یک. برنامۀ ارائههای کلاس سهشنبه صبح رو استاد شمارۀ ۱۸ خودش تنظیم کرده و ما نقشی در انتخاب موضوع و زمان ارائهها نداشتیم. هر کی یه جلسه راجع به یکی از موضوعها صحبت میکنه. من یه بار راجع به Sign language typology یا همون زبانهای اشاره ارائه داشتم و یه بارم راجع به Verbal complements که همون متممهای فعلیه. هفتۀ اول دیماه باز نوبت منه و موضوع این ارائه هم Marked topic constructions هست که نمیدونم فارسیِ مصوبش چیه. هفتۀ آخر آذر هم نوبت یکی از همکلاسیامه که بارداره. موضوع اونم Contrastive focus constructions هست که بازم معادل فارسی مصوبشو نمیدونم. اینا چون اصطلاح علمی هستن، نمیشه همینجوری ترجمهشون کرد. صبح دیدم تو گروه پیام گذاشته که کسی هست بتونه زمان ارائهشو جابهجا کنه باهاش؟ استاد راهنمای این دوستم استاد شمارۀ بیسته که معروف حضورمون هست و میدونیم که چقدر سختگیره. این استاد برای انفرادی، تا اول دی از دوستم مقاله و پروپوزال خواسته، در حالی که استادِ انفرادی من تا آخر سال بهم فرصت داده. بهخاطر شرایطش قبول کردم که زمان ارائه و حتی موضوعمو باهاش جابهجا کنم.
یکونیم. وقتایی که با قطار میرفتم تهران یا برمیگشتم، با اینکه تختهای پایینو میگرفتم، ولی همیشه یه خانوم باردار پیدا میشد که نمیتونست بره بالا. همیشه من تختمو با اینا و با خانومای مسن عوض میکردم. امیدوارم نوبت خودم که برسه دنیا قانون سوم نیوتن رو رعایت کنه و عکسالعمل این جابهجا شدنهام بهم برگرده.
دو. تا همین یه هفته پیش هیچ کدوممون نمیدونستیم ن۲ بارداره. پیش میومد که گاهی وقتا تو صحبتاش بگه بیمارستان بودم یا وقت دکتر داشتم یا حالم خوب نبود. ولی چون فضولِ کار مردم نبودیم نمیپرسیدم چرا؟ از استادها هم فقط به استاد راهنماش که همون استاد انفرادی خودشه گفته بود. این هفته وقتی استاد شمارۀ ۱۸ و ۱۹ تو کلاس بهش تبریک گفتن ما هم خبردار شدیم. بهنظر میرسه استادها هم یه گروه دارن برای خودشون که ما اونجا نیستیم و راجع به ما صحبت میکنن. استاد شمارۀ ۱۸ میگفت وقتی این خبرو شنیدم یهجوری خوشحال شدم که انگار نوهدار شدم. ما هم گفتیم به ما هم حس خاله شدن دست داد.
دوونیم. حالا نمیدونم برای بچههای همکلاسیهای پسر هم همچنان باید حس خاله بودن بهمون دست بده یا عمه بودن.
سه. استاد شمارۀ ۱۹ گفت یه استادی هست تو فلان دانشگاه که از دانشجوهاش تعهد میگیره در طول دوران دکتری ازدواج نکنن و اگر هم متأهلن بچهدار نشن. استاد شمارۀ ۱۹ و اون استاد آقا هستن. میگفت یه بار یکی از دخترا ازدواج کرد و بنده خدا نمیدونست چجوری این خبرو به استادش بده. در ادامه خیلی زود هم بچهدار شد و دیگه واقعاً نمیدونست چی کار کنه. وی همسر استادو واسطه کرده بود که با استادش صحبت کنه :)) البته اون تعهد شوخی بود و اون دانشجو هم تونسته بود کارهاشو به نحو احسن مدیریت کنه ولی استادمون میگفت خیلیا نمیتونن و به محض ازدواج یا بچهدار شدن درسو رها میکنن. میگفت شماها اینجوری نباشین.
چهار. بچۀ این دوستم قراره فروردین به دنیا بیاد و دوستم هم تابستون آزمون جامع داره. همهمون البته تابستون آزمون جامع داریم. نمیدونم مرخصی میگیره یا نه. این همکلاسیم ترم اول هم پدرش فوت کرد. شرایط روحی سختی داره. استاد شمارۀ ۱۷ اون روز که خبر فوت پدر این همکلاسیمونو شنید موقع دلداری دادن گفت درکت میکنم؛ پدر منم وقتی ترم اول دکتری بودم فوت کرد.
چهارونیم. بعضی وقتا آدم فکر میکنه چه شرایط سختی داره. ولی وقتی خودشو میذاره جای بقیه، تازه میفهمه چقدر تو ناز و نعمته.
چهاروهفتادوپنجصدم. یاد یکی از دوستان قدیمی افتادم که پدر اونم سال اول دکتری فوت کرد. خدا همهشونو رحمت کنه و به پدر و مادرایی هم که در قید حیاتن طول عمر بده.
پنج. دوشنبه ارائه داشتم. برای درس استاد شمارۀ ۱۹. چون قرار بود جلسۀ قبلش ارائه بدم، یه سری اسلاید آماده کرده بودم از اون موقع. ولی اون جلسه استاد و بقیه حرف زدن و ارائۀ من موند برای هفتهٔ بعد که هفتهٔ دوازدهم باشه. تصمیم داشتم دوشنبه صبح بیدار شم چندتا مطلب دیگه هم به اسلایدم اضافه کنم. شب بهموقع خوابیدم؛ خسته هم نبودم. ولی صبح خواب موندم. کلاسمون ساعت ده شروع میشه و من نهوربع بیدار شدم. تو این چند سال این اولین باری بود که بعد از طلوع آفتاب بیدار میشدم. من حتی تابستونا و حتی روزهای تعطیل و حتی روزایی که قرار نیست برای نماز صبح پاشم هم صبح زود قبل از طلوع بیدار میشم و دیگه نمیخوابم. خیلی عجیب بود این خواب موندن. انگار مرده بودم. دیگه همون اسلایدهایی که هفتۀ پیش آماده کرده بودمو ارائه دادم و فرصت نشد چیزی اضافه کنم.
پنجونیم. آلارم یا هشدار نمیذارم صُبا. همیشه خودم بیدار میشم.
شش. بخشی از ارائهم راجع به گامهای پایانی بعضی از متنها بود. گام پایانی معمولاً تو اغلب متنها به تشکر اختصاص داده میشه. صحبت از تشکر شد و استاد یه سکانس از یه سریالی یادش افتاد که اونجا میگفت مردمِ فلان منطقه تو فرهنگشون تشکر ندارن. حالا این وسط اون چیزی که برام جالب بود تشکر نداشتن مردم فلان منطقه نبود، این بود که استادمون چجوری اون سریالو دیده. و چجوری اومده میگه من اون سریالو دیدم. من این سریالو هفت سال پیش تو دوران کارآموزیم دانلود کردم یا از دوستم گرفتم که ببینم و با اینکه ژانر موردعلاقهم هم بود ولی قسمتهای اولش بهقدری صحنۀ خاکبرسری خشن داشت که عطاشو به لقاش بخشیدم :|
هفت. تو کلاس سهشنبه بحث زیروبمی صدا و تفاوت فرکانس صدای مرد و زن و آواز خوندن خانوما پیش کشیده شد. استادمون میگفت یه مقاله نوشته شده (اسم نویسنده و عنوان مقاله دقیق یادش نبود ولی خارجی بود) راجع به تغییر فرکانس صدای خانومهای ایران تو این چهل سال. گویا نویسندۀ اون مقاله تأثیر حجاب رو بررسی کرده بود و میگفت این شال و روسری و مقنعه زاویۀ گردن رو تغییر میده و باعث میشه صدا زیرتر بشه. حالا من که این مقاله رو نخوندم ولی با احترام به نویسندهای که نمیدونم کیه و خارجیه، عارضم که این روش پژوهش از اساس غلطه. ایشون باید چهارتا کشور مسلمان دیگه که خانوماش حجاب دارن رو هم بررسی میکرد. تازه چرا چهل سال؟ حجاب ایران زمان قاجار که سختتر بود. یه مقاله هم به منع خوانندگی خانوما بعد از انقلاب پرداخته بود و تأثیرش روی فرکانس فعلی صدای خانوما!. انگار اون موقع همۀ خانوما میخوندن و حالا هیشکی نمیتونه بخونه. هی نمیخوام بگم چرت گفتن هی نمیشه. ولی خب بهنظرم کارهاشون پایۀ علمی نداره. الان اگه خودمون این مقالهها رو مینوشتیم هیچ داوری روش تحقیقشو قبول نمیکرد ولی چون خارجیه، بهبه و چهچه! یه مقالۀ دیگه هم بود که فرکانس صوت زنان ترک و زنان ژاپنی رو مقایسه کرده بود و نتیجۀ اون مقاله این بود که صدای زنهای ترک (ترکیه) بمتره و ژاپن زیرتر. که در تأییدش و در بمتر بودن صدای خانومای ترک همین بس که من هر موقع یه آهنگ جدید ترکی میشنوم که خوانندهشو نمیشناسم تشخیص نمیدم صدای زنه یا مرد. بس که صدای زنهاشون کلفته.
هشت. استاد شمارۀ ۲۲ هم تو هفتۀ پژوهش سخنرانی داره و پوستر ایشونم قرار بود من درست کنم. راجع به آواشناسی قضائی هست و جالبه. ایشون برای پوسترش انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد، انقدر اصلاحیه فرستاد که پوسترش کلاً یه چیز دیگه شد و سری آخر میخواستم لپتاپو رو سرم خرد و خاکشیر کنم. ولی چون این استادو دوست دارم و لحنشم مهربانانه بود، با مهربانی تغییرات رو اعمال میکردم ولی به هر حال سختم بود. من فکر میکردم این چیزا خیلی هم مهم نیست و مهم ساعت و تاریخ و لینک وروده و بقیۀ چیزا انقدرها هم اهمیتی نداره. ولی رنگ فونت و جای لوگوها و فاصلهشون هم برای بعضی استادها بهشدت مهمه. یه جایی دیگه نتونستم احساسمو بروز ندم و چندتا استیکرِ کوبیدن سر به در و دیوار در جواب مسئول انجمن فرستادم براش. استادم اصلاحات رو برای مسئول انجمن میفرستاد و اونم برای من. وقتی براش نوشتم که وقتی پیامی مبنی بر تغییر پوستر دریافت میکنم حسم اینه، در جوابم چندتا استیکر بامزه که طرف خجالت میکشه و شرمندهست و صورتشو با یه چیزی میپوشونه فرستاد و گفت حس منم هر بار که استادها اصلاحیه میفرستن که بفرستم برات اینه. هردومون خندهمون گرفته بود. گفتم حالا تو از این به بعد انقدر خجالت نکش، منم سعی میکنم کمتر حرص بخورم.
نه. دانشگاه پیام فرستاده بود که هر کی میخواد عضو شورای صنفی بشه کاندید بشه و تبلیغات کنه و انتخابات هم فلان روزه. یه لحظه جوگیر شدم که منم ثبتنام کنم. رفتم لیست اعضای شورای پارسال و سالهای قبلو از سایت دانشگاه برداشتم و نگاه به تعداد آراشون که کردم، منصرف شدم. میانگین آرا پونصد ششصدتا بود، در حالی که پنج شش نفرم تو این دانشگاه منو نمیشناسن که بهم رأی بدن :|