0.
ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خوانندهی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بیفایده است...
1.
اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش میکرد. خانوما داشتن میدیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول همقطارام مسن و ناتوان و بچهدار بودن و من باس میرفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]
2.
یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافهی استاد (اونم استادِ شمارهی 11 که جزوهای که تایپ کرده بودمو گرفت و خطبهخط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگهها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطهی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه میکشه و تاسف میخوره؛ یا جیغ میزنه و درحالیکه برگهام تو دستشه و جملهی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار میکنه خودشو میرسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش میکنه و میگه جانشینتو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمیگرده به این ویژگیم که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت میکنم، n تا پاسخ متفاوت به تکتکشون میدم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.
سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنشگر، کنشپذیر و کنشابزار داشته باشه (3 نمره). کنشگر یه چیزی شبیه فاعل و کنشپذیر یه چیزی تو مایههای مفعول و کنشابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شمارهی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو میداد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گلها آب دادم. اینجا من کنشگرم و آبپاش کنشابزاره و گلها کنشپذیرن. ولی این سوالو استادِ شمارهی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسهی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمرهای، انتظاری بیش از اینها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنشگری و کنشپذیری و کنشابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردمسالار"، کنشگر هست، چون مردم دارن سالاری میکنن؛ اما سپه در "سپهسالار" کنشپذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمیکنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردمپسند" کنشگر هستند. برای کنشابزار کلمهی "دستساز" به ذهنم رسید. دست در "دستساز" کنشابزاره؛ چون دستساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تکتک این کلمات یه جملهی جداگانه ساختم و برای محکمکاری یه جمله هم ساختم که هر سهتاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همهشون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گلها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمرهای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمیافته. برای همین بیصبرانه منتظرم نمرهها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافهی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علیالخصوص ورقهی خودمم.
3.
بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچههای کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمیدونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نمایندهی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شمارهشو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهلهی اول اسم، سن و رشتهشونو گفته بودن و در وهلهی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی میکنم دوستشون داشته باشم و نمیتونم، میسوزه. واضح و مبرهنه که انگیزهم برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.
4.
چهارشنبهی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیهی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبهها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعهی دانشکدهی سابقم میخونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعهش بود و من هی تصمیم میگرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم میرفت و آخرشم فارغالتحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچهی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.
5.
دوستامو که میبینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که میتونم دوستای قدیمیمو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن میکنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی میرفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا میکردم و خداحافظی و بعدش با دومی میرفتم مجدداً ناهار میخوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمیش موند.
6.
اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمیدونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر میکنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش میخواد ببیندت.
خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هممدرسهایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفیشون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر میکردم رضا و فریدن و نمیدونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی میکنم و نمیدونم چرا به نظرم همهی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکیشون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب میکردم روزشم بگم که یهو همهمون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفین. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.
برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که میگذشت، این دختره بیشتر به دل من نمینشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفتوگوی بیوقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشیام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی میکنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بیزبانی میخواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو میبینیم.
موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجهت شبیه ارومیهایها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیهای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومیه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیهایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحثهایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچهی ارومیه، ظلمهایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.
7.
بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هممدرسهایِ هماتاقیم بود. سال اول از هماتاقیم (س.) جدا شدم و با هممدرسهایِ س. هماتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هممدرسهایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.
8.
تو آزمایشگاه وقتی مدار میبستیم، vcc رو میزدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریانها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.
یه بار سر جلسهی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همهشون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری میکردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمرهی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش هفت هشت نمرهی ناقابل.
یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه میکنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بیاهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربهای که به آدم میزنن بد ضربهایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش میکنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشندهای نیستم. نه خودمو میبخشم نه بقیه رو. یه وقتایی میشینم و زندگیمو بالا پایین میکنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک میگردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.
9.
این روزانهنویسی و روزمرگیهامو برای خودم و آیندهی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقیم که از هم دوریم مینویسم؛ دوستانی که با خوندن این پستها به نوعی جویای حال و روز من هستن.
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس مینویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمیخوام شما بدونین مهمن رو لابهلای پستای طولانیم میارم که حوصلهی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابهلای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست میکشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژین و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک میکنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو مینشونه رو لبات. اینا همونایین که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دستهی دیگهای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنینبودگیت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. اینها همان، قضاوتکنندگاناند. نوعِ پیشرفتهی این دسته اونایین که برچسبِ قضاوتگری رو به خودت میزنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا میخوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. اینها همانا رد دادگاناند.
10.
میخواستم راجع به خونهی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر میکنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگمها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود میکنه که اونی که میخوام رو ننویسم و اونی که نمیخوام رو بنویسم اذیت میشم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیهی پست توی ادامهی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی مینویسن یا پستاشونو میذارن ادامهی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم.