1. درسته که این فرهنگ، فرهنگ واقعی و کامل نبود و پروژهی کوچیک درسی بود؛ ولی باید شبیه یه کتاب واقعی تحویل استاد میدادیم. ینی هم اسمش مهم بود، هم طرح جلدش، هم صفحهآرایی، هم شکل و قیافه، هم فونت و سایز مطالب، هم مقدمه و پیشگفتار، هم تصاویر، هم همه چی. همهی این ظواهر یه طرف و محتواش هم همون طرف.
4تقسیمبر2. دوست داشتم اسمشو تورنادو یا شباهنگ بذارم. حتی میخواستم اسم این چهل نفری که کامنت گذاشتن و توی تست تعریفها کمکم کردنو بیارم و تشکر کنم ازشون. خیلی چیزای دیگه هم دوست داشتم و میخواستم بشه. اما کی گفته همیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و میخوایم بیافته میافته؟
ولی...
مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگیام.
3. اندر مشقتهای کارم همین بس که 6 صبح بیدار میشدم و تو گروه پیام میذاشتم که بچهها برای تعریفِ گیلاس، چون فیلم خارجی نمیبینم، نمیدونم اینا توی گیلاس فقط مشروب میخورن یا آب هم میخورن توش. کسی میدونه؟ نیم ساعت بعد پیام میدادم مثالِ گیلاستو بخور، غیراسلامیه. براش مثال نوشتم: گیلاسشو ریخت روی زمین. و در ادامه میپرسیدم برای زیرمدخلِ حرم، مدافع حرمو دارم تعریف میکنم. کسی میدونه کدوم کشورا برای مدافعین حرم سرباز میفرستن؟ آخه ویکیپدیا نوشته ایران سازماندهی میکنه؛ ولی نژاد سربازاشو ننوشته. یه ربع بعد: بچهها کیک نوعی نان نیست؟ شیرینیه؟ دسره؟ نوعی چیه کیک؟ یازدهِ شب: دوستان! من امشب تا حدودای دوازده تنهام. تو کل ساختمونم کسی نیست. همسایههامونم نیستن. هی صداهای عجیب میشنوم. الان عین چی پشیمونم که با مامان و بابا نرفتم و موندم این فرهنگ کوفتی رو بنویسم. میترسم. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.
4. از اونجایی که استادمون 44 سالش بود و منم 44 کیلو بودم، گفتم بهبه چه حسنِ تصادفی! فلذا قیمت پشت جلدِ فرهنگو 4 هزار تومن نوشتم و 4 نسخه چاپ کردم و سایزشو 12 در 8 سانتیمتر تعیین کردم که مضارب 4 باشن و زورمو زدم و فونت و سایز و حاشیهشو جوری تنظیم کردم که محتوای اصلی 40 صفحه بشه. به علاوهی 20 صفحه فرانت مَتِر و بَک مَتِر! که شمارههاشون به صورت الف و ب و ج و دال و اینا بود! در کل شد 60 صفحه که ایشونم مضرب 4 هستن. 40 نفر هم برای پستهای "هل مِن ناصرٍ یَنصرنی"م کامنت گذاشتن و تعریفها رو حدس زدن. متأسفانه نتونستم تعداد تصاویرو کاریش بکنم. 30 تا شد. مضرب 4 نیست، ولی رُنده. ارجاعاتم هم انقدر کم و زیاد کردم که 40 تا بشه. و شد. کی گفته نمیشه اون اتفاقاتی که ما دوست داریم و میخوایم بیافته بیافته؟
پس... مثل یک اتفاق خوب بیا و بیفت در زندگیام...
5. یه بار با یکی از همکلاسیام (شِکَر توی کلامم! این همکلاسیم خانوم بودن. نیست که زبان فارسی مثل عربی و فرانسوی ضمیر مذکر و مؤنث نداره، آدم یه وقتایی مجبوره توضیح بده داره کیو میگه. اتفاقاً به نظرم خوبه که اینجوریه. چون یه وقتایی آدم دوست داره متنشو در هالهای از ابهام بنویسه و خواننده ندونه کیو میگی) بله عرض میکردم؛ یه روز با یکی از همکلاسیام سر این موضوع که علاوه بر فایل pdf جزوههام، فایل وُرد هم بهشون بدم بحثم شد. وُردشو ندادم. بچهها هم برای اینکه دلداریم داده باشن گفتن تو حق داری و اصن از این به بعد ما هم تو نوشتن جزوه کمکت میکنیم و تقسیم کار میکنیم و تو خیلی زحمت میکشی و ما قدرتو میدونیم و بهت افتخار میکنیم و هیچ وقت نمیتونیم الطافتو جبران کنیم. منم گفتم اصلاً تایپ جزوه برای من کار سنگینی نیست. هم شیرینه هم لذتبخش، و هم اینکه به نفع خودمه و اگه ننویسم یاد نمیگیرم. تازه با این کار معروف هم شدم حتی. از همهی اینا مهمتر اینکه که من این دو سال، نیاز داشتم به کارهای وقتگیری که وقتمو بگیرن و خستهم کنن. البته این از همه مهمتره رو بهشون نگفتم. گفتم چه شما هم بنویسید، چه ننویسید من باز هم خواهم نوشت. چون برای خودم مینویسم. گفتم این جزوهها مثل فانوسی هستن که برای روشن شدن راه خودم روشن کردم. حالا بقیه هم از نورش استفاده بکنن. از نور فانوس من که کم نمیشه. و اینجوری شد که از اون به بعد جزوههامو "فانوس" صدا میکردیم و موقع امتحانا که میشد بچهها میگفتن چه خبر از فانوسِ فلان درس؟ یا وقتی جزوه رو آپلود میکردم تو گروه، میگفتن بالاخره فانوس روشن شد، یا چه فانوس ملوّنی. از این رو، برای اینکه فانوس در خاطرهها ماندگار بشه، اسم فرهنگو گذاشتم فانوس.
6. دوران دبیرستان، یه درسی داشتیم به اسم رایانه، کار با رایانه، یا یه همچین چیزی. سال اول وُرد و آفیس کار کردیم و سال دوم فوتوشاپ و سال سوم برنامهنویسی. فوتوشاپ 19 شدم و بعد از اون دیگه سراغش نرفتم و با paint کارامو راه انداختم. هر چند همیشه رو لپتاپم فوتوشاپه رو باید داشته باشم. هر موقع هم کارم یه کم پیچیده میشد از فوتوفیلتر استفاده میکردم و برای کارهای خیلی پیچیدهتر میرفتم سراغ داداشم که خداوندگار فوتوشاپه. برای طرح جلد فرهنگم هم قرار بود برم سراغ ایشون. ولی ایشون تو این بازهی زمانی که بنده درگیر فرهنگم بودم رفتن مسافرت و من موندم و کاسهی چه کنمی که دستم گرفته بودم. طرحی که برای جلد فرهنگ در نظر داشتم یه طرح تاریک و سیاه بود که با نور یه فانوس کوچیک روشن میشد [این عکس]. و بیشتر به درد اعلامیهی ترحیم و سوگواری و عکس سر قبر آدم میخورد تا جلد فرهنگ :))) این موضوع رو با گروه رادیوبلاگیها در میان گذاشتم و دکتر سین زحمت طراحی رو برعهده گرفت و طرحی پیشنهاد داد که توی خواب هم نمیدیدم. و چون با انتشاراتی خاصی قرارداد نداشتیم خودمون یه نشر و لوگوی قلابی! که همانا امضا و بخشی از نام خانوادگی من بود، درست کردیم و زدیم روی جلد :دی و در ادامه من از نبوغم استفاده کردم و این ایده رو دادم که حالا که داریم فرهنگنویسی میکنیم، پشت جلدش اطلاعاتِ فانوس رو به صورت مدخل، با زیرمدخلِ فرهنگ فانوس ارائه بدیم [این عکس]. شایان ذکر است عکسی که برای مدخلِ تابلو، انتخاب کردم، تصویر تابلویی است که پدرم، وقتی همسن و سال من بوده کشیده [این عکس].
7. «پیرامون» ینی چی؟ پیرامون ینی حولوحوش، اطراف، گرداگرد. پیرامون بهمعنی «درباره» نیست. بعضیا میگن گرتهبرداری از انگلیسی هست. چون یکی از معانی about در انگلیسی، به جز «درباره»، «پیرامون» هم هست. «درباره» رو که میدونستیم. ولی «about» در انگلیسی بهمعنی «پیرامون» هم میاد.
«Look about» به اطراف نگاه کن
«and see if you can find it» ببین میتونی پیداش کنی
پس هر وقت در متنهاتون به پیرامون رسیدید دقت کنید ببینید اگر بهمعنی حولوحوش، اطراف و گرداگرد چیزی بود درسته ولی اگه خواستید بهمعنی «درباره» استفاده کنید، همان «درباره» یا «راجع به» و «در زمینۀ» رو بیارید. اینا رو گفتم که بگم عنوانم غلطه. غلط ننویسیم.
4ضربدر2. در شرایطی که بنده یکی تو سر خودم میزدم یکی تو سر جلد و صحافی، یکی تو سر تعاریف و تصاویر، خبر رسید که بچهها زنگ زدن و از استاد خواستن که 2 هفته موعد تحویل رو تمدید کنه. کارد میزدی خون من درنمیومد. بس که حرص خوردم تو این 7 سال سر یه همچین مسائلی. هر چند تو دانشگاه سابقم و دورهی لیسانسم کم بود یه همچین مواردی. خب عزیزان! بزرگواران! شش ماه فرصت کم بود به راستی؟ اگه هر روز سه چهار ساعت وقت میذاشتن، یه ماهه تموم میشد! ولیکن استادمون زمان تحویل رو تمدید کرد. من اگه استاد بشم هرگز چنین کاری نمیکنم. در همین راستا، توی گروه و نه حتی توی پیویِ استاد، پیام گذاشتم که ای استاد، کار من تموم شده و آدرستو بده پست کنم فرهنگو. و آدرس داد، و پست کردم فرهنگو. و تا جایی که تونستم خودمو توی چش و چال استاد نهادینه کردم.
9. مریم هر وقت وبلاگمو میخونه تحت تاثیر قرار میگیره و پیام حماسی و شورانگیز میده و ازم میخواد به چاپ خاطراتم فکر کنم. و هر بار من میگم این حرفهای روزمرهی من به درد کسی نمیخوره جز همونایی که تو اون خاطره حضور داشتن و هر بار مریم، رضا امیرخانیِ شریفی و سمپادی و امیرعلی نبویانِ برقی رو مثال میزنه. و تأکید میکنه که اونا تونستن، پس تو هم میتونی.
10. نوشتن این فرهنگ کوچولو تجربهی شیرین و لذتبخش و البته توانفرسایی بود. بدم نمیاد یه روز کتابمو دستتون ببینم و ازم بخواین صفحهی اولشو براتون امضا کنم. دروغ چرا؟ یکی از رویاهامه؛ که یه کتاب برای بلاگرا بنویسم، از وبلاگ بنویسم، دربارهی وبلاگ بنویسم، و یه کتاب از حرفهایی که نگفتم هیچ وقت.
11. بارها اساتیدمون ازمون خواستن و اصرار و تشویق و حمایت کردن که حرفامونو چاپ کنیم. هنوزم که هنوزه ستون خالی برای حرفامون هست، خواننده هست، حرف برای گفتن هست، ولی یه چیزی کمه این وسط. یه چیز مهمتر. چیزی که نمیدونم چیه.
4ضربدر3. لیلی بنشین خاطرهها را رو کن، لب وا کن و با واژه بزن جادو کن. لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست، بعد از من و جان کندن من نوبت توست. لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم، لیلی مپسند این همه نابود شوم.