1042- گاه میاندیشم، خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
چرا کسی نمیگوید این خبر تلخ امروز حقیقت ندارد...
روحت شاد خانم ظفرِ عزیز
چرا کسی نمیگوید این خبر تلخ امروز حقیقت ندارد...
روحت شاد خانم ظفرِ عزیز
دو ساعت حرف میزنی و پست مینویسی و هی تایپ میکنی و تایپ میکنی و تایپ میکنی، بعد میبینی مولانا تو یه بیت همه چی رو گفته و تو داشتی چرت و پرت میبافتی.
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
موضوعی که دارم روش کار میکنم کاربرد عدد در واژهسازی هست. استادم تا عنوان مقالهمو دید گفت از شما موضوع دیگهای جز این انتظار نمیرفت. مقاله رو خوند و یه سری نقدها نوشت و تا هفتهی دیگه فرصت دارم ایراداتشو رفع کنم. چکیدهی مقاله اینه:
شماره یا عدد یکی از مفاهیم پایهی ریاضیات است. اعداد اولین بار برای شمردن ظاهر شدند و آشناترین مفهوم ریاضیاند. این آشنایی و احساس سادگی از استفادهی روزمره ناشی میشود. از اعداد طبیعی، یعنی اعدادِ 1، 2، 3 و... برای شمارش تعداد اعضای مجموعهها استفاده میشود. به روشهای مختلفی میتوان ثابت کرد تعداد اعداد طبیعی، نامتناهی است. از ویژگیِ نامتناهی و سلسلهمراتبی بودن اعداد، و نیز از توالی و ترتیبشان میتوان در امر واژهسازی یا نامسازی و نامگذاری استفاده کرد...
یکی از ایرادهای مقالهام این بود که دامنهی مثالها کم بود. مثالهای عمومی که از ترکیب عدد و اسم به ذهنم رسیده بودن اینا بودن: یکچشم، یکتا، یکنفس، یکدم، یکبند، یکهو، دورو، دوپهلو، سهنظام، چهاردستوپا، چهارزانو، چهارشانه، چهارراه، چهارچوب، ششلول، ششطبقه، هفتسر، هفتسنگ، هفتخبیث، هفتخط، هفتتیر، هشتپا، هجدهچرخ، سیوسهپل، چهلستون، شصتتیر، هزارپا، یکتنه، یکجانبه، یکماهه، یکساله، یکخوابه، یکفوریتی، یکوجبی، یکسر، یکسره، یکجا، دوباره، دوتیغه، دوچرخه، دوبیتی، دوجداره، دوجملهای، دوآتشه، دواخطاره، دوگنبدان، دوبرادران، سهچرخه، سهراهی، چهارجوابی، پنجدری، ششضلعی، هفتساله، هفتخواهران، دوازدهامامی، سیمرغ، هشتادمتری، و حتی سیکسپک! مثالهای تخصصی: ستارهها و صورتهای فلکی (مثلاً سحابی LDN1622)، المانهای الکتریکی (مثلاً ترانزیستور بیسی107)، ویتامینها (مثلاً ب12)، داروها و نامهای شیمیایی (مثل تترا فلان و بهمان)، نامهای علمی حیوانات، گیاهان، باکتریها، ویروسها (برای حیوانات و گیاهان و بیماریها مثال بلد نبودم)، انواع گواهینامه (پ1)، انواع کاغذ (A4)، مدلهای گوشی (آیفون6)، ورژنهای برنامهها (ورد2013، ویندوز8)، فیلم (اره1، هریپاتر1، اخراجیها1)، درس (ریاضی1) و پیشوندهای واحدهای SI مثل میلی و کیلو و پیشوندهای یونانی مثل مونو، دی و... یه مثال دیگه هم به ذهنم رسید روم نشد تو مقاله بنویسم و فقط به شما میگم: دیدین بچهها وقتی میرن دستشویی میگن شمارهی 1 یا 2 داریم؟ :))))
دیگه چه ترکیباتِ ترجیحاً تخصصی به ذهنتون میرسه که توش عدد هست آیا؟
1. پارسال تابستون یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه. بعداً وقتی داشتم فایل صوتیِ اون جلسه رو که جلسهی آخر بود، گوش میدادم، استاد به عنوان نکتهی مهم پایانی به بچهها گفته بود امروز خانم فلانی نبود. حتماً مطالب این جلسه رو برسونید دستش. 2. پاییز نود و یک بود. یادم نبود تیای1 ساعت کلاسو تغییر داده. عصر برگشتم خوابگاه و شب همکلاسیم ایمیل زد: سلام مهندس. چرا امروز نیومدى کلاس ساعت ٦ رو؟ من فیلم گرفتم برات میریزم رو فلش. 3. دارم فایلهای صوتیِ این دو هفتهی بعد عیدو گوش میدم. از هشت نفر، چهار پنج نفر نیومدن. استاد داره حضور و غیاب میکنه. "خانم فلانی نیست. دیگه کیا نیستن؟" موقع درس دادن چند بار ریکوردرو برمیداره چک میکنه ببینه صداش ضبط میشه یا نه. جلسهی دوم دو نفر غایبن. یه نگاه به بچهها میکنه و میگه: دو جلسه است که کلاستون خانم فلانی رو نداره. بعداً این صداها رو بدید بهش. 4. سوگند به روشنایی روز، سوگند به شب چون آرام گیرد، که پروردگارت نه تو را رها کرده و نه دشمن داشته است. (ضحی، 3-1)
1 teaching assistant
چند روز پیش خواب دیدم وقتی میرسم خوابگاه میفهمم یه چیزایی رو جا گذاشتم. ظهر رسیدم خوابگاه و چمدونمو باز کردم فهمیدم یه چیزایی رو جا گذاشتم. معمولاً چیزایی رو جا میذارم که ارزش پست کردن ندارن و باید یکی دیگه بخرم. مثل مسواک، شونه، قیچی، فلش، جامدادی، خودکار، مداد، پاکن، خطکش، دفتر یادداشت. میخرم؛ ولی هیچ وقت نمیتونم با وسیلهی جدید ارتباط برقرار کنم.
لام تا کام تو قطار با همکوپهایا صحبت نکردم. اون وقت وقتی راننده تاکسی پرسید اهل کجام و گفتم تبریز و وقتی گفت یه بار اومده تبریز و ائلگلی رو دیده، داشتم براش توضیح میدادم که ما خودمون میگیم شاهگلی و گُل که تلفظ درستش گوئل هست ینی برکه و دریاچه و بعد از انقلاب اسمشو عوض کردن و وقتی گفت مادرش تهرانی و پدرش آستاراییه، بحثمون رفت سمت اردبیلیا و درخواستشون مبنی بر چسبوندن آستارا به اردبیل و قبول نکردنِ آستاراییها. تا برسیم خوابگاه در مورد فرهنگ تبریزیا و تفاوتشون با اردبیلیا و ارومیهایها و سایر ترکها صحبت کردیم. در مورد تهران و دردسرهای پایتختنشینی و شلوغی و جمعیت و کار و تحصیل و چشم و هم چشمی. وقتی پیاده شدیم و رفت از صندوق عقب چمدونمو بیاره، نوشابه و ساندویچی که یکی از خانومای قطار بهم داده بودو دادم بهش و گفتم این نذری همون خانومی بود که میدون فاطمی پیاده شد. نخواستم دستشو رد کنم و گرفتم. ولی من ساندویچ و نوشابه دوست ندارم. گرفت و تشکر کرد و چمدونمو تا نگهبانی آورد و رفت.
رسیدم دیدم هماتاقیام زیرانداز یا شایدم گلیم، قالی، قالیچه، روفرشی یا حالا هر چی رو شستن منتظر منن بیام وسیلههامو که به خاطر سمپاشی گذاشته بودم توی کارتن، بچینم و پهنش کنن. لباسشویی خوابگاه هنوز خرابه و تو حیاط خوابگاه شسته بودنش. تشکر کردم و گفتم پس منم اتاقو جارو میکنم. گفتن جاروبرقی خرابه ها! گفتم خب از شیما اینا جارو دستی میگیریم. منظورم این جاروهای سنتی بود که اجدادمون با اونا خونههاشونو تمیز میکردن. هماتاقیام معتقدن من بلد نیستم جارو کنم. با این حال من اتاقو جارو کردم و در حینِ عملیات به این نتیجه رسیدم که جارو ماکسیمم بازدهی رو وقتی داره که با شیب 45 درجه نگهش داری. اینجوری آشغالای بیشتری جمع میشه. ولی تو این حالت موها از روی موکت تکون نمیخورن و باید زاویه رو کم یا زیاد کنی. شاید تابعِ میزان جمعآوری مو قدرمطلقِ تانژانت زاویهی جارو با سطح افق منهای پیچهارم باشه.
عصر با مامان و بابا و امید رفتیم سینما ماجرای نیمروزو دیدیم.
توی سکانس پایانی، دستام یخ کرده و رنگم پریده بود. پاهام میلرزید. دستامو گذاشته بودم روی زانوهام و محکم فشار میدادم و ضربان قلبم روی دور تند بود.
ارزشِ یک بار دیدنو داره.
دیشب کفشامو شستم و چند دیقه پیش داشتم بندِ (اممممم فعلِ تنظیم اولیهی بندِ کفش چیه؟ بندِ کفشامو میبستم؟ نمیبستم که. داشتم از اول تنظیم میکردم. بستن اون حالتیه که مثلاً داری میری بیرون و دو تا گره میزنی محکم بشه. شایدم اون حالت، محکم کردنِ گره باشه و به این یکی میگن بستن. لابد میبستم دیگه.) بله عرض میکردم. صبح داشتم بندِ کفشامو از اول میبستم و از اونجایی که من هیچ وقت کوه نمیرم و ورزش نمیکنم و اسپورت نمیپوشم (جز اون یه باری که سنتشکنی کردم اسپورت پوشیدم رفتم دانشگاه و ملت کمپینِ "نه به اسپورت"، "اون قبلیا بیشتر بهت میومد" راه انداختن1)، عمیقاً داشتم به «گرهِ بندِ کفش» که موضوع جدیدی تو زندگیم محسوب میشه فکر میکردم. البته کنکورِ دو هفته دیگه و کاراموزی و مقاله و پروپوزال هم موضوعات جدیدی هستن؛ ولی به نظرم اونا ارزش فکر کردن ندارن. آدم وقتی موضوع به این جذابی تو زندگیش هست، چرا باید بشینه به مسائلی مثل کار، تحصیل و ازدواج فکر کنه؟ یه برنامه دارم تو گوشیم که چند تا روش برای بستن بند کفش معرفی کرده. یه نگاه به گرهها کردم و دیدم روشی که گرهها داخل باشن و از بیرون فقط چند تا خط موازی و افقی دیده بشه (روشِ 4 و 5) با روحیهم سازگارتره. از اونجایی که روش 4 از داخل هم تقارن داره و روش 5 تقارن نداره، روشِ 4 رو انتخاب کردم. و در همین راستا اومدم این تجربهی شگفتانگیز رو با شما به اشتراک بذارم.
1 یادی از گذشتهها: deathofstars.blogfa.com/post/327
چند روز پیش تلویزیون داشت فیلمهایی که آخر هفته قراره پخش بشه رو معرفی میکرد. یهو داداشم گفت عه کارتونِ تو! افسانهی جغدهای نگهبان. با ذوق پریدم جلوی تلویزیون و عه این منم گویان!، چنان محوِ جغدهای انیمیشن مذکور بودم که اصن حواسم نبود ببینم کی قراره پخش بشه. یه چیزی تو مایههای جمعه و شبکه 2 (اونم نه با قطعیت!) تو ذهنم موند و دیگه ساعت پخشو ندیدم. بعداً هم هر چی سرچ کردم، هیچی تو گوگل ننوشته بود. سایت شبکه دو هم چیزی به نام جدول پخش برنامهها نداشت. در همین راستا، امروز از صبحِ علیالطلوع، درس و مشق و کار و زندگیمو رها کردم به امان خدا و صرف نظر از اینکه دو هفته دیگه کنکور دارم و باید جُل و پلاسمو جمع کنم برگردم تهران، تخمه و پفک و کلّی قاقالیلی گذاشتم بغل دستم و نشستم پای تلویزیون، منتظر جغدهای نگهبانم. استادم هم صبح پیام داده اون مقالهای که نوشته بودی و گفته بودم بازبینی کنو بیار بخونم ببینم چه کردی. و خدا به سر شاهده که هیچ کاری نکردم هنوز. تا این لحظه چند تا سریال دیدم، چند تا سخنرانی مذهبی دیدم، اخبار ناشنوایان دیدم!، یه برنامه برای کنکوریها بود موسوم به اوج یادگیری، اونو دیدم، هفت هشت ده تا کارتون موسوم به جیم جیم و برنارد و اسم بقیهشون یادم نموند، دیدم و هنوز جغدها رو ندیدم. الان رفتم دوباره یه چرخی تو گوگل و سایر جداول پخش زدم و اصن همچین کارتونی تو لیست نبود.
بعداًنوشت:
هوا را بگیر، این فولدر را نه.
حنانه: باورم نمیشه همیشه این همه جغد میدیدم تو زندگیم و هیچ وقت برام یادآور هیچی نبوده. الان گوشهی کفش یارو تو اتوبوس، جغد باشه چشام میزنه بیرون گوشیو در میارم عکس بندازم.
در «وصایای1» و «وصایای2» در مورد چگونه نوشتن و چگونه خواندن بحث کردیم.
این پست رو میخوام اختصاص بدم به بحثِ «کامنتشناسی» و انواع کامنت.
یکی از مهمترین مزایای وبلاگ، امکانِ گذاشتن کامنت هست. ما معمولاً بعد از خوندنِ کتاب نمیتونیم نقد یا نظرمونو به گوش نویسنده برسونیم، ازش تشکر کنیم یا ابهاماتی که در حین مطالعه برامون پیش اومده رو ازش بپرسیم. اما کامنتدونیِ وبلاگ این امکان رو به ما میده تا با نویسنده ارتباط برقرار کنیم. کامنت بذاریم و پاسخش رو دریافت کنیم. البته ممکنه نویسندهی وبلاگ در تنظیمات وبلاگ اجازهی گذاشتن کامنت و یا اجازهی انتشار نظرات رو قبل از کنترل توسط خودش نداده باشه، و حتی ممکنه کامنت گذاشتن رو به کسانی که وبلاگ دارند یا قبلاً کامنتی ازشون تایید و منتشر شده محدود کنه. برخی نویسندگان کامنتها رو میبندن و ایمیلشون رو در اختیار خواننده قرار میدن، برخی، کامنتها رو باز میکنن، ولی جواب نمیدن، یا جواب میدن، ولی تأیید و به صورت عمومی نشون نمیدن. سلیقهها متفاوته و هر بلاگری دلایل خودشو داره.
قبل از اینکه وارد بحث اصلی که انواع کامنت هست بشیم، بیاید «کامنت» رو تعریف کنیم.
کامنت در لغت به معنای توضیح، تفسیر و تعبیر هست و در وبلاگها معمولاً به نظر خوانندگان مطالب اطلاق میشه. خوانندگان وبلاگ میتونن نظرات خودشون رو پیرامون مطلبی که نویسندهی وبلاگ نوشته، پای مطلب اضافه کنن و سایر خوانندگان میتونن نظراتشون رو در مورد نظرات بقیه بنویسن. و شاید لذتبخشترین و ارزشمندترین بخش وبلاگنویسی همین امکان استفاده از نظر خوانندگان هست که باعث میشه یک ارتباط دوطرفه بین بلاگر و خوانندگان، و خوانندگان با همدیگه ایجاد بشه.
کامنت گذاشتن، با اهداف و به دلایل مختلفی صورت میگیره. بعضیا هدفشون تعامل، ارتباطگیری و دوستی با نویسنده و نزدیک شدن بهش هست. بعضیام هدفشون دلگرم کردن نویسنده. اینا مثل ژنراتور و منبع تغذیه و انرژی هستن. یه عده هم برای تلافی کردن کامنت میذارن. شما یک زمانی به وبلاگ ایشون سرزدید حالا دارن جبران محبت میکنن. هدف برخی از افراد هم تبلیغ وبلاگشون و جذب مخاطب هست. معمولاً توی وبلاگهای پرمخاطب کامنت میذارن که خودی نشون بدن. یه عده هم هستن که واقعاً کامنت دارن. کامنت به اون معنای واقعیِ نظر و دیدگاه.
هر کاری اصول خاص خودشو داره؛ حتی کامنت گذاشتن. میتونیم کامنتها رو بر اساس موضوعشون به دستههای مختلفی تقسیم کنیم تا دقیقتر در موردشون بحث کنیم.
1. کامنتهای "معرفی"، از نوع من کیستم، از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود. معمولاً اولین کامنتها یه همچین کامنتهایی هستن. در این کامنتها، کامنتگذار به ارائهی یک سری اطلاعات شخصی دربارهی خود میپردازد.
2. برخی کامنتها ابراز "احساسات" هستن. تعریف، تمجید، تبریک، تسلیت، تعجب، ابراز علاقه، اظهار دلتنگی، دعا، جملات انرژیبخش، اعلام حضور، موافقت، مخالفت، همراهی، همدردی، همحسی، توهین، تهمت، فحش، بد و بیراه، عبارتهای کوتاهی مثل چه جالب، چه عجیب، چه خوب، احسنت، آفرین، لایک، عالی بود، ممنون، التماس دعا و شکلکهایِ :)، ^-^، خخخخ، [بوس]، [گل] و...
3. کامنتهای نوعِ "خاطره". خاطرهای که یهو یا با خوندنِ پستِ اخیر، یادِ خواننده افتاده و تعریفش میکنه.
4. کامنتهای "پرسشی"، شامل جملاتی که با آیا، چرا، چه جوری، کدوم، کِی، کجا و کی شروع میشن. سوالات درسی، شرعی، احکام، چه کنم، چه نکنم، مشاورهی درسی، خانوادگی و حتی ازدواج :|
5. برخی کامنتها "پاسخ" هستن. پاسخ به سوالی که نویسنده پرسیده.
6. برخی کامنتها "درخواستی" هستن. شامل جملات امری مانند «دنبالت کردم، دنبالم کن»، «به منم سر بزن» و درخواست پست، منبر، رمز، جزوه، آدرس، شماره، عکس، آشنایی، و حتی درخواست ازدواج :|
7. کامنتهای "انتقادی". نقد پست، قالب، فونت، رنگ، سایز، و حتی تیپ، قیافه و شخصیت نویسنده به استناد و بر اساس پستها.
8. کامنتهای «بیربط» حاوی شعر، لینکِ پست، آهنگ، فیلم، کتاب، کلیپ، معرفی سایت و وبلاگ.
9. کامنتهایی از نوعِ "چت" و گفتگو، به صورت از هر دری سخنی.
و 10. کامنتهای "ترکیبی".
من این ده نوع به ذهنم رسید. اگه طبقهبندی جامعتری دارید خوشحال میشم نظرتونو بدونم.
هر کدوم از اینا، اصول، قواعد، جایگاه و ویژگیهای خاص خودشونو دارن. حواسمون به کامنتامون باشه. وبلاگ، یه رسانهی مجازیه، ولی یادمون نره که ما آدمهای واقعی هستیم. آدمای واقعی دل دارن، دلشون میشکنه، ناراحت میشن، غصه میخورن.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد، نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد، خطی ننویسم که آزار دهد کسی را، یادم باشد که روز و روزگار خوش است، و تنها دل ما دل نیست.
امروز با انواع کامنتها آشنا شدیم. در آینده، دربارهی «چگونه کامنت گذاشتن» بحث خواهیم کرد.
[یکی از فانتزیام اینه که وبلاگنویسی به عنوان علم مطرح بشه و تو دانشگاهها تدریس بشه. منم سالهای واپسین عمرم استادِ درس وصایای خودم باشم و از بلاگران جوان امتحان بگیرم و مثلاً یکی از سوالا این باشه که برای فلان موضوع یک پست کوتاه و یک پست طویل بنویسید، یا برای فلان پست یک کامنتِ پرسشیِ خصوصی، یک کامنت انتقادی عمومی و یک کامنت بیربط بگذارید و برای فلان کامنت پاسخ مناسب بدهید.]
1. گَهی پشت به زین
همکلاسیا انقدر به نمرههاشون اعتراض کردن و نامه و پیغام و پسغام برای استاد فرستادن که استاد بینوا، بعد از سه ماه!، تجدیدنظر کرد و 3 نمره هویجوری در راه رضای خدا به همه اضافه کرد بلکه پاس شن دست از سرش بردارن. در همین راستا، امروز بهم خبر دادن نمرهم شده 23. به میمنت و مبارکی. تا باشه از این نمرهها. خدا بیشترش کنه. ولی اگه بگم هیچ حسی نسبت به این اقدام استاد ندارم، و یا خوشحالم که نمرهی همکلاسیام هم بیشتر شده دروغ گفتم. به ضرس قاطع عرض میکنم که برتریای که الان تبدیل شده به همترازی و همسطحی، حق مسلم من بود و حق دارم استادم رو نبخشم. حق ندارم؟
2. گَهی زین به پشت
سرمربی یکی از تیمهای مطرح کشور که قراردادهای میلیاردی میبنده و دستمزدهای میلیاردی میگیره، به مناسبت روز پدر اومده تو یکی از این برنامهها و در پاسخ به سوال مجری در راستای چه خبر و اوضاع چه طوره میگه الحمدلله، خدا رو شکر که به هر حال یه زندگیِ متوسطی دارم و میگذره.
این اگه متوسط زندگی میکنه، ما دقیقاً داریم چی کار میکنیم؟
نامجو یه آهنگی داره به اسم «نامه». متنش، ترکیبی از چند غزل حافظ هست. این آهنگ اولین آهنگیه که از نامجو شنیدم و یادمه انقدر خوشم اومده بود که برای دوستام فرستاده بودم و واکنششون این بود: «نامجو؟»، «تو مگه نامجو گوش میدی؟»، «عجب! پس تو هم نامجو گوش میدی!».
چون هیچ وقت بیوگرافی خوانندهها و پیجها و افکار و عقاید شخصیشونو دنبال نمیکنم و تو جمعها و تشکّلهای خاصی هم نیستم که ببینم طرفداراشون کدوم قشر از جامعه هستن، مشابه این واکنش رو بارها تجربه کردم.
حدیثی داریم از حضرت علی (ع) که «خُذ الحکمَةَ حَیثُ کانَتْ وَ انْظُر اِلی ما قالَ و لا تنظُرْ الی مَنْ قال». معنیش اینه که حکمت را هر جایی است فرا بگیر و نگاه کن به آنچه گفته میشود نه به گویندهی سخن.
اگه یادتون باشه پست 1005، در مورد قضاوت و پیشداوری و پیشزمینهی ذهنی خودم نسبت به یکی از بلاگران و اساتید نوشته بودم. از خودم پرسیده بودم چرا در آنِ واحد نظرم راجع به یه پست یا یه مقاله عوض شد؟ مطلب که همون مطلب بود. چی عوض شد این وسط؟ همیشه با خودم فکر میکردم اگه قرار باشه ما به گفته بنگریم نه به گوینده، پس چرا خدا پیامبراشو از بین راستگوترین و مهربانترین و خوشاخلاقترین و بهترین افرادش انتخاب میکرد؟ اگه مهم اون حرفی باشه که میخواسته ابلاغ کنه، چه فرقی داره این حرفو کی به مردم برسونه؟
به نظرم حدیثِ به گفته بنگر نه به گوینده، منافاتی با «اصل تأثیرگذاری شخصیت صاحب سخن در صحت و استحکام کلامش» نداره. ینی وقتی در جایگاهِ گوینده هستیم، باید به این نکته توجه کنیم که شخصیتِ ما به عنوانِ مبلّغ بر فرایند تبلیغ اثر داره. اما در جایگاه شنونده، حکمت را فراگیر و لو از منافقین. یعنی اگر احساس کردی که آنچه طرفِ مقابل دارد، علم و حکمت است و درست است، فکر نکن که او کافر است، مشرک است، نجس است، مسلمان نیست. برو بگیر، حکمت مال توست و در دست او امانت است. این روایت دلالت داره بر این که حکمت، ذاتاً دارای ارزش است و هر جا یافت شود، باید فراگرفته شود و شخصیت افراد نباید مانع و سدّی در پذیرش آن شود. طبق این روایت معیار و ملاک اساسی، سخن حق و کلام صحیح است و شخصیت گوینده نباید تأثیر منفی بر این معیار بگذارد.
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت
خوب میدانم که تنهایی مرا دق میدهد
عشق هم در چنتهاش چیزی از این بهتر نداشت
آنقدر میترسم از بیرحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت
زندگی ظرف بلوری بود کنج خانهام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت
حال من، حال گل سرخیست در چنگ مغول
هیچ کس حالی شبیه من به جز «قیصر» نداشت1
1 مریم آرامکتاب کلیات فلسفه، فصل آخرشو اختصاص داده به مبحث زمان. صفحه 388 این کتاب به نقل از بدایةالحکمة علامه طباطبایی نوشته: "نسبت «آن» به زمان همانند نسبت نقطه به خط است. اگر ما در یک خط سه قسمت در نظر بگیریم، حدّ فاصل هر یک از این قسمتها نقطه خواهد بود. وجود این نقطهها بر روی پارهخط مفروض، یک وجود فرضی و بالقوه است، زیرا اصل این تقسیم یک تقسیم فرضی است، نه خارجی. در مورد زمان نیز جریان به همین صورت است. «آن» یک امر عدمی است و یک وجود فرضی و اعتباری دارد، نه یک وجود واقعی و خارجی." ولی «آن» وجود داره. مگرنه اینکه یک «آن» شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود؟ آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود.
نوشته الشیء ما لمیجب، لمیوجد. شیء تا واجب نگردد موجود نمیشود. شیء ممکن تا به حدّ وجوب و ضرورت نرسد موجود نمیگردد. شبیه همون چیزی که کلنل ساندرس صفحهی 403 کافکا در ساحل به هوشینو گفت. گفت "چخوف میگه اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک شود." منظور چخوف اینه که ضرورت یه مفهوم مجرده و ساختمانی متفاوت با منطق، اخلاق یا معنی داره. وظیفهاش کاملاً به نقشی وابسته است که بازی میکنه. آنچه نقشی بازی نمیکنه نباید وجود داشته باشه. آنچه ضرورت ایجاب میکنه، لازمه وجود داشته باشه. و این تویی که تشخیص میدی کِی ماشه رو بکشی و مغز کیو بپاشی رو دیوار. من لولهی تفنگمو گذاشتم روی شقیقهی منِ قبلی.
In this part of the story I am the one who dies
The only one
and I will die of love because I love you
Because I love you, Love, in fire and blood 1
1Pablo Neruda
در راستای پست قبل، یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که ما اون بازی کشیدن مو رو به نیت اینکه شوهر کی خوشگلتره انجام میدادیم. استغفرالله! یکی از دوستان هم پرسیده بودن تو آزمایشگاه ثبت سیگنالای مغزی، یه وقتایی اونی که سیگنالشو میگرفتن، خودش بوده و روسری سرش بوده. ولی بعداً که الکترودها رو از سرش جدا میکرده چند تا تار مو بهش میچسبیده و یادش نیست که متوجه نشده بوده یا فکر کرده بوده اشکال نداره و تمیز نکرده و الکترودها رو یکی از پسرا تمیز کرده و یادشه یه بار گفته "موهاتم که چسبیده به الکترودها". دیدن یا دست زدن به موهای کنده شدهی دختر چه حکمی داره؟! در راستای سوال ایشون، یادمه دبیرستان که بودیم، معلممون میخواست کار با کولیس ورنیه (قطرسنج) رو یاد بده و نازکترین چیزی که باهاش آزمایش میکردیم تار مو بود و چون خودش کچل بود از ما یه تار مو خواست. منم که همیشه جان بر کف و داوطلب در زمینههای علمی فرهنگی بودم و حتی وقتی معلم زیستمون داشت گروه خونیا رو یادمون میداد، این خونِ من بود که رفت زیر میکروسکوپ و A مثبت از آب درومد. فلذا دست کردم زیر مقنعه و یه تار مو درآوردم دادم دست آقای معلم و قطرشو اندازه گرفتیم. حالا بعدِ ده سال نشستم دارم به عقوبت اُخرویِ کارم فکر میکنم و سایتهای مراجعو بررسی کردم و بعدشم زنگ زدم دفترشون.
نتیجهی تحقیقاتم طی 24 ساعتِ گذشته: مویی که از سرِ زن جدا شده و روی فرش یا حالا هر جایی افتاده اگر نامحرم ببیند و دست بزند چه حکمی دارد؟ پاسخ: در این زمینه بین فقها اختلاف نظر است، برخی میگویند حرام نیست ولی بنا بر احتیاط واجب باید از نگاه و لمس موی جدا شده از نامحرم اجتناب شود و دست زدن به آن خلاف احتیاط است. برخی نیز معتقدند اگر به قصد لذت نباشد، اشکال ندارد. والا من خودم شخصاً چندشم میشه. لذت کجا بود آخه. روایت داریم وقتی مو تو غذا باشه، فرقی نداره مژهی دلبر باشه یا سیبیل مراد. اصن اینا که یه تار موی همسرشونو به یه دنیا نمیدن، اگه همونو تو غذا پیدا کنن چی؟
خب دیگه بیشتر از این منقلبتون نمیکنم. تا فتوایی دیگر بدرود.
--------------------
بعداًنوشتها: یکی دیگه از دوستان طی کامنتی تأکید کردن باید حتماً موی جلوی سر کنده بشه تا شوهر مورد نظر خوشگل باشه. دوست دیگری فرمودن احتمالاً اون روز گلبولهای قرمزو زیر میکروسکوپ دیدید. زیرا گروه خونی رو با میکروسکوپ تعیین نمیکنن. به نقل از ایشون یه مادهای هست به اسم آنتیکُر (سه تا آنتیکر داریم، A و B و Rh) سه قطره خون میذاریم رو یه لام شیشهای، روی یکی A میریزیم، روی یکی B و یکی هم که Rh. بعد یه کم صبر میکنیم. اگر A لخته شد گروه خونی A هست. اگه B لخته شد B و اگر هر دو لخته شد گروه خونی AB. اگر هیچ کدوم لخته نشد گروه خونی O هست. واسه منفی و مثبت بودن هم اگر قطرهی خون سومی که Rh ریخته بودیم لخته شد مثبت و اگه نشد منفیه.
کامنت گذاشتن ما هنوز هم وقتی یه چیزو باهم میگیم میدوییم و موهای همو میکشیم تا شوهرمون خوشگلتر شه. مثلا موی بچههای متاهلو که میکشم جیغ میزنن میگن به هر حال شوهر ما خوشگلتره! شوهر اونا که دیگه تعیین شده حالا چه اصراریه موهای ما رو بکشن و نذارن شوهرامون خوشگلتر باشن؟! و اینکه سال پیشدانشگاهی سر کلاس فیزیک دبیرمون خواست قطر یه چیزی رو اندازه بگیره و رو به بچهها گفت یه تار مو میخوام منم داوطلبانه یه تار مو تقدیمش کردم و بعد از گرفتنش گفت چقدر درازه! و اینکه من خودم یه سوال شرعی همیشه توی ذهنم بوده و اونم اینکه آیا تف نامحرم حرامه؟ مثلا یه دختره آب بخوره و دقیقا از همونجایی که آب خورده یه پسر آب بخوره و اون قسمته تفی بوده باشه... حکمش چیه دقیقا؟!
پاسخ شیخ شباهنگ دامَ ظلهاالعالی: والا من شنیدم روی صندلی یا جایی که خانوم نشسته باشه، بعد از اینکه بلند شد نباید یه آقا بشینه و باید صبر کنه یه مدت بگذره. فکر کنم حکم این لیوان تفتفی هم همین باشه. خدا وکیلی من توی لیوان دهنی خودمم آب نمیخورم. این کدوم اسکوله که میخواد توی لیوان دهنیِ یه دختر نامحرم و تازه دقیقاً از همون ناحیهی تفتفی شده آب بخوره آخه؟
سوالات شرعی و حتی غیرشرعیتان را از شیخ بپرسید!!!
بچه که بودیم، فکر میکردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی میپرسید و بغل دستی همون جملهایو میگفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه میافتادیم به جونِ همدیگه و
یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحهی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم میتونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپتاپ من بود، یه تار مو کنار لپتاپ اون.
بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون میرسه که پرتش بدم بره.
این جعبهی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوهها نه، کتابام نه. نقاشیها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزههای شاگرد اولی، بلیتهایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و ترهبار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتیم، شمعهایی که نذر امامزادهها کردم، نقل و نبات سفرههای عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون میگذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگیم (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکههای یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیهی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظهش تکون میخوره و یاد یه چیزی میافته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!
بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، همکلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه همکلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر میکردم که الان که ترم آخرم فکر میکنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب میخوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373
اون اوایل وقتی این کتابای فلسفی رو میخوندم، به معنای واقعی کلمه هیچی ازشون نمیفهمیدم (هنوزم نمیفهمم البته). یادمه صفحهی 126 یکی از کتابا نشونه گذاشته بودم که بعداً برگردم و از همون صفحه ادامه بدم؛ حواسم نبود و از صفحهی 80 شروع کردم به خوندن و وقتی رسیدم به 126 و نشونهمو دیدم، اصلاً حس نمیکردم این مطالبی که خوندم تکراری بودن. اصطلاحات جدید، بیان جدید و حتی سبک تفکر جدید. یه جاهایی نمیدونستم فلان کلمه رو با فتحه بخونم یا کسره یا چی؟ خب نشنیده بودم قبلاً و همه چی برام تازگی داشت.
سوم دبیرستان، معلم فیزیکمون توصیه میکرد قبل از درس و قبل از اینکه سر کلاس بشینیم کتابامونو مثل روزنامه ورق بزنیم و حتی اگه متوجه نمیشیم چی میگه، با اصطلاحات و بیانش آشنا بشیم. میگفت همین که این کلمات و معادلات به گوشتون میخوره و یه بار میبینید کافیه و به تثبیتش در آینده کمک میکنه. یادمه مثل این شاگردای جوگیرِ همیشه حرفگوشکن فردای اون روز رفتم جهان در پوست گردوی هاوکینگ و چند تا کتاب کوانتومی گرفتم و حالا بماند که حتی یه سطرشم نفهمیدم.
تو اون کتاب فلسفهی قبلی چند بار کلمهی "مرادف" رو دیدم و اولش یه لبخند زورکیِ رنگ و رو رفتهای روی لبام نشست و بعدشم چون کتابه قدیمی بود و چند تا اشتباه تایپی داشت، با خودم فکر کردم لابد اون "ف" اشتباهی دستشون خورده و الکی تایپ شده. تو این کتاب جدیدی که میخونم هم چند بار این کلمه رو دیدم و فکر کردم لابد میخواستن بعد از مراد شیفت و ف رو بگیرن و ویرگول بذارن و شیفت رو محکم فشار ندادن و فقط ف تایپ شده. دیشب رسیدم به فصلی که پرِ مرادُف بود!!! تازه مثل این اسامیِ شوروی سابق، اُف تلفظش میکردم. وقتی رسیدم این صفحه یهو ارشمیدسوار فریادِ یافتم یافتم سردادم. یافتهها حاکی از آن است که این مُرادِفه نه مرادُف و همون مترادف هست. به نظرم مرادِف از بابِ فاعَلَ یُفاعِلُ مُفاعَله هست و مترادف، بابِ تَفاعُل و اینا هممعنی هستن.
تا کشفی دیگر بدرود.
بعد از خوندنِ 307 صفحه از کتاب دروس فلسفه، 211 صفحه از منطق صوری و 36 صفحه از کلیات فلسفه رسیدم به اینکه ارزش احتمال تنها تابع یک عامل، یعنی مقدار احتمال نیست، بلکه عامل دیگری را نیز باید منظور داشت و آن مقدار محتمَل است و حاصلضرب این دو عامل است که ارزش احتمال را تعیین میکند. به عنوان مثال، محتمَل میتواند سعادت بینهایت انسان در جهان ابدی باشد. در این صورت مقدار احتمال هر قدر هم ضعیف باشد، باز هم ارزش احتمال، بیشتر از ارزش احتمال موفقیت در هر راهی است که نتیجهی آن محدود و متناهی باشد. و دارم به تئوری اطلاعات شانون فکر میکنم. به اینکه ارزش یک پیشامد یا متغیر تصادفی با احتمال وقوع آن نسبت عکس دارد. به بیان دیگر، هر چه احتمال وقوع یک پیشامد کم باشد، ارزش آن بیشتر است.
ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عینالیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو میمیرم
قیصر امینپور
سیزده فروردین اون سال تندتند چمدونمو بستم و رفتم ترمینال. همهی فک و فامیل اومده بودن بدرقهم. مامانبزرگ پدریم برام سنگک فرستاده بود. برام نون میفرستاد، سیبزمینی پیاز میفرستاد، غذا میفرستاد، تصورش از تهران یه جایی تو مایههای بیابون و برهوت بود و یه جور میوه که شبیه خیاره و خودمون نمیخریدیم و خریدنش تخصص خودش بود هم میفرستاد. اردیبهشت همون سالی که سنگک فرستاده بود تصادف کرد و دیگه بعدش هیچ وقت هیچ کس از اون میوههایی که شبیه خیاره و خودمون نمیخریم و خریدنش تخصص مامانبزرگم بود نفرستاد.
دیشب باید مثل همهی سیزده فروردینهای شش سال گذشته تندتند چمدونمو میبستم و الان مثل همکلاسیام خمیازهکشان و لیوان نسکافه به دست سر کلاس میبودم. ولی نیستم. دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم و به این فکر میکنم که من که فقط دوشنبه و سهشنبه کلاس دارم و سهشنبهی بعدی هم که تعطیله و اصن چه معنی داره از یکِ مهر و چهاردهِ فروردین تا بیست و نهِ اسفند سر کلاس حاضر باشی. دارم به 18 سال و 6 ماه پشتِ نیمکتنشینی فکر میکنم و پنجشنبه اون سالی که مامانبزرگ مادریم فوت کرد. سوم ابتدائی بودم. اون روز نرفتم مدرسه. معلم دینیمون یه چند تا درس جدید داده بود و گفته بود شنبه امتحان میگیره. نه خبر داشتم درس داده و نه میدونستم از این درس جدید امتحان داریم. شنبه ده و نیم گرفتم. ده و نیم گرفتم و یادم هم نمیره که پدرم چه قدر بابت اون نمره سرزنشم کرد. چه انتظاراتی از یه الف بچهی 9 ساله داشتن. 3 تا غیبت برای 18 سال و 6 ماه زیاد نیست که؟ حتی وقتایی که مریض بودم و دکتر گواهی استراحت مطلق میداد هم میرفتم مدرسه که مبادا قطرهای از دریای بیکران علمو از دست بدم. ولی الان دراز کشیدم روی تختخواب و پتوی نازنینمو انداختم روم و پاهامو چسبوندم به شوفاژ بغل تختم و دارم برفایی که دیشب باریده و هنوز آب نشده رو تماشا میکنم.
رامسر، فروردین 96
دو هفته است این عکسو گذاشتم برای تلگرام و اینستاگرام و هدر وبلاگم و دارم فکر میکنم صحنهی مشابهِ یه همچین صحنهای رو کی و کجا دیدم. خیلی فکر کردم. عکسها و خاطراتمو مرور کردم. گشتم. ولی نو ریزالت فاند فور مای سرچ. امروز بالاخره فهمیدم (یکی که خدا خیرش بده فهموند) این ژست، ژست مریم خانومِ در پناه توئه و با یادآوریِ تاریخ ساخت سریال مذکور به این نتیجه رسیدم که پیر شدیم رفت.
یکی از بزرگان نقل میکرد که ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟ ایشان ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: مَثَل ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ میکند ﻭ میگوید: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ میروم ﻭ برمیگردم. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ میرود ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ بچههایش ﻧﮕﺎﻩ میکند.
ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ.
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ میبیند ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ میریزد ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ میکند، مینشیند ﻭ ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ.
ﭘﺴﺮ ﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ میکند ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ میشود.
ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ میکند، ﺷﺮﻭﻉ میکند ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻭ میداند ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ میبیند. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ میگوید ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میکنم ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ میبیند، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن، ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ میریزیم. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ مینشینیم ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ. عدهای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمیکنند.
📖
احمق مردا که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند...
📖 تاریخ بیهقی، داستان بردارکردن حسنک وزیر
این که آدم در یک زمانهی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه زندانی همان زمانه باقی بماند هم ناجور است هم ناحق، نمونهی کامل جبر تاسفانگیز هستی. با این ترتیب آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه برتری پیدا میکند در حالی که پیش روی آیندگان دلقکی بیش نیست...
📖 اندازهگیری دنیا، دانیل کلمان
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند؟!
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
بر عکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتهی عشقت نظرکن
پروانههای مرده باهم فرق دارند
📖 فاضل نظری، گریههای امپراتور
ناکاتا پرسید: «میتوانید به من بگویید خاطرات چه جوری هستند؟» خانم سائکی به دستهایش روی میز خیره شد، بعد سرش را بالا آورد و دوباره به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات شما را از درون گرم میکند. اما در عین حال شما را پاره پاره میکند.» ناکاتا سرش را تکان داد. «این چیز سختی است. تنها چیزی که من میفهمم زمان حال است.» خانم سائکی گفت: «من درست برعکسم.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحهی 556)
ناکاتا گفت: «من زمان درازی زندگی کردهام، اما همانطور که گفتم، من هیچ خاطرهای ندارم. بنابراین این «رنج بردن» را که از آن حرف میزنید واقعاً نمیفهمم... اما آنچه فکر میکنم این است، شما هر قدر هم رنج برده باشید، هرگز نخواستید آن خاطرات را از دست بدهید.» خانم سائکی گفت: «این حقیقت دارد. هر چه بیشتر به آنها میچسبیدم، آزاردهندهتر میشد، اما هرگز نخواستم تا زمانی که زندهام، آنها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامهی زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت میکرد زندهام.»
📖 (کافکا در ساحل، صفحهی 558)
بدانید که زندگی دنیا چیزی جز بازى و سرگرمى، تجملپرستى و تفاخر در میان شما، و افزونطلبى در اموال و فرزندان نیست. اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ
📖 (20 سورۀ حدید)
از این که این روزها، گهگاه، و چه بسا غالباً به خشم میآیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم. من خوب میدانم که تو سختترین روزها و سالهای تمامی زندگیات را میگذرانی؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سالهای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصهها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی... صبوریِ تو... صبوریِ تو... صبوریِ بی حساب تو در متن یک زندگی ناامن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمیسازد، به راستی که شگفتانگیزترین حکایتهاست...
📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامهی 31، نادر ابراهیمی
زندگی بدون روزهای بد نمیشود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرومیریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت استوار و مقاوم برجای میماند. عزیز من، برگهای پاییزی بیشک، به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...
📖 چهل نامه کوتاه به همسرم، نامهی 23، نادر ابراهیمی
من همیشه به تصمیم اول احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس...
📖 رضا امیرخانی - قیدار
📖 برای دوستانی که تفسیر این حدیث رو پرسیده بودن: مقصود از دیه در این حدیث، قتل نفس سرکش آدمی (نفس اماره) و دیهی این کشتن، خداوند است که در واقع خود راستین انسان (نفس مطمئنه) است. اگر نفس ناطقه، حقایق قدسی را مطلوب خود قرار داد، به جهت وسعتی که نفس دارد، آن حقایق را مییابد و نهتنها حقایق را مییابد و جایگاه قدسی آنها را میشناسد، بلکه چون با عالیترین مرتبه وجود روبهرو شده به آنها علاقهمند میشود؛ زیرا اینطور نیست که شناخت حقایق قدسی مثل شناختهای حصولی باشد که انسان تحت تاثیر انوار آنها قرار نگیرد، وقتی انسان از نور حقایق قدسی چشید با تمام وجود دل به آنها میبندد و عاشق آنها میشود و دیگر خودی برای خود نمیخواهد و تماماً خود را در مقابل نظر به آنها فراموش میکند و میسوزاند. اینکه فرمود: «قَتَلْتُهُ»؛ یعنی خداوند با کشتن نفس اماره؛ او را از خودش خلاص میکند و به خودِ حضرت حق تعالی مشغول میکند. خداوند سالکِ طالب را به جایی میرساند که او دیگر جز به خدا نظر ندارد، چون خودیت و منیت او سوخته است و این است معنای «انا دیته»؛ یعنی خدا سرمایهی قلب و جان او میشود و جز خدا نمیبیند.
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکمها قیاسی نیست
خدا کسیاست که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
به «عیب پوشی» و «بخشایش» خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچکسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
📖 کتاب “ضد” از فاضل نظری - صفحهی 17
وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ
و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یاد خودشان برد.
📖 (19، سورۀ حشر)
الفبای فارسی - حروف هجا که به فارسی «الفبا» نامیده میشود عبارت است از: ا . ب . پ . ت . ج . چ . خ . د . ذ . ر . ز . ژ . س . ش . غ . ف . ک . گ . ل . م . ن . و . ه . ی . به واسطۀ استعمال کلمات عربی و ترکی هشت حرف دیگر هم به الفبای فارسی افزوده شده که عبارت است از: «ث . ح . ص . ض . ط . ظ . ع . ق» این حروف در زبان فارسی سره وجود ندارد و هر کلمهای که یکی از این حروف در آن باشد فارسی نیست، چهار حرف «پ . چ . ژ . گ» هم در عربی وجود ندارد و هر کلمهای که از این حروف داشته باشد عربی نیست.
📖 کتاب “فرهنگ فارسی عمید” - صفحهی 23
حکومت از دیدگاه اسلام، برخاسته از موضع طبقاتی و سلطهگری فردی یا گروهی نیست بلکه تبلور آرمان سیاسی ملتی همکیش و همفکر است که به خود سازمان میدهد تا در روند تحول فکری و عقیدتی راه خود را به سوی هدف نهایی (حرکت به سوی الله) بگشاید. ملت ما در جریان تکامل انقلابی خود از غبارها و زنگارهای طاغوتی زدوده شد و از آمیزههای فکری بیگانه خود را پاک نمود و به مواضع فکری و جهان بینی اصیل اسلامی بازگشت اکنون بر آن است که با موازین اسلامی جامعۀ نمونۀ (اسوه) خود را بنا کند بر چنین پایهای، رسالت قانون اساسی این است که زمینههای اعتقادی نهضت را عینیت بخشد و شرایطی را به وجود آورد که در آن انسان با ارزشهای والا و جهانشمول اسلامی پرورش یابد.
📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحهی 22
زندگی یک کاروان طولانی است که منازل و مراحلی دارد، هدف والایی نیز دارد. هدف انسان در زندگی باید این باشد که از وجود خود و موجودات پیرامونش برای تکامل معنوی و نفسانی استفاده نماید. اصلاً ما برای این به دنیا آمدهایم. ما در حالی وارد دنیا میشویم که از خود اختیاری نداریم. کودکیم و تحت تأثیر هستیم، اما تدریجاً عقل ما رشد میکند و قدرت اختیار و انتخاب پیدا میکنیم. این جا آن جایی است که لازم است انسان درست بیندیشد و درست انتخاب کند و بر اساس این انتخاب حرکت کند و به جلو برود. اگر انسان این فرصت را مغتنم بشمرد و از این چند صباحی که در این دنیا هست خوب استفاده کند و بتواند خودش را به کمال برساند، آن روزی که از دنیا خارج میشود، مثل کسی است که از زندان خارج شده و از این جا زندگی حقیقی آغاز میشود.
📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحهی 11
هرمز را گفتند: وزیرانِ پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابتِ من در دلِ ایشان بیکران است و بر عهدِ من اعتمادِ کلّی ندارند ترسیدم از بیمِ گزندِ خویش قصدِ هلاکِ من کنند. پس قولِ حکما را کار بستم که گفتهاند:
ازان کز تو ترسد بترس ای حکیم
و گر با چنو صد برآیی به جنگ (هر چند از عهدۀ جنگ با صد تن مانند او برآیی)
ازان مار بر پای راعی زند (مار ازان جهت برپای چوپان نیش میزند و او را میگزد)
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشمِ پلنگ؟
📖 کتاب “گلستان سعدی” باب اول - صفحهی 65
یکی از بزرگان پارسایی را گفت: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ او به طعنه سخنها گفتهاند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
هر که را جامهپارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درونِ خانه چه کار؟
📖 کتاب “گلستان سعدی” باب دوم - صفحهی 86
غرق گناه
اول که کار خلاف میکنه تنش میلرزه، بعد کمکم عادی میشه. یه روزی میبینی که تو گناه غرق شده ولی اصلاً متوجه نیست. یکی میدونه داره کار خلاف میکنه و هنوز امیدی هست که پشیمون بشه و نجات پیدا کنه، اما یکی دیگه اصلاً متوجه نیست که غرق شده. قرآن این آدمها رو که غرق شدن این طوری معرفی کرده: اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (آیه 12 سورهی بقره) بدانید که آنها فاسد هستند اما متوجه نیستند
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 13
خدایا شکرت
خیلیها غر میزنن، زیاد هم غر میزنن! همش از زندگی مینالن، هی میگن اینو کم دارم اونو کم دارم، اینجام ایراد داره، اونجام ایراد داره. همش نصفه خالی لیوان رو میبینن. یکی نیست بگه آخه با انصاف، اگه به خاطر چیزهایی که نداری غر میزنی، لااقل برای چیزهایی که داری هم شکر کن! تازه یک مدت که بگذره متوجه میشی اگه چیزی هم نداشتی مقصر یا خودت یا اطرافیان بودن، یا اصلاً به صلاحت نبوده که داشته باشی. اون وقت دوست داری برای داشته و نداشتهات بگی: اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ (آیه 2 سورهی فاتحه) ستایش مخصوص خداست که خدای همه دنیاست
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 9
سپس، اهالی مریخ و ونوس بر آن شدند تا به سیاره زمین سفر کنند. در آغاز همه چیز شگفتانگیز و زیبا بود. امّا تحت تأثیر محیط کره زمین قرار گرفتند، و یک روز صبح وقتی بیدار شدند، به نوعی مرض فراموشی خاص دچار شده بودند؛ نوعی فراموشی به نام فراموشی انتخابی! آنها فراموش کرده بودند که از دو سیاره متفاوتند و قرار است، با هم تفاوت داشته باشند. یک روز صبح هر آنچه را که درباره تفاوتهایشان آموخته بودند، فراموش کردند. از آن هنگام به بعد، زنان و مردان با یکدیگر اختلاف داشتهاند.
📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحهی 15
گوش نمیدن
هر چی به طرف میگی این کار به ضررته، این کار رو نکن، اصلاً فایده نداره و به حرفت گوش نمیده. هر چی سعی میکنی راهنماییش کنی، از خطرها آگاهش کنی فایده نداره و طرف کار خودشو میکنه. این جور وقتها قرآن خیلی جالب میگه: سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ (بخشی از آیه 6 سورهی بقره) چه هشدارشان بدهی چه ندهی فرقی برایشان ندارد
📖 کتاب “قرآن خودمونی” - صفحهی 12
تصوّر کنید که مردها اهل سیاره مریخ و زنان اهل سیاره ونوس (زهره) هستند.
مدّتها پیش، روزی اهالی مریخ از درون تلسکوپهای خویش توانستند اهالی ونوس را ببینند. با دیدن ونوسیها احساسات اهالی مریخ تحریک شد و به آنها احساسی دست داد که قبلاً آن را حس نکرده بودند. مریخیها شیفته و دلباخته ونوسیها شدند و با شتاب سفینهای را اختراع کرده، به سوی سیاره ونوس شتافتند. اهالی ونوس با آغوش باز از مریخیها استقبال کردند. ونوسیها به طور غریزی منتظر چنان روزی بودند. در قلب ونوسیها عشقی روان گشت که پیشتر آن را حس نکرده بودند.
📖 کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” - صفحهی 15
خداوند اصرار دارد.
از نظر اسلام، تشکیل خانواده یک فریضه است. عملی است که مرد و زن باید آن را به عنوان یک کار الهی و یک وظیفه انجام بدهند. اگر چه شرعاً در در زمرۀ واجبات ذکر نشده، اما به قدری تحریص و ترغیب شده است که انسان میفهمد خدای متعال بر این امر اصرار دارد، آن هم نه به عنوان یک کارگزاری، بلکه به عنوان یک حادثۀ ماندگار و دارای تأثیر در زندگی و جامعه. لذا این همه بر پیوند میان زن و شوهر تحریص کرده و جدایی را مذمت نموده است.
📖 کتاب “مطلع عشق” - صفحهی 12
اقتصاد وسیله است نه هدف
در تحکیم بنیادهای اقتصادی، اصل، رفع نیازهای انسان در جریان رشد و تکامل اوست نه همچون دیگر نظامهای اقتصادی تمرکز و تکاثر ثروت و سودجویی، زیرا که در مکاتب مادی، اقتصاد خود هدف است و بدین جهت در مراحل رشد، اقتصاد عامل تخریب و فساد و تباهی میشود ولی در اسلام اقتصاد وسیله است و از وسیله انتظاری جز کارآئی بهتر در راه وصول به هدف نمیتوان داشت. با این دیدگاه برنامۀ اقتصادی اسلامی فراهم کردن زمینۀ مناسب برای بروز خلاقیتهای متفاوت انسانی است و بدین جهت تأمین امکانات مساوی و متناسب و ایجاد کار برای همۀ افراد و رفع نیازهای ضروری جهت استمرار حرکت تکاملی او بر عهدۀ حکومت اسلامی است.
📖 کتاب “قانون اساسی” - صفحهی 25
یک. 4:59 بالاخره خوابم برد. 5:05 امید اومده بیدارم کرده پتوی نازنینم رو زده کنار و میگه 58 دقیقه تا اذان صبح باقیست. با یه چشم بسته و اون یکی نیمه باز و با صدای گرفته گفتم خب میگی چی کار کنم؟! داداشم: هیچی. خواستم بیام خبر بدم بدونی چه قدر تا اذان مونده. من: میدونی من امشب 6 دقیقه و فقط 6 دقیقه خوابیدم؟! خواستم بالشمو پرت کنم سمتش. دیدم لازمش دارم. فلذا پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم. 6 و نیم بیدار شدم نمازمو خوندم خوابیدم. 6:55، بابا در حالی که پتوی نازنینم رو میزنه کنار: تا هفت حاضر شو داریم میریم باغ.
دو. نشستم زیر همون درختی که سیباش کال بود و منتظر رسیدنشون بودم. هنوزم منتظرم. منتظر رسیدن سیبی که نیست. شاعر میفرماید: خیس میشم با تو هر شب، زیر بارونی که نیست، دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست، باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست...
سه. سومین پست امروز، به مناسبت 3333 روزگی وبلاگم.
امشب، شب آرزوها، من، تا چهارِ صبح خیره شدم به سقف اتاقم و فکر کردم. فکر کردم اگه بهم این فرصتو میدادن که برگردم به گذشته و یکی از صفات اکتسابی (صفتی که خودم با اختیار خودم به دستش آوردم) و غیراکتسابی (صفتی که ظاهراً نقشی درش نداشتم) رو تغییر بدم، ترجیح میدادم: یک. هرگز بلاگر نمیبودم، دو. پسر بودم...
آخرِ قصد من تویی غایت جهد و آرزو، تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم. در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم. راستی! آرزو کنمت، برآورده شدن بلدی؟ چه نسبتى باهاش دارى؟ آرزوى سال تحویلمه. آرزو بر جوانان عیب نیست. خیلی چیزا هست تو دنیا، که نمیشه آرزو کرد. این شبای بیقراری مال من... آرزو میکنم که اگر بناست گرهی در زندگیتان باشد؛ گره خوردنِ دستهای یار در دستانتان باشد و بس. و اتفاقا هرچه "کورتر" بهتر.
موقع خداحافظی، خالهی 80 سالهی بابا تو راهپلهها محکم دستمو گرفت و فشار داد و مادربزرگوارانه گفت بستی دا! نه قدر درس اوخیه جاخ سان. خوردَیی کیمین سووا گتمیسن. گوتار گَ گِت عَرَ (بسه دیگه، چه قدر درس میخونی. مثل "خوردَیی" آب رفتی. تموم کن درسو بیا شوهر کن) و من با نیشی تا بناگوش باز پرسیدم خاله مثلِ چی آب رفتم؟ گفت خوردَیی دیگه. خوردَیی. برگشتم سمت داداشم گفتم خوردَیی؟ داداشم شونههاشو بالا انداخت. ینی نمیدونم. پرسیدم خاله اینی که میگی چیه؟ و در حالی که دستم هنوز تو دستش بود گفت یه چیزی تو مایههای پارچهی نخی. قدیما ما به این پارچههای نخی خوردَیی میگفتیم. مثل تو هی آب میرفتن. یه کم به خودت برس جون بگیر دختر. و تا برسیم دم در (خونهمون دو طبقه است، ما طبقهی دومیم، آسانسور نداریم)، انواع، جنس و اسامی پارچهها و تأثیر آب و مضرات درس خوندن و فواید شوهرو توضیح داد (دو تا نوهش کوچکتر از منن، پارسال شوهر کردن، سه ماه دیگه یکیشون قراره مامان باشه حتی) و منم تأیید و تصدیقش میکردم و در حالی که داشتم زیر لب خوردَیی رو تکرار میکردم که یادم نره، قول مساعد دادم که در اسرع وقت شوهر کنم و خداوند منّان رو صدها هزار مرتبه سپاس میگزاردم و شکر میکردم که خاله بلاگر نیست و وبلاگ خانم ف. رو نمیخونه و کامنتایی که من برای پست اخیرش گذاشتم رو ندیده.
+ یکیو نداریم بشینیم هی نگاش کنیم بعد بهمون بگه چته چرا انقد نگام میکنی؟
مام بگیم: سیر نمیشوم زِ تو ای مَهِ جان فزایِ من