انگار که چشمامو بسته باشن و هولم بدن جلو؛ هی بگن برو و ندونم کجا دارم میرم. مثل رانندگی تو مه، مثل گشتن دنبال چیزی تو تاریکی، یا مثل اون شبی که از رامسر برمیگشتیم. از یه جایی به بعد فقط مه بود. هر چی رفتیم جلوتر بازم مه بود. هیچی اون جلو معلوم نبود. نه میشد وایستاد نه میشد برگشت. باید میرفتیم. حال بدی بود. چشامو بستم و خوابیدم. من وقتایی که حالم خوب نباشه و کاری از دستم برای تغییر حالم برنیاد میخوابم. یه جور مرگ موقت و خودخواسته. میخوابم. که اون حال بد ثبت نشه، ضبط نشه، نمونه تو خاطرم، نمونه برای بعد. خوابیدم چون نمیخواستم چیزی از اون جادۀ مهآلود یادم بمونه. نمیخواستم چیزی از دلشوره و دلهرۀ مسیر بمونه برای بعد. چشمامو که باز کردم رسیده بودیم سراب. صدوسیکیلومتری تبریز. بابا پیاده شده بود فطیر بخره. وقتی چشامو باز کردم چند تا فطیر بغلم بود. دیگه خبری از مه نبود. یه همچین حالیه این روزا. هیچی رو اون جلو نمیبینم. همه جا رو مه گرفته. دلم میخواد دوباره مثل اون شب چشمامو ببندم و بخوابم. یه خواب طولانی، آروم، عمیق. بخوابم و وقتی بیدار میشم خبری از مه نباشه. بخوابم و وقتی بیدار میشم رسیده باشیم سراب. بخوابم و وقتی بیدار میشم بغلم پر فطیر باشه.
از علاقهم به خرید اینترنتی که گفتم، رسیدم به اینجا که من ترجیح میدم همۀ کارامو تو خونه انجام بدم. تو خونه کار کنم و تو خونه هم خرج کنم. گفتم با جامعه و آدماش حال نمیکنم زیاد و همیشه دوست داشتم استادا و معلما فیلمهای آموزشیشونو برامون بفرستن و ما تو خونه تعلیم ببینیم و تو خونه آزمون بدیم و تو خونه مدرک بگیریم و تو خونه کار کنیم و تو خونه پول دربیاریم و تو خونه خرج کنیم و سرانجام تو خونه بمیریم. دبیرستان که بودم، شصت هفتاد تا از این دیویدیای آموزشی داشتم که معلمای مبتکران درس به درس، پای تخته با نمونه سوال و تمرین، کل کتاب درسیو آموزش میدادن. تابستون قبل شروع کلاسا مینشستم اینا رو میدیدم و درسایی که در حالت عادی تو نه ماه یاد میدادنو من یکی دو ماهه با آزمون غیرحضوری، پشت کامپیوتر یاد میگرفتم. بعدها هم با مکتبخونه آشنا شدم و برای درسای دانشگاهی این روال رو پی گرفتم. ولی خب علیرغم میل باطنیم هیچ وقت نه تو مدرسه نه تو دانشگاه غیبت نکردم و همیشه سر کلاس میرفتم و جزوه هم مینوشتم. از خرید و آموزش و کار غیرحضوری گفتم و از نفرتم از اینکه بگن سر ساعت مشخص باید فلانجا حاضر باشی و فلان کارو انجام بدی. گفتم که دوست دارم ددلاین یا مهلت رو تعیین کنن و به حال خودم رها کنن تا هر موقع هر جا حسشو داشتم انجام بدم. من باشم و یه حساب بانکی و لپتاپم. هزار سال هم تو خونه حبسم کنن نمیپوسم. آخ هم نمیگم. اصن من باید صد سال پیش به دنیا میومدم که خانوما به خاطر کشف حجاب رضاخان پاشونو از خونه بیرون نمیذاشتن.
حالا انقدرام درونگرا نیستم و دوستام متفقالقول هستند که برونگراترین فردی هستم که به عمرشون دیدن و حاضر هم نیستن با درونگراییم کنار بیان و بپذیرن که من انزواطلبم. چون تا پام برسه تهران یکییکیشونو خبر میکنم که پاشین بیاین همو ببینیم. مخاطبای گوشیم هم همینو نشون میدن. اینکه من با همۀ اقشار جامعه در ارتباطم. آنچه که دلخواهمه درونگراییه و آنچه که نشون میدم یک عدد برونگرا با روابط اجتماعی بسیار بالا.
حالا همۀ اینا رو گفتم که برسم به اینجا که برداشت من بعد از بررسی موشکافانۀ اسلام اینه که دین ما یه دین اجتماعیه. همیشه ملت رو تشویق کرده به کارهایی که لازمهش باهم بودنه. انقدر که از افعال جمع استفاده شده تو قرآن و احادیث، از افعال مفرد استفاده نشده. کارهای انفرادیشم بهنوعی به دیگران مربوط میشه. بامزهترین حدیثی هم که راجع به این موضوع دیدم این بود که ملعون است کسی که تنها بخورد و تنها بخوابد؛ و در ادامه هم گفته شده بود که بیم آن میرود که فرد دیوانه شود. فلذا توصیه شده که تنها نمونید و مکروهه این تنهایی. چون دیوانه میشید. تا اینجای حرفام مقدمه بود که بگم احتمالاً ثواب مسجد رفتن و نماز جماعت خوندن کسی که تو خونه بند نمیشه و دائم بیرونه و با مردمه و از بودن با مردم حال میکنه با ثواب مسجد رفتن و نماز جماعت خوندن یه مسلمون درونگرا یکی نیست. یا ثواب نماز اول وقت یه آدم مقرراتی که دوست داره بهش بگن کی چه کاری انجام بده با اونی که دوست داره زمان ارائۀ پروژههاش شناور باشه. منطقیه که نباید یکی باشه. بدیهیه که من باید با خودم کلی کلنجار برم و یه انگیزۀ خیلی قوی باید در من باشه که از این دستورات تبعیت کنم. بنابراین اونی که صد سال پیش بهخاطر حفظ حجاب مونده تو خونه، اگه عاشق بیرون رفتن بوده اجرش باید از اجر من که از خدامه تو خونه حبس باشم بیشتر باشه. البته من به نتیجهای که کارمون روی شخصیتمون میذاره بیشتر اهمیت میدم و روش تمرکز دارم تا اجر. اجر و ثواب رو هم برای تقریب ذهن شما میگم و منظورم نتیجۀ کارمون روی شخصیتمونه نه صرفاً باغهایی که از زیر آن نهرهایی روان است. چون بهشت من خونه است و باغ و درخت و دشت و کوه رو هم دوست ندارم خیلی.
حالا چی شد که یهو رفتم رو منبر؟ آقای قرائتی دوشنبهها مسجد دانشگاه امیرکبیر بیست دیقه نیم ساعت صحبت میکنه و دوستم فایلهاشو برام میفرسته وقتایی که دستم بنده و گوشم آزاده گوش بدم. تو یکی از این جلسات گفته بود اگه یه وقت تابستون آب خنک دیدین و وضو گرفتین که خنک شین با اون وضو نماز نخونین. شما وضو نگرفتی برای نماز؛ وضو رو برای خنک شدن گرفتی. نیت خیلی مهمه. بعد من داشتم به همۀ کارهایی که دوست ندارم بکنم یا نکنم ولی میکنم یا نمیکنم فکر میکردم. مثلاً من زمان مدرسه و دورۀ کارشناسی بیشتر نمازای صبم قضا میشد. همیشه با نیم ساعت یه ساعت تأخیر میخوندمشون. ساعت شروع کلاسام یه جوری بود که نمیتونستم یه دور برای نماز بیدار شم، یه کم بخوابم بعد بیدار شم برم دانشگاه. بعدها سعی کردم هر طور که شده برنامهریزی کنم برای نماز صبح. و تونستم این خلأ یکساعته بین نماز و دانشگاه رو پر کنم. کار سختی بود و تونستم از پسش بربیام. و حالا دیگه عادت کردم. چه بخوام چه نخوام شش صبح بیدار میشم و دیگه کار سختی نیست برام. برای همین فکر میکنم اگه اون موقع ثواب نماز صبام هزار بود، الان صده. ینی میخوام بگم اگر هم قراره اجر، ثواب یا نتیجۀ کارمونو ببینیم به تناسب نیتمون و سختی کارمون خواهد بود. نیت من اون موقع بیدار شدن برای نماز بود، الان مغزم خودبهخود دستور بیدارباش میده. ینی تو خونه موندن من در دورۀ رضا خان همچین اجری هم نداره و فکر هم نمیکنم روی شخصیت و نفسم اثر خاصی بذاره و باعث رشد روحیم بشه. ولی برای اون دختری که دوست داره بیرون باشه خیلی ستمه این خونه موندن. یا برای منی که از وقتی یادمه همۀ اکانتام از ایمیل و فیسبوک و وایبر گرفته تا همین تلگرامش عکس داشت و عکس خودم بود و اتفاقاً عکسهای خوشگلم هم بود و بهترینشون بود، عکس نذاشتن برای پروفایل این اکانتها به احترام حرف کسی دشوارترین کار ممکن بوده و هست. حال آنکه ممکنه برای بقیه موضوعیت و اهمیت نداشته باشه عکس گذاشتن یا نذاشتن. به هر حال هر کسی خودش میدونه انجام دادن یا ندادن کدوم کارها براش سخت یا آسونه. و بهنظرم هدف از خلقت و وظیفۀ ما تو زندگی درآوردن پدر نفسمون و بیچاره کردن اونه. این مبارزه با دلخواهها رو هم از حرفای آقای پناهیان که بازم فایلهاشو دوستم گاهی برام میفرسته استنباط کردم. خلاصه اگه مرجعتون منم که میگم تا میتونید به خودتون سخت بگیرید که به قول حافظ «نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست».
یکی از دوستان کامنت گذاشتن که «تاکید نماز جماعت برای خانمها نیست. خانمها اتفاقا بهشون توصیه شده برای این مواردی که حالا به اون صورت ضروری نیست، از خونه بیرون نرن. بدون این که البته منعی هم شده باشه. ولی توصیه است.». من نمیدونستم اینو. ولی وقتی همچین چیزایی میشنوم راغب میشم پاشم برم مسجد :)) الانسان حریص علی ما مُنع :|
یه چیز دیگه هم که تو کامنتا سرش بحثه سختی کشیدن و چرایی و چگونگیشه. همونطور که گفتم، کار سخت برای هر کس تعریف خاص خودشو داره. برای من بهشخصه حجاب داشتن سخته. رعایت حد و حدود ارتباط با نامحرم سخته. اینطور نیست که بهراحتی به این اصول پایبند باشم. کلی کلنجار میرم با خودم سر همین چیزایی که شاید برای بعضیا عادی شده.
قدیما روزه که میگرفتم تا موقع اذان تو پیجهای آشپزی میگشتم و هی غش میکردم و هی ضعف میکردم تا اذانو بگن. اما اخیراً با پدیدهای به نام اسنپفود آشنا شدم که رویاهای آدمو به واقعیت تبدیل میکنه.
یه چند روز بابت تهران رفتنام روزهٔ قضا داشتم. چند روز پیش چند تا شو گرفتم و با اینکه اذان ساعت پنج زمستون کجا و اذان ساعت نه تابستون کجا، ولی دم اذان عجیب هوس حلیم کرده بودم. چهل دقیقه قبل از اذان از یکی از رستورانا و فقط هم از همون یه دونه رستوران یه کاسه حلیم پیدا کردم و به طرفةالعینی سفارش دادم و دقیقاً همزمان با صدای ربنا زنگ درو زدن و یَک ذوقی کردم که اون سرش ناپیدا.
اون استکان نعلبکی هم مال باباست.
+ من هر موقع اینستا پست میذارم قیافهٔ ندیدهٔ شماها میاد جلوی چشمم و تا اسکرینشات نگیرم نذارم وبلاگم عذاب وجدان رهام نمیکنه.
+ حالا چرا به خرید اینترنتی علاقهمندم؟ پاسخ این سؤال ریشه در خصلت جامعهگریزی من داره. با اینکه دوران تحصیلم دانشآموز و دانشجوی فوقالعاده منظمی بودم و بدون تأخیر و غیبت سر کلاسا (حتی کلاس ساعت هفت اخلاق و اندیشهٔ اسلامی و تفسیر قرآن و تمام دروس عمومیم که همهشونو هفت یا هشت صبح برمیداشتم) حاضر میشدم، ولی متنفر بوده و هستم از اینکه ساعت مشخصی مجبور باشم جایی حاضر بشم و همزمان با بقیهای که باهاشون حال نمیکنم کاری انجام بدم. و تمام این ۱۹ سالی که درس میخوندم آرزو میکردم مسئولین آموزشی به این سطح از درک برسن که واقعاً لزومی نداره ما هر روز سر ساعت مشخصی پاشیم بریم دانشگاه و با یه عده بشینیم سر فلان کلاس. خب شاید من اون لحظه حس اون درسو نداشته باشم؟ شاید اصن حوصلهٔ دیدن آدمای اونجا رو نداشته باشم؟ نه برای درس که در مورد کار هم بر همین عقیده استوار بودم و هستم. از اینکه یه ساعت مشخص برم یه کاری رو انجام بدم بینهایت بیزارم و ترجیح میدم یه کاریو بهم بدن و یه زمانی رو مشخص کنن و من تا اون زمان مقرر کار رو تحویل بدم. برای همین هم نتونستم بیشتر از دو هفته تو اون شرکت دووم بیارم. هفتهٔ سوم فایلها رو از رئیسم گرفتم و گفتم بدین ببرم با لپتاپم انجام بدم و حتی زودتر از زمان مقرر با کیفیتی بهتر با تلگرام تحویل دادم. اینا رو چرا گفتم؟ که بگم ناف منو تو خونه دفن کردن انگار. به عقیدهٔ قدما ناف هر کیو هر جا دفن کنن جَلد اونجا میشه. گویا اغلب میبردن اطراف مسجد و یه مورد هم شنیده بودم مال یکیو برده بودن دانشگاه و با اینکه همیشه بهشوخی میگن ناف تو رو تو مدرسه دفن کردیم ولی من حتم دارم نافم تو خونه و زیر همین تختم به خاک سپرده شده که ۹۸.۲ درصد بیستوچهار ساعتمو روی اون سپری میکنم و مایحتاجمم از همین نقطه تأمین میکنم.
دیجیکالا امروز صبح پنجاهوسه هزار تومن وجه پرداختشده بابت مانتوی سفید نخی تمامگره چاپی که روش با خط نستعلیق دو بار تو هم تو هم نوشته بود ساقی بده پیمانهای زان می که بیخویشم کند و همیشه تو مانتوفروشیا چشمم پیش بود، اما از اونجایی که سایز من سیوشش یا همون اِسِه و هیچ جا این اندازه رو نداره یا اگه داره یه مدل دیگه است و کمکم داشتنش برام به رویا و حتی حسرت تبدیل شده بود و هشت روز پیش موقع خرید چتر سبز دلبرانهای که با کلی ذوق بابت رنگ سرشار از امیدش و ذوق مضاعف بابت قیمت خوبش که بهنظرم میارزه چهلوهفت تومن بدی برای یه همچین چتری و ذوق شدیدتر بابت رند شدن مجموع قیمت جفتشون که میشه صد و علیرغم آرا و نظرات و نفوس بد اطرافیان که از کجا میدونی جنسش خوبه و از کجا میدونی سایز مانتوئه واقعاً سیوششه و اندازۀ تنته و از کجا میدونی آب نمیره و شعره پاک نمیشه و اصن میفرستن یا نه و اگه سرت کلاه بذارن چی و ایشالا که همونه که خودت میخوای و حالا ببینیم و تعریف کنیم، سفارش داده بودم و همۀ این هشت روز، صبح و ظهر و شب و نیمهشب از قسمت پیگیری سفارش مراحل رو چک میکردم که ببینم کجاست و در چه وضعیه و کی میرسه و هی خودمو جلوی آینه تصور کرده بودم که بارون میاد و اون مانتوئه تنمه و چتره دستمه رو به دلیل عدم تأمین از سوی فروشنده، ضمن عذرخواهی و قول مساعد بابت اینکه تلاش خواهد کرد که زین پس در سفارشهای بعدی چنین اتفاقی تکرار نشه، طی پیامی که سرشار از پوزش و تأسف و طلب عفو بود، همراه با کد تخفیف دههزارتومنی که کده کدورتها رو بشوره ببره و این تجربۀ تلخ از دلم دربیاد و ببخشمش و بازم ازش چیزمیز بخرم به حسابم برگردوند.
پ.ن: پاراگرافی که خواندید از یک جمله تشکیل شده بود. یک جملۀ ۳۰۳ کلمهای که اگه یه روز معلم زبان فارسی یا استاد صرف و نحو بشم بهعنوان سؤال امتحانی میدم شاگردام فعل و فاعل و مفعول و قید و ایناشو مشخص کنن :دی مردمآزار هم خودتونین :دی
عنوان از: باید ببخشمت، امیرعباس گلاب
پیام پست: عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
برای شرکت در مصاحبههای دکتری و تقریباً هر مصاحبۀ کاری و تحصیلی دیگری احتیاط مستحب و حتی گاهی واجب است که یک مدرک زبان معتبر، و لو داخلی و نه در حد تافل و آیلتس داشته باشی. نتیجۀ آزمون اردیبهشتماهم آنچنان خوب نبود. تیرماه هم شرکت کردم. اما درگیر مصاحبه بودم و نخوندم و چون هزینۀ آزمون رو پرداخت کرده بودم درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که مردادماه شرکت کنم. مردادماه بهشدت درگیر پروژهای بودم که باید تا پایان شهریور تحویل میدادم و چون فکر میکردم شهریور دفاع میکنم ساعت کارم رو افزایش دادم که پروژه رو تا پایان مرداد تحویل بدم. پس برای زبان چیزی نخوندم. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که شهریورماه شرکت کنم. شهریورماه اون هفته کلی عروسی دعوت بودم. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که مهرماه شرکت کنم. مهرماه حال روحی خوبی نداشتم. از تمام مصاحبهها رد شده بودم و کار و درس و پایاننامه و زندگی رو تعطیل کرده بودم و غصه میخوردم فقط. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند. آبانماه هم به همین حال و احوال گذشت. چیزی نخونده بودم. درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. پذیرفتند که آذرماه شرکت کنم. استادم پیام داد که پایاننامهات چه شد و خب باید مینشستم پای پایاننامهام و کاملش میکردم. پس آذرماه هم زبان نخواندم. درخواست تغییر تاریخ آزمون به بهمنماه را دادم. پذیرفتند. برای بهمنماه هم چند تا پروژۀ جدید گرفته بودم، هم دوباره در آزمون دکتری شرکت کرده بودم، هم کماکان درگیر پایاننامه بودم. پس امروز دوباره درخواست تغییر تاریخ آزمون دادم. هنوز نپذیرفتهاند، ولی قرار است بپذیرند. اما این درخواست، آخرین درخواست بود. چون آزمونها را به سال بعد موکول نمیکنند. بعید میدانم برای آزمون اسفندماه هم فرصت خواندن داشته باشم. خب از این داستان چه نتیجهی میگیریم؟
صبح که داشتم درخواستم رو مینوشتم خندهام گرفت. یاد آیهای افتادم که ملت وقتی زمان مرگشون میرسه به خدا میگن تو رو خدا بهمون یه فرصت دیگه بده. برمونگردون دنیا، قول میدیم کارای خوب انجام بدیم و خوب درس بخونیم. خدا هم میگه حاشا و کلا که من شماها رو میشناسم. اگه برتونگردونم و مهلت بدم باز همین آشه و همین کاسه. و صدق الله العلی العظیم :|
پ.ن۱: «و مردم را از روزی که عذاب الهی به سراغشان میآید بترسان. آن روز که ظالمان میگویند: پروردگارا، مدّت کوتاهی ما را مهلت ده تا دعوت تو را بپذیریم و از پیامبران پیروی کنیم» (ابراهیم: ۴۴)
پ.ن۲: «(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه میدهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرا رسد. میگوید: پروردگار من، مرا بازگردانید؛ شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم. (ولی به او میگویند:) چنین نیست! این سخنی است که او به زبان میگوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند» (مۆمنون: ۹۹ و ۱۰۰)
پ.ن۳: «(آنها در واقع پشیمان نیستند؛) بلکه اعمال و نیّاتی را که قبلاً پنهان میکردند در برابر آنها آشکار شده (و به وحشت افتادهاند) و اگر بازگردند، به همان اعمالی که از آن نهی شده بودند، باز میگردند؛ آنها دروغگویانند» (انعام: ۲۸)
پ.ن۴: داشتم عنوان پستهای قدیمیم رو میخوندم. چقدر از آیه و حدیث استفاده میکردم تو عنوانهام اون موقع. آرشیوم رو مرور میکردم. پیشتر بیشتر روی منبر میرفتم. سیمم متصلتر بود به اون بالا بالاها.
عنوان دیگر این پست: مشاورۀ رایگان ترک وبلاگ یا چگونه وبلاگهایمان را بدون درد و خونریزی حذف و تعطیل کنیم
دو سال پیش، تابستون، من اینجا یه پست خداحافظی نوشتم و یه مدت ننوشتم. حدوداً چهل روز. چند ماه پیشم که پست تهدیگ فصل سوم رو نوشته بودم تصمیم داشتم دیگه ادامه ندم. پیارسال، پست ۹۹۹ پست تولد نهسالگی وبلاگم بود و قرار خودم با خودم این بود که آخرین پستم باشه. نسبت به پست تولد دهسالگی وبلاگم هم همین تصمیم رو داشتم و حتی پیشتر نسبت به پست تولد هشتسالگی وبلاگم. گاهی پیش خودم تصمیم میگرفتم فلان پست در فلان روز که معمولاً اون روز یه روز خاص بود آخرین پستم باشه و بدون اینکه به شما بگم، در موقعیتهای مختلف مینشستم تصمیم میگرفتم این دیگه آخریه. سکوت میکردم. چند روز پست نمیذاشتم. اما یه کامنت سادۀ «حوصلهمون سر رفت» جانی دوباره به وبلاگم میداد و میزدم زیر حرفم. بهنظر میرسید دو عامل بسیار قوی و متضاد هست که همیشه باهم در جنگ و جدالن. یکی میگه بنویس و یکی میگه ننویس. من باید این عوامل رو شناسایی و کنترل میکردم.
پس یه مدت، نشستم بررسی کردم که کی و در چه موقعیتهایی تمایلم به پست گذاشتن بیشتره. یه مدت ینی حدود دو سال و حتی بیشتر با پژوهش مستمر روی خودم عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. وقتایی که میرفتم یه جایی و برمیگشتم (این یه جا میتونست خرید، دانشگاه، سر کوچه، مسافرت و هر جایی حتی پشت بام یا پارکینگ باشه)، درست موقع برگشتن به نقطۀ اولیه تمایل شدیدی به پست گذاشتن داشتم. انگار که دلم بخواد تعریف کنم رفتم چی دیدم. دیدن چیزهای جدید، آدمهای جدید، حتی اگه غریبه بوده باشن قلمم رو به جوش میاورد و دلم میخواست بیام بنویسم در برخورد با یه بچه، یه پیرمرد، یه فروشنده، یه راننده، یه کارمند، و حتی کسی که ازش آدرس پرسیدم چه تجربههایی اندوختم. مترو، اتوبوس، راهآهن، فرودگاه، زمین، آسمون، عزا، عروسی، فرقی نمیکرد کجا باشم. هر جایی سوژههای خودشو داشت. من حتی سر جلسۀ کنکور گوشۀ دفترچهم کلیدواژه مینوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. خواب که میدیدم دوست داشتم بیام تعریف کنم. وقتایی که آشپزی میکردم، وقتایی که آلبوم عکسهای قدیمی رو میدیدم و یاد یه اتفاق میافتادم دوست داشتم راجع به اون موضوع بنویسم. خوندن آرشیوم، خوندن کامنتهای قدیمی، و پستهای جولیک، هوپ، بیستودو و کانال مستانه وسوسهم میکردن من هم بنویسم. تا جایی که تونستم همۀ این عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. محرکها بیشتر از این چند تا مثالی بودن که اینجا آوردم. اما اون نیروی قوی که مقابل این محرکها ایستاده بود چی بود؟ چرا یه وقتایی به سرم میزد رها کنم اینجا رو و چیا باعث میشدن دست و دلم به نوشتن نره؟
من همیشه اینجا رو تشبیه کردم به صحنۀ نمایش و شماها رو به تماشاگر. همیشه تصور کردم یه بازیگرم و هر روز، یا هر چند روز یه بار میام برای شما نمایشی اجرا میکنم. تو اون نمایش از خواب صبحم میگم، از خریدام میگم، از سَفَرم، از امتحانا، از کارم، از غذایی که خوردم، از مکالمهای که داشتم، از هر چی که فکرشو بکنین و شما تماشاگرایی هستین که نشستین روبهروم و تماشام میکنین. دست میزین، هورا میکشین، نظر میدین و منتظر نمایش بعدیم میمونین. نه همیشه، ولی اغلب هستین. بعضیا رو میشناسم، بعضیا رو نه. بعضیا همیشه هستن، بعضیا نه. بعضیا بعد نمایش میان دست میدن، نظرشونو میگن، بعضیا نه. بعضی از تماشاگرا هستن که جاشون ردیفای جلوئه. ویآیپی. با همۀ هوش و حواس میشینن و تماشا میکنن. چند نفرم هستن که همیشه با ماسک میان میشینن به تماشات. ردیف اول. اما هیچ وقت ماسکشونو از صورتشون برنمیدارن. همیشه ساکتن و همیشه جلوی چشمت. اگر پیشتر، آدمایی بوده باشن تو این محفل که به دلایلی ترجیح داده باشی نیان و نباشن، تو هر بار که این ماسکیها رو میبینی با خودت فکر میکنی ینی ممکنه اینا، اونا باشن؟ و دیگه نمیتونی تمرکز کنی روی اجرات. اما یکی هم ممکنه باشه که نفست به نفسش گرم باشه و مایۀ دلگرمیت. شاید خودش ندونه، اما هر بار که نمیاد چشمت پِیش باشه و صندلی خالیش بین همۀ صندلیای خالی دیگه خالیترین باشه. یه روز که نیاد نگرانش بشی، دو روز که نیاد سراغشو بگیری و سومین و چهارمین روز و روزهای بعد دیگه دل و دماغ اجرا نداشته باشی.
خوبه که آدم بدونه دردش چیه.
صبح داداشم شال و کلاه کرده بود بره با دوستاش درس بخونه. گفت میره خوابگاه. تا اسم خوابگاه اومد، چند تا شکلات گذاشتم تو کیفش و گفتم خوابگاه که میری دست خالی نرو. گفتم سعی کن پیششون از خونه و راجع به خونه نگی. بعد سه تا نسکافه و سه تا کاپوچینو گذاشتم تو کیفش و گفتم حالا اگه نخوردین هم بده بهشون بعداً میخورن. گفت در حد یه لیوان چای امکانات دارن نگران نباش. گفتم خوابگاه که میری دست خالی نرو. دوباره تأکید کردم پیششون از خونه و خانواده نگه. یه حرفی نزنه که دلشون برای خونهشون تنگ بشه. خاکی برخورد کنه کلاً. پرسیدم میخوای بیسکویتم بذارم؟ یه وقت ممکنه ناهارشون کم باشه. یه وقت از ناهارشون ایراد نگیریا. برای بار سوم تأکید کردم پیششون از خونه و خانواده حرف نزنه. گفت بدجوری درد کشیدیا. گفتم تو که نمیدونی غربت چه شکلیه، چه رنگیه، چه طعمی داره. دوستات هر چقدر هم باهات مهربون باشن و هر چقدر هم فهم و شعور داشته باشن و هر چقدر هم منظوری نداشته باشن، یه وقت ممکنه دلت بگیره با جملۀ دیگه باید برم خونه کمکم نگرانم شدنشون. یه جور حس بیپناهی، آوارگی، تنهایی. حس بدِ نداشتن ثبات و قرار. حسادت نه، شاید غبطه، شاید حسرت. نمیدونم. نمیتونم توصیفش کنم. با یکی دو روز دوری از خونه شاید حتی حس آزادی هم بهت دست بده، ولی هفت هشت سال دوری از خونه و خانوادهای که حتی اگه خونۀ خوبی نباشه و خونوادۀ خوبی نباشه بازم بهتر از خوابگاهه. دم در پرسیدم راستی دوستات کجاییان؟ گفت ارومیه. گفتم دعوای لهجۀ من معیاره راه نندازینا. دوست باشین باهم. و برای چهارمین بار تأکید کردم یه حرفی نزنی یاد خونهشون بیفتن.
سعدی یه جای بوستان میگه:
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
+ میبینی؟ هر موقع با هر کی راجع به هر چی حرف بزنم تهش میرسم به تو. به جای خالی تو. میشینم حساب کتاب میکنم ببینم چقدر نیستی، از کی نیستی، تا کی نیستی، چرا نیستی. تو چجوری نبودن من تو زندگیتو تاب میاری؟ سخت نمیگذره؟ ینی بود و نبود من فرقی نداره برات؟ اصن یه بار نشستی فکر کنی اگه من تو زندگیت بودم چی میشد؟ چونی بیمن واقعاً؟
بعضی عنوانها هستن که نمیتونی بهراحتی از کنارشون عبور کنی. میایستی و خوب نگاشون میکنی. واژهبهواژه میخونیشون و میخونی و تکرار میکنی. به این سادگیا رهات نمیکنن. به این سادگیا رهاشون نمیکنی. انگار که میخکوبت کرده باشن. نمیشه و نمیتونی که بهراحتی از کنارشون عبور کنی. انگار که صدات کرده باشن. انگار که مخاطبشون تو باشی. انگار که از زبان تو بوده باشه. انگار که تو هم سهیم باشی تو این عنوان. مثل عنوان اون کتابی که اون روز تو شهر کتاب دیدم. «دوستش داشتم.». غمانگیزتر از این جملۀ سادۀ ماضی؟ اگه یه کم صرف و نحو و دستور بدونی میفهمی که این فعل، یه فعلِ تموم شده است. چیزی بوده که دیگه نیست. حسی بوده که دیگه نیست. درد داره و حتی اگه از دستور زبان هم سررشته نداشته باشی دردشو حس میکنی. دردشو میفهمی. دردشو میکشی. مثل عنوان این نمایش. «لطفاً با مرگ من موافقت کنید.». باید بلاگر باشی و ۲۶۸۰ تا پست نوشته باشی و برای انتخاب عنوان تکتکشون فکر کرده باشی که بدونی چرا بهراحتی نمیشه از کنار بعضی عنوانها عبور کرد. باید بلاگر باشی، باید سالها در دنیای وبلاگنویسها زندگی کرده باشی و مرگ وبلاگها رو دیده باشی که بفهمی چرا یه همچین عنوانی، هشتِ شب، وسط شلوغیای انقلاب میخکوبت میکنه. باید یه بلاگر خسته باشی که پای این عنوان وایستی و واژهبهواژه بخونیش و بخونی و تکرار کنی: لطفاً با مرگ من موافقت کنید، لطفاً با مرگ من هم موافقت کنید.
قرار نبود از سفر چندروزهم به تهران چیزی بنویسم. نشون به این نشون که در طول سفر کلیدواژه نمینوشتم و به مریم گفتم دیگه دل و دماغ وبلاگنویسی ندارم و وقتی الهام گفت این چند روز که چیزی نمینویسی فکر میکنم بعداً قراره بنویسی گفتم نه، قرار نیست چیزی بنویسم. قرار هم نبود بنویسم. اما اومدم نه یکی نه دو تا که پنجاه شصت تا نوشتم، که اگه یه روز گذر کسی به اینجا افتاد و از خودش پرسید اینجا چرا متروکه است با خودش فکر نکنه از بیسوژه بودن نویسنده بوده، فکر نکنه از سرشلوغی کار و کنکور بوده، فکر نکنه از خونهنشینی بوده که حتی از خیابونگردیای شهرم هم نوشتم. شاد نوشتم که کسی فکر نکنه از غم و غصه بوده که اینجا رو رها کردم. نوشتم که یه وقت کسی فکر نکنه نمیتونم بنویسم. میتونم. اما نمینویسم. دلیل منطقی و محکمهپسندی ندارم. همینقدر میدونم که هر طور که شده باید تا ۲۵ بهمن دووم بیارم که سن وبلاگم رند و یازده باشه. بعدش احتمالاً منو به خیر و شما رو به سلامت.
+ ضمیمه شود به پست ۱۱۲۱ و ۱۱۹۲ و رطبخوردهای که دیگر منع رطب نمیکند.
چهارشنبه قبل از اینکه برم تهران، رفتم بنیاد شهریار.
اسم بنیاد سعدی و بنیاد شهریار رو زیاد شنیده بودم از اهالی فرهنگ و فرهنگستان. هر دو یک جورهایی وابسته به فرهنگستان هستند. یکی برای اعتلای زبان فارسی تلاش میکند و دیگری برای اعتلای شعر فارسی. بنیاد سعدی، تهران بود و رفته بودم قبلاً و دیده بودم و بنیاد شهریار، تبریز. پیشتر عکسهایی از بنیاد سعدی گذاشته بودم اینجا، اما چون چند روزی خودم مهمان اونجا بودم اسمش رو نگفتم که یک وقت نیایید اونجا ترورم کنید :دی طبقۀ آخر بنیاد سعدی مخصوص مهمانان خارجی هست و یه جورایی مهمانسرا محسوب میشه و چند روزی که خوابگاه نداشتم اونجا بودم. هنوز هم هر موقع برم تهران و بیمکان! باشم امیدم به اونجاست.
دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/903
بنیاد شهریار رو نمیشناختم. نرفته بودم تا حالا و دقیقاً نمیدونستم کجای تبریزه. به لطف گوگلمپ پیداش کردم و بابا رسوندم جلوی ساختمونش و رفت. و از اونجایی که من یه کم اسکولم :| ساختمونو دور زدم و کلاً رفتم یه خیابون دیگه و یه ساعتی گم شدم. بعد که برگشتم همون جایی که پیاده شده بودم قیافهم دیدنی بود :|
در زدم و از این آیفونهای تصویری داشتن. نمیدونستم اگه میپرسیدن کیه چی بگم. نپرسیدن و بیهوا درو باز کردن. رفتم تو، گفتن شما؟ خودمو معرفی کردم و گفتم از دانشجوهای فرهنگستانم و اومدم ببینم اینجا چه خبره. دقیقاً همینو گفتم :)) هدایتم کردن جایی که دو تا خانوم نشسته بودن. هر چی من انرژی و شور و شوق داشتم اونا همونقدر خسته و یخ بودن. مثل اینایی که بهشون میگی دوستت دارم و میگن مرسی. برنامۀ کلاسها و جلسات و گردهماییهاشونو گرفتم و اومدم بیرون. پنج دقیقه هم طول نکشید مکالمهم با خانوما. جاذبۀ خاصی نداشتن. حالا نمیدونم تهران و برخورد تهرانیها و بشین برات چایی بیاریمشون پرتوقعم کرده یا اون روز خسته بودن یا کلاً همیشه همینن. هر چی میپرسیدم میگفتن تو کانال تلگرامیمون هست :| من هم همونجا عضو کانالشون شدم و دیدم تنها چیزی که تو کانالشون هست اینه که امروز کلاسهای فلان استاد تشکیل میشه یا نمیشه.
کانالشون: bonyadeshahriar@
ضد تبلیغ نکرده باشم؛ کلاسهای خوبی اونجا تشکیل میشه. قیمتهاش هم مناسبه. گفت ترمی صد تومن و من نفهمیدم هر درس صد تومن یا کلاً صد تومن و چون تصمیم نداشتم شرکت کنم نپرسیدم. کلاسهای شعر فارسی و زبان ترکی آذری که راستش خودم به هیچ کدوم علاقه ندارم. ولی بارها شماها پرسیده بودین ازم که برای یادگرفتن زبان ترکی چی کار کنیم که به نظرم کلاسهای بنیاد شهریار رو امتحان کنید اگه ترکی بلد نیستید و ساکن تبریزید.
[شماره تلفن بنیاد شهریار و برنامۀ کلاسها]
یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم از بنیاد شهریار هم گفتم. وقتی پرسیدن چطور بود گفتم مثل کسی که بهش بگین دوستت دارم و بگه مرسی. بعداً که به جوابم فکر میکردم خندهم گرفته بود. نمیدونم چرا من مثل خیلیا که جلوی ایشون فاخر و رسمی صحبت میکنن نمیتونم صحبت کنم و نمیدونم چجوری تونستم یه همچین چیزی بگم :))
برگشتنی (ینی وقتی داشتم از بنیاد شهریار برمیگشتم خونه)، تصمیم گرفتم برای اولین بار متروی شهرمون رو تجربه کنم. نمیدونم چند وقته مترو داریم ولی من اولین بارم بود میخواستم با مترو برم جایی و اصن نمیدونستم ایستگاههای مترو کجان. یکیشون صدمتری بنیاد شهریار و اونور خیابون و روبهروی میدان ساعت بود. ولی از اونجایی که من هم اسکولم و هم کور! از جلوی مترو رد شدم و رفتم سمت بازار و تربیت و سه راه امین و ۱۷ شهریور و ارتش و خدا شاهده دقیقاً بعد از دو ساعت پیادهروی و جستوجو و پرسوجو رسیدم میدان ساعت و همون جای قبلی. کارد میزدن خونم از خشم درنمیومد. دو ساعت پیادهروی که اگه در راستای مسیر خونه بود، نیمساعته رسیده بودم :| تازه نقشه هم دستم بود و از اونجایی که تو نقشه نمینویسه این ایستگاه مترویی که تو نقشه هست در حال ساخت و احداثه، یه چند تا ایستگاه که تازه کلنگشو زده بودن بسازنش هم پیدا کردم تو این دو ساعت :|
قبل از ۹ کارم تو بنیاد شهریار تموم شده بود و ۱۱ دوباره برگشتم جلوی ساختمون بنیاد. نمیدونستم بخندم یا بگریم. از هر کی هم میپرسیدم مترو کجاست نمیدونست و یه جوری نگام میکرد :| و این نشون میداد مردم ما هنوز با مترو آشنا نشدن.
یازده رسیدم همینجایی که تو عکسه و تا ده دقیقه، یه ربع کسی جز من اونجا نبود. منم تا تونستم از در و دیوار و زمین و زمان عکس گرفتم. روکش بعضی صندلیارم نکنده بودن و خییییییییلی دلم میخواست برم بکنمشون. ولی مأمور مترو نگام میکرد و نمیشد. بعد یه دختره اومد. ازش پرسیدم طبق نقشه ما الان میدان ساعتیم و وسط خطیم. ولی چرا اونجا راهش بسته است؟ قطار چجوری قراره بیاد؟ گفت اینجا اول خطه و مترو میاد اینجا و از اینجا برمیگرده. اون نصف دیگهشو هنوز نساختن.
لحظۀ اومدنِ قطار :دی. ینی یه جوری عینهو ندید بدیدا عکس میگرفتم از همه چی که مطمئن بودم ملت تو دلشون میگن آخی طفلک تا حالا مترو ندیده.
نقشهای که دستم بود کلی خطوط پرپیچوخم داشت مثل متروی تهران. ولی زهی خیال باطل که اون ایستگاهها رو هنوز کلنگشم نزده بودن و فرضی بودن همهشون. کل متروی ما همین یه خطه که تازه نصفشم هنوز نساختن و از میدان ساعت که وسط خطه شروع میشه میره ائلگلی (ضدانقلابا میگن شاهگلی :دی ائلگلی ینی برکهٔ مردم، شاهگلی ینی برکهٔ شاه :|) و برمیگرده.
سه نفر تو واگن خانوما بودن و چهار پنج نفر تو واگن آقایون. ینی نهتنها جا برای نشستن بود، بلکه جا برای دراز کشیدن هم بود :)) بعد باید پیاده میشدم و نمیدونستم کجا پیاده شم و اگه پیاده شم، ایستگاه کجای اونجاییه که پیاده شدم. خونهمون بین ایستگاه دانشگاه و آبرسانه و من یا باید آبرسان پیاده میشدم و یه کم میرفتم اونور، یا دانشگاه پیاده میشدم و یه کم میومدم اینور. تازه اینم نمیدونستم ایستگاه مترو کجای آبرسان یا دانشگاه تبریزه :))
موقع پیاده شدن هم تا جایی که تونستم عکس گرفتم و وجدانم تصویر خودشو شطرنجی کرده بود و هی میگفت بسه تو رو خدا آبرومو بردی. من ولی از رو نمیرفتم و به ثبت لحظات شیرین متروسواریم ادامه میدادم. موقع خروجم از مأمور مترو پرسیدم لازم نیست کارت بزنیم؟ گفت فعلاً نه. متروی تهران اینجوریه که موقع خروج هم کارت میزنی که یه مقدار از مبلغ رو برگردونه اگه تا آخر خط نرفته باشی. با این سؤالم حس کردم که مأموره حس کرد که من خودم بچۀ کف متروام و انقدرام ندید بدید نیستم. ولی خب مطمئنم اون روز یه عده رفتن تو خونه برای خونوادهشون تعریف کردن که امروز یه دختره سوار مترو شده بود که تا حالا مترو ندیده بود و از همه چی عکس میگرفت.
عنوان: متروی تبریز
۳۱. هدف اصلیم از رفتن به دانشگاه الزهرا، بستن یه قرارداد کاری با استادم بود. هر چند یه سر هم به دانشکدۀ مدیریتشون زدم که یه قدمی برای پایاننامهم برداشته باشم. اونجا که نشسته بودم منتظر استادم که قرارداد رو امضا کنه، یه آقاهه اومد که ازش ده دقیقه فایل صوتی ضبط کنن برای یه پروژۀ زبانشناسانه. بهش گفتن هر چی میخوای بگی بگو. اصن یه خاطره تعریف کن. مهم نیست محتوای حرفات. اینم گفت اینجا کسی ترک نیست؟ گفتن چطور؟ گفت میخوام یه خاطره بگم ممکنه به ترکها بربخوره :| منم گوشامو تیز کردم ببینم چی میخواد بگه و اصن به روی خودم نیاوردم ترکم :| بعد این رفت تو یه اتاقک و شروع کرد به تعریف کردن خاطره. موضوع حرفاش اختلاف تبریزیا با اردبیلیها بود. حال آنکه ما اصن با اونا، با ارومیهایها و کلاً با هیچ گروه دیگهای هیچ مشکلی نداریم. شایدم داریم و من خبر ندارم :| بعضیا علاوه بر اینکه بین ترکها و فارسها تفرقه میندازن، بین ترکها هم تفرقه ایجاد میکنن. خب که چی آخه؟ اتّحدوا ایهاالناس، اتّحدوا و لاتفرّقوا!
۳۲. تندیس مهربونترین نگهبان دانشگاه رو مشترکاً اهدا میکنم به نگهبانِ روز یکشنبۀ دانشکده مدیریت شریف و نگهبان روز چهارشنبۀ دانشکدۀ مدیریت دانشگاه خوارزمی. با اینکه نگهداشتن وسیلههای دانشجو توسط نگهبان مرسوم نیست و همهشون توهم دارن بمبی، موادی چیزی تو کیفمون باشه، ولی اینا کولهپشتی سنگینمو که حاوی لپتاپ، مقادیر متنابهی (قابل توجه) سوغاتی و یکی دو دست لباس بود نگهداشتن و مسیرو نشونم دادن. حتی نگهبان خوارزمی گفت حواسم به گوشیم باشه (همیشه هندزفری تو گوشمه و گوشی دستم). گفت همین چند وقت پیش گوشی یکی از بچهها رو زدن. علاءالدین هم که همین بغله؛ سریع میبرن اونجا و آبش میکنن.
بین خودمون بمونه ولی تا چند دقیقه فکر میکردم علاءالدینِ چراغ جادو رو میگه و نمیتونستم ارتباط گوشی و علاءالدین رو بفهمم. اولین بارمم بود اونجا میرفتم و نمیدونستم نزدیک جمهوریام و ساختمان علاءالدین.
۳۳. سهشنبه چهارمین روز سفرم بود. منتظر جواب ایمیل دکتر ح. بودم و تقریباً علاف و آواره. نگار اون روز مسابقۀ والیبال داشت و بهش گفته بودم اگه تهران بودم و وقتم آزاد بود میرم تشویقش میکنم. تولد مریم هم بود؛ اما به کل فراموش کردم بهش تبریک بگم. روز قبلش به مهدی و خانومش پیام دادم که اگه خانومش و خواهرِ خانومش دوست داشتن و فرصت داشتن بیان والیبال و نگارو تشویق کنن. تیم دانشکده فنی با تیم تربیت بدنی مسابقه داشت. گفتم نرگسی رو هم بیارن. انقدر به این نرگس کوچولو نرگسی گفتن که وقتی ازش میپرسیدم اسمت چیه میگفت نرگسی :دی از چپ به راست: مریم، من، مامان نرگسی، خالۀ نرگسی. نرگسی هم بغل منه و تمام هوش و حواسش پی بازیه :|
+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1103
۳۴. از والدینش اجازه گرفتم عکسشو ویرایش نکنم و نشونتون بدم. یه شکلاتم گذاشت تو جیبش ببره برای باباش. یکی از دخترا پرسید خواهرته؟ گفتم والا باباش از منم کوچیکتره :))) مهدی ۹۰ای بود :دی هر کی هم میپرسید کیه میگفتم دختر همکلاسیم و دیگه توضیح نمیدادم مامانش همکلاسیمه یا باباش.
۳۵. شیرین، بانمک، و بسیاربسیار شیطون و پرانرژی و از دیوار راست بالارونده و یک جا آرام و قرار نگیرنده.
۳۶. تیم نگار اینا باختن و دوم شدن. البته باختن به تیم تربیت بدنی، چیزی از ارزشهای آدم کم نمیکنه. تازه نگار میگفت تیم دخترا با تیم پسرا هم بازی دوستانه داشته و پسرا گفتن تیمتون قویه و تربیت بدنی رو میبرین و خلاصه شییییییییییییییییره! فنی :|
آرایش کردن بعضی از دخترا قبل از بازی هم صحنۀ بامزهای بود که دلم نیومد اینجا ثبت و ضبطش نکنم.
یه دختره هم بود ناخنای بلند و لاکی داشت. گفتم نگار این چجوری قراره بازی کنه؟ یواشکی با اشارۀ چشم و ابرو حالیم کرد که سرپرستشونه و قرار نیست بازی کنه :|
یکی از فانتزیام هم این بود که یه روزی یه مدالو گاز بگیرم که مدال نگار این رویای منو به واقعیت تبدیل کرد.
۳۷. بعد از مسابقه با نرگسی و مامان و خالهش رفتیم همونجایی که پریروزش با سحر رفته بودم. میز، همون همیشگی و نوشیدنی هم همون همیشگی. اون سطل شنم خالهش براش خرید. اون دو تا شیرینیِ کنار چیزکیک رو هم خانومای تونسی میز بغلی بهمون دادن.
۳۸. از اونجایی که مهدی و خانومش اهوازی هستن، عربی هم بلدن. من تا برم سفارش بدم برگردم، دیدم داره با خانومای میز بغلی عربی حرف میزنه. اونا هم با ما دوست شدن و بهمون از این شیرینیا دادن. سوغات کرمانشاهه و هنوز نفهمیدم تونس چه ربطی به کرمانشاه داره.
۳۹. اون روز (سهشنبه) فکر میکردم برمیگردم خونه و نمیدونستم قراره از قطار جا بمونم و نمیدونستم دکتر ح. جواب ایمیلمو میده و موندنیام. رفتم برای مامان و بابا و امید یه چیزی بگیرم و به خدیجه و خواهرش گفتم همونجا بشینن تا من زودی برگردم. ینی من این قابلیت رو دارم که در عرض ده دقیقه برای سه نفر خرید کنم برگردم. یه پلیور یشمی برای امید و یه پلیور سفید با یه تیکهٔ مشکی برای بابا و یه شال زمستونی هم که نصفش سفید بود نصفش مشکی برای مامان گرفتم. شال مامان و پلیور بابا همرنگ بودن و شبیه هم و زین حیث بسی ذوقمندم. موقع خرید پلیور، آقاهه گفت برای چه سنی میخواین؟ گفتم همسن و سال خودتون. بعد در ادامه اذعان کردم البته برای داداشم :| نمیدونم واقعاً چرا اینو گفتم :)) همیشه موقع خرید برای بابا و امید، خجالت میکشم. همهش فکر میکنم باید توضیح بدم به فروشنده که دارم برای کی خرید میکنم :| موقع پرداخت مبلغ، عددی که آقاهه باید وارد کارتخوانش میکرد ۷۰ تومن بود. به آقاهه گفتم حالا من چونه نزدم، شما نمیخوای تخفیف بدی؟ اونم نوشت شش و داشت به رقم یکانش فکر میکرد. منم یهو بدون اینکه فکر کنم داره بهم تخفیف میده و یه رقم پایینتر بگم گفتم هشت. اونم شصت و هشت تومن از کارتم کشید و همینجوری که داشت نگام میکرد گفتم عدد مورد علاقهمه :| اون: :| من: :| و کماکان من: :| خدایا خودت شفام بده دکترا قطع امید کردن :))
۴۰. یه هفته ده روزه که خواب نمیبینم.
۲۱. شنبه که رسیدم تهران ۴۶ کیلو بودم. تا دوشنبه انقدر دوندگی کرده بودم که یه کیلو کم کردم و شدم ۴۵. چهارشنبه موقع برگشتن، تو خونۀ دخترخاله خودمو وزن کردم دیدم ۴۴ام. دخترخاله گفت بمون یه چند روزم. گفتم اگه با همین شیب ادامه بدم چیزی ازم نمیمونه. باید برگردم تبریز تا تموم نشدم.
۲۲. یکشنبه ظهر کارم تو فرهنگستان تموم شد. برگشتنی صدای اذان از مسجد باغموزه میومد. نماز ظهرمو اونجا خوندم. دو نفر بیشتر نبودیم تو قسمت خانوما و نماز منم شکسته بود. یادمه مشهد که بودیم خادما میگفتن اونایی که نمازشون شکسته است ردیف اول نشینن. نمیدونستم چی کار کنم. برم پشت سر یه نفر وایسم میشه؟ یه نفر میشه صف تشکیل بده؟ نماز ظهرو ردیف اول خوندم. بعد دو تا خانوم دیگه اومدن و برای نماز بعدی رفتم عقب. اون روز تا غروب شریف بودم و هم با استادهای اونجا کار داشتم، هم با بچهها دورهمی داشتیم. نماز مغربمونم همونجا تو مسجد شریف خوندیم. بعد باید میرفتم انقلاب. وقتی میرم تهران انقدر که سر من شلوغه، رئیس جمهور تو سفرای استانیش انقدر سرش شلوغ نیست. با سحر انقلاب قرار گذاشته بودم.
۲۳. داشتیم سلفی میگرفتیم و منم دوربینو نگاه میکردم و منتظر یک دو سۀ سحر بودم که یهو جیغ زدم این چیه سحر؟!!! دوربینو تنظیم کرده بود روی آرایش! لبامو قرمز کرده بود در حد لعل دلبر! یه ردیف مژه هم گذاشته بود به انضمام مقداری سایه و خط چشم. ابروهامم قهوهای و نازک :| بعد میگفت تو رو خدا ببین چه خوشگل شدی؟ :| از سال اول کارشناسی سحرو میشناسم و دوستم باهاش و خونهش هم رفتم. کم پیش میاد خونهٔ کسی برم من. اولین تولدی که تهران گرفتم، ینی تولد ۱۹ سالگیم سحر هم دعوت بود. یادمه منو کشید یه گوشه و گفت نسرین تو رو خدا بیا این رژو بزن تولد توئه ناسلامتی :)) ینی همه آرایش کرده بودن جز من :)) منم گفتم بابا من همینجوریشم خوشگلم. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ :دی هشت ساله این بنده خدا در تلاشه منو در عالم واقع آرایش کنه و حالا دست به دامن فوتوشاپ شده بود. گفتم حالا یه دونه سادهشو بذار بگیریم بعد هر بلایی خواستی سر عکسم بیار :| این اون عکس ساده است. خدایی روی زیبا را به مشاطه چه حاجت؟ [روی سنگ قبرم بنویسید از بالا بودن مقدار اعتماد به نفسی که در خونش بود مرد :|]
۲۴. اون جوشو میبینین؟ همچین که نیت کردم میخوام برم تهران عالم و آدمو ببینم درومد. بعد هر چی سعی میکردم مخاطبم تو زاویهای بشینه که نیمرخِ سالمم رو ببینه، چینش صندلیا تو دیدارهام بهگونهای بود که نمیشد. هر روزم تو خیابون یه دوربین و یه میکروفن جلوم ظاهر میشد که باهام مصاحبه کنه. یکیشون از برنامۀ کاملاً دخترونه مصدع اوقاتم شده بود و خب من اصن نمیدونم این برنامه چیه و کی و کجا پخش میشه. آستینامم یه کم کثیفه میدونم. دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که صبح تا شب تنم بود و رنگشم روشنه و زود کثیف میشه. اونجا هم فروشگاه کتاب سورۀ مهره. طالبی و موز (طالبی و موز باهم نه ها، طالبی جدا، موز هم جدا :|) ش خوشمزه است. هر موقع رفتین اونجا، به یاد من اینا رو سفارش بدین. نوشیدنیای مورد علاقهمه.
+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1057
۲۵. سحر یه گربه به اسم لوسیانا داره. برگشتنی براش بالش کوچولوی قلبی خرید :| میگه گربهها اندازۀ بچۀ دوساله درک و شعور دارن :| نمیدونم به خاطر حس ترسم از حیواناته یا به خاطر حس انساندوستیمه که نمیفهمم این کارا رو. من اگه پولم اضافی بیاد، میرم برای یه آدم شیر میخرم میدم بخوره نه گربه :| و اگه بازم پولم اضافی اومد میریزم به حساب این خیریهها که برای درمان یه آدم خرج بشه نه که ببرم گربه رو یه هفته تو بیمارستان بستری کنم چون تب کرده :| :))) تب که خوبه، یه بار داشت بهم میگفت چشمای گربهم ضعیف شده :| نمیفهمم به خدا :| نمیفهمم :| حالا کم هم نیست دور و برم از این اقشار و خب خیلی نمیتونم غر بزنم که این چه کاریه.
۲۶. دانشگاه امیرکبیر؛ دوشنبه ظهر، با الهام. صبش با غزاله قرار داشتم. ظهر با الهام. عصرش دانشگاه الزهرا با هانیه. شب دوباره امیرکبیر با الهام. ینی هر جوری فکر میکنم سرم از سر رئیس جمهور تو سفرهای استانی شلوغتره. دیگه نگم اونا سوغاتیای مشهده و هر جا میرفتم هر کیو ببینم یه بسته رهتوشه هم با خودم میبردم براش. اون جغدم میبینین رو تقویمم؟ الهام برام خریده :) لوبیاپلو هم جزو غذاهای مورد علاقهمه. کلاً هرچیپلو رو به چلو با هرچی ترجیح میدم. پلو اونه که رنگش اینجوری قاطی پاتیه و خورشت توشه و چلو اونه که برنج سفید و خالیه.
۲۷. غزاله همرشتهای امینه است و امینه معرفیش کرده بود. برای مدلسازی پایاننامهم، نیاز به نرمافزار وِنسیم داشتم و پنج سالی میشه که با این نرمافزار کار نکردم و میخواستم یکی آموختههامو دوباره یادم بندازه. امینه غزاله رو معرفی کرد و باهاش مترو قرار گذاشتم و باهم رفتیم امیرکبیر و اونجا یه نیم ساعت یه ساعتی باهم بودیم. اتفاقات بامزهای اونجا برامون افتاد. وارد دانشکدهشون که شدیم همۀ کلاسا پر بود. از نگهبانشون خواست در یکی از کلاسای خالی رو باز کنه ما دو تا بریم بشینیم اونجا. رفتیم و نشستیم و بعد سه تا پسر که یکیشون قد بسیار درازی داشت و یکیش حلقه داشت و متأهل بود و یکیشم اسمش حسین بود و اونم دراز بود اومدن تو و با غزاله احوالپرسی کردن و فهمیدم همکلاسیان. همهشون اون روز ارائه داشتن. همگروه بودن در واقع. منم خودمو معرفی کردم و کارمو توضیح دادم و از پایاننامهم گفتم و از رشتههام و اونا هم از ارائۀ اون روزشون گفتن. رشتهشون مدیریت بود و موضوع ارائهشون انقلاب بود. داشتیم حرفای سیاسی میزدیم که یهو نگهبانه اومد بهشون گفت شما اینجا چی کار میکنین؟ چه معنی داره دو تا دختر و سه تا پسر یه جا باشن و بیرونشون کرد :)) غزاله هم برگشت به نگهبان گفت آقا اینکه خودش زن داره، اون یکی هم اصن خطری نداره و اینم که حسینه. در هم که بازه. همهمونم که کتاب و لپتاپ جلومونه. وای ینی یه جوری جدی داشت اینا رو به نگهبان میگفت که نتونستم جلوی خندهمو بگیرم :)) خلاصه بیرونشون کرد و بعداً که یه دختره هم به ما ملحق شد، گذاشت اونا هم بیان تو. کارم که تموم شد، منتظر الهام بودم که بیاد دنبالم و ببردم دانشکدۀ مهندسی پزشکی. نمیشناختم خودم. تو اون فاصله که بیکار بودم و منتظر الهام، بچهها داشتن خودشونو برای ارائه آماده میکردن. اون پسره که اسمش حسین بود گفت بچهها آخرِ ارائهمون این شعار ترکی رو هم بگیم که آذریابجان دایاخدی انقلابا اویاخدی. یهو برگشتم سمتش. گفت ای وای! شما ترکی؟ گفتم آره. گفت ای وای! حرف بدی زدم؟ گفتم نه :))) حرف بدی نزدین. اشتباه گفتین. باید بگین آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی. ینی آذربایجان بیداره و تکیهگاه انقلابه و وایستاده پای انقلاب. بعد رفتم نشستم صندلی کناریش و گفتم میشه ببینم پاورپوینتتون رو؟ اونم همونجا یه دور ارائهشو برام ارائه داد. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود یه همچین فضای مختلط و البته سالمی! رو تجربه نکرده بودم. خوش گذشت و کلی چیز میز یاد گرفتم و یادشون دادم.
۲۸. دو تا مدرسه روبهروی دانشکدهشون بود اسمشون مدرسۀ گیو و مدرسۀ گشتاسپ بود. خوشم اومد.
۲۹. در راستای حواسپرتی و اشتباه پیاده شدن و اشتباه سوار شدنام، یه جا اشتباهی از این قسمتِ متروی انقلاب اومدم بیرون. پایاننامه و مقاله و اینا خرید و فروش میشه اینجا. یادم اومد آخرین باری که اینجا و این کوچه اومده بودم و از جلوی این بستنیفروشیه رد شده بودم ترم اول کارشناسی بودم. اون روز که با مریم و مهسا قرار داشتم و گفتن بیا بریم شیرینی لپتاپتو بده بهمون بردمشون این بستنیفروشیه و اون موقع که بلیت قطار چهار هزار تومن بود، براشون بستنی هشتصد تومنی خریدم. الان همون بلیت پنجاه هزار تومنه و بستنی اون روز معادل با بستنی ده هزار تومنیِ امروزه :)) (ضمن اشاره به این نکته که قیمت همون لپتاپ یه تومنی الان ده تومن شده، جا داشت یه خاک بر سر مسئولین اقتصادی کشور هم بگم که کظم غیظ میکنم نمیگم و ارجاعتون میدم به عکس پست ماکسیمیلیانوسِ لافکا :دی)
۳۰. گفتم لافکا، یاد این کتابی که تو پست ماکسیمیلیانوسش معرفی کرده افتادم. انقلابو زیرورو کردم و این کتابو پیدا نکردم. تصمیم داشتم بخرمش و امضا کنم و بذارمش تو همون کتابفروشیه و کامنت بذارم بره بگیردش و همینجوری الکی یه یادگاری از ما داشته باشه؛ ولی خب از هر کی و هر کجا پرسیدم گفتن نداریم. فرصت هم نکردم برم انتشارات نیاز دانش رو پیدا کنم ببینم کجاست و از اونجا بگیرم. حالا شما نرین پیداش کنین دو تا بخرین امضا کنین برامون کامنت بذارین بریم بگیریم :))
۱۱. این چند روز، خونۀ دخترخالۀ بابا بودم. شبا حدودای ۹ میرفتم خونهشون و شام و خواب و صبح میزدم به دل خیابونا و دانشگاهها. سر کوچهشون که میرسیدم زنگ میزدم ببینم اگه چیزی لازم دارن بگیرم. یه بار که زنگ زدم دخترخاله گفت نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش دوغ. حالا فکر کن منم نمیدونم سبزی خوردن شامل چیا میشه و تو آش دوغ چی میریزن. خودم وقتایی که تو خوابگاه آش و کوکوسبزی و غذاهای سبز درست میکردم از همهشون میخریدم و از همهشون تو همه چی میریختم و سبزی خوردنم هم شامل همه نوع سبزیای بود :| گوشی دستم بود و دخترخاله تندتند داشت میگفت از فلان سبزی کم بذاره و فلان سبزی رو نذاره و اونو بیشتر بذاره و خب منم که یادم نمیمونه. اصن سبزیا رو درست و حسابی از هم تفکیک نمیدم که یادم بمونه چیو چقدر بخرم. خداحافظی که کردم، اومدم یه گوشه وایستادم و از اونجایی که گوشیم مکالمهها رو ضبط میکنه، مکالمهمونو دوباره گوش کردم و لیست خرید رو یادداشت کردم. گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شویدش کم باشه. اگه ریحانش خوب بود نیم کیلو سبزی خوردن بگیرم. اگه خوب نبود نگیرم. اگه گرفتم تره و تربچه و ریحان باشه و پیازچه نباشه. شاهی کم باشه و اینا رو نوشتم و رفتم سبزیفروشی و گفتم سلام. بعد یادداشتو درآوردم و گفتم گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شوید کم باشه. بعد پرسیدم ریحانهاتون خوبه؟ اگه خوبه سبزی خوردن هم میخوام؛ شاملِ :|
۱۲. فرداش وقتی داشتم میرفتم خونهشون سر کوچهشون یه آقاهه که فرشفروشی داشت گفت دخترم یه دیقه وایستا. یه دیقه وایستادم. یه کم گوشت آورد گفت گوشت قربونیه. گفتم ممنون. لازم نداریم :| گفت قربونیه، بگیر :| یه پیرزنم کنارم بود. به اونم داد. گرفت و رفت. بعد من نمیدونستم چی کار کنم و چی بگم. خب تا حالا گوشت قربونی نگرفته بودم نمیدونستم چی میگن تو یه همچون موقعیتی. از طرفی فکر میکردم اگه نگیرم بهتره و آقاهه میتونه سهم منو بده به یکی که خیلی وقته گوشت نخورده. گرفتم و بردم خونۀ دخترخاله و فرداشبش برای شام آبگوشت داشتیم.
۱۳. خیلی دوست داشتم شرکت کنم تو این گردهمایی. ولی چهار روز بود که خونۀ دخترخاله بودم و با اینکه خودش و شوهرش خیلی مهربون و مهماننوازن و بچه هم ندارن و راحتم تو خونهشون، ولی دیگه روم نمیشد بیشتر از این بمونم تهران. چهارشنبه برگشتم تبریز.
۱۴. یکشنبه صبح باید میرفتم فرهنگستان و بعدشم شریف. اول رفتم دانشکدۀ مدیریت که بیرون دانشگاهه. چقدر نگهبانشون مهربون بود. تا حالا همۀ نگهبانها مهربون بودن باهام. همۀ نگهبانهای همۀ دانشگاهها و خوابگاهها. هیچ وقت پیش نیومده راهم ندن یا اذیتم کنن. شاید یه وقتایی گفته باشن از این در نمیشه بری تو و از فلان در برو، شاید یه بار نگهبان خوابگاه کارشناسی و یه بارم نگهبان خوابگاه ارشدم به خاطر دیر اومدن مؤاخذهام کرده باشن و گریه کرده باشم به خاطر رفتارشون و اینکه درک نکردن سر کار یا سر جلسۀ امتحان بودم، ولی برآیند رفتار همهشون مهربونی بوده و همیشه همکاری کردن و کارمو راه انداختن. و جا داره تشکر ویژه کنم از نگهبان دانشکدۀ مدیریت که فکر کرد اون منطقه رو نمیشناسم و داشت راهنماییم میکرد از کجا برم و مسیرو نشونم میداد و منم برای اینکه دلش نشکنه خودمو زدم به خنگی و الکی مثلاً اولین بارمه میام شریف و نمیشناسم اونجا رو.
۱۵. جلوی سلف لادنو دیدم. لادن همرشتهایم بود و ۹۰ای. از قیافهش حدس زدم ازدواج کرده، ولی از اونجایی که پرسیدن یه همچین سؤالی تو مرام ما نیست، مکالمهمون به احوالپرسی معمولی گذشت و بهش گفتم عصر با چند تا از دخترای ۸۹ای دورهمی داریم و خوشحال میشیم اونم بیاد. لادن تو بیشتر دورهمیامون بوده و بچهها میشناسنش. گفت از صبح دانشگاه بوده و داره برمیگرده و نمیتونه تا عصر بمونه. بعد گفت تو یخچال آزمایشگاه یه جعبه شیرینی گذاشته. شیرینی عروسیشه. اینو که گفت ذوقمو بروز دادم و کلی تبریک و خوشحالی و آرزوی خوشبختی و بعدشم خداحافظی کردیم.
۱۶. این یخچالی که شیرینی توشه و لادن روش نوشته از شیرینای توش میتونید بخورید همون یخچالیه که بهمن ۹۴ کیک تولد وبلاگمو توش گذاشته بودم.
۱۷. با مریم رفتم آزمایشگاه و شیرینیو برداشتیم بردیم اتاقش و بعد رفتیم شریف پلاس یه چیزی بخوریم. چرا اول شیرینیو برداشتیم بعد رفتیم پلاس؟ چون فکر کردیم ممکنه تا ما میریم یه چیزی بخوریم برگردیم یه عده بیان شیرینیو بخورن :| اون کاغذا پایاننامهم هستن، اون هاتچاکلت هم اولین هاتچاکلت عمرمه که میخورم. تا اون موقع فکر میکردم هاتچاکلت دوست ندارم. این هفته چند تا چیز دیگه که دوستشون نداشتم هم خوردم. شب آخری که خونه بودم آناناس خوردم و تا بدان لحظه لب به آناناس نزده بودم. همونطور که فکرشو میکردم مزخرف بود. دانشگاه امیرکبیر کلوچه خوردم و من هیچ وقت کلوچه نمیخورم. دلدرد و حالت تهوع گرفتم. چند وقت پیشم پیازداغ رو غذام ریختم. قابل تحمل بود. اما هنوز هم دوستشون ندارم. البته تجربۀ دردناکی نبود. ولی هاتچاکلت رو دوست داشتم و راضیام ازش. مزۀ شیرکاکائو میداد و صد البته که شیر و شیرکاکائوی داغ دوست ندارم. اون کیف پول جغدی هم کیف منه. هدیۀ یکی از خوانندگان وبلاگمه.
۱۸. همونطور که گفتم از وقتی با این تکنولوژی آشنا شدم تا جایی که جا داشت شورشو درآوردم و هر جا میرم موقعیت میدم. این اون لحظهایه که تالار شش، روبهروی ابن سینا (ابنس) منتظر آقای خ. (و در واقع آقای ب.) بودم. تا چهار و نیم کلاس داشت و بچهها رو تا ۱۶:۳۱ نگهداشت و درس داد. بعدشم دم در کلاس یه دانشجو داشت در مورد آقای میانآبادی باهاش صحبت میکرد. یاد فامیل فائلا اینا افتادم. اون ۵۱ هم ینی تا ۵۱ دقیقه این موقعیت با دوستان به اشتراک گذاشته بشه.
۱۹. جلوی کتابخونه مرکزی دو تا پسر داشتن راجع به فرکانس یه چیزی باهم صحبت میکردن. میخواستم برم دانشکده؛ از مسیر جکوز رفتم. ما اون موقع به بوفههامون آیدا و هایدا میگفتیم. الان اونجا رو کوبیدن و از نو یه جایی به اسم شریف پلاس ساختن. اونجا چند نفر داشتن سیگمای یه دنباله رو حساب میکردن. بعد رفتم دانشکده کیفمو بذارم اتاق مریم. سنگین بود اذیت میشدم. جلوی دانشکده دو نفر داشتن در مورد اختلاف پتانسیل دو تا صفحه حرف میزدن. قشنگ معلوم بود لوکیشنم شریفه :|
تو این عکس منم و نگار و مریم و زهرا. نرگس نیومده هنوز.
۲۰. مریم گفت یه زمانی مامانم هم وبلاگتو میخوند. گفتم دیگه دل و دماغ و انرژی اون روزا رو ندارم. جلوی آسانسور، - مریم یه دیقه همین جا وایسا زود برمیگردم. - کجا میری؟ - زود برمیگردم. زود برگشتم. تو آسانسور، - یکی از بلاگرا چند وقته ازش خبری نیست. رفتم ببینم اسمش هنوز رو در اتاقشه یا نه.
در حق خوانندههای وبلاگم دعاهای زیادی کردم تا حالا. برای خوشحالیشون، خوشبختیشون، موفقیتشون، عاقبت به خیریشون. ولی اون دعای بلاگرانه که همیشه از ته دلم برای همهتون میکنم اینه که نیاد اون روزی که نباشم و انقدر دلتون برای من و نوشتههام تنگ بشه که آرشیومو برای چندمین بار بخونید. نیاد اون روزی که آرشیوم هم نباشه و از گوگل دنبال مقالهها و کتابام بگردید.
۶. برای شرکت در جلسۀ دفاع دوستم رفته بودم تهران و البته برای پیگیری کارهای خودم. این اولین دفاعی بود که من درش شرکت میکردم و از اونجایی که فرهنگستان تو سایت و کانالش اطلاعیه میزنه که فلانی دفاع داره پاشید بیاید حضور به هم برسونید و عکس جلسۀ دفاع رو هم میذاره تو همون سایت و کانالش، من از الان غصۀ پخش شدن عکسمو میخورم و دلم میخواد برم به مسئول سایتشون بگم روز دفاع من، تو رو خدا روی عکسم از این رعد و برقا بزن بعد منتشر کن که هویتم برملا نشه. حول و حوش شصت هفتاد نفر اومده بودن برای دفاع. از خانوادهش فقط خواهرش بود و از دوستاشم هفت هشت نفر از ورودیای خودمون و سه چهار نفر از بچههای سال پایینتر. بقیه همه استاد و پژوهشگر و کارمند بودن. من واقعاً نمیتونم جلوی اون همه آدم فرهیخته صحبت کنم. با اینکه در حالت عادی لهجهٔ ترکی ندارم مطمئنم اون روز از شدت استرس حتی فارسی حرف زدن رو هم فراموش خواهم کرد و همهشم کابوس میبینم شماها روز دفاع پا میشید میاید اونجا (میاید اونجا ترکیب غلطیه :| یا باید بگم میاید اینجا یا میرید اونجا. ولی خب دوست دارم بگم میاید اونجا :|). عمق فاجعه هم اینجاست که نمره رو همونجا در ملأ عام اعلام میکنن و تو سایت هم مینویسن. ینی هر جوری و از هر زاویهای به قضیه فکر میکنم استرس میگیرم و برخلاف بعضیا که دوست دارن دیده بشن من همیشه متنفر بودم از شهرت و جلوی دوربین بودن و از اینکه خیلیا بشناسنم. ینی من اگه شهید بشم ترجیح میدم شهیدِ گمنامِ مفقودالاثر باشم. خوشا گمنامی...
۷. هشتونیم از تبریز راه افتادم و هشتونیم باید میرسیدیم تهران. من باید قبل از ده میرسیدم فرهنگستان، ولی قطار یه ساعت تأخیر داشت و تا پامو گذاشتم تو خاک تهران! بدو بدو رفتم سمت مترو. دیرم شده بود و نمیدونستم چجوری وسط جلسه به ملت ملحق شم و کجا بشینم و همهش استرس داشتم وقتی رفتم تو با نگاههای نچ نچ نچ نچ چقدر دیر اومدۀ ملت چی کار کنم. وقتی پیاده شدم، بهتاب و محسن رو دیدم. این دو تا سال پایینی هستن و باهاشون نسبت به سال پایینیهای دیگه سلام و احوالپرسی بیشتری دارم. همینکه اینا رو دیدم فرزانه هم زنگ زد که کجایی و من نرسیدم هنوز. گفتم با بهتاب و محسن... بعد یه کم مکث کردم و گفتم با بهتاب و آقای ه. دارم میام. گفت بیرون مترو زیر پل عابر پیاده است و منتظرمون میمونه باهم بریم. گوشیو که قطع کردم برگشتم سمت اون دو تا گفتم شما اسمتون محسن بود؟ ینی تف به این حافظه که اسم همکلاسیای آدمم به زوال میبره :| حالا دیگه چار تا بودیم و استرس ورود باتأخیر به جلسۀ دفاع رو نداشتم و عاطفه هم زودتر از من رسیده بود و کنارش یه صندلی خالی برام نگهداشته بود. تازه بعد جلسه، استاد مشاورم گفت چرا شما نیومده بودی؟ گفتم بودم و چهار تا صندلی با شما فاصله داشتم. و اونجا بود که فهمیدم اصن موقع ورود کسی حواسش به من نبوده. در واقع استاد مشاورِ تیزبین و دقیقم اگه متوجه چیزی نشه به طریق اولی (بخونید اولا) بقیه هم متوجه نمیشن قطعاً. و زین حیث بسی خوشحالم :|
۸. برای یکی از بخشهای پایاننامهام استادم کامنت گذاشته که این بخش لاغره. میخواستم بگم من خودمم لاغرم آخه :|
۹. یه بسته سوغاتی برای دوست بابا آورده بودم و چون خودش سفر بود، پسرش قرار بود بیاد فرهنگستان بگیره بسته رو. دادم نگهبانی که بیاد از اونجا تحویل بگیره. برای اینکه شمارۀ خودمو ندم بهشون شمارۀ نگهبانی رو گرفتم و دادم به بابا که بده به دوستش که اونم بده به پسرش. تا ظهر نیومده بود بگیره و منم بردم دادم نگهبان پارکینگ. اونجا تا شب بازه. حدودای چهار که داشتم میرفتم دیدم بسته هنوز تو نگهبانیه. به بابا پیام دادم که به دوستش پیام بده که اونم به پسرش بگه که در نگهبانی بالا بسته است و از پارکینگ بیاد بگیره. ینی رسماً مثل ناموسم دارم از شمارهم محافظت میکنم دست نامحرم نیفته :))
۱۰. چند تا اتفاق باحال هم این چند روز تو مترو افتاد:
۱۰-۱. این یادداشتو رو زمین دیدم (خلاصۀ نکات شیمی پیشدانشگاهیه). یاد بلاگرای کنکوری افتادم که چند بار تو پستاشون از شیمی نالیده بودن. هی خم و راست میشدم از زمین عکس بگیرم و ملت تو نخ این کاغذ بودن ببینن چیه و هر کی رد میشد خم میشد ببینه چیه. ینی نه تنها خودم اسکولم، بلکه قابلیت اسکول کردن بقیه رو هم دارم.
۱۰-۲. من اگه برسم ببینم درای مترو دارن بسته میشن نمیدوم سمت قطار. منتظر قطار بعدی میمونم؛ حتی اگه دیرم شده باشه. چون احتمال ناکام موندنم رو میدم، دوست ندارم بدوم و بخورم به در بسته. این رویکرد کلیِ زندگیمه. تو یکی از ایستگاهها وقتی رسیدم دیدم درا بسته میشه. یه آقاهه داشت پیاده میشد. دید من دارم میام پاشو گذاشت لای در. بعد دستشو گذاشت و بعد خودش رفت وسط در وایستاد و صحنۀ بهغایت مسخرهای بود. اشاره کردم نمیخواد خودکشی کنی من عجله ندارم. البته عجله داشتم ولی خب این کارا چیه آخه :|
۱۰-۳. از مترو یه سفرۀ صورتی گرفتم پنج تومن. چند وقته عاشق این هزار تومنیای جدید شدم. نیست که کوچولوئه، به نظرم شبیه پولای خارجیه :| رنگشم دوست دارم. هر جا از اینا ببینم میگیرم خرج نمیکنم. تا حالا کلی از این هزاریا جمع کردم. بعد تو مترو یه پسره داشت سفره میفروخت، دیدم رنگ یکیشون با رنگ دیوارای پذیراییمون یکیه. یه دونه خریدم و همۀ پولامم دو تومنی و ده تومنی و زوج بودن خلاصه. پسره هم پول خرد نداشت. مجبور شدم یکی از این هزاریامو بدم بهش و زین حیث بسی غمگینم. ولی خب رنگ سفره رو دوست دارم.
۱۰-۴. یه جا تو مترو یه آقاهه داشت تلفنی با یکی حرف میزد، گفت بفرستش بازداشتگاه ممنوعالملاقاتش کن تا بیام. یه بارم یه پسره داشت به اونی که پشت تلفن بود میگفت آقا من صد تومن میدم تو بگو انجام میدی یا نه (صد میلیون). بعد گفت نمیخوام ممنوعالخروج شم. میخوام برم هر طور شده.
۱۰-۵. با اینکه نقشۀ مترو رو حفظم ولی پیش اومده که مسیرمو اشتباه برم. اما این سری دیگه حواسپرتی رو به درجۀ اعلای خودش رسونده بودم. یه جا میخواستم برم توحید، تئاتر شهر خط عوض کردم. یهو چشم باز کردم دیدم فردوسیام. برگشتنی باید نواب پیاده میشدم توحید پیاده شدم. میخواستم از تئاتر شهر برم امام خمینی، اشتباهی رفتم دروازه شمیران. بعد به جای اینکه دوباره برگردم سمت تئاتر شهر یا بهارستان، رفتم امام حسین و دورتر شدم :| خسته هم بودم. عجله هم داشتم :(
۱۰-۶. تو یکی از ایستگاهها یه دختر چادری چادرش گیر کرد به پله برقی و پلهها وایستادن و همهمون پیاده رفتیم پایین. چادرش به پلۀ پایین گیر کرده بود. رفتیم دیدیم همه دارن تلاش میکنن چادرشو نجات بدن. من قیچی بردم چادرشو قیچی کنه. گفت نمیشه آخه چادرم امانته. گفتم به هر حال که چادرت به فنا رفته. قیچی کن بره پی کارش منتظر چی هستی آخه. همینجوری وایستاده بود و کاری نمیکرد. یادم نیست کی و کجا، ولی یه بارم چادر من یه جایی گیر کرده بود. به در، به درخت، به چیش یادم نیست. قشنگ یادمه قیچیمو درآوردم کندم اون قسمت رو. یه بارم آدامس به موهام چسبیده بود، با قیچی بریدم :| از اینام که دندون لق رو میکشم سریع. رویکرد کلی من تو زندگی در مواجهه با مشکلات، کندن و رها کردنه. مثل وقتایی که با هماتاقیام به مشکل برمیخوردم و چمدونمو جمع میکردم میرفتم یه جای دیگه. صبر کنم که چی بشه؟ آستانۀ تحملم بالاستااا! خیلی صبورم خدایی. ولی کارد به استخوان برسه میکَنم میرم.
۱۰-۷. تو رو خدا بذارین اول پیاده شیم بعد سوار شین :|
۱۰-۸. قبلاً اینجوری بود که کارت مترو رو میدادیم اونجا شارژ میکردن برامون. چند وقته که انگار فقط بلیت رو میفروشن و اگه کسی خواست کارتشو شارژ کنه خودش باید این کارو انجام بده. کارتم شارژ کافی نداشت و مجبور بودم شارژش کنم. اول فکر میکردم بعضی ایستگاهها اینجوریان. چند جا رفتم دیدم همه جا فقط فروشه و برای شارژ، یه دستگاهی روی دیواره و خودت باید انجام بدی. منم از اینام که در مواجهه با چیزای جدید مقاومت میکنم و آخرین کسیام که ملحق میشم به پذیرندگان خدمات. هر چند این دستگاه جدید نبود. ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. رفتم یه ایستگاه خلوت که اگه بلد نبودم آبروم نره خیلی. مثل پیرزن بیسوادی که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته و حالا اومده شهر و کارت مترو رو بهش دادن شارژش کنه وایستاده بودم جلوی دستگاه :)) و برای اینکه حالاحالاها کارم به اون دستگاهه نیفته بیست تومن شارژش کردم. البته کار سختی هم نبود :|
۱. برگشتم خونه. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتم برمیگشتم خونه)، همقطارانی داشتم بهغایت خسته و ساکت. از وقتی سوار شدن لام تا کام حرف نزدن و از ساعت هفت (شش سوار شدیم و حرکت کردیم)، همه رفتن خوابیدن. این اولین باری بود که چنین موجودات ساکتی که هستن ولی انگار نیستن به پستم خورد و جا داشت بیام در تاریخ ثبت کنم این کوپه رو.
۲. مسیر تهران-تبریز دوازده ساعته. شش که راه بیافتی شش میرسی. شش رسیدم تبریز و قرار هم نبود کسی بیاد دنبالم. یه نگاه به ساعتم کردم دیدم هنوز اذان صبح رو نگفتن. رفتم نمازخونه هوا یه کم روشن بشه. دختری که تو کوپۀ ما بود و قزوین سوار شده بود و اینجا درس میخوند هم اومد. خوابید و وسایلشو سپرد به من. یه ربع به هفت بیدارش کردم که یه ساعت دیگه تازه قراره آفتاب بزنه. گفتم من که حوصلۀ این همه (یک ساعت :دی) انتظارو ندارم. پا شدیم و مسیر من بیآرتی بود و مسیر اون مینیبوسهایی که میبردن یه جایی اطراف تبریز. خوابگاهش اونجا بود. دانشگاهشم اونجا بود. دوازده ساعت تو قطار حتی اسممونم نپرسیده بودیم، اون وقت تو اون مسیر سه چهار دقیقهای راهآهن تا بیآرتی از کار و تحصیل و ازدواج و آینده حرف زدیم و کلی اطلاعات بینمون رد و بدل شد. سال دوم ارشد بود. بعد از اینکه در مورد رشتههامون حرف زدیم بیمقدمه رفت سراغ سرفصل شیرین ازدواج که تبریزیا دختراشونو زود شوهر میدن و تو چرا ازدواج نکردی؟ نگفتم منتظر مرادم و توپ رو انداختم زمین خودش ببینم خودش چرا ازدواج نمیکنه. گفت خیلی وقته یه خواستگار دارم که تحصیلاتش از من پایینتره و شغل و درآمد خوبی هم نداره. و علیرغم جوابهای ردی که هر بار به درخواستش میدم به طرق مختلف خواستهشو تکرار میکنه و هر بارم بهم میگه من با کار و تحصیل تو هیچ مشکلی ندارم و تا هر جا میخوای ادامه بده درس خوندن رو. گفت مردّدم و نمیدونم چی کار کنم. وقتی این بحث رو پیش کشید نصف راه که معادل با دو دقیقه بود رو اومده بودیم و من دو دقیقه فرصت داشتم نظرمو راجع به خواستگارش بیان کنم. گفتم مدرک و دانشگاه و درآمد انقدرام مهم نیست. هست، ولی چیزای دیگهای هم هستن که در اولویتن و اون چیزا اگه نباشن، این چیزا باشن هم به درد نمیخورن و کلی مثال زدم از دوستان و اقوام و آشنایان و خلاصه وقتی رسیدیم دم مینیبوس نظرشو به سمت بله متمایل کرده بودم.
۳. رفتنی (رفتنی هم مثل برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم میرفتم تهران)، رئیس قطار وقتی اومد کوپهمون برای دیدن بلیتها گفت تو رستوران سفرۀ یلدا چیدیم. ما هم رفتیم عکس بگیریم با سفرۀ یلدا. یه دختره تو کوپهمون بود که رو مخم بود یه کم. میگفت دانشجوی دکتراست و هفتهای یه بار میره تهران و برمیگرده. سیوپنج سالش بود و قصد ازدواج نداشت. میگفت دیگه انقدر دیر شده که حسش نیست ازدواج کنم. میگفت دیگه دستم تو جیب خودمه؛ ازدواج برای چی؟ گفتم مگه هدف از ازدواج تأمین مالیه فقط؟ نیاز به دوست داشتن، دوست داشته شدن، مادر شدن، پدر شدن، اینا چی پس؟ در هیچ زمینه و موضوعی از جمله کار، تحصیل و ازدواج وجه اشتراک نداشتیم و همنظر نبودیم. گفت ده سال دیگه که به سن من برسی، اگه تا اون موقع ازدواج نکرده باشی میرسی به همین چیزی که گفتم. حتی با این حرفشم موافق نبودم. میگفت مامانم خانم جلسهایه، اما خودم به این چیزا اعتقاد ندارم. وقتی مأمورین قطار میومدن چیزی بپرسن روسری نمیپوشید. این رفتارش رو مخم بود؟ خیر؛ میگفت برای این و اون پایاننامه و مقاله مینویسم و خودشم کلی مقاله داشت. اسمشو نپرسیدم ببینم راست میگه یا نه و اصلاً به من چه چند تا مقاله نوشته یا ننوشته. آنچه که اینجا مهمه و رو مخمه این کارشه. من از آدمایی که پول میدن دیگران براشون کتاب و مقاله و پایاننامه بنویسن متنفرم و از آدمایی که پول میگیرن برای دیگران چنین چیزهایی بنویسن متنفرترم. بیتعارف حالم ازشون به هم میخوره و هیچ جوره نمیتونم توجیهشونو بپذیرم. و رفتار دیگری که دوستش نداشتم شماره گرفتن از بقیه برای گروه تلگرامی قطارش بود. چون این بزرگوار دانشجوی دکتری بود و هفتهای یکی دو روز کلاس داشت، در رفتوآمد بود و زیاد مسافرت میکرد. و شمارۀ ملت رو تو این سفرها میگرفت و اضافه میکرد به گروه قطار. حال آنکه من حتی اسم همقطارانم رو هم نمیپرسم هیچوقت. چند بار به طرق مختلف سعی کرد شمارۀ من و خانم تخت پایینی رو بگیره و ندادیم. موقع گرفتن عکس سفرۀ یلدا، گفت کیفیت گوشیت خوب نیست و بذار من بگیرم برات تلگرام کنم و اولاً کیفیت گوشیم خوبه و ثانیاً من به این راحتیا با موبایل بقیه عکس نمیگیرم و ثالثاً نمیخوام شماره و تلگراممو یه غریبه داشته باشه. اونم یه غریبۀ رو مخ. واپسین تلاششم آهنگهایی بود که پخش کرد و خوشمون اومد و گفت میذارم تو گروه یا تلگرام میکنم براتون. خانم تخت پایینی شمارهشو داد بفرسته براش. منم شماره و آیدی تلگراممو دادم بفرسته برام؟ حاشا و کلا. گفتم خودم دانلود میکنم. یه خانوم و دخترشم تو کوپهمون بودن که کرج پیاده شدن. خوراکیای منم اشتباهی با خودشون بردن کرج :((
۴. شب یلدا ببین چه فالی اومد برام؟ جانا! با توام. میبینی فالمو؟ حالمو؟ نمیبینی...
۵. دوی شب تازه رسیده بودیم میانه؛ که شهریست از شهرهای استان خودمون. بیدار بودم و داشتم از موقعیتم اسکرین شات میگرفتم. کامنت میذاشتم، کامنت جواب میدادم و صبم باید تو جلسۀ دفاع دوستم حضور به هم میرسوندم. اون روز که با سهیلا برج بلور قرار داشتم، یه کم دیر اومد. تا برسه لوکیشن یا موقعیتشو فرستاد و منم تا بدان لحظه با این پدیده آشنا نشده بودم. وی منو با این تکنولوژی آشنا کرد و زان پس هر جا میرم برای ملت موقعیتمو گزارش میدم و تو این زمینه تقریباً شورشو درآوردم. ینی الان از این اتاق به اون اتاقم برم لوکیشنمو میذارم تو گروه تلگرامی خانواده :|
اون 6h هم ینی تا ۶ ساعت موقعیتمو به کسی که باهاش به اشتراک گذاشتم گزارش کنه. Qatar stansiyanin yolu ینی ایستگاه راهآهن قطار؟ ایستگاه قطار؟ ایستگاه راه قطار؟ نمیدونم. اصن نمیدونم گوگلمپ چرا این تیکه رو ترکی نوشته :|
استاد مشاورم که دقیق بودنش رو بسیاربسیار دوست میدارم، سطربهسطر پایاننامهمو خونده و ویرایش کرده. فکر میکردم کارم هیچ ایرادی نداشته باشه ولی از عنوان و فهرست و نحوۀ ارجاع گرفته تا شاید باورتون نشه حتی بخش تشکرشو باید تغییر بدم. چون اول از استاد مشاورم تشکر کردم، بعد از استاد راهنمام. و این مرسوم نیست. ینی از ۷۵ صفحهای که داده بودم بخونه، با دقت و حوصله و ظرافت و نکتهسنجی فوقالعادهای که ایشون داره، ۷۵۰ تا ایراد پیدا کرده و در جایجای پایاننامهم یادداشت و کامنت گذاشته. و تنها جایی که ازم تعریف کرده همین اول کاره که نوشته شروع بسیار مرتبط و مناسب. از مقدمه، و در واقع از اولین پاراگرافِ اولین بخش کارم، ینی اولین چیزی که گفتم راضی بوده و من این شروع مناسب رو مدیون وبلاگمم که همیشه موقع نوشتن پستهام به این فکر کردم که چجوری و با چه جملهای سخنم رو آغاز کنم که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه و مخاطب رو تا ته طویله بنشونه پای نوشتهم. جا داره تو قسمت تشکر از شماها هم سپاسگزاری کنم که تا ته مینشینید پای منبرم :دی
یکشنبه که رفته بودم دکتر حداد رو ببینم مهربانانه نگاهی به کارم انداخت و زنگ زد استاد مشاورم هم بیاد. باهم صحبت کردن و گفتن استاد مشاور دومی که تخصص مدلسازی و سیستم دینامیک یا پویاییهای سیستم داشته باشه انتخاب کنم و اون استاد تأیید کنه کارمو. و صد البته که حرفشون بهحق بود و خودم هم از ابتدا چنین قصدی داشتم. اما اون موقع روم نمیشد بهشون بگم شما تخصص فلان بخش از کارم رو ندارید و نتونستم ازشون بخوام اجازه بدن از استاد دیگری هم کمک بگیرم. گفتن از دانشکدۀ مدیریت دانشگاه سابقم استاد مشاور دومم رو برگزینم و خب کی بهتر از دکتر مشایخی که ترم شش کارشناسی باهاش سیستم دینامیک پاس کرده بودم؟ همون روز، ینی یکشنبه رفتم شریف و دانشکدۀ مدیریت و طبقۀ چهارم و خوردم به در بسته. گفتن دکتر مشایخی ایران نیست. پرسیدم پس چه کسی کلاساشونو اداره میکنه؟ گفتن یکی به اسم آقای خ. که از شانس یا قسمت یا هر اسمی که این پدیده داره یکشنبه ظهر دکتر مشایخی کلاس سیستم دینامیک داشت و اون روز یکشنبه بود و ظهر نشده بود هنوز. رفتم پشت در کلاس منتظر موندم کلاس آقای خ. تموم بشه. یه آقای حدوداً چهلساله اومد بیرون. تصورم از آقای خ. یه موجود بیست و چند ساله بود و فکر میکردم از دانشجوهای دکتراست. کارمو براش توضیح دادم و گفتم اومدم پی دکتر مشایخی و گفتن ایران نیست و گفتن شما به جای ایشون درسشونو ارائه میدید. گفتم اگه وقتش آزاده کارمو بخونه و استاد مشاور دومم باشه. گفت تا یه ماه فرصت این کارو ندارم، ولی اواخر دی میتونم بخونم جواب بدم. موقع خداحافظی ازش خواستم اگه ممکنه اطلاعات تماسش رو داشته باشم. شماره، ایمیل، آدرس دفتر و دانشکده و هر کانال ارتباطی دیگهای. کارتشو داد و رفت. روی کارتش نوشته بود ع. ب. استاد دانشگاه تربیت مدرس. صحنۀ بهغایت خندهداری بود. فکر کن یه ساعت با یکی که فکر میکنی آقای خ. هست حرف بزنی و موقع خداحافظی بفهمی آقای ب. هست. چون برای اواخر دی وقت داده بود، به دوستام سپردم استاد دیگهای بهم معرفی کنن که زودتر از این تاریخ وقتش آزاد باشه و مهشید گفت یه استادی هست که از علم و صنعت میاد دفاع بچههای شریف. ولی اسمشو نمیدونست. از بچههای شریف نام و نشان این بزرگوار رو پرسوجو کردم و با اینکه به شدت کارم لنگ یه همچین استادی بود، ولی ته دلم خداخدا میکردم پام به علم و صنعت باز نشه. مهرزاده هویت این استاد رو پیدا کرد. اسمش خ۲ بود. اما اغلب ایران نبود. خدا رو شکر که نبود. از جلسۀ تصویب واژههای رشتۀ مدیریت یه استاد مسن و باکلاس که اسمش نسرین بود هم پیدا کردم که هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی بود. هر چند تخصصش یه کم متفاوت با کار من بود ولی شماره و ایمیل و آدرس دفترشو گرفتم که اگه کمک لازم داشتم برم سراغش. دانشگاه الزهرا هم رفتم. دانشگاه امیرکبیر هم رفتم. اما اساتید مدیریت اونجا گرایششون اندکی فرق داشت با کار من. همون موقع شقایق استاد داور خودش، دکتر ح. رو معرفی کرد. از دانشگاه خوارزمی. ینی من این یه هفته رو دانشگاهگردی کردم فقط. دکتر ح. تخصصش دقیقاً همونی بود که میخواستم و حتی این درس رو ارائه هم داده بود به شقایق اینا. ایمیل زدم بهش که کی میتونم بیام مصدع اوقات بشم و اصن میتونم بیام یا نه؟ تأکید کردم ساکن تهران نیستم و در اولین فرصتی که داره بهم وقت بده. منتظر جوابش موندم. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، یه روز و نصفی و دیگه دیروز عصر ناامید شدم و شال و کلاه کردم سمت راهآهن که برگردم تبریز. خسته، له، داغون، بینتیجه. خب خیلیا هستن که جواب آدمو نمیدن. کم تجربه نکردم تماسهای بیپاسخ و پیامها و ایمیلهای بیپاسخ و حتی کامنتهای بیپاسخ رو. حرکت قطار ساعت شش بود. ده دقیقه به شش رسیدم راهآهن. هنوز بلیت نگرفته بودم. زنگ زدم بابا و گفتم شش از اینجا راه بیفتم حدودای شش میرسم تبریز و بیاید دنبالم. خدافظی کردم و تندتند اطلاعاتمو وارد سایت خرید بلیت کردم. اما هر کاری کردم وارد صفحۀ بانک و پرداخت نشد که نشد. بعدشم خطا داد که چون چیزی به حرکت قطار نمونده امکان خرید ندارید. رفتم به مأمور قطار گفتم میشه همینجا پول بلیتو دستی بدم؟ (میدونم اتوبوس نیست و قطاره :دی) گفتم ۵۰ تا جای خالی دارین تو همین واگن. گفت یا اینترنتی بخر، یا برگرد از دفتر راهآهن بلیت بگیر. گفتم دو دیقه دیگه راه میافتین آخه. گفت با رئیس قطار صحبت کن. کلی آدم دور رئیس قطار جمع شده بودن که مثل من بلیت نداشتن. همهشون مرد بودن و فقط من خانم بودم اونجا. چون رئیس قطار به اونا توجه نمیکرد منم دیگه نرفتم جلو که مورد توجه واقع نشدنم رو ببینم. با اینکه کلی تمرین کردم وقتی نه میشنوم ناراحت نشم ولی هنوز قدرت نه شنیدن ندارم و نرفتم جلو. درهای قطار بسته شد و من غمگین و خسته و له و داغون زنگ زدم بابا و گفتم از این قطار جا موندم. با قطار هفت یا هشت میام. صدای سوت قطارو شنیدم. راه افتاد و از رفتنش فیلم گرفتم. لحظۀ بسیار جانگذاری بود بهواقع. آنچنان که مأمور قطار هم دلش به حالم سوخت و گفت اشکالی نداره با بعدی میری.
[فیلمِ دور شدن قطار، سه ثانیه، ۴ مگابایت]
شش و چهار دقیقه کنار ریل ایستاده بودم که صدای ایمیل اومد. بله من همیشه آنلاینم :دی دکتر ح.، استاد شقایق اینا جواب ایمیلمو داده بود و گفته بود فردا ظهر بیا دفترم صحبت کنیم. زنگ زدم بابا و گفتم امشب نمیام. (جا داشت بابا بگه اول بذار دو دیقه از تصمیم قبلیت بگذره بعد تصمیم جدید بگیر :دی)
امروز رفتم دفتر دکتر ح. باهاش صحبت کنم. قبول کرد که استاد مشاور دومم باشه. از کارمم خوشش اومد و گفت خیلی جدیده و معلومه کلی فکر پشتشه. و من داشتم فکر میکردم اگه دیروز سوار قطار میشدم، اگه جواب ایمیلمو اون موقع نمیدیدم و بلیت بعدی رو میگرفتم و برمیگشتم تبریز...
این آیه رو خیلی دوست دارم:
«عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» بقره، ۲۱۶
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است.
بعد از لیسانس، هفت روز هفته، شش روزشو شریف بودم. به هر بهانهای. به هر بهانهای. خودکارم که تموم میشد، هلک هلک پا میشدم میرفتم شریف که خودکار بخرم. برگۀ A4 لازم داشتم؟ کاغذ کادو میخواستم؟ لاک غلطگیرم تموم میشد؟ لوازمتحریری شریف همۀ اینا رو داشت. دوستم سیمکارتشو داده براش پانچ کنم؟ کجا؟ تو همین تعاونی شریف یه جایی هست، اونجا سیمکارتو کوچیک میکنن. شارژرم میسوخت؟ بغل تعاونی یه مغازه هست، شارژر و موس و فلش و همه چی داره. جزوهمو میخواستم سیمی کنم؟ تمرینامو باید پرینت کنم؟ انتشاراتی شریف. ناهار ندارم؟ بوفۀ شریف. نماز نخوندم؟ مسجد شریف. فلان کتابو لازم دارم؟ کتابخونۀ شریف. دندونم درد میکنه؟ سرما خوردم؟ درمانگاه شریف. کرمم تموم شده؟ داروخونۀ شریف. بلیت باید بخرم؟ آژانس بغل شریف. حجم اینترنتم تموم شده؟ اکانت شریفم هست هنوز. بعد از لیسانس و فارغالتحصیلیم یادشون رفته غیرفعالش کنن. کجا با بچهها جمع شیم برای دورهمی؟ خب شریف. کیک تولدمو از کجا بگیرم؟ قنادی روبهروی در آزادی شریف. کیک تولد وبلاگمو از کجا گرفتم؟ قنادی روبهروی دانشکده مدیریت شریف.
دانشجوی فرهنگستان بودم، ولی درسامو تو سالن مطالعۀ شریف میخوندم. پاییز اون سالی که درگیر کارای فارغالتحصیلی و گرفتن مهر و امضا از فلان بخش و فلان اداره بودم، با اینکه هر بار که میرفتم پی این کاغذبازیا میومدم اینجا و غر میزدم که امروز شصت جا رفتم و شصت تا امضای دیگه مونده که باید از فلانی و فلان جا بگیرم، ولی دلم میخواست این مراحل تا ابد طول بکشه و من هر روز برم اونجا و هر روز بیام غر بزنم که مدرکمو نگرفتم هنوز. پیاده میرفتم دیر برسم و بگن فردا بیا. از پلهها میرفتم که طول بکشه. اگه صف بود و نوبتم میرسید جامو میدادم به بعدیا. انقدر کشش میدادم این مدرک گرفتنو که دیگه صدای آموزش ارشدم هم درومده بود که چی شد این گواهی فارغالتحصیلیت؟ سه سال پیش، تو یه همچین روزایی. باید میرفتم کارت دانشجوییمو تحویل آموزش میدادم. نمیدادم. مگه به این آسونی بود دل کندن.
یکشنبه ظهر برای یه کاری رفته بودم شریف. عصرشم با بچهها دورهمی داشتیم. دیدم کلی کیف پای تختۀ یکی از کلاساست. صحنۀ دلخراشی بود. کلی کیف پای تخته ینی کلی آدم که دارن امتحان میدن. به خدا که جانگدازه :دی