۱۶۴۶- شب پنجهزارم
پنجهزار شبانهروز از موقعی که پا به عرصۀ وبلاگنویسی نهادم میگذره. امشب وقتی شروع کردم به نوشتن پستِ شب پنجهزارم که همین پستی باشه که میخونید، به این فکر میکردم که شمارهٔ این پستم چقدر نچسبه و چرا هیچ پنجی توش نیست؟ ناسلامتی پستِ شب پنجهزارمه و دریغ از یه دونه پنج. یه سر به آرشیوم زدم که شمارهها رو مرور کنم و دیدم شمارهٔ پست سههزارمین روز هم ۸۲۳ بود و اون از اینم نچسبتر و غیررندتر. این ۸۲۳ به هیچی هم جز خودش و یک بخشپذیر نیست. عدد اولّه. بعد یهو لبخند زدم. نیشم تا بناگوش رفت. دیدم ۱۶۴۶ دقیقاً دو برابرِ ۸۲۳ هست. دقیقاً دو برابرش، بدون اینکه از قبل برنامهریزی کرده باشم. بهقدری ذوق کردم از این تصادف که در وصف نمیگنجه. گر ذوق نیست تو را، کژطبعجانوری.
چهار سال پیش، میماجیل ۹ تا جغد برای تولدم چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتاب بود. جغدا رو داده بود به برادرش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمیدونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل میگیرن و تحویل جولیک میدن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچههای من بافته بود و آورده بود کافه ورتا. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانهها میگن اگر هر نهتاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اونها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی دست محمدعلی و حریره و چهارمی دست آرزو. قول پنجمی و ششمی رو هم دادم به فاطمه (به هر حال) و میلیونر (ماه توتفرنگی). اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم میبره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام.
ازش پرسیدم تو افسانهها راجع به پنجهزارمین شب وبلاگنویسی شباهنگ مطلبی نیومده؟
گفت «عجیبه. ینی میخوای بگی افسانهاش رو نگفتم؟! خوب شد یادم انداختی. چون الآن وقتشه. بذار تا برات بگم. تو سفرم به ناکجا، از آبادی عجیبی میگذشتم به اسم لاکاهاما. مردمش همه روزا میخوابیدن و شبا زندهگی میکردن. استدلالشون این بود که آسمون با یه عالمه ستاره، خیلی قشنگتر از آسمون با یه ستارهست. آدمای غریبی بودن. مدرسهشون فقط ستارهشناسی بود و بس. همه چیز رو با علم اختر یاد میگرفتن. اما دور نشم از افسانهی شب پنج هزارم. یه پیرمرد بود به اسم باداکو. پیرترین آدم ناکجا. من رفته بودم لاکاهاما تا باداکو رو ببینم. هیچکس نمیدونست چند سالهشه. برای هیچ کس هم مهم نبود. چون باداکو دیگه یه فرد معمولی نبود که عمرش مهم باشه. باداکو تو نظر اونا هستی بود. من وارد لاکاهاما که شدم مردم به من اشاره میکردن که به کودوم سمت برم. بی این که چیزی بگم و بپرسم. اشاره کردن تا رسیدم به یک رصدخونه غریب و کوچیک. اونجا باداکو به پیشم اومد و سلام کرد. گفت سلام کردن رو به یاد من پاس بدار. همیشه. نگذاشت دهن باز کنم. صورت فلکی غریبی رو نشونم داد که شکل درخت بود. گفت چشماتو ببند و درخت رو تصور کن. بستم. دوتا چشم زرد روی شاخهی درخت دیدم. گفت وارد چشمها شو. غرق چشمها شو. نفسم گرفت داشتم مایع طلایی غلیظی غرق میشدم. گفت نفس بکش. مایع رو دادم توی سینه هام و گرما سراسر وجودم رو گرفت. باداکو شروع به شمردن کرد از یک تا صد از صد تا هزار از هزار تا پنج هزار. من به حالت عادی برگشته بودم. نه ترسی داشتم و نه دلهرهای. تصویری روی دیوار اون رصدخانه دیدم که باداکو هنگام شمردن کشیده بود. پنج هزار ستاره که صورت فلکی جغد روی درخت زندهگی ساخته بود.
امشب صورت فلکی جغد کامل میشه شباهنگ. باداکو گفت که بهت بگم مسیر و راه افسانهی تو برات باز شده. هموار نیست. اما تو قدرت براومدن از پسش رو داری. گفت برای رسیدن به آرامش خودت رو توی اون طلایی غرق کن و بعد نفس بکش و شروع کن به شمردن ستارههای صورت فلکی جغد.»