۱۳۷۵- کنفرانس مشهد
عکسنوشت ۱۳۷۵. باغچۀ حیاط خونۀ مامانبزرگم ایناست. یه درخت گیلاس داشتن که از وقتی یادم میاد بود. دیگه نیست. هر سال اردیبهشت گیلاسا رو میچیدیم و میدادیم به در و همسایه. من باهاشون برای خودم گوشواره درست میکردم. تاب، تاب، عباسی، گوشوارههات گیلاسی، دوستِ من و بهاری، میوه و سایه داری، گوشوارههات قشنگن، شیرین و رنگارنگن. تاب، تاب، همبازی، یه جفتشو میندازی؟
۱. دو تا سؤال فنّی و تخصصی از خانوما دارم. خوانندگان سابق در جریان هستن که پستهای دخترونه رمزشون مدل ساعتمه و فقط خانوما دارن رمزو. چند سالی میشه که پست رمزدار نمیذارم و اگه موردی پیش بیاد به پانوشت پست ۴۰۴ اضافه میکنم. الانم این سؤالامو اونجا مطرح کردم. اگه رمزو ندارید بخواید بدم رمزو. خانومهای جدیدالورود و مشکوک هم با خودشون دو تا ضامنِ امین و عادل بیارن تا بهشون مدل ساعتمو بگم.
۲. دارم شال و کلاه میکنم (به جای شال و کلاه کردن، چادر چاقچور کردن هم میشه گفت) که برم مشهد. تنهایی. برای کنفرانس دانشگاه مشهد. بله؛ مقالهام پذیرفته شد. با اینکه برای جزئیترین موارد این مقاله دقت فراوانی به عمل آورده بودم، اما شنیدم که میگن مقالههای کنفرانسی بهراحتی پذیرفته میشن و این همه دقت لازم نبود. چون پولشو میگیرن. ولی خب فقط چهار تا مقاله رو برای ارائه پذیرفتن و این حس خوبی بهم میده که جزو پذیرفتهشدگانم. استرس دارم. تنهام. ناامیدم. کلاً بیانگیزهام و نمیدونم این ارائه رو کجای دلم بذارم. و از اکنون این نوید رو به خودم میدم که تا روز ارائه و حتی تا ماههای آتی انواع و اقسام کابوسهای کنفرانسی رو ببینم. از اینکه یهو ببینم موقع ارائه دمپایی صورتی پامه تا دیر رسیدن و نرسیدن حتی. برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی از مشهد برمیگردم)، یه سر میرم تهران کارای پایاننامهام هم پی بگیرم. سه ساله که دارم کارای پایاننامهمو پی میگیرم و در اینجا بر خود لازم میدانم توضیح بدم که من اصلاً آدم امروز فردا کن و پشت گوش بندازی نیستم و خیلی هم سرعت عملم خوب و زیاده. پستِ شباهنگ هستم، بلای جان همکلاسیام یادتونه؟ استادا هر موقع تکلیف و تمرین میدادن، نهتنها اولین کسی بودم که تحویل میدادم، بلکه کفنِ حرف استاد خشک نشده شروع میکردم به نوشتن و در اولین فرصت ممکن تحویل میدادم. دیگه یه طوری شده بود که استادا میگفتن موعد تحویل، یه هفته بعد از اینکه من تحویل دادم. و نهتنها در عرصۀ تحصیل که در کارم هم همیشه زودبازده بودم. پستِ فردا که میای یا با خودت طناب بیار یا بستنی یادتونه؟ همکارم گفته بود من سه روزه که با یه فایل درگیرم و من که روز اولم بود هشت تا فایل کار کرده بودم. انقدر سرعتم خوب بود که یه روز رئیسمون اومد کامپیوترمو چک کرد گفت من به شما مشکوکم. چجوری آخه این همه فایلو با این دقت تموم میکنی؟ نه فقط اون موقع که الان هم همین سرعت عمل رو در کار جدیدم حفظ کردم. سه سال پیش که وارد پروژۀ استاد شمارۀ ۱۷ شدم، برای هر پکیجی که میگرفتیم شش ماه وقت میداد و میده بهمون. بعد من گفتم چون برای کنکور میخونم و در حال دفاعم (سه ساله در حال دفاعم!) پارهوقت کار خواهم کرد. بعد با این همه مشغله تا حالا پنج تا پکیج تحویل دادم؛ اون وقت چند روز پیش یکی از همکارا که قبل از من تو تیم بود بهم میگفت هنوز پکیج اولم رو تحویل ندادم. بقیۀ همکاران هم همچنین. (داخل پرانتز یه کم راجع به پکیجا بگم. کار ما تو این پروژه اینه که اول اون پکیج صوتی که بهمون دادن رو جملهبهجمله تقطیع کنیم و محاورهای هر جوری که میشنویم تایپ کنیم. موقع تایپ هم باید شیوهنامه رو رعایت کنیم. یکی از مواردی که باید رعایت بشه نیمفاصله هست. هر یه ساعت فایل صوتی تقریبا هزاروپونصد جمله میشه. بعد باید اینا رو بهشکل رسمی بنویسیم. بعد واجنویسی کنیم. بعدش برچسب بزنیم روی تکتک جملات و واژهها و یه سری کارای دیگه. بخش اعظم کار تخصص زبانشناسی و نرمافزاری میخواد. ولی برای تایپ و واجنویسی طرف دانش عمومی زبان فارسی داشته باشه هم کافیه. سه تا پکیج اول رو صفر تا صدشو خودم کار کردم. بعد این فکر به ذهنم رسید که خب چرا یه تیم درست نکنم؟ درسته خودم زیرمجموعۀ یه تیم بزرگتر بودم، ولی میتونستم یه تیم کوچیک هم به سرپرستی خودم تشکیل بدم. این پیشنهاد رو همون اول اول اول به همه داده بودم که بیاید تقسیم کار کنیم و صفر تا صد رو انفرادی انجام ندیم. ولی گفتن مدیریت تیم سخته. این شد که خودم نشستم زمانی که برای هر مرحله از کارها صرف میکردم و سختی کارها رو محاسبه کردم و گفتم اگه فلان قدر برای کل کار دستمزد میگیرم، یکبیستمشو بدم به کسی که فقط تایپ میکنه. یکدوازدهمشم اختصاص بدم به کسی که واجنویسی میکنه. بعد باید خودم اینا رو وارد نرمافزار میکردم که این کار هفتونیم برابرِ تایپ و واجنویسی زمان و اعصاب میطلبید!. اینجوری هم من کمتر خسته میشدم هم اینکه یه پولی میرفت تو جیب دوستام. دوباره این بار حضوری و نه تلگرامی این ایده رو با استاد و اعضای تیم مطرح کردم و دیدم وقعی نمینهند و ترجیح میدن هر کی انفرادی رو پکیجش کار کنه. این شد که آستینامو بالا زدم و قضیه رو با چند تن از دوستانم که نیمفاصله رو تو کامنتها و پیامها و پستاشون رعایت میکردن! و مورد اعتماد بودن، مطرح کردم و چون فرصت همکاری هم داشتن، یکهفتونیممِ! کار رو سپردم به اونا و پکیجای چهار و پنج رو با کمک اونا برچسب زدم. بعد من موقعیتم اینجوریه که کار زیاد پیشنهاد میشه بهم، ولی معمولاً وقتشو ندارم و دوستامو معرفی میکنم. اغلبم دوستای وبلاگیمو معرفی میکنم. چون نیمفاصله بلدن. هزار بارم توصیه میکنم یه وقت نگن دوست وبلاگیمن. مورد داشتیم طرف صداش خوب بود، معرفیش کردم برای تیم کتاب صوتی. شمام اگه نیمفاصله بلدید یا صدای خوبی دارید :دی یه ندا بدید که هر موقع موقعیتش پیش اومد معرفیتون کنم به بچههای بالا، یا حتی تو پکیجای بعدی ازتون کمک بگیرم. ولی اگه یه وقت احیاناً مشکل برملا شدن هویتتون رو دارید ندا ندید دیگه. چون تهش باید شماره حساب بدید دستمزدتونو بدیم. مگر اینکه راه دیگری برای گرفتن دستمزداتون پیدا کنید. (داخل پرانتز نیمفاصله رو هم برای هزارمین بار یادتون بدم. نیمفاصله اینه: وقتی میخواید بنویسید مینویسم، اول بنویسید می بعد کنترل و شیفت و عدد دو رو بگیرید و سپس نویسم رو بنویسید. ننویسید مینویسم یا می نویسم.) پرانتز پکیج رو هم ببندیم بریم سراغ کنفرانس).
۳. یه کم از کنفرانسِ پیشِ رو بگم. سال ۹۵ که برای پایاننامۀ ارشد از ما پروپوزال (معادل فارسیش میشه پیشنهاده) خواستن، من خیلی روی موضوعی که میخواستم روش کار کنم فکر کردم. یه بار رفتم به مدیر آموزشمون گفتم من خوب بیل میزنم، ولی نمیدونم کجا رو بیل بزنم و دوست دارم جایی رو بیل بزنم که شما اونجا به بیل زدن من احتیاج دارید. این توان رو در خودم میدیدم که هر موضوعی بگن روش کار کنم و مفید واقع بشم. ولی اونا خودشونم نمیدونستن چی میخوان. گرایش من زبانشناسی محض نیست و اصطلاحشناسی یه جورایی میانرشتهای محسوب میشه. برای همین نمیخواستم پا کنم تو کفش زبانشناسیا. خودم رو هم در حدی نمیدیدم که وارد حوزۀ زبانشناسی محض بشم و البته اشتباه فکر میکردم. چون الان میبینم خیلی بیشتر از اونایی که لیسانسشون زبانشناسی بوده کتاب خوندم و سواد دارم و بلدم :دی و از طرف دیگر به مباحث نظری و صرفاً زبانشناسی علاقه نداشتم و همیشه دوست داشتم علوم مختلف رو به هم ربط بدم و ماستو بریزم تو قیمه.
سال دوم ارشد، ینی همون سال ۹۵، یه روز دکتر حداد تو کلاس سر یه بحثی راجع به هجوم واژههای بیگانه گفت اونایی که اصرار دارن خودکار خارجی استفاده کنن، حتی اگه خودکار تولید داخل با کیفیت خوب هم باشه باز اصرار دارن خارجی بخرن، همونایی هستن که اصرار دارن تو جملاتشون از کلمات خارجی استفاده کنن. اتفاقاً اون سال، سال حمایت از تولید داخل و اینا هم بود. بعد من فکرم رفت سمت اقتصاد و تولید و به این فکر کردم که مشکل فرهنگستان چقدر شبیه مشکل تولیدکنندگان و صنعتگران داخلیه. یاد درسی افتادم که سال سوم کارشناسی از دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد اختیاری برداشته بودم. البته این اختیاریای ما اجباری بود. ینی مجبور بودیم که چند تا درس مدیریتی و اقتصادی پاس کنیم (بگذرونیم)؛ ولی اینکه چه درسی برداریم به اختیار خودمون بود. چون دوستام تحلیل دینامیکهای سیستم برداشته بودن، منم همینو برداشتم اون سال. با دکتر مشایخی. این اسمو یادتون نگهدارید تا بعداً بهش برگردیم. تو اون درس، با سیستمها و فرایندهای مختلفی آشنا شدیم که یکیش فرایند اشاعۀ نوآوری و محصولات جدید بود. اینکه یه تولیدکننده چجوری بیاره محصول یا ایدۀ جدیدشو بین مشتریا جا بندازه و محصولش فروش بره. وقتی دکتر حداد به مشکل جا افتادن واژههای جدید اشاره کرد، من یاد این درسی که دورۀ کارشناسی گذرونده بودم افتادم و با خودم گفتم اونجا تولیدکننده میخواد محصولاتشو عرضه کنه و خب اینجا هم ما همین قصدو داریم. ایدهای که داشتم رو برای استاد شمارۀ ۳ توضیح دادم. استاد شمارۀ ۳ تنها استادیه که خوب گوش میده و خوب راهنمایی میکنه. با اینکه تخصص خودش زبانشناسی بود و تقریباً متوجه اصطلاحات مدیریتی و اقتصادی من نشد، اما حمایتم کرد که طرح یا همون پروپوزال رو بنویسم. پروپوزال رو نوشتم، اما هنوز نه استاد مشاورم رو انتخاب کرده بودم و نه استاد راهنما. احساس میکردم اونجا کسی نیست که حرفامو بفهمه و راهنماییم کنه و از طرف دیگه میترسیدم طرحم بار انتقادی داشته باشه و بربخوره به کسی. مردّد بودم و میخواستم موضوع رو عوض کنم و یه جای دیگه رو بیل بزنم که همین استاد شمارۀ ۳ طرحمو پی گرفت و پرسید به کجا رسوندم. براش توضیح دادم که این موضوع خیلی جدیده و من برای کارم پیشینه ندارم و دقیقاً نمیدونم از کجا شروع کنم. قرار شد از پیشینههای مشابه استفاده کنم. مثلاً اگه بانک برای سیستم بانکداری نوین از یه مدلی استفاده کرده، منم از اون مدل استفاده کنم. یا اگه برای کشاورزی و آبیاری نوین از یه مدلی استفاده شده، منم از اون مدل ایده بگیرم. کلاً هر جا هر چیز نوینی! رو خواسته بودن با یه مدلی جا بندازن، من اون مدلها رو برداشتم و پایۀ مدل خودم قرار دادم. چیز نوی من واژه بود و آنچه که مهم بود جا افتادن این چیز نو بود. مدلهای دینامیک سیستم ریاضیه و کار منم پر از فرمول و عدد و رقم بود. به دو دلیل دکتر حداد رو بهعنوان استاد راهنما انتخاب کردم. یک اینکه چون ایشون فیزیک خوندن، فکر کردم با نمودارها و فرمولها بهتر ارتباط برقرار میکنن به نسبت بقیۀ استادها. و دو اینکه بخش پایانی کار من نقد سیستم و سیاستگذاریه که هر استاد دیگهای رو انتخاب میکردم، کارم به هر حال به تأیید رئیس فرهنگستان نیاز داشت. پس بهصرفه بود که با همین رئیس فرهنگستان کار کنم. پس از ایشون خواستم استاد راهنمام بشن و استاد شمارۀ ۳ هم شدن استاد مشاورم.
اوایل سال ۹۶ طرح یا همین پیشنهاده تصویب شد و گفتن باشه برو روش کار کن. درسم هم تموم شده بود و برگشته بودم خونه. خوابگاهم نداشتم و تهران نبودم دیگه. از کجا باید شروع میکردم کارمو؟ از همکلاسیای کارشناسیم اونایی که هنوز مهاجرت نکرده بودن، تقریباً اکثرشون تغییر رشته داده بودن و ارشد، مدیریت میخوندن. شقایق، مهرزاده، امینه، نازنین، نیلوفر، مانا، میترا، سارا، مهدی، ارشیا و خیلیای دیگه. با تقریب خوبی همۀ برقیا داشتن تو همون شریف مدیریت میخوندن. ینی کافی بود یه تک پا پاشم برم دانشکدۀ مدیریت. همه اونجا آشنا بودن و سلام علیک داشتیم باهم. مدلم رو برای همهشون فرستادم. یکی دینامیک سیستم یادش نبود، یکی نرمافزار ونسیم بلد نبود، یکی نمیدونست چی میگم، یکی میفهمید چی میگم ولی ایدهای نداشت.
تا اواخر ۹۷ من با این مدلسازی درگیر بودم. نه استادی داشتم که راهنماییم کنه یا حداقل کارمو تأیید کنه، نه دوستی که مباحث یادش باشه و بلد باشه که سؤالامو ازش بپرسم. منم آدمی نبودم که پول بدم برام انجامش بدن. بعد من اینجوریام که همین الان ازم از تاریخ و جغرافی و مدنی! و اجتماعی ابتدائی و راهنمایی سؤال کنید نمیگم بلد نیستم یا یادم نیست. به احترام یک سالی که برای این درسا وقت گذاشتم کتابامو از انباری میارم تورق میکنم جواب میدم سؤالِ سؤالکننده رو. بعد اون وقت اینایی که رشتهشون مدیریت بود و رتبههای یک و دو و سه بودن و اسم دانشگاهشونو تریلی هم نمیتونست بکشه!، وقتی میگفتن بلد نیستیم کفری میشدم که یا مشکل از نظام آموزشیه یا مشکل از دانشآموزا و دانشجوها. از بین این همه دوست برقیِ مدیر!، مهشید تنها کسی بود که این مباحث هم یادش بود، هم بلد بود، هم کلی راهنماییم کرد. میترا معرفیش کرد. مهرزاده هم تا حدودی بهم ایده داد. امینه هم منو با دوستش غزاله آشنا کرد تا سؤالات نرمافزاریمو ازش بپرسم. و همۀ این راهنماییها تا قبل از شکلگیری مدلم بود. بعد از مدلسازی دیگه کسیو نداشتم بتونه تأیید یا ردش کنه.
نسخۀ اولیۀ کارمو زمستون ۹۷ نوشتم و بردم تحویل استاد مشاورم دادم. چون استاد راهنمام معمولاً فرصت نداشت، بیشتر با استاد مشاورم در ارتباط بودم. درستش اینه که با راهنما بیشتر در ارتباط باشی و مشاور فقط گاهی مشورت بده. ولی استاد مشاورم لطف کرد و همۀ صد صفحه رو خوند و برای خطبهخطش کامنت گذاشت. بعد که رفتم پیش استاد راهنمام، یه نگاهی به کارم کرد و گفت بگو استاد مشاورت هم بیاد باهم صحبت کنیم. استاد مشاورم که اومد، هر دو متفقالقول بودن که من یه استاد مشاور دوم هم داشته باشم که استاد مدیریت یا اقتصاد باشه که اولاً بفهمه چی میگم و ثانیاً این همه شکل و نمودار و فرمولهای عجیب و غریب رو تأیید کنه. فکر کن من سال ۹۵ پروپوزال نوشتم، اون وقت زمستون ۹۷ تازه بهم میگن یه استاد مشاور دیگه هم باید داشته باشی. البته حق داشتن و خودم هم از همون اول اول اولش میخواستم بگم استاد مشاور دوم هم لازم دارم، ولی نگفته بودم. چون فکر میکردم اگه بگم یه استاد مدیریتی هم لازمه، فکر میکنن منظورم اینه که شما کار منو متوجه نمیشید. اینه که صبر کردم که خودشون بگن که استاد مشاور دیگهای لازم داری. گفتم باشه و مستقیم رفتم شریف، دانشکدۀ مدیریت، سراغ دکتر مشایخی. همون که دورۀ کارشناسی باهاش تحلیل دینامیکهای سیستم داشتم. کِی رفتم پیشش؟ زمستون ۹۷. اونجا یه سری اتفاق بامزه افتاد که نمیدونم گفتم بهتون یا نه؛ ولی دوباره میگم.
رفتم دانشکدۀ مدیریت و گفتن که دکتر رفته سفر. یکی گفت مالزی یا اندونزیه (یادم نیست کدومو گفت. همیشه این دو تا رو باهم اشتباه میگیرم من)، یکی گفت امریکاست و خلاصه ایران نبود. گفتم پس این ترم کی این درسو ارائه میده؟ گفتن دستیارش، آقای فلانی. اسم آقای فلانی یادم نیست. فرض کنید مثلاً جعفری بود اسمش. گفتن آقای جعفری دانشجوی دکتراست و اون درس دکتر رو تا وقتی دکتر از سفر برگرده ارائه میده. از شانس منم اون روز ساعت سه تا چهارونیم اون درسه ارائه میشد. یه سر رفتم دانشکده دوستامو دیدم و بعد رفتم ساختمان ابنس جلوی در کلاس وایستادم که آقای جعفری بیاد بیرون و من مدلم رو نشونش بدم و تأیید کنه و اگه وقت داشت استاد مشاورم بشه. کلی منتظر موندم و استادای شریفم که اگه کلاسشون تا چهارونیم باشه تا خود پنج نگهتمیدارن. یه طوری شد که استاد بعدی به زور اومد این آقای جعفری و دانشجوها رو بیرون کرد. بیرون که اومد، رفتم جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام، در کمتر از شصت ثانیه خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشونش دادم و گفتم از کجا آمدهام آمدنم بهر چیه. قیافهش دیدنی بود وقتی دید چجوری ماستو ریختم توی قیمه. یا حیرت گفت استادراهنماتون همین آقای حداد و کشلقمه و؟ ینی هنوز باورش نشده بود با کی طرفه. گفتم بله بله خودشه. ولی این معادلهایی که سر زبونا افتاده جُکه. گفتم یه راه ارتباطی بده که بعداً یه جلسۀ حضوری داشته باشیم و مفصل صحبت کنیم. کارتشو داد و خداحافظی کردیم و رفت. وقتی رفت و نگاه به کارته کردم قیافهم دیدنی بود. نمیدونستم بخندم یا برم تو افق محو شم. روی کارت نوشته بود باقری. اون لحظه فقط به این فکر میکردم که آیا حین مکالمه آقای جعفری صداش کردم یا نه. گویا آقای جعفری هم کار داشته یا نمیدونم چی شده بوده که درس دکتر مشایخی رو یه استاد دیگه به اسم آقای باقری از دانشگاه تربیت مدرس تدریس میکرد. ینی من داشتم با دکتر باقری صحبت میکردم، به خیال اینکه دارم با دانشجوی دکترا (جعفری) صحبت میکنم.
دکتر مشایخی که سفر بود، جعفری رو هم پیدا نکردم، دکتر باقری هم تربیت مدرس بود و گرایشش با کار من متفاوت بود. روز قبلش اتفاقاً جلسۀ تصویب واژههای مدیریت بود و چند تا از استادهای دانشگاه شهید بهشتی دعوت بودن. هر چند گرایششون فرق داشت، ولی شمارۀ تماسشونو گرفتم. دانشگاه الزهرا هم رفتم و شمارۀ تماس و برنامۀ ملاقات استادهای مدیریت اونارم برداشتم. بعد رفتم دانشگاه امیرکبیر با استادهای مدیریت اونجا صحبت کنم. خواجه نصیر و علم و صنعت رو هم تو برنامههام قرار داده بودم. این دانشگاهگردیام همون روزی بود که اتوبوس دانشگاه آزاد چپ کرد و کلی دانشجو فوت کردن. همه نگرانم شده بودن که یه وقت دانشگاه آزاد نرفته باشم. استادی که گرایشش اسدی باشه پیدا نکردم. فقط همون دکتر مشایخی بود که ایران نبود. اینجا شقایق به دادم رسید. گفت استاد داور پایاننامهش اسدی (ما به سیستم دینامیک میگفتیم اسدی) تدریس میکنه. دانشگاه خوارزمی بود. تماس گرفتم و رفتم باهاش صحبت کردم. کارمو دید و گفت جدیده. بعد قبول کرد که استاد مشاورم بشه. منم خوشحال و خندان رفتم فرهنگستان و گفتم استاد مشاوری که میگفتین رو پیدا کردم. برگشتم خونه و تو این فاصله که داشتم روی پایاننامهم کار میکردم دکتر مشایخی برگشت ایران و همهش دلم پیشش بود که کاش اون استاد مشاورم باشه. یا کاش حداقل اون استاد داورم باشه. ایشون بنیانگذار این رشته و دانشکده تو دانشگاه ما بودن. گذشت تا همین چند وقت پیش که نسخۀ دوم کارمو تحویل استاد راهنما و استادهای مشاورم دادم که بخونن و دفاع کنم. استاد مشاور اولم که مثل سری قبلی خطبهخط خونده بود و کامنت گذاشته بود. استاد مشاور دوم که منو یادش نمیومد و استاد راهنمام هم همیشه سرش شلوغه و فرصت نداره. سه ماه تمام من مثل دارکوب رو مخ منشی دفترش بودم تا بالاخره هر سه استاد کارمو خوندن. استاد راهنمام گفت باید یه جلسه پیشدفاع داشته باشی. گفتم لطفاً در اولین فرصت این جلسه رو تشکیل بدن، چون واقعاً از این همه رفتوآمد هم خسته شده بودم، هم بلیتا گرون شده بود :دی هم جای موندن نداشتم و دلم میخواست زود برگردم خونه.
قبل از جلسۀ پیشدفاع رفتم دانشگاه خوارزمی و با استاد مشاورم صحبت کردم که چی بگم و چی نگم تو این جلسه. با استاد مشاور اولم هم صحبت کردم. استاد راهنمام هم رفته بود کربلا. یه سر هم رفتم شریف که دکتر مشایخی رو ببینم. همون روز که با کتاب قصۀ جغدی نشسته بودم منتظرش بودم. چون وقت قبلی نگرفته بودم نگران بودم فرصت نداشته باشه و نشه. از صبح رفتم نشستم دم در اتاقش. ظهر کلاس داشت. اومد رد شد که بره کلاس. بلند شدم خودمو معرفی کردم و گفتم اگه امکان داره بعد از کلاسشون چند دقیقه کوتاه ببینمشون. یادآوری کردم که سال ۹۲ دانشجوشون بودم. گفت باشه. دو ساعتی منتظر موندم و برگشت اتاقش. تو فاصلهای که داشت کیفشو برمیداشت بره خودم و کارمو معرفی کردم و مدلم رو نشون داد. چکیده رو در کمتر از یک دقیقه بیان کردم و تو فاصلۀ اتاقش تا آسانسور قضیۀ پیشدفاع رو گفتم. کیفم رو همینجوری به امان خدا تو سالن رها کردم و باهاش سوار آسانسور شدم. توی آسانسور چند تا مقاله و نویسنده معرفی کرد. از آسانسور تا دم در دانشکده هم گفت که تو این جلسۀ پیشدفاع چی بگم. بعد که رسیدیم دم در، گفت مقالهتو که نوشتی برام بفرست بخونم. کلی ذوق کردم و چشمام قلبی شد. بعد پرسید در جریان کنفرانس دانشگاه مشهد هستم یا نه؟ گفتم نه. گفت تو سایتمون گذاشتیم. گفتم سایتتون؟ آدرس سایتو داد و گفت کنفرانس اواخر پاییزه و مقالهتو بفرست براشون و شرکت کن حتماً. چشمام مجدداً قلبی شد. آرزوی موفقیت کرد و خدافظی کردیم و برگشتم دانشکده که کیفمو بردارم. وقتی رفتم سایت کنفرانس دیدم رئیس کنفرانس ایشونه. ذوقم مضاعف شد که رئیس کنفرانس ازم خواسته برای کنفرانسشون مقاله بفرستم.
۴. آخر هفته میرم مشهد و نایبالزیارهتونم. فقط چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه نخواین به جاتون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین :دی
۵. سه ماه پیش، کامنتی رسیده بود دستم که اگه هنوز تهرانم برم فلان جا آش بخورم. من اون موقع برگشته بودم خونه. ایشالا این سری، سمعاً و طاعتاً. اگه آشش خوب بود میام تبلیغ میکنم.
۶. کیا مشهدن یا مشهدی هستن؟