پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴۲۵ مطلب با موضوع «[خانه][خانواده][خودم][اقوام]» ثبت شده است

به دلیل رعایت شئونات!!! و برای حفط آرمان‌ها! شیخ نمی‌تونه عکس زلف خودشو منتشر کنه, 

حالا شما برای تقریب ذهن, این دو تا رو در نظر بگیرید:


داشتم حافظ می‌خوندم و از این غزل خوشم اومد

نه که همین الان یهویی خوشم بیادااااااااااااااااااا, من کلاً این غزل را عاشقم!!!


مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

                              تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

                              به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

                              گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

                              که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

                              دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

                              رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

                              نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

                              چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

رفتم کلی هزینه کردم, 

وقت و انرژی صرف کردم و جون کندم (قافیه رو داشته باش!)

که موهام بشه این شکلی! ینی اون شکلی

ینی همون شکل بالا!

اون وقت...

اون وقت چی؟

اون وقت همسایه مامان بزرگم اینا که از وقتی چشم باز کردم همسایه بودیم باهاشون, اومده میگه ببند اون موهاتو بابا ela bir arin doyub

ینی انگار با شوهرت دعوات شده و زده باشدت مثلاً

برگشتم میگم نه!!!!!!!!!!!!!! شوهرم کجا بود! این مدلش فشن ه!

میگه من خشن فشن نمی‌دونم baghla darikhdikh ela bir davadan gutulmusan

به والله نمی‌دونم چه جوری ترجمه اش کنم! مضمونش اینه که انگار از جنگ برگشتی و ببندشون به هر حال!

خلاصه

این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

اصن یه دلیل اینکه فیلم های امریکایی رو بیشتر از فیلمای شرق آسیا دوست دارم مدل موی خانوماشونه!

ینی هیچی به اندازه موهای بانوان دربار فیلمای کره ای منو کفری نمی‌کنه!

خب من با مقوله بستن مو مشکل فلسفی دارم!

و در کل خودم می‌دونم این پست ارزش مادی و معنوی چندانی برای مخاطب نداره

ولی شواهد و قرائن نشون میده دیروز این وبلاگ 150 نفر بازدید کننده داشته و 1211 بار رفرش صورت گرفته

این ینی عاطل و باطل تو خونه نشستم, منتظر چی هستم؟ باز پای کی نشستم؟

والا!

پست پیشنهادی: darojbash.blogfa.com/post/19

۱۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

به معیّت همراهان! از دندونپزشکی برمی‌گشتم 

یکی از همراهان گفت باید زنگ بزنی بگی عکس opg دندوناتو برات بفرستن (عکسام تهرانه)

برنامه ریزی می‌کردیم کی برسه دستم و کی وقت بگیرم از دکتر

همین جوری که حرف می‌زدیم, سه تا پیرمرد که از کنارم رد میشدن و حرف میزدن نظرمو به خودشون جلب کردن

داشتن در مورد عکسای خانوادگی حرف میزدن

سمت چپی سیگار دستش بود, می‌گفت طرف اومده عکسای خودش و خانواده خودشو برداشته رفته

می‌گفت ما هم عکسای خودمونو جدا کردیم برداشتیم

قدمامو تندتر برداشتم که بهشون برسم و یه کم بهشون نزدیک شدم ببینم طرف که عکساشو برده کی بوده

تا یه مسیری باهاشون بودم و متوجه شدم طرف هر کی بوده وسایلشم جدا کرده برده

افسوس که زبان ترکی هم مثل فارسی ضمایر مونث و مذکرش یکیه, 

وگرنه حداقل متوجه میشدم طرف که عکسا و وسایلشو جدا کرده برده خانوم بوده یا آقا!

وسط حرفاش می‌گفت نباید کم بیاریم و باید مقاومت کنیم و خلاصه دلش حسابی پر بود

نکته هیجان انگیز اینجاست در و همسایه و فک و فامیل ازدواج کنن, بچه دار شن, طلاق بگیرن یا دور از جون بمیرن, من خبردار نمیشم, ینی خودم فی نفسه اهمیت نمیدم که خبردار شم, ینی خوشم نمیاد کلاً سر از کار ملت دربیارم ببینم چی کار دارن میکنن! ولی خب اون لحظه دوست داشتم بدونم کی اومده عکسا و وسایلشو جدا کرده برده و این پیرمرده که سیگار دستشه رو خون به جیگر کرده...

فکر کنم دعوای ارث و میراث یا طلاق و اینا بود

یه کم صبر کردم همراهان هم بهم رسیدن و ادامه حرفامون در مورد عکسای دندونام...

داشتیم در مورد اینکه آیا تا یکشنبه دستم میرسه یا نه حرف می‌زدیم که عمراً برسه و از این صوبتا

یه پیرمرده از کنارمون رد شد و گفت ایشالا میرسه؛ توکل به خدا! ایشالا تا یکشنبه میرسه دستتون

ینی من تا یکی دو ساعت این جوری بودم: :)))))))))

نتیجه اخلاقی پست اینه که خب حقته!!! تا تو باشی سرک نکشی تو حرفای ملت تا ملت سرک نکشن تو کارات!

عنوان پست هم هیچ ربط مستقیم و یا غیر مستقیمی به محتوای پست نداره!

داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو می‌خوندم, این حدیثو نوشته بود, خوشم اومد, 

منبع و مرجعشو چک کردم و گذاشتم اینجا

+ یه شوهرم نداریم....

+ :))))) اینو :)))))))))) - لینک

+ بعداًنوشت: mohammadbb.blogspot.com/2015/07/blog-post.html

+ این پست نیکولا عالیه! حرف دل من بود...

+ کلیپ سیاسی وین تا ونک! بعد از دیدن کلیپ نمی‌دونستم باید بخندم یا گریه کنم

۷ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
در راستای ترک اعتیادم به تکنولوژی! این سری که اومدم خونه مامان بزرگم اینا،
نه تنها اینترنتشونو شارژ نکردم، بلکه لپ تاپم نیاوردم حتی
عوضش کلی سرگرمی جدید از جمله آب دادن به گل ها و دسته گل به آب دادن کشف نمودم
+ نصف خواننده های اینجا امسال کنکوری بودن
شنیدم نتایج اعلام شده
امیدوارم هر کی به اندازه تلاشی که کرده نتیجه گرفته باشه :)
۷ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خدایا یک ماه روزه می‌گیریم تا حال فقرا رو درک کنیم

یک ماهم کلی پول بده تا حال اغنیا رو درک کنیم خب :(

روایت داریم تو جهنم 20 دقیقه مونده به افطار ساعتا وایمیسته!


در راستای وبلاگ یه شوهرم نداریم، برای چند نفر سوال ایجاد شده که چرا هدر اون وبلاگ حتماً باید انار داشته باشه,

اینو بعداً توضیح میدم, ولی یه نکته ظریف وجود داره که لازمه همین اول بگم اونم اینه که:

پیشاپیش منتظر یه سری کامنتای رو اعصاب باید باشیم ولی خوبی بلاگ اسکای اینه که فیلترینگش قویه و

هم آی پی رو میشه فیلتر کرد هم برخی واژه هارو!

نکته دوم هم منم!

آقا من تو عمرم هیچ وسیله مشترکی با هیشکی نداشتم! تو پروفایلمم نوشتم این قضیه رو!

حتی یادمه بچگیام تو حیاطمون 2 تا تاب داشتیم, یکی برای من یکی داداشم!

هیچ وقت حس مالکیت اجازه نمیداد یه چیزو با یکی شریک شم!

ولی به عنوان اولین تجربه تمام تلاشم رو می‌کنم خاطره خوبی از اون وبلاگ مشترک داشته باشم! 

فعلاً من و اذی و راضیه و Bluish تیم رو تشکیل دادیم و منتظریم دلنیا یوزر پسش اوکی بشه

برای بیست و چند ساله هم دعوت نامه فرستادم, منتظرم تایید کنه,

اگه کس دیگه ای هم اعلام آمادگی کرده بود و من فراموش کردم دعوت نامه بفرستم بگه,

ولی خدایی آقایون اعلام آمادگی نکنن لدفن! :دی

یه مورد دختر 12 ساله هم داریم که باید بره کمیسیون و صلاحیت حضورش تایید بشه :))))


حالا اینا چه ربطی به عنوان داره؟

شنبه صبح یه جایی با یکی یه قراری داشتم و ماه رمضونم بود و هست و

مجبور بودم تنهایی از این سر شهر تا اون سر شهر برم و برگردم,

فکر کنین یه کاری بود که از قبل وقت گرفته بودم مثلا!

از یه طرف درگیر تایپ پایان نامه بودم از یه طرف گزارش کارم تکمیل نشده بود و

تا شبم باید ایمیل می‌کردم که بچه ها ببرن صحافی و اوضاع حسابی قمر در عقرب بود

شب قبلشم افطاری مهمون بودیم و کل شبو بیدار و این قرار شنبه صبم قوز بالا قوز

صبح نشستم پای پایان نامه که زنگ زدن گفتن پدر خانم الف فوت کرده و مرخصی گرفته و شمام امروز نیاید

خانوم الف همونی بود که باهاش قرار داشتم

نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... تسلیت گفتم و دوباره نشستم پای پایان نامه

داشتم فکر می‌کردم خبرها ذاتاً خوب یا بد نیستن

این نفع ماست که تعیین میکنه چی خوبه چی بد

آتیش یه جایی به نفع ماست خوبه یه جایی به ضررمون, بده

حتی یه چیزایی رو فکر می‌کنیم خوبن ولی نیستن و یه چیزایی رو فکر می‌کنیم بدن, ولی خوبن

به هر حال ما همه مون یه روز می‌میریم

مرگ حقه

تا حالا هیشکی عمر جاویدان نداشته

ولی چه خوب بود اگه مرگمون یه روز و یه ساعتی بود که یه گرهی هر چند کوچیک از کار ملت باز می‌کرد

 مثل مرگ همین آقاهه و گره کوچیک که چه عرض کنم, کلاف سر در گم من!!!


حالا اینا کماکان چه ربطی به عنوان پست داره؟

اون روز نه تنها نخوابیدم, بلکه درست و حسابی سحری هم نخوردم

وقتی خوابم میاد کم حوصله ام, بی اشتهام, اصن اعصاب ندارم

شروع کردم با بی حوصلگی غذا خوردن

مامان گفت یه کم سریع تر بخور, تا اذان تموم نمیشه هاااااااااااااا

گفتم میشه

گفت نمیشه

گفتم میشه

گفت نمیشه ولی بیا شرط ببندیم

گفتم باشه! اگه تا اذان تموم کردم من شرطو می برم و جایزه بردم این باشه که فردا اجازه بده سحری نخورم

ینی ببین چه قدر با مبحث سحری مشکل دارمااااااااااااااااا!

به هر حال یه موجود مستقل از زمانی مثل من, خیلی سختشه تو یه تایم خاصی مجبور باشه غذا بخوره یا نخوره!

یکیو می‌شناختم, راس ساعت فلان ناهار می‌خورد راس ساعت بهمان شام و 

خلاصه هیچی به اندازه خوردن سحری اذیتم نکرد ولی ولی ولی!

سلام بر تو، که وداع با تو از روى خستگى، و ترک روزه ‏ات از سر ملالت نیست.

سلام بر تو، که پیش از آمدن در آرزوى تو بودیم، و پیش از رفتن از اندیشه فراقت محزونیم. 

(صحیفه سجادیه/45)



روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب در رمضان مستحب است


دوستون دارم به اندازه همه اذون های مغرب ماه رمضون! :دی

در این شبهای عزیز و با برکت سر سفره افطار دستاتو بالا ببر و

برای رضای خدا همون جا نگهدار تا بقیه هم یه لقمه بخورن!


عیدتون مبارک

۱۹ نظر ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
الان نت ندارم
عکسم نمی تونم بگیرم
ولی شبکه سهند الان پخش زنده اینجارو نشون میده
ملت دارن قرآن می خونن
تف به ریا، فکر نکنین ردیف اول نشسته باشما
تنهایی این ور پرده نشستم دارم پست میذارم
داشتم برمیگشتم خونه، وسط راه، اومدم این جا خستگی در کنم، نمازی بگزارم
که یه موقع اون دنیا یقه مو نگیرن که چرا تا حالا مصلی نرفتی
بالاخره هر شیخی گذشته ای داشته و آینده ای دارد
خدارو چه دیدی یه موقع هم ممکنه پاشم بیام نماز جمعه
به هر حال پله پله
یهویی که نمیشه به درجات بالای کمال و عرفان رسید
۱۳ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

122- بین خودمون بمونه

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ب.ظ
صبح منتظر یکی از کارمندا، اتاق رئیس نشسته بودم و
رئیس یه حرفایی راجع به کارمنده زد و گفت بین خودمون بمونه
ظهر همون کارمنده راجع به رئیس یه چیزایی گفت و گفت بین خومون بمونه
یکی از فامیلامونو اونجا دیدم
همین که منو دید اومد سمت من و گفت به کسی نگی منو اینجا دیدیا، بین خودمون بمونه!
بعدشم یه حرفایی راجع به کارمندا زد و گفت بین خودمون بمونه
الان منم و کلی حرف که بین خودمون میمونه :دی
۱۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

121- بوسه ای داد سحـر؛ بوسه ی دیگر افـطار

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

ای خدا این رمضـان مَست نمیـرم خوب است

وی همچنین می‌فرماید:

من که جای خوردن افطار می بوسم تو را

مانده ام فطریه ام گندم بُود یا نیشکر؟ :دی


پ.ن: حتی اگه شاعر تو شعرهای کتاب درسی مستقیم می‌گفت: عزیزم من دوستت دارم؛ عصر میای با هم بریم بیرون

باز معلم ادبیاتمون میگفت بچه ها اشتباه نکنید؛ منظور شاعر معشوق الهی و عروج به سمت خدا بوده

حالا منم خواستم یادآوری کنم که خوانندگان عزیز اشتباه نکنید اینجا وبلاگ یه شیخه! 

و تو این ابیات منظور شاعر معشوق الهی و عروج به سمت خدا بوده


بعداً نوشت1: به پیشنهاد مریمی, با همکاری اذی و راضیه و مریمی و ... وبلاگ یه شوهرم نداریم رو ساختیم 

هر کی شوهر نداره در صورت تمایل, اعلام همکاری کنه!

خواستم بیست و چند ساله رو هم اضافه کنم نشد, انگار بلاگ بیشتر از 3 تا نویسنده نداره

اجازه هم نمیده میزان محدودیت نویسنده هارو ویرایش کنم کلاً

برای همین از بلاگ منتقلش کردم بلاگ اسکای

چند روزه خونه نیستم و خیابونارو متر می‌کنم, یکی دو ساعتی میام یه سری کارای مهمم رو انجام میدم و

خلاصه کلی کار رو سرم ریخته!

تازه فهمیدم تبریز چه قدر بزرگه! هر روز از این سر شهر به اون سر شهر, تو این گرما!!! تنهایی...

تا آخر هفته هم که میرم خونه مامان بزرگم اینا

عمداً ترافیک نتشون رو شارژ نمیکنم که چند روز نت نداشته باشم و یه کم تنها باشم

خلاصه یه کم صبر کنین هم خودم هم این وبلاگ هم اون وبلاگ بیافتیم رو غلتک!!!

غلتک روم نیافته صلواااااااااااااات

۶۱ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم! 

هیچ جوره نمی‌تونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف می‌کنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشی‌های پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیت‌هایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همه‌ی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!

حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمی‌دونم چه مرگشه!!!

بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبه‌رو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!

اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نوشتنم طوریه که آدم فک میکنه یکی داره تند تند واسش تعریف میکنه؛ انگار عجله دارم اومدم تعریف کنم برم سر کار و زندگیم

و این زیباترین توصیف و فیدبکی بود که از نوشته هام گرفتم!


+ اینا مکالمات یه هفته‌ پیشه


صرف نظر از اینکه حال دوران دائماً یکسان باشد یا نباشد

و نیز صرف نظر از اینکه من فردی آرام و لطیف یا پر استرسم!

آقا من هم گرگه رو می‌بینم هم دختره رو!!!

مسئولین رسیدگی کنن

در ضمن!!!

خواننده است من دارم عایا؟!!!



در ضمن!


۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همون طور که قبلاً عرض کرده بودم, 

خونه‌ی ما, رسم ماه رمضون این جوریه که شام نمی‌خوریم

برای افطاری یه کم سوپ می‌خوریم که در این تصویر مشاهده می‌کنید و یه لیوان آب پرتقال 

به علاوه چایی و خرما و نون تازه (نون بربری نه هاااا, از این نون روغنیا که فقط تبریز داره), 

5 سال تهرانو زیر و رو کردم, از این نونا نداشت

وسط خرما هم حتماً باید گردو جاسازی بشه! امید این جوری دوست داره!!!

به علاوه شیرینی خونگی دستپخت والده, مثل پنکیک و خاگینه و اینا, 

به علاوه دسر و کارامل دستپخت دختر خونه! (همین زرده که قلبم داره وسطش)

و نیز الویه که حتماً باید به شکل قلب باشه

و برای اینکه نشون بدم مربا دوست ندارم, شما فقط سه تا مربای زردآلو توی تصویر می‌بینید

شام هم که نمی‌خوریم, دیوارای خونه‌مونم صورتیه! 



می‌خواستم دم افطار این پستو بذارمااااااااااااااااااا, 

ولی نیست که به روح اعتقاد دارم...

بعداً چندتا بعداً نوشت به این پست افزوده خواهد شد!!!


بعداًنوشت1 (هنوز یه رگه هایی از مهندسی تو خونم مونده): شارژر بابا خراب شده بود, داشت مینداختش سطل آشغال! گرفتم دل و روده شارژرو دربیارم ببینم توش چه جوریاس و چه جوری کار میکنه اصن! خعلی حال میده! یه کلکسیون دارم از وسایل برقی سوخته که دل و روده شونو درآوردم


بعداًنوشت2: یه جایی یه کاری داشتم که قرار شد بابا منو برسونه و امیدم هویجوری با من بیاد :)))) حالا فکر کن رسیدیم و امید پیاده شده و بابا داره منو نگاه میکنه!

پرسیدم منم (پیاده شم)؟

بابا همینجوری که نگام میکرد با نگاه تامل برانگیزی میگفت حیف همه‌ی وقت و انرژی و زحماتی که تو این 23 سال کشیدم!

امیدم که هیچی دیگه! چپ میره راست میاد میگه منم پیاده شم؟! بعد هی میخنده

روزه بودم خب! روزه!!! می‌فهمی؟!!!


بعداًنوشت3 (شیخی که من باشم):  مامان داشت با قیچی مخصوص آشپزخونه نونارو تیکه تیکه میکرد, با آیکون امر به معروف و نهی از منکر نزدیک شدم و گفتم میدونستی بریدن نون با قیچی و چاقو مکروهه و به تقوا نزدیک تره که با دست این کارو انجام بدیم؟ گناه نیستااااااااااااااا ولی خب اعمال مکروه سرعت مارو در مسیر تعالی کمتر میکنن

همین جوری که مامان نگام میکرد, گفتم البته اگه هدف شما این باشه که اسراف نشه و خرده های نون حیف نشه و اگه با این کار از این گناه کبیره‌ی اسراف اجتناب می‌کنی, اتفاقاً مستحب هم هست که با قیچی ببری که تلفاتش کمتره

و مامان کماکان همونجوری نگام می کرد


بعداًنوشت4: یکی از روش‌های نوین بیدار کردن من موقع سحری توسط امید این جوریه که گوشیمو میگیره دستش, میگه اگه بیدار نشی اسم مخاطبینتو بلند بلند می‌خونم و باید بگی کیه و چه نسبتی داره و کجا دیدیش و شعاع ارتباطیش چه قدره و بعدشم sms ها و وایبر و تلگرام و هر چی که داریو یکی یکی قرائت می‌کنم ینی می‌خونم و خب می‌خونه لامصب!!! کل تکست های این هفته یه دور مرور شده, منم که هیچیو پاک نمی‌کنم متاسفانه! غیرتی هم هست عوضی! 

۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظسظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ

ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظطططططططططط

طططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططط

ططططططططظظظظظظظظظظظسظزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززیررررررررررررررررررررررررررررر

ررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ

ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددووووووووووووووووووووووووووو

ووووووووووووووئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ............///////////..................................................................................

............................................شسیبلاتنمکگشششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش

ششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششسسسسسسس

سصسسسسسسسیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

سسسسسسسسسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب

بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

تتتتتتتتتتتتتتتتتتتنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممکککککککککککککککک

ککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککححگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضض

ضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضصصصصص

صصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصص

صصصصصصصصصصصصصصصصصصثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف

ففففففففففففففففففففففففغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ6ععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع

عععععععععععععععععععععععععللللللللللللللللللللللببببببببببببببببببیییییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسششششنهههههههههههه

ههههههههههخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخححححححححححححححححححححححححححححححححححححججججججججججججججججججج

ججججججججججججججججججججججججججججججججججچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچپپپپپپپپپپپپپپپپپپ

پپپپپپپپپ

۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

* اَیاغین گویدی تبریزین تُپراقینا = پاشو گذاشت تو خاک تبریز


۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین 

حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه


       لینک6           لینک5           لینک4          لینک3           لینک2           لینک1


بعداً نوشت:

خونه‌ی ما, رسم ماه رمضون این جوریه که شام نمی‌خوریم

برای افطاری یه کم سوپ می‌خوریم و یه لیوان حتماً آب پرتقال 

به علاوه چایی و نون تازه (نون بربری نه هاااا, از این نون روغنیا که فقط تبریز داره), 

به علاوه شیرینی خونگی دستپخت والده, مثل پنکیک و خاگینه و اینا, 

به علاوه دسر و کارامل دستپخت دختر خونه! 

دلمه و کوکو و پنیر و مربا و اینام تو سفره مون پیدا میشه هااااااااا 

ولی من شخصاً به همون آب پرتقال و سوپه بسنده می‌کنم

شام هم که نمی‌خوریم و به جاش میوه می‌خوریم که خب من نمی‌خورم

برای سحری, یه کم برنج, به علاوه‌ی حتماً حتماً هندونه یا طالبی و خربزه و 

سالاد کلم و کاهو!


حالا این سفره‌ی ما رو داشته باشید و 

مکالمه من و مامان

مامان: سلام, خوبی؟ برای افطاری چی خوردی؟

+ طالبی!

مامان: همین؟

+ آره دیگه همین


روز بعد

مامان: سلام, خوبی؟ دیشب, سحری چی خوردی؟

+ سلام, یه کم برنج از سحری روز قبل مونده بود اونو خوردم

مامان: همین؟

+ آره دیگه همین


عصر اون روز

مامان: سلام, خوبی؟ برای افطاری چی داری؟

+ سوپ درست کردم


روز بعد

مامان: سلام, خوبی؟ برای سحری چی خوردی؟

+ نون پنیر! آخه اسباب کشی می‌کردم, خسته بودم, چیزی درست نکردم


همین الان یهویی

مامان: سلام, خوبی؟ برای افطارت چی داری؟

من: اون سوپ دیروزی یادته؟ اونو نخورده بودم, الان دارم گرمش می‌کنم

مامان:  تو بیا خونه! من میدونم و تو

من:   فردا میام خونه!

۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

80- سلام بر ماهی که فهمیدیم در آن از خدا چه بخواهیم*

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

این 5 سال, روزای تولدم خونه نبودم

تولد مامان و بابا و امید, شبای یلدا که تولد پریسا بود, عاشورا تاسوعا موقع هم زدن شله زرد و آش خونه پریسا اینا, عروسی چهار نفر دیگه هم نبودم, عروسی که هیچ, تو عزاشونم نبودم و حالا ماه رمضون داره شروع میشه و خونه نیستم

طبق روال پارسال, بازم موقع سحری پست میذارم چون اگه همچین قراری با خودم نذارم بیدار نمیشم و بی سحری روزه می‌گیرم!

یکی از قشنگ ترین خاطرات تیر ماه پارسال که هم روزه می‌گرفتم و هم می‌رفتم کارآموزی, اون شبی بود که بابا داشت بیدارم می‌کرد برای سحری و هر چی تلاش می‌کرد من بیدار نمی‌شدم! از اونجایی که شام نمی‌خورم و درست و حسابی افطاری هم نمی‌خورم خلاصه به تلاشش ادامه داد تا منو بیدار کنه ولی خب از اونجایی که خیلی خسته بودم ترجیح می‌دادم بخوابم و بدون سحری روزه بگیرم!

آقا سرتونو درد نیارم, یهو بابا گفت نسرین پاشو دوستات اومدن دم در منتظرتن!

منم تا اینو شنیدم عین چی! از خواب پریدم که دوستام؟ چی؟ کجا؟ چه جوری؟

بعد بابا گفت پاشو پست امروزو بذار 10 نفر آنلاینن که پست امروزو بخونن

دم در وبلاگت منتظرتن 

پیشنهاد می‌کنم اونایی که تازه با وبلاگم آشنا شدن پستای اواسط تیر ماه پارسالو مرور کنن, مخصوصاً کامنتاشو, مخصوصاً کامنتای اولشو (هر چند فعلاً بلاگفا اجازه دسترسی به کامنتارو نمیده) 

یکی دیگه از قشنگ ترین خاطرات, اون موقع هایی بود که مشغول نوشتن پست و چت کردن با سهیلا بودم و سحری نمی‌خوردم و مامان لپ‌تاپمو میاورد میذاشت کنار بشقابم و می‌گفت حالا هم تق تق تایپ کن هم غذاتو بخور! یا وقتی می‌رفتیم افطاری خونه فک و فامیل, صابخونه می‌گفت تو اسباب‌بازیتو نیاوردی؟ (منظورشون لپ‌تاپم بود)

یه موقع هایی هم انقدر خسته بودم که سرمو می‌ذاشتم کنار بشقابو می‌خوابیدم و عکسایی که امید تو همون حالت ازم می‌گرفت که خب به خاطر رعایت موازین شرعی نمی‌تونم عکسارو نشونتون بدم!


میگن ماه رمضونا, درای جهنم بسته میشه

حالا این در به معنی اون در نیستا, ولی خب به هر حال حدیثه دیگه! بدونید بهتره!

نیست که من شیخ‌م! الان دارم شمارو به راه راست, منحرف می‌کنم



ایسلند, شمالی ترین نقطه ی جهان اذان مغرب00:53 اذان صبح01:32

یعنی کسانی که روزه میگیرن فقط ٣٩دقیقه از ٢۴ساعتو میتونن بخورن

١۵٠٠ نفر هم مسلمون داره

حالا برید خدا رو شکر کنین هى نگین روزها بلنده!!!

این کشورا, مثل ایسلند و خیلی کشورای شمال اروپا, 

بر اساس اذان خودشون روزه نمیگیرن, مراجع این جوری فتوا دادن 

که بر اساس اذان نزدیک ترین کشور مسلمان تایمشون رو تنظیم کنن :) 

من خودم مدرک اجتهاد دارم! 

+ مطهره (هم‌دانشگاهیم) رو به وبلاگم معتاد کردم هیچ, 

خواهرش باران رو معتاد کردم هیچ, 

ولی دیگه نسیم خواهر شوهرش چرا؟!! 

اون بیچاره چه گناهی کرده بود آخه؟! ای بابا!!! نچ نچ نچ نچ

+ عنوان پست, بخشی از صحیفه سجادیه!

نیست که من شیخ‌م, صحیفه سجادیه هم بلدم! 

ولی خدایی هنوز فرق اذان و اقامه رو نفهمیدم 

بعداً نوشت: مطلع شدم یه عده موقع خوندن پست, اول میان تگ شده های اون پست رو چک می‌کنن ببینن در مورد کیا نوشتم و کیا تو اون پست نقش داشتن, بعد میخونن پُستو, برای همین کد قالب رو تغییر دادم و لیست تگ شده هارو قبل از متن آوردم!

مشکلات خود را با ما در میان بگذارید تا حل نماییم!

با تشکر!

مرکز مدیریت روابط عمومی وبلاگ خاطرات تورنادو 

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

افتخار اینو داشتم که این خانم س. هر درسی از مرکز معارف ارائه داده بردارم و

با 20 پاس کنم و 

امروز من آخرین کسی بودم که برگه امتحانو تحویل دادم

60 دقیقه وقت و 9 تا سوال تشریحی

سوال اول و دوم هر کدوم, 4 قسمت داشتن و سوال آخر 5 قسمت

ینی در کل 18 تا سوال بود

3 برگه ی A4 جواب نوشتم و دری وری اضافی, نمره منفی داشت

حس می‌کردم روی منبرم 

اون آخرا دستم از کار افتاد و حس کردم که دیگه دست چپم باز سکته کرد!

مراقب امتحانم که یه دیقه دندون رو جیگر نمی‌ذاشت ببینم چی دارم می‌نویسم

هی میگه خانوم پاشو برگه تو بده

همه اش دو دیقه تاخیر داشتما, ینی 62 دقیقه طول کشید کلاً

ایشالا اینم از آخرین 20 مرکز معارف 


بعد از امتحان, بردم تحقیقم (نامه 53 نهج البلاغه) رو بدم به استاد

پرسید این چندمین درسیه که با من داشتی؟

خندیدم گفتم دیگه آخری بود 

در مورد ارشد و برنامه هام حرف زدیم و

دلم براش تنگ میشه...


و تشکر می‌کنم از مسئولین پست کشور که هزینه ارسال شناسنامه از تهران به تبریز 8 تومن و برگشت 6 تومنه, هر جوری استدلال می‌کنم متوجه نمیشم چرا!!!



دلم برای خط بابام تنگ شده بود

بچه که بودم می‌بردم بابا اسممو رو کتابام بنویسه

همیشه می‌گفتم صفحه اول دفترام به نام خدا بنویسه

هنوزم فکر می‌کنم بابا خوش خط تر از منه


و تشکر خییییییییییییییلی ویژه تر از مسئولین بانک ملی و

اعصاب نداشته‌ی خودم که مثل گوشت چرخ کرده, لهه (lehe)

همون طور که ملاحظه می‌کنید, 5 تومن بابت آبونمان دریافت SMS کم کرده

خب دستش درد نکنه

اتفاقاً خودم رفته بودم ثبت نام کرده بودم که دریافت و پرداختامو SMS کنه

ولی خب یه بار SMS دادی فهمیدم دیگه!

اصن, دو بار! سه بار!

نه دیگه هر نیم ساعت یه بار!!!


نتیجه اش شد این: تا عبرتی باشد برای سایرین 

۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

58- تشکر می‌کنم از آلما توکل

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۶ ق.ظ

و این پستش: almatavakol.persianblog.ir/post/36


اتفاقاً دیشب داشتم در حین تحلیل نامه 53 نهج البلاغه برای درس حقوق اسلامی, این آهنگ سالار عقیلی رو گوش می‌کردم و خلاصه فاز وطنم پاره تنم و اینا گرفته بودم که یهو یکی از اعضای محترم گروه همچین عکسی شیر فرمود و منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون رگ غیرتم باد کرد شد این هوا, آره دقیقاً اون هوا که تصور کردید و خلاصه خونم به جوش اومد و بی آنکه کلامی بر زبان جاری کنم دو تا عکس دیگه هم من شیر فرمودم که شرم بر من اگر حریم تو, پیش چشمان من شکسته شود و کشور روزهای دشوار, زخمی سربلند بحران‌ها, می شود با تو دل به دریا زد, می شود با تو دل به دنیا بست و آقا اصن روایت داریم حب الوطن من الایمان!!!



+ همیشه به امید میگم یا جای من تو این گروهه یا این دوستان!!!

ینی پی به علاوه منهای دو کا پی رادیان!!! اختلاف فاز داریم!

ولی خب ...



و یه تشکر ویژه از خوانندگان مهربونی که کامنت میذارن که:

ما خوانندگان خوب وبلاگ از نویسنده در هفته ای که 4 تا پایان ترم داره انتظار نداریم یهو اونقد پست بذاره که وبلاگ منفجر شه!!! 

بعله! اینا همچین خواننده های رحیمی هستن!

ولی داستان اینه دو تا امتحان اول این هفته تخصصی بود, دو تا امتحان بعدی این هفته عمومیه و من الان نیاز دارم موتور نوشتاریمو گرم کنم که بتونم اونجا دری وری بنویسم, هر چند من در همه‌ی حالات چه تو ساحل چه تو دریا چه تو خشکی چه تو صحرا حتی روی شتر و توی شکم نهنگ هم می‌تونم بنویسم ولی خب به هر حال الان دارم از نوشتن این پستا استفاده ابزاری هم می‌کنم!

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)




ترجمه خط اول اینه که خوش به حال محمدرضا که وقتی ما پایانترمامون شروع میشه مال اون تموم میشه, محمدرضا سال اول مکانیکه, محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی باباست, برادر پریسا, پریسا هم همونیه که عید مراسم عقدش بود, برق میخونه, سال سوم برق, امیدم که داداش منه, تجربی بود, ولی الان آی تی میخونه, سال اول آی تی, ندا هم دختر دخترخاله باباست, یکی از نوادگان خاله بابا! مدیریت, بیمه, یا یه همچین چیزی میخونه, دانشجوی سال سوم, خواهر حسین ه, حسین عمران خونده, میترا خواهر علی ه, میترا مامایی میخونه, سال چهارم, اینا بچه های پسرخاله بابا هستن, ما همه مون دانشجوییم ولی علی هنوز دانش آموزه, پسردایی هم پسردایی باباست, بابای ایلیا و بیتا! مامان ایلیا دخترخاله باباست, همون که باهاش رفتم دکتر, ایلیا و بیتا بچه ان, هادی و امین و اون یکی محمدرضارو توضیح نمیدم, اصن نمیدونم الان اینارو چرا توضیح میدم ولی وقتی خودمو میذارم جای مخاطب حس میکنم باید توضیح بدم, امتحان فردا خره! کلاً امتحان خره!!!

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

در ضمن, خسته ام!

حال ندارم این همه آدمو تگ کنم ولی دکتر کرجی رو تگ می‌کنم!


۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

50- امتحان توهین به شعور دانشجوست

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ



الهی!

با خاطری خسته، 

دل به کرم تو بسته,

دست از اساتید شسته و 

در انتظار نمرات نشسته ام

پاس شوند کریمی,

پاس نشوند حکیمی،

نیفتم شاکرم

بیفتم صابرم

الهی شهریه ها بالاست که می‌دانی

وجیبم خالیست که می‌بینی

نه پای گریز از امتحان دارم 

و نه زبان ستیز با استاد،

الهی دانشجویی را چه شاید و از او چه باید؟

دستم بگیر یاارحم الراحمین...


پیشنهاد امروز سرآشپز: این پست فاطمه


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

44- شن های ساحل

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

مامان بزرگ خدابیامرزم با اینکه سواد زیادی نداشت ولی

هم قرصای خودشو مدیریت می‌کرد هم قرصای بابابزرگ خدابیامرزمو

هم تاریخ امتحانای منِ خدابیامرزو 

حتی نمره هامو!!!


ینی صبح و ظهر و شب خودش و بابابزرگم یه مشت قرص می‌خوردن

بدون هیچ خطا و اشتباهی!!!

بدون اغراق هر سری هفت هشت ده تا قرص می‌خوردن!

شاید هر روز بیست تا

یه سریاشونم مثلاً آمپول بودن, هفته ای یه بار دو بار که اینام یادش بود


یادمه یه بار قرار شد من به بابابزرگم قرصاشو بدم, کلاً هنگ بودم

اصن نمی‌دونستم چی به چیه

تازه مامان بزرگم می‌دونست کدوم قرص برای چیه, 

مثلاً وقتی قرار بود بیان برای تولدم فلان قرصو نمیداد به بابابزرگم که مثلاً نخوابه


خلاصه اینارو گفتم که برسم به اینجا که 

اون خدابیامرزا قرصارو با رنگاشون و حتی شکلشون می‌شناختن 

ولی همه رو به موقع و منظم می‌خوردن و کسی کاری به کارشون نداشت


حالا من که نوه شون باشم

تحصیل کرده هم هستم تازه!

اون وقت 4 تا و دقیقاً 4 تا ویتامینو نمی‌تونم مدیریت کنم

ینی به حدی رسیدم که مامانم زنگ میزنه یادم بندازه

اگه من نباشم هم به مژده میگه که یادم بندازه 

خودمم یه ساعت می‌شینم فکر می‌کنم الان نوبت کدومشونه

اون دوتایی که هر روز یه بارنو شبا میخورم, 

اونی که دو تا خط روشه ینی صبح و شب

یکیشونم در صورت درده که لامصب اونو همیشه باید بخورم 

تازه نمی‌دونم کدومشون منو می‌خوابونه, 

فکر کنم همین یارویی باشه که روش نوشته در صورت درد

دیروز اینو خوردم, سر کلاس مدار مخ خواب خواب بودم! ولی چشام باز بود

برای کلاس بعدی که پالس باشه دیگه نتونستم چشامو باز نگه دارم, 

رفتم مسجد بخوابم,

ملت داشتن نماز جماعت می‌خوندن

من خواب بودم!

تمام مدت تو خواب جمله ی سمع الله لمن حمده ریپیت میشد 

حالا اینا چه ربطی به عنوان پست داره؟

ربطش اینه که بالاخره امروز شن های ساحلو پیدا کردم ینی اون منو پیدا کرد

دلم برای کامنتاش تنگ شده بود 

ینی مرده شور بیاد بلاگفا رو ببره که اینجوری آواره مون کرده


آهان, یه چیز دیگه هم در مورد دفترچه بیمه می‌خواستم بگم یادم رفت

این دفترچه بیمه خدمات درمانی من از سال 89 تا 92 خالی خالی بود

حتی یه برگه‌ش هم استفاده نشده بود

کلاً من به دکتر جماعت اعتماد ندارم

خودم خوب میشم 

سال 92, پایانترم الکمغ و کنترل خطیم تو یه روز بود, روز امتحان قیرپاچ کردم و 

رفتم حذف پزشکی و یه صفحه اش اون موقع استفاده شد

از اون موقع بدون استفاده مونده بود تا پریروز که می‌خواستم برم دکتر

که دیدم تاریخ انقضاش گذشته 

مژده گفت دفترچه منو ببر

ولی خب حالا بماند که دفترچه مژده رو نبردم و اصن ویتامینا آزادن


یه چیز دیگه هم بگم و صحنه رو ترک کنم!

تا دقایقی دیگر ارائه بیوسنسور دارم

هنوز اسلایداش آماده نیست

ینی هر روز یه ارائه!!!

به جان خودم انقدر که من سخنرانی داشتم این هفته, 

سخنگوی کشور این همه ارائه نداشت

والا

برم به بدبختیام برسم...

شما هم بی کار نشین, یه فاتحه ای برای اون 2 تا خدابیامرزی که تگ کردم بخون

خواستی منم دعا کن, چون گردنم نمی‌چرخه و مثل آدم آهنیا شدم

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

39- شاد بودن هنر است, شاد کردن هنری والاتر

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ

هم‌اتاقیم از مهمونی برگشته تند تند لباساشو عوض میکنه که به مهمونی بعدی برسه‌و برمی‌گرده سمت من و: نسرین دور چندمه این آهنگو گوش میدی؟

من که همون نسرین باشم: 70 یا 80 مین دوره, آهنگه که 7 دقیقه است, هر ساعت 9 بار, از صبح تا حالا میشه حدوداً 70, 80 بار

هم‌اتاقی در حالی که داره تو آینه خودشو نگاه می‌کنه: خب غمگینم گوش میدی لااقل متفاوت گوش بده, چیه از صبح هوای گریه با من هوای گریه با من, پایان نامه نوشتن خودش عذابه, با این آهنگم که دیگه روحیه ای نمیمونه برات, فردا با این ریخت و قیافه میخوای پروژه تو ارائه بدی؟ من که رفتم, تا 9 برمی‌گردمااااا, کلید ندارم, درو قفل نکن
من: به سلامت!


کاش همه‌ی انتخاب‌ها و تصمیما به آسونی انتخاب سبز یا سیاه بود
تو سیاه باش, منم سبز
الان باید خوشحال باشم دیگه, نه؟
که یه لپ تاپ جدید دارم
ولی نیستم
خب چه جوری دل بکنم از لپ تاپی که 5 سال باهاش زندگی کردم
باهاش زندگی کردمااااااااا, یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌خونید 
5 سال پستامو باهاش نوشتم
5 سال کامنتارو با همین تایید کردم و جواب دادم و 
از پشت همین لپ تاپ شماهارو شناختم, براتون کامنت گذاشتم و
شبایی که بیدار موندم برای پروژه هام, اون شبا کنار همین لپ تاپ بودم
شریک تمام خاطراتم

دیگه هر پروژه ای یادم بره پروژه 3000 خطی ++C ترم اول یادم نمیره
ینی یه خطشم نگار ننوشت برام!!! آخه هم‌اتاقی انقدر بی‌رحم؟ 
این لپ تاپ بود و یه هندزفری و من و یه فولدر آهنگی که فاز هیچ کدوم معلوم نبود
پا به پای من هر آهنگی گوش کردمو گوش داده
هر فیلمی دیدمو دیده
هر چی خوندمو خونده, سایتا, وبلاگا, هعی...
اگه همون هفته اول, همین لپ تاپو نمی‌پکوندم شاید هیچ وقت با نوشین آشنا نمی‌شدم
که برام درستش کنه
اون روز که نمره های الکمغ اومد
اون روز که همه‌ی هاردمو اشتباهی فرمت کردم
5 سال هر روز و هر لحظه با من بود

هر کامنتیو فراموش کنم اون کامنت خصوصی یادم نمیره که "ما می‌تونیم همدیگه رو ببینیم؟"
هر ایمیلیو یادم بره اون ایمیله یادم نمیره که "قسمت نبود ما با همدیگه باشیم"
هر بار اینارو خوندم, من و لپ تاپم زل زدیم به هم و هیچی نگفتیم
شاهد تمام مکالماتم بود, همه ی خنده هام, حتی همه ی گریه هام
وقتی یه کم فکر می‌کنم, می‌بینم مثل یه دوست بود و هست
فعلاً با همین فارغ‌التحصیل میشم, برم خونه ببینم اون جدیده چه جوریاس

پ.ن1: والدین عزیز بیایید به جای لپ تاپ و گوشی و دوربین و اینا, به فکر جهیزیه باشیم
والا 
پ.ن2: دارم کیک درست می‌کنم, از اون کیکای بدون فر شکلاتی, هر کدوم از خواننده ها که فردا قبل از 8 صبح به من دسترسی داره می‌تونه بیاد کیک مطالبه کنه, اولویت با اوناییه که زودتر اقدام کردن 
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

17- پریسا که که پر, ندا هم پر, میترا هم حتی پر!

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ق.ظ

دیشب بابا زنگ زده بود می‌گفت نسرین, ندا هم پر!

گفتم ینی چی؟

گفت رفته بودیم برای تحقیق و اینا, نیمه شعبان عقدشه

حالا قیافه منو تصور کنید که دارم به اون کوکوسبزی فکر می‌کنم و 

تلفاتی که داره میده

بعدشم گفت احتمالاً میترا هم پر

گفتم ینی چی؟

گفت داریم مذاکره می‌کنیم, خواستی بهشون تبریک بگو!


اینکه دو هفته دیگه نیمه شعبانه و نمی‌تونم برم تبریز بماند

اینکه پریسا و ندا و میترا هر کدوم یکی دو سال ازم کوچیکترن بماند

اینکه ما چهار تا, گل های سر سبد طایفه ایم هم بماند

اینکه اونا هر چی داشتن, برای منم خریدن که کم نیارم و 

من هر چی داشتم اونا رفتن خریدن که کم نیارن بماند

از کیف و کفش و کتاب و معلم گرفته تاااااااااا رشته و 

این کم نیاورن ها بماند و

اینکه تا صبح با مژده در مورد خیلی چیزا حرف زدیم هم بماند و

این فشار عصبی اخیرم هم بماند!

من واقعاً توانایی تصمیم‌گیری ندارم


+ کاش منم پیش خانواده ام بودم 

۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

14- حالا این که چیزی نیست...

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۴۱ ب.ظ

به میمنت و مبارکی, امروز اولین "صفر" عمرم رو گرفتم!

ادوات پیشرفته!

سوال اول, طرز کار دیود ایمپت را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

سوال دوم, طرز کار دیود گان را توضیح داده و روابط و نمودارهای لازم را رسم کنید

و قیافه من, چنان که گویی اولین بارم باشه اسم اینارو می‌شنوم!

ینی حتی دری وری هم نداشتم بنویسم

ینی حتی دریغ از یه رابطه! یه نمودار, یه خط توضیح!

هیچی دیگه, 

هیچی!

یه نیم ساعت با برگه‌ی سفید سفید سفید ور رفتم و رفتم به دکتر ف. گفتم آماده نبودم و

صفر!


حالا اینکه چیزی نیست, دیروز به یکی یه اسمسی دادم, 

بعدش دلیوری نشد, کپی کردم دوباره فرستادم

صبح مامانم اسمس داده بود که آدرس خونه‌ی مژده اینارو بفرست وسایلشو ببریم بدیم

منم اسمس دادم که "ینی الان رسیدید تبریز؟ مگه قرار نشد امروزم کرج بمونید؟"

دلیوری نشد, کپی کردم که برای بابا و امیدم بفرستم, 

حواسم نبود که کپی نشد

ولی چیزی که paste و ارسال شد این بود که 

"اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!"

ینی همون متنی که دیروز داشتم برای یکی می‌فرستادم و دلیوری نمی‌شد


ینی الان قیافه خانواده رو تصور کنید که دختر خانواده بهشون اسمس داده که 

اوکی, این ایده رو قبول می‌کنم, پس ارتباطمون قطع میشه تا وقتی همو ببینیم!


حالا اینکه چیزی نیست, دیشب یه نیم ساعت نت خوابگاه وصل شد 

که تمرینا و پروژه های وامونده رو آپلود کنیم, 

داشتم از سهیلا می‌پرسیدم به نظرت کجا باهاش قرار بذارم؟

که نتیجه اش شد این:



ینی الان یه گروه درسی رو تصور کنید متشکل از استاد و تی ای و تمرین و پروژه

به انضمام زمان و مکان قرارهای بانو تورنادو!


حالا اینکه چیزی نیست, چند روزه باد کولر اذیتم می‌کنه, گردنم کاملاً خشک شده, 

تنظیماتشم دست ما نیست, امروز صبح دقت کنید صبح! 

زنگ زدم دفتر نظارت خوابگاه که بگم این وامونده رو کلاً قطع کنن, کولر نمی‌خوایم

گوشیو برداشتن و گفتم, سلام, شبتون به خیر, خسته نباشید!

شبتون به خیر!

حالا اینکه چیزی نیست, دیدم هم‌اتاقی نگار اون ور خطه! میگه خوبی نسرین؟

ینی فکر کن زنگ زده بودم واحد نگار اینا! تازه "شبشون هم به خیر"


حالا اینا که چیزی نیست... دیگه  بقیه شو نمی‌گم 

۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

10- کاپیتان حالش خوب نیست

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ق.ظ


بابا زنگ زده میگه ایشالا شنبه صبح اونجاییم, بعدشم باهم میریم کرج خونه‌ی دایی اینا!

من: چرا؟

مامان گوشی رو از بابا می‌گیره و

مامان: چون تولدته, برای ماه رمضونتم دارم غذا درست می‌کنم

من: میشه نیاید؟ آخه هفته بعد کنکور دارم, میشه غذاهارو بیارید و خودتون برید کرج؟

امید گوشی رو از مامان می‌گیره و

امید: دلت میاد ما بیایم تهران و تولدت باشه و مارو نبینی؟

من: :| 


یه موضوعی هست که من باید به خانواده ام بگم و خب نمی‌تونم!

نه که نتونم, روم نمیشه

نه که روم نشه, کلاً سخته

نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چه جوری بگم

اینا اگه منو ببینن قشنگ قیافه ام داد میزنه چه مرگمه

اصن نگاهم یه آشوبی داره که خودمم نمی‌تونم تو آینه خودمو نگاه کنم

از اون سخت تر سبک سنگین کردن آدماست

فکر کردن به آینده

مقایسه و تصمیم گرفتن



۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

5- تره یا اسفناج؟

دوشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ق.ظ

سلام 

خوابم میاد

دیشب مطمئن بودم خواب می‌مونم و پست امروز صبح رو از دست میدم

تا دو نصف شب داشتم با چهار تا سوال مدار کشتی می‌گرفتم

ولی خب, ایول به آلارم گوشیم

که از رو نرفت و از 5 تا یه ربع یه 6 هر سه دیقه یه بار گفت پاشو, نسرین پاشو, پاشو!

خواب امشبم وحشتناک بود!

وحشتناک!

نمیدونم چه جوری از جزوه و گزارش کار رسیدم به یه جای مخوف که اونجا داشتن یکیو میکشتن

فکر کنم یه صحنه از یه فیلمی بود که یادم نمیاد


حالم یه جور ناجوریه! اصن نمی‌دونم چی میخوام, چه مرگمه!

و بدتر از اون اینه که نمیتونم این حالمو بروز بدم




همین که هنوز میتونم مامان و بابا رو گول بزنم, یه موفقیت بزرگ محسوب میشه

هنوز انقدرام روحیه مو نباختم که نتونم خودمو خوشحال نشون بدم

اصن بذار فکر کنن دغدغه ام سبزی کوکو و آشه! و خب همینم هست


با اینکه خوابم میاد میرم بقیه سوالارو حل کنم!

۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

4- سارا

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ق.ظ

۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)