یک.
تو ایران، یا حداقل تو شهر ما، یا نه اصلاً تو فک و فامیل ما رسم نیست عکس خانومی که فوت کرده رو روی قبر و اعلامیۀ ترحیمش بزنن. تو اون قسمت از اعلامیه که اسم بستگان مرحوم رو مینویسن هم رسم نیست اسم دختران و خواهران و مادر و زن و نوه و سایر بستگان مؤنث مرحوم رو بنویسن. ینی مرحوم اگه یه خواهر به اسم زهرا و یه برادر به اسم علی داشته باشه، زیر اسمش فقط مینویسن برادرِ علی. انگار اگه بقیه اسم خواهر و مادر طرفو بدونن چی میشه. چند وقت پیش اعلامیۀ فوت یه آقای روستایی رو دیدم که هم اسم زن مرحوم توش بود هم اسم دختراش. نکتۀ جالب دیگۀ این اعلامیه این بود که شمارۀ موبایل بستگان متوفی رو زده بودن روی اعلامیه که برای ابراز همدردی باهاشون تماس بگیرن.
دو.
یکی از اقوام دورمون ماه رمضون فوت کرد. فامیلِ شوهرِ نوۀ عمۀ پدرم بود. تو اعلامیهش، تو اون قسمت که مینویسن پدرِ فلانیاست، اسم پسراشو نوشته بودن و آخرشم نوشته بودن و دختران داغدارش. در واقع نوشته بودن پدر سعید و پرویز و دختران داغدارش. باز جای شکرش باقیه که دختران داغدار رو کلاً نادیده نگرفتن. ولی دیگه تو اون قسمت که مینویسه برادر فلانیا، صحبتی از خواهران داغدارش نبود.
سه.
عموی یکی از همکلاسیامم ماه رمضون فوت کرد. اعلامیهشو استوری کرده بودن. نکتۀ جالب اینم اونجا بود که ششم اردیبهشت که ماه رمضون بود، ملت رو به صرف ناهار در فلان مسجد جنب فلان تالار دعوت کرده بودن. بعد از ناهارم قرار بود مرحوم رو دفن کنن. ماه رمضون، تو مسجد، ناهار؟! عجیب ولی واقعی.
چهار.
یکی از دوستان، کتاب و فایلهای صوتی «آن سوی مرگ» رو پیشنهاد کرده بود. با اینکه فکر نمیکردم حالاحالاها فرصت اینو داشته باشم که برم سراغ این پیشنهاد، ولی ماه رمضون تو یه هفته تمومش کردم. چون گفتمان دینی داره و پیشزمنیۀ مذهبی و یه ایمان حداقلی میخواد به همهتون نمیتونم پیشنهاد بدم، ولی اگر فکر میکنید میتونه براتون مفید باشه استفاده کنید. فرصت نکردم موقع شنیدن فایلهای صوتی در موردشون بنویسم ولی چندتا کلیدواژه از بخشهایی که برام تازگی داشت یا جالب بود نوشتم:
بحثی که راجع به عادتها و شاکله بود جالب بود برام. اینها همیشه با ما هستند. حتی بعد از مرگ. مثلاً یکی از شاکلههای من بیتفاوت نبودن نسبت به بقیه و کمک کردن یا انجام هر کاریه که از دستم بربیاد براشون. برای مردهها فاتحه میخونم، اگه کار خوبی انجام بدم به نیت اونا انجام میدم، و رفتارم با زندهها هم همینقدر خیرخواهانهست. از حل کردن مسائل و مشکلات نرمافزاری و سختافزاری تا یاد دادن هر چی که براشون مفیده. اینا برام عادت شده و دیگه جزوی از منه. در واقع شاکلۀ منه. تو مهمونی، تو عروسی، تو خیابون، بانک، بیمارستان، قطار، فرودگاه، سفر، حتی تو خواب. تو خواب دیشبم یه گوشی از تو خیابون پیدا کردم که صاحبش گمش کرده بود. هی زنگ میزد که بلکه یکی برداره. برداشتم و بهش گفتم میدمش به نگهبانی دانشگاه و بیاد از اونجا بگیره. کدوم دانشگاه؟ مثل همیشه شریف.
بحث دیگری که تو این فایل صوتیِ آن سوی مرگ بود و برام جالب بود چلهٔ زیارت عاشورا و مصلحت نبودنِ رسیدن به بعضی حاجتها بود. میگفت یه نوع زیارت عاشورا خوندن هست که یه ساعت طول میکشه. اگه طبق همون روش پیش بری و چهل روز بخونی به خواستهت میرسی ولی اگه بعدش گرفتار شدی پای خودت. بعد میگفت اگه واقعاً مصلحت نباشه که تو به اون خواستهت برسی، شرایط خوندن اون مدل زیارت عاشورا هم ازت گرفته میشه. من یه بار خواستم این زیارت عاشورای یکساعته رو بخونم. پای همۀ سختیای بعد از رسیدن به اون مقصود و مطلوبم هم بودم. روز اول خوندم و تا چهل روز باید تکرار میکردم. از روز دوم بلایی سرم اومد که خودم متوجه شدم باید بیخیال این چله بشم.
بحث جالب دیگه راجع به باران برزخی بود. از وقتی شنیدم میشه یه فاتحه رو نه برای یه نفر بلکه برای همه خوند و از اثرش کم نمیشه و کپی میشه و به همه میرسه، موقع خیرات، همۀ مردهها از بدو خلقت! از هابیل تا همین الانو مدنظر قرار میدم. البتۀ نه همهٔ همۀ مردهها. مثلاً دیگه نمیام شمر و یزید و صدّام و چنگیزخان مغول رو هم مشمول فاتحهم قرار بدم. اونا رو خدا لعنتشون کنه :|
یه کلیدواژۀ دیگه که یادداشت کردم پشت سر مرده حرف زدنه. میگفت اینکه میگن پشت سر مرده حرف نزن اشتباهه. تو قرآن کلی داستان هست راجع به آدمهای خوب و بدی که مردهن و خدا داره در موردشون و در مورد کارای خوب و بدشون حرف میزنه.
یه جک بامزه هم راجع به وضعیت مملکت و بیعرضه بودن مسئولین و الطاف الهی! گفت که عین چیزی که گفت یادم نیست ولی مضمونش این بود یه روز یه افغانستانی به حالا من نمیگم به کی که بیاحترامی نشه میگه کشور ما هم گرفتاره و بدبخته و به داد ما هم برس و به ما هم نظری کن. این شخص هم همینجوری که نگاهش سمت کشور ایران بوده میگه من اگه یه لحظه چشم از این کشور بردارم فرومیپاشه و منهدم میشه و حواسمو پرت نکن خلاصه.
یه کلیدواژه هم در مورد سن آدما بعد از مرگ نوشتم که در عالم ذر! (اطلاعات زیادی در موردش ندارم) همه در سن سیسالگی هستند. ینی سنی که هفتۀ بعد بهش میرسم. و با توجه به اینکه هر کی خودم یا عکسمو میبینه میگه چقدر بیبیفیسی، کاش من در عالم ذر در سن چهل اینا باشم.
اونجا هم که گفت انتشار هر خط مطلب علمی کلی پاداش بهشتی دارد راغبتر شدم به نوشتن مقاله و وبلاگ و تولید محتوا.
یه چیزی هم راجع به حضور شیطان در بازار و حتی مسجد بازار گفت که گویا یکی از مکانهایی که فرشتهها اونجا کمتر حضور دارن بازاره. بین مسجدها هم مسجد بازار از همۀ مسجدای دیگه کمامتیازتره. چون تو بازار کمتر کار خیر انجام میدن و احتمال گناه (کمفروشی و کلاه گذاشتن سر ملت و برداشتن کلاه بقیه) بیشتره. میگفت اگه قصد خرید ندارید همینجوری الکی نرید بازار. من با اینکه این نکته رو نمیدونستم ولی هیچ وقت بازار مکان محبوبم نبود. مدت خریدم هم همیشه کوتاهه و هیچ وقت فضاشو دوست نداشتم. زین پس برای این دوست نداشتنم دلیل هم دارم.
یه چیزی هم راجع به کراهت مطالعه هنگام غروب گفت. اینو نمیدونستم. من همیشه در همه حال در حال مطالعهام و به طلوع و غروبش کاری ندارم. زین پس اگه حواسم باشه سعی میکنم موقع غروب مطالعه نکنم.
این کتابِ آن سوی مرگ راجع به مرگ سه نفره که من از قصۀ نفر سوم بیشتر خوشم اومد. فایل شمارۀ ۱۷ به بعدش که راجع به نفر سوم و حقالناس بود جالبتر بود برام. میگفت یقۀ یه نفرو اون دنیا گرفته بودن صرفاً به این دلیل که کتابِ کتابخونه رو دیر پس داده بود یا پس نداده بود. با این کارش حقی به گردنش بود. حق همۀ اونایی که اون کتابو لازم داشتن و محروم مونده بودن.
یه نکته هم راجع به اینکه اون دنیا حتی بابت لایکهایی که کردیم یا نکردیم هم باید حساب پس بدیم گفت که برام جالب بود. من از زمان فیسبوک که این لایک اختراع شد همیشه حواسم بود که چیو لایک میکنم و چیو نمیکنم. احتمالاً اون دنیا از این بابت مشکلی نداشته باشم.
یه کلیدواژه هم راجع به نقاشی بچهها و امام حسن نوشتم که الان یادم نیست چی بود و چرا نوشتم.
یه حدیثم گفت با این مضمون که سعی کنید دُم باشید نه سر. الان یادم نمیاد این حدیثو برای چی گفت و از کیه و چه ربطی به کدوم حرف داشت ولی منو یاد الگوی پذیرش میندازه. تو الگوی پذیرش بعضیا همون اول یه چیزیو قبول میکنن و میشن رهبر و سرتیم و بعضیا بعد از پذیرفتن گروهِ نخست میپذیرن و در واقع تابعن و بعضیا هم آخر از همه بهزور و با اکراه و احتیاط. من یه جاهایی جزو گروه اولم و یه جاهایی جزو گروه آخر. نمیدونم حدیث به این ربط داشت یا چی.
یه نکته هم نوشتم با این مضمون که در حوزه با سخن خدا کار میکنیم در دانشگاه با فعل خدا. اونجا راجع به اینکه خدا چه گفت و تو دانشگاه راجع به اینکه خدا چه کرد. تمایز جالبی بود بین حوزه و دانشگاه.
آخرین نکتهای هم که یادداشت کردم راجع به ازدواج در بهشت بود که میگفت روایت داریم در بهشت، حضرت معصومه با حضرت عیسی ازدواج میکنه. اینا تو این دنیا مجرد بودن و همسر بهشتی همن. بعد به شوخی گفت با این وصلت ما با اروپاییا فامیل میشیم.
پنج.
تا حالا به این فکر کردید که چقدر آمادگی دارید برای مردن؟ به اینکه وقتی مردیم فقط کارهامونو میتونیم با خودمون ببریم و به اینکه چه کارهایی کردیم تا حالا؟ من پونزده سال از این سی سال عمرمو تو همین فضای مجازی گذروندم. خوندم و نوشتم. با کلماتم حال خیلیا رو خوب کردم، به خیلیا خیلی چیزا یاد دادم ولی ممکن هم هست با همین کلمات دل کسی رو هم شکسته باشم یا از کسی بد گفته باشم و غیبت کرده باشم یا دروغ...؟ انصافاً با اینکه هر راستی رو نگفتم ولی جز راست هم نگفتم. جاهایی هم که بدگویی کردم یا کارهای بدی که فلانی در حقم کرده رو توصیف کردم سعی کردم ناشناس بمونه براتون. یا سعی کردم خوبیاشم بگم که منصف باشم. یه جاهایی عمداً تگ نکردم که شما متوجه نشید فلانی همینیه که فلان کارو کرده. میدونید که پای پستام کسایی که ازشون نوشتم یا اسم بردمو تگ میکنم. همیشه تو حفظ اطلاعات و اسم و رسم و چهرهها امانتدار بودم، ولی بازم نگرانم. حالا شاید بگید خب ننویس تا به گناه هم نیافتی! ولی اگه بعداً یقهمو گرفتن که تو که بلد بودی با نوشتن حال ملتو خوب کنی و چرا نکردی چی؟ اینکه در کنج عزلت بمونی و با مردم نباشی و خطا نکنی که هنر نیست. هنر اینه که در تعامل باشی و حواست به خطوط قرمز هم باشه.
شش.
امروزمو با خبر درگذشت ناگهانی سالپایینی ارشدم که پارسال بهواسطۀ دوست دوستم باهم دوست شدیم که راجع به مصاحبۀ ارشد ازم مشورت بگیره و هر چند وقت یه بار پیام میداد و راجع به درس و دانشگاه و امتحان سؤال میپرسید آغاز کردم. بر اثر بیماری. اولین و آخرین باری که از نزدیک دیدمش بهمن پارسال بود که برای گرفتن مدرک ارشدم رفته بودم فرهنگستان. امتحان معنیشناسی داشتن. بهش پیام دادم که بعد از امتحان ببینیم همو. دیدیم و دوستتر شدیم. حالا با احتساب مریمی که همکلاسی دوران دبیرستانم بود و فاطمه و سحری که سالپایینی ارشدم بودند و نازلی، سالبالایی دکتری و ایمانی که همکلاسی دورۀ کارشناسیم بود، قبل از اینکه سی سالم بشه مرگ پنجتا از همدرسهامو دیدم و بهنظرم همین پنج تجربه کفایت میکنه برای بیانگیزه شدن آدم برای زندگی و اینکه هی از خودش بپرسه خب که چی؟ که یادش باشه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، که دائم به خودش بگه ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، که با خودش تکرار کنه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.