۱۹۸۵- ماجراهای مدرسه (قسمت نهم)
۶۰. یکی از مراحل استخدام هم این بود که یه سری تأییدیهٔ پزشکی در رابطه با بینایی و شنوایی و گویایی و دندان و قلب و اعصاب و اعتیاد و اینا بگیریم. باید حتماً میرفتیم کلینیک فرهنگیان. کل آزمایشا و ویزیتا حدوداً دومیلیون شد. همهشونم تو یه روز نبود. مثلاً اون روز که دکترِ صافی کف پا! بود، گفتاردرمان نبود. وسط سال هم بود و مدرسه هم میرفتیم. برای همین وقتمون آزاد نبود و فقط پنجشنبهها میشد رفت. یا باید کلاسامونو با یکی جابهجا میکردیم. هر ساعتی هم نبودن. یه بار دهونیم رسیدم برای بخش گفتاردرمان، گفتن دکتر ۱۰ رفت، هفتهٔ دیگه بیا.
۶۱. این کلینیک فرهنگیان نزدیک متروی حسنآباد بود. اسم حسنآباد رو اولین بار از جولیک شنیده بودم که میرفت از اونجا کاموا میگرفت. هر بار برای کارهای پزشکی میرفتم اونجا یادش میافتادم. کانالشو دنبال نمیکنم چند ساله. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه.
۶۲. آخرین متخصصی که باید مهر تأیید توی پروندهٔ پزشکیم میزد گفتاردرمان بود. بعد از اینکه نوبت گرفتم و کلی منتظر موندم، بالاخره اومد و بعد از کلی آدم نوبتم رسید. پروندهبهدست وارد اتاقش شدم و بدون اینکه خودمو معرفی کنم فقط گفتم سلام. جواب سلاممو که داد پرسید ترکی؟ همزمان پروندهمو گرفت و به محل تولدم نگاه کرد و همزمان با جواب مثبت من گفت دیدی درست حدس زدم. حالا نمیدونم حرفهای بود و از روی سلامم تشخیص داد یا همینجوری الکی گفت. استادهای درس آواشناسیم هم حتی تا وقتی خودم بهشون نگفته بودم ترکم نمیدونستن ترکم. سعی میکرد به حرفم بیاره تا مهارت گفتاریمو تأیید کنه. اول نگاه به مدرکم کرد و تحسینم کرد. بعد راجع به درس و دانشگاه پرسید. بعد نگاه به وضعیت تأهل کرد و با اخم گفت پس چرا مجردی؟ شونههامو بالا انداختم و گفتم پیداش نکردم هنوز. با خنده گفت لابد خوب نگشتی. وی در پایان خاطرنشان کرد که موفقیت، تنهایی به درد نمیخوره.
۶۳. پارسال نتایجو آخر مهر اعلام کردن که از آبان بریم سر کلاس. دورههای مهارتآموزی رو هم حین تدریس برگزار کردن که من نرفتم. امسال زودتر اعلام کردن و دورهها از شهریور شروع میشه. من و هر کی که دوره نگذرونده با استخدامیای امسال باید تو این دورهها که بهشون میگن پودمان شرکت کنیم. پودمانِ اول، شهریور شروع میشه و زمان پودمان دوم متعاقباً اعلام میشه. بعدشم یه آزمون میگیرن به اسم آزمون اصلح. اینا برای ماهاییه که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و مدرک تحصیلیمون دبیری و آموزگاری نیست و با آزمون استخدامی جذب شدیم. بهمون میگن ماده ۲۸ای. به اونایی که از گزینش رد بشن هم میگن کد ۱۹. تو تکمیل ظرفیت، بعضی از این کد ۱۹ایا، اگه دلیل رد شدنشون چیز مهمی نباشه و فقط امتیاز کم آورده باشن جذب میشن. پارسال حدودای آذرماه بود که دیدن بازم نیرو کمه و یه سریا با تکمیل ظرفیت اومدن. به اونایی که پایهٔ اول تا ششم رو درس بدن میگن آموزگار، به اونایی که هفتم تا دوازدهم تدریس کنن میگن دبیر. به همهشونم میگن معلم. حقوقها هم بر اساس اینکه چه پایهای یا چه درسی میدی نیست و یکسانه. در واقع بر اساس رتبهبندیه. اونایی که تازه استخدام شدن بدون رتبه هستن. بعدش میشن رتبهٔ یک و بعدش دو تا پنج. انتظار داشتم برعکس باشه و رتبهٔ یک، بالاترین رتبه باشه، ولی اینجوری نیست.
۶۴. هر سال تعداد آقایونی که برای آزمون استخدامی آموزشوپرورش شرکت میکنن کمتر از ظرفیته. یعنی اگه همهشون قبول بشن هم بازم کمبود دارن. طبیعیه با این حقوق. نتیجه اینکه فضای آموزشوپرورش بهشدت زنانه شده. هر موقع مراسمی، سخنرانیای، مسابقهای، جشنوارهای چیزی برگزار میشه، اکثر شرکتکنندگان خانومن. دقیقتر بگم از پونصد نفر شرکتکننده، پنج نفر هم آقا نیستن. همه خانومن.
۶۵. هفتهای ۲۴ ساعت باید تدریس کنم. پارسال دوشنبهمو خالی گذاشته بودم که دو روز برم مدرسه و یه روز ذهنم استراحت کنه و دوباره دو روز دیگه برم. دوشنبهها یا میرفتم دانشگاه، یا صبح تا عصر فرهنگستان بودم.
برای امسال تقویمو گذاشتم جلوم ببینم کدوم روزای هفته تعطیلیش بیشتره، اون روزا مدرسه برم و تعطیل باشم و روزی که تعطیلی نداره برم فرهنگستان. این کارم میزان و شدت علاقهمو به تدریس و مدرسه نشون میده.
۶۶. یه گروه داریم تو تلگرام برای دبیرهای جدید کل کشور. من تا حالا هیچ پیامی نذاشتم ولی پیامها رو همیشه میخونم. برعکس گروه مدرسه که در برابر این موضوع که یه نفر دیگه پول بگیره و جای شما آزمون ضمن خدمت بده سکوت میکنن و حتی دفاع و توجیه میکنن، تو این گروه به کسی اجازهٔ همچین صحبتی داده نمیشه و همه میگن این کار حلال نیست و اگه نمیتونی چرا اومدی و خودت باید آزمون بدی. یه بارم یکیشون میخواست یه مقاله تو حوزهٔ آموزشوپرورش بنویسه، اطلاع داد که هر کی میخواد اسمش تو مقاله بیاد، بیاد خصوصی صحبت کنیم. یه پولی میگرفت و اسم بقیه رو هم مینوشت. از گروه اخراجش کردن.
۶۷. اون مدرسهای که کلاساش بیشتر بود، برای ادبیاتش چهار پنجتا معلم داشت. سؤالهای امتحان یکسان بود، ولی روش تدریسمون خیلی فرق داشت. اردیبهشتماه بعد از اینکه سؤالهای امتحان رو طراحی کردیم و تحویل مدرسه دادیم، گویا یکی از معلما، جلسهٔ آخر سؤالها رو با بچههای کلاسش کار کرده بود. مثلاً گفته بود اینو بخونین اینو نخونین، این مهمه اون مهم نیست. من هفتهٔ آخر مدرسه نبودم ولی بعداً شنیدم که اولیای کلاسای من اومده بودن اعتراض که چرا معلم بچههای ما نگفته از کجا سؤال میاد یا نمیاد. درستش این بود که دوباره سؤال طراحی بشه ولی فرصت نبود و سؤالا پرینت شده بود. مجبورمون کردن بقیهٔ معلما هم بگن از کجاها میاد و از کجاها نمیاد. من البته مقاومت کردم و فقط بخشی از قسمت اعلام و واژهها رو حذف کردم ولی اون معلم حتی گفته بود معنی و آرایههای این شعرو بخونید یا نخونید. در جواب اولیایی که انتظار داشتن منم بگم گفتم وقتی میدونید اون معلم سؤالا رو گفته، قطعاً اینم میدونید که چیا رو گفته. پس خودتون برید از دانشآموزان اون کلاس بگیرید.
۶۸. یکی از دانشآموزای خوبم که مامانشم معلمه و تو گروه دبیرانه، بعد از اون بحثی که با معلما راجع به ضمن خدمت و اینکه پول بدی یکی دیگه جای تو امتحان بده داشتیم، یهو پیام داد که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده و کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید. فکر کنم مامانش تو خونه راجع به این پیامها صحبت کرده و اینم گفته چه معلم شجاع و درستکاری، یه پیام بدم بهش.
۶۹. یه بار با یکی از مسئولای اداره که خانوم مهندس صداش میکردن حرف میزدم. وسط حرفاش خودشو مثال زد و گفت فکر میکنی چندتا شریفی تو آموزشوپرورشه. فکر کنم میخواست تواناییهاشو به رخم بکشه و بگه مثل بقیه نیستم. گفتم خب منم تو همین دانشگاه درس خوندم. گفت خب دو نفر. گفتم اتفاقاً چندتا از همدانشگاهیامم امسال آزمون دادن استخدام شدن. دیگه نمیدونم قانع شد که خاص نیستیم یا لازم بود مثالهای بیشتری بیارم.
۷۰. ولی چرا یه سری از شریفیا فکر میکنن به بقیه لطف میکنن وقتی ایران میمونن؟ خب تو هم برو.
۷۱. «مِن حیث المجموع»، عبارت رایجی در زبان فارسی نیست. حداقل در فارسی گفتاری نیست. ولی مدیر دوست داشت هی ازش استفاده کنه که جملاتش فاخر و رسمی باشه و نشون بده خیلی مدیره.
۷۲. یه بار که تو فرهنگستان کار داشتم، یکی دیگه از معلمای ادبیات جای من رفت سر کلاس و بعداً قرار شد من برم سر کلاس اون. گویا کلاسش شلوغترین کلاس بود و من نمیدونستم. ولی بدون تنش و درگیری کلاسشو اداره کردم و آخرش بچهها گفتن شما تنها معلمی بودین که نگفتین شما چقدر شلوغین و دعوامون نکردین. یه دانشآموز هم تو این کلاس بود که گویا اون روز آخرین روز حضورش در مدرسه بود و قرار بود بره یه شهر دیگه. همه براش یادگاری مینوشتن و بخشی از موهاشونو قیچی میکردن میدادن بهش. در مورد دلیل رفتنش پرسیدم. گفت اینجا با نامادریم آبم تو یه جوب نمیره. میرم شهرستان پیش مامانم. تهران با پدر و نامادریش زندگی میکرد. اکثراً بچههای طلاق بودن.
۷۳. این خاطره یه کم بیادبی داره. یه بار یکی از همکارا پرسید با کدوم کلاسا امروز کلاس داری؟ فرضاً من گفتم با کلاس دو وُ چهار (این اعدادو نگفتما. فرض کنید اینا رو گفتم). زبونشو گاز گرفت که وای! ما این همه به بچهها میگیم نگن دو وُ چهار، بگن دو وَ چهار، شما میگی دو وُ چهار؟ متوجه منظورش نشدم و گفتم میدونم در زبان فارسی «وَ» نداریم و عربیه. اینم میدونم که توی متون ادبی «اُ» اومده و شروع کردم به توضیح دادن انواع واژهبستها و حرف عطف و... بعد ایشون دوباره گفت که نه، منظورم این بود که اینجا اینو نگی و «وَ» بگی. متوجه حرفش نمیشدم و اونم درست توضیح نمیداد. بعد از مدرسه که رفتم فرهنگستان، اتفاقی با یکی از استادای مرد داشتم دربارهٔ معلما حرف میزدم که این حرف اون معلم رو هم مطرح کردم. بعد این استاد یه کم سرخ و سفید شد و گفت منظور ایشون ربطی به وَ یا اُ نداره. تلفظ اون دوتا عدد کنار هم با اُ شبیه تلفظ یه واژهٔ تابو و بیادبانه میشه. برای همین گفتن اینجوری نگین. تازه اونجا بود که دوزاریم افتاد و دلم میخواست زمین دهن واکنه برم توش.
۷۴. بچهها تمایل زیادی به حضور تو جشنوارههای خوارزمی ندارن و مدرسهها اصرار دارن که بچهها شرکت کنن و مقام بیارن. معلما هم باید راهنماییشون کنن. تو بخش ادبیات، یکی از معلما که اون سال داشت بازنشسته میشد رو راهنما کرده بودن. به منم گفتن تو هم راهنمای بخش برنامهنویسی باش. از اونجایی که نمیدونستن مهندسی خوندم، نتیجه گرفتم که پس نمیدونن برنامهنویسی چیه که سپردنش به معلم ادبیات. حدسم درست بود و نمیدونستن چیه. با اون دانشآموزی که تو این بخش از جشنواره شرکت کرده بود صحبت کردم. گفت html بلدم. ولی تهش دیدم یه وبلاگ تو بلاگفا درست کرده و یه پست سهچهارخطی گذاشته که محتوای پست، معرفی مدرسهست. یوزر پس وبلاگ رو ازش گرفتم و ده بیستتا پست با عکس از مدرسه براش گذاشتم که بخشهای مختلف مدرسه رو معرفی میکرد. نحوهٔ آپلود عکسم بهش یاد دادم. دیگه پیگیری نکردم ببینم مقام آورد یا نه و چی شد ولی به مسئولای مدرسه گفتم این اسمش برنامهنویسی نیست و وبنویسیه.
۷۵. اوایل با الگوگیری از لافکادیو که نمرهٔ تشویقی گذاشته بود برای وبلاگنویسیِ دانشآموزانش، منم به سرم زده بود از بچهها بخوام وبلاگ درست کنن و انشاهاشونو اونجا بنویسن. بهمرور متوجه شدم نه اونا قلم خوبی دارن نه من وقتشو دارم. مدیر هم گفت ممکنه یه چیزایی بنویسن که دردسر بشه برات. بیخیال شدم.
۷۶. یکی دوتا دانشآموز داشتم که کسی حاضر نبود باهاشون همگروه بشه. اینا هم حاضر نبودن با کسی همگروه بشن. مثلاً یکیشون بهشدت لوس و مغرور بود و دلیلش این بود. یکیشون بسیار ضعیف بود و کاری بلد نبود انجام بده. یکیشون بیشفعال بود و درسشم خوب نبود. یکیشون شپش! داشت و همه ازش فرار میکردن. حتی منم سعی میکردم فاصلهمو حفظ کنم باهاش. قرار شد گروه اینا تکنفره باشه و خودشون تنها باشن. یه بار یکی از دانشآموزام که درسش نسبتاً خوب بود بهم پیام داد که حاضرم با اینا همگروه بشم. تو کلاس به بچهها نگفته بودم که اگه با اینا همگروه بشید نمرهٔ امتیازی میدم. ولی بابت این کارش تحسینش کردم و یه نمره به نمرهٔ پایانیش اضافه کردم. البته فقط به خودش گفتم و الان به شما میگم.
۷۷. اسم مترجم یه کتابیو خواسته بودم و نصف کلاس نوشته بودن علیرضا. فامیلیشم ننوشته بودن. ضمن اینکه طرف اسمش علیرضا نبود و غلط نوشته بودن. با بررسی دقیق ورقهها متوجه شدم اینا از روی یکی تقلب کردن. یکی که علاوه بر علیرضا، یه فامیلی هم نوشته بود. هر موقع بچهها میپرسیدن از کجا میفهمین تقلب کردیم میگفتم معمولاً از غلطهای مشترکتون سرنخ میگیرم.
۷۸. یه سریا بیرون از مدرسه مقنعهشونو درمیآوردن و حجاب نداشتن. تو کلاسم که اکثراً درمیاوردن مقنعهشونو. وقتایی که سرایدار مدرسه یا تأسیساتی میومدن داخل ساختمان به بچههایی که اجازه میگرفتن برن بیرون میگفتم حواستون باشه آقا تو سالنه. یه سریا یهجوری گنگ و مبهوت نگام میکردن که انگار آیهٔ حجاب برای اینا نازل نشده. مجبور میشدم یه جملهٔ دیگه هم اضافه کنم که اگه خواستید حجاب کنید.
۷۹. اجازه نداشتیم به دانشآموزانی که میخوان برن بیرون اجازهٔ بیرون رفتن بدیم. ولی من بعضی وقتا اجازه میدادم. البته به دو نفر همزمان اجازه نمیدادم و به هر کی هم کارش واجب بود! با چند دقیقه تأخیر اجازه میدادم که اگه با یکی از بچههای اون یکی کلاس هماهنگ کرده از هماهنگی دربیاد. انقدر دروغ میگفتن که راست و دروغشونو نمیشد تشخیص داد. مدرسه اجازهٔ آب خوردن و خوراکی خوردن هم نمیداد.
۸۰. یه وقتایی بچهها ازم سؤال احکام میپرسیدن و منم میگفتم بستگی داره از کدوم مرجع تقلید کنید. همین جوری نمیتونم بگم ولی یه جواب تقریبی میدادم. مثلاً یکی از بچهها سنی بود و یه بار راجع به نحوهٔ نماز خوندن با بچهها بحث کرده بود و حالا من باید تأییدشون میکردم که کی درست میگه.
۸۱. تا اواسط اردیبهشت، سؤالات امتحان خرداد رو با هماهنگی دبیرهای دیگه بعد از دو هفته بحث و تبادل نظر نوشتم فرستادم مدرسه. چون ۲۵ و ۲۶ اردیبهشت تو فرهنگستان همایش بود، قرار بود نرم مدرسه و بهجاش یه سری نمونهسؤال بدم بچهها مرور کنن. کسی که مسئول تکثیر بود، اشتباهی سؤالای امتحانو بهجای نمونهسؤال داده بود دست بچهها. وسط همایش بودم که زنگ زد که بیچاره شدیم. ماجرا رو تعریف کرد و گفتم نگران نباش، تا چند ساعت دیگه سؤال جدید میفرستم برات. استرس داشت که مدرسه توبیخش کنه. گفت حتماً کاغذ سفید میخرم و جای کاغذایی که اشتباهی تکثیر کردم میذارم. فقط شما به کسی نگو. بعداً هم گفت پیاما رو پاک میکنم. منم سؤالا رو انقدر شبیه سری قبل طراحی کردم که معلما متوجه نشدن. فقط اون معلم مسن که پدرش فوت کرده بود و تخصصشم یه چیز دیگه بود متوجه شد که مخالفتی با تغییر نداشت. دلیلشم نپرسید و منم نگفتم.
۸۲. نمیدونستم فردای تعطیلات نوروز، مدرسه تق و لقّه. مسیرم دور بود و هیچ ماشینی حاضر نبود منو اون سر شهر ببره. چون هر کی میرفت، برگشتنش دیگه با خدا بود. با چه استرسی بالاخره یه اسنپ پیدا کردم و خودمو رسوندم مدرسه. دیدم از هر کلاس سه چهار نفر بیشتر نیومدن. معلما هم هنوز نیومده بودن. کلی نشستم منتظر موندم تا یکی دو نفر اومدن. معاون هم نیومد اون روز. اگه روز قبلش نپرسیده بودم که کلاسا تشکیل میشن یا نه و اگه معاون نگفته بود که بله، انقدر حرص نمیخوردم. کلاسا رو ادغام کردن و ما هم تا ظهر بیکار نشستیم. تو فرهنگستانم مراسم تبریک سال جدید بود. اینور بیکار نشسته بودم اونور تو مراسم جام خالی بود. هر سال، روز اول کاری رئیس یه شاخه گل میده به کارمندا. گل منو روی میزم گذاشته بودن. یه گل صورتی خوشگل بود. حدودای یازده یازدهونیم مدیر گفت میتونید بچههای زنگ آخرتونو بسپرید به یکی از همکارها و برید. یکی از دبیرا که خونهش نزدیک بود موند و من رفتم فرهنگستان و خودمو به دقایق پایانی سخنرانی و تبریک نوروز رسوندم.
۸۳. برای یکی از نیروهای خدماتی فرهنگستان داشت بازنشسته میشد. قرار بود یه جشن کوچیک بگیریم و ازش تقدیر و تشکر کنیم. دوست داشتم یه روزی باشه که مدرسه نباشم و منم باشم. یه روز تو گروه گفتن که چهارشنبه ساعت ۱۰ بیایید اتاق ناهارخوری فرهنگستان. مدرسه بودم اون روز. نوشتم: من یک ونیم میرسم. یکیشون در جوابم نوشت که شما که خوش به حالتون هست. شما وقتی تشریف میاورید که ما داریم منزل میرویم. گنجورو باز کردم و تو قسمت جستوجو نوشتم تأخیر. بعد این بیتو انتخاب کردم و در جواب اون بزرگوار گذاشتم تو گروه که
نز گرانجانی به تأخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم 🙂
۸۴. من هیچ وقت نفهمیدم چرا تپسیم گزینهٔ عجله ندارم نداره. حالا درسته همیشه عجله دارم، ولی بارها از بقیه شنیدم که ازش استفاده کردن.
۸۵. یه بارم ماشین اسنپ تو مسیر مدرسه تا فرهنگستان وسط اتوبان خراب شد. همیشه پرداخت اعتباری رو میزنم. گفت نقدی بزن ولی هیچی نمیخوام. حالا وسط اتوبان مگه دیگه ماشین پیدا میشد؟ شانس آوردم نزدیک ایستگاه اتوبوس بودیم. این اتوبوس یه ساعت طول میکشه ببردت نزدیکترین مترو. از اون ایستگاه مترو تا فرهنگستانم یه ساعته. هیچی دیگه. دیرتر رسیدم فرهنگستان ولی همهش فکر اون رانندهٔ بیچاره بودم که ماشینش اونجوری شد و پولم نگرفت.