یکی از مشغلههای این روزهام و حداقل تا یک سال آیندهام کارهای انجمنه. انجمن علمی و دانشجویی رشتهمون. از وقتی دبیر این انجمن شدم اون اندک وقت آزادی که اختصاص میدادم به وبگردی و خوندن و نوشتن و جواب دادن به کامنتها! رو گذاشتم پای کارهای انجمن. پای هماهنگی با فلان استاد و سخنران برای برگزاری فلان کارگاه و سمینار و وبینار و نشست و جلسه. نوشتن گزارش فلان فعالیت و طراحی پوستر و درخواست لینک و تبلیغات و اطلاعرسانی و بحث و بحث و بحث. صبح تا شب، شب تا صبح دارم تقسیم کار میکنم و به اعضا میگم چی کار کنن و چی کار نکنن و تهش باز منم و کلی مسئولیت که کسی هنوز بر عهده نگرفته.
اوایل میدیدم این داره زیرآب اونو میزنه و اون برای این پاپوش درست میکنه. این پشت سر اون بد و اون پشت سر این. فضا مسموم بود و اذیتم میکرد. بعضیا هم توهم توطئه داشتن. از دبیر قبلی خواستم تو گروه بمونه که راهنمامون باشه ولی اعضای جدید مخالفت کردن و بیچاره گروهو با دلخوری ترک کرد. فضا همچنان مسمومه.
وقتی تصمیم میگیریم راجع به یه موضوعی وبینار یا کارگاه برگزار کنیم، قدم اول صحبت کردن با سخنران موردنظر و مشورت با استاد راهنمای انجمنه. هر دو اگر موافق بودن میریم گام بعدی که دریافت رزومه از سخنرانه. بعد، هماهنگی تاریخ و ساعت سخنرانی، طراحی پوستر، گرفتن مجوز از دانشگاه، گرفتن رضایتنامه از سخنران بابت انتشار فیلمها و اسلایدها، فراخوان اولیه، گرفتن لینک برای جلسات مجازی، تبلیغات تو اینستا، تلگرام، لینکدین و گروهها، پاسخگویی دائمی به دنبالکنندگان فضاهای مجازی، جواب دادن به ایمیلها، دریافت رسیدهای ثبتنام، ارسال لینک برای شرکتکنندگان، ضبط برنامه، گزارش نظرسنجیها، آپلود فیلم تو آپارات و اسلایدها تو ریپازیتوری یا کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه، و غول مرحلۀ آخر هم پر کردن فرمهای نهایی سایت معاونت که روی نیمفاصله حساسه و بذاری خطا میده! و نوشتن گزارش پایان کار و ارسال به دانشگاه که هیچ کس بر عهده نمیگیره این بخشا رو. البته بخشهای قبلی رو هم معمولاً کسی بر عهده نمیگیره جز ضبط برنامه که با مصیبت باید یکیو پیدا کنم که نتش قطع نشه و درست ضبط کنه. مرحلۀ پساپایانی کارمون هم درخواست گواهی از دانشگاه و ایمیل کردن گواهی برای شرکتکنندگان و پرداخت حقالزحمۀ سخنران و گزارش مالی و گزارش فعالیت اعضاست که تا حالا اینم کار خودم بود و تصمیم گرفتم یکی از اعضا رو آموزش بدم زین پس اون انجام بدم. و ده برابر زمانی که قبلاً خودم میذاشتم پای این کارو گذاشتم برای آموزشش. انجام هر کدوم از کارها ساعتها زمان میبره و تا حالا سنگینیش رو دوش دو سه نفر بوده و بیشتر هم روی دوش یه نفر که من باشم. با اینکه هاست شدن و حضور در وبینارها یه کار بسیار سادهست و وظیفۀ من هم نیست ولی اینم معمولاً انجام نمیدن. هفتۀ پیش قبل از سفرم به اعضا اطلاع دادم وبینارهای آخر هفته رو خودشون مدیریت کنن. دوتا وبینار عمومی و آزاد و رایگان بود که دردسرِ ارسال لینک برای شرکتکنندگان و دریافت رسید واریز هم نداشت. نام کاربریمم در اختیارشون گذاشته بودم که اگه خودشون نتونستن وارد شن با اسم من وارد شن. نگفته بودم میرم سفر ولی گفته بودم که نیستم. در پاسخ به پیامم گفته بودن باشه خودمون حلش میکنیم، ولی پشت گوش انداخته بودن و انگار نه انگار که وبینار و سخنرانی داریم. اونی که باید ضبط میکرد نکرده بود و اونی که در جواب پیامم گفته بود باشه یادش رفته بود من نیستم. بعد یهو چند دقیقه مونده به سخنرانی زنگ پشت زنگ و پیام پشت پیام که کجایی و چرا نیستی.
اینجا دبیر وظیفهشناس انجمن زبانشناسی یه گوشهٔ یه ذره خلوت تو حرم گیر آورده، برای رسیدگی به امور مردمی و مدیریت فلان وبینار و بهمان سمینار و پاسخگویی به پیامهایی با این مضامین که دستمزد فلانی رو کی پرداخت میکنی و گواهیا رو کی میدی و لینک وبینارو بفرست و گزارش سخنرانی رو اصلاح کن و مجوز کارگاههای جدیدو بگیر و برای ثبتنام تخفیف بده و فیلم ضبطشدهٔ کلاسو بذار آپارات و بفرست برای فلانی و تبلیغ کن. یادت نره برای آزمون جامع ثبتنام کنی و گواهیا رو بگیری و لینکا رو بفرستی و فایلا رو ایمیل کنی. این وسط هیشکی التماس دعا نداشت چون که بهشون نگفته بودم کجام. سیمکارتمم درآورده بودم انداخته بودم تو یه گوشی دیگه و گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز که اگه دانشگاه پیامک زد که فلان مدرکت برای آزمون جامع ناقصه از دست ندم پیامشو. پیامکای واریز شرکتکنندگان هم مهم بودن و باید از دریافتشون مطمئن میشدم. از طرفی میدونستم اگه آنلاین نباشم اعضای انجمن پیامک میدن و زنگ میزنن و اگه سیمکارتمو میبردم هزینهشون بدون اینکه بدونن زیاد میشد و رد تماس هم نمیتونستم بکنم. برای همین روشن گذاشتم سیمکارتمو ولی با خودم نبردم.
از اونجایی که همیشه پیاما رو زود جواب میدم و سابقه نداشته یه روز آنلاین نباشم، یکی از اعضا نگران شده بود و ایمیل هم زده بود که کجایی و چرا نیستی. فردای روز برگزاری وبینار یه بسته اینترنت عراقی گرفتیم به قیمت خون باباشون. همین که به نت وصل شدم گوشیم منفجر شد از حجم پیاما. از زمین و زمان پیام داشتم. ملت تو حرم نشسته بودن راز و نیاز و عبادت میکردن، من یه کنج خلوت گیر آورده بودم که جواب پیاما رو بدم. به هیچ کدوم هم نگفته بودم سفرم. این وسط پرداخت دستمزد مدرسها قوز بالا قوز بود، چون نه سیمکارت همرام بود که پیامک ورود به نرمافزار و رمز دوم رو دریافت کنم، نه اگه همرام بود پیامکا رو دریافت میکردم. پیام دادم بهشون و عذرخواهی کردم بابت تأخیر در پرداخت. گفتم به سیمکارتم دسترسی ندارم و چند روز دیگه واریز میکنم. چند روز دیگه تا رسیدم پارکینگ مرز پرداخت کردم.
موقع نماز درِ حرم رو میبندن. اینجا حرم حضرت ابوالفضله و اون خانوما منتظرن که درو باز کنن.
اینم منم، با انگشتکوچیکۀ چسبزدهشدۀ پای چپم. یه گوشه نشستم و به هاتاسپات گوشی بابا وصلم و اعصابم له شده از عملکرد اعضا. فقط یه نفر احساس مسئولیت کرده بود و با اینکه وظیفهش نبود و نگفته بودم اون ضبط کنه ضبط کرده بود و تنهایی مدیریت کرده بود برنامه رو. ولی بعد از وبینار، گروه و انجمنو ترک کرد و بهم پیام داد که آزمون جامعش تو اولویته و نمیتونه با این وضع و عدم همکاریِ بقیه همکاریشو با انجمن ادامه بده. حق داشت. منم اگه موندم، لطف میکنم بهواقع.
بیستم شهریور روز انتخاب واحدمون هم بود و باید مجدداً آزمون جامع رو برمیداشتیم. از طریق استادها بهصورت غیررسمی فهمیده بودیم که هر پنجتامون جامع رو افتادیم. بیستم رسماً نمرۀ مردودیمونو دیدیم و تنها خبر مسرتبخش این وسط این بود که من و یکی از همکلاسیام از ششتا امتحان یکیشو عالی داده بودیم و از اون امتحان معاف شده بودیم. ینی شما فکر کن پنج نفر شش سری برگه برای ششتا درس به ششتا استاد تحویل دادن، اونوقت از سیتا امتحانِ گرفتهشده، فقط دوتاش رضایتبخش بوده: معنیشناسیِ من و ساختواژۀ دوستم. حالا جالبیش اینه که ساختواژه تخصص و گرایش منه و تخصص اون دوستم آواشناسیه.
به هر حال مجدداً برای جامع ثبتنام کردیم و امتحانمون اواخر آبانه و بازم تهران و خوابگاه.
من یه سری اصول برای خودم دارم که تحت هیچ شرایطی زیر پاشون نمیذارم. مثل نریختن آشغال روی زمین و تفکیک زباله و اسراف نکردن که از هر کی بپرسی میگه آره ما هم رعایت میکنیم، ولی چیزی که منو از بقیه متمایز میکنه اینه که تحت هیچ شرایطی زیر پا نمیذارم این قواعدو.
تو عراق تو مسیرهایی که مردم عبور میکردن سطل آشغال کم بود و همه، بطریا و ظرفای یهبارمصرفشونو مینداختن رو زمین. تنها کسی که دربهدر دنبال سطل آشغال بود یا آشغالاشو میذاشت تو کیفش میبرد خونه (خونۀ دوست بابا) من بودم. البته خانوادهم هم مثل من شهروندان آشغالروزمیننریزی هستن، ولی استدلال اونا این بود که توی این شرایط که همه ریختن رو زمین چه تو بریزی چه نریزی، به هر حال یکی میاد جمع کنه ولی من همچنان آشغالا رو با خودم حمل میکردم و استدلالم این بود که کار بقیه برای من مهم نیست و مهم خودمم که یه کاریو انجام بدم یا ندم. در واقع نمیخواستم این کار برام عادت بشه و تو کارنامۀ اعمالم ثبت بشه، صرفنظر از اینکه بقیه انجامش بدن یا ندن. بقیه هر طور که میخوان باشن. و برای همین هم هست که معمولاً تو کارهایی که همه میکنن مشارکت نمیکنم و خودمختارم. تکرَوی تو کارها ملموستره تا مشارکت.
مورد بعدی، تفکیک زبالهست. من سالهاست که هر جا باشم کاغذا رو از بقیۀ زبالهها جدا میکنم. حتی اگه سطل آشغال جدا برای این نوع زبالهها وجود نداشته باشه هم من باز جدا میکنم که حداقل کار زبالهگردها رو راحت کنم. عادت کردم و ملکۀ ذهنم شده که کاغذ باطله زباله نیست، حتی اگه در حد یه فاکتور خرید کوچیک باشه. بعد اونجا برای زبالههای عادی هم سطل آشغال کافی نبود چه رسد به تفکیک. حالا شما فکر کن تو اون شرایط دلم نیومد جعبۀ کاغذی بیسکویت مادرو بندازم تو سطل آشغال زبالههای تر و با خودم آوردم تبریز :|
مورد سوم اسراف نکردنه که هم در خوردنیها رعایت میکنم هم در منابع انرژی. ربطی هم به این نداره که اون خوردنی مفت باشه و اون آب و برق برای خوابگاه باشه و رایگان باشه و قبضشو خودم بدم یا ندم. تحت هر شرایطی رعایت میکنم. ینی انقدر که من تو عمرم لامپ خاموش کردم و شیر آب بستم، روشن و باز نکردم. ینی امکان نداره وارد سرویس بهداشتیای عمومی بشم و بدون محکم کردن شیرای آبش و خاموش کردن برقای اضافی خارج بشم. حالا اونجا هم وفور نعمت بود و آب و غذا فراوان. با این همه، من به اندازهای که اشتها داشتم غذا میگرفتم که بقیهش نمونه. این عکسِ قرمهسبزی ناهار جمعهست موقع پیادهروی که نصف کردم که اگه سیر نشدم بقیهشو بخورم.
یا جاهایی که نوشیدنی میدادن، هر بار لیوان نمیگرفتم. همون لیوان خودمو نگهمیداشتم که سری بعدی تو همون بخورم. اینجا دوست بابا شربت آبلیمو آورده بود. گفتم بریزه تو لیوان خودم که لیوانِ دستش تمیز بمونه (دهنی نشه و بشه دوباره استفاده کرد).
در همین راستا، تو خونۀ عروس! بعد از شام کلی لیموترشِ نصفه مونده بود وسط سفره که کسی تمایل نداشت رو غذاش بریزه و داشتن جمع میکردن بریزن دور. که من آوردم آشپزخونه آبشونو گرفتم شربت درست کردم برای خودم. نونهای تو سفره رو هم میذاشتم تو کیسه که بعداً کسی گشنهش شد نره مجدداً نون بگیره ازشون و همینا رو بخوره. حالا این کارا در شرایطی بود که اونجا همه چی زیاد و رایگان بود. ولی خب دلیل نمیشه اسراف کنیم. این سفرههای یهبارمصرفم اگه چرب نمیشدن تا میکردم برای سری بعد که چند بار مصرف بشن :))
چیزای ناشناخته و چیزایی که مطمئن نبودم دوستشون دارم یا نه رو هم نمیگرفتم که دور نریزم. تنها غذایی که بهاشتباه فکر کردم کوفتهست و گرفتم دیدم خمیریه که توش گوشته و طعم جالبی هم نداره این غذا بود که یه ذره خوردم دیدم با معدهم سازگار نیست و دادم به یکی. اونم نمیدونم چی کارش کرد ولی برای جبران این اشتباه، روز بعد وقتی خانوادۀ دوست بابا از همینا برای شام آوردن، به مهمونا گفتم کم بگیرید و اول امتحان کنید بعد. چون ممکنه دوست نداشته باشید و بریزید دور. اونا هم حرفمو گوش کردن و موقع خوردن خوشمزه نبودنشو تأیید کردن. و بدین سان قبل از اینکه کلی از این غذاها دستخورده بشه و دور ریخته بشه سالم موند و بردن برای موکبها. البته غذای بدی نیست و عراقیا خودشون دوست دارن. ولی برای ما یهجوری بود طعمش. اسمشم نمیدونم چیه.
اونا هم مثل ما روی در و دیوار و میزشون برچسب میزنن و جملۀ انگیزشی مینویسن. البته نمیدونم چی نوشته. امیدوارم چیز بدی ننوشته باشه :))
زبان عربی دو گونه داره و اون گونهای که تو مدرسه و دانشگاه یاد ما دادن عربی کلاسیک و قرآنه نه این گونۀ معاصر که حتی حرکه هم نداره!
گویا برای گرفتن دیپلم این ششتا درسو دارن: عربی و انگلیسی و زیست و شیمی و فیزیک و ریاضی. نمیدونم کتاباش کلاً همینا بودن یا این فقط بخشی از کتاباشه یا فقط برای یکی از مقاطع تحصیلیشه.
هر موقع خونه بودیم من بیشتر وقتمو اینجا میگذروندم و کتاببازی میکردم. یه سری رمان و شعر هم کنج اتاق بود. یه جلد قرآن هم روی کتابای درسی بود. و یه سری کیف. این عکسا رو موقع رفتن (شبی که منتظر اتوبوس بودیم) گرفتم. دختری هم که کنارمه دختر دوست باباست و چند ساله که تحت تأثیر سریالهای کرهای قرار گرفته و هر موقع منو میبینه میپرسه چجوری مهاجرت کنم کره.
بعد از اینکه میزها و کشوها و تمام نقاط و زوایای پیدا و پنهان اتاق رو [البته با کسب اجازه] بررسی کردم (انصافاً کشوی مرتبی نداشت و خیلی دلم میخواست اجازۀ مرتب کردن کشوهاشم بگیرم)، رسیدم به این پریز. فکر کردم شاید برق توش در جریان باشه و یکی اشتباهی بهش دست بزنه. لذا آروم داشتم سرشو تا میکردم سمت دیوار که جرقه زد. اینجا بهعنوان یک مهندس برق وظیفهشناس، از دیدن این سیم لخت (خدایی این چه معادلیه آخه برای سیم بدون روکش گذاشتن) و با توجه به جرقهای که موقع بررسی مشاهده کردم احساس خطر نموده و روی کاغذ نوشتم خطر صدمة الکهربائیة که معنیش میشه خطر برقگرفتگی. شایان ذکر است که کهربا فارسیه و عربها به برق میگن کهربا. برق هم عربیه و ما ایرانیا برق میگیم. نمیدونم چرا اونا واژۀ ایرانی میگن ما عربی. عجیبه. چایدان و قوری هم اینجوریه. چایدان فارسیه و قوری ترکی. اون وقت ما ترکها میگیم چایدان، فارسها میگن قوری. هم سیم و هم یادداشتمو چسبوندم به دیوار:
موقع ورق زدن کتابا، چندتا عکس هم گرفتم. برای اینکه قابل خوندن باشه با کیفیت اصلی آپلود میکنم و کوچیک نمیکنم:
فیزیک: نمیدونستم علاوه بر لیزر، میزر هم داریم. شایدم میدونستم و از ذهنم پاک شده [عکس۱] [عکس۲] [عکس۳]
لیزر سرواژههای این عبارته: Light amplification by stimulated emission of radiation. بهمعنی تقویت نور با امواج تحریکشده.
شیمی: اوربیتال و الکترون و مغناطیس و شکلاشو فهمیدم فقط [عکس۴] [عکس۵]
زیست: اینا میتوکندری میگن (شایدم معادل عربی دارن و استفاده نمیکنن). ولی شما بگو راکیزه [عکس۶] [عکس۷]
(گروه واژهگزینی زیستشناسی فرهنگستان در جلد دوم مصوبات (سال ۱۳۸۴)، در برابر واژهٔ بیگانهٔ «میتوکندری»، معادل «راکیزه» را تصویب کرده است. مقولۀ دستوری این واژه اسم و ساختواژۀ آن بهصورت [اسم (راک) + پسوند (ـایزه)] است. در ساخت این اسم از فرایند واژهسازی اشتقاق استفاده شده است. «راکیزه» از دو جزء «راک» به معنی رشته و نخ (در برابر «میتو» یونانی به همین معنی) و پسوند تصغیر و شباهت «ـایزه» ساخته شده است)؛ که بهنظرم معادل خوبیه، ولی بهشرطی که بدونی راک فارسی و میتوی یونانی یعنی رشته و نخ. اگه ندونی، نمیتونی بین این دو واژه ارتباط برقرار کنی.
ریاضی: از اونجایی که ریاضیات زبان خاص خودشو داره، آدم بدون اینکه عربی بدونه هم میتونه متوجه منظور متنهای تخصصیشون بشه [عکس۸] [عکس۹] [عکس۱۰] [عکس۱۱]
عربی هم جزو درساشونه انگار. مثل ما که زبان فارسی داریم تو مدرسه. [عکس۱۲] [عکس۱۳]
قیمت روی جلد کتابا هم شش هفتهزار دینار بود که به پول ما الان حدوداً میشه صدوپنجاههزار ولی چهار پنج سال پیش، این مبلغ به پول ما ده پونزدههزار تومن بود.
خودتونو آماده کنید که تو پست بعدی میخوام دلا رو ببرم کربلا!
سهشنبۀ هفتۀ گذشته خونه رو به مقصد عراق ترک کردیم و سهشنبۀ این هفته برگشتیم ایران. این یه هفته خونۀ یکی از دوستان بابا که هر سال خونهشو در اختیار زائران اربعین میذاره بودیم. امسال اولین سالی بود که اربعین میرفتیم کربلا و اولین باری بود که مهمون این خانواده بودیم. حدوداً چهل نفر بودیم. ده دوازده خانواده متشکل از دوستان و همکاران سابق بابا، همراه خانواده. آقاهه خونۀ خودشو در اختیار آقایون گذاشته بود و خونۀ پسرشو در اختیار خانوما. خونۀ خودش اونور حیاط بود خونۀ پسرش اینور حیاط. بخش اعظم خونه رو در اختیار مهمونا گذاشته بودن و خودشون در بخش دیگه جدا از ما بودن و مشغول پختوپز برای ما و موکبها.
عروس خانوم (همسر پسر دوست بابا) نوزده سالش بود و داشت دیپلم میگرفت. گویا اونجا دیپلم گرفتن کار خفنی محسوب میشه؛ چون موقع معرفیش گفتن نوزده سالشه و خوشگله و داره دیپلم میگیره. کلی کتاب کنکور تجربی تو اتاق مطالعهش بود. اجازه گرفتم که از کتاباش عکس بگیرم. تو پست بعدی نشونتون میدم.
شبی که من از پیادهروی برگشته بودم خسته بودم و زود خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. اون شب عروس خانوم عکسای عروسیشو آورده بود و نشون خانوما داده بود. صبح تو آشپزخونه دیدمش و با گوگل ترنسلیت خودمو معرفی کردم و ازش خواستم عکساشو به منم نشون بده. نه اون فارسی میفهمید نه من عربی. ولی بهواسطۀ سفرهایی که به ترکیه داشتن استانبولی رو یه ذره متوجه میشد و کمی هم انگلیسی. با گوگل ترنسلیت حرف میزدیم باهم. بقیۀ دخترا که اون شب نبودن و عکسا رو ندیده بودن هم اومدن آشپزخونه. اونایی که دیده بودن هم اومدن دوباره دقیقتر ببینن. هفت هشتتا دختر بیستوپنج تا سی سال بودیم که سه نفر مجرد بودن و بقیه متأهل و بچهدار. من راجع به ادامۀ تحصیل و کار و کنکورش میپرسیدم و اونا راجع مهریه و جهیزیه و کارهای خونه. بهش گفتم دومین دوست عربزبانمه و یه دوست مصری هم دارم. گفت شما هم دومین دوست ایرانیم هستید و اولین دوستم همدانی بوده. پرسیدم اونجا که کتاباتو گذاشتی اتاق مطالعهته؟ گفت آره ولی در آینده قراره به بچههامون اختصاص بدیم. میخواست پزشک بشه. پسره هم وکیل بود و خوشتیپ و پولدار و آنچه خوبان همه دارند او یکجا داشت :| یکی از دخترا بهشوخی پرسید شوهرت برادر نداره؟ گفت یه برادر کوچیک داره. ششهفتساله. بعد پرسید چرا میپرسید؟ دخترا با خنده در جوابش نوشتن دنبال شوهر میگردیم. اونم خندید و گفت به درد شما نمیخوره کوچیکه. ولی الیسا رو رزرو میکنم برای برادر خودم که هیژده سالشه. الیسا دختر هفتسالۀ یکی از دخترای جمعمون بود که دوتا دختر خوشگل داشت. بهش گفت دخترات خوشگلن، بازم براشون خواهر و برادر بیار که دنیا خوشگلتر بشه. روز آخر ازمون آیدی اینستامونو خواست و منم اینستای خانوادگیمو دادم بهش. فالوم کرد و منم متقابلاً دنبالش کردم. ولی هیچی از پستاش نمیفهمم. یحتمل اونم هیچی از پستای من نمیفهمه.
اون شب که من خواب بودم، خانوما راجع به چندهمسری هم صحبت کرده بودن. صابخونه و پدرش و پدر پدرش همسران متعدد داشت و این موضوع اونجا امری بسیار طبیعی بود. یکی از زنها تو نجف بود، یکی بغداد، یکی کربلا. یکی هم ایران. بقیهشو دیگه الله اعلم. از عروسشون پرسیدم نسل جدید هم چندتا همسر دارن؟ پرسیدم چه حسی داری نسبت به این موضوع؟ گفت ما همدیگر را از روی عشق انتخاب کردیم تا چندهمسری را منسوخ کنیم.
فرششونم هزارودویستشانۀ گلبرجستۀ قیطران بود.
مسیر شهر نجف تا کربلا ۱۴۵۲تا عمود داره، به فاصلۀ ۵۰ متر که یه عده این مسیرو در ایام اربعین پیاده میرن تا برسن کربلا. برنامۀ ما اینه که با ماشین بریم سامرا و کاظمین و از اونجا بازم با ماشین بریم کربلا، چند روز بمونیم و با ماشین بریم نجف و از اونجا ایشالا با ماشین! برگردیم ایران. من تصمیم دارم وسط راه از اهل بیت جدا شم و مسیر نجف تا کربلا رو پیاده برم. هیچ ایدهای هم راجع به سه چهار روز پیادهروی ندارم. علیالحساب یه عدد از ۱ تا ۱۴۵۲ بگید که وقتی به شمارۀ عمود مورد نظرتون رسیدم اون پنجاه مترو به نیت شما طی کنم. توصیه و تجربهای هم اگر دارید استقبال میکنم. احتمالاً اینترنت هم نخواهم داشت اونجا. پس تا سهشنبه ظهر که میرسیم لب مرز عدداتونو بفرستید که یادداشت کنم.
عمود ۴۴۴ از الان برای کسی رزروه که سال ۹۷، اینجا یاد من افتاد و عکس گرفت و فرستاد برام.
۱. لابهلای یادداشتهام نوشته بودم «متأسفانه فضای بورژوای اینستا از درک طنز و درونمایۀ این قاب عاجزه، و چه بسا نهتنها ظرایف و دقایق درک نمیشه که دچار کجفهمی و بدفهمی هم میشن این جماعتِ کمعمقِ سطحینگر. چه همدانشگاهیان چه اقوام. لیکن به خوانندگان وبلاگ امیدوارترم همیشه. امید که این امیدم ناامید نشود و شما مثل اونها نباشید». اینو نوشته بودم که همراه یه عکس منتشر کنم. ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چه عکسی بوده که نمیخواستم تو اینستا بذارم و تصمیم داشتم تو وبلاگم بذارم و معتقد بودم فضای اینستا از درک طنز و درونمایۀ اون قاب عاجزه.
۲. من تو خوابگاه همهجور نمازخوندنی دیدهم. نماز با لاک، نماز بدون وضو، نماز فقط ماه رمضون، نماز با مانتو و شال، نمازِ همیشهقضا بهصورتی که همۀ هفده رکعت یهجا خونده بشه، و حتی نماز اول وقت با تلفظ دقیق عربی که هر کدوم بهنوبۀ خود برام عجیب بودن و تازگی داشتن. ولی نماز با روسری و لباس آستین کوتاه عجیبتر از همهشون بود که اینم این سری که رفته بودم تهران برای اولین بار رویت کردم.
۳. تو سفر پارسالم به تهران قرار بود روز آخر، یکی از دوستامو ببینم بعد برم ترمینال و از اونجا بیام خونه. دوستم بعد از من با دوست دیگهش هم قرار داشت. این دوستش از اون بلاگرای اینستاگرامی بود و با دوستم هم تو اینستا آشنا شده بود. زود اومد؛ قبل از اینکه من برم اومد. حالا قبل از اینکه بیاد دوستم هی میگفت ببین شوکه نشیا، این دوستم مثل تو فاخر و فرهیخته نیست و یه کم خزه و دیگه ببخشید. حالا من هر چی میگفتم نه این چه حرفیه، اشکالی نداره، این هی عذرخواهی میکرد که نه آخه خیلی خزه بیاد میبینی، از اون بلاگرای اینستاست که مدل حرف زدنشم با تو فرق میکنه. حالا نه چهرۀ دوستش یادمه نه اسمش، نه حرفاش. ولی یادمه به مناسبت تولد دوستم که یه ماه ازش میگذشت کیک گرفته بود که برن کافیشاپ جشن بگیرن. با اینکه هنوز بلیت نگرفته بودم و میتونستم باهاشون بمونم و کلی هم اصرار کردن بمونم ولی نموندم. خز نبود، ولی حال نکردم باهاش.
۴. علاوه بر اینکه کلی سایت رایگان و غیررایگان وجود داره برای دانلود مقالههای علمی، یه روشی هم هست که یه کم غیرقانونیه و به این صورته که اطلاعات مقاله رو به یه کلاغ! میدی و اون میره لینک دانلود رو پیدا میکنه میاره برات. Sci-Hub رو گوگل کنید میاره اون سایت کلاغه رو. پارسال دنبال یه مقالهای بودم و این روش یادم نبود. تو ریسرچگیت به نویسندهش پیام دادم و ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته. در واقع پیام دادم و گفتم به این حوزه و موضوع علاقه دارم و مقالهتون جذابه و دوست دارم بخونمش. نگفته بودم بفرسته. فکر میکردم غیرمستقیم متوجه میشه اینو. اونم بعد از چند ماه جواب داده بود که چه خوب، ممنون. دوباره پیام دادم و این دفعه شفاف گفتم مقاله رو برام بفرسته. فرستاد. ولی احتمالاً پیش خودش گفته این ایرانیا چقدر درستکارن که با اون کلاغه دانلود نمیکنن و از نویسنده میخوان براشون بفرسته. حال آنکه یادم نبود.
۵. تو سریال بچه مهندس، جواد جوادی و دوستاش یه گروه برای ساخت روبات داشتن به اسم جهت که مخفف اسماشون بود. مخفف جواد و اسم اون دوتای دیگه که یادم نیست چی بود. دورۀ کارشناسی برای درس کنترل خطی ما هم یه گروه داشتیم که من اسمشو گذاشته بودم نشان. مخفف نسرین و شادی و آرزو و نازنین. کار روبات این بود که توپها رو بر اساس رنگشون نشانهگیری کنه بندازه تو سبد.
۶. تازه فهمیدم این مجلهای که چند سال پیش مقاله فرستادم و پذیرفت و چاپ کرد رتبهش یکه و بالاترین امتیازو بین مجلهها داره. اگه اون موقع میدونستم چه جلال و جبروتی داره با اون حجم از اعتمادبهنفس این مقاله رو نمیفرستادم براش. البته پیشنهاد استادم بود اونجا بفرستیم. اولین بارم هم نیست این اتفاق برام میافته. معمولاً با یه سری آدم خفن همصحبت میشم و بعداً میفهمم یارو کی بود.
۷. اوایل دورۀ دکتری بودم که دیدم انجمن زبانشناسی اطلاعیه زده و دنبال طراح خلاق و مسلط به ابزارهای گرافیکی میگرده برای پوسترها. از اونجایی که از هر انگشت بنده یه هنر میباره و میریزه رو زمین، اعلام آمادگی کردم برای همکاری و اولین طرحمو با پینت! به جامعۀ علمی عرضه کردم. دو روزم بهم وقت داده بودن، بعد من پوسترو تو بیست دقیقه به منصۀ ظهور رسوندم و شدم گرافیست انجمن. تا آخر دوره هم همۀ پوسترا رو با پینت درست کردم. فوتوشاپم داشتما (دوم دبیرستان یه درسی داشتیم به اسم کامپیوتر که اونجا فوتوشاپ یادمون داده بودن و از اون موقع بلد بودم)؛ ولی تا وقتی پینت کار آدمو راه میندازه چرا فوتوشاپ؟ حالا برای دورۀ خودم دیگه فراخوان ندادم برای جذب گرافیست. فکر کردم اگه خودم چند دقیقه وقت بذارم کارا سریعتر پیش میره تا اینکه یکی دیگه انجامش بده و هی من بگم نه اینجاشو اینجوری کن و فلان چیزو فلانطور کن و منظورم این نبود و فلان. همۀ اطلاعیهها رو هم یه شکل میزنم که هر سری نشینم دنبال طرح جدید بگردم و کلی فکر کنم و نظرسنجی راه بندازم ببینم کدوم قشنگتره.
۸. من هر سری میرم دیدن استادهام براشون سوغاتی میبرم. معمولاً نوقا، که خودمون لوکا صداش میکنیم و نمیدونم چه فرایند آوایی رخ داده که لوکا شده نوقا. این سری سه جعبه نوقا گرفتم. یکی برای استاد راهنمام و یکی برای استاد مشاور احتمالیم (چون هنوز رسماً مشاورم نشده ولی یه صحبتایی کردهم باهاش) و یکی هم همینجوری گرفته بودم و تصمیم قطعی در موردش نگرفته بودم. قرار بود آخر اون هفتهای که تهران بودم خونۀ مریم اینا دورهمی داشته باشیم. گفتم میبرم اونجا، ولی دورهمی بهخاطر ابتلای مریم و همسرش به کرونا کنسل شد. بعد خواستم ببرم برای استاد شمارۀ ۲۲ که چون دیدم از نتیجۀ امتحانمون راضی نیست ندادم که فکر نکنه میخوام رضایتشو جلب کنم! استاد شمارۀ بیستو که ندیدم و اگه میدیدم هم فکر نکنم دل خوشی ازمون داشته باشه. حسمون متقابله البته. امتحانشم خیلی بد داده بودم. تقریباً برگه رو سفید دادم. استاد شمارۀ ۱۸ هم با اینکه امتحانشو خوب داده بودم برخورد گرمی نداشت با هیچ کدوممون. حداقل انتظارمون این بود که از اینکه اولین بار میبیندمون یه ذوقی بکنه ولی فقط گفت همهتون چقدر ریزهمیزهتر از تصورم هستید. و رفت. موند، تا اینکه روز آخر خانم خ (هماتاقیای که تو آسانسور باهاش آشنا شدم) یه جعبه گز بهم داد. نجفآبادی بود. فکر کنم اطراف اصفهان باشه. در معرفی خودش و شهرش گفت همون شهر شهید حججی. بعد پرسید میشناسی؟ گفتم آره یه کم. در واکنش به جعبۀ گز این دوستمون منم نوقای سوم رو تقدیم ایشون کردم.
۱. پارسال تو یکی از خیابونای نزدیک راهآهن مشهد یه مغازه دیدم اسمش دردانه بود. مشهدیا نمیخوان برن ازش عکس بگیرن بفرستن برام بگن اینو دیدیم یادت افتادیم؟
۲. مدرس کارگاه زبان میگه قبل از کرونا رو قدیم حساب کنید. اون موقع دنیا یه جور دیگه بود، الان یه جور دیگه شده. راست میگه.
۳. دبیر انجمن زبانشناسی دانشگاه فلان، سال اول کارشناسیه. فاقد هر گونه تجربه از فضای دانشگاه. احتمالاً تو دانشگاهشون قحطالرجال بوده که یه همچین مسئولیتی به این بنده خدا رسیده. خودشم البته واقف هست به این موضوع که چم و خم کارو بلد نیست. چند وقت یه بار پیام میده و بدیهیاتی از این قبیل که عضو علیالبدل ینی چی، چجوری تقسیم کار کنیم، بعد از تقسیم کار چی کار کنیم، پول کارگاهها رو چی کار کنیم میپرسه ازم.
۴. یکی از مصیبتهای اوایل دورۀ دبیر شدنم اونجا بود که یه سری پیج و ایمیل به اسم انجمن بود که دقیقاً مشخص نبود دست کیه و رمزشو کی داره. با بدبختی رمزها رو پیدا کردم و همه رو تغییر دادم. برای تغییرشونم شماره موبایل و ایمیل پشتیبان لازم بود که اینا رم با مشقت پیدا کردم و تغییرشون دادم. بعد رفتم وبلاگ مجله دیدم یه بنده خدایی دو سال پیش قبل از مصاحبۀ دکتری اونجا کامنت گذاشته و گواهی چاپ مقالهشو خواسته. درخواستش بیجواب مونده بود تا حالا. دهها ایمیل پاسخدادهنشده و یه سری پیام تو دایرکت اینستا هم داشتیم که چند ماه و حتی بعضیاشون چند سال بیپاسخ مونده بودن. حالا ولی هر روز چک میکنم و یا خودم یا یکی از اعضا که مسئول این چیزاست پاسخ میده. روی پاسخهایی که میده هم نظارت دارم البته.
۵. وقتایی که استادهام یا بعضی از افراد خاص یا معروف پستای اینستامو لایک میکنن برمیگردم از اول یه دور دیگه از نگاه اون فرد پستمو میخونم. مثلاً استاد راهنمای الانم و همسر استاد مشاور ارشدم و خود استاد مشاور ارشدم جزو این خواصن. و یه تعداد از استادان بزرگی که تا حالا ندیدمشون و دورادور همو میشناسیم. بارها پیش اومده که چندتا آدم خاص همزمان لایک کردن و منم بهازای هر کدوم از اول نشستم خوندم ببینم از زاویۀ نگاه اونا چجوری نوشتم.
۶. یه دستگاه برقی هم هست به اسم تخممرغپز که توش تخممرغو میذاری و دقایقی بعد میپزه تحویل میده. دارم فکر میکنم مزیتش چیه نسبت به روشی که تخممرغو میذاریم تو یه قابلمه و یه کم آب میریزیم که بپزه؟
۷. منتظر نوبت دکترِ مامان نشسته بودم. گوشیمو درآوردم چند صفحه قرآنی که با گروه ختم قرآن بانوچه و دوستان وبلاگی از ماه رمضون ادامه دادیمو بخونم. دنبال سورۀ مورد نظر میگشتم که دیدم خانومی که سمت راستم نشسته سرش تو گوشیمه و یواشکی به خانوم سمت راستش میگه ببین داره قرآن میخونه. صحبتاشون در راستای این داشت پیش میرفت که دختر خوبیه. قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه خیلی آروم مسیرمو سمت تلگرام و اینستاگرام کج کردم که نظرشونو راجع به دختر خوب بودنم تغییر بدم. موفق هم شدم.
۸. خونۀ یکی از اقوام خیلی نزدیک بودم. از شدت صمیمت منو تنها گذاشتن رفتن خرید. تو فاصلهای که تنها بودم تلفنشون زنگ زد. قطعاً هر کی بود با من کار نداشت ولی گفتم شاید سؤالی کار مهمی پیامی داشته باشه. برداشتم و خودمو معرفی کردم و نسبتم رو با صابخونه خاطرنشان کردم و گفتم که خونه نیستن و تا یه ساعت دیگه برمیگردن. خانم جوادی نامی بود که نه من اونو میشناختم نه اون منو. گفت باشه پس بعداً زنگ میزنم. بعد یهو انگار که یه سؤال جدید به ذهنش رسیده باشه پرسید مجردی؟ اینایی که از هر فرصتی حتی پشت تلفن برای پیدا کردن کیس مناسب استفاده میکننو درک نکردم هنوز.
۹. تا نوبت دکترِ مامان برسه یه نوبت هم برای خودم از یه متخصص دیگه گرفتم که برام چکاپ بنویسه. دو ساعتی منتظر موندیم و بالاخره آزمایشه رو نوشت و گفت برو طبقۀ بالا. کد رهگیریمو نشون مسئول آزمایشگاه طبقۀ بالا دادم گفتم باید با شرایط خاصی بیام برای این آزمایش؟ مثلاً ناشتا باشم؟ گفت آره. گفتم ناشتا از نظر شما با گرسنه فرق میکنه؟ مثلاً من الان گرسنهمه و شش ساعت پیش ناهار خوردم. تو این شش ساعت یه دونه میوه خوردم فقط. ناشتا محسوب میشم؟ گفت نه، باید ده ساعت چیزی نخوری. بهتره صبح بیای و حتی چایی هم نخوری.
۱۰. تو اون دو ساعتی که منتظر دکتر بودم همۀ نوشتههای در و دیوار بیمارستانو خوندم و به همه جاش سرک کشیدم. این وسط با گفتاردرمانی هم آشنا شدم و ضمن آشنایی احساس تمایل هم نسبت بهش پیدا کردم.
چند ماه پیش یه پیام از فیدیبو داشتم با این مضمون که تا حالا فکر کردی که اگه قرار بود نویسنده بشی و داستان بنویسی، جنایی مینوشتی یا عاشقانه؟ طنز یا فانتزی؟ اصلاً داستانهات به حالوهوای آثار کدوم نویسندۀ معروف نزدیک بود؟ ما با چند تا سؤال، حدس میزنیم که تو شبیه کدوم نویسندۀ معروفی.
به اون چندتا سؤال جواب دادم و نتیجه شد این:
+ عباس معروفی امروز رخ در نقاب خاک کشید و دستش از دنیا کوتاه شد. و قلمش. روحت شاد آقای نویسنده.
+ بین استوریهای امروزِ دوستانم این دوتا بیشتر به دلم نشست:
دلتنگی من تمام نمیشود. همین که فکر کنم من و تو دو نفریم دلتنگتر میشوم برای تو (عباس معروفی)
مرا از دور تماشا کن. من از نزدیک غمگینم (عباس معروفی)
https://fidibo.com/landings/writer
+ لینکش فعاله هنوز. البته که این سؤالها معیار خوبی برای شباهت نیست، ولی شما شبیه کدوم نویسندهاید؟
۱. یکی از موضوعاتی که تو کارگاهها و وبینارهایی که شرکت میکردم اذیتم میکرد این بود که مثلاً میگفتن ساعت ۷ شروع میشه و ساعت ۷ هم یه عدهای حاضر بودن، ولی چند دقیقه از ۷ میگذشت و تازه میومدن میگفتن حالا تا ۷ و ربع هم صبر کنیم بقیه بیان. از وقتی که به قدرت رسیدهام رأس ساعت مقرر به مدرس یا سخنران میگم به احترام دوستانی که بهموقع اومدن شروع بفرمایید؛ جلسه ضبط میشه و دوستانی که دیر برسن میتون بعداً فیلمو ببینن. اگه یه روز تو این مملکت کارهای بشم جاهای دیگه هم این موضوع رو نهادینه میکنم که هفت ینی هفت.
۲. استاد آمار و اسپیاساس در ساعت ۱:۲۸:۰۰ کارگاهش میخواست مثال بزنه، علی و احمد و جافِت و مراد رو مثال زد. حالا علی و احمد کلیشه هستن، قبول؛ ولی جافت و مراد از کجا به ذهنش رسید؟ جافِت ینی چی اصلاً؟ آیا همون جواده؟
۳. اتوبوسی که باهاش داشتم برمیگشتم تبریز (شش روز تهران بودم شش ماه قراره تعریفش کنم)، یه جایی فکر کنم زنجان نگهداشت برای ناهار و نماز. یه مسجدی بود، رفتم اونجا برای نماز. یه دختر ده دوازدهساله با یه پسر هفت هشتساله اونجا ازم آب خواستن برای وضو. چون عجله داشتن میخواستن سریع همونجا وضو بگیرن. سرویس بهداشتی شلوغ بود. منم یه بطری آب از شب قبل گذاشته بودم جایخی یخچال خوابگاه که یخ ببنده. یه فلاسک کوچیکم آبجوش داشتم. گفتم صبر کنید این دوتا رو ترکیب کنم ببینم میتونم براتون آب ولرم جور کنم یا نه. نه اسمشون یادم موند، نه اینکه از کجا میان و به کدوم شهر میرن. ولی یادمه که گفتن داریم میریم دیدن خالهمون. از آشنایی باهاشون کیف کردم.
۴. امسال محرم میلاد عظیمی یه پست گذاشته بود راجع به شبهۀ فتوحات اسلامی. خلاصۀ پستش این بود که بهگواهی اسناد تاریخی، سنی و شیعه اعتقاد داشتند و دارند که علی و فرزندان علی و طبعاً امام حسین در فتح ایران شرکت نداشتند. کاملتر و جزئیاتش تو کپشن هست.
۵. دختره اصطلاحاً شلحجاب بود و مادرش هم چادری نبود. در کل خانوادهش با اینکه اهل حلال و حروم و نماز و روزه بودن ولی آنچنان هم مذهبی نبودن. داشتیم راجع به تنهایی سفر رفتن صحبت میکردیم که گفت ترم سوم دانشگاه برای نصب تلگرام از پدر و برادرم اجازه گرفتم و تا پیشدانشگاهی با مادرم میرفتم مدرسه. حتی وقتی خودم زبان تدریس میکردم مادرم تا آموزشگاه میومد و اونجا مینشست تا تدریس من تموم بشه. سفر مجردی، حتی سفر زیارتیِ دانشجوییِ غیرمختلط هم براش رویا بود. اینجا بود که فهمیدم تعصب ناموسی جدا از مذهبه.
۶. یه فامیلم داریم که چون دریاچۀ ارومیه خشک شده، هر چند وقت یه بار عکس نقشۀ ایرانو میذاره تو گروه و اسم خلیج فارسو خط میزنه مینویسه خلیج عربی که منو سکته بده. هر بارم من تذکر میدم که همونقدر که دریاچۀ ارومیه برای ما عزیزه خلیج فارس هم محترم و عزیزه و این خزعبلاتو منتشر نکنه و به بهانۀ حمایت از دریاچۀ ارومیه از عربها حمایت نکنه و سنگ عربها رو به سینه نزنه. ولی توجیه نمیشه. منم برای خشک شدن دریاچۀ ارومیه و دهها دریاچۀ دیگه که اینا اسمشونم نشنیدن ناراحتم. ولی دلیل نمیشه اسم خلیجی که مال خودمونه عوض کنم. خدایا منو به تلافی کدوم گناهم با اینا فامیل کردی؟
۷. یکی از هممدرسهایام با خانواده رفته بوده رستوران و عکساشو استوری کرده بود. رستورانه مجلل و باکلاس بود و از اینا بود که تو فضای بازه و یه کاخی قصری چیزی هم کنارشه. یه کم بعد دیدم این هممدرسهای استوری گذاشته که «کارکنان فلان رستوران [همون رستوران مجلل استوری قبلش] بسیار دهاتی هستن و آداب پذیرایی بلد نیستن و وسط غذا خوردن کارتخوان میارن پولشونو پرداخت کنیم». حالا من به این رفتار و آدابندانی کارکنان رستوران و قصور در پذیراییشون کاری ندارم، ولی نتونستم معادل گرفتنِ «دهاتی» با «کسی که آداب پذیرایی بلد نیست و بیفرهنگه» رو برتابم و ساکت بشینم. لذا بهنمایندگی از روستاییان سرزمین پهناورم به خانم دکتر خودبافرهنگپندار مملکت تذکر دادم این واژه رو با معانی پَست بهکار نبره.
۸. یه بار از لابهلای حرفای دوستِ مهاجرم متوجه شدم مجبوره که تو محل زندگی جدیدش حجاب نداشته باشه. کاری به اینکه تو دانشگاه و محل کار مجبوری و تو خونه که مجبور نیستی و اگه بخوای میتونی عکسای شخصیتو باحجاب بذاری ندارم. سؤالم اینه که چه فرقی هست بین حجاب اجباری و بیحجابی اجباری؟ من هر دو رو برنمیتابم.
۹. از حدود شصت هفتاد پیکی که تا حالا سفارشای اسنپو برامون آوردن فقط یکیش خانم بوده. یه دختر همسنوسال خودم به اسم پروین که با پراید یا ۲۰۶ (یادم نیست مدل ماشینش، ولی سفید بود) رب آورد برامون. دو سه مورد هم غیرترکزبان داشتیم بین پیکها. اقلیتها رو دوست دارم.
۱۰. پارسال تو یه پیجی برای اولین بار با کادایف آشنا شدم و خمیر آمادهشو از یکی از سوپرمارکتهای اطرافمون سفارش دادم و طبق دستورالعملی که روش نوشته بود و فیلمی که تو یوتیوب بود درستش کردم. ولی خوشمزه نشد. توضیحاتشم به ترکی استانبولی بود. میتونید kadayif + hastel رو گوگل کنید ببینید چیا میاره. من به فارسی چیزی پیدا نکردم. ضمن اینکه یادم رفت بعد از درست کردن ازش عکس بگیرم. فقط همین یه عکسو قبل از باز کردن بسته گرفتم ازش:
شمارۀ موبایلم تا یکی دو سال پیش به اسم بابا بود. از سوم دبیرستان داشتمش و مدرسه و دانشگاه و دوستام و فک و فامیل همهشون همین شماره رو داشتن. در واقع فقط همین شماره رو داشتم و به همه همینو داده بودم. تلگرام و واتسپ و اکانتهام هم با همین شماره بود. پنج سال پیش موقع خرید گوشی، یه سیمکارت ایرانسل هم مغازهدار هدیه داد که به اسم خودم بود ولی شمارۀ اونو به کسی ندادم. چون معتقدم خدا یکی، سیمکارت هم یکی.
دو سه سال پیش موقع ثبتنام برای نمایشگاه کتاب که بهدلیل شیوع کرونا مجازی بود شمارۀ موبایلی که به اسم خودم باشه لازم بود و منم مجبور شدم با ایرانسلم وارد سایت نمایشگاه بشم. بعد از اون رفتیم همراه اولمو به اسم خودم تغییر مالکیت دادیم که از این قبیل مشکلات پیش نیاد.
امسال از نمایشگاه یه چندتا کتاب تخصصی برای برادرم گرفتم و با بقیهش (چون مبلغ کمی مونده بود و نمیشد کتاب بزرگسال گرفت) گفتم چندتا کتاب کودکانه بگیرم نگهدارم برای بچههام. تو همون هفتۀ نمایشگاه که منتظر کتابا بودم یه شب یه شمارۀ ناشناس زنگ زد به ایرانسلم. از اونجایی که این شماره رو کسی نداره و یادم هم نبود به نمایشگاه این شماره رو دادم و فکرشم نمیکردم از نمایشگاه زنگ بزنن، گفتم لابد اشتباه گرفته. برداشتم که بگم اشتباه گرفتید، ولی هر چی الو بفرمایید گفتم هیچ جوابی نشنیدم. دوباره زنگ زد و بازم هیچی نمیشنیدم. فکر کردم مزاحمه و رندوم یه شمارهای گرفته و عمداً سکوت کرده. دیگه جواب ندادم. پیامک داد که خانم فلانی لطفاً جواب بدید. اسممو که دیدم رنگم پرید. دلم هری ریخت که این کیه که هم شمارهمو داره هم اسم و فامیلمو میدونه. هزار جور فکر و خیال ناجور کردم که یکیش این بود یکی از شماها کشفم کردید! داشتم تایپ میکردم شما؟ و همزمان سعی میکردم تپش قلبمو کنترل کنم که پیام دومش اومد که از انتشارات فلان تماس گرفتم. رنگ به رخم برگشت. با یه گوشی دیگه زنگ زدم و با صدایی که بهوضوح از شدت استرسِ وارده میلرزید گفتم فلانیام که چند دقیقه پیش تماس گرفته بودید و پیام دادید بهش. گفتم احتمالاً مشکل از گوشی من بود که صداتونو نمیشنیدم؛ برای همین با یه گوشی دیگه زنگ زدم بهتون. خانومه گفت آره هر چی میگفتم الو نمیشنیدید انگار. عذرخواهی کرد که بدموقع با شمارۀ شخصی زنگ زده. گفت کتابی که سفارش دادید تموم کردیم و اگر اشکالی نداره یه کتاب دیگه به جاش بفرستم. چون داشت سفارشا رو پست میکرد نتونسته بود صبر کنه و بدون هماهنگی با من هم نمیتونست جایگزین کنه. با صدایی که هنوز میلرزید گفتم فرقی نمیکنه. پرسید بچههاتون چند سالشونه؟ سنشونو بگید که مناسب سنشون بفرستیم. مغزم هنوز به حالت عادیش برنگشته بود و با این سؤال گیجتر هم شدم. گفتم کیا چند سالشونه؟ گفت بچههاتون. گفتم آهان. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن. یه چیزی بفرستید که عکساش بیشتر از نوشتههاش باشه. چی میگفتم آخه؟ دروغ نگفتم که. هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستن دیگه. در واقع هنوز به دنیال نیومدن که خوندن و نوشتن هم بیاموزن.
وقتی کتابا رسید دستم تو اینستا این عکسو گذاشتم. فضای اونجا جوریه که نمیتونستم بنویسم برای بچههای خودمه، نوشتم برای بچههای اطرافیان. حالا یکی از دوستامم تو کامنتا گیر داده بود که ما حق نداریم برای بچههای بقیه تصمیم بگیریم که چه کتابی بخونن و فقط برای بچههای خودمون میتونیم تصمیم بگیریم که چجوری تربیتشون کنیم.
گوشیمم فقط همون یه شبو قاطی کرده بود که منو به مرز سکته برسونه. بعد از اون مشکل دریافت صدا نداشتم.
متن پست اینستا: هر سال از نمایشگاهِ کتاب حتماً چندتا کتاب کودک میخرم و هدیه میدم به بچههای اطرافیان. یه بار حتی چندتاشو دادم به بچهای که تو قطار باهاش همسفر بودم. به هر حال اثر و ماندگاریش بیشتر از شکلاته. نسبت به محتوا و تصاویرشونم حساسیت به خرج میدم و قبل از خرید، باحوصله ورق میزنم و چک میکنم که یه وقت چیزی توش نباشه که به روح و تربیت بچه آسیب بزنه. امسال تهران نبودم و مجازی خرید کردم و همینجوری اللهبختکی از روی عنوان و تصویر جلد یه چندتا کتاب گرفتم و امروز رسیده دستم. همهشون خوب بودن و راضی بودم ازشون، جز این یکی که برای آموزش اعداد فارسیه. بازش که کردم دیدم رعایت نیمفاصله پیشکش، هکسره رو هم رعایت نکرده. حالا اگه همه جای کتاب یکدست عمل میکرد و به جای علامت کسره، همه جا ه میذاشت غمم نبود. میگفتم لابد یه تفکری پشت این کاره، ولی مشکل اینجاست که تو یه خط رعایت کرده و درست نوشته تو خط بعدی نه. و این نایکدستی، گناهش بیشتره. هیچی دیگه. لاک غلطگیر و خودکار گرفتم دستم دارم درستشون میکنم. بله، ما علاوه بر روح و روان و تربیت کودکان، حواسمون به نگارش و دستورخطشون هم هست. فیالواقع هیچ وصیتی هم ندارم جز اینکه هر وقت دار فانی را وداع گفتم متن سنگ قبر و اعلامیهٔ ترحیممو بدید یه ویراستار چک کنه غلط اینا توش نباشه. وگرنه روحم هر شب با پاکن و لاک غلطگیر میاد به خوابتون و نمیذاره راحت بخوابید.
توضیح برای دوستانی که براشون سؤاله که این هکسره چیه؟ مثلاً تو همین کتاب که عکسشو گذاشتم باید مینوشت «مثل یه توپ فوتبال»، «صفر توخالیام من».
«سبز پررنگ» و «نصف یه نردبون» و «آبی پررنگ» رو درست نوشته ولی «مثل ستون میمونم»، «هستم مثل نگهبان»، «مواظب این و آن» اینجوری درسته. اون ه-ها رو نباید بذاریم.
پس کی میذاریم؟ مثلاً وقتی میخوایم بگیم این کتاب پر از غلطه. بعد از غلط، ه میذاریم. چون اینجا ه، همون استه! ولی وقتی میخوایم بگیم غلطِ نابخشودنی، ه نمیذاریم و نمینویسیم غلطه نابخشودنی.
۱. حین مرور نکات جزوات سابق دیدم که گوشۀ جزوۀ تاریخ زبان فارسی ترم اول ارشدم نوشتهام «یکی از دلایل مهاجرت آریاییها به فلات ایران، سرمای شدید بوده است؛ زیرا محل زندگیشان ده ماه زمستان و دو ماه تابستان داشت. دلیل دیگر حملۀ سکاها بوده است و همیشه باهم در حال جنگ بودند». حالا به اینکه سکاها کی بودن و چرا اذیتشون میکردن کاری ندارم، ولی لااقل مهاجرت میکردید یه جای معتدل که ده ماهش تابستون و دو ماهش زمستون نباشه. تبخیر شدم از گرما.
۲. استاد کارگاه پژوهشنویسی پرسید کارکرد صندلی چیه جز نشستن؟ نوشتم اگه چوبی باشه میتونیم آتیش بزنیم گرم شیم. خودش اینا رو مثال زد: بذاریم زیر پامون لامپو عوض کنیم، بذاریم پشت در زیر دستگیره که دزد نیاد تو، و اگه اومد تو میشه بهعنوان سلاح ازش استفاده کرد و کوبید تو سرش.
۳. یکی از معضلات جدیدم هم اینه که بعضی از کسانی که هزینۀ ثبتنام کارگاهها رو به حسابم واریز میکنن مشخصات و رسیدشونو دیر ایمیل میکنن و من چند روز باید تو کف این باشم که این پول از کجا و از طرف کی واریز شده. یا اینکه طرف آشناست و بهجای اینکه اطلاعاتشو بفرسته به ایمیل انجمن تو واتساپ و اینستا و جاهای دیگه بهصورت شخصی برام میفرسته. این در حالیه که من اگه خودمم بخوام تو کارگاههای خودمون شرکت کنم به انجمن ایمیل میزنم و اطلاعاتمو میفرستم و خودم جواب خودمو میدم و در جواب جوابم از خودم تشکر هم میکنم حتی.
۴. سال ۹۳ که داشتم برای کنکور ارشد زبانشناسی میخوندم و بعد که وارد فضای این رشته شدم حس اتباع خارجی توی ایرانو داشتم. فکرشم نمیکردم تو جمعشون پذیرفته بشم چه رسد به اینکه پیشنهاد دبیری انجمن رو هم بهم بدن.
۵. نوشته بود بعد از مدرسه میفهمی با یه سریا چون هفتهای شش روز میدیدیشون دوست بودی. من اینو بعد از مدرسه نه، بعد از دانشگاه فهمیدم.
۶. نوشته بود بهقول رادیو چهرازی: «با همه حرف کم میارم، با تو زمان». بین دوستام تنها کسی که این مورد در موردش صدق میکنه نگاره. یه بار قرار گذاشتیم دوتایی بریم پارک. از صبح بدون وقفه حرف زدیم و شب وقتی خداحافظی میکردیم هنوز کلی حرف داشتیم.
۷. ایمیل انواع مختلفی مثل یاهو، جیمیل، اوتلوک و غیره داره. مثل سیمکارت که ایرانسل و همراه اول و رایتل و غیرهست. همونطور که میشه از سیمکارت ایرانسل به همراه اول زنگ زد و پیام داد، از جیمیل هم میشه به یاهو و غیره ایمیل زد. ولی چند روز پیش یکی که اوتلوک داشت هر چی به جیمیل من و یکی دیگه ایمیل فرستاد نرسید دستمون. نمیدونم مشکل از فرستندهست یا گیرندهها.
۸. روز یکی مونده به آخری که تهران بودم، تو میدون ولیعصر، جلوی یه رستوران، یه آقاهه داشت برگههای تبلیغاتی رستورانو پخش میکرد. کسی استقبال نمیکرد و کاغذا رو نمیگرفت ازش. رو دستش مونده بود در واقع. گفتم چندتاشو بدید من ببرم خوابگاه. آخر هفتهها و روزای تعطیل که سلف غذا نمیده، خیلیا طالب غذای تلفنیان. انقدر خوشحال شد که اگه میتونستم بقیهشم میگرفتم میبردم بقیۀ خوابگاههای اقصی نقاط شهر پخش میکردم. خوشحال کردن بقیه خوشحالم میکنه. یهجوری عادت کردم با خوشحالی بقیه خوشحالی شم که یادم رفته خودم مستقیماً با چیا خوشحال میشدم.
۹. نوشته بود با کسایی وارد رابطه بشید که جومونگ و مختارنامه رو هر سال دو بار میبینن. اینا هیچوقت ازتون خسته نمیشن. وی سریال یوسف پیامبرو از قلم انداخته بود که من اینم اضافه میکنم.
۹.۵. تازه فهمیدم شبکۀ استانی خودمون مختارو به ترکی هم دوبله کرده و اونم هر سال به موازات شبکههای دیگه ترکیشو بازپخش میکنه.
۱۰. این آموزشگاه شیرینی آردین دم پمپبنزین چقدر اسمش بهش میاد.
دیماه پارسال متوجه شدم چند وقتیه که وقتی لپتاپمو باز میکنم (در واقع وقتی اون درپوش یا صفحۀ نمایش رو بلند میکنم) قبل از اینکه دکمۀ پاورو بزنم خودش روشن میشه. قبلاً اینجوری بود که وقتی تا میکردم و میبستم میرفت تو حالت Sleep و فقط همین آپشنو داشت. اینکه موقع باز کردن هم روشن بشه اتفاق جدیدی بود. تمام راهحلهایی که پیشنهاد شد رو هم امتحان کردم و درست نشد. بیخیال حل این موضوع شدم. امسال عید، یه روز که کلی هم کار و مشغله داشتم ویندوزش بالا نیومد و مجبور شدم مجدداً ویندوز نصب کنم. بعد از نصب ویندوز جدید هم هنوز اون مشکل روشن شدن لپتاپ موقع باز کردنش وجود داشت. ولی چون موضوع انقدرها هم بغرنج و مهم نبود نبردم پیش متخصص که از نزدیک ببینه. حالا یکی دو ماهه که مثل قبل شده و با باز کردن صفحه، روشن نمیشه. مثل قبلاً که با دکمۀ پاور روشنش میکردم با همون پاور روشن میشه. الان نه فهمیدم اون مشکل از کجا نشئت میگرفت و نه فهمیدم چجوری حل شد. ولی خب حل شد.
بهمنماه پارسال قالب کیک سفارش داده بودم از فروشگاه اسنپ. فرایند ثبت سفارش اسنپشاپ هم مثل نون و میوه و شیرینی بود، ولی فروشگاهها تهران بودن. گفتم لابد شبیه دیجیکالاست. دوتا قالب با شمارۀ خودم و دوتا قالب با شمارۀ دیگه سفارش دادم و با اینکه گزینۀ ارسال سریع زیر دو ساعت فعال بود، اون گزینه رو گذاشتم به حساب خطای سیستم و گزینۀ تحویلِ سه روز دیگه رو زدم. معقول نبود که قالبها زیر دو ساعت از تهران برسن دستم. هزینۀ پیکشونم ده تومن بود که بهنظرم کم بود. چهار روز بعد پیام دادم به پشتیبانی و پرسیدم بهنظرتون این سفارش تا شب میرسه دستم یا لغوش میکنید؟ پشتیبان شمارهمو گرفت که زنگ بزنه و تا اون زنگ بزنه پیک زنگ زد که سر کوچهم. به پشتیبانی پیام دادم که نیازی به پیگیری نیست و سفارشمو تحویل گرفتم. ولی فقط سفارش منو آورده بودن و اون دوتا قالب دیگه که با شمارۀ دیگه از همین مغازه و همزمان به همین آدرس خودمون سفارش داده بودم هنوز نرسیده بود دستم. به پیک هم گفتم که همزمان سفارش داده بودم و فکر میکردم باهم میفرستن. گفت احتمالاً اونو به یه پیک دیگه دادن و من خبر ندارم. چند روز گذشت و چندین بار اعلام تأخیر کردم و هی گفتن تو راهه و دارن میارن و هی عذرخواهی و وعده وعید و بالاخره یه روز گفتن فروشگاه امکان سرویسدهی نداره و بسیار متأسفیم. کلی عذرخواهی کردن و پولمو به حساب بانکیم برگردوندن. بعد از چند دقیقه دیدم به کیف پول اسنپم هم همون مبلغ برگشته. پیام دادم به پشتیبانی که چرا دو بار عودت دادید مبلغو؟ گفتن برای دلجویی، هم به حساب بانکیتون برگردوندیم هم به کیف پول اسنپتون واریز کردیم که با اینی که تو کیف پول اسنپه میتونید غذا یا هر چی که خواستید سفارش بدید. اینم قالب، و کیکی که ماه رمضون برای افطار درست کرده بودیم:
مهرماه پارسال تصمیم گرفتیم برای باغ (که چون کوچیکه باغچه صداش میکنیم) دوربین مداربسته نصب کنیم. موقع سیمکشی، بابا بهاشتباه کابل رو کوچیک بریده بود و بعدش اومد پرسید بهنظرت با چسب برق (لنت) بچسبونمش یا چون سیم معمولی نیست و کابله و اگه بریدگی داشته باشه شاید نویز و اینا ایجاد بشه کابل دیگه بگیرم؟ پیشنهاد من استفاده از رابط بود. چندتا پیشنهاد دیگه هم از اینترنت پیدا کردم ولی در نهایت بابا با همون چسب چسبوند و روی کیفیت فیلمها هم تأثیر منفی نذاشت و کیفیت دوربینها یکی بود. چه اونی که کابلش چسب داشت چه اونی که بریدگی نداشت. این عکسو زمستون گرفته بودم که کیفیت عکس و وضعیت آبوهوای شهرمونو نشونتون بدم.
بهلحاظ روحی نیاز دارم دور از مردمان برم کنج عزلتی برگزینم و وبلاگ و اینستامم ضمن خداحافظی برای همیشه تعطیل کنم لیکن بهلحاظ عددی نه شمارهٔ پستای اینستام رند و معناداره نه اینجا. شمارهٔ قشنگی هم در پیش نیست که به این زودیا بهش برسم و اونجا تمومش کنم. حتی بهلحاظ تقویمی هم تاریخ خجسته و خاصی مثل تولد وبلاگم، خودم، یا تموم شدن سال در پیش نداریم که عنوانشم بذارم به پایان آمد این دفتر و دیگه در ادامهش ننویسم حکایت همچنان باقیست. باقی نباشه دیگه. به پایان آید و تموم بشه. از طرفی، یه فایل ورد دارم که توش بالغ بر صدها کلیدواژه و سوژه و موضوع نوشتم که یه روز پستشون کنم و کلی عکس ریختم تو یه فولدر که نشونتون بدم و در موردشون بنویسم. کلی پست هم تو اینستا دارم که منتقل نکردم اینجا که تا وقتی انجامشون ندم حس ناتمام بودن خواهم داشت و آرام نخواهم گرفت. یکی از اهداف بلندمدتم هم این بود که پست شمارهٔ ۱۹۹۲ رو روز ولادت باسعادتم بنویسم و هدف بلندمدتترم هم این بود که فصل پنجو وقتی شروع کنم که عمر وبلاگنویسیم به ۵۵۵۵امین روزش رسیده باشه. حتی اسم فصل پنجم رو هم انتخاب کرده بودم که همخانواده با اسامی جدیدی بود که برای فرزندان جدیدم برگزیده بودم، ولی همونطور که عرض کردم بهلحاظ روحی حال و حوصله و انرژی و انگیزهٔ ادامه دادن ندارم.
از طرف دیگه به آرشیوم هم تعلق خاطر ندارم. بدم نمیاد اتفاقی که برای بلاگفا افتاد، برای بیان هم بیفته و خلاص شم از اینجا.
صدیقتی مِنَ القاهره بعد از مدتها متوجه یکی از ویژگیهای خط فارسی شده و اینجا داره با فارسیِ دستوپاشکسته راجع به نیمفاصله میپرسه. البته اسمشو نمیدونست و با مثال و کپی کردن واژهای که دیده بود منظورشو رسوند.
خودمم نیمفاصله رو سال آخر کارشناسی، موقع نوشتن پایاننامه یاد گرفتم. قبل از اون اسمشم به گوشم نخورده بود و اساساً نمیدونستم چنین پدیدهای وجود داره. رشتهم مهندسی بود و با واژهها و نگارش و ویرایش زیاد سروکار نداشتم. مینوشتم، ولی بیقاعده. چتهای قدیمی و پستای قدیمی وبلاگمو که میخونم دلم میخواد بشینم همه رو از اول ویرایش کنم. اون موقع بلد نبودم ولی وقتی یاد گرفتم عاشقش شدم و دیگه حتی تو چتها و دستخطم هم رعایتش میکردم. وقتی هم وارد انجمن زبانشناسی دانشگاهمون شدم، در حرکتی سریع فوری انقلابی نیمفاصلههای صفحات مجازی انجمن و گزارشا و اطلاعیهها رو اصلاح کردم تا احساس آرامش کنم.
+ اگر به زبان اشاره علاقه دارید این وبینارو توصیه میکنم. فردا (پنجشنبه) دهِ صبح به وقت ایران. مدرّس ناشنواست و مترجم داریم.
+ امروز عصر ساعت ۴ تا ۷ یه کارگاه سهساعته هم داریم با عنوان آمار و SPSS در آموزش زبان فارسی به غیرفارسیزبانان. اگه به دردتون میخوره اینم توصیه میکنم.
+ بقیهٔ اطلاعیهها رو هم اینجا گذاشتم. احتمالاً زبان چینی و آشنایی با آزمونهای انگلیسی و خواندن متون تخصصی به دردتون بخوره. همۀ برنامهها بهصورت مجازی برگزار خواهند شد و شرکت در آن برای عموم آزاد و رایگان است. پس میتونید با بقیه هم به اشتراک بذارید.
دیشب دقایقی قبل از خواب، نیمفاصله رو یاد یکی از دوستانم دادم و یه پست راجع به نیمفاصله تو اینستا گذاشتم و یه بحثی تو گروه ویراستاران راجع به نیمفاصله راه انداختم و با این خبر که برای مدرس فلان کارگاهمون مشکل ناگهانی و غیرمترقبه پیش اومده و نمیتونه کارگاهو برگزار کنه و باید به شرکتکنندگان ایمیل بزنم و ازشون عذرخواهی کنم و شمارۀ کارت بگیرم و پولشونو برگردونم و برای شرکتکنندگان کارگاه قبلی گواهی صادر کنم سعی کردم بخوابم. با فکر اینکه فونتی که جزوۀ زبانهای باستانی ترم اول ارشدمو باهاش نوشتم چیه و باید پیداش کنم که فایل ورد جزوهم از حالت بههمریختگی دربیاد و قابلخوندن بشه و یه کانال درست کنم جزوههامو توش بذارم که بشریت ازش بهره ببرن حدودای دو اینا خوابم برد و خواب دیدم مراد ساعت سهونیم نصفهشب اومده درِ خونهمون کارت عروسیشو آورده و من و مامانمو دعوت کرده عروسیش. وقتی رفت تا بقیۀ کارتا رو تو محله پخش کنه! جمعی از دوستانم وارد خوابم شدن که اونا هم دعوت بودن. خانومشم بینشون بود. مثل اینکه با اونم دوست بودم و حس بسیار آشنایی نسبت بهش داشتم که توأم با محبت بود. ولی الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کی بود.
به فرمودۀ شاعر:
گفتند دیوانه، شنیدی زن گرفته؟
دیوانهام حتی زنش را دوست دارم