مطمئن شم یاد گرفتین :)) بعد گفتن وای‌فای هم نصب کنم براشون :| وای‌فای هم نصب کردم براشون :| :| بعد گفتن تلگرامشونم پاک شده بود و اصلیه رو براشون نصب کردم و فیلترشکن و پروکسی رو توضیح دادم و بعد یکیشون گفت ایمو هم یادش بدم. ایمو هم یادش دادم و پرسید چی خوندی؟ گفت برق :| گفت آفرین. رشتۀ به‌دردبخوری خوندی که الان اومدی اینا رو یادمون می‌دی. گفتم بله دیگه تو دانشگاه کار با پریز و لامپ و اینا رو یادمون دادن. بعد فرداش خانومه که ایمو بلد نبود اومد گفت پیامم نمیره برای پسرم و رفتم روشن کردنِ وای‌فای رو هم توضیح دادم براش و بعد گفت دوباره ایمو رو بگو. و یه خودکار و کاغذ آورده بود و مرحله‌به‌مرحله می‌نوشت که ابتدا روی نام شخص فشار می‌دهیم. سپس بالا سمت راست، مستطیلی که دم دارد را می‌زنیم. و برای قطع کردن، پس از خداحافظی قرمز را فشار می‌دهیم. :| و در پایان پرسیدن کربلا اسنپ داره؟ :|

شصت‌ونه. دارن حرم رو توسعه می‌دن و می‌خوان بزرگترش کنن. روبه‌روی خیمه‌گاه، جای تلّ زینبیه یه جای خیلی بزرگی رو دارن می‌سازن و قراره بشه صحن حضرت زینب. بعد من هر موقع از اونجا رد میشم و این مهندسای ایرانی رو می‌بینم ذوق می‌کنم. نزدیک هتلمون یه مهندس عمران دیدم که کلاه ایمنی سفیدشو زده بود کمرش و داشت می‌رفت سمت اون قسمتی که دارن می‌سازن. مگه دیگه چشم برمی‌داشتم ازش؟ :)) بعد به مامان میگم ببین ببین، اون آقاهه مهندسه؛ کلاهشو ببین :|

هفتاد. خانومه هم‌سن‌وسال خودم بود. با دخترش کنارم نشسته بود. دید کار خاصی نمی‌کنم؛ مفاتیحی که دستش بودو باز کرد و دو تا دعا نشونم داد. گفت توصیه شده اینا رو بخونیم. معنیشم بخون، خیلی قشنگه. یکیش جامعه کبیره بود، یکی عالیة المضامین. اسم جامعه کبیره رو شنیده بودم ولی نخونده بودم. اون یکی دعا، اسمشم نشنیده بودم. بعد یه کتاب دیگه داد دستم که نماز امام حسینو توش نوشته بود. گفت اینم بخونی خوبه. خوندم :)

هفتادویک. آمارگیر وبلاگاتونو چک کنید. اونی که 10 اردیبهشت، حدودای یک‌ونیم دوی ظهر با آی‌پی عراق بهتون سر زده منم. خواستم آی‌پی اینجا رو یادگاری ازم داشته باشین :))

هفتادودو. داریم برمی‌گردیم ایران. کامنت‌ها رو ایشالا خونه جواب میدم.


آسمان نجف



پساسفر

یک. ساعت دوی نصف شبه و تازه رسیدیم تهران و فرودگاه امامیم الان. اون وقت من برای فردا صبح، که در واقع میشه امروز صبح با استادم قرار گذاشتم برم راجع به الگوی ترویج واژه‌های فرهنگستان باهم صحبت کنیم. ینی فکر کن آدم خسته و کوفته و له و لورده، با حال و هوای معنوی و عرفانی و ملکوتی از زیارت نجف و کربلا و کاظمین بیاد و مستقیم بره دانشگاه و سر وقت پایان‌نامه‌ش. زیباتر از این؟

دو. اینجا تهران، نمازخونهٔ دانشکدهٔ مدیریت دانشگاه خوارزمی. اهل بیت رفتن تبریز و منم منتظر استاد مشاور دومم‌ هستم که کلاسش شروع بشه برم مستمع آزاد بشینم سر کلاس پویایی کسب‌وکار. چه ربطی به فرهنگستان داره؟ خودمم نمی‌دونم. گفت تا کلاس شروع بشه اگه خواستی نرم‌افزارو دانلود کن بعد نصب کن بعد بیا. اسیر شدیم به خدا...



سه. دانشگاه، پشت در اتاق استاد. اون روز که تو کربلا غذا ماهی بود بهمون خرما دادن با ماهی بخوریم. منم آوردم دادم به استادم گفتم براتون سوغاتی آوردم. اتفاقا داشت چایی می‌خورد، گفتم با چایی بخورین.



سه‌ونیم. دو تا از دانشجوهای استادمم پشت در بودن. همون دو تا پسری بودن که اون روز ارائه نداشتن ولی چون آماده بودن کارشونو ارائه دادن و چون وقت کم آوردن و همۀ مطالب رو پوشش ندادن استاد یه کم دعواشون کرد. ولی در کل کارشون خوب بود و نمره‌شونو گرفتن. دیدن دارم از خرما عکس می‌گیرم؛ گفتن چیه و اینا. گفتم سوغات کربلاست. دارم می‌برم برای استاد. یه بسته هم به اونا دادم باهم بخورن. زیارت قبول هم گفتن حتی. وقتی داشتن ارائه می‌دادن، رفتم عقب رو صندلی اونا نشستم که اونا هم لپ‌تاپو بذارن جلو رو صندلی من. جزوه‌شون زیر دستم بود. عکس گرفتم.



چهار. بعد یه سر اومدم شریف و دانشکدهٔ سابقم. ینی امکان نداره بیام تهران و اینجا نیام. همیشه همین‌جوری الکی میام یه چرخی می‌زنم میرم. و متأسفانه با اعلامیهٔ مسئول آزمایشگاه الکترونیک مواجه شدم. پیرمرد دوست‌داشتنی و نازنینی بود. روحش شاد. دلم براش تنگ میشه. نزدیک صد سالش بود. عکس اعلامیه‌ش خیلی جوونه.



پنج. از فردوسی تا تئاتر شهر و بعدش تا انقلابو پیاده‌روی کردم. دلم برای خیابونای تهران تنگ شده بود. کلی هم چیز میز جغدی دیدم و ازشون عکس گرفتم. اون تقویمی هم که از تبریز پیدا نکرده بودم از انقلاب پیدا کردم. قیمتش پارسال ۹۰۰۰ تومن بود، امسال ۲۰۳۰۰ تومن. همون اندازه و مدل و جنس. فقط موندم اون سیصدش برای چی بود.



پنج‌ونیم. چینی و کریستال و آرکوپال چیه آخه؛ من جهیزیه‌م باید این شکلی باشه.



شش. موقع ورود به شریف، نگهبانه پرسید کجا میری؟ گفتم دوستم ساعت پنج سالن جابر کلاس یوگا داره، میرم اونو ببینم. البته مطمئن نبودم نگار اونجاست. فقط ازش شنیده بودم امروز کلاس یوگا هست تو دانشگاه. بعد انگار که کلمهٔ رمز شبو اشتباه گفته باشم نگهبانه به اون یکی نگهبان گفت سالن چی گفت؟ همدیگه رو نگاه می‌کردن که گفتم جابر نه جباری. ینی من ده ساله هنوز این دو تا رو اشتباه می‌گیرم. همیشه هم به خودم میگم جابر مال شیمیه جباری ورزشه و با جابربن‌حیان و مجتبی جباری یادم نگه‌داشتم. 

شش‌ونیم. یه دستگاهم گذاشتن دم در ورودی دانشگاه و میگن شمارۀ ملی یا دانشجویی یا موبایلتو وارد کن. من هر سه رو وارد کردم نشناخت. رفتم به نگهبان گفتم اطلاعات من انگار تو سیستمتون نیست. گفت اشکالی نداره می‌تونی بری تو. خب اگه می‌تونم برم اون دستگاهه برای چیه خب؟

هفت. برای ساعت هشت بلیت قطار گرفتم که برگردم تبریز.

هشت. تو کوپه‌مون یه دختره هست، تقریبا هم‌سن خودم؛ یه کم بزرگتر. اسمش عالَمه. بحث رشته شد و چی می‌خونی و اینا. گفتم زبان‌شناسی و گفت دکترای برق-مخابرات. وقتی پرسیدم رمز یا سیستم یا میدان چند لحظه شوکه شد. گفتم لیسانس منم برق بوده و من الکترونیکم. این‌کاره‌م در واقع. گفت منم میدان. راجع به گرایشا حرف زدیم و بعد بهش گفتم به‌خاطر الکترومغناطیس با دو تا گرایش پدرکشتگی دارم. یکیش مخابراته، یکیشم قدرت. دیگه زیاد توضیح ندادم که چقدر از الکمغ متنفرم،‌ ولی فکر کنم خودش از چشام خوند. البته الان که فکر می‌کنم حس دلتنگی انقدر بر من مستولی شده که حاضرم یه بار دیگه برم بشینم سر کلاس الکمغ و معادلۀ ماکسول حل کنم. دختره اهل کَلِیبَره؛ یکی از شهرستان‌های استانمون. و از اونجایی که من با هر کی حرف بزنم ناخودآگاه لهجۀ اونجا رو به خودم می‌گیرم، الان شدیداً دارم کلیبری حرف می‌زنم.

نه. یه خانومه با پسر کوچیکش تو کوپه‌مون هستن. خانومه اهل اَهَره، بزرگ‌شدۀ تهران و الان ساکن عجب‌شیر. با یه عجب‌شیری ازدواج کرده. اهر و عجب‌شیر از شهرستان‌های استانمون هستن. خانومه خودش نه زیاد، ولی پسرش شدیداً لهجۀ عجب‌شیر یا اهرو داره. لهجه‌های ترکی رو تشخیص نمی‌دم که کدوم مال کجاست؛ فقط می‌فهمم این لهجه لهجۀ تبریز هست یا نیست. پسره به خانومای تو قطارم میگه عمه. دیدین میگن به خاله سلام کن؟ مامانه بهش میگه به عمه سلام کن، به عمه فلان چیزو بگو یا عمه رو اذیت نکن. اول فکر کردم خانومای دیگه عمه‌ش هستن. بعد دیدم به من هم میگه عمه. بعد فهمیدم کلاً به بقیۀ خانوما میگه عمه.

ده. شمام تو قطار مسواک می‌زنین و ما بی‌شماریم، یا فقط منم که اگه مسواک نزنم با عذاب وجدان می‌خوابم؟

یازده. شمام فکر می‌کنین اگه بشینین و صبر کنین و آخر از همه از هواپیما و قطار پیاده شین خیلی باکلاس و روشنفکرین یا فقط من این‌جوری‌ام؟

دوازده. یتیشدیم تبریزه. قطاردا اِله یاتدیم کی کاسیبین بختی‌ کیمین. نچه گون یوخسوزلون عوضین آشدیم. ترجمه‌ش میشه رسیدم تبریز. تو قطار یجوری خوابیدم که مثل بخت آدم بدبخت (این یه ضرب‌المثل ترکیه :دی). چند روز بی‌خوابی رو تلافی کردم. 



سیزده. الان که دقت می‌کنم می‌بینم قطار بهمون میان‌وعده نداد. کیک و شیر و آبمیوه و اینا.

چهارده. اینایی که تو صف بی‌آرتی وایمیستن و سوار نمیشن و جلوی سوار شدن بقیه رو هم می‌گیرن و استدلالشونم اینه که تو اتوبوس جا برای نشستن نیست؛ اینا رو باید به قصد کشت زد. خواهرم، جا برای نشستن نیست، برای ایستادن که هست. برو کنار باو عجله دارم.

پونزده. عید، یکی از اقوام یه پیام تبریک تروتمیز و زیبا فرستاده بود. از اونا که میشه برای‌ معلما و استادا فرستاد. یه ذره ویرایشش کردم و نیم‌فاصله‌هاشو درست کردم و اسمشو از آخرش برداشتم و اسم خودمو نوشتم و فرستادم برای خیل عظیمی از استادان. امروز روز معلمه و بهش پیام دادم برای تبریک روز معلم از اون پیاما که عید فرستادی نداری؟ می‌خوام از تهش اسمتو بردارم اسم خودمو بذارم بفرستم برای استادام. حیف که بابا خونه نیست و سفره. تو یه همچین موقعیتایی پیامایی که برای بابا می‌فرستادنو کش می‌رفتم یواشکی. بعدشم برای‌ خودش می‌فرستادم همونا رو.

شونزده. من ترس از اتوبوس دارم. نمیشه گفت فوبیا،‌ ولی بین قطار و هواپیما و اسب و شتر و مترو و تاکسی و پیاده و اتوبوس، اتوبوس اولویت آخرمه. چون کم ازش استفاده کردم، برام ناشناخته است و می‌ترسم منو ببره یه جای دور و پیاده‌م کنه بگه آخرشه و من اونجا گم بشم. الان دارم با بی‌آرتی برمی‌گردم خونه. همیشه عین اسکولا آبرسان پیاده میشم تا ایستگاه دانشگاه تبریز پیاده میرم. چون همیشه فکر می‌کنم دانشگاه نگه‌نمیداره و اگه آبرسان پیاده نشم میرم آخر دنیا و گم میشم اونجا. امروز تا ایستگاه دانشگاه اومدم و پیاده شدم و اعتراف می‌کنم که چقدر اسکول بودم.

هفده. سر کوچه‌مون یه دختر کوچولو با باباش تو ماشین نشسته بودن و با صدای بلند هایده گوش می‌دادن. روسری دختره دم در ماشین افتاده بود. اشاره کردم به زمین و گفتم روسریت افتاده رو زمین. در ماشینو باز کرد و برداشت و تشکر کرد. یه کم که فاصله گرفتم فهمیدم جمله‌مو فارسی گفتم بهشون. رفتم قسمت ستینگ مغزم لنگوئیچمو تغییر بدم به ترکی.

هجده. چند بار تو حرم، دست خانومای عرب گوشی دیدم که یواشکی داشتن باهاش حرف می‌زدن. دست خادما هم دیدم، ولی اینایی که یواشکی حرف می‌زدن زائر بودن. چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده اینه که چجوری گوشی رو بردن تو؟ خانومایی که تو ورودی حرم آدمو می‌گردن دقت و حساسیت بالایی دارن و نمیشه یواشکی گوشی برد تو. دارم فکر می‌کنم چون عرب بودن، یا اهل اون کشور بودن و خودی محسوب می‌شدن براشون ارفاق قائل شدن؟ یا بین مأمورا یه دوستی آشنایی کسی دارن و همیشه می‌رن اونا بگردنشون که گوشیشونو نگیرن؟ درسته عکس نمی‌گرفتن و گوشیشون ساده بود، ولی این تبعیضه ذهنمو اذیت می‌کنه.

نوزده. یه بارم تو حرم از رو زمین یه شماره پیدا کردم. شمارۀ کمد امانت موبایل بود. پرس‌وجو کردم و صاحبشو پیدا نکردم. روال اونجا اینجوریه که وقتی میری تو باید کفشاتو بدی کفشداری و یه کلید که شماره داره بگیری و بعداً اون شماره رو تحویل بدی و کفشاتو بگیری. اگه گوشی و دوربین و چیز ممنوع دیگه‌ای هم داشته باشی باید بدی امانت. و اگه اون شماره رو ندی وسیله‌تو نمیدن. این‌طور نیست که بری بگی کفش من تو کمد شمارۀ فلانه و لطفاً بدینش. میگن اول شماره رو بده. هر دری چند تا کفشداری و امانتداری داره و هر کدوم از حرم‌ها هم ده دوازده تا در دارن. و حرم‌ها 378 متر باهم فاصله دارن. من این شماره رو از حرم امام حسین پیدا کرده بودم. هتلمونم سمت در هشت بود. کفشامم یا می‌دادم در هشتم، یا نهم. هر کدوم که خلوت بود. هیچ وقت هم شماره‌ها رو حفظ نمی‌کردم و اگه شماره دستم نبود نمی‌دونستم کفشامو کجا تحویل دادم. اگه بخوام با شکل توضیح بدم، هتل ما اون دایرۀ قرمزه، کفشامو داده بودم دایرۀ سبز. بعد داشتم فکر می‌کردم این خانومی که شمارۀ کمد امانت موبایلشو گم کرده حالا باید چی کار کنه. در خوشبینانه‌ترین حالت شماره رو حفظه و میره میگه موبایلم تو کمد فلانه و بدینش. مأموره هم میگه کلیدو بده و خب اونم گمش کرده. تا ثابت کنه، کلی وقتش تلف میشه و اذیت میشه. اگه روز آخر سفرش باشه که عجله هم داره لابد. اگه شماره رو رها می‌کردم و یک ناجوانمرد برش می‌داشت و می‌برد و موبایل اون خانوم رو می‌گرفت چی؟ به هر حال اون موبایلو به کسی می‌دادن که این کلید دستشه و حالا کلید روی زمین بود. چند درصد احتمال داشت خانومه بیاد و بگرده و کلیدشو پیدا کنه؟ اصلاً مگه آدم جای به این بزرگی یادش می‌مونه کجا رفته و کجا نشسته و کجا چی گم کرده؟ شماره رو گرفتم دستم و رفتم سراغ کفشام. از مسئول کفشداری پرسیدم این شماره برای کدوم دره و گفت برو بین‌الحرمین. پی‌دوم رادیان دایره‌ای به شعاع دویست مترو چرخیدم و رسیدم بین‌الحرمین. از یه خادم پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفت برو اون ور بین‌الحرمین؛ این مال حرم حضرت ابوالفضله. 378 متر دیگه رفتم و رسیدم حرم حضرت ابوالفضل. سمت چپ. دوباره از یکی پرسیدم این شماره برای کدوم دره؟ گفتن باید دور بزنی بری اون ور حرم. سه‌پی‌دوم رادیان هم دور زدم و رسیدم به نقطۀ آبی. وقتی تحویل دادم، مسئوله می‌خواست موبایلو بهم بده. بهش گفتم اینو تو حرم، از قسمت خانوما پیدا کردم. احتمالاً چند ساعت دیگه صاحبش میاد و میگه شماره‌مو گم کردم. با این کارم، اون خانومه راحت‌تر می‌تونست ثابت کنه که کلیدشو گم کرده. و اون مسیر زردو ادامه دادم که برسم هتل. مامان هم باهام بود و مدام می‌گفت چرا برش داشتی و خودتو گرفتارش کردی و من هم داشتم فکر می‌کردم چرا همیشه فکر می‌کنم مسئولیت چیزهایی که تو مسیرمن با منه؟ چرا فکر کردم مسئولیت اون کلید با منه حال آنکه هزار نفر دیگه هم تو حرم بودن و لااقل صد نفر دیگه جز من اون شماره رو دیده بودن و می‌دیدن و دست بهش نزده بودن.



بیست. یکی از کشورایی که ما براشون پراید صادر می‌کنیم عراقه. هر موقع تو خیابون پراید می‌دیدم دلم می‌خواست برم از راننده‌ش بپرسم اینو چند خریدی؟

بیست‌ویک. من و برادرم لپ‌تاپ‌هامونو چهار سال پیش همزمان و یه مدل یکسان خریدیم. هر موقع لپ‌تاپمو می‌ذارم کنار لپ‌تاپ اون و مقایسه می‌کنم می‌بینم مال من چهل سال پیرتر و فرسوده‌تره. دلیلشم اینه که من این بدبختو هر جا می‌رم با خودم می‌کشونم می‌برم و تو همۀ سفرها باهام بوده و هیچ شبی نبود که من یه جایی بخوابم و لپ‌تاپم یه جای دیگه. همیشه همه جا باهام بوده و در مقایسه با لپ‌تاپ داداشم که نازپرورده و آفتاب مهتاب ندیده است و لای پر قو زیسته حق داره پیرتر به نظر بیاد. ینی چهارشنبه صبح وقتی به استاد مشاوری که می‌دونست دارم مستقیم از نجف میرم سر جلسه، گفتم لپ‌تاپ هم همرامه کف کرد. قسمت رو مخ سفر با لپ‌تاپ هم اونجاست که تو فرودگاه از هر گیتی بخوای رد شی باید یه دور روشنش کنی. ینی خودشون نمی‌تونن تشخیص بدن که بمبه یا لپ‌تاپ؟

بیست‌ودو. تو فرودگاه تهران یه خانوم پیر مانتویی شیک اشاره کرد به برادرم که ازم چهار سال کوچیکتره، و یواش پرسید آقاتونه؟ بعد که فهمید نه و بعدتر که فهمید از نجف برمی‌گردیم بغلم کرد و بوسید صورتمو. بعد گفت اومده برای بدرقۀ خواهرش که داره میره سوئد. گفتم برای تحصیل؟ گفت نه بابا خواهرم نوه داره الان. اونجا زندگی می‌کنه کلاً. وقتی هم فهمید اهل تبریزم گفت چه جای خوبی و منم می‌خوام یه جایی بیرون تهران خونه بخرم. همین‌جوری که داشتیم از در و دیوار حرف می‌زدیم که زمان بگذره، گفت امروز به خاطر دوری از خواهرم خیلی ناراحت بودم و دو تا اتفاق خوشحالم کرد. یکیش تو بودی که دیدمت و دلم آروم شد، یکیشم امام. گفتم امام؟ کدوم امام؟ گفت آره، داشتم به امام فکر می‌کردم که یهو عکسشو دیدم و آروم شدم. وقتی دید هنوز نگرفتم قضیه رو، اشاره کرد به قاب عکس امام خمینی که تو فرودگاه بود. می‌خواستم بگم خدایی دوربین مخفی نیست؟ امام خمینی؟ بعد گفت دعا کن منم برم نجف. گفتم باشه ایشالا به‌زودی قسمتتون میشه. گفت به دلت افتاده؟ ینی میرم واقعاً؟ قیمت بلیتا و وضعیت هتل‌ها و غذاها رو پرسید و بعد که گفتم یه کم گرونه گفت پولش هست، قسمتش نیست. می‌خواستم بهش خرمای کربلا رو بدم، یهو غیبش زد. هنوز دارم فکر می‌کنم دوربین مخفی بود. امام خمینی آخه؟ بهش نمیومد اصلاً.

بیست‌وسه. تو کربلا یه وانتیه دیدم داشت هندونه می‌فروخت. به زبان خودشون می‌گفت هندونه هندونه کیلویی فلان دینار. راسته که میگن هندونه برای سرماخوردگی خوب نیست؟ من که خوردم خوب شدم. اونم دستمال کاغذیمه که دم به دیقه توش عطسه می‌کردم.



بیست‌وچهار. یه سری انگورم بود که دیدم اگه بگم خیلی بزرگ بود، کافی نیست و عکسشو در مقایسه با خودکارم گرفتم که متوجه بشین چقدر بزرگ بود. اینم همون خودکاریه که باهاش نامه‌ها رو تو حرم می‌نوشتم. هم‌سطحن. انگوره جلو و خودکاره عقب نیست.



بیست‌وپنج. یه سری انگورم بود که از هند وارد شده بود. چرا هند آخه؟ اینا خودشون مگه باغ انگور ندارن؟



بیست‌وشش. این شیرینیارم یکی از دوستای بابا از لبنان آورده بود. نمی‌دونم اسمشون چیه، شبیه باقلواست، ولی کم‌شیرین‌تر و خوشمزه‌تره.



بیست‌وهفت. این عادتِ رو زمین نشستن عرب‌ها هم عادت باحالیه ها. یه وقت می‌دیدی تو کوچه و خیابون دور هم رو زمین نشستن حرف می‌زنن یا غذا می‌خورن. بعد این عادتو تا فرودگاه هم حفظ می‌کردن. می‌دیدی بغل گیت چند تا خانوم رو زمین نشستن غذا می‌خورن؛ کنارشونم کلی صندلی خالی هست.

بیست‌وهشت. پارسال اسممو رو کیک تولدم غلط نوشته بودن بس نبود، حالا رو بلیتمم اسممو با صاد نوشتن. فکر کردم یارو عربه و با نصر و ناصر و اینا هم‌خانواده گرفته اسممو. بعد بابا گفت کار یه مسئول بی‌سواد ایرانیه. 

روش جدید ویرایش و سانسور عکس: با چیز میزای پیرامون



بیست‌ونه. اینا رو سوغاتی برای بچه‌های یک تا هجده سال فامیل و دوستان خریدم. بردمشون حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل تبرکشون هم کردم. اون مدادهای جغدی هم مال خودمه. به کسی نمی‌دمشون.



سی. این حدیثو تو رستوران هتل دیدم. ادب و حیا و خوش‌خویی رو دارم؛ عقل و دینم به یغما رفته فقط. یه جا سعدی به یارش میگه ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم، به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم، که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم، اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم. وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم، که بی‌شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم. برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد، که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم. یه جا هم بهش میگه ای به دیدار تو روشن چشم عالم‌بین من، آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من؟ سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو، خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من؟ تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب، آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من. گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی، پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من. گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش، ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من. بله عزیزان، وایِ عقل و دین من، وای!



سی‌ویک. انقلابگردی چهارشنبه خیلی چسبید. این مغازه رو ندیده بودم تا حالا. مثل شما که عکس می‌گیرین می‌فرستین برای شباهنگ، منم عکس گرفتم بفرستم برای شباهنگ.



سی‌ودو.

صورتی که داری رو دوست داشته باش

چون تو زیبایی

این عکسو چند روز پیش تو مترو با گوشی مامان گرفتم. اون روز به جمله‌ای که بالای سرم بود دقت نکرده بودم. الان که داشتم عکسا رو می‌ریختم تو لپ‌تاپم دیدمش و خوشم اومد ازش؛ گفتم بیام به شما هم بگم صورتتونو دوست داشته باشین، چون شما زیبا هستین.



حسن ختام پست. برای ماه رمضون یه پیشنهاد دارم. یه کتاب هست به اسم ترجمۀ خواندنی قرآن. اگه می‌تونید بخرید و ماه رمضون بخونید. فکر کنم همه جا پیدا بشه. نمایشگاه کتاب هم هست. از سایت ویراستاران هم میشه خرید [virastaran.net/product/qurantr]. نرم‌افزارشم برای گوشیای اندروید نوشته شده و می‌تونید دانلود کنید و با گوشی بخونید [t.me/virastaran/2778]؛ و اگه تلگرام ندارید [لینک دانلود، 3مگابایت]. موقع نصب و استفاده، مثل خیلی از برنامه‌ها اجازۀ دسترسی به گالری گوشیو می‌خواد. چرا؟ این به خاطر دانلود و پخش صوت هست. اگه بخواید صوتشم بشنوید دانلود می‌کنه فایل‌ها رو و این فایل‌ها در حافظه ذخیره میشن. در واقع دسترسی به گالری نیست، به حافظه هست. اگر چنین نمی‌کردند، حجم اصلیِ برنامه بسیار سنگین می‌شد.

بانوچه هم قراره تو وبلاگش ختم قرآن برگزار کنه. هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید رو بهش بگید تا برنامه رو تنظیم کنه. یک جزء حدوداً یک ساعت طول می‌کشه و یک حزب یک ربع طول می‌کشه. من چون تصمیم دارم کتاب ترجمۀ خواندنی رو هم بخونم امسال هر روز یک حزب می‌تونم با گروه بانوچه همراهی کنم.

[banoooche.blog.ir/post/282]

۱۷۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایان‌نامه‌م برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبان‌شناسانه. بهش گفتن هر چی می‌خوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت می‌خوام یه خاطره بگم ممکنه به ترک‌ها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی می‌خواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلی‌ها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیه‌ای‌ها و کلاً با هیچ گروه دیگه‌ای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترک‌ها و فارس‌ها تفرقه می‌ندازن، بین ترک‌ها هم تفرقه ایجاد می‌کنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!

۳۲. تندیس مهربون‌ترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا می‌کنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگه‌داشتن وسیله‌های دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همه‌شون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کوله‌پشتی سنگینمو که حاوی لپ‌تاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگه‌داشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچه‌ها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع می‌برن اونجا و آبش می‌کنن. 

بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر می‌کردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمی‌تونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا می‌رفتم و نمی‌دونستم نزدیک جمهوری‌ام و ساختمان علاءالدین.

۳۳. سه‌شنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود می‌رم تشویقش می‌کنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش می‌پرسیدم اسمت چیه می‌گفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103



۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم می‌پرسید کیه می‌گفتم دختر هم‌کلاسیم و دیگه توضیح نمی‌دادم مامانش هم‌کلاسیمه یا باباش.



۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.



۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزش‌های آدم کم نمی‌کنه. تازه نگار می‌گفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو می‌برین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :| 

آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزه‌ای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.

یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|

یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.



۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خاله‌ش رفتیم همون‌جایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خاله‌ش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.



۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف می‌زنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.



۳۹. اون روز (سه‌شنبه) فکر می‌کردم برمی‌گردم خونه و نمی‌دونستم قراره از قطار جا بمونم و نمی‌دونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو می‌ده و موندنی‌ام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همون‌جا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی می‌خواین؟ گفتم هم‌سن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمی‌دونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت می‌کشم. همه‌ش فکر می‌کنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید می‌کنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش می‌کرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمی‌خوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر می‌کرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایین‌تر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همین‌جوری که داشت نگام می‌کرد گفتم عدد مورد علاقه‌مه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))

۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمی‌بینم.

۰۸ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۸۲- ز حکمت ببندد دری

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ

استاد مشاورم که دقیق بودنش رو بسیاربسیار دوست می‌دارم، سطربه‌سطر پایان‌نامه‌مو خونده و ویرایش کرده. فکر می‌کردم کارم هیچ ایرادی نداشته باشه ولی از عنوان و فهرست و نحوۀ ارجاع گرفته تا شاید باورتون نشه حتی بخش تشکرشو باید تغییر بدم. چون اول از استاد مشاورم تشکر کردم، بعد از استاد راهنمام. و این مرسوم نیست. ینی از ۷۵ صفحه‌ای که داده بودم بخونه، با دقت و حوصله و ظرافت و نکته‌سنجی فوق‌العاده‌ای که ایشون داره، ۷۵۰ تا ایراد پیدا کرده و در جای‌جای پایان‌نامه‌م یادداشت و کامنت گذاشته. و تنها جایی که ازم تعریف کرده همین اول کاره که نوشته شروع بسیار مرتبط و مناسب. از مقدمه، و در واقع از اولین پاراگرافِ اولین بخش کارم، ینی اولین چیزی که گفتم راضی بوده و من این شروع مناسب رو مدیون وبلاگمم که همیشه موقع نوشتن پست‌هام به این فکر کردم که چجوری و با چه جمله‌ای سخنم رو آغاز کنم که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه و مخاطب رو تا ته طویله بنشونه پای نوشته‌م. جا داره تو قسمت تشکر از شماها هم سپاس‌گزاری کنم که تا ته می‌نشینید پای منبرم :دی



یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم مهربانانه نگاهی به کارم انداخت و زنگ زد استاد مشاورم هم بیاد. باهم صحبت کردن و گفتن استاد مشاور دومی که تخصص مدل‌سازی و سیستم دینامیک یا پویایی‌های سیستم داشته باشه انتخاب کنم و اون استاد تأیید کنه کارمو. و صد البته که حرفشون به‌حق بود و خودم هم از ابتدا چنین قصدی داشتم. اما اون موقع روم نمی‌شد بهشون بگم شما تخصص فلان بخش از کارم رو ندارید و نتونستم ازشون بخوام اجازه بدن از استاد دیگری هم کمک بگیرم. گفتن از دانشکدۀ مدیریت دانشگاه سابقم استاد مشاور دومم رو برگزینم و خب کی بهتر از دکتر مشایخی که ترم شش کارشناسی باهاش سیستم دینامیک پاس کرده بودم؟ همون روز، ینی یکشنبه رفتم شریف و دانشکدۀ مدیریت و طبقۀ چهارم و خوردم به در بسته. گفتن دکتر مشایخی ایران نیست. پرسیدم پس چه کسی کلاساشونو اداره می‌کنه؟ گفتن یکی به اسم آقای خ. که از شانس یا قسمت یا هر اسمی که این پدیده داره یکشنبه ظهر دکتر مشایخی کلاس سیستم دینامیک داشت و اون روز یکشنبه بود و ظهر نشده بود هنوز. رفتم پشت در کلاس منتظر موندم کلاس آقای خ. تموم بشه. یه آقای حدوداً چهل‌ساله اومد بیرون. تصورم از آقای خ. یه موجود بیست و چند ساله بود و فکر می‌کردم از دانشجوهای دکتراست. کارمو براش توضیح دادم و گفتم اومدم پی دکتر مشایخی و گفتن ایران نیست و گفتن شما به جای ایشون درسشونو ارائه می‌دید. گفتم اگه وقتش آزاده کارمو بخونه و استاد مشاور دومم باشه. گفت تا یه ماه فرصت این کارو ندارم، ولی اواخر دی می‌تونم بخونم جواب بدم. موقع خداحافظی ازش خواستم اگه ممکنه اطلاعات تماسش رو داشته باشم. شماره، ایمیل، آدرس دفتر و دانشکده و هر کانال ارتباطی دیگه‌ای. کارتشو داد و رفت. روی کارتش نوشته بود ع. ب. استاد دانشگاه تربیت مدرس. صحنۀ به‌غایت خنده‌داری بود. فکر کن یه ساعت با یکی که فکر می‌کنی آقای خ. هست حرف بزنی و موقع خداحافظی بفهمی آقای ب. هست. چون برای اواخر دی وقت داده بود، به دوستام سپردم استاد دیگه‌ای بهم معرفی کنن که زودتر از این تاریخ وقتش آزاد باشه و مهشید گفت یه استادی هست که از علم و صنعت میاد دفاع بچه‌های شریف. ولی اسمشو نمی‌دونست. از بچه‌های شریف نام و نشان این بزرگوار رو پرس‌وجو کردم و با اینکه به شدت کارم لنگ یه همچین استادی بود، ولی ته دلم خداخدا می‌کردم پام به علم و صنعت باز نشه. مهرزاده هویت این استاد رو پیدا کرد. اسمش خ۲ بود. اما اغلب ایران نبود. خدا رو شکر که نبود. از جلسۀ تصویب واژه‌های رشتۀ مدیریت یه استاد مسن و باکلاس که اسمش نسرین بود هم پیدا کردم که هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی بود. هر چند تخصصش یه کم متفاوت با کار من بود ولی شماره و ایمیل و آدرس دفترشو گرفتم که اگه کمک لازم داشتم برم سراغش. دانشگاه الزهرا هم رفتم. دانشگاه امیرکبیر هم رفتم. اما اساتید مدیریت اونجا گرایششون اندکی فرق داشت با کار من. همون موقع شقایق استاد داور خودش، دکتر ح. رو معرفی کرد. از دانشگاه خوارزمی. ینی من این یه هفته رو دانشگاه‌گردی کردم فقط. دکتر ح. تخصصش دقیقاً همونی بود که می‌خواستم و حتی این درس رو ارائه هم داده بود به شقایق اینا. ایمیل زدم بهش که کی می‌تونم بیام مصدع اوقات بشم و اصن می‌تونم بیام یا نه؟ تأکید کردم ساکن تهران نیستم و در اولین فرصتی که داره بهم وقت بده. منتظر جوابش موندم. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، یه روز و نصفی و دیگه دیروز عصر ناامید شدم و شال و کلاه کردم سمت راه‌آهن که برگردم تبریز. خسته، له، داغون، بی‌نتیجه. خب خیلیا هستن که جواب آدمو نمی‌دن. کم تجربه نکردم تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌ها و ایمیل‌های بی‌پاسخ و حتی کامنت‌های بی‌پاسخ رو. حرکت قطار ساعت شش بود. ده دقیقه به شش رسیدم راه‌آهن. هنوز بلیت نگرفته بودم. زنگ زدم بابا و گفتم شش از اینجا راه بیفتم حدودای شش می‌رسم تبریز و بیاید دنبالم. خدافظی کردم و تندتند اطلاعاتمو وارد سایت خرید بلیت کردم. اما هر کاری کردم وارد صفحۀ بانک و پرداخت نشد که نشد. بعدشم خطا داد که چون چیزی به حرکت قطار نمونده امکان خرید ندارید. رفتم به مأمور قطار گفتم میشه همین‌جا پول بلیتو دستی بدم؟ (می‌دونم اتوبوس نیست و قطاره :دی) گفتم ۵۰ تا جای خالی دارین تو همین واگن. گفت یا اینترنتی بخر، یا برگرد از دفتر راه‌آهن بلیت بگیر. گفتم دو دیقه دیگه راه می‌افتین آخه. گفت با رئیس قطار صحبت کن. کلی آدم دور رئیس قطار جمع شده بودن که مثل من بلیت نداشتن. همه‌شون مرد بودن و فقط من خانم بودم اونجا. چون رئیس قطار به اونا توجه نمی‌کرد منم دیگه نرفتم جلو که مورد توجه واقع نشدنم رو ببینم. با اینکه کلی تمرین کردم وقتی نه می‌شنوم ناراحت نشم ولی هنوز قدرت نه شنیدن ندارم و نرفتم جلو. درهای قطار بسته شد و من غمگین و خسته و له و داغون زنگ زدم بابا و گفتم از این قطار جا موندم. با قطار هفت یا هشت میام. صدای سوت قطارو شنیدم. راه افتاد و از رفتنش فیلم گرفتم. لحظۀ بسیار جان‌گذاری بود به‌واقع. آن‌چنان که مأمور قطار هم دلش به حالم سوخت و گفت اشکالی نداره با بعدی میری.


[فیلمِ دور شدن قطار، سه ثانیه، ۴ مگابایت]


شش و چهار دقیقه کنار ریل ایستاده بودم که صدای ایمیل اومد. بله من همیشه آنلاینم :دی دکتر ح.، استاد شقایق اینا جواب ایمیلمو داده بود و گفته بود فردا ظهر بیا دفترم صحبت کنیم. زنگ زدم بابا و گفتم امشب نمیام. (جا داشت بابا بگه اول بذار دو دیقه از تصمیم قبلیت بگذره بعد تصمیم جدید بگیر :دی)

امروز رفتم دفتر دکتر ح. باهاش صحبت کنم. قبول کرد که استاد مشاور دومم باشه. از کارمم خوشش اومد و گفت خیلی جدیده و معلومه کلی فکر پشتشه. و من داشتم فکر می‌کردم اگه دیروز سوار قطار می‌شدم، اگه جواب ایمیلمو اون موقع نمی‌دیدم و بلیت بعدی رو می‌گرفتم و برمی‌گشتم تبریز...

این آیه رو خیلی دوست دارم:

«عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» بقره، ۲۱۶

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است.

۰۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)