974- معرفی کتاب: شرح زندگانی من (بخش اول، 1 تا 40)
سهشنبهی هفتهی پیش، استادمون یه کتابی رو معرفی کردن که من دوران دبیرستان، فقط اسم این کتاب رو شنیده بودم و هیچی در مورد محتوا و سبک نگارشش نمیدونستم. معمولاً دانشجو جماعت، کتابای درسی رو هم به زور و با هدف پاس کردن میخونه. ولیکن بنده بعد از کلاس مستقیم رفتم کتابخونه و اسم کتاب رو سرچ کردم و فهمیدم کتابخونهمون پنج شش نسخه از این کتابو داره و شمارهشونو یادداشت کردم و تحویل مسئول کتابخونه دادم که برام بیاره. رفت و با قدیمیترین نسخه برگشت. ظاهراً چاپهای جدیدشو امانت گرفته بودن و فقط همین یه نسخه که مربوط به سال 1324 (شمسی) بود رو داشتن. نویسندهی کتاب (عبدالله مستوفی) زمان ناصرالدین شاه به دنیا اومده و 1329 (شمسی) فوت کرده. به عبارت دیگه، من الان اون نسخهای رو دارم که زمان حیات نویسنده چاپ شده. فکر کردم حالا که هماتاقیام رفتن خونه و یه چند روز تعطیلم و خونه رفتنِ خودم هم کنسل شده، فرصت خوبیه که بخونمش. لازمه اینم بگم که من کلاً اهل رمان و نوشتههای طویل و خوندنِ پستهای طویل نیستم (هر چند خودم طویلهنویسم :دی). ولی تنها انگیزهای که باعث شد من شروع به خوندن این کتاب چند هزار صفحهای بکنم این بود که به نظرم عبدالله مستوفی هم یه بلاگر بود و حس میکردم دارم وبلاگ یه آدمِ دویست سال پیشو میخونم. موضوع کتاب، شرح زندگی خودشه و خاطرات خودشو نوشته و لابهلای نوشتههاش اوضاع ایران رو هم تشریح کرده. مثل من که خاطرات خودمو مینویسم و شما حین خوندنِ پستای من از جوّ شریف و فرهنگستان و خوابگاه هم آگاه میشین. و تمام پاراگرفهای این کتاب عنوان داره؛ دقیقاً مثل یه پُست. ولی چون خیلی قدیمیه، ویرگول و نقطه و علایم نگارشی نداره. البته اخیراً ویرایش شده و اگه بخواین بخرین، ویرایش شدهش رو بخرین و اگرم نخواین بخرین میتونین دانلودش کنین. این چند روز حدود 300 صفحهشو خوندم و کماکان دارم میخونمش و نکاتی که برام جالب بود رو عکس گرفتم و کماکان دارم میگیرم که بذارم وبلاگم و شما هم بخونید. صفحات 100 تا 200 اصلاً به مذاقم خوش نیومد و همهش از دربار و وزیر و وزرای دورهی قاجار بود. ولی پستهای اجتماعی و خانوادگیشو دوست داشتم. مخصوصاً پستایی که در مورد آغامحمدخان و لطفعلیخان بود :دی صدای استادمون (جناب آهنگر) وقتی داشت در مورد کتاب توضیح میداد (4 دقیقه، 4 مگابایت):
s9.picofile.com/file/8276433526/95_9_8_1_.MP3.html
این شما و این هم پستهایی که لایک کردم، به انضمام کامنتایی که براشون گذاشتم:
1.
وقتی نویسندهی این کتاب (عبدالله مستوفی) به دنیا میاد باباش (نصرالله) 72 سالش بوده و مامانش (زیبنده) 21 سال. مامانش زن سوم باباش بوده.
2.
فاصلهی سنی داداش بزرگه و باباش، 16 سال بوده. فکر کنم باباش همین که به سن تکلیف رسیده براش زن گرفتن. زن اول باباشم از باباش بزرگتر بوده.
3.
ناشزه (عربیه، بر وزن فاعله) ینی زنی که حرفای شوهرشو گوش نمیده! بهونهی خوبیه برای آقایون موقع طلاق زنشون.
4.
زن دومی باباش زود میمیره و باباش وقتی 60 و چند سالش بود یه دختر 15 ساله که مامان نویسنده باشه رو میگیره.
5.
اینجا عین بلاگرا داره با خواننده صحبت میکنه :دی
6.
در مورد صیغه و ازدواج دائم یکی از همسایهها یا اقوامشون نوشته.
7.
اینجا به یکی از ویژگیهای هموطنان اصفهانیمون اشاره میکنه. دقت کنید که ماجرا برمیگرده به 200 سال پیش.
8.
فکر کنم اینجا به همشهریام توهین شده. ولی برای اینکه فیلتر نشه طی یک فقره پانوشت توضیح میده که منظور بدی نداشته به واقع :)))
9.
فروشنده ترک بوده و زبان فارسی رو نمیفهمیده :دی
10.
به نظر منم افلاطون یه چیزی تو مایههای درس الکترومغناطیسه :))))
11.
اگه اون موقع به دنیا میومدم با این توصیفی که ایشون از حموم عمومی کردن، فکر کنم انقدر حموم نمیرفتم که کپک میزدم :))) الان سال 2016 هست و من چندشم میشه برم استخر! خدایا شکرت که اون موقع به دنیا نیومدم.
12.
چی بگم والا!
13.
اسم خواهرش خیرالنسا بوده؛ خانوم کوچولو صداش میکردن :دی سوالم اینه که خانوم کوچولو وقتی مامان بزرگ شد، بازم خانوم کوچولو صداش میکردن؟
14.
گاراژ همون پارکینگه! اتفاقاً ما هم توی ترکی به پارکینگ میگیم گاراژ. فکر کنم garage فرانسویه.
15.
خودش با باباش 72 سال اختلاف سنی داشته هیچ! تازه بعد خودش چند تا خواهر برادر دیگه هم داشته. من دیگه حرفی ندارم به واقع :|
16.
کلاً عروس و داماد هیچ دخالتی در راستای انتخاب همدیگه نداشتن!
17.
اینجام مثل بلاگرا با خواننده صحبت کرده :دی
18.
داداش بزرگهش با باباش 16 سال فاصلهی سنی داشته و تو مجالس فکر میکردن اینا داداشن. تازه باباش انقدر خوب مونده بوده که فکر میکردن پسرش داداش بزرگهشه.
19.
تنِ سعدی بعد از خوندن این سطور تو گور لرزیده.
20.
21.
پست اقتصادی
22.
کلاً الهی بمیرم برای جوونای اون دوره و زمونه
23.
راست میگه خب!
24.
موافقم
25.
همونطور که عرض کردم کلاً عروس و داماد در زمینهی ازدواج هیچ کاره بودن.
26.
آغامحمدخان اولین شاه قاجار بوده و نویسنده، آغامحمدخان رو ندیده و اینجا داره خاطرات گذشته رو میگه و یادی از گذشتهها میکنه.
27.
لطفعلیخان زند عشق منه :دی
28.
اینجا داره توضیح میده که اگه شب یک ساعت بلندتر بود لطفعلیخان شکست نمیخورد و زنده میموند.
29.
الهی بمیرم براش!
30. :((((
31.
آغامحمدخان چون مقطوعالنسل بوده، برادرزادهش فتحعلیشاه جانشینش شد. فتحعلیخان انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود :))) ظاهراً آغامحمدخان خیییییییییلی خسیس بوده. بیرحم هم بوده :(((
32.
آغامحمدخان برای یه کاری میره مسافرت و یه سفیری میاد و باهاش کار داشته و وزرا میگن به جای آغامحمدخان، خواهرش با سفیر صحبت کنه. بعداً یکی از وزرا غیرتی میشه و میخواد خواهر شاهو شلاق! بزنه که چرا با نامحرم حرف زده. شاه میفهمه و دستور میده وزیرو بندازن تو دیگ بجوشونن. اسم یارو زهرمار خان بوده :))))
33.
ادامهی عکس قبلیه
34.
این فتحعلیشاه دومین شاه قاجاره. برادرزادهی آغامحمدخان.
35.
این فتحعلیشاه شعر هم میگفته :)))
36.
این حاجی همون وزیر لطفعلیخان بوده که به لطفعلیخان خیانت کرد و دروازههای شهرو بست و کلی کرمانیِ بیگناه رو به کشتن داد. عوضی!!! عوضیِ خر!!! من که نمیبخشمش :(((
37.
وای این پاراگراف فوقالعاده بود :)))))
دیدین یکی پدرش فوت میکنه میگن پدر همهی شهر فوت کرده؟
یه بندهخدایی اینو برای زن یکی میگه و بعداً متوجه سوتیِ خودش میشه
38.
محمدشاه سومین شاه قاجار بوده. بعد محمدشاه هم ناصرالدین شاه، شاه میشه.
عکس شاهان قاجار: fa.wikipedia.org
39.
افسر بیمروت :(((
40.
خاطرهای بسی بسیار چِندِش!