1. اگر با وبلاگی تازه آشنا شدهایم و برای اولین بار میخوایم کامنت بذاریم، اگر فکر میکنیم این آخرین کامنتمون نیست و میخوایم به ارتباطمون ادامه بدیم، بهتره این اولین کامنتمون از نوع اول (معرفی خودمون) باشه. نگیم آدرس وبلاگمو گذاشتم و طرف میاد پروفایل وبلاگم و پستامو میخونه و باهام آشنا میشه. خودمون خودمونو معرفی کنیم و بگیم کی هستیم. این کارمون اعتماد نویسنده رو جلب میکنه و به تداوم ارتباطمون کمک میکنه. میتونیم همون چیزایی که تو پروفایل وبلاگمون نوشتیم رو بگیم. میتونیم به اشتراکاتمون با نویسنده اشاره کنیم: من هم اهل فلان شهرم، من هم فلان دانشگاه درس خوندم، من هم این مشکل تو رو دارم، من هم فلان ویژگی رو دارم، من هم فلان چیز رو دوست دارم،... بستگی به خودتون داره که چه طوری خودتون رو معرفی کنید، چه اطلاعاتی در اختیار طرف مقابل بذارید و چه تصویری تو ذهنش ایجاد کنید. سعی کنید این تصویر نزدیک به واقعیت باشه. جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. حداقل اطلاعاتی که برای یک ارتباط مجازی لازمه جنسیت و حدود سن و سال ماست. نتیجهی بررسی کامنتهای دو سال اخیرم و اولین کامنتهای شما نشون میده کمتر از ده درصدتون، که اغلبتون هم خوانندهی جدید بودید، خودتونو معرفی کردید. اعتمادسازی موضوع مهمیه و برای تداوم ارتباط تو فضایی که همدیگه رو نمیبینیم و نمیشناسیم لازمه.
2. به عنوان یک تازهوارد، تحت تأثیر جو حاکم بر کامنتها و پاسخها قرار نگیریم. ممکنه ما در حال خوندن وبلاگی باشیم که خوانندگان و کامنتگذاران اون وبلاگ، آشنایان و دوستان صمیمی و نزدیک و حقیقی بلاگر هستند. لزومی نداره نویسنده هنگام پاسخ دادن به کامنتها این نکته رو عنوان کنه که کسی که هماکنون در حال پاسخ دادن به کامنتش هستم فلان کسم هست، و انتظار بجایی نیست اگر همان لحنی رو از نویسنده هنگام پاسخ دادن به کامنتمان انتظار داشته باشیم که اون لحن رو برای سایر کامنتها داره.
3. با هر کس متناسب با شخصیتش برخورد کنیم. هر وبلاگی و هر بلاگری علاوه بر یک سری ویژگیهای عمومی که اغلب وبلاگها و بلاگرها دارن، ویژگیهای خاصی داره که قبل از ارتباط و ضمن ارتباط باید به این خصوصیات توجه کنیم. همه مثل هم نیستن. وقتی داریم کامنت میذاریم اینکه چی میگیم مهمه، ولی اینکه اینو به کی، چه جوری میگیم مهمتره. ارتباط با هر کسی قلق خاص خودشو داره. انعطافپذیر باشیم.
4. کامنت گذاشتن برای بلاگری که کامنتهای وبلاگش بسته است و هیچ جا هیچ کامنتی برای بقیه نمیذاره یا حداقل کامنت عمومی نمیذاره سختتر از ارتباطگیری با بلاگریه که کامنتهاش بازه و به کامنتها جواب میده و برای بقیه هم کامنت میذاره. موقع کامنت گذاشتن برای یه همچون وبلاگهایی بیشتر دقت کنیم.
5. زمانشناس باشیم. به زمان کامنتهای درخواستی، پرسشی و انتقادیمون بیشتر توجه کنیم. این سه نوع کامنت، حساستر از بقیهی کامنتها هستن. و کامنتهایی که پاسخ به پرسش نویسندهن اغلب تاریخ انقضا دارن. اگر دیر جواب داده بشه، شاید دیگه به درد نخوره و کمکی نکنه.
6. وقتی نویسنده احساسشو در قالب یک شعر، جمله یا عکس پست میکنه، لابد نخواسته یا نتونسته مستقیم و واضحتر و شفافتر از این بگه و توضیح بده. گاهی زیبایی پست به مبهم بودن و ایهام و ابهامشه. اغلب نویسندهها کامنتهای یه همچین پستهایی رو میبندن. در مواجهه با چنین مواردی یا سکوت کنیم، یا کامنتی در قالب یک شعر، جمله، یا عکس با همون مضمون ارائه بدیم و ترجیحاً چیزی نپرسیم.
7. اگر پستی رو کامل نخوندیم، یا سرسری و با بیحوصلگی خوندیم ترجیحاً براش کامنت نذاریم.
8. کامنتهای بیربط رو هر موقع، ذیل هر پستی نذاریم.
9. پستهایی که غم ازشون میباره رو از سایر پستها تشخیص بدیم، تفکیک کنیم و با احتیاط بیشتری براشون کامنت بذاریم.
10. اگر پستی رو خوندیم و نفهمیدیم، اگر میخوایم بفهمیم سؤالاتی در راستای رفع ابهاممون بپرسیم و اگر نمیخوایم بفهمیم ترجیحاً کامنت نذاریم.
11. برای هر پستی نمیشه کامنت پرسشی گذاشت، هر سؤالی که به ذهن میرسه رو نمیشه پرسید و هر پرسشی رو نمیشه به صورت عمومی مطرح کرد. اگر سؤالمون شخصیه و سوال بیجایی نیست، ترجیحاً خصوصی بپرسیم. چرا عمومی نه؟ چون پاسخ هر پرسشی رو نمیشه در اختیار هر کسی قرار داد.
12. کامنت گذاشتن برای پستهای کوتاه کار آسونی نیست. «آقای ط. انصراف داد». همهی پست همین یه جمله است. چه کامنتی بذاریم؟ بپرسیم آقای ط. کیه؟ بپرسیم چرا انصراف داد؟ متأسف بشیم و ابراز ناراحتی کنیم؟ یا هیچ حرفی نزنیم؟
13. مجبور نیستیم برای هر پستی کامنت بذاریم. حتی وقتی ازمون سوالی پرسیده میشه، یا سوالی میخونیم که جوابش رو نمیتونیم بدیم، با ذکرِ «من نمیدونم» عبور کنیم. یا حتی اینم نگیم و سکوت کنیم.
14. اگر وبلاگ و ایمیل ندارید و نمیخواید با اسم خودتون کامنت بذارید، اما فکر میکنید کامنتی که میذارید آخرین کامنتتون نیست و میخواید به ارتباطتون ادامه بدید، یه اسم مستعار خوب برای خودتون انتخاب کنید. سه نقطه و علامت سوال و ناشناس و بینام و یه دختر و مهم نیست اسامی خوبی نیستن. شما مجبور نیستید اسم واقعیتونو بگید، ولی انتظار نداشته باشید نویسندهای که چند صد خواننده داره یادش بمونه شما کدوم یه دختری.
15. نمیشه مستقل از اینکه کی کامنتو گذاشته به کامنت جواب داد. اگر نویسنده حداقل پیشفرضها رو در مورد کامنتگذارنده نداشته باشه، به کوتاهترین و عامترین شکل ممکن پاسخ خواهد داد. پس اگر کیفیت پاسخی که دریافت میکنیم برامون مهمه، خودمون رو معرفی کنیم و اطلاعات کافی در اختیار کسی که براش کامنت میذاریم قرار بدیم.
16. همیشه دوزاری نویسنده رو کج تصور کنید و با کنایه و استعاره و غیرمستقیم و در لفافه کامنت نذارید. اگر مطلبی هست که باید بیان بشه، بهتره که مستقیم، در قالب مناسبی گفته بشه که هم درست درک بشه و هم سوء برداشت رخ نده.
17. هر موقع احساس کردید نویسنده در ضلالتی آشکار به سر میبره و باید امربهمعروف و نهیازمنکرش کنید، قبل از هر اقدامی به کتاب دین و زندگی دبیرستانتون مراجعه کنید تا یک سری نکات براتون یادآوری بشه. اینکه آیا اون امری که در موردش میخواید نویسنده رو نصیحت کنید واجب و حرام هست یا نه، آیا فقط یک بار ترک یا انجام گرفته یا ادامه داره، احتمال تأثیر کامنتتون چقدره و آیا ممکنه این حرفتون ضرر روحی، جسمی، مالی، آبرویی و هر آسیب دیگری به شما یا اون فرد بزنه یا خیر. امربهمعروف و نهیازمنکر واجب کفایی هست. ینی اگه یکی دیگه بهتر از شما این کارو میتونه انجام بده، اجازه بدید یکی دیگه این کارو انجام بده.
18. اَحَبُّ اِخوانی إلَیَّ مَن اَهدی اِلَیَّ عُیُوبی. یعنی محبوبترینِ برادرانم نزد من کسی است که عیبهای مرا به من به عنوان «هدیه» بازگوید. امام صادق (ع) میگه. نظامهای سالم ارتباطی، فیدبک را غنیمتی برای اصلاح خود قلمداد میکنند. فیدبک به مفهوم بازگرداندن بخشی از خروجی یک سیستم و ترکیب آن با ورودی به منظور کنترل خروجیست. دلایل دیسلایک کردن پستها رو بگید. اگر در محتوای نوشتهها، فونت و سایز و رنگشون یا ظاهر و قالب وبلاگ یا لحن و رفتار نویسنده ایرادی میبینید بگید. انتقاد کنید، پیشنهاد بدید. ترجیحاً خصوصی بگید و یادتون باشه لزوماً حق با شما نیست.
19. سعی کنیم انتقادمون واقعاً سازنده باشه. تخریب نکنیم، محکوم نکنیم، کاری نکنیم که اعتماد به نفس نویسنده کم بشه و یا موضعگیری کنه.
20. سعی کنیم در هر کامنت فقط به نقد یک موضوع بپردازیم و اون پست رو از هزار جهت مورد بحث قرار ندیم. نظرمون رو با بیان یکی از جنبههای مثبت نوشته آغاز کنیم و بعد به نقدش بپردازیم.
21. روزمرهنویسی به معنیِ دادنِ اجازهی دخالت در مسائل شخصی نیست. اگر وبلاگی رو میخونید که نویسنده خاطرات شخصی، کاری، درسی، خانوادگی، روزمرگیها و موضوعاتی از این قبیل رو مینویسه، بدون توجه به صمیمی بودن یا نبودن با نویسنده، حساس بودن یا نبودن نویسنده، رعایت کردن یا نکردن اخلاق و ادب و خیلی مسائل دیگر، با سوالات آزاردهندهای مثل «دَرست تموم نشد؟»، «ازدواج کردی؟»، «کی بچهدار میشین؟»، «درآمدت چقدره؟» و بدون اینکه نظر شما رو خواسته باشن، مثلِ «من اگه جای تو بودم کارمو عوض میکردم»، «من اگه جای تو بودم رشتهمو تغییر نمیدادم»، «من اگه جای تو بودم با این دختره ازدواج نمیکردم»، «من اگه جای تو بودم با فلانی قطع رابطه میکردم» در مورد مسائل شخصی زندگی نویسنده نظر ندید.
22. شعاعی که هر کس برای حریمش تعیین میکنه متفاوته. این شعاع رو تشخیص بدیم و رعایتش کنیم. برخی بلاگران مسئلهای با ورود دیگران به حریم خصوصیشون ندارن و برخی هم با این قضیه به شدت مشکل دارن.
23. بهتره راجع به یه سری مسائل تجسس نشه و سوالی پرسیده نشه. چه از طریق پرسش از خود اون فرد و چه از طریق پرسش از دیگران. و نظر دربارهش داده نشه. مگر اینکه خود فرد ازمون نظر و مشورت بخواد راجع بهشون. یا اگر ازشون مطلعیم، بقیه رو راجع بهشون مطلع نکنیم. مثلِ شغل فرد، شغل والدین، شغل همسر یا هر فرد دیگری از اعضای خانواده و محل کار و میزان درآمدشون. به عنوان مثال اگر دارید خاطرات یک معلم یا استاد رو میخونید، لزومی نداره بپرسید معلم یا استاد چه درسیه. اگر خودش صلاح بدونه لابهلای پستاش به این نکته اشاره میکنه. اگه نه که به ما ربطی نداره. یا اگر خاطرات درسی و دانشگاهی یک دانشجو رو میخونیم یادمون باشه که رشته، دانشگاه، معدل، رتبه، درصد و نمرات و حتی واحدهایی که داره و نداره و درسهایی که افتاده هم جزو حریم خصوصیش هست و اجازه نداریم چیزی بیشتر از آنچه که خودش مینویسه ازش بپرسیم. یا عقاید مذهبی و سیاسی، مثل خداباوری یا خداناباوری، نماز خوندن یا نخوندن، روزه گرفتن یا روزه نگرفتن، رأی دادن یا ندادن و به کی رأی دادن، راهپیمایی رفتن یا نرفتن و دلایل هر کدام از این کارها. اگر از محتوای پستی متوجه شدید نویسنده هر کدام از این کارها رو انجام میده یا نمیده، قبل از هر گونه اقدام برگردید و بند 17 رو مجدداً بخونید.
24. کامنت نامربوط با کامنت بیربط فرق داره. مثال برای کامنت بیربط: «سلام عزیزم. من رتبهی کنکورم فلان شده. به نظرت پزشکی بخونم یا دندون؟» پاسخ: «به نظرم به فلان و بهمان دلایل دندون بخون». مثال برای کامنت نامربوط: «سلام. بنده قصد دخالت ندارم ولی خوب به نظر بنده ای کاش رشتهی برق رو ترجیحاً ادامه میدادید. مثلاً همون شریف. الانم تو مقطع دکترا بودید یا مثل دخترخانمهای فارغالتحصیل شریف میرفتید دنبال اپلای! البته نمیخوام این پاسخ کلیشهای رو بشنوم که رشتهی مورد علاقهام زبان بود یا میخوام به کشورم خدمت کنم نرفتم خارج! به اعتقاد من شما یکی از بهترین شانسهای زندگیتون رو پشت پا زدید. البته الان هم اصلا دیر نشده، آخه زبان رو میتونستید به طور جانبی هم بخونید». کامنت نامربوط نذارید. هیچ وقت، برای هیچ کس.
25. مسأله :دی
برخی کامنتگذاران کامنت میگذارند، ولی کامنت عمومی نمیگذارند (گروه A). وقتی برای پستی که کامنتهاش بازه کامنت خصوصی میگذاریم، یا محتوای کامنتمون خصوصیه و نمیخوایم بقیه از محتوای حرفامون آگاه بشن (A1)، یا اساساً نمیخوایم بقیه بدونن ما برای فلان پست و فلان بلاگر کامنت گذاشتیم یا میگذاریم (A2). اغلب بلاگران ترجیح میدن اگر پاسخی به کامنتی میدن، این پاسخ از طریق ایمیل یا تلگرام و سایر کانالهای مجازی جز وبلاگ نباشه (گروه B). برخی از خوانندگان و کامنتگذاران وبلاگ ندارند (گروه C).
حال اگر گروه C بخوان برای گروه B کامنت خصوصی بذارن و انتظار پاسخ داشته باشن، در شرایط A1 باید ابتدا کامنتشونو خصوصی بیان کنن و بعد بلافاصله یه کامنت عمومی بذارن تا جواب کامنتشونو ذیل کامنت عمومیشون دریافت کنن.
و اگر گروه A2 بخوان کامنت عمومی بذارن، میتونن کامنت عمومیشونو با هر اسم دلخواه دیگهای جز اسم خودشون بفرستن و بلافاصله یه کامنت خصوصی بذارن و بگن اون کامنت عمومی رو اونا نوشتن.
26. اگه شما هم نکتهای به ذهنتون میرسه بگید :)
شما گفتید: واقعاً وبلاگنویسی که مخاطبان بالا داره و دائما هم پاسخگو هست که از طرف مخاطب نوعی احترام محسوب میشه فارغ از نیت وبلاگنویس از این پاسخگویی، اگر سیستمی عمل نکنه و چهارچوب و قوانین نداشته باشه بعد یه مدت یا مجبوره کامنتها را ببنده یا دیگه آن پاسخگویی قبل را نداشته باشه یا به قرص اعصاب پناه ببره. اینو میتونی بذاری پیشگفتار کتاب وبلاگنویسیت :دی
با بازنشر یکی از پستهای تابستان 93 نیکولا شروع میکنم. «فلان مطلب عاشقانهات دربارهی منه دیگه؟ مگه نه؟ (فرستنده کیست؟ پسری که تا به حال نه اسم او را شنیدهام، نه او را دیدهام، نه حتی قبل از این به من ایمیل داده است. اما مطمئناً خودشاخپنداری دارد)، ببین اون پسره توی اون مطلبت منظورت کیه؟ (فرستنده کیست؟ یک آشنا که معمولاً مخاطب مطلبم را خودش، برادر خودش، پدر خودش، یا یکی دیگر از بستگانش فرض کرده باشد)، تو واقعاً یه فمینیسم نفهمی! متأسفم برای تو و برای خودم که نوشتههات رو دوست داشتم. (فرستنده کیست؟ شخصی که حتی یک خط از متن هجده خطی وبلاگم را نخوانده و تنها با دیدن کلمه «مرد» داخل متن به این نتیجه رسیده که من به مردها توهین کردهام و یک فمینیسم نفهم هستم)، ببخشید من گیج شدم. توی پست آذر دو سال پیش در مورد کسی نوشته بودی که موهای دستش بور بود. ولی پسری که الان ازش نوشتی مشخصه که چشم و ابرو مشکیه. تو شکست عشقی خوردی یا از این عوضیایی که با ده نفر دوستن؟ (فرستنده کیست؟ یک کارآگاه مخاطبنما که پیوسته ساعاتی از روز را به بررسی و تجسس در متون وبلاگ بنده میپردازد)، لطفا توی پیوندات این لینکمو بذار و تعریف کن و بگو حتما بخونن. (فرستنده کیست؟ دوست عزیزی که وبلاگ را با نیازمندیهای روزنامهی همشهری اشتباه گرفته است)، عزیزم خیلی قشنگ مینویسی. من عاشقت شدم. این شمارمه. میشه بیشتر آشنا شیم؟ (فرستنده کیست؟ واقعاً نمیدانم کیست و پیش خودش چه فکری میکند.)»
در «وصایای1» و «وصایای2» در مورد چگونه نوشتن و چگونه خواندن بحث کردیم و «وصایای3» رو اختصاص دادیم به بحثِ کامنتشناسی و انواع کامنت رو بررسی کردیم. [یکی از فانتزیام اینه که وبلاگنویسی به عنوان علم مطرح بشه و تو دانشگاهها تدریس بشه. منم سالهای واپسین عمرم استادِ درس وصایای خودم باشم و از بلاگران جوان امتحان بگیرم و مثلاً یکی از سوالا این باشه که برای فلان موضوع یک پست کوتاه و یک پست طویل بنویسید، یا برای فلان پست یک کامنتِ پرسشیِ خصوصی، یک کامنت انتقادی عمومی و یک کامنت بیربط بگذارید و برای فلان کامنت پاسخ مناسب بدهید]
کامنت در لغت به معنای توضیح، تفسیر و تعبیر هست و در وبلاگها معمولاً به نظر خوانندگان مطالب اطلاق میشه. خوانندگان وبلاگ میتونن نظرات خودشون رو دربارهی مطلبی که نویسندهی وبلاگ نوشته، پای مطلب اضافه کنن و سایر خوانندگان میتونن نظراتشون رو در مورد نظرات بقیه بنویسن. و شاید لذتبخشترین و ارزشمندترین بخش وبلاگنویسی همین امکان استفاده از نظر خوانندگان هست که باعث میشه یک ارتباط دوطرفه بین بلاگر و خوانندگان، و خوانندگان با همدیگه ایجاد بشه. ما معمولاً بعد از خوندنِ کتاب نمیتونیم نقد یا نظرمونو به گوش نویسنده برسونیم، ازش تشکر کنیم یا ابهاماتی که در حین مطالعه برامون پیش اومده رو ازش بپرسیم. اما کامنتدونیِ وبلاگ این امکان رو به ما میده تا با نویسنده ارتباط برقرار کنیم. کامنت بذاریم و پاسخش رو دریافت کنیم. البته ممکنه نویسندهی وبلاگ در تنظیمات وبلاگش اجازهی گذاشتن کامنت و یا اجازهی انتشار نظرات رو قبل از کنترل توسط خودش نداده باشه، و حتی ممکنه کامنت گذاشتن رو به کسانی که وبلاگ دارند یا قبلاً کامنتی ازشون تایید و منتشر شده محدود کنه. برخی نویسندگان کامنتها رو میبندن و ایمیلشون رو در اختیار خواننده قرار میدن، برخی، کامنتها رو باز میذارن، ولی جواب نمیدن، یا جواب میدن، ولی تأیید و به صورت عمومی نشون نمیدن. سلیقهها متفاوته و هر بلاگری سلیقه و دلایل خودشو داره.
هر کامنتی برای هر پستی مناسب نیست. برای اینکه ببینیم کدوم کامنتها برای کدوم پستها مناسب هستن و برای کدوم پستها مناسب نیستن، بر اساس محتوا طبقهبندی و به دستههایی تقسیمشون میکنیم و در صورت لزوم نمونه و شاهد میاریم تا به این سوال پاسخ بدیم که یک کامنت خوب چه ویژگیهایی رو باید داشته باشه و چه ویژگیهایی رو نه.
انواع پست:
- نوع اول. پستی که محتوای معرفی و آشنایی داره. پروفایل هم بهش میگن و با خوندن این پست شناختی نسبی راجع به نویسنده به دست میاریم. مثال: شرح حال میرزاده خاتون، ابوت می هولدن کالفیلد، معرفی دو کلمه حرف حساب آقاگل، پروفایل تورنادو
- نوع دوم. پستهای تخصصی که در مورد یک موضوع علمی، هنری، اجتماعی، فرهنگی، ورزشی، سیاسی و مباحثی از این قبیل نوشته شده باشن. مثال: هفتاد کیلو قضاوت (ویار تکلم)، رضا رشیدپور جسارتاً تقدیم میکند (مترسک)، BTC و دنیای تاریک آدمههای نگونبخت (یک آشنا)
- نوع سوم. پستهایی با محتوای شعر، عکس، آهنگ، کلیپ، بخشی از یک نوشته، کتاب و هر آنچه که نویسنده اغلب خود آن را خلق نکرده است. مثال: لبخند تو را دیرزمانیست ندیدم (الانور)، دانلودانه (نیمه سیب سقراطی)، سمیرا، خادمی از دانمارک (فیشنگار)، این ویدئو را ببینید (بالون سرگردان)
- نوع چهارم. یادداشتها و خاطرات روزانه و مسائل زندگی شخصی نویسنده. اغلب پستهای اغلب وبلاگها.
- نوع پنجم. ترکیب همگن نوع 2 و 3. (ترکیب چیزی که خودت خلق نکردی با چیزی که خودت خلق کردی. پستهایی مثل نقد فیلم و کتاب، تفسیر و ترجمهی یه شعر یا آهنگ). مثال: Bullshit in the Rye (هولدن کالفیلد)، جشنواره فجر 96 (دکتر میم)
- نوع ششم. ترکیب همگن 2 و 4. مثال: زنان ناقصالعقل (شباهنگ)
- نوع هفتم. ترکیب همگن 3 و 4. سحر ندارد این شب تار (شباهنگ)
- نوع هشتم. ترکیب همگن 2 و 3 و 4. مثال: شرح زندگانی من، بخش 1 و بخش2 (شباهنگ)
منظور از ترکیب همگن اینه که پست مرکب مذکور، ترکیب چند بند به صورت شمارهگذاری و صرفاً باهمآیی چند متن با موضوعات مختلف در قالب از هر دری سخنی توی یه پست نیست.
انواع کامنت:
1. کامنتهای «معرفی»، از نوعِ من کیستم، از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود و خوشوقتم از آشناییتون. معمولاً اولین کامنتها یه همچین کامنتهایی هستن و بهتره که باشن. در این کامنتها کامنتگذار به ارائهی یک سری اطلاعات شخصی دربارهی خود میپردازد. نمونههای خوب:
«سلام. تقریبا دو سه ماهی میشه که وبلاگتو میخونم. من وبلاگتو از طریق وبلاگ یکی از بچههای سایت جیم پیدا کردم. اگه الان اسمشو بگم خب اونم میفهمه که وبلاگشو میخونم. ولی موردی نداره چون باید ازش متشکر باشم که منو با یه طویلهنویس باحـــــــــــــــــــال آشنا کرد. جدی وبلاگت خیلی باحاله چون جز به جز اتفاقا رو مینویسی و شاید باورت نشه ولی من مطلبتو (پستهاتو) یکجا میخونم. اینقد که آدمو جذب خودش میکنه :) وقتیم عکسای خوشمزههاتو میذاری خیلی کیف میکنم خخخ»
«وری قشنگ وبلاگدِ. علاقه دارم انواع مدل آدم و تیپ شخصیتی مختلف رو بشناسم. وبلاگتونم از ناکجاآباد پیدا کردم. یعنی دقیقاً نمیدونم از کجا. یه خورده ترکم. اهل ارومیه نیستم فقط اونجا درس میخونم. الکترونیکم میخونم. راستی میدونی که مهندس یه جورایی فحشه؟ :دی در هر حال من میخونم وبلاگتون رو با اجازه. امیدوارم با تبادل لینک موافق باشی و دیگر هیچ»
«فک میکنم شما شریفی باشید! من هم شریفی هستم! از آشناییتون خوشبختم :)»
2. برخی کامنتها ابراز احساسات و هیجان هستن. تعریف، تمجید، تبریک، تسلیت، تعجب، ابراز علاقه، اظهار دلتنگی، دعا، جملات انرژیبخش، اعلام حضور، موافقت، مخالفت، همراهی، همدردی، همحسی، توهین، تهمت، فحش، بد و بیراه، عبارتهای کوتاهی مثل چه جالب، چه عجیب، چه خوب، احسنت، آفرین، لایک، عالی بود، ممنون، التماس دعا و شکلکهایِ :)، ^-^، خخخخ، [بوس]، [گل] و...
ویژگی این کامنتها اینه که کوتاهن و کامنتگذار وقت و انرژی زیادی صرفشون نمیکنه.
3. کامنتهای «خاطره». خاطرهای که با خوندنِ پست، یادِ خواننده افتاده و تعریفش میکنه.
ویژگی این کامنتها اینه که میتونن اعلام استقلال کنن و پست بشن خودشون.
مثال: کامنت شباهنگ برای این پست، این پست و نیز این پست
4. کامنتهای «پرسشی»، شامل جملاتی که با آیا، چرا، چه جوری، کدوم، کِی، کجا و کی شروع میشن. سوالات درسی، شرعی، احکام، چه کنم، چه نکنم، مشاورهی درسی، خانوادگی و حتی ازدواج. سوالاتی که یا جهت رفع ابهام پرسیده میشن، یا رفع کنجکاوی :|، یا برای مشورت. مثال:
«شما میدونید چرا وبلاگ رادیوبلاگیها دو هفتهست بهروز نمیشه؟»، «پدرتون معلمه؟»، «شنهای ساحل اسم مستعار دوستتونه؟ حالا چرا این اسم؟»، «به سلامتی خبریه؟ قراره شیرینی بخوریم؟»، «مارشمالو چیه؟»، «تنعم ینی چی؟»، «معنی تراوش چیه؟»، «شما توی شهر خودتون میرید دانشگاه پس چرا در خوابگاه هستید؟»
«سلام خسته نباشید. اگر اشتباه نکنم و با توجه به نوشتههاتون شما برق شریف خوندین یه مقطعی رو. من از طریق آقای... آشنا شدم. راستش من یه حماقت محض کردم تو انتخاب رشته و هوافضا رو زودتر از برق زدم! وگرنه خیلی برق رو دوست داشتم و البته هوافضا رو هم دوست دارم. الان هوافضای خواجه نصیر رو آوردم. (دیشب نتایج اومد) میخواستم بپرسم به نظر شما بازار کارش خوبه؟ میشه از دورهی لیسانس مثل برق و کامپیوتر شروع به کار کرد؟»
«شباهنگ جان سلام. من،...، یه بچه کنکوری در حال انتخاب رشته هستم. نظر به اینکه همیشه خاطرخواه ادبیات بودهام و این سه سال اشتباهی ریاضی فیزیک خواندهام و حالا هم دنیای زبانشناسی و زبانهای باستانی برایم یک طور آرزوی دور شده؛ کَمکی مرحمت میفرمایید راهنماییم کنید؟ بیخیال شوم دوباره بخوانم برای کنکور انسانی؟ در کنار همین رشتهی مرتبط با دیپلمم در دانشگاههای پیام نور یا آزاد بدون آزمون بروم سراغ ادبیات؟ تفریحی پیاش را بگیرم و بروم دنبال فنی خودم؟ ها، راستی، زبانشناسی یک رشتهی مجزاست یا باید لیسانس ادبیات داشته باشید و برای ارشد آن را انتخاب کنید؟ پیش پیش ممنون محبتتان هستم.»
5. برخی کامنتها «پاسخ» هستن. پاسخ به سوالی که نویسنده پرسیده. مثال: کامنتهای پستِ کمک (جولیک)، کامنتهای پستِ به کمکتون احتیاج دارم (شباهنگ) و کامنتهای پستِ کمکم میکنید؟ (شباهنگ)
6. برخی کامنتها «درخواست» هستن. درخواست دنبال شدن، مثل «دنبالت کردم، دنبالم کن»، «به منم سر بزن»، درخواست کامنت، درخواست پست، درخواست منبر، درخواست رمز، جزوه، آدرس، شماره، عکس، آشنایی، و حتی درخواست ازدواج. که گاهی به صورت جملات پرسشی هم مطرح میشن؛ ولی از این سوالهایی هستن که در واقع امر و درخواستن.
مثال: «روش درست کردن قایق کاغذی رو مینویسید؟»، «یه پست راجع به ... مینویسید؟»
7. کامنتهایی از نوع نقد و نظر. نقد پست، نظر در مورد قالب وبلاگ، فونت، رنگ و سایز نوشتهها، و حتی شخصیت نویسنده به استناد و بر اساس پستها.
مثال: «در مورد پستت راجع به نامجو! منم دقیقا همین مشکل رو با نامجو دارم. یه سری آهنگاش مثل همین نامه یا چند تای دیگه رو خیلییییی دوست دارم ولی از طرفی فکر میکنم با توجه به شخصیت و بک گراند و عقایدش برام خوب نیست که به آهنگاش گوش بدم. این چیزی که در مورد حکمت گفتی درست هست، ولی به نظرم اثر هنری با حکمت فرق داره. اثر هنری یه چیزی هست که روی روح اثر میذاره و برای همین مهم هست که دقت کنیم کسی که داره رومون اثر میذاره کیه، نه این که فقط چی میگه. مثل خوندن یک داستان از یک نویسنده یا گوش دادن آهنگ و دیدن فیلم و... البته من این رو میگم ولی متاسفانه خودم اصلا رعایت نمیکنم! در ضمن پاراگراف آخرت رو که خوندم... نمیدونم... احساس کردم خیلی علوم انسانی طور شده لحنت! البته لحن پیش فرضت هنوز همون مهندسی طور هست ولی گاهی شخصیت علوم انسانیت میشینه پشت فرمون و توی نوشته هات معلوم میشه :دی»
8. کامنتهای «بیربط» که فرقی نمیکنه برای کدوم پست گذاشته بشه. حاوی شعر، لینکِ پست، آهنگ، فیلم، کتاب، کلیپ، معرفی سایت، وبلاگ و چت و گفتگو، به صورت از هر دری سخنی. مثال: کامنتهای راضیه ذیل پستهای شباهنگ :))
9. کامنتهای «ترکیبی». مثال: «وبلاگ تو رو خوندن یعنی تو رو زندگی کردن. یه جورایی تا تهدیگ کیکهای شکلاتیت هم آدم باید سهیم بشه مگرنه ولش نمیکنی. هر چی دنبال رمز گشتم چیزی پیدا نشد. نه به تبریز خورد نه به تهران نه فینگلیش نه انگلیش نه پرشن! مگه جای دیگهای هم بودی غیر این دو تا شهر! البته میدونم من هنوز اون تعداد پست رو ازت نخوندم که رمز رو ازت بگیرم. اما عادت ندارم رمز از کسی بخوام. رمز رو پیداش میکنم. بالاخره سمپادی بودن رو باید به رخ کشید. شریفم گذاشت جلوی علم و صنعت... آبروداری کرد. راستی یه تعداد جغد هم اون بالا لونه دارن. میگم امسال اجارهشون رو زیاد کن. زاد و ولد کردن :) و سلام. حظ بردیم.»
این به نظرم نمونهی اعلای یه کامنت ترکیبیه که هم اولین کامنت یه کامنتگذاره، هم خودشو معرفی کرده و ضمن معرفی، اشارهی غیرمستقیمی به مدرسه و دانشگاهش کرده، هم به نویسنده انرژی داده، هم درخواست رمز کرده و هم به موضوع و محتوای برخی پستها اشاره کرده و بدون اینکه بگه وبلاگتو میخونم، نشون داده که وبلاگتو میخونه.
هر کامنتی برای هر پستی مناسب نیست. حواسمون به کامنتامون باشه. وبلاگ یه رسانهی مجازیه، ولی یادمون نره که ما آدمهای واقعی هستیم. آدمای واقعی احساس دارن، دل دارن، دلشون میشکنه، ناراحت میشن، و شاید هیچ وقت نتونن دردی که کشیدن و زخمی که با کنار هم گذاشتن چند تا کلمه بهشون زدیم فراموش کنن. «یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را، یادم باشد که روز و روزگار خوش است، و تنها دل ما دل نیست.»
در زمانها و مکانها و شرایط روحی مختلف نوشتمشون. عید امسال، زمستون پارسال، عصر جمعه، صبح شنبه، تو خیابون، تو مهمونی، تو قطار، تو کلاس، قبل خواب، بعد امتحان، تو گوشیم، گوشهی کتاب، و حالا اینجا.
0. چند ماه پیش یکی (یادم نیست کی) کامنت گذاشته بود و فرق زبان و گویش و لهجه رو پرسیده بود. اگه هنوز اینجا رو میخونی اینا رو ببین: [1] و [2]
1. یکی از فانتزیام اینه که وقتی سرم درد میکنه و میرم دکتر و داره معاینهم میکنه ببینه چمه، بهش بگم دکتر دُرسولترال پرفرونتال چپم درد میکنه. بعدشم اشاره کنم به ناحیهی پیشپیشانی خلفی جانبی نیمکرهی چپ مغزم و بگم همین جا. دقیقاً همین جا.
2. به نظرم استدلال به کار رفته در بیتِ هر دو شبیهیم مگر موی تو مثل دل سادهی من صاف نیستِ آهنگ نیمهی منِ حامد همایون همین قدر ضعیف و سخیف و غیرمنطقیه که بگیم هر دو شبیهیم مگر قد تو مثل ناخنای من دراز نیست.
3. دارم زبانِ مدرسان شریفو میخونم. ۳۴ تا نکته برای کاربرد حرف تعریف the نوشته. مورد هفتم و دهم اینه که قبل از اسامی کشورهایی که به صورت مشترکالمنافع اداره میشه و رشتهکوهها به جز کوهها و قلهها the میاد. ینی الان این از من انتظار داره فرق کوه و رشتهکوه و قله رو بدونم و بدونم کدوم کشورا به صورت مشترکالمنافع اداره میشن؟ واقعاً یه همچین انتظاری از منی داره که همیشهی خدا جغرافیامو با بدبختی پاس کردم؟
4. هزار روز، خیلیه. خیلی. هزار روز و هزار شب. کلی ثانیه میشه.
5. وقتی استادم و دستیارش در جواب پیامم که «چون اسفند کنکور دارم و درگیرم، فعلاً نمیتونم همکاری کنم» میگن «شما جزء افرادی هستید که ما دوست داریم باهامون همکاری کنین. بنابراین هر موقع وقتتون آزاد شد حتماً بگین».
6. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. این هفته چند جای مختلف این شعرو از چند تا آدم مختلف شنیدم. بار اول، مشهد، صحن غدیر، حاج آقای نماز صبح گفت. بار دوم از تلویزیون، از جلوش رد میشدم یکی گفت، شنیدم. نمیدونم کی، برای کی، برای چی. بار سوم یه جایی خوندم. یادم نیست کجا. حس میکنم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دارن سعی میکنن یه چیزی رو حالیم کنن. چه چیزی؟ نمیدونم.
7. داشتم دنبال یه جملهی خوب برای استادم میگشتم بنویسم روی چیزی که قرار بود بهش بدم. استادم خانمه. اینو پیدا کردم: «عطرهای خوب شیشهی خالیشان هم بوی خوب میدهد. درست مثل جای خالی تو». خوبه؛ جملههه به دلم نشست. ولی خب الان تو این فاز و فضا به دردم نمیخوره. زیادی عاشقانه است. امیدوارم هیچ وقت هیج جا به دردم نخوره این جمله. کلی غم توشه لامصب.
8. شخصی میگفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم». یادم باشه از این به بعد اینو روی کادوی تولد دوستام بنویسم. هر سال هی تکراری مینویسم با آرزوی بهترینها. تولدت مبارک. دیگه خودمم از این جملههای کلیشهای خسته شده بودم. زین پس همینو مینویسم براشون.
9. امروز یه کلمهی جدید یاد گرفتم. کراش. قبلاً هم شنیده بودم چند بار. از دوستام، تو خوابگاه. ولی معنیشو نمیدونستم. ینی انقدر برام موضوعیت نداشت که برم کاربرد و معنی و ریشهشو پیدا کنم. هزار تا چیز دیگه هم شنیده بودم ازشون که معنیشو نمیدونستم. برای همین این کلمه توشون گم بود. امروز سه بار، سه جای مختلف به این کلمه برخوردم. صبح تو سایت فارسی شهری، ظهر تو کانال چهرازی، شب تو یه سریال. تو یه سکانسی، دختره داشت برای دوستش معنی این کلمه رو توضیح میداد و اونجا یاد گرفتم. تو کانال چهرازی نوشته بود «به دلبر بهدست نیامده اطلاق میشود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف میزنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد؛ لهشدن، خرد شدن و با صدا شکستن. بهنظرم عجیب هر سهتایش درست است؛ خصوصاً آخری».
10. یه روز یه کتاب مینویسم و اسمشو میذارم «بیا عاشقی را رعایت کنیم». تو یکی از صفحاتش که احتمالاً مضرب چهاره به سوال تا حالا عاشق شدی مهران مدیری جواب میدم و آخرشم اینجوری تموم میکنم که عشق یه کم با دوست داشتن فرق داره. یه تجربه است. یه فرصت برای شناختن جهان درون و جهان بیرون. لزوماً تهش وصال نیست. هدف رسیدن نیست، رفتنه. مقصد نیست. همهش مسیره. یه مسیر پر پیچ و خم و صعبالعبور. کسی که عاشق میشه اول مسیره. اول همین راه پر چاله چوله. همه عاشق میشن. در واقع همه میتونن اول اون مسیرو تجربه کنن. ولی هر کسی تحمل طی کردن این مسیرو نداره. هر کدوم از ما فقط چند قدم از این مسیرو میریم. بعدشم اینترو میزنم و کتابو با این جمله تموم میکنم که مجنون تا تهش رفت.
11. از سرفصلهای مهم این چند تا کتابی که این روزا میخونم مفهوم لذت و خوشحالیه. دارم فکر میکنم چند ساله از تهِ دلم خوشحال نبودم؟ نه که خوشحال نشده باشم این چند وقت، نه. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده این خوشحالیم. همهش چند ثانیه، اونم نه از تهِ دل. یه جا راجع به داروها و مواد مخدر و تأثیرشون روی سیستم لذت و خوشحالی میخوندم. نوشته بود اینا بعضیاشون سطح شادی آدمو انقدر بالا میبرن که دیگه برای رسیدن به اون سطح، مدام باید مصرف بشن. دارم فکر میکنم از کی سطح شادی من رفت چسبید به سقف که دیگه دستم بهش نرسید. یه جا میخوندم که «لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. از گرما مینالیم. از سرما فرار میکنیم. در جمع از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت از تنهایی بغض میکنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بیحوصلگی، تقصیر غروب جمعه است. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگیمان هستند».
12. ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ میزنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمیدونم. صحبتامون همهش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکتهی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمیخواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما میدیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر میکردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو مینویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سالهاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش میافته یاد شمارهمون میافتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شمارهی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن میافتن انگار. انقدر دیر که بیرمق از پریز درش میاری و میذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش میکشی و میگی چه خاکی روش نشسته.
13. آخرای کلاس دوم یه چند وقت خونهی مامانبزرگم اینا بودیم. خونهشون تا مدرسهم دور بود و یه وقتایی دیر میومدن دنبالم. یه بار خیلی دیر کردن. تنهایی پشت در مدرسه منتظر نشسته بودم و ماشینا رو میشمردم. یه خانومه اومد و شمارهی خونهی مامانبزرگم اینا رو گرفت که بهشون زنگ بزنه. خودم دستم نمیرسید به تلفن. از این تلفنای سکهای بود. کنار خیابون، روبهروی مدرسه. مثل قلک سکه رو مینداختی توش و شماره رو میگرفتی و حرف میزدی. فکر کردم یه روز منم بزرگ میشم و دستم به تلفن میرسه.
14. اولین روزِ کلاس چهارم، آخرای جلسه بود فکر کنم. معلممون پرسید کسی اینجا فرق معنی آمرزگار و آموزگارو میدونه؟ بعد زنگ خورد و متفرق شدیم. من روی یه تیکه کاغذ معنی این دو تا رو نوشتم و بردم که بهش بدم. یه دختره، فکر کنم مبصر کلاسمون بود، کاغذو ازم گرفت و گفت من میبرمش. کاغذو بهش دادم. نمیدونم برد و به خانم خ. داد کاغذو یا نه. اسممو روش ننوشته بودم. انقدر عجلهای نوشتم معنی این دو تا کلمه رو که فرصت نکردم اسمم هم بنویسم. اسم برای چی. خودم داشتم میبردم دیگه. برای همین اسممو ننوشتم لابد. ولی خانم خ. هیچ وقت راجع به اون کاغذ حرف نزد. راجع به اون دو تا کلمه و معنیاشون هم همین طور. هیچ وقت نفهمیدم معنیشونو نمیدونست یا داشت ما رو امتحان میکرد. هیچ وقت نفهمیدم اون دختره برد اون کاغذو بهش داد یا انداختش دور. نکنه کاغذه رو به اسم خودش داد و کلی هم تشویقش کردن؟ یه وقتایی فکر میکنم چرا یه همچین اتفاق بیاهمیتی یادم نمیره؟ چرا با اینکه حتی اسم و قیافهی اون دختره یادم نمیاد، این کارشو فراموش نمیکنم؟ چرا نذاشت خودم ببرم؟ بعضی سوالا انگار باید تا همیشه تو ذهنمون بمونن. بیجواب.
15. یه بارم معلم نقاشی کلاس اولم روی پرچمی که کنار مدرسه کشیده بودم خط کشید و گفت پرچمو اون وری نمیکشن. با خودکار پرچمو اینوری کشید و گفت این درسته. با خودم گفتم مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟ باد از هر طرف بخوره، جهت پرچم اون ورِ دیگه میشه خب. تازه اگه از این ور ببینیم، یه وره، از اون ور ببینیم، یه ور دیگه. چرا اون معلم یه بچهی هفتساله رو با یه همچین سوال مهمی رها کرد و بیپاسخ گذاشت؟ فکر نکرد بعد هیژده سال، هنوز برام سواله که مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟
16. ذهن، درآمدی بر علوم شناختی، فصل پنج، صفحۀ 109. دنیایی را تصور کنید که در آن مجبورید همیشه همه چیز را از اول شروع کنید؛ هر کلاسی تجربهی اولتان است و هر رابطهی دوستی را بار اول است که تجربه میکنید. خوشبختانه انسانها قادرند تجارب قبلی را به خاطر بسپارند و از آنها یاد بگیرند. اما این نوع یادگیری همیشه منجر به کسب دانشی عمومی از نوع دانش موجود در قاعدهها و مفهومها نمیشود. تفکر تمثیلی یعنی با موقعیت جدید بر اساس موقعیتهای مشابه قبلی رفتار کنید. تمثیلهای نیرومند نه تنها مستلزم شباهتهای ظاهری بلکه مستلزم روابط ساختاری عمیقتر نیز هستند. اگر امسال به علت ثبتنام نتوانستید مجموعهی تلویزیونی بعدازظهرتان را تماشا کنید، ممکن است به یاد آورید که قبلاً به علت پرداخت شهریه، برنامهی مورد علاقهی خود را از دست داده بودید. بنابراین دلیل مطابقت میان این دو موقعیت این نیست که هر دو شامل تشریفات اداری و از دست دادن برنامهی تلویزیونی هستند؛ بلکه تناظر میان این دو موقعیت یک رابطهی سطح بالاتری است: "شما به علت تشریفات اداری، برنامهی مورد علاقهتان را از دست دادید." اگرچه هر دو موقعیت، از این نظر که در یکی ثبتنام رخ داده و در دیگری پرداخت شهریه، متفاوت هستند، اما هر دو، ساختار دقیقاً یکسانی دارند. زیرا رابطههای «از دست دادن» و «علت» کاملاٌ همتراز هستند. تصمیمگیری در باب اینکه کدام اعمال را انجام دهیم نیز غالباً به صورت تمثیلی انجام میگیرد. تمثیلها میتوانند به واسطهی فراخوانی راهحلهای موفقیتآمیز قبلی و یادآوری فاجعههای گذشته به رهبران، تصمیمگیری را بهبود بخشند.
17. یه روزم یه کتاب راجع به تربیت بچهها مینویسم. اسمشو میذارم.... نمیدونم. هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. یه فصلشو اختصاص میدم به تصمیمهایی که بچههامون میگیرن. نقل قول میکنم از معلم زبان فارسیم که بهمون میگفت تو همهی مراحل زندگیتون با بزرگتراتون مشورت کنید و ازشون راهنمایی بخواید؛ از تجربیاتشون استفاده کنید و حرفاشونو بشنوید، و یادتون باشه که اونا خیر و صلاح شما رو میخوان. یه وقتایی اجازه بدید اونا براتون انتخاب کنن و اونا به جای شما تصمیم بگیرن. ولی دو تا چیز هست که باید خودتون انتخاب کنید و خودتون تصمیم نهایی رو بگیرید: یک. وقتی دارید رشتهی تحصیلیتونو چه حالا برای دبیرستان، چه برای دانشگاه، انتخاب میکنید و دو. وقتی دارید ازدواج میکنید. پدر و مادر صلاح شما رو میخوان و قطعاً بد براتون نمیخوان. نمیخوان بندازنتون تو چاه؛ ولی این شمایی که باید چند سال سر اون کلاس بشینی و سالها با اون رشته کار کنی و با کسی که باهاش ازدواج کردی زندگی کنی نه پدر و مادر. پس خودتون انتخاب کنید و پای انتخابتون وایستید. اینو به مامان و باباها میگم. میگم من رشته، گرایش و حتی شهر و دانشگاهی که بزرگترهام با منطقشون صلاح میدونستن رو انتخاب نکردم. نه دبیرستان و موقع انتخاب رشته، نه برای لیسانس، نه ارشد، نه دکترا. ولی اونا به تصمیمهای من احترام گذاشتن و حمایتم کردن. جلومو نگرفتن. نه نگفتن. بهم روحیه دادن. با این حال گاهی تهِ حرفاشون اگر فلان نمیکردی و بهمان میکردی چنین نمیشد و چنان میشدی بود؛ که مثل تهِ خیار تلخ بود برام. از تلخی همین کاش و اگر میگم.
18. از وقتی مدرسه میرفتم میشناختمش. ندیده بودمش؛ ولی همیشه تعریف و توصیفشو از مادربزرگم میشنیدم. همیشه از اخلاق و ادبش میگفت. میگفت دانشجوی مهندسیه و هر موقع کلاس نداشته باشه میاد نونوایی کمک پدرش. گذشت و من خودم دانشجو شدم و مادربزرگم فوت کرد. یه روز صبح که کسی نبود بره نون بخره پُرسون پُرسون خودمو رسوندم اونجا. همون نونوایی. همچین نزدیک هم نبود. یه نیم ساعتی پیاده راه بود. یه ساعتم تو صف نونوایی منتظر ایستادم. تکیه داده بودم به کیسههای آرد کنار دیوار. چادرم حسابی آردی شد. اون موقع این گوشیای لمسی تازه اومده بازار. اونم از این گوشیا داشت. گذاشته بود تو کیسه فریزر که آردی نشه. شیطنت کردم و وقتی برگشت سمت تنور عکس گرفتم از نونم. یه جوری گرفتم که اونم تو کادرم باشه. گذشت... تا همین پارسال که اتفاقی از جلوی اون نونوایی رد میشدیم که عمه گفت پسر نونوایی اینجا یادته مامانبزرگ هی ازش تعریف میکرد؟ گفتم آره آره! یه بارم خودم رفتم نون بگیرم و یواشکی عکسم گرفتم. امان از دست توئی گفت و چشم غرهای رفت و گفت طفلک تو مسیر دانشگاه تصادف کرده و چند ماهه کماست. ناراحت شدم و غصه خوردم برای کسی که نه اسمشو میدونستم، نه قیافهش یادم بود، نه اصن منو میشناخت.
چند وقت پیش شنیدم به هوش اومده. خوشحال شدم. میگفتن دندوناش تو تصادف شکسته و دیگه اون آدم سابق نیست. ساکت و آروم و افسرده. ناراحت شدم براش. میدونم یه همچین غصه خوردن و خوشحال شدن و به فکر کسی بودنی تو سیستم فرهنگی و اجتماعی ما تعریف نشده. برای همین یه وقتایی با حسرت آه میکشم و میگم اگه دختر نبودم، یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگرفتم و میرفتم اون نونوایی و میگفتم خوشحالم که زندهای. عکسشو نشونش میدادم و میگفتم دوست جدیدی که خیلی وقته میشناسدت نمیخوای؟ کمکش میکردم درسشو ادامه بده و ازش میخواستم راجع به دورهای که کما بوده حرف بزنه، بگه چیا یادشه و چیا رو فراموش کرده، هنوز رانندگی میکنه یا نه، اگه نه حسش ترسه یا نفرت و هزار تا سوال دیگه. ولی خب من دخترم و همین چند خطی هم که دارم در مورد این موضوع مینویسم در شأنم نیست و درست نیست و خوب نیست و عیبه و زشته.
19. به نظرم یکی از بزرگترین و مهمترین تفاوتهای من با اطرافیانم اینه که پیله میکنم به چیزی که کوچکترین اهمیتی نه تنها برای اونا بلکه برای هیچ کس نداره. نمیفهمم چه طور میتونن از کنار مسائلی به این هیجانانگیزی بگذرن و از خودشون نپرسن چرا! چی چرا؟ دو سال پیش بزرگواری به اسم «سعیدم» هفت صبح بهم پیام داد که «سلام. صبح به خیر». جواب دادم «سلام. من شما رو میشناسم؟»، فرمود «نه. نمیشناسی». گفتم «خب؟»، گفت «من یک دوست میخوام». من هم در حالی که برو خدا روزیتو جای دیگه بدهی خاصی تو چشام بود گفتم امیدوارم به زودی یه دوست خوب پیدا کنید و بلاکتون میکنم که دیگه پیام ندید. بلاکش کردم. تا همین چند وقت پیش که موقع تعویض گوشیم، داشتم مخاطبین و مزاحمین و بلاک شدگانم رو ساماندهی میکردم از بلاک درش آوردم. همون لحظه پیام داد میخوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ روی این لینک کلیک کن. رایگان و واقعیه. سیامکانصاریطور خیره شدم به دورترین نقطهی ممکن و دوباره بلاکش کردم و به این فکر میکردم که آیا ایشون دو سال آزگار منتظر بودن من از بلاک درشون بیارم پیام بدن که میخوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ اصن این سعیدم ینی سعید هستم، یا سعیدِ من؟ این میم، واژهبستِ فعلیه یا مضافالیه؟ سوال مهمی بود که ذهنم درگیرش بود. شمارهش برام قابل رویت بود. و عکس پروفایلش دختری رو نشون میداد که روی اعضا و جوارحش اسم سعید رو هکاکی کرده. پس احتمالاً منظورش از سعیدم، سعیدِ منه. سعید من نه ها! من سعید ندارم. سعید خودش. در ادامهی بررسی عکساش دیدم چند تا شعر و گل و بوس و بغلهای کارتونی! و یه چند تا عکس عاشقانه از سریالهای خز و خیل ترکیهای گذاشته؛ با یه تعداد دیالوگ از بازیگرا. کف دستشم نوشته سعید لاو می. وقتی من شمارهشو میتونم ببینم، پس شمارهی من تو گوشی اون ذخیره شده. ینی قبل از اینکه بهم پیام بده، یه شمارهای رو که شمارهی من باشه شانسی سیو کرده و پیام داده بهش. واقعاً شانسی تورم کرده یا میشناخته منو از قبل؟ چرا علیرغم اینکه دو سال بلاک بود پاک نکرده شمارهمو؟ و چرا وقتی دارم با ذوق و هیجان یه همچین مسألهای رو براتون تعریف میکنم که باهم روش فکر کنیم و در مورد اینکه آدم چطور میتونه هفت صبح به یه غریبه پیام بده و ازش بخواد باهاش دوست بشه، پوکر فیس نگام میکنید و میگید پاشو برو ظرفا رو بشور امشب نوبت توئه؟ و چرا وقتی نوبت خودتونه میرید مسافرت و آدمو با تلنبار ظرف نشسته تنها میذارید؟
20. دوستم: امروز اولین دروغ زندگیمو گفتم. ازم پرسید قبل از من چند تا دوستپسر داشتی؟ خجالت کشیدم بگم نداشتم. دروغکی گفتم یکی قبلاً بوده که دیگه نیست. خیلی ضایع بود اگه میگفتم هفت سال تهران بودم و تنها بودم. یه دروغ دیگه هم گفتم. اون مانتو آبیه که چهارده تومن خریده بودمشو پوشیده بودم. خیلی خوشش اومد، پرسید چند خریدی؟ الکی گفتم هشتاد تومن.
21. شیما میگه انقدر قارچ خام نخور مریض میشی. چه مرضی رو نمیدونه دقیقاً. منم نمیدونم. هیچ کسم تو خوابگاه نیست علوم تغذیه بخونه و صحت و سقم این مطلبو ازش بپرسیم ببینیم اگه کسی چند سال قارچ خام خورده باشه چند وقت دیگه زنده است. نمیشه که تفتش بدم بریزم تو سالاد. چند روز پیشم داشتم چرخکرده رو تفت میدادم. شیما اینا هم تو آشپزخونه بودن. واحدشون روبهروی آشپزخونهست و دم به یه دیقه اونجان. نفیسه گیر داده بود این هنوز خامه و نپخته و بیشتر تفتش بده. یه تیکه خامشو برداشتم گذاشتم تو دهنم گفتم بببن اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم. بهش گفتم مامانبزرگم هم همیشه میگفت چیی اَت دَت گتیرر، ینی گوشت خام درد میاره. اینکه چه دردی به کدوم ناحیه عارض میشه رو نمیدونم. مامانبزرگم هم نمیدونست. اصن مگه قبل از کشف آتش کسی غذاشو میپخت؟
22. حدودای دو، سهی شب بود. خوابم نمیبرد. من تخت بالایی بودم. خانومی که تخت بالای اونوری بود بیدار شد و یه سیگار از تو کیفش درآورد و خواست روشن کنه. دید من بیدارم. پرسید ایرادی نداره اینجا روشن کنم؟ به نظرم خیلی ایراد داشت. تو یه کوپهای که در و پنجرهش بسته است خیلی ایراد داره سیگار کشیده بشه. بماند که از خانومای سیگاری بیشتر بدم میاد تا آقایون سیگاری. حالا نیاین بگین حقوق مرد و زن باید برابر باشه و خانوما هم حق سیگار کشیدن دارن و نباید بیشتر تعجب کنیم و باید به اندازهی مساوی بدمون بیاد. خیر! من دوست دارم از کارِ خانومای سیگاری بیشتر تر بدم بیاد. ولی اون لحظه نمیدونم چرا دلم به حالش سوخت. کسی که یهو نصف شب بیدار شه سیگار بکشه، مستحق اینه که دلمون براش بسوزه. لابد یه دردی داره که میخواد با سیگار تسکین بده. گفتم از نظر من نه. بقیه هم که خواب بودن. کشید و من تا صبح داشتم خفه میشدم از بوی بد سیگارش. ولی خب، چیزی نگفتم. هر کس دیگهای هم بود بهش اجازه میدادم بکشه. صبح خانم تخت پایینی یواشکی تو گوشم گفت من دیشب بیدار بودم و ترسیدم بگم نکشه. حساسیت هم دارم، ولی نتونستم بگم. چون سیگاری بود، ترسیدم ازش.
دارم به این فکر میکنم که درسته من اون شب از حق خودم گذشتم، ولی وقتی قدرتِ نه گفتن داشتم و مثل خانوم تخت پایینی که جرئت بیان حرف حقش رو نداشت نبودم و این قدرت رو حداقل در کلامم داشتم، نباید فقط از طرف خودم بهش میگفتم اشکالی نداره. باید از حق بقیهای که نمیتونستن از حقشون دفاع کنن هم دفاع میکردم. در واقع یه جاهایی شاید خودمون نه ذینفع باشیم نه آسیبی بهمون برسه، ولی این قدرتو داشته باشیم که از حق کسی دفاع کنیم. اگه دفاع نکنیم ما هم تو اون ظلم شریکیم. یادم باشه دیگه این اشتباهو تکرار نکنم.
23. خانومه تا سوار شد، گوشیشو درآورد و شروع کرد به نشون دادن عکسای عروسی دیشب. عروسی برادرزادهش بود و اومده بود عروسی. حالا داشت برمیگشت تهران. پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. دو تا خانوم مسن دیگه هم بودن تو کوپه. چهار نفر بودیم. یکیشون اهل اون شهرستانی بود که همین چند وقت پیش سیل اومده بود. میگفت کلی از محصولات و داممون تلف شد. داشت میرفت تهران بچههاشو ببینه. اون یکی خانومه هم میرفت خواهرشو ببینه. این دو تا خانوم مسیرشون نزدیک خوابگاه ما بود و یه ماشین گرفتیم و باهم بودیم. اون خانومه که از عروسی برادرزادهش برمیگشت، قرار بود شوهرش بیاد دنبالش. میگفت از وقتی شوهر کردم اومدم تهران و بچههام هم همین جا به دنیا اومدن. عکس دو تا دخترشو نشونمون داد. بعد دوربینشو از کیفش درآورد و بقیهی عکسای عروسی رو نشون داد. چرا فکر میکرد عکسای عروسی برادرزادهش برای ما جذابیت داره؟ بعدشم فیلمِ رقصیدن عروس و داماد و خودش. میگفت توی تالار اجازهی فیلمبرداری نمیدن و یواشکی فیلم گرفتم. یه بند داشت صحبت میکرد. بیوقفه! با تمام جزئیات. جزئیاتش در این حد بود که کی چی پوشیده بود و من چی پوشیده بودم. ضمن اینکه تأکید داشت جوراب هم پوشیده بودم. بعد داشت میگفت شوهرم به حجابم کاری نداره و اصن اونجا تو عروسی حجاب و روسری و اینا نداشتم. ولی شوهرم روی جوراب حساسه و میگه حتی اگه شده رنگ پا بپوشی، ولی بپوش. چرا داشت اینا رو به ما میگفت؟ نمیدونم. لابد انتظار داشت بگیم خب خب؟ بعدش چی شد؟ اینکه کیا دعوت بودن و کی چی کادو آورده بود و جهیزیه رو از کجا خریدیم و چی خریدیم و چقدر خریدیم و... مامان دختره انگار سکته کرده بود و همهی کارای عروسی رو عمهها که یکی از عمهها همین خانوم بود انجام داده بودن. بابای دختره رانندهی کامیون بود و همیشه تو جاده. خانومه میگفت اگه ما نبودیم و اون یکی خواهرام نبودن فلان میشد و بهمان میشد و شوهرم فلان قدر داد برای خرید فلان چیز. یه ساعتی هم راجع مادر عروس صحبت کرد. اینکه خواهراش میرن بهش میرسن و یه ساعتی هم راجع خواهر کوچیکش صحبت کرد. (شکر و قند و نبات داخل کلام خودم. جهیزیه مقولهی مهمیه تو فرهنگ ما. مثلاً همین چند وقت پیش از یکی شنیدم با آب و تاب میگفت دختره تو جهیزهش کامپیوتر هم داره. خب اولاً، این رسم مزخرف جمع کردن جهیزیه تو یه مکان و نشون دادنش به ملت باید برچیده بشه. که چی آخه. به بقیه چه ربطی داره کی چی خریده یا نخریده. ثانیاً، کامپیوترِ خودشه خب. لابد تو خونهی پدرش کسی نبوده ازش استفاده کنه و داره میبردش خونهی شوهر. ثالثاً، کامپیوتر داشتن توی جهیزیه افتخار داره؟ اگه آره، احتمالاً دوربین و لپتاپ و هارد و فلش! هم موجبات افتخار هستن. پرینتر و دستگاه فکس چی؟ پرینترمون سهکارهستاااا.) بعد عکس پسرشو نشونمون داد و گفت رفته آلمان. اسمش سهرابه. قربون صدقهش رفت و ابراز دلتنگی. تا اینجای داستان ساکت بودم. برای خالی نبودن عریضه گفتم رشتهشون چی بوده؟ برای ادامهی تحصیل رفتن؟ از کدوم دانشگاه بورسیه گرفتن؟ گفت نه بابا درس نخوند که. سربازی هم نرفت. رفت ترکیه و از اونجا فرار کرد آلمان و پناهنده شد. چند وقت دیگه قراره دادگاهی بشه. توی دادگاه از بدبختیای اینجا میگه و بعدش رسماً به عنوان پناهنده میپذیرنش. از اون تیمی که با قایق فرار کرده بودن، فقط پسر من زنده مونده و یه دختر و پسر دیگه. هی براش پول میفرستیم. ولی قراره بعد دادگاه حقوق هم بدن بهش. بچهم اینجا آزاد نبود. برای همین رفت. الان اونجا راحت مشروب میخوره، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. بهش گفتم آزاد باش. الان هر کیو بخواد میاره خونهش، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. دخترامم آزاد گذاشتم. دختر بزرگه و دامادم هفت سال باهم دوست بودن. ازدواج که کردن، چند ماه بعد با گیس و گیس کشی طلاق گرفتن. دخترم میگفت پسره شکاک بود و اجازه نمیداد بره بیرون و وقتی خودش میرفت سر کار از اون ورِ در چوب کبریت میذاشت لای در که اگه دخترم باز کرد درو بفهمه باز کرده درو. بهتزده گفتم ینی دخترتون نتونسته تو این هفت سال پسره رو بشناسه؟ چرا با یه همچین موجود شکاکی ازدواج کرده خب؟ بعد تو دلم گفتم یا شایدم پسره تو این هفت سال دختره رو خوب شناخته. اون وقت چرا با دختری که بهش شک داره ازدواج کرده؟ به من چه اصلاً.
24. کتاب «منطق صوری» خوانساری، صفحهی 15: «قانون لغتی است یونانی که در اصل لغت به معنی مسطره یعنی خطکش است»... مسطره، خطکش. کلیدواژهای که دستتو میگیره و از تونل زمان ردت میکنه و پرتت میکنه تو حال و هوای یه پست، دو تا کامنت، یه ایمیل، چهل دقیقه میگذره و هنوز صفحهی پونزدهی و به اون ایمیل فکر میکنی. ایمیلی که هنوز گاهی میخونیش.
25. بدون شرح:
1
2
در واقع سوال سیتا اینه که مرادم کدومه الان
3
فکر کن مرادو با لیوان اشتباه بگیری :|
4
من یه بار اینجوری شدم. تجربهی به غایت مزخرفیه
5
موافقم شدیداً!
6
حالا درسته با ادویهجات حال نمیکنم و به نمک و فلفل اکتفا میکنم، ولی این بیست درصده رو یادم باشه. یه وقت دیدی بعداً به دردم خورد.
7
نظری ندارم
8
فکر کنم مصداقِ این شعر باشه که
تمنای کمک در عشق آسان نیست، این یعنی
کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد
9
یاللعجب!!! یاللعجب!!! یاللعجب!!!
ینی الان با این اوصاف کسینوس مراد و نسرین چند درجه است؟ :دی
10
چرا یه چیزی میگین بعد میزنین زیرش خب... میگه این هشت لیوان آب افسانه است. خرافاته. اصن مسمومیت آبی میاره و تأثیر بدی میذاره روی مغز. اینو اون دانشمند! وقتی داشته آزمایش میکرده دقت نکرده الکل، آب بدنو کم میکنه و نمونههاش الکلین و اون همه آب برای اونا لازمه نه ما که الکلی نیستیم
11
میمون جغدی دیگه چه جور جونوریه :|
12
این کتاب، یکی از هفت تا کتابیه که به اسم مریم از کتابخونهی شریف گرفتم یه ماه پیش :)
ارجاع به بند 34 و 35 و 36 و 37 و 38 و 74 پست 1177
13
14
رفته بودم از منشیش وقت بگیرم برای پایاننامهام. قبلاً تلفنی به معاون آموزشمون سپرده بودم که به مسئول آموزشمون بسپره که با منشیه صحبت کنه و بهم خبر بده که کی برم پیشش. ولی خبری نشده بود و منم خودم رفتم که وقت بگیرم. منشیه شناخت منو. گفت یه دیقه بشین برم بپرسم ببینم اگه الان سرش خلوته، بری صحبت کنی باهاش. داشت ناهار میخورد. منتظر موندم ناهارش تموم بشه. تموم که شد، منشیه منو برد پیشش. اتاقش از این قفلای برقی داشت که از تو یه دکمهای چیزی میزدی و باز میشد. بزرگ بود و دلباز. حس بویاییم خوب نیست. هر چی بو کشیدم نفهمیدم چی بود ناهارش. لابد ساندویچی، لقمهای چیزی بوده که ظرف نداشته. آخه ظرف ناهارشو ندیدم. ظرف غذای استاد شمارهی یازدهو زیاد دیدم ولی. بنده خدا هر موقع ناهار میخورد میرفتم سر وقتش. هر بار سعی میکردم یه وقتی برم که قاشق به دست نبینمشا؛ ولی نمیشد. انگار اونم هر بار وقت ناهارشو تغییر میداد و عدل، موقعی غذا میخورد که من میرفتم سوالی، اشکالی، چیزی بپرسم. در اتاقشم قفل نمیکرد. هر موقع میرفتم یا خودش درو باز میکرد برام یا بفرمایی میگفت که برم تو. بچهها میگفتن بوی سیگار میده اتاقش. تو که میرفتم ریههامو با تمام قوا پر میکردم ببینم راست میگن؟ ولی هر چی بو میکشیدم چیزی متوجه نمیشدم. ضعیفه لامصب. بویاییمو میگم. ولی خب وقتی یکیو دوست داری، بوی سیگارشم دوست داری. به اندازهی همهی غذاهایی که سرد شد تا جواب سوالای منو بده بهش مدیونم و دوستش دارم. این دو تا رو بیشتر از بقیهی استادام دوست دارم و البته بیشتر از بقیه ازشون میترسم. یازدهمی رو بیشتر. از یازدهمی بیشتر.
برامون چایی آوردن. قبلاً کلی تمرین کرده بودم که چی بگم و چه جوری بگم و چرت و پرت نگم. ولی تو که رفتم استرس گرفتم و همه چی یادم رفت. فقط سعی میکردم یادم نره چرا اونجام. وقتایی که میرم پیش استادام حس میکنم دارم وقت باارزششونو تلف میکنم. بیمقدمه رفتم سر اصل مطلب. هر چند، ترجیح میدادم انقدر فرصت داشتم که یکی دو ساعتی مقدمهچینی میکردم برای حرفام. من یا حرف نمیزنم، یا برم روی منبر، باید با چک و لگد بیارنم پایین. هنوز حرفام تموم نشده بود که گفت چاییتو بخور سرد نشه بابا. چقدر این بابا گفتنشو دوست دارم. قندو کشید سمت من که بردارم. نخواستم بحثمون سر یه حبه قند به حاشیه کشیده بشه. وگرنه من چاییمو بدون قند میخورم. «شما اهل کجا بودی؟» قنده رو گذاشتم تو دهنم و «تبریز». سعی کردم ناراحت نشم که یادش نیست من اهل کجام. کلی مشغله داره. همین که یادشه من دانشجوشم خیلیه. خیلیه؟ چرا من انقدر کمتوقعم؟ ولی استاد شمارهی یازده یادش بود همیشه. اون مگه مشغله نداره؟ تازه منتظرم نمیذاشت که ناهارشو بخوره. این من بودم که غذاهاشو از دهن مینداختم همیشه. «ترکی هم بلدی؟» گفتم «زبان مادریمه! چرا بلد نباشم. اتفاقاً فارسی رو تا شش سالگیم بلد نبودم. مدرسه که رفتم کمکم یاد گرفتم.» استکان چایشو گذاشت روی میز و: «فارسی رو خوب صحبت میکنی. میشه اینا رو برام بنویسی؟» تموم نکرده بودم چایمو هنوز. «چیو بنویسم؟» پیام اومد. برگشت سمت گوشیش. اسمس بود یا تلگرام، نفهمیدم. من ولی گوشیمو گذاشته بودم دفتر منشیش. هم شارژ بشه، هم کسی زنگ نزنه و پیام نده و مزاحممون نشه. «هر چی خاطره داری از حرف زدنهای بچگیت و از فارسی یاد گرفتن و فارسی نوشتنت. بنویس بیار برام. اینکه چجوری یاد گرفتی و چیا رو اول یاد گرفتی. میتونی بنویسی؟ برای یه طرح و تحقیق میخوایم. داریم داده جمع میکنیم.» خواستم بگه آره!!! من دفترهای انشا و جملهسازیمو نگهداشتم. همه رو. از اول اول ابتدائی. کلی خاطره از فارسی یاد گرفتنم دارم. مدتهای مدیدی با املا و معنیِ «میشد» و «میشود» درگیر بودم. مثل خورشید که واوش رو اُ میخونیم، همیشه برام سوال بود که واوِ میشود رو اُ نمیخونیم چرا و اگه بخونیم چه فرقی با میشد میتونه داشته باشه. با پختن و پزیدن هم درگیر بودم. حتی با بالِ ترکی که میشه عسل و بالِ فارسی که بال پرنده است. با داغ و باغ، با ان الانسان لفی خسر که تازه حفظش کرده بودم و با پسر همسایه که اسمش خسرو بود. با خودش نه ها! با اسمش. اینا هممعنی بودن ینی؟ خسر و خسرو؟ چهار تا کتاب صد و چند صفحهای برای دیکتهی شب داشتم. کلی کلمه که معنیشونو بلد نبودم. جایزهی اولین روزهم لغتنامهی عمید بود. بابا سر سفرهی سحری بهم داد. اون کتابی که در مورد محاصرهی اقتصادی در صدر اسلام بود و از کتابخونهی بابا برداشته بودم، اونو چند صد بار خوندم و هر بار هیچی نفهمیدم. چرا میخوندم؟ نمیدونم. دوست داشتم چیزای سخت سخت بخونم. کتابای قانون و حقوق بابا رو هم میخوندم. چند سال درگیرِ معنی حضانت بودم. جابربنحیان رو جابر، بِن، حِیان، حجرالاسود رو حَجَر، آلاسود، الف لام التماس رو فکر میکردم الف لام معرفه است و اتماس میخوندم و دیگه، دیگه همینا یادمه. یه بارم چهل تا حدیث بهمون دادن حفظ کنیم سر صف بگیم از حفظ چندتاشو. من اون موقع هنوز خوندن بلد نبودم زیاد. برام میخوندن که حفظشون کنم. چون معنی حدیثا رو نمیفهمیدم حفظ نمیشدم. رفتم سر صف گفتم حسود هرگز نیاسود. بعد دیگه بقیهی حدیثا یادم نیومد. تازه معنی نیاسودم بلد نبودم. همینجوری حفظ کرده بودم. خواستم بگم کلی کتاب قصه خوندم وقتی بچه بودم. خوندم و نفهمیدم و خوندم و نفهمیدم و انقدر نفهمیدم که بالاخره فهمیدم زبان شما رو. از اون به بعد تو مدرسه نه با دوستام نه با معلما ترکی حرف نزدم دیگه. انقدر فارسیم خوب شد که روز مصاحبه شما هم نفهمیدی ترکم. اینا رو نگفتم. ولی گفتم وقتی با مامان بزرگم اینا رفته بودیم مشهد با اون دختر مشهدیه دعوام شده بود سر اینکه هر چی میگم نمیفهمه و هر چی میگه نمیفهمم. بعد گریه کرده بودم و سال بعدش که رفته بودم مدرسه و سال بعدترش که دوباره رفته بودیم مشهد، یاد گرفته بودم زبان شما رو. انقدری که با مامان بزرگم که فارسی بلد نبود رفتیم بازار و یه کیلو خیار خریدیم. پنجاه یا صد تومن بود کیلویی.
«آخشام گلدیم اوا هر نمه ایستدیم دیمیم اولمادو». میخواد بگه عصر اومدم خونه، هر چی خواستم نگم نشد. نمه رو اشتباه نوشته فکر کنم. «هر چی» میشه «هر نمنه». هر نمه نداریم. «دوردوم گتدیم مطباخا گوردوم سوگلیم دوروپ سماورین اوستونه. چای دملیردی». بلند شدم رفتم آشپزخونه و دیدم دلبر ایستاده روی سماور و چای دم میکنه. (اولا ما به آشپزخونه نمیگیم مطبخ، ثانیاً روی سماور آخه؟ دلبر روی سماور؟ «دوروپ سماور اوستونه»؟ مگه مرد عنکبوتیه دلبرت که وایستاده روی سماور؟ ما میگیم «سماور باشیندا» نه «اوستونده». «هشزاد دیمدی. اله باخدی منه». هیچی نگفت. همینجوری نگام کرد. «مننه دوردوم پنجره این یانوننا هی باخدوم اشیکه». منم ایستادم کنار پنجره و بیرونو نگاه کردم (البته «منم» میشه «منده»، نه «مننه»). «بیر بش دیقه اوجور گچدی. دا صبریم توکندی». یه پنج دقیقه همینجوری گذشت و دیگه صبرم تموم شد (ما توکندی نمیگیم و اصن توکندی نداریم). «دیدیم هانسو قبلیینن سنن من گرک بوجور اولاخ؟». گفتم از کدوم چی چی من و تو باید اینجوری باشیم (قبلیینن نداریم ما. نمیدونم چیه). «دا هاردا سنی آختارام؟» دیگه کجا دنبالت برگردم؟ «بو مثنوی هاردا توکنر؟» این مثنوی کجا تموم میشه؟ (عه! بازم گفت توکنر. فکر کنم اینا به تموم شدن میگن توکنماخ. اونجا که صبرش تموم شده بود هم گفت صبرم توکندی. ولی خب ما میگیم گوتولدی و اونی که ما میگیم معیاره. پس مال ما رو یاد بگیرید دوستان. به تموم شدن بگین گوتولماخ نه توکنماخ). «دوردو گلدی منیم یانومنا. گنه هشزاد دیمدی». بلند شد اومد کنار من و بازم هیچی نگفت. «الیمی توتدو. باخدوم بلسینه». دستمو گرفت! نگاش کردم. (خاک به سرم دستتو گرفت؟ نچ نچ نچ نچ. بعد تو هم همینجوری نگاش کردی؟ وااَسفا! وااسلاما!!!) «چخ گوزل. چخ ایستملی». خیلی زیبا، خیلی خواستنی. «گولدو. طاقتیم توتمادی گوزلرینه باخام». خندید. طاقتم نگرفت چشماشو نگاه کنم. «باشومو سالدوم آشاغوا». سرمو انداختم پایین (آفرین! کار خوبی کردی :دی حالا شد!). «گتدی چای توکدو گتیردی». رفت چای ریخت آورد. «اتدو منیم یانومنا. دیدی بویوروز». نشست کنارم و گفت بفرمایید. «ایکیمجی دفیدی بیر نفر منه چای توکوردو». بار دوم بود یه نفر برام چای میریخت (بار اولشم همین دلبر خانوم ریخته بود ینی؟). «دا المازدی دیم من چای ایچمنم». دیگه نمیشد بگم چای نمیخورم (اینا (تُرکستانِ لافکادیو اینا) انگار صرف اول شخصِ فعلهاشون با ما فرق داره یه کم. ما (تُرکستانِ شباهنگ اینا) اگه بگیم نمیخورم میگیم ایچمرم. ایچمنم نداریم ما). «چایونو گتورنده گوردوم گولور. باخدوم بلسینه». وقتی داشتم چایی رو برمیداشتم دیدم داره میخنده. نگاش کردم (مگه شما سرتو ننداخته بودی پایین؟ باز که داری نگاش میکنی! :دی). «تلیسیردیم بلسینه دیم که اویاندیم! گوزلریم یاش اولموشدو». عجله داشتم که بهش بگم که بیدار شدم. چشمام خیس شده بود. «دیلیمنه دیدیم: دا هانسو دلینن دییم؟» به زبونم گفتم دیگه به چی زبونی بگم.
گذاشتم به حساب اینکه اونا لابد تُرکیشون اونجوریه. یه سری تفاوتهای آوایی و دستوری و نگارشی. خوان رو هم خان نوشته بود. فکر کرد ندیدم. بعداً ویرایش کرده بود. دکتر کزازی میگه هر دوش درسته. از دو دید؛ یکی اینکه خان با واژهی خانه همریشه است و جایی است که پهلوان چندی در آن به سر میبرد و کار بزرگ پهلوانی خود را به انجام میرساند؛ پس باید با الف نوشته شود. و اگر خان را با واو هم بنویسیم بیراه نیست، زیرا در متنهای کهن، خان با واو نوشته شده است. یه عده هم میگن چون پهلوان در هر جا خوانی میگسترده و سفرهای پهن میکرده، خوان میگن که حرف چرتیه این استدلال. یاد وقتایی افتادم که سر اینکه کدوم تلفظ تلفظ معیاره... کدوم املا درسته... دلم تنگ شد... البته که ترکی ما همیشه معیار بوده و هست. گفت «یه روز ترکیِ ترکستان خودمونو معیار اعلام میکنم و اون روز باید بیای یه نسخه آکسفورد ترکستان ما رو بخری. والا. با اون تُرکستان تعصبیتون» گفت «همین الان هم دقت کنی تنها متن ترکی وبلاگهای بیان پست منه. قدم اول رو برداشتم. هیچ ترکی معیار دیگهای دور و برت نوشته نشده. اگه تمام کتابهای ترکی دنیا و ترکها و باقی سایتها و کتابها و همهی کانالها یه روز معدوم بشن و فقط وبلاگ من بمونه، فضاییا باید ترکی رو از اینجا یاد بگیرن نه وبلاگ تو. میدونی چرا؟ چون تو یه پست ترکی هم نداری. ولی من دارم».
خب کاری نداره که. منم ترکی مینویسم. دست به گیرندههاتون نزنید میخوام بقیهی پُستی تورکی یازام. دِدیم من ایستیرم اوشاخلاریما فارسینن تورکینی همزمان اورگدم گورم بولولر که ایکی دیل اورگشیلر و بیر بیرینن آییرا بولولر بو دیلری یا یُخ. بیر وقت گردون ایکیسینده باهم اورگشیب فرقین بولمدیلر، دلبرلرینه ددیلر من سنی چخ دوست دارم. ددی اوشاخلاریوا سُویماخ و دوز سُویماخ و نجور گشماخ و یاددان چیخاتماخ اورگت، اوزلری دیلین تاپالار. ایستدیم دیم نجور اورگدیم او شِیی کی اوزوم باشارمرام. دمدیم. ۱
تو محوطه قدم میزدم و فکر میکردم. به اینکه چطور یاد بدم چیزی رو که خودم بلد نیستم. از بلندگوهای پارک موزیک بیکلام آذری پخش میشد. دو تا خانوم که داشتن باهم حرف میزدن پشت سرم بودن. سمت راستی به سمت چپی میگفت از کجا اومدن و تا عصر باید برگردن شهرشون. از کجا... برگشتم طرفشون ناخودآگاه. سن یاریمین قاصدی سن، اَیلش سنه چای دئمیشم. تو قاصد یارم هستی بنشین، برایت چای سفارش دادهام، بیشتر بمون. صدای شهریار بود. از بلندگوهای پارک. حالا وقتش نیست. وقت این شعر نیست. قدمامو کندتر کردم خانوما دور شن. نشستم روی نیمکت و خیره به زمین، پاهامو جلو و عقب تکون میدادم. خیالینی گوندریب دیر، بسکی من آخ، وای دئمیشم. خیالش را فرستاده، از بس که من آخ و وای گفتهام. نشنیده بودم تا حالا این شعرو. هر چی بود، وقتش حالا نبود. آخ گئجه لَر یاتمامیشام، من سنه لای، لای دئمیشم. آخ که چه شبها که نخوابیدم و برای تو لالایی گفتهام. سن یاتالی، من گوزومه اولدوزلاری سای دئمیشم. و تو خوابیدی و من به چشمانم گفتهام ستارهها رو بشمار (تو خوابیدی و من شبها در فکر تو خوابم نمیبره و ستارهها رو میشمارم). هر کس سنه اولدوز دییه، اوزوم سنه آی دئمیشم. هر کس تو رو شبیه ستاره دونسته، ولی من به تو ماه میگفتم (از بس که زیبایی، اگر همه به ستاره تشبیهت میکردن، فقط من بودم که تو رو مثل ماه میدیدم). سننن سورا، حیاته من، شیرین دئسه، زای دئمیشم. بعد از رفتن تو، زندگی اگر شیرین هم بوده من تلخ میدیدم. هر گوزلدن بیر گول آلیب، سن گوزه له پای دئمیشم (متوجه نشدم معنی اینو. از هر خوشگلی که میدیدم گل میگرفتم و به خوشگلی مثل تو نمیدونم چی چی... یا مثلاً از هر خوشگلی شاخه گلی گرفته و برایت دسته گلی فرستادهام... یه همچین چیزی). سنین گون تک باتماغیوی، آی باتانا تای دئمیشم. رفتن تو، مثل غروب خورشید بود اما من شبیه غروب ماه میدیدم (منظور اینم نفهمیدم). ایندی یایا قیش دئییرم، سابق قیشا، یای دئمیشم. الان به تابستون، زمستون میگم. قبلاً حتی زمستونها رو هم تابستون میگفتم (میخواد بگه زمانی که تو بودی، با گرمای وجودت زمستونها هم برام تابستون میشد). گاه توییوی یاده سالیب، من ده لی، نای نای دئمیشم. گاهی خاطرهی عروسیت رو به یادم میاندازم و مثل دیوونهها نای نای (هلهله) میخونم. سونرا گئنه یاسه باتیب، آغلاری های های دئمیشم. بعدش دوباره عزادار میشم و با های های، گریه میکنم. عمره سورن من قره گون، آخ دئمیشم، وای دئمیشم. چنین عمرم رو سپری میکنم و من سیاه روز، آخ میگم و وای میگم. سرمو بلند کردم و خیره شدم اون دور دورا. هنوز اون دو تا خانومو میدیدم.
۱ گفتم میخوام به بچههام همزمان فارسی و ترکی رو یاد بدم ببینم میفهمن دارن دو تا زبان یاد میگیرن و میتونن از هم تفکیک کنن این دو تا زبانو یا نه. یه وقت دیدی هر دو رو باهم یاد گرفتن و به دلبرشون گفتن من سنی چخ دوست دارم. گفت «به بچههات دوست داشتن و درست دوست داشتن و چطور گذشتن و فراموش کردن رو یاد بده. خودشون زبان گفتنش رو پیدا میکنن». خواستم بگم چطور یاد بدم چیزی رو که خودم بلد نیستم. نگفتم...
وی پس از اینکه یه ربع بیست دیقه حتی نیم ساعت، به این سوال و گزینهی چهارش خیره شد و خیره موند، اومد این پستو نوشت، یاد شعرِ من از یادت نمیکاهم افتاد و رفت پتو رو کشید روی سرش، هندزفریو گذاشت تو گوشش و مرا به خاطرت نگهدارو پلی کرد، گزینهی ریپیت نان استاپشو زد و بغض کرد و منتظر موند فردا بشه. بعد یادش افتاد کمتر از یک ماه دیگر تا کنکور دکترا باقیست و شونزده فصل از بیست فصلِ آمار و احتمال دلاور مونده هنوز. پتو رو کنار زد، آهنگه رو قطع کرد، هندزفریاشو درآورد انداخت روی تخت و اومد نشست پای بقیهی سؤالات روانشناسی هیلگارد.
اولین سکانسی که از سریال سایهبان دیدم، یکی یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت در خلوتش تمرین میکرد بره به یکی بگه دوستش داره. نمیدونم قسمت چندمش بود. حتی نمیدونستم چیو دارم میبینم. در واقع اسم سریالم نمیدونستم. بعد رفتیم مشهد. یادتونه که؟ اونجا برنامهمون اینجوری بود که صبونه رو میخوردیم و میزدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز ظهرو میخوندیم و برمیگشتیم ناهار. ناهارو میخوردیم و میزدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز مغربو میخوندیم و برمیگشتیم شام. شامو میخوردیم و میزدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز صبو میخوندیم و برمیگشتیم صبحانه و بله. این یه هفته هم این سریالو ندیدم. برگشتیم و دیدم یه سریالی هست که یه عده آدمِ بدهکار و بدبخت و بیچاره دور هم جمع شدن و دارن از تولید ملی حمایت میکنن. فکر کردم موضوع سریال اقتصاد مقاومتیه. اون شب که برده بودم سوغاتی عمهها رو بدم، به زور و اصرار متقاعدشون کردم بیخیال حضرت یوسف و جومونگ بشن و بذارن سایهبانمونو ببینیم. بعد بحثِ کالای ایرانی و خرید جهیزیهی ایرانی و نه به برندهای خارجی و حمایت از کارگر ایرانی و اینکه چه اشکالی داره آدم خونهی پدرشوهر و مادرشوهرش زندگی کنه و خیلی هم خوبه شد و بنده مثل همیشه روی اعصاب و روانشون پیادهروی مختصری کردم و تا میتونستم حرصشون دادم با عقاید و افکارِ پوسیده و خلوضعیام :دی. بعد دیدم سارا داره به آرمان جواب مثبت میده و کلی غصه خوردم برای غفور. همونی که یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت تمرین میکرد بره به یکی بگه دوستش داره. تا گفتم آخی بیچاره غفور، عمه گفت «سَن آلله آخه غفورون نَیی وار؟ یازخ قز دَدَسی اِویندَدَ بدبخت، اَر اویندَدَ بدبخت؟ گُی دولتدیه گِسین گونه چخسن». الان براتون ترجمه میکنم. منظور عمه جان این بود که تو رو خدا! غفور چی داره؟ دختر بیچاره تو خونهی پدرشم بدبخت، تو خونهی شوهرشم بدبخت؟ بذار بره زن یه آدم پولدار بشه به نور خورشید دربیاد :دی (به نور خورشید دربیاد، ترجمهی تحتاللفظیشه. ینی یه نور و روشنایی و در کل به خوشی برسه). منم داشتم براشون توضیح میدادم که شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همهش پول نیست که دیدم سر کالای ایرانی و خونهی پدرشوهر به اندازهی کافی خونشونو به جوش آوردم و بس کنِ خاصی تو چشاشونه. دیگه حالا وقتشه که بس کنی :دی بعد یه مدتم ساعت خوابم به هم ریخت و ۹ میخوابیدم و چند تا قسمتشو ندیدم. یه چند بارم مهمون داشتیم و گفتن ما پس از باران میبینیم و نذاشتن ببینیم. یه هفته هم رفتم تهران و ندیدم. ولی خب هر شب زنگ میزدم سراغ غفورو میگرفتم از مامان اینا که غفور برگشته کارگاه یا نه. تا دیشب که خاله جان تشریف آورده بودن خونهمون و داشتم در محضر خاله ابراز خوشحالی میکردم که غفور از روستا برگشته و کاش بهش فرصت بدن خودشو نشون بده و شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همهش پول نیست. که خاله نگاه عاقل اندر عاشقی بهم کرد و فرمود گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار بو غفورووونان! ینی بیا تو برو به غفور (ترجمهی غیرتحتاللفظیش میشه بیا برو زنش شو) دست بکش یقهی ما را تمام کن با این غفورت! (ترجمهی غیرتحتاللفظیش یقهی ما رو ول کن، بیخیال ما شو با این غفورت).
#نه_به_امثال_آرمان
#غفورها_را_دریابیم
رسیدم صفحهی 28 و بدون اینکه به این فکر کنم که اون مقداری که امروز باید میخوندمو نخوندم و این فصل هنوز تموم نشده، یا تعداد صفحاتم رُند نشده یا حتی پاراگرافه تموم نشده، کتابو بستم و خمیازهکشان رفتم سراغ مسواکم. داشتم بیهوش میشدم. به معنای واقعی کلمه چشام جاییو نمیدید از خستگی. از پنج، پنج و نیم بیدار بودم. با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی، سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟ صدای داداشم بود. شعر، زیاد حفظه. ولی من نه. گفتم مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم. تو را میبینم و هر دم زیادت میکنی دردم؟ کلاً زیادت میشود دردم :)) خندیدم. آهان. تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم. بعد میم داد. منم دوباره میم. نون؟ نباااااااااشی کل این دنیا، واسم قد یه تابوته. نبودت، مثل کبریت و دلم انبار باروته :)) منم رضا صادقیطور گفتم حقیقت داره تو دوری ولی خب، خیالم با تو درگیره کجایی؟ چقدر سخته چقدر دیره کجایی، ببین دنیام چه دلگیره کجایی؟ یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن... نصف شبی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون و کرده بودیمش مطربخونه. نون بدم حالا؟ نرگسِ چشم؟ چشمِ نرگس؟ نرگس داشت... اممم... آهان! نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد. نرگس نداشت، نگار داشت. د بده زود باش. در دهانِ من شعریست، که از زبانِ تو شنیدن دارد! من: در دلم گلههاست و؟ بقیهش چی بود؟ ببین من دارم اینجا حیف میشم. باید برم خودمو تو این برنامههای مشاعره شکوفا کنم. آهان، در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست، بقیهشم نمیدونم... در دلم گلههاست! اصن این: دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس. بعد نمیدونم چی چی و بازم که مپرس. خندید که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس. گفتم همون. سین داد. میم؟ من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش، که؟ که... یادم نیست، ولی ت باید بدی.
+ کسی مشاعرههای وبلاگ ساحل افکار یادشه؟ بلاگفا که بودیم، تو شعرام هر بار تمرکزم روی یه چیز بود؛ لب یار، چشم یار، گیسوی یار، خودِ یار.