پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واران» ثبت شده است

۱۸۶۶- روز پنجم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش نامه‌ها)

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دی‌ماه سال نودوپنج، کربلا بودیم و دی‌ماه، ماه تولد سه‌تا از دوستای وبلاگیم بود. همون‌جا روی کاغذ، پیام تبریکمو نوشتم و گرفتم سمت گنبد و عکسشو گذاشتم تو وبلاگم. بهمن و اسفند پارسال هم مشهد بودم و تولد دوتا از دوستای وبلاگی دیگه‌م بود. این بارم پیام تبریکمو روی کاغذ نوشتم و گرفتم سمت امام رضا و عکسشو فرستادم براشون. 


برای واران، دختر خوش‌قلب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و مهربون بلاگستان که امروز تولدشه

۱۴۰۱/۱۱/۲۵ سه‌شنبه، یک شب بارانی، حرم امام رضا (ع)

از حرم امام رضا جان برای بیست‌ودوی فوریۀ عزیز، کدبانوی پنجه‌طلا و مامان فداکار و پرانرژی بلاگستان که امشب تولدشه

چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۳، مصادف با ۲۲ فوریه ۲۰۲۳، اول شعبان ۱۴۴۴


هستی، یکی دیگر از دوستان وبلاگیم ساکن مشهده و گفته بود اگه نتونستی غذای حضرتی بگیری بگو برات جور کنم. اونایی که از این دوستای باحال ندارن، باید برای گرفتن غذا اپلیکیشن رضوان رو نصب کنن و تو قرعه‌کشی روزانه شرکت کنن تا اسمشون دربیاد. بعدش یه روزو انتخاب می‌کنی و می‌ری مهمانسرای امام رضا و غذاتو می‌گیری یا همون‌جا می‌خوری. تا سه سال هم نمی‌تونی تو قرعه‌کشی شرکت کنی. چون متقاضی زیاده و ظرفیت محدود. آخرین بار چهار سال پیش اسمم تو قرعه‌کشی درومده بود. این بارم که رفته بودم مشهد، هر روز اون گزینه‌شو می‌زدم، ولی خبری نمی‌شد. به هستی گفته بودم تا روز آخر صبر می‌کنم اگه اسمم درنیومد، اون موقع میام سراغ تو. دوم اسفند بالاخره با همون اپلیکیشن رضوان دعوت شدم و جلوی غذاخوری! این نامه رو نوشتم و عکسشو فرستادم براش.


برای هستی، دوست عزیز مشهدیم که همیشه می‌گه هر کاری یا کمکی تو مشهد یا حرم خواستی در خدمتم و چند روزه داره با دقت بیشتری به آدما نگاه می‌کنه بلکه اثری، ردی، نشونی از من پیدا کنه و دوست داشت غذای متبرک امام رضا رو بهم برسونه. امشب تو قرعه‌کشی غذای متبرک حضرتی اسمم درومد الحمدلله! سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۲۰، مهمانسرای غدیر، حرم امام رضا (ع)


نفیسه‌سادات، یکی از سال‌پایینیای ارشدم هم که کانال تلگرامی داره، بدون اینکه خبر داشته باشه من مشهدم، یه گله‌ای از امام رضا کرده بود و گفته بود قهرم باهاش. نوشته بود از امشب به مدت ۵ روز با امام‌رضا قهرم؛ بخاطر حرکت ناجوانمردانه‌ش. تو پست بعدیش نوشته بود «من و زهرا امروز یه حال خوب به یه غریبه‌ هدیه کردیم. بدون اینکه بندازیمش تو پروسۀ درخواست. شما امروز چی لبخند رضایت نشوند روی لبتون؟» نوشتم: من مراتب رضایت و تشکرم رو از اپلیکیشن رضوان و دست‌اندرکاران قرعه‌کشی غذای حضرتی اعلام می‌دارم. شام امشبو مهمون امام رضا هستیم. گفت میشه اونجایی یه سلام مشتی هم از طرف من تو حرم بدی؟

دفترمو درآوردم نوشتم: امام رضا جان سلام. احتراماً به استحضار می‌رساند، نوه‌تون نفیسه‌سادات یه سلام گرم و مشتی خدمتتان رساندند. نام‌برده، از امشب به‌مدت پنج روز باهاتون قهر هستند. لطفاً رسیدگی فرمایید که اون حرکتتون که به‌گمان ایشان ناجوانمردانه بوده، از دلشون دربیاد. با تشکر.

با ارادت و احترام، نسرین

سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۱۸:۳۲ مسجد گوهرشاد

شب اول ماه شعبان ۱۴۴۴



عکس گرفتم و کامنت گذاشتم تو کانالش. بعدشم سریع از مسجد مذکور متواری شدم که خوانندگان کانالش نیان شناساییم کنن :)) یکی از خوانندگان کانال نفیسه (یه بنده خدایی به اسم مآریه) این کامنت منو دیده بود و گفته بود میشه سلام منم برسونی؟ نامۀ بعدی رو هم برای ایشون نوشتم و دوباره عکسشو کامنت گذاشتم. 



از اونجایی که دو هفته مشهد بودم و تو این دو هفته کارم نوشتن نامه و گرفتن عکس و فرستادن این عکسا بود، روزای آخر احساس می‌کردم خادما شناساییم کردن و هر موقع منو می‌بینن تو دلشون می‌گن باز این دختر نامه‌نویس اومد. چند بارم پیش اومد که رهگذران اومدن نزدیک‌تر ببینن چی می‌نویسم یا از چی عکس می‌گیرم. منم حواسم بهشون بود و نمی‌ذاشتم کنجکاوی کنن. ولی برای یه خانم مسن اصفهانی که پیگیرتر بود و پرسید توضیح دادم.

دستاتونو بگیرید سمت آسمون و دعا کنید روز تولد شما هم برم سفر و براتون نامه بنویسم از اونجا.

۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۲- روز اول رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۸)

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

۱. تصمیم گرفتم ماه رمضون هر روز پست بذارم. پست روزانه، از هر وری دری. احتمالاً ظهر همین حدودها، شایدم زودتر. ولی بدون عکس. چون‌که پیکوفایل پیغام خطا میده موقع آپلود. دیروز به پشتیبانشونم پیام دادم ولی هنوز جواب ندادن. شاید بپرسید چرا جای دیگه مثلاً تو همین بیان آپلود نمی‌کنم؟ جوابم اینه که چون از اول همه چیو اونجا آپلود کردم و اگه بیام اینجا نایکدست میشه. ولی اگه درست نشه مجبورم بیام اینجا. سؤال منم اینه که آیا کسی هست که تونسته باشه در ده روز اخیر، چیزی تو پیکوفایل آپلود کنه؟ شاید مشکل از نام کاربری منه. چون با دستگاه‌های مختلف و مرورگر و آی‌پی‌های مختلف هم امتحان کردم و نشد. آیا کسی هست؟

۲. پارسال تو قرعه‌کشی ختم قرآن گروهی، واران یه کتاب هدیه گرفت به اسم ترجمۀ الغارات. هدیه‌شو هدیه کرد به من. به این صورت که به ارسال‌کنندۀ هدیه، نشونی خودشو نداد و ازم خواست من نشونی بدم که برسه دست من. منم آدرس خوابگاه دوستمو دادم و دوستم تحویل گرفت و بعداً رفتم ازش گرفتم. از پارسال تا حالا فرصت نکرده بودم برم سراغش. حدود سیصد صفحه‌ست. امسال تصمیم گرفتم هر روز ده صفحه‌شو بخونم. موضوعش سال‌های روایت‌نشده از حکومت حضرت علی علیه‌السلامه. اینکه چرا اسم کتاب، الغاراته رو تا امروز نمی‌دونستم. امروز وقتی مقدمه‌شو خوندم فهمیدم تو اون پنج سالی که حضرت علی حکومت کرده، نیمۀ دومش کسی حرفشو گوش نمی‌کرده و غارت‌های متعدد تو مناطق مختلف توسط معاویه صورت می‌گرفته. منظور از الغارات همین غارت‌هاست.

۳. امسال هم مثل سال‌های گذشته تو این ختم قرآن گروهی وبلاگی شرکت کردم. هر روز هر کدوم هر چقدر که بتونیم و بخوایم قرآن می‌خونیم تا آخر ماه رمضون. من گفتم هر روز یه جزء بدن بهم که تا آخر ماه سی جزء کامل بشه. برنامۀ هر روزو می‌ذارن کانال که بدونیم اون روز چی قراره بخونیم. امروز که روز اول باشه وقتی دیدم اسمم اوله و جزء اول رسیده به من خوشحال شدم. از این خوشحالیای الکی که دلیل منطقی نداره.

۴. نون‌خ ۴ اومد و من هنوز فرصت نکردم ۱ و ۲ و ۳شو ببینم. فرصت کنمم نمی‌بینم البته. طنز و کمدی سلیقه‌م نیست و موقع تماشای این تیپ سریالا خنده‌م نمیاد و عذاب وجدان می‌گیرم. احساس می‌کنم دارم زحمت کارگردان و بازیگران رو هدر می‌دم. حالا چرا هر سال دنبالش می‌کنم و به عالم و آدم خبر می‌دم؟ چون که خودمم نون‌خ هستم و همذات‌پنداری می‌کنم با اسمش ^-^ (ارجاع به بخش دوم پست ۱۵۵۹)

۵. این هفته دوتا فیلم دیدم. هر دو خوب بودن. برادران لیلا (۲۰۲۲، ایران) و تروا (۱۳۹۹، ایران). موضوع تروا شبیه موضوع سیانور بود. به دهۀ شصت و مجاهدین خلق و ترور مربوط بود. برادران لیلا هم قصۀ یه خونوادۀ بدبخت و احمق بود.

۶. من همیشه قبضا رو به‌موقع پرداخت می‌کنم و هر ماه هدیهٔ شتاب در پرداخت از همراه اول می‌گیرم. تکالیف و تمرینای درسیمم همیشه به‌قدری سریع تحویل می‌دادم که استادام به بقیه می‌گفتن موعد تحویل شما یه هفته بعد از اینکه ایشون تحویل بده هست. امسال تصمیم گرفتم همون‌قدر که برای ادارهٔ گاز و برق و آب و مخابرات و استادهام خوب بودم برای خدا هم خوب باشم و نمازامو نگه‌ندارم برای هر موقع که فلان کار و بهمان کارو انجام دادم. پارسال ماه رمضون به‌صورت آزمایشی این پروژهٔ نماز اول وقت رو انجام دادم و به‌واقع تجربهٔ سنگین و جالبی بود. مخصوصاً وقتایی که یادم می‌رفت و یهو که یادم می‌افتاد کارمو نصفه رها می‌کردم. امسالم می‌خوام تکرارش کنم و اگه تونستم ادامه بدم. البته هر هفته یکی دو بار به خودم آوانس دادم که سخت نشه. آوانس به معنی گذشت و اغماض در جریان کار با نادیده گرفتن مقرراته. همون ارفاق. یادمه زمان بلاگفا هم با دو نفر از خوانندگان وبلاگم سر نماز صبح شرط بستیم که هر کی باخت یادم نیست چی کار کنه. تا اون موقع نماز صبحامو معمولاً ظهر یا صبح بعد از طلوع می‌خوندم. یادم نیست سر چی شرط بستیم. وبلاگ‌ها و کامنت‌ها هم خیلی وقته از بین رفتن و نمی‌تونم چک کنم ببینم چه مرگمون بود که تصمیم گرفتیم نماز صبحامونو قضا نکنیم. ولی اون موقع هم مثل حالا هفته‌ای یکی دو بار و بعد هم ماهی سه چهار بار از این اغماض‌ها داشتم که کم‌کم عادت کردم و حالا سالی یه بارم نماز صبم قضا نمی‌شه به حول و قوۀ الهی و اون شرطی که یادم نیست چی بود.

۷. یکی از هم‌کلاسیام هر روز کارگاه زبان‌شناسی برگزار می‌کنه و منم به‌عنوان پشتیبان علمی و فنی همراهیش می‌کنم. امروز یه نکته ازش یاد گرفتم و اومدم به شما هم بگم. یکی از ابهام‌های معروف، آوردنِ «مثلِ» و «نیست» باهمه. مثلاً فلانی مثل تو خوشگل نیست. اینجا جمله ابهام داره و معلوم نیست تو خوشگلی و فلانی مثل تو نیست و زشته یا تو خوشگل نیستی و فلانی هم خوشگل نیست. یکی از راه‌های رفع این ابهام، آوردنِ «هم» هست. به این صورت که «فلانی هم مثل تو خوشگل نیست». این دیگه ابهام نداره و معنیش میشه هردوتون زشتید :|

۵ نظر ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۹- تهران، یه ماه پیش، چهارشنبه

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ

قرار بود چهارشنبه همو ببینیم و من کتابمو ازش بگیرم. ماه رمضونِ امسال، مثل سال‌های گذشته با یه تعداد از بلاگرا ختم قرآن داشتیم. هر کدوممون هر روز طبق برنامه و درخواست خودمون بخشی از قرآنو می‌خوندیم و هر روز یه قرآن ختم می‌شد. بعد از ماه رمضون قرعه‌کشی کردن و قرار شد به چند نفر هدیه بدن. یکی از بلاگرهایی که اسمش تو قرعه‌کشی درومده بود واران بود. بهم پیام داد و گفت می‌خوام هدیه‌مو به تو هدیه بدم. قبول کردم. نمی‌دونستیم چیه ولی باید آدرس می‌دادیم که پستش کنن. بانوچه و دوستاش دست‌اندارکاران این برنامۀ ختم و هدیه بودن. با اینکه هشت ساله هم وارانو می‌شناسم هم بانوچه رو، و بهشون اعتماد دارم، ولی ترجیح دادم به‌جای آدرس خونه، آدرس خوابگاه دکتری نگار، هم‌کلاسی دورهٔ کارشناسیمو بدم بهشون. با نگار هماهنگ کرده بودم و قبلاً هم چند بار این کارو برام کرده بود و بسته‌هامو تحویل گرفته بود. این هدیه روز تولدم رسید دستش. یه کتاب بود به اسم ترجمۀ الغارات. هنوز نخوندمش ولی روش نوشته: سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمومنین (ع). گفتم تا آزمون جامع من نگه‌داره و هر موقع رفتم تهران بگیرم ازش.
چهارشنبه قرار بود همو ببینیم. ۲۹ تیر، شریف. مطهره هم قرار بود بیاد. کتاب زبان مطهره هم چند سالی بود که دست من امانت بود و می‌خواستم بهش پس بدم.

موقعی که داشتم می‌رفتم سمت میدون آزادی که از اونجا برم سر قرار، تو ایستگاه بی‌آرتی یه خانومو با دخترش دیدم که قیافه‌شون بسیار آشنا بود. داشتم فکر می‌کردم اینا رو کجا دیدم که دختره متوجه نگاه مبهم من به چهره‌ش شد و لبخند زد. گفتم قیافه‌تون آشناست. دارم فکر می‌کنم کجا دیدمتون. یهو هر دو باهم گفتیم اون شب! همون شب غدیر که کلی منتظر بی‌آرتی موندیم و آخرش کاسهٔ صبر من و چند نفر دیگه لبریز شد و رفتیم مترو که از اونجا دور شیم بلکه اسنپ گیرمون بیاد. این دختر و مادرش با ما نیومدن و منتظر بی‌آرتی موندن. همون مادر و دختری که می‌خواستن گل بخرن. حال و احوال کردیم و ابراز تعجب که دوباره همدیگه رو دیدیم. پرسیدن کجا میری. گفتم اول می‌رم دانشگاه و از اونجا می‌رم ترمینال که برم خونه. گفتن ما هم داریم می‌ریم ترمینال و مسافریم. داشتن می‌رفتن قزوین. 

حدودای ده رسیدم دانشگاه. یه کم معطل نگهبان شدم که داشت بازجوییم می‌کرد. مثل همیشه گفتم ورودی ۸۹ بودم و شمارۀ دانشجوییمو بزنید و اسممو با کارت شناساییم تطبیق بدید. گفت سیستم قطعه. گفتم خب چجوری الان ثابت کنم حرفمو؟ پرسید منو یادت میاد؟ یادم نمیومد. بعید نبود که جدیداً استخدام شده باشه و سؤالش انحرافی باشه تا من به‌دروغ بگم آره و اونم حرف راست قبلمو باور نکنه. گفتم شما رو یادم نمیاد، چون از این در زیاد رفت‌وآمد نداشتم. ولی دری که سمت خوابگاهه یه نگهبان با موهای سفید و بلند داشت که ترک زنجان بود. گفت فلانی رو می‌گی؟ گفتم اسمشو فراموش کردم. چهره‌شو یادمه ولی. گفت می‌تونی بری. تو دانشکدهٔ کامپیوتر که حالا محل کار مطهره بود قرار گذاشته بودیم. وقتی رسیدم، با نگار رفتن از اون دستگاهه که پول می‌دی خوراکی می‌ده و اسم فارسیشو نمی‌دونم یه چیزی بگیرن که گفتم من هم آب‌جوش دارم هم چای و نسکافه و بیسکویت و لواشک و اینا. گفتم اینا رو بخوریم که هم کیف من سبک بشه هم پول شما بمونه تو کارتتون. یه سری شکلات هم داشتم با پرچم تیم‌های فوتبال. 



اون روز ساعت یازده جلسهٔ آنلاین هم داشتم. به‌عنوان دبیر قرار بود تو جلسهٔ کمیتهٔ آموزش باشم و یه سری قانون تصویب کنیم و اساسنامه بنویسیم. همزمان که با نگار و مطهره چای و بیسکویت می‌خوردم و راجع به کار و مسائل اقتصادی و آینده و ازدواج صحبت می‌کردیم، گوشم به حرفای اعضای انجمن هم بود و هر از گاهی میکروفنمو روشن می‌کردم و نظرمم بهشون ابلاغ می‌کردم.

دو سال پیش، یکی از خوانندگان وبلاگم که دانشجوی همین دانشکده بود، راجع به کتابی به اسم «دردانه» کامنت گذاشته بود و گفته بود تو کتابخونهٔ یه اتاق کوچیک تو همکف دانشکدۀ کامپیوتر دیده. در اتاق بسته بود ولی نزدیکای ظهر یکی بازش کرد رفت تو. نگار گفت بازش کردن، اگه می‌خوای برو کتابخونه‌شو ببین. رفتم تو دیدم یه پسره پای لپ‌تاپ نشسته و احتمالاً کد می‌زنه. نمی‌دونم مسئولیتش چی بود اونجا. گفتم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم؟ گفت اشکالی نداره. ردیف‌به‌ردیف گشتم، ولی دردانه رو پیدا نکردم. همزمان که گوشم به جلسهٔ کمیتهٔ آموزش بود و حواسم به نگار و مطهره که بیرون نشسته بودن و صحبت می‌کردن، چندتا عکس از کتابا گرفتم و اومدم بیرون.




این سوسکم همون همکف دانشکدهٔ کامپیوتر به قتل رسوندیم. ثانیۀ آخر فیلم، اتاقیه که از تو کتابخونه‌ش دنبال کتاب دردانه می‌گشتم و گشتم نبود، نگرد که نیست.

برگشتم وسایلمو جمع‌وجور کردم و خداحافظی کردیم. یه کم هم لواشک دادم مطهره برای پسراش ببره. که بعداً عکسشونو در حالی که لواشک دستشون بود و ازم تشکر می‌کردن برام فرستاد. مطهره برگشت آزمایشگاه سر کارش و نگارم رفت خونه. من ولی می‌خواستم یه کم بیشتر بمونم تو دانشگاه که هم جلسه‌م تموم بشه هم گوشی و پاورمو شارژ کنم. هندزفری‌به‌گوش رفتم کتابخونه مرکزی و ادامهٔ جلسهٔ آنلاین. حدودای دوازده‌ونیم جلسه تموم شد. بعد یه چیزی برای ناهار خوردم و حاضر شدم که برم ترمینال و برگردم خونه. که البته بلیت پیدا نکردم و برگشتم خوابگاه و فردا صُبش رفتم.


* * *

بعد از دورهٔ کارشناسی، تا پارسال هر موقع می‌رفتم شریف امکان نداشت به دانشکدهٔ برق سر نزنم. دورهٔ ارشدم، کتابخونه و سالن مطالعهٔ فرهنگستانو گذاشته بودم می‌رفتم شریف که از کتابخونهٔ اونجا استفاده کنم. حتی بعد از ارشد، تو اون سه سالی که پشت کنکور دکتری بودم، برای مصاحبهٔ هر دانشگاهی که می‌رفتم، قبل و بعدش یه سری هم به شریف و دانشکدهٔ برق می‌زدم. کار خاصی نداشتم. همین‌جوری می‌رفتم یه قدمی می‌زدم، طبقاتشو بررسی می‌کردم، خبرنامه‌ها و اطلاعیه‌های روی دیوارا رو می‌خوندم، سلامی به استادهای عبورکننده از سالن می‌دادم، اسم‌هایی که روی در اتاقا بودو چک می‌کردم ببینم کیا هستن و کیا رفتن و چندتا عکس می‌گرفتم و برمی‌گشتم. دانشکدهٔ برق سه‌تا در داره. حتی اگه اونجا هیچ کاری نداشتم و عجله داشتم که برم جای دیگه، از یکی از درا وارد می‌شدم و از اون یکی درش خارج می‌شدم که به هر حال اکسیژن دانشکده رو تنفس کرده باشم و رد شده باشم ازش. بی‌خود و بی‌راه هم نبود که لوکیشن خواب‌هام اونجا بود. بس که برای مغزم تکرارش می‌کردم.

ولی اتفاقی که چهارشنبه افتاد عجیب بود. بعد از خداحافظی با مطهره و نگار رفتم کتابخونه مرکزی. جلسهٔ آنلاینم که تموم شد، کوله‌مو برداشتم و رفتم سمت درِ آزادی که از اونجا برم میدون آزادی و ترمینال. جلوی کتابخونه فهرست کارایی که قرار بود انجام بدمو چند بار مرور کردم که همه رو انجام داده باشم. کتابمو از نگار گرفته بودم و کتاب مطهره رو پس داده بودم، دانشکدهٔ کامپیوتر سراغ کتاب دردانه رفته بودم و گوشی و پاورمو شارژ کرده بودم و همین. دانشکدهٔ برق نزدیک در دانشگاهه. از جلوش رد شدم و واینستادم. از جلوی درش رد شدم و نرفتم تو که از اون یکی درش خارج شم. هیچ عمدی در کار نبود. حواسم کاملاً جمع بود و عجله هم نداشتم. ولی انگار فراموش کرده بودم این عادت چندساله‌مو. انگار داشتم از جلوی فیزیک، عمران، یا شیمی رد می‌شدم. خیلی عادی و خنثی. رسیدم ترمینال غرب و یه ساعتی دنبال بلیت تبریز گشتم و بلیتای ترمینال بیهقی و جنوبم چک کردم و فقط تونستم برای فردای اون روز بلیت اتوبوس گیر بیارم. قطار هم نبود. تازه وقتی برگشتم خونه و عکسای اون یه هفته رو ریختم رو لپ‌تاپ متوجه شدم عکسی از دانشکده بینشون نیست. تازه یادم افتاد که از جلوی دانشکده رد شدم و نرفتم تو. یادم افتاد که خبرنامه‌هاشو چک نکردم، اسم‌ها رو چک نکردم و اکسیژنشو مصرف نکردم. حتی حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم حسم نسبت به در و دیوار اونجا خنثی شده. نمی‌دونم دقیقاً چجوری توصیف کنم حسمو. مثل آهنربایی که دیگه آهنربا نیست. خنثای خنثی.

۴ نظر ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۳۸- پاناکوتا

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۷ ب.ظ


+ موقع ذخیرۀ شمارۀ مردم تو گوشیم، اگه دوست دوران مدرسه باشه ابتدای اسمش حرف ی می‌ذارم که بره اون ته!، دوستان دورۀ کارشناسی با حرف ن شروع می‌شن، ارشد و دکتری با ل، مجازیا با م، بزرگترای فامیل با واو و هم‌سن‌وسال‌های خودم تو فامیل با حرف ه. خانواده هم با الف که اون اول باشن. این دخترخاله که ابتدای اسمش حرف «و-» گذاشتم، همون دخترخالۀ باباست که اسممو با صاد می‌نوشت. بالاخره با سین نوشتنش رو هم دیدم و خدا رو شکر که الحمدلله؛ وگرنه والا به خدا. اونی هم که حلول ماه ربیع‌الاول رو تبریک گفته عمه جانمه. اون فیلم دوازده‌مگابایتی هم نمی‌دونم چیه. چون که هیچ کدوم از فیلم‌ها و عکس‌ها و صداهای این گروه رو باز نمی‌کنم ببینم چیه و از این لحاظ روم به دیوار و شرمم باد.

+ چند ماه پیش به واران قول داده بودم پست خوشمزه بذارم. گذاشتم بالاخره. یه زمانی یکی در میون تو وبلاگم عکس غذا و دسر و سالاد و شیرینی و خاگینه می‌ذاشتم و با کیک‌های بدون فر و بدون همزن خوابگاه هنرنمایی‌ها می‌کردم. حالا هر موقع دلم می‌گیره و کم‌حوصله‌م دست‌به‌قابلمه می‌شم. سه روزه که حوصله ندارم. من می‌گم «تو خوابگاه هر روز درست می‌کردم» شما بخون تو خوابگاه هر روز دلم تنگ بود. من می‌گم «امشب باز از اینا درست کردم»، شما بخون امشبم دلم گرفته.

+ اسم دسر، پاناکوتا هست. یه دسر ایتالیاییه ولی من ژلۀ شیر و خامه صداش می‌کنم :| تو گوگل بزنید کلی فیلم و عکس و طرز تهیه میاره براش. اولین بار از فانتالیزا هویجوریان یادش گرفتم. یه بلاگر قدیمی که چند ساله از بلاگستان مهاجرت کرده به کانال تلگرامی. چند وقتی هم هست که مامان شده. آدرس کانالش: fantaliza. رفتید کانالش، اگه کلیدواژۀ «تورنادو» رو جست‌وجو کنید می‌رسید به عکس سفره‌ها و سالادهای من :| منو با سالادهام یادشه :| 

شما منو با کدوم خوراکی یادتونه؟

۲۱ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۸- ویراستارجماعت چگونه کراش می‌زند؟

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ب.ظ


چند روز پیش تصویر سمت چپو توی توییتر دیدم و گفتم وای راست می‌گه. منم این‌جوری‌ام. مثلاً با یه پسری آشنا می‌شی که خوش‌اخلاقه و خوش‌تیپه و خوش‌صداست و وضع مالیشم خوبه و مهندسه و هر چه خوبان همه دارند او یک‌جا دارد. بعد یهو می‌بینی هکسره رو بلد نیست و رعایت نمی‌کنه (هکسره ینی به جای گل من بنویسی گله من یا به جای لب یار و چشم من بنویسی لبه یار و چشمه من. خلاصه به جای کسره، «ه» بذاری).

بعد یکی از استادان فرهنگستان تو صفحه‌ش یه جورِ دیگه‌شم استوری کرده بود (تصویر سمت راست) که اگه باهاش رودروایستی نداشتم در جواب می‌نوشتم خانم فلانی این خودِ خودِ منم. نشون به این نشون که یه بار یکی یه همچین پیامِ ناشناسی توی تلگرام بهم داده بود و اول جوابشو ندادم و روز بعد هم جوابشو ندادم و روز بعد دیگه در جواب سلام نسرین خانومش گفتم امرتونو بفرمانید. اسمم هم چون نام کاربری تلگراممه از اونجا می‌دونست. وقتی گفتم امرتونو بفرمایید و گفت عَرضه، دامن از کف بدادم که وای خدای من فرق امر و عرضو می‌دونه و نیمۀ گمشده‌م همینه :)) ولی زود خودمو جمع کردم و در پاسخ به پیشنهادش رئیسی‌طور یا بایدن‌طور! از پاسخ قاطع و کوتاه «خیر» استفاده نموده و سپس بلاکش کردم که دیگه پیام نده و مخمو نزنه :| اگه داستان این خیر قاطع و کوتاه بایدن و رئیسی رو هم نمی‌دونید گوگل کنید خودتون. همه چیزو که من نباید توضیح بدم.

این استیکرِ پرمهر و عاشقانه رو هم یکی از دوستام فرستاده بود. در پاسخ به ابراز احساساتش نوزده دادم بهش که درست دوسَم داشته باشه :|


۱۹ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک. بازیِ وبلاگیِ «گاهی به کتاب‌هایت نگاه کنِ» هولدن، به دعوتِ ماهی کوچولوی عزیز:



بعد از اینکه این یادداشت‌ها رو مرور کردم و یاد گذشته‌ها افتادم، یهویی نصف شبی تصمیم گرفتم با اینکه چند ساله با این عزیزان ارتباط ندارم عکس‌ها رو براشون بفرستم و احوالپرسی کنم. یه چندتا از پیام‌ها همین نصف شبی seen و پاسخ داده شد.



برای آهنگر دادگر نتونستم پیام بفرستم:دی



دو. بازیِ وبلاگیِ «مساحت زیست»، به دعوتِ غمی:

زیستگاه من 18 سال همین اتاق بوده، 7 سال تو این چهار تا چمدون خلاصه شد و حالا برگشتم و مساحت زیستم دوباره همینجا و همین چیزاست. نکته‌ای که شایان ذکره اینه که از اسباب‌بازی‌هایی که وقتی دندون درآوردم و برام خریدن و کتابای الفبا و دفتر مشق و نقاشیام تا «پیشنهاده» یا همون پروپوزال و کتاب‌های آمادگی برای کنکور دکترا حتی! تو همین مساحت ده متر مربعیه. عکس یه کم قدیمیه و قبلاً دیدینش. الان یه کمد و چهار تا قاب عکس و چند تا گلدون و کلی کتاب هم اضافه شده به مساحت زیستم. لپ‌تاپم هم دیگه اونی نیست که تو این عکسه.



سه. فراخوانِ مسابقۀ «خبرنگار شو» رادیوبلاگیها تا 15 ام و برای کنکوری‌ها، تا سه چهار روز بعد از 15 ام تمدید شده. همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو.

شما هم شرکت کنید تو این «بازی» و «چالش» و «فراخوان». بله با شمام! شرکت کنید و لینک پستاتونو بفرستید برای هولدن و غمی و رادیو.

۳۲ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

825- عیدتونم مبارک :)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ

کنفرانس دیروز:


صرفاً جهت سوزاندن دلِ مسلمین و المسلمات، بعد از گردنبند جغدیِ «هم‌اتاقی» و بعد از «مگهان» و ساک دستی و دفترچه و جامدادی و ساعت گردنبندی جغدی‌ش به مناسبت تولد وبلاگم و بعد از «شن‌های ساحل» و جاسوییچی جغدی‌ش، این بار نوبت «باران» بود و کلاسور جغدی و جاسوییچی جغدی و سوغاتِ کربلا و کتاب چهار اثر فلورانس به مناسبت تولد خودم و همچنین کیف پول جغدیِ «شن‌های ساحل».

و اگه فکر کردین از ایشان به یک اشارت و از من به سر دویدن، زهی خیال باطل. که بیچاره باران، بیشتر از یک ماهه ازم آدرس میخواد اینا رو بفرسته و منو ببینه و انقدر نه و نمیشه آوردم که با پیک موتوری فرستاد خوابگاه سابقم! :دی ینی یه همچین رفیق بی‌مروتی هستم من! ینی انقدر بی‌احساس و عوضی‌ام... ناز دارم خب... نازمم خریدار داره خوشبختانه :دی

اینم عکس دیروز و شریف و کنفرانس iwcit و پیتزا و همبرگر و شن‌های ساحل! 
بدبختِ بینوا! 5 سال خواننده‌ی وبلاگم بود و برای تک‌تک پستام کامنت میذاشت و رمز همه‌ی پستارم داشت؛ اون وقت یه شماره‌ی ناقابلم رو ازش دریغ کرده بودم! ایشونم یه روز رفت بست نشست تو مسجد نمایشگاه بین‌المللی صنعت برق، به این امید که حتماً گذرِ من به مسجد می‌خوره و منو می‌بینه و post 428

ترافیک اینترنت دانشگاه و خوابگاه سابقم هم کماکان هر ماه شارژ میشه!!! آقا اینا اصن حواسشون نیست که من فارغ‌التحصیل شدم 0-O


اینم به مناسبت امروز: beeptunes.com/track/7223022

یه سال پیش در مورد این آهنگ و بیپ تونز و دانلود حلال و تاثیر مبلّغ بر فرایند تبلیغ، یه چیزی نوشتم تو مایه‌های منبر، ولی خب حسش نیست منتشر کنم :دی ینی هنوز اون آمادگی روحی رو در مریدانم ندیدم :دی

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دیدم مرغو از فریزر درآورده

اومدم خونه دیدم ناهار کوکو سبزی داریم :دی


اگه شماعی زاده یه دختر داره شاه نداره وبلاگ منم یه خواننده داره شاه نداره!

حالا نمی‌دونم شاه هم وبلاگ داره یا نه، ولی الهام لنگه نداره به هر حال!



و خدا می‌دونه من چه قدر نسبت به مسائل نگارشی و ویرایشی پستای خودم و پستای شما حساسم!

و سعدی علیه رحمه در همین راستا می‌فرماید گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی،

یه همچین خواننده‌هایی ما را و همه نعمت فردوس شما را!

خواننده‌هایی که وقتی میرن کربلا هم فراموشمون نمی‌کنن:



این دو نفرم تو یه وبلاگ دیگه داشتن غیبت منو می‌کردن :دی (نگار و فاطمه)


۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)