۱۳۶۷- ناگفتههای پست قبل
بیر. رفتنی تو کوپهمون یه دختربچۀ پنجساله بود که شبو رو تخت پایین تخت من خوابید. شب یهو گریهش گرفت که چرا سفرمون تموم شد و برمیگردیم خونه. از پنج صبح هردومون بیدار بودیم. با لپتاپم کار داشتم. بهش گفتم میشه تختمو جمع کنم (تا کنم سمت دیوار) و بیام پیشت بشینم؟ گفت بیا. منم برای تشکر، اون آبمیوه و کیک میوهایمو دادم بهش. همینجوری که داشتم کارامو میکردم مکالمهشو با این جمله شروع کرد که آجیِ منم از اینا داره. از اونجایی که مامانش تقریباً همسن من بود، این بچه نمیتونست یه آجیِ لپتاپدار داشته باشه. گفتم آجی خواهرته؟ گفت آره؛ البته مامانش فرق میکنه. سکوت پیشه کردم. دیگه نمیدونم مامانش زن دوم باباشه یا به دختر همسایه میگه آجی یا چی. اشاره کرد به سنگهای کنار ریل و گفت این سنگها مختلفن. اینکه معنی مختلف رو میدونست و توی جمله ازش استفاده میکرد برام جالب بود. شروع کرد به پرسیدن اینکه اینجا چی نوشته و اونجا چی نوشته. از نوشتههای روی کیک و آبمیوه بگیر تا مقالهای که جلوم بود. یه سری سؤالم راجع به خدا و آسمون و قبر پرسید. اینکه ماه بالاتره یا خدا، خدا بزرگتره یا خورشید و از این قبیل سؤالا. گفت مامانم میگه کرما وقتی بزرگ میشن، مار میشن. راست میگه؟ از اونجایی که خوب نیست به بچه بگی مامانت دروغ یا اشتباه میگه گفتم آره منم اینجوری شنیدم. بالاخره یه روز بزرگ میشه میفهمه کرم با مار فرق داره. یه سری سؤالم راجع به انقراض دایناسورها داشت که مطرح کرد. از خلقت حیوانات هم پرسید که از چی درست شدن و گفتم گوشت و استخوان. گفت نه، خدا از خاک آفریدتشون. بعد پرسید تو کِی گریه میکنی؟ گفتم هر موقع ناراحت باشم. گفت مثلاً وقتی عزیزتو از دست میدی؟ بعد پرسید میدونی اسم داداشم چیه؟ گفتم نه، ولی تو باید نازنینزهرا باشی. گفت از کجا میدونی؟ گفتم صبح داشتی فیلم میدیدی میشنیدم که بابات تو اون فیلم چی صدات میکنه. گفت داداشم هم اسمش مهرانه. دنبال کار میگرده. موتور داره. تو تا حالا موتور سوار شدی؟ گفتم نه. ماشین گرونتره یا موتور؟ لپتاپ گرونتره یا تبلت؟ تبلت گرونتره یا گوشی؟ سؤالاش تموم نمیشد و من با حوصله و کوتاه سعی میکردم جواب بدم. گفت ما سیمتری جی میشینیم. اسم مامانم هم شهلاست. بعد از اینکه خودش خودشو کامل تخلیۀ اطلاعاتی کرد، با کفشای خالهش که بسی بزرگ بود براش، و تخت پایین تختی که روش نشسته بودیم خوابیده بود، رفت دستشویی و وقتی برگشت دیگه همه بیدار بودن. مامانش پرسید چرا کفشا توشون خیسه؟ گفت یه کوچولو جیش کردم توش. اینو گفت و اومد نشست پیشم و صحبتش رو با این سؤال که آیا تو دختری پی گرفت. نمیدونستم منظورش از دختر، دختر در تقابل با پسره یا دختر در تقابل با زن. چرا آخه یه بچه باید همچین سؤالی از آدم بپرسه. همینجوری که سرم تو لپتاپ بود به این سؤالشم پاسخ دادم. بعد پرسید خونهتون کجاست که گفتم یه جای دور. مامانش گفت دیگه خاله رو اذیت نکن به کاراش برسه. برگشت با تمرکز نگام کرد گفت این که خاله نیست دختره. بعد از مامانش پول گرفت بره چیپس بخره. رفت بیرون از مأمور قطار پرسید بقالی قطار کجاست؟ آورد و چون خودش دلش نمیومد از چیپساش کم بشه خودش به بقیه تعارف نکرد و داد مامانش بگیره برامون. کمکم داشتیم میرسیدیم تهران و لپتاپو جمع کردم و روسریمو پوشیدم و نشستم. نگام کرد و گفت با روسری شبیه مامانها شدی. موقع پیاده شدن چادرمو که سر کردم گفت حالا شبیه مامانبزرگا شدی.
چی تو سر این بچهها میگذره واقعاً؟
ایکی. یه دختر همسنوسال خودم که قیافهش کپی قیافۀ شقایق بود هم تو کوپهمون بود. ینی انقدر شبیهش بود که اگه همون اول ترکی حرف نمیزد میگفتم خودشه. وقتی رسیدیم تهران تا یه مسیری تو مترو باهم بودیم و خب طبیعیه که داشتیم باهم ترکی حرف میزدیم. بعد یه جایی به یکی از مسافرا یه چیزی گفت. اون مسافرم همینجوری نگاش میکرد. یهو زدیم زیر خنده. یادمون رفته بود تهرانیم، با بقیه هم ترکی حرف میزدیم. مسافره گفت البته من یه کم ترکی بلدم و متوجه شدم چی گفتی.
اوچ. یکی از همدانشگاهیامو تو مترو دیدم. آخرین باری که منو دیده بود هفت هشت سال پیش بود. پنجاهوسه کیلو بودم اون موقع. و حالا چهلوسه. شک داشت که منم. وقتی سلام کردم با تعجب بسیااااااااااااااااار گفت چقددددددددددددر لاغر شدی. و در ادامه پرسید چرا هنوز ایرانی؟ چرا نمیری؟ گفتم دیر شده دیگه. زودتر از اینا باید یه همچین تصمیمی میگرفتم. گفت از فلانی شنیدم که ارشد کجا رفتی و دورادور ازت خبر داشتم. گفتم اتفاقاً فلانی رو دیدم قبل رفتنش، ولی از تو بیخبر بودم (برای اونایی که پستای عید تا عیدو خوندن: این دختره همونی بود که تو پست سیام عید تا عید، جزوۀ ریاضی به دست اومد ازم یه سؤال بپرسه و بهش گفتم این جزوۀ کیه انقدر ناقصه. فلانی هم صاحب اون جزوه بود.)
دُرد. شنبه صبح با استادم جلسه داشتم. یه ساعت قطار تأخیر داشت، پنج کیلو هم وزن کتابایی بود که برای مرادی و علی آورده بودم. برای اینکه کیفم سبکتر بشه اول رفتم شریف و کتابا رو دادم نگهبانی و گفتم فارغالتحصیل شدم و لازمشون ندارم و با یکی از ورودیا هماهنگ کردم بیاد بگیره. گفت چه کار خوبی. یه دختر چادری با کیف جغدی هم اون دور و برا دیدم و به مرادی پیام دادم گفتم اون من نیستم. بعد زنگ زدم منشی دکتر و گفتم تازه رسیدم تهران و دیر میرسم فرهنگستان و عذرخواهی کردم. تو این چند ماه مثل دارکوب و کنه و سریش روی اعصاب و روان این بنده خدا بودم بس که هر روز زنگ میزدم و سؤال تکراریِ دکتر پایاننامهمو خوندن رو میپرسیدم. یه بار از یکی از دوستام شنیدم منشیا دوست ندارن بهشون بگیم منشی. رئیس دفتر بگیم چطوره؟
بِش. دیدین تو فیلما یه اتفاقی میافته و یه دیالوگی برقرار میشه و طرف یاد گذشته و یه سکانس و دیالوگ مشابه اون میافته؟ بعد از جلسه با استادم چیزمیزامو جمع کردم و خداحافظی کردم و رفتم. یه کم از دفترش دور شده بودم که دیدم صدام میکنه خانم فلانی، خانم فلانی؛ و داره میاد سمتم. برگشتم دیدم سه تا از برگههام دستشه و گرفته سمتم و میگه اینا رو جا گذاشتی. صدا کردنش، پشت سرم اومدنش، اینو جا گذاشتی گفتنش منو برد حیاط دانشگاه سابقم، پرتم کرد جلوی دانشکدۀ برق. اون روز که با دکتر صاد جلسه داشتم و قرار بود ازش چند تا سلف برای مدارم بگیرم. گرفتم و گذاشتم روی میزش و یه کم صحبت کردیم و رفتم. تو حیاط بودم که دیدم یکی از دور صدام میکنه و صدازنان بهم نزدیک میشه. برگشتم سمت صدا. دیدم استادم سلفها رو گرفته سمتم و میگه جا گذاشتی اینا رو.
آلتی. نتیجۀ جلسه این بود که من قبل از دفاع یه پیشدفاع داشته باشم. برای همینم رفتم دانشگاه خوارزمی و دانشکدۀ مدیریت شریف؛ که با استادهای اونجا مشورت کنم ببینم چی باید بگم تو این جلسه. تصمیم دارم بعداً بحث پایاننامه رو تو وبلاگم جمعبندی کنم و فعلاً در موردش بیشتر از این نگم. تابستون که میخواستم پایاننامهمو پرینت کنم بدم به استادهام، با خودم گفتم اینکه نهایی نیست و قراره کلی خطخطیش کنن و چیزمیز بنویسن روش. استاد مشاورم خودش هم روی برگۀ یکرو سفید پرینت میکنه و اگر من هم روی همچین کاغذی کارم رو تحویلش بدم ناراحت نمیشه. اصلاً چرا باید ناراحت بشه. ولی در مورد استاد راهنمام کمی مردد بودم و با خودم آچهار سفید برده بودم. فکر کردم نکنه چون رئیسه، بهش بربخوره وقتی ببینه روی کاغذ باطله پرینت گرفتم کارم رو. از طرفی دلم نمیخواست تبعیض قائل بشم و خیلی کلنجار رفتم و فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم برای هر دو روی برگۀ باطله پرینت بگیرم. بعدها یکی از دوستام راجع به کار خودش از من مشورت میگرفت و وقتی بهش گفتم که من چجوری پرینت گرفتم ته دلم رو خالی کرد که کار بدی کردی و اصلاً برای همینه که نمیخونه پایاننامهتو. ذهنم دوباره درگیر این موضوع شد. گفتم بالاخره شنبه میفهمم ناراحت شده یا نه، که دیدم اصلاً چنین چیزی مطرح نبوده و دلیل تأخیر هم مشغله و سفرهاشون بود. میدونستم و مطمئنتر هم شدم که دکتر خاکیتر از این حرفهاست. میدونین که کیو میگم؟ خودم عمداً اسم نمیبرم.
یِدّی. چهارشنبه صبح اون بزرگواری که گاه و بیگاه چیز میز میفرستاد و دیگر نمیفرستد پیام داد و پرسید که کی میرم فرهنگستان. گفتم ساعت دوازده ارائه دارم، ولی نهونیم باید دانشگاه خوارزمی باشم برای یه جلسۀ دیگه و نمیدونم اون چقدر طول میکشه و کی میرسم فرهنگستان. گفت اگر زودتر از دوازده رسیدین خبر بدین؛ یه صحبتی باهاتون دارم. نگفت چه صحبتی، من هم نپرسیدم. حدودای یازدهوربع، یازدهونیم رسیدم. اما نرفتم بالا و تو نمازخونۀ پارکینگ نشستم تا دوازده بشه. سرمو گرم کردم، یه چیزی خوردم و نماز خوندم تا دوازده شد. رفتم اتاق دانشجوها و تازه تصمیم گرفتم برای پیشدفاعم اسلاید درست کنم. زمان دقیق ارائه دوازدهونیم بود. پس با آرامش در این فاصلۀ نیمساعته چهار صفحه اسلاید درست کنم و به تعداد افراد پرینت گرفتم. اومد و سلام و احوالپرسی کردیم و همچنان سرم توی لپتاپم بود. گفتم بعد از ارائه برای جلسۀ دفاع دوستم هم میمونم و تا عصر فرهنگستانم و میتونیم بعد از جلسۀ دفاع صحبت کنیم. عصر هم نشد صحبت کنیم. چون کلاس داشت و من هم میدونستم کلاس داره.
سَگّیز. اومدم دانشکده مدیریت دانشگاه خوارزمی استادمو ببینم. اگه دقت کرده باشید من تو همۀ دانشگاههاو حتی دانشکدهها یه استاد دارم که هی باید برم ببینمش. اومدم ایشونو ببینم. تو مسیر، یه جای خوشگل موسوم به ترنجستان، یا شایدم نارنجستان، پیدا کردم و رفتم تو و یه چرخی زدم و چشمم این پیکسلو گرفت و ابتیاع کردم. تو این خانوادۀ ششنفره که ملاحظه میفرمایید، دختر بزرگه اسمش نسیمه، پسر بزرگه طوفانه، که امیرحسین صداش میکنیم، دختر دومی خاطره است و اون کوچولو هم که بغل مراده اسمش چهارمیه. اونو چهارمی صداش میکنیم. یه پیکسلم رو کیفمه که در گوشۀ تصویر ملاحظه میکنید. روی اونم نوشته چرخ بر هم زنم ار (اگر) غیرمرادم گردد. اونو جولیک برام خریده.
دُقّوز. این عکس دفاع دوستمه. دیروز ظهر. نیم ساعت قبلشم من پیشدفاع داشتم همین جا. یک ساعت بیوقفه حرف زدم. دیگه آخراش حس میکردم فارسیم داره تموم میشه. حالا نمیدونم این پیشدفاع دیگه چه صیغهایه و از کجا اومده. من اولین دانشجویی بودم که ازم پیشدفاع خواستن. با شانسی که من دارم بعد از دفاع یه پسدفاع و پسانپسدفاع هم ممکنه بخوان. ینی انقدر که من استیضاح میشم وزرا نمیشن. حالا چون تو پیشدفاع من همه غریبه بودن نتونستم بگم ازم عکس بگیرن، همین عکسو داشته باشید و به جای دوستم منو اونجا تصور کنید که دارم سخن میرانم. بعد بهم گفتن برای دفاع بگو پدر هم تشریف بیاره. گفتم حالا پدر هم اگه نتونست بیاد پسرخالههای پدرو میگم حتما بیان. اونا به اینجا و شما خیلی علاقه دارن.
اُن. تابستون برای مصاحبه که رفته بودم اصفهان، علاوه بر گز چند تا خیارم سوغاتی آوردم. خیاراشون خیلی گوگولی و نینی! بودن. دوستم که عکسشونو دیده بود، از اون ور آب عکس یه خیار طویل رو فرستاده بود برای مقایسه. خیار اصفهانی نصف خیارای خودمون بود و خیار کانادایی دو برابرشون. شبش شام درست کردیم و خیارا رو هم برداشتیم رفتیم مهمونی. من اینا رو گذاشته بودم وسط سفره و هی میگفتم از خیارای اصفهانم بخورید و همه هم خوردن. بعد که برگشتیم مامان پرسید همۀ خیارا رو برده بودی؟ گفتم چطور؟ گفت من نخوردم. روم نشد بردارم و فقط تعریف و بوشو شنیدم. کلی ناراحت شدم که آخه خیار برداشتن از وسط سفره رودروایستی داره؟ اصلاً میگفتی من میدادم و خب حالا من از کجا خیار اصفهانی پیدا کنم. گفتم حالا شاید اصفهان قبول شدم و میرم میخرم میارم و خب قبول هم نشدم. گذشت تا همین هفته که تهران بودم و شب رفتم بنیاد سعدی بمونم. تنها بودم. شب آخر یه دختر از اصفهان اومد واحد بغلی و چون اونجا یه کم کثیف بود رفتم صداش کردم بیاد واحدی که من اونجا بودم. اسمش مریم بود. کلی خوشحال شد و تشکر کرد و دوست شدیم باهم و از گزایی که از اصفهان گرفته بودم بهش دادم و کلی به این حرکتم خندیدیم که یه ترک به یه اصفهانی داره گز میده. صبح وقتی داشتیم صبونه میخوردیم یه خیار کوچولو آورد که با پنیر بخوریم. بعد چون عجله داشتیم یه لقمۀ کوچولو برداشتیم و خیاره موند و میزو جمع کردیم. گفت خیارو تو بردار من بازم میوه دارم. منم برداشتم آوردم برای مامان :دی
اُنبیر. شب پشت پنجره وایستاده بودم و خونهها رو تماشا میکردم. یاد چهار سال پیش افتاده بودم و کاسۀ چهکنمی که پشت همین پنجره دستم گرفته بودم. اون کاسه هنوز دستم بود. مریم گفت کاش این واحدی که اینجاییم مال ما دو تا بود. گفتم این خونهها شصت هفتاد میلیاردی قیمتشونه. من که هیچ وقت نمیتونم یکی از اینا رو داشته باشم. گفت چرا نمیتونی؟ راهش اینه با یه پسر پولدار ازدواج کنی. با یه جرّاح. بدون اینکه فکر کنم گفتم نه. انگار هزار سال برای این نه فکر کرده باشم گفتم نه. مریم رفت بخوابه و من موندم و رویای طبقۀ ششم ساختمون روبهرویی. کاش میتونستم برم یکییکی در خونههاشو بزنم بپرسم شماها چجوری اینجا رو خریدین؟ به راهحل مریم فکر کردم. همیشه دوست داشتم وقتی ازدواج کردم از صفر شروع کنیم و باهم کار کنیم و باهم خونه بخریم. همینجوری که چراغای روشن و خاموش خونهها رو میشمردم با خودم گفتم این رویا رو هم باید مثل خیلی از رویاها فراموش کنی. دیگه خیلی دیره برای باهم از صفر شروع کردن. اون نیمۀ گمشده هر کی که باشه تا حالا نصف مسیرو تنهایی رفته. تو هم همینطور. اصلاً تو این سن از صفر شروع کردن مسخره است و باهم از صفر شروع کردن مسخرهتر.
اُنایکی. این یکی هم بمونه برای بعد، ذیل عنوان ۱۳۶۸.