۱۶۵۶- یکتاپرستی
تو این پست قراره موضوع رسالهمو بریزم تو خریدهای سوپرمارکتی خالهها و عمهها و همینجوری که دارم ماست و قیمه رو باهم مخلوط میکنم یه فلاشبک بزنم به روز پدر پارسال و خریدای اون روزم با پریسا بعد از دفاع ارشدش و گشتن دنبال سررسید جغد و صحبتهامون راجع به سختگیری در انتخاب، از سررسید گرفته تا رشته و همسر. موضوع اصلی و درونمایۀ پست، انتخاب کردنه. البته من هیچ وقت پستامو اینجوری شروع نمیکنم که همون ابتدای عرایضم بگم قراره راجع به چی حرف بزنم ولی این سری چون حس کردم ممکنه موقع خوندن سردرگم بشید که چی میخوام بگم و فکر کنید دارم پراکندهگویی میکنم گفتم همین اول کار چکیده و کلیدواژهها رو بگم خدمتتون بعد برم رو منبر و ماست و قیمه رو هم بزنم تا ببینیم به چه نتیجهای میرسیم و چه ربطی به عنوان پست داره.
تجربۀ خرید اینترنتی رو خیلی ساله دارم ولی از اردیبهشت امسال خریدهای سوپرمارکتی خونه رو هم اینترنتی انجام میدم و چند وقتی هم هست که علاوه بر خریدای خودمون، خریدهای خالهها و عمهها هم با منه. چیزایی که لازم دارنو میگن و من سفارش میدم و پیک میبره در خونهشون. بعضی چیزارم فقط سوپرمارکتای سمت ما داره و آدرس اونا رو قبول نمیکنه. اینجور مواقع سفارشا میاد خونۀ ما و بعداً یا خودم میبرم براشون یا خودشون میان میبرن. اون موقع که تهران بودم هم وقتایی که میرفتم خونۀ اقوام، زنگ میزدم و لیست خریدشونو میگرفتم که سر راه چیزایی که لازم دارنو بگیرم. یادمه دخترخاله همیشه تأکید میکرد که دوغی که براشون میگیرم عالیس باشه و چیز دیگهای نباشه. عمهها فقط خامۀ پگاه دوست دارن، خالهها فقط کرۀ شکلّی و ماکارونی مانا و پودر لباسشویی پرسیل و مامان هم فقط رب سانیا. برندهای دیگه هر چقدر هم تخفیف داشته باشن یا بهتر باشن قبول نمیکنن، چون که براشون اینها بهترین هستن و اگر اینها موجود نباشن صبر میکنن که موجود بشن و چیز دیگهای رو جایگزین نمیکنن. من ولی معقدم همهشون مثل همن و مغزم تفاوتی قائل نمیشه بینشون. همین پریروز بود که خاله سپرده بود ماکارونی بگیرم. زنگ زدم گفتم قیمت مانا دو برابر شده و بیا برای یه بارم که شده برندهای دیگه رو امتحان کن. کلی از رشد و زر و تک تعریف کردم و گفتم ما از همهشون میگیریم و فرقی ندارن. تا بالاخره رضایت داد این سری تک بگیرم، ولی حتماً باید قطرش 1.2 باشه. البته تکماکارون هم گرون شده بود، ولی نه دو برابر. و نکتۀ جالب اینجا بود که من تا قبل از خرید کردن برای خاله، به قطر ماکارونیها دقت نمیکردم و نمیدونستم فرق دارن. البته موقع خوردن متوجه میشدیم نازکتر یا کلفتتر از قبل هستن ولی برامون مهم نبود. حالا این فرق نداشتن، در انتخاب رشته و دانشگاه و موضوع ارائه و رساله هم نمود داشت که اگه نداشت تو کنکورِ ارشد چهارتا رشتۀ مختلف شرکت نمیکردم که رتبهم تو هر کدوم بهتر شد برم اون رشته و موقع انتخاب موضوع ارائه به همکلاسیام نمیگفتم شما موضوعتونو انتخاب کنید، هر چی تهش موند مال من.
وقتی برای رساله یا پایاننامۀ دکتری، برندها (پیشتر پستی راجع به معادل فارسی برند نوشتهام. ویژند و نمانام و نام و نشان تجاری هم میگن بهش ولی هنوز هیچ کدوم از این معادلها برام جا نیافتاده و فعلاً برند میگم) رو انتخاب کردم (البته برای چندتا موضوع دیگه هم پروپوزال نوشته بودم و فرقی نمیکرد برام که استادم از کدومشون خوشش بیاد)، گفتم که تمرکزم قراره روی بخش زبانشناختی این واژهها باشه نه رفتار مصرفکنندگان کالاها. وقتی رفتم سراغ پیشینۀ پژوهش، 99.99 درصد مقالهها رو استادها و دانشجوهای مدیریت و بازرگانی نوشته بودن و تعداد کارهای زبانشناسی بسیار اندک بود. یکی از چیزهای جالبی که تو مقالههای مرتبط بهشون برخورد کردم تعصب روی برندهای خاص بود. رفتاری که در اطرافیانم مشاهده میکردم و برای منی که بخش تعصبی مغزم خاموشه عجیب بود. ینی من نه اونایی که تأکید میکردن فقط فلان واکنسو میزنیمو درک میکردم و میکنم نه اونایی که میگفتن وای نه عمراً فلان واکسن رو نمیزنیم. همین که همهشون تأیید شدهاند و اثربخشی دارن کافیه. حالا عارضه یا اثربخشیشون دو درصد کمتر و بیشتر فرقی نمیکنه برام. حالا هر چقدر هم خاله بگه ماکارونیای مانا خوشرنگتره و کرۀ شکلّی چربتره و بیسکویت جوین خوشطعمتر و پرسیل پاککنندهتره و عمه بگه خامههای پگاه سفتتره و ماست دومینو خوشمزهتره، برای من فرقی نمیکنه؛ من همهشونو یهجور میبینم و کاری به اسمش ندارم. بعد وقتی تو این مقالهها میبینم جماعتی متخصص چقدر روی اسم و برچسب و شکل و شمایل کالا کار میکنن خجالت میکشم از اینکه وقعی به این متغیرها نمینهم.
زمستون پارسال پریسا داشت دفاع میکرد. دفاعش مجازی بود. همسرش سر کار بود و بچه رو هم گذاشته بود خونۀ مادرش. رفتم پیشش که اگه کمک فنی و غیرفنی لازم داشت تنها نباشه. بعد از دفاع، یه سر رفتیم بیرون که هم من برای خودم سررسید و برای تولد بابا و روز پدر کادو بگیرم، هم اون برای همسر و پدرش کادوی روز مرد بگیره. خونهشون نزدیک مراکز خرید بود. از کوچهشون که اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم، من اولین مغازۀ لباس مردونه فروشی رو که دیدم وارد شدم و یه پیراهن و یه کمربند انتخاب کردم و داشتم میخریدمشون که پریسا دستمو کشید و برد بیرون که تو چرا انقدر هولی! چهارتا مغازۀ دیگه رم ببین، از چند جا قیمت بگیر، مقایسه کن، بعد. قیافۀ من اون لحظه اینجوری بود که خب اینا که همهشون شبیه همه؛ چی رو مقایسه کنم. دو دیقه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد و دوباره چند مغازه بعدتر و تا یک ساعت بعد که من عزمم رو جزم میکردم که قال قضیه رو بکنم که پریسا میگفت یه کم دیگه هم بگردیم. تا اینکه ایشون منو برد جایی که همیشه از اونجا برای برادر و پدر و همسرش کمربند میگیره. حالا از اونجایی که من اونجا هم همۀ کمربندا رو یهجور میدیدم، صبر کردم اون انتخاب کنه و گفتم یکی هم از همینایی که اون گرفت بده به من. در پایان بالاخره من پیراهنه رو خریدم و پریسا گفت پیراهنها نیاز به بررسی بیشتری دارن. ینی تا برگردیم خونه فقط خندیدیم به این روش خرید کردنمون. ینی من فقط کارکرد اون مقوله برای رفع نیازم برام مهم بود و دیگه اینکه از کجا بخرم و از کی بخرم و اسمش چی باشه مهم نبود. حالا وسط خیابون این سؤال برای پریسا پیش اومده بود که منی که قصد ازدواج دارم، اصولاً باید همۀ خواستگارها رو یهشکل ببینم و فرقی برام نداشته باشن و قضیه رو سخت نگیرم. پس چرا تا حالا ازدواج نکردم؟
دفاع پریسا اوایل بهمن بود و اون موقع هنوز تقویم و سررسیدهای سال جدید چاپ نشده بود. اون روز از هر مغازهای پرسیدیم گفتن هنوز نیاوردیم. سه چهار هفته بعد، اسفندماه دوباره رفتم دیدن پریسا. این دفعه میخواست بره دانشگاه برای کارهای فارغالتحصیلی. همسرش سر کار بود و بچه رو گذاشته بود پیش مامانش. راه افتادیم سمت دانشگاهش و قرار شد تو مسیر رفت و برگشت سررسید هم بگیریم. بهش گفته بودم دنبال سررسیدیام که ترجیحاً روش عکس جغد باشه و ترجیحاً برندهای سیب، اردیبهشت، یا پاپکو باشه. قبلاً از اینا گرفته بودم و جنس کاغذ و اندازه و طرحاشونو دوست داشتم. حالا برندش خیلی هم مهم نبود، مهم این بود که به دلم بشینه و باهاش ارتباط قلبی برقرار کنم. گفت باشه و راه افتادیم. تکتک مغازههای نوشتافزارفروشی و هر جایی که احتمال میدادیم تقویم و سررسید داشته باشه رو سر زدیم و رفتنی از یه مسیر رفتیم و برگشتنی از یه مسیر دیگه که مغازهای از قلم نیافته. نبود. چیزی که به دلم بشینه نبود. دیگه خودمم خسته شده بودم. پیاده از صبح تا بعدازظهر همۀ شهرو زیرورو کرده بودیم و این بار پریسا بود که همۀ تقویمها رو به یک شکل میدید و میگفت اینا که همهشون شبیه همن؛ چه فرقی دارن که انتخاب نمیکنی. البته که من دنبال برند خاصی نبودم. دنبال تقویمی بودم که کوچیک باشه و جای زیادی رو اشغال نکنه، برای هر روزش صفحۀ مجزا داشته باشه، و عکس جغد یا یه طرح خاص روش باشه. نزدیکیای خونهشون، بعضی از مغازهها رو برای بار دوم داشتیم بررسی میکردیم. من ناامید از یافتن بودم. هردومون خسته و گشنه بودیم. با استیصال ندای نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد سر داده بودم و با بیرمقی طرحهای برند «قدیما» رو نگاه میکردم و خودمو قانع میکردم که طرح انارش هم قشنگه، طرح مهندسی هم بد نیست، که ناگهان چشمام برق زد و پریسا رو صدا زدم که بیا، پیدا کردم. این زیر بود و ندیده بودیمش. عکس جغد بنفشرنگ بامزهای روش بود. انگار دنیا رو بهم داده بودن. پولشو پریسا حساب کرد که هدیهای باشه بهعنوان تشکر بابت کمک به کارهای پایاننامه و دفاعش. صفحۀ آخرشم دو خط یادگاری برام نوشت و بعدشم گفت حالا میفهمم چرا تا حالا ازدواج نکردی :|
منم تو یکی از صفحات همین تقویم این بیت شعرو از فاضل نظری نوشتم:
نمیآید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی،
به لطف عشق تمرین میکنم یکتاپرستی را
+ تو عمر وبلاگنویسیم این همه خاطرۀ پراکنده رو با یه عنوان به هم ربط نداده بودم. مرزهای انسجام رو دارم درمینوردم!