۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راهآهن
شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شمارهی چهارصد و نمیدونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپهی چهارتخته، توی واگن شمارهی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونهام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپهی ششتخته.
۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت
از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطرهانگیز زندگیم یه چند تا عکس انتخاب میکردم و میدادم عکسپرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش میدادم و در واقع آپلودشون میکردم. و از اونجایی که نمایندگیش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل میگرفتم و هزینهی پست هم میموند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونهای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه میخواستم و بقیه برای خودم بود. عکسهای فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنهی خاطرهانگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکسپرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوشرویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شمارهی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقهای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکسپرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.
بعد همونجا وسط خیابون داشتم هولهولکی عکسا رو میدیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربهی به باد رفتن عکسام. سالهای اول دانشگاه عکسای مدرسهمو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همهشون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکیشم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشهی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق میزنم و میرسم به اون عکس، یاد اون روز میافتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر.
کوچهی بغل عکسپرینت خوابگاه دورهی کارشناسیم بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه میخورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش میکنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک میذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوشمسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده میکردم و میومدیم همین جا میخوردیم. یه بارم رفتیم کلهپزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس میگرفتم و سعی میکردم به دل و رودهم مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمیکنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسیم اینه وقتی سرشو میپزن، محتویات بینیش نمیریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟
۳. ساعت ۱۰، مترو شریف
این بیچارههایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنجشنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.
و جا داره یادی بکنم از کتابخونهی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزادهی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.
اون شرکته که یه مدت توش کار میکردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.
۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچهی نرگس اینا
۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونهی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم
۶. ساعت ۱۴، کمکم میخوایم میز ناهارو بچینیم.
۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار میخوریم.
۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار میخوریم. نرگس برای هفت نفر اندازهی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمهسبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!
۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچهها دارن ظرفا رو میشورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل میکنن. منم دارم ثبت میکنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی
۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانهترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسیشو بیاره نشونمون بده.
۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم میبینیم و چای دارچینی میخوریم و نرگس ازمون میخواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمیکنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.
۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم.
۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض میکنم برم خونهی دخترخالهی بابا
۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادیام و دارم شیرینیهای مورد علاقهی خودمو برمیگزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)
۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم میریم تهرانگردی. خستهام :( جنازهام بهواقع :(
۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیسپک، میدون ولیعصر
۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمهی حیواناته. کنار مجسمهی جغد عکس گرفتم و داریم برمیگردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(
۱۸. ساعت ۲۳ پنجشنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.
۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان میخوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!
۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر میکنم تو این یه ساعت چند تا تست میتونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همهش خواب میدیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بیحجاب میبینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغهی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی میدیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامهشون حضور به عمل رسونده بودم.
بلند شم یه کم درس بخونم :(
۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف میکنم حجم بستهم تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانهم هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر
۲۲. سردرد و ژلوفن!
۲۳. ساعت ۱۳، سبزیفروشی سر کوچهی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمهسبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوتهای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمیدونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.
۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجادهی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچهها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونهی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته میخونم احساس غریبی میکنم باهات :(
۲۵. چرا با بستهی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بستهی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟
۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.
۲۷. فردا راهپیماییای چیزی قراره رخ بده؟ ادارهجات و دانشگاهها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.
۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار میافته.
۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمیکنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.
۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگهنمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سوارهها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انساندوستانهی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونهش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.
۳۱. بخوای بری شریف، هم میتونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیباله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعهش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان میکنم.
۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه میتونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!
۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمهی عبور «من فارغالتحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.
۳۴. ساعت ۹، طبقهی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقهی دوم. از ده تا کتابی که میخواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. میدونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.
۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچههام جلسهشون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاههای دیگه کتاب نمیدیم. من الان دانشجوی دانشگاههای دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که میگین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره میکنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ میخواست تمریناشو تحویل تیای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذابهای اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبهرو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبهروی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسهشون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه میکنه :دی
۳۶. فعلا کتابخونهام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسهها میز و صندلیهایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرسوجو کنه و اگه امروز جلسهی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب میتونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایاننامهم با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمیکنم. دیگه گفتم یا باید برم خونهشون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنجشنبههاست و دیروز صبح باید میرفتم، یا تو این جلسههای تصویب معادلهای فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت میکردم. برم ببینم این سری چیا رو میخوان تصویب کنن.
۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بیخوابی میمیرم به واقع. تازه میخواستم خونهی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمیدونم میتونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش میکنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطرهی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض میکردم. قرار بود برم خونهشون. با مطهره اینا همسایهن و خب از اونجایی که مطهره همکلاسیم بود با مطهره راحتترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونهی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهمتر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنجشنبه برای همین رفته بودم عکسپرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو میخونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم.
ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103
۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول میکشه. خواستم برم کارت دانشجوییشو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمیگفتم کارت خودم نیست نمیفهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمیتونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشهدارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم.
۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دستفروش در فاصلهی یه متریم هستن و در حال مخزنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار میفروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمیدونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) میفروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیهشم توضیح میداد و میگفت خانومای آذری میدونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم) سراب نگهداشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بایدیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمیدونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.
۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایهی درختان باغموزهی روبهروی فرهنگستان. هم باغه، هم موزهی تانک و موشک و اینا. باغموزهی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزهی من به فرهنگستان این باغموزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغموزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول میکشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.
۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار میخوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...
۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس میلرزه موقع تایپ این سطور.
۴۳. یه کم صحبتهای شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطرهطوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))
۴۴. الان جلسهام. استاد شمارهی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبهروی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شمارهی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشیمو میگیرن میکنن تو حلقم.
۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟
۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معدهم و دل و روده و کلیههام دارن منفجر میشن، و نکتهی مهمتر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایههای چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان میخونید زیر میز تایپ میشن :))
۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبهروی اتاق استاد شمارهی یازدهه، هم با همهی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش میگیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمیرسه بگیرم.
۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونهی فرهنگستان نشستم روبهقبله دارم نون و پنیری که برای صبونهم تدارک دیده بودمو میخورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایدههاش و وبلاگ اصطلاحشناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمیخوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.
۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یهطرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغموزهم این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمیمونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت میریزم رو خودم، هم خودمو آتیش میزنم هم کتابخونه رو.
۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان مینویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصرهام.
۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه
۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟
۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونهی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر میگرفتم، هشت تا کتابو چه جوری میخواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکتهی غمانگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.
۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون میفروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده میشدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.
۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم میکنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن میپرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیقتر که فکر میکنم نای تایپ هم ندارم...
۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخوندهی دیروزو میخونم و کامنت میذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.
۵۷. جلسهی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همهی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسهی تصویب واژههای علم اصطلاحشناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث میکردیم و دغدغهمون بود. اصطلاحشناسی هم مثل زیستشناسی و زمینشناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأیگیری میکردن. یکی از بحثهای مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژهگزینی و یه عده هم میگن اصطلاحشناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادلها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصلهی وبلاگه، بگذریم. نتیجهی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاحشناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژهگزینی رو. جالبترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژهی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ میکنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار میکنن. یه عده اخیراً اعلامیههای اعتراضآمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه میگیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همهش برای واژهگزینی نیست و صرف کارهای دیگهی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجهی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجهی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخشها تقسیم میشه و فقط یکی از بخشها واژهگزینیه.
۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه میگرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.
۵۹. امروز تولد خالهی هشتادسالهی باباست. مامان همین دخترخالهای که الان خونهشم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خالهی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوههای خودش برنامهای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک میگرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچهی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جادهها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درستترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همهشون شمارهی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خالهی هشتاد سالهی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خالهی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطرهانگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و ششتخته گرفتم براشون. همهشونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی
۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربههای جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم میرفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغموزهای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دورهی ارشدم زیاد و دورهی کارشناسیم یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضهی نماز. معمولاً وضو میگرفتم میرفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربههای جدید استقبال میکنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامهی صبونهی فردا رو با منیره تنظیم میکنم.
۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونهی اینجا کتابایی که میخوامو نداره.
۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.
۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض میکنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.
۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژهی روز سهشنبه صحبت میکنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمیدونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونهسوالهای شریفو میارم میذارم جاکفشی شمارهی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، میذاشت هم من ارتباط برقرار نمیکردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شمارهی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بیواسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟
ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751
۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمههام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمیخوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.
۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده میکنم. برنامهی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو میشنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازیای هستی که میخوام ببینمت)
۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله میفرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی میخواد وا شه و من هی دارم گرهشو محکمتر میکنم. تو هم انگار نه انگار)
۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام میخوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشهی بشقابم. بعد دیدم خستهام. خیلی هم خستهام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بیخیال شدم و خوردم. و نمردم.
۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درونمایهی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمیدونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟
۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.
۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظهی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)
۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خالهی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شمارهی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمیشد. و آیدیش در اون شرایط بهکار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شمارهشو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. میتونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت میرسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران میشدم. تا هفت میرسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ میخوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره میرسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی میتونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت میرسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت میرسی x4 یا طبق اس ام است هفت میرسی x1؟ گفتم وقتی اسمس میزدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر میکردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب میدادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیشبینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی
۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر میشدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاهها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.
ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب میکنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.
به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.
۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.
۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.
گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟
واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همهش دروغه. جواب دادم جلوی اسنکفروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی
۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی
١٩:٣١ پیام دادم یه دیقهی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.
۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکدهی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونهی دانشکده داریم کد میزنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون همدانشگاهیام بودن (به جز شنهای ساحل که همدانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هماتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامهای برای اولین دیالوگهامون در آغازین لحظههای دیدار نداشتم. پس بیمقدمه نشستیم به خوردن اسنکها. حرف زدیم و بعدشم جعبهی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبهی نیمهجانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همهی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبانشناسانه به علاوهی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزمگویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمیدونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی میکردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیهی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری میکرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو میشنوی سینش کن :دی
۷۴. میدونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفتوآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یکساله) و نرگس (دقیقاً ششماهه) میخواستم اسباببازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض میکردم. من ولی به هر حال باید میرفتم و کتابای کتابخونه رو پس میدادم. نشستم از همهشون عکس گرفتم. نمیتونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمیتونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که میخواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی میکردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همهشون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقهی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقهی دوم. اون سه تای طبقهی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی میکنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جملهشو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونهی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقهی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقهی اول گفتم آقای طبقهی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبهی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.
۷۵. تو همون کوچهای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم میرفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار میذاشتیم سر کوچهی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامهریزی میکردیم.
۷۶. ساعت ۸:۵۸ سهشنبه. از بستهی یه هفتهای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|
۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقهی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و میخواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبهها به درد میخوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.
۷۸. ساعت ۱۴، سهشنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکدهی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.
۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونهای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمیخوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمیتونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ میخوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ میخوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار میخورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونهتون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونهی نرگس، ایشالا اسفندم میخوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم میبینیمت.
۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونهای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونهی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش میگذره حتما.
۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالیکه گیر مسئول حواسپرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر میرسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیاد دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟
۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاههای متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا میگیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.
۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادیام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.
۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من میخوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا میخواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگهنمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرسوجو میکنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجستهی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من میخوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.
۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.
۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.
۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونهی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بیقراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم میریزه.
۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباببازی برای بچهها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازهها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره میگفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمیخواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایینتر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.
۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راهپله. همکف. الان میرسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.
۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت میخوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم میتونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو میبینیم. شاید من اومدم تبریز. میترسم این یکیم ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد).
۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من میفرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا میرسونم دستت. حالا یا خودم میام یا میفرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که میسپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.
۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سهشنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگهای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سهشنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.
۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سهشنبه، من: امروز میتونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمیدونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان میتونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.
۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع میکنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمیگردم خونهشون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راهآهن. من: الهام همین الان نمیتونم. وسیلههامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت میکنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم میتونم وسیلههامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامههات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.
۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اساماس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.
۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.
۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.
۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.
۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس میبینمت. حدودا چه ساعتی میرسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز.
۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض میکنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسهی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامهم رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمیخوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بینظمن و همچنین از بس شلوغه که میترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامهم رو بهم میدن یا نه. من: اونجا حداکثر کارم یه ساعت طول میکشه. بعد خودمو تا ۲ میرسونم الزهرا. الهام: آره جلسهی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیقترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.
۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه میدی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بیآرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه میرسم.
۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت میشینم.
۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بیآرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بیآرتی آزادی-تهرانپارس یا راهآهن-تجریش؟ من: تهرانپارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمیکنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر میرسم! ولی قبل از ۱۱ میرسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.
۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.
۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسهی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه میرسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیهی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام میدم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)
۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر میرسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسهت شروع شده و اون جوری نه میتونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسهت همو میبینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟
۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.
۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمیدونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بینظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی میتونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.
۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازهها رد میشم و قاب عکس و اسباببازیا رو میبینم با حسرت نگاشون میکنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه میدونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ میکردم.
۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرفتر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمیدونم دعام مستجاب میشه یا نه.
۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟
۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیهی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم.
۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمسهای این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمیگردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونهسوالات پایانترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید میرسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بیآرتی خودمو میرسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.
۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بیآرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمیگردم) هم میتونی با همین بیآرتی بیای متروی توحید و بری راهآهن. از توحید به راهآهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)
۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.
۱۱۶. نمازخونهشون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز میخونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.
۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث میکردیم این بود که شهید باهنر خوشتیپه یا شهید بهشتی. بعد من میگفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان میندازه :دی
۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سهشنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بیآرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر میکنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راهآهن چجوری باید برم؟ گفتن با بیآرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاههایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راهآهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راهآهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو میگفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راهآهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاههای شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راهآهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو میخونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. میرفتم راهآهن حوصلهام سر میرفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.
۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضهی نماز صبح نگهداشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری میکنم براش.
من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح میخونمش برات.
ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani
منیره: بیت چهارم نسرین
من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگهداشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.
chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del
ke baz minatavanad gereft nazreye sani
ینی یه جوری در نگاه اول دلبری میکنی که کار به نگاه دوم و سوم نمیرسه. طرف از دست میره دیگه.
۱۲۰.
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
۱۲۱. ۷:۳۰، راهآهن تبریز
۱۲۲. ۷:۴۵، با بیآرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...
۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!
۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته میپرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!
۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگکفروشی روبهروی برج بلور سنگک میخرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک میخرم.
۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.
پایان
تا سهشنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل میکنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار میکنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناساییم نکنن :دی