پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لافکادیو» ثبت شده است

۱۹۸۵- ماجراهای مدرسه (قسمت نهم)

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ

۶۰یکی از مراحل استخدام هم این بود که یه سری تأییدیهٔ پزشکی در رابطه با بینایی و شنوایی و گویایی و دندان و قلب و اعصاب و اعتیاد و اینا بگیریم. باید حتماً می‌رفتیم کلینیک فرهنگیان. کل آزمایشا و ویزیتا حدوداً دومیلیون شد. همه‌شونم تو یه روز نبود. مثلاً اون روز که دکترِ صافی کف پا! بود، گفتاردرمان نبود. وسط سال هم بود و مدرسه هم می‌رفتیم. برای همین وقتمون آزاد نبود و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌شد رفت. یا باید کلاسامونو با یکی جابه‌جا می‌کردیم. هر ساعتی هم نبودن. یه بار ده‌ونیم رسیدم برای بخش گفتاردرمان، گفتن دکتر ۱۰ رفت، هفتهٔ دیگه بیا.

۶۱این کلینیک فرهنگیان نزدیک متروی حسن‌آباد بود. اسم حسن‌آباد رو اولین بار از جولیک شنیده بودم که می‌رفت از اونجا کاموا می‌گرفت. هر بار برای کارهای پزشکی می‌رفتم اونجا یادش می‌افتادم. کانالشو دنبال نمی‌کنم چند ساله. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشه.

۶۲. آخرین متخصصی که باید مهر تأیید توی پروندهٔ پزشکیم می‌زد گفتاردرمان بود. بعد از اینکه نوبت گرفتم و کلی منتظر موندم، بالاخره اومد و بعد از کلی آدم نوبتم رسید. پرونده‌به‌دست وارد اتاقش شدم و بدون اینکه خودمو معرفی کنم فقط گفتم سلام. جواب سلاممو که داد پرسید ترکی؟ همزمان پرونده‌مو گرفت و به محل تولدم نگاه کرد و همزمان با جواب مثبت من گفت دیدی درست حدس زدم. حالا نمی‌دونم حرفه‌ای بود و از روی سلامم تشخیص داد یا همین‌جوری الکی گفت. استادهای درس آواشناسیم هم حتی تا وقتی خودم بهشون نگفته بودم ترکم نمی‌دونستن ترکم. سعی می‌کرد به حرفم بیاره تا مهارت گفتاریمو تأیید کنه. اول نگاه به مدرکم کرد و تحسینم کرد. بعد راجع به درس و دانشگاه پرسید. بعد نگاه به وضعیت تأهل کرد و با اخم گفت پس چرا مجردی؟ شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم پیداش نکردم هنوز. با خنده گفت لابد خوب نگشتی. وی در پایان خاطرنشان کرد که موفقیت، تنهایی به درد نمی‌خوره.

۶۳پارسال نتایجو آخر مهر اعلام کردن که از آبان بریم سر کلاس. دوره‌های مهارت‌آموزی رو هم حین تدریس برگزار کردن که من نرفتم. امسال زودتر اعلام کردن و دوره‌ها از شهریور شروع میشه. من و هر کی که دوره نگذرونده با استخدامیای امسال باید تو این دوره‌ها که بهشون میگن پودمان شرکت کنیم. پودمانِ اول، شهریور شروع میشه و زمان پودمان دوم متعاقباً اعلام میشه. بعدشم یه آزمون می‌گیرن به اسم آزمون اصلح. اینا برای ماهاییه که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و مدرک تحصیلی‌مون دبیری و آموزگاری نیست و با آزمون استخدامی جذب شدیم. بهمون میگن ماده ۲۸ای. به اونایی که از گزینش رد بشن هم میگن کد ۱۹. تو تکمیل ظرفیت، بعضی از این کد ۱۹ایا، اگه دلیل رد شدنشون چیز مهمی نباشه و فقط امتیاز کم آورده باشن جذب میشن. پارسال حدودای آذرماه بود که دیدن بازم نیرو کمه و یه سریا با تکمیل ظرفیت اومدن. به اونایی که پایهٔ اول تا ششم رو درس بدن میگن آموزگار، به اونایی که هفتم تا دوازدهم تدریس کنن میگن دبیر. به همه‌شونم میگن معلم. حقوق‌ها هم بر اساس اینکه چه پایه‌ای یا چه درسی می‌دی نیست و یکسانه. در واقع بر اساس رتبه‌بندیه. اونایی که تازه استخدام شدن بدون رتبه هستن. بعدش میشن رتبهٔ یک و بعدش دو تا پنج. انتظار داشتم برعکس باشه و رتبهٔ یک، بالاترین رتبه باشه، ولی این‌جوری نیست.

۶۴هر سال تعداد آقایونی که برای آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش شرکت می‌کنن کمتر از ظرفیته. یعنی اگه همه‌شون قبول بشن هم بازم کمبود دارن. طبیعیه با این حقوق. نتیجه اینکه فضای آموزش‌وپرورش به‌شدت زنانه شده. هر موقع مراسمی، سخنرانی‌ای، مسابقه‌ای، جشنواره‌ای چیزی برگزار میشه، اکثر شرکت‌کنندگان خانومن. دقیق‌تر بگم از پونصد نفر شرکت‌کننده، پنج نفر هم آقا نیستن. همه خانومن.

۶۵. هفته‌ای ۲۴ ساعت باید تدریس کنم. پارسال دوشنبه‌مو خالی گذاشته بودم که دو روز برم مدرسه و یه روز ذهنم استراحت کنه و دوباره دو روز دیگه برم. دوشنبه‌ها یا می‌رفتم دانشگاه، یا صبح تا عصر فرهنگستان بودم.

برای امسال تقویمو گذاشتم جلوم ببینم کدوم روزای هفته تعطیلیش بیشتره، اون روزا مدرسه برم و تعطیل باشم و روزی که تعطیلی نداره برم فرهنگستان. این کارم میزان و شدت علاقه‌مو به تدریس و مدرسه نشون می‌ده.

۶۶یه گروه داریم تو تلگرام برای دبیرهای جدید کل کشور. من تا حالا هیچ پیامی نذاشتم ولی پیام‌ها رو همیشه می‌خونم. برعکس گروه مدرسه که در برابر این موضوع که یه نفر دیگه پول بگیره و جای شما آزمون ضمن خدمت بده سکوت می‌کنن و حتی دفاع و توجیه می‌کنن، تو این گروه به کسی اجازهٔ همچین صحبتی داده نمیشه و همه میگن این کار حلال نیست و اگه نمی‌تونی چرا اومدی و خودت باید آزمون بدی. یه بارم یکیشون می‌خواست یه مقاله تو حوزهٔ آموزش‌وپرورش بنویسه، اطلاع داد که هر کی می‌خواد اسمش تو مقاله بیاد، بیاد خصوصی صحبت کنیم. یه پولی می‌گرفت و اسم بقیه رو هم می‌نوشت. از گروه اخراجش کردن.

۶۷اون مدرسه‌ای که کلاساش بیشتر بود، برای ادبیاتش چهار پنج‌تا معلم داشت. سؤال‌های امتحان یکسان بود، ولی روش تدریسمون خیلی فرق داشت. اردیبهشت‌ماه بعد از اینکه سؤال‌های امتحان رو طراحی کردیم و تحویل مدرسه دادیم، گویا یکی از معلما، جلسهٔ آخر سؤال‌ها رو با بچه‌های کلاسش کار کرده بود. مثلاً گفته بود اینو بخونین اینو نخونین، این مهمه اون مهم نیست. من هفتهٔ آخر مدرسه نبودم ولی بعداً شنیدم که اولیای کلاسای من اومده بودن اعتراض که چرا معلم بچه‌های ما نگفته از کجا سؤال میاد یا نمیاد. درستش این بود که دوباره سؤال طراحی بشه ولی فرصت نبود و سؤالا پرینت شده بود. مجبورمون کردن بقیهٔ معلما هم بگن از کجاها میاد و از کجاها نمیاد. من البته مقاومت کردم و فقط بخشی از قسمت اعلام و واژه‌ها رو حذف کردم ولی اون معلم حتی گفته بود معنی و آرایه‌های این شعرو بخونید یا نخونید. در جواب اولیایی که انتظار داشتن منم بگم گفتم وقتی می‌دونید اون معلم سؤالا رو گفته، قطعاً اینم می‌دونید که چیا رو گفته. پس خودتون برید از دانش‌آموزان اون کلاس بگیرید.

۶۸یکی از دانش‌آموزای خوبم که مامانشم معلمه و تو گروه دبیرانه، بعد از اون بحثی که با معلما راجع به ضمن خدمت و اینکه پول بدی یکی دیگه جای تو امتحان بده داشتیم، یهو پیام داد که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده و کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید. فکر کنم مامانش تو خونه راجع به این پیام‌ها صحبت کرده و اینم گفته چه معلم شجاع و درستکاری، یه پیام بدم بهش.

۶۹یه بار با یکی از مسئولای اداره که خانوم مهندس صداش می‌کردن حرف می‌زدم. وسط حرفاش خودشو مثال زد و گفت فکر می‌کنی چندتا شریفی تو آموزش‌وپرورشه. فکر کنم می‌خواست توانایی‌هاشو به رخم بکشه و بگه مثل بقیه نیستم. گفتم خب منم تو همین دانشگاه درس خوندم. گفت خب دو نفر. گفتم اتفاقاً چندتا از هم‌دانشگاهیامم امسال آزمون دادن استخدام شدن. دیگه نمی‌دونم قانع شد که خاص نیستیم یا لازم بود مثال‌های بیشتری بیارم.

۷۰ولی چرا یه سری از شریفیا فکر می‌کنن به بقیه لطف می‌کنن وقتی ایران می‌مونن؟ خب تو هم برو.

۷۱«مِن حیث المجموع»، عبارت رایجی در زبان فارسی نیست. حداقل در فارسی گفتاری نیست. ولی مدیر دوست داشت هی ازش استفاده کنه که جملاتش فاخر و رسمی باشه و نشون بده خیلی مدیره.

۷۲. یه بار که تو فرهنگستان کار داشتم، یکی دیگه از معلمای ادبیات جای من رفت سر کلاس و بعداً قرار شد من برم سر کلاس اون. گویا کلاسش شلوغ‌ترین کلاس بود و من نمی‌دونستم. ولی بدون تنش و درگیری کلاسشو اداره کردم و آخرش بچه‌ها گفتن شما تنها معلمی بودین که نگفتین شما چقدر شلوغین و دعوامون نکردین. یه دانش‌آموز هم تو این کلاس بود که گویا اون روز آخرین روز حضورش در مدرسه بود و قرار بود بره یه شهر دیگه. همه براش یادگاری می‌نوشتن و بخشی از موهاشونو قیچی می‌کردن می‌دادن بهش. در مورد دلیل رفتنش پرسیدم. گفت اینجا با نامادریم آبم تو یه جوب نمیره. می‌رم شهرستان پیش مامانم. تهران با پدر و نامادریش زندگی می‌کرد. اکثراً بچه‌های طلاق بودن.

۷۳این خاطره یه کم بی‌ادبی داره. یه بار یکی از همکارا پرسید با کدوم کلاسا امروز کلاس داری؟ فرضاً من گفتم با کلاس دو وُ چهار (این اعدادو نگفتما. فرض کنید اینا رو گفتم). زبونشو گاز گرفت که وای! ما این همه به بچه‌ها می‌گیم نگن دو وُ چهار، بگن دو وَ چهار، شما میگی دو وُ چهار؟ متوجه منظورش نشدم و گفتم می‌دونم در زبان فارسی «وَ» نداریم و عربیه. اینم می‌دونم که توی متون ادبی «اُ» اومده و شروع کردم به توضیح دادن انواع واژه‌بست‌ها و حرف عطف و... بعد ایشون دوباره گفت که نه، منظورم این بود که اینجا اینو نگی و «وَ» بگی. متوجه حرفش نمی‌شدم و اونم درست توضیح نمی‌داد. بعد از مدرسه که رفتم فرهنگستان، اتفاقی با یکی از استادای مرد داشتم دربارهٔ معلما حرف می‌زدم که این حرف اون معلم رو هم مطرح کردم. بعد این استاد یه کم سرخ و سفید شد و گفت منظور ایشون ربطی به وَ یا اُ نداره. تلفظ اون دوتا عدد کنار هم با اُ شبیه تلفظ یه واژهٔ تابو و بی‌ادبانه میشه. برای همین گفتن این‌جوری نگین. تازه اونجا بود که دوزاریم افتاد و دلم می‌خواست زمین دهن واکنه برم توش.

۷۴. بچه‌ها تمایل زیادی به حضور تو جشنواره‌های خوارزمی ندارن و مدرسه‌ها اصرار دارن که بچه‌‌ها شرکت کنن و مقام بیارن. معلما هم باید راهنماییشون کنن. تو بخش ادبیات، یکی از معلما که اون سال داشت بازنشسته می‌شد رو راهنما کرده بودن. به منم گفتن تو هم راهنمای بخش برنامه‌نویسی باش. از اونجایی که نمی‌دونستن مهندسی خوندم، نتیجه گرفتم که پس نمی‌دونن برنامه‌نویسی چیه که سپردنش به معلم ادبیات. حدسم درست بود و نمی‌دونستن چیه. با اون دانش‌آموزی که تو این بخش از جشنواره شرکت کرده بود صحبت کردم. گفت html بلدم. ولی تهش دیدم یه وبلاگ تو بلاگفا درست کرده و یه پست سه‌چهارخطی گذاشته که محتوای پست، معرفی مدرسه‌ست. یوزر پس وبلاگ رو ازش گرفتم و ده بیست‌تا پست با عکس از مدرسه براش گذاشتم که بخش‌های مختلف مدرسه رو معرفی می‌کرد. نحوهٔ آپلود عکسم بهش یاد دادم. دیگه پیگیری نکردم ببینم مقام آورد یا نه و چی شد ولی به مسئولای مدرسه گفتم این اسمش برنامه‌نویسی نیست و وب‌نویسیه.

۷۵اوایل با الگوگیری از لافکادیو که نمرهٔ تشویقی گذاشته بود برای وبلاگ‌نویسیِ دانش‌آموزانش، منم به سرم زده بود از بچه‌ها بخوام وبلاگ درست کنن و انشاهاشونو اونجا بنویسن. به‌مرور متوجه شدم نه اونا قلم خوبی دارن نه من وقتشو دارم. مدیر هم گفت ممکنه یه چیزایی بنویسن که دردسر بشه برات. بی‌خیال شدم.

۷۶یکی دوتا دانش‌آموز داشتم که کسی حاضر نبود باهاشون هم‌گروه بشه. اینا هم حاضر نبودن با کسی هم‌گروه بشن. مثلاً یکیشون به‌شدت لوس و مغرور بود و دلیلش این بود. یکیشون بسیار ضعیف بود و کاری بلد نبود انجام بده. یکیشون بیش‌فعال بود و درسشم خوب نبود. یکیشون شپش! داشت و همه ازش فرار می‌کردن. حتی منم سعی می‌کردم فاصله‌مو حفظ کنم باهاش. قرار شد گروه اینا تک‌نفره باشه و خودشون تنها باشن. یه بار یکی از دانش‌آموزام که درسش نسبتاً خوب بود بهم پیام داد که حاضرم با اینا همگروه بشم. تو کلاس به بچه‌ها نگفته بودم که اگه با اینا همگروه بشید نمرهٔ امتیازی می‌دم. ولی بابت این کارش تحسینش کردم و یه نمره به نمرهٔ پایانیش اضافه کردم. البته فقط به خودش گفتم و الان به شما می‌گم.

۷۷. اسم مترجم یه کتابیو خواسته بودم و نصف کلاس نوشته بودن علیرضا. فامیلیشم ننوشته بودن. ضمن اینکه طرف اسمش علیرضا نبود و غلط نوشته بودن. با بررسی دقیق ورقه‌ها متوجه شدم اینا از روی یکی تقلب کردن. یکی که علاوه بر علیرضا، یه فامیلی هم نوشته بود. هر موقع بچه‌ها می‌پرسیدن از کجا می‌فهمین تقلب کردیم می‌گفتم معمولاً از غلط‌های مشترکتون سرنخ می‌گیرم.

۷۸. یه سریا بیرون از مدرسه مقنعه‌شونو درمی‌آوردن و حجاب نداشتن. تو کلاسم که اکثراً درمیاوردن مقنعه‌شونو. وقتایی که سرایدار مدرسه یا تأسیساتی میومدن داخل ساختمان به بچه‌هایی که اجازه می‌گرفتن برن بیرون می‌گفتم حواستون باشه آقا تو سالنه. یه سریا یه‌جوری گنگ و مبهوت نگام می‌کردن که انگار آیهٔ حجاب برای اینا نازل نشده. مجبور می‌شدم یه جملهٔ دیگه هم اضافه کنم که اگه خواستید حجاب کنید. 

۷۹. اجازه نداشتیم به دانش‌آموزانی که می‌خوان برن بیرون اجازهٔ بیرون رفتن بدیم. ولی من بعضی وقتا اجازه می‌دادم. البته به دو نفر همزمان اجازه نمی‌دادم و به هر کی هم کارش واجب بود! با چند دقیقه تأخیر اجازه می‌دادم که اگه با یکی از بچه‌های اون یکی کلاس هماهنگ کرده از هماهنگی دربیاد. انقدر دروغ می‌گفتن که راست و دروغشونو نمی‌شد تشخیص داد. مدرسه اجازهٔ آب خوردن و خوراکی خوردن هم نمی‌داد.

۸۰. یه وقتایی بچه‌ها ازم سؤال احکام می‌پرسیدن و منم می‌گفتم بستگی داره از کدوم مرجع تقلید کنید. همین جوری نمی‌تونم بگم ولی یه جواب تقریبی می‌دادم. مثلاً یکی از بچه‌ها سنی بود و یه بار راجع به نحوهٔ نماز خوندن با بچه‌ها بحث کرده بود و حالا من باید تأییدشون می‌کردم که کی درست می‌گه.

۸۱تا اواسط اردیبهشت، سؤالات امتحان خرداد رو با هماهنگی دبیرهای دیگه بعد از دو هفته بحث و تبادل نظر نوشتم فرستادم مدرسه. چون ۲۵ و ۲۶ اردیبهشت تو فرهنگستان همایش بود، قرار بود نرم مدرسه و به‌جاش یه سری نمونه‌سؤال بدم بچه‌ها مرور کنن. کسی که مسئول تکثیر بود، اشتباهی سؤالای امتحانو به‌جای نمونه‌سؤال داده بود دست بچه‌ها. وسط همایش بودم که زنگ زد که بیچاره شدیم. ماجرا رو تعریف کرد و گفتم نگران نباش، تا چند ساعت دیگه سؤال جدید می‌فرستم برات. استرس داشت که مدرسه توبیخش کنه. گفت حتماً کاغذ سفید می‌خرم و جای کاغذایی که اشتباهی تکثیر کردم می‌ذارم. فقط شما به کسی نگو. بعداً هم گفت پیاما رو پاک می‌کنم. منم سؤالا رو انقدر شبیه سری قبل طراحی کردم که معلما متوجه نشدن. فقط اون معلم مسن که پدرش فوت کرده بود و تخصصشم یه چیز دیگه بود متوجه شد که مخالفتی با تغییر نداشت. دلیلشم نپرسید و منم نگفتم.

۸۲. نمی‌دونستم فردای تعطیلات نوروز، مدرسه تق و لقّه. مسیرم دور بود و هیچ ماشینی حاضر نبود منو اون سر شهر ببره. چون هر کی می‌رفت، برگشتنش دیگه با خدا بود. با چه استرسی بالاخره یه اسنپ پیدا کردم و خودمو رسوندم مدرسه. دیدم از هر کلاس سه چهار نفر بیشتر نیومدن. معلما هم هنوز نیومده بودن. کلی نشستم منتظر موندم تا یکی دو نفر اومدن. معاون هم نیومد اون روز. اگه روز قبلش نپرسیده بودم که کلاسا تشکیل میشن یا نه و اگه معاون نگفته بود که بله، انقدر حرص نمی‌خوردم. کلاسا رو ادغام کردن و ما هم تا ظهر بی‌کار نشستیم. تو فرهنگستانم مراسم تبریک سال جدید بود. این‌ور بی‌کار نشسته بودم اون‌ور تو مراسم جام خالی بود. هر سال، روز اول کاری رئیس یه شاخه گل می‌ده به کارمندا. گل منو روی میزم گذاشته بودن. یه گل صورتی خوشگل بود. حدودای یازده یازده‌ونیم مدیر گفت می‌تونید بچه‌های زنگ آخرتونو بسپرید به یکی از همکارها و برید. یکی از دبیرا که خونه‌ش نزدیک بود موند و من رفتم فرهنگستان و خودمو به دقایق پایانی سخنرانی و تبریک نوروز رسوندم.



۸۳. برای یکی از نیروهای خدماتی فرهنگستان داشت بازنشسته می‌شد. قرار بود یه جشن کوچیک بگیریم و ازش تقدیر و تشکر کنیم. دوست داشتم یه روزی باشه که مدرسه نباشم و منم باشم. یه روز تو گروه گفتن که چهارشنبه ساعت ۱۰ بیایید اتاق ناهارخوری فرهنگستان. مدرسه بودم اون روز. نوشتم: من یک ونیم می‌رسم. یکیشون در جوابم نوشت که شما که خوش به حالتون هست. شما وقتی تشریف میاورید که ما داریم منزل می‌رویم. گنجورو باز کردم و تو قسمت جست‌وجو نوشتم تأخیر. بعد این بیتو انتخاب کردم و در جواب اون بزرگوار گذاشتم تو گروه که

نز گران‌جانی به تأخیر آمدم

کوکب صبحم اگر دیر آمدم 🙂

۸۴من هیچ وقت نفهمیدم چرا تپسی‌م گزینهٔ عجله ندارم نداره. حالا درسته همیشه عجله دارم، ولی بارها از بقیه شنیدم که ازش استفاده کردن.

۸۵. یه بارم ماشین اسنپ تو مسیر مدرسه تا فرهنگستان وسط اتوبان خراب شد. همیشه پرداخت اعتباری رو می‌زنم. گفت نقدی بزن ولی هیچی نمی‌خوام. حالا وسط اتوبان مگه دیگه ماشین پیدا می‌شد؟ شانس آوردم نزدیک ایستگاه اتوبوس بودیم. این اتوبوس یه ساعت طول می‌کشه ببردت نزدیکترین مترو. از اون ایستگاه مترو تا فرهنگستانم یه ساعته. هیچی دیگه. دیرتر رسیدم فرهنگستان ولی همه‌ش فکر اون رانندهٔ بیچاره بودم که ماشینش اون‌جوری شد و پولم نگرفت.

۱۲ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹. در فروشگاه حرم تقویم‌ها را نگاه می‌کردم و در حال زیرورو کردنشان بودم که چشمم خورد به اینی که جلد مهندسی داشت و اون ته‌مه‌ها بود و دیده نمی‌شد. اتفاقاً پنج اسفند بود و روز مهندس. گذاشتم جلوی چشم که اگر کسی مهندسی دور و اطرافش بود برایش سوغاتی بخرد. چون فضای کمی برای نوشتن توش بود و کوچک بود برای خودم نخریدم؛ ولیکن در حال حاضر پشیمانم و دلم می‌خواهدش :|



۲۰. شما هم مارشمالو می‌بینید یاد لافکادیو می‌افتید؟



۲۱. یادمه تو کتاب دینی دوران ابتدایی یه قصه از کودکی پیامبر نوشته بود که حلیمه یه دعایی چیزی می‌ندازه گردنشون یا می‌ده بهشون که همراهشون باشه و ازشون حفاظت کنه. پیامبر هم می‌گه خدا بهترین حافظ و نگهبان منه و برام کافیه. و نمی‌پذیره. خب الان من این قصه رو بپذیرم یا این کاغذا رو؟ چون اسم ائمه روشه اعتقاد داشته بشم؟ با داروی امام کاظم هم همین مشکلو دارما. و هر چیزی که به نام دین و به کام خودشون باشه. هیچ وقت نتونستم به این چیزا اعتقاد پیدا کنم. 



۲۲. موقع نماز جماعت، یه دختر هم‌سن خودم که بعداً وقتی شماره‌شو داد و اسمشو گفت فهمیدم هم‌اسم هم هستیم بین جمعیت حرز می‌فروخت. آورد حرزاشو نشونم داد و گفت یه آدم مطمئن روی پوست آهو نوشته و قیمتش مناسبه. نتونستم باصراحت بگم نسبت به این چیزا کافرم، گفتم شماره‌تو بده اگه کسیو سراغ داشتم که دنبال حرز مطمئن با قیمت مناسب بود معرفی می‌کنم. شمارهٔ کاریشو داد. هر روز تو صف نماز جماعت می‌دیدمش که کلی حرز دستشه و داره با مشتریا صحبت می‌کنه. 

اگه حرزی چیزی خواستید بگید شماره‌شو بدم. من از اینایی‌ام که به یه چیزی اعتقاد نداشته باشمم نه‌تنها توهین نمی‌کنم بلکه راه پیشرفتشم نمی‌بندم و به ترویجشم شاید کمک کنم. برداشت من از مفهوم آزادی هم همینه. اینکه نه اون دختره حرزشو به زور بندازه گردن من، نه من جلوی فروششو بگیرم و بساطشو به هم بزنم. تازه اگه بتونم کمکش هم بکنم. چقدر دنیا قشنگ‌تر می‌شد اگه همه همین‌شکلی فکر می‌کردن.

ولی کاش حداقل به اون دعای گشایش بخت اعتقاد داشتم :))



۲۳. اینجا نشسته بودم. دوتا آقا (یکی جوان و یکی پیر) یه پیرزنی رو نشوندن کنارم  تا برن جایی و برگردن. تا اینا برگردن با خانومه هم‌کلام شدم. داشتم رنگارنگ می‌خوردم. یکی هم از کیفم درآوردم و دادم بهش و این‌جوری سر صحبت باز شد و پرسید از کجا اومدی و چند روزه اینجایی؟ منم همینا رو پرسیدم ولی هیچی از زبان یا لهجه‌ش متوجه نمی‌شدم و نمی‌فهمیدم کدوم شهرو می‌گه. چند بار پرسیدم و چند بار تکرار کرد بنده خدا، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه. آخرش الکی خودمو زدم به حالت فهمیدن. هر چی می‌گفت لبخند می‌زدم و می‌گفتم بله، درسته، التماس دعا. تنها جمله‌ای که متوجه شدم این بود که وقتی گفتم از تبریز اومدم گفت تبریز نشنُفتم. اسم تبریزو تا حالا نشنُفته بود و نمی‌دونست تبریز کجاست. گفتم یه جای سرد و دوره. فکر کن پنج شش دقیقه با یکی حرف بزنی و فقط همین یه فعلِ «نشنُفتم» رو از حرفاش فهمیده باشی. جز این هر چی گفت برام نامفهوم و گنگ بود. انقدر گنگ که انگار داری با یه چینی حرف می‌زنی. حتی نفهمیدم از کدوم شهر اومدن. حتی وقتی می‌گفت از شهرمون فلان ساعت راهه تا مشهد، اون فلان ساعت رو هم نفهمیدم. ولی انگار صبح راه افتاده بودن و حالا که ظهر بود مشهد بودن.



۲۴. تو صف زیارت، یه خانومی با یه گیرهٔ سر که به روسریش وصل کرده بود جلوی من بود و زیارت‌نامه می‌خوند. چشمم به گیره‌ش بود. ندیده بودم تا حالا کسی اونو به روسریش بزنه. بزرگ و براق بود. یه کم بعد، جلوتر، سمت ضریح دیدم روی زمین افتاده و زیر دست و پاست. تو شلوغی گمش کرده بود و احتمالاً بی‌خیالش شده بود. با پام کشیدمش سمت دیوار و هر چی نگاه کردم پی اون خانومه ندیدمش. همون‌جا یه گوشه از حرم گذاشتم و رفتم.




۲۵. همه این‌جوری صف وایستادن و به‌نوبت و منظم می‌رن سمت ضریح برای زیارت. چون قبلاً مردم با این روش زیارت نمی‌کردن و از سر و کول هم بالا می‌رفتن، من نزدیک نمی‌رفتم. ولی دیدم صف هست، وایستادم که برم نزدیک‌تر. از نقطه‌ای که وارد صف شدم تا برسم یک ساعت طول کشید. ابتدای صف، بیرون تو صحن بود. تو عکس صف بودنش معلوم نیست زیاد.



۲۶. اینجا، طبقۀ پایینِ ضریح بالایی (عکس قبل) هست. اینجا همیشه خلوت‌تره و آرامشش بیشتره. فکر کنم قبر اصلی اینجاست.



۲۷. اینجا قبر شیخ نخودکیه. چند سال پیش دوستم معرفیش کرد و گفت مجردها می‌رن براش سورهٔ یاسین می‌خونن ازش می‌خوان همسر خوب سر راهشون قرار بده. این دوستم خودشم همسرشو از آقای نخودکی گرفته بود. دوست دوستمم همین‌طور. به منم توصیه کردن حتماً برو یاسین بخون براش. منم چند بار خوندم (ینی از وقتی گفته بودن هر سری می‌رفتم مشهد می‌خوندم) ولی هنوز کسی سر راهم قرار نگرفته. شایدم تو بیراهه‌م که کسی سر راهم قرار نمی‌گیره.

یادم نیست این دفعه هم خوندم یا نه.



۲۸. اینجا هم قبر پیر پالان‌دوزه. ایشونم حاجت می‌دن گویا. سؤالی که این وسط پیش میاد اینه که مردم وقتی به حاجتشون می‌رسن از کجا می‌فهمن پیر پالان‌دوز کمک کرده به خواسته‌شون برسن یا شیخ نخودکی؟ چون کسی که یه چیزی می‌خواد این‌جوریه که از هر کرانه تیر دعا می‌کند روان، شاید کزین میانه یکی کارگر شود. که خب البته برای ما نمی‌شود. ولی اگر بشود از کجا بفهمیم کار کی بوده؟

+ امشب شب ضربت خوردن حضرت علی و یکی از شب‌های قدره. لابه‌لای دعاهاتون برای باز شدن گره‌های کوچیک و بزرگ منم دعا کنید. برای آرامش و عاقبت‌به‌خیری همه‌مون. شاید کزین میانه یکی کارگر شود.


۲۱ نظر ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۸۶- ماجرای دیروز

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

قسمت صِفرُم

اسنپ‌فود کد تخفیف ۷۵هزارتومنی برای خرید بالای ۱۱۰هزار تومن غذا برای یکی از دوستان وبلاگی دردانه می‌فرسته و این دوست وبلاگی هم کده رو می‌فرسته برای دردانه و می‌گه دوبارمصرفه و یه بارشو خودم مصرف کردم و دومین بارشو لازم ندارم و انقضاشم تا فرداست و تو مصرفش کن. با توجه به اینکه این کد مخصوص نام کاربری و به عبارت دیگر مخصوص شمارهٔ موبایل این دوستمونه، و چون اگه دردانه به آدرس خونه‌شون چیزی سفارش بده دوستش آدرس خونۀ دردانه اینا رو از بخش تاریخچۀ سفارش‌ها می‌فهمه و هویت دردانه لو می‌ره و میان می‌دزدنش! و با توجه به اینکه دردانه اهل تعارف و نه مرسی نمی‌خوام گفتنِ الکی هم نیست، لذا اول سعی می‌کنه دوستشو متقاعد کنه که خودش کده رو استفاده کنه و وقتی می‌بینه وی واقعاً اون کد رو نمی‌خواد، بهش می‌گه فردا باید برم کتابخونه که عضویتمو تمدید کنم و کتابامو پس بدم. از دوستش می‌خواد از اون سر میهن اسلامی دوتا پیتزای سبزیجات سفارش بده به این سر میهن اسلامی، به آدرس کتابخونه مرکزی. رستوران موردنظر و مشخصات پیتزا رو برای دوستش می‌فرسته و دوستشم دوتا پیتزا و یه دوغ که در مجموع ۱۶۵هزار تومن قیمتشونه سفارش میده به مقصد کتابخونه. حالا چرا ۱۶۵هزار وقتی کف خرید ۱۱۰هزاره؟ چون که این رستوران خودش یه شصت درصد تخفیف می‌زنه روی سفارش. لذا مبلغِ سفارشِ دوتا پیتزای هشتادتومنی با یه دوغ پنج‌تومنی، از ۱۶۵هزار به ۶۹هزار تومن کاهش پیدا می‌کنه. به‌علاوۀ ۵ تومن هزینهٔ بسته‌بندی که در نهایت میشه ۷۴هزار. بعد با اعمال اون کد ۷۵هزار تومنی، با توجه به اینکه پیک این رستوران رایگانه، نه دردانه و نه دوستش نه‌تنها مبلغی بابت این پیتزاها نمی‌پردازن بلکه هزار تومنم طلب‌کار میشن :)) و اما مشروح ماجرا، به روایت تصویر:

قسمت اول: زمان و مکان

قسمت دوم: یادی از دوستان وبلاگی

قسمت سوم: حاضر شدن

قسمت چهارم: در مسیر

قسمت پنجم: همچنان در مسیر، پشت ترافیک

قسمت ششم: از مشکلات زندگی کردن در یک کشور چندزبانه

قسمت هفتم: رسیدن

قسمت هشتم: سگ؟ و سایر خطرات مسیر

قسمت نهم: ورود به کتابخانه

قسمت دهم: اعلام تأخیر پیک

قسمت یازدهم: تمدید و عودت و امانت

قسمت دوازدهم: ستاره

قسمت سیزدهم: شکیبایی و مهربانی

قسمت چهاردهم: از نسل ایوب نبی (ع)

قسمت پانزدهم: انتظار

قسمت شانزهم: پیک در راه است

قسمت هفدهم: پایان انتظار، و بالاخره وصال

قسمت هجدهم: مُنتَظَر در آغوش مُنتَظِر

۱۱ نظر ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۹:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۱. شنبه که رسیدم تهران ۴۶ کیلو بودم. تا دوشنبه انقدر دوندگی کرده بودم که یه کیلو کم کردم و شدم ۴۵. چهارشنبه موقع برگشتن، تو خونۀ دخترخاله خودمو وزن کردم دیدم ۴۴ام. دخترخاله گفت بمون یه چند روزم. گفتم اگه با همین شیب ادامه بدم چیزی ازم نمی‌مونه. باید برگردم تبریز تا تموم نشدم.



۲۲. یکشنبه ظهر کارم تو فرهنگستان تموم شد. برگشتنی صدای اذان از مسجد باغ‌موزه میومد. نماز ظهرمو اونجا خوندم. دو نفر بیشتر نبودیم تو قسمت خانوما و نماز منم شکسته بود. یادمه مشهد که بودیم خادما می‌گفتن اونایی که نمازشون شکسته است ردیف اول نشینن. نمی‌دونستم چی کار کنم. برم پشت سر یه نفر وایسم میشه؟ یه نفر میشه صف تشکیل بده؟ نماز ظهرو ردیف اول خوندم. بعد دو تا خانوم دیگه اومدن و برای نماز بعدی رفتم عقب. اون روز تا غروب شریف بودم و هم با استادهای اونجا کار داشتم، هم با بچه‌ها دورهمی داشتیم. نماز مغربمونم همون‌جا تو مسجد شریف خوندیم. بعد باید می‌رفتم انقلاب. وقتی می‌رم تهران انقدر که سر من شلوغه، رئیس جمهور تو سفرای استانیش انقدر سرش شلوغ نیست. با سحر انقلاب قرار گذاشته بودم. 



۲۳. داشتیم سلفی می‌گرفتیم و منم دوربینو نگاه می‌کردم و منتظر یک دو سۀ سحر بودم که یهو جیغ زدم این چیه سحر؟!!! دوربینو تنظیم کرده بود روی آرایش! لبامو قرمز کرده بود در حد لعل دلبر! یه ردیف مژه هم گذاشته بود به انضمام مقداری سایه و خط چشم. ابروهامم قهوه‌ای و نازک :| بعد می‌گفت تو رو خدا ببین چه خوشگل شدی؟ :| از سال اول کارشناسی سحرو می‌شناسم و دوستم باهاش و خونه‌ش هم رفتم. کم پیش میاد خونهٔ کسی برم من. اولین تولدی که تهران گرفتم، ینی تولد ۱۹ سالگیم سحر هم دعوت بود. یادمه منو کشید یه گوشه و گفت نسرین تو رو خدا بیا این رژو بزن تولد توئه ناسلامتی :)) ینی همه آرایش کرده بودن جز من :)) منم گفتم بابا من همین‌جوریشم خوشگلم. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ :دی هشت ساله این بنده خدا در تلاشه منو در عالم واقع آرایش کنه و حالا دست به دامن فوتوشاپ شده بود. گفتم حالا یه دونه ساده‌شو بذار بگیریم بعد هر بلایی خواستی سر عکسم بیار :| این اون عکس ساده است. خدایی روی زیبا را به مشاطه چه حاجت؟ [روی سنگ قبرم بنویسید از بالا بودن مقدار اعتماد به نفسی که در خونش بود مرد :|]



۲۴. اون جوشو می‌بینین؟ همچین که نیت کردم می‌خوام برم تهران عالم و آدمو ببینم درومد. بعد هر چی سعی می‌کردم مخاطبم تو زاویه‌ای بشینه که نیم‌رخِ سالمم رو ببینه، چینش صندلیا تو دیدارهام به‌گونه‌ای بود که نمیشد. هر روزم تو خیابون یه دوربین و یه میکروفن جلوم ظاهر می‌شد که باهام مصاحبه کنه. یکیشون از برنامۀ کاملاً دخترونه مصدع اوقاتم شده بود و خب من اصن نمی‌دونم این برنامه چیه و کی و کجا پخش میشه. آستینامم یه کم کثیفه می‌دونم. دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که صبح تا شب تنم بود و رنگشم روشنه و زود کثیف میشه. اونجا هم فروشگاه کتاب سورۀ مهره. طالبی و موز (طالبی و موز باهم نه ها، طالبی جدا، موز هم جدا :|) ش خوشمزه است. هر موقع رفتین اونجا، به یاد من اینا رو سفارش بدین. نوشیدنیای مورد علاقه‌مه.

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1057

۲۵. سحر یه گربه به اسم لوسیانا داره. برگشتنی براش بالش کوچولوی قلبی خرید :| میگه گربه‌ها اندازۀ بچۀ دوساله درک و شعور دارن :| نمی‌دونم به خاطر حس ترسم از حیواناته یا به خاطر حس انسان‌دوستیمه که نمی‌فهمم این کارا رو. من اگه پولم اضافی بیاد، میرم برای یه آدم شیر می‌خرم میدم بخوره نه گربه :| و اگه بازم پولم اضافی اومد می‌ریزم به حساب این خیریه‌ها که برای درمان یه آدم خرج بشه نه که ببرم گربه رو یه هفته تو بیمارستان بستری کنم چون تب کرده :| :))) تب که خوبه، یه بار داشت بهم می‌گفت چشمای گربه‌م ضعیف شده :| نمی‌فهمم به خدا :| نمی‌فهمم :| حالا کم هم نیست دور و برم از این اقشار و خب خیلی نمی‌تونم غر بزنم که این چه کاریه. 

۲۶. دانشگاه امیرکبیر؛ دوشنبه ظهر، با الهام. صبش با غزاله قرار داشتم. ظهر با الهام. عصرش دانشگاه الزهرا با هانیه. شب دوباره امیرکبیر با الهام. ینی هر جوری فکر می‌کنم سرم از سر رئیس جمهور تو سفرهای استانی شلوغ‌تره. دیگه نگم اونا سوغاتیای مشهده و هر جا می‌رفتم هر کیو ببینم یه بسته ره‌توشه هم با خودم می‌بردم براش. اون جغدم می‌بینین رو تقویمم؟ الهام برام خریده :) لوبیاپلو هم جزو غذاهای مورد علاقه‌مه. کلاً هرچی‌پلو رو به چلو با هرچی ترجیح می‌دم. پلو اونه که رنگش اینجوری قاطی پاتیه و خورشت توشه و چلو اونه که برنج سفید و خالیه.



۲۷. غزاله هم‌رشته‌ای امینه است و امینه معرفیش کرده بود. برای مدل‌سازی پایان‌نامه‌م، نیاز به نرم‌افزار وِنسیم داشتم و پنج سالی میشه که با این نرم‌افزار کار نکردم و می‌خواستم یکی آموخته‌هامو دوباره یادم بندازه. امینه غزاله رو معرفی کرد و باهاش مترو قرار گذاشتم و باهم رفتیم امیرکبیر و اونجا یه نیم ساعت یه ساعتی باهم بودیم. اتفاقات بامزه‌ای اونجا برامون افتاد. وارد دانشکده‌شون که شدیم همۀ کلاسا پر بود. از نگهبانشون خواست در یکی از کلاسای خالی رو باز کنه ما دو تا بریم بشینیم اونجا. رفتیم و نشستیم و بعد سه تا پسر که یکیشون قد بسیار درازی داشت و یکیش حلقه داشت و متأهل بود و یکیشم اسمش حسین بود و اونم دراز بود اومدن تو و با غزاله احوالپرسی کردن و فهمیدم هم‌کلاسی‌ان. همه‌شون اون روز ارائه داشتن. هم‌گروه بودن در واقع. منم خودمو معرفی کردم و کارمو توضیح دادم و از پایان‌نامه‌م گفتم و از رشته‌هام و اونا هم از ارائۀ اون روزشون گفتن. رشته‌شون مدیریت بود و موضوع ارائه‌شون انقلاب بود. داشتیم حرفای سیاسی می‌زدیم که یهو نگهبانه اومد بهشون گفت شما اینجا چی کار می‌کنین؟ چه معنی داره دو تا دختر و سه تا پسر یه جا باشن و بیرونشون کرد :)) غزاله هم برگشت به نگهبان گفت آقا اینکه خودش زن داره، اون یکی هم اصن خطری نداره و اینم که حسینه. در هم که بازه. همه‌مونم که کتاب و لپ‌تاپ جلومونه. وای ینی یه جوری جدی داشت اینا رو به نگهبان می‌گفت که نتونستم جلوی خنده‌مو بگیرم :)) خلاصه بیرونشون کرد و بعداً که یه دختره هم به ما ملحق شد، گذاشت اونا هم بیان تو. کارم که تموم شد، منتظر الهام بودم که بیاد دنبالم و ببردم دانشکدۀ مهندسی پزشکی. نمی‌شناختم خودم. تو اون فاصله که بیکار بودم و منتظر الهام، بچه‌ها داشتن خودشونو برای ارائه آماده می‌کردن. اون پسره که اسمش حسین بود گفت بچه‌ها آخرِ ارائه‌مون این شعار ترکی رو هم بگیم که آذریابجان دایاخدی انقلابا اویاخدی. یهو برگشتم سمتش. گفت ای وای! شما ترکی؟ گفتم آره. گفت ای وای! حرف بدی زدم؟ گفتم نه :))) حرف بدی نزدین. اشتباه گفتین. باید بگین آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی. ینی آذربایجان بیداره و تکیه‌گاه انقلابه و وایستاده پای انقلاب. بعد رفتم نشستم صندلی کناریش و گفتم میشه ببینم پاورپوینتتون رو؟ اونم همون‌جا یه دور ارائه‌شو برام ارائه داد. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود یه همچین فضای مختلط و البته سالمی! رو تجربه نکرده بودم. خوش گذشت و کلی چیز میز یاد گرفتم و یادشون دادم.

۲۸. دو تا مدرسه روبه‌روی دانشکده‌شون بود اسمشون مدرسۀ گیو و مدرسۀ گشتاسپ بود. خوشم اومد.

۲۹. در راستای حواسپرتی و اشتباه پیاده شدن و اشتباه سوار شدنام، یه جا اشتباهی از این قسمتِ متروی انقلاب اومدم بیرون. پایان‌نامه و مقاله و اینا خرید و فروش میشه اینجا. یادم اومد آخرین باری که اینجا و این کوچه اومده بودم و از جلوی این بستنی‌فروشیه رد شده بودم ترم اول کارشناسی بودم. اون روز که با مریم و مهسا قرار داشتم و گفتن بیا بریم شیرینی لپ‌تاپتو بده بهمون بردمشون این بستنی‌فروشیه و اون موقع که بلیت قطار چهار هزار تومن بود، براشون بستنی هشتصد تومنی خریدم. الان همون بلیت پنجاه هزار تومنه و بستنی اون روز معادل با بستنی ده هزار تومنیِ امروزه :)) (ضمن اشاره به این نکته که قیمت همون لپ‌تاپ یه تومنی الان ده تومن شده، جا داشت یه خاک بر سر مسئولین اقتصادی کشور هم بگم که کظم غیظ می‌کنم نمی‌گم و ارجاعتون می‌دم به عکس پست ماکسیمیلیانوسِ لافکا :دی)



۳۰. گفتم لافکا، یاد این کتابی که تو پست ماکسیمیلیانوسش معرفی کرده افتادم. انقلابو زیرورو کردم و این کتابو پیدا نکردم. تصمیم داشتم بخرمش و امضا کنم و بذارمش تو همون کتاب‌فروشیه و کامنت بذارم بره بگیردش و همین‌جوری الکی یه یادگاری از ما داشته باشه؛ ولی خب از هر کی و هر کجا پرسیدم گفتن نداریم. فرصت هم نکردم برم انتشارات نیاز دانش رو پیدا کنم ببینم کجاست و از اونجا بگیرم. حالا شما نرین پیداش کنین دو تا بخرین امضا کنین برامون کامنت بذارین بریم بگیریم :))

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای پستی که نگارنده‌اش نیازمند یک نفر جزوه‌خوان سریع برای خواندن پروپوزال تکنیکال کامرشال ۵۰۰ صفحه‌ای بود که خودش برود بخوابد و اون صبح خلاصه رو براش توضیح بده و گفته بود اگه دلبر بود شاید برام می‌خوند همهٔ اینا رو، کامنت گذاشتم که «با شناختی که از دلبرها دارم مطمئنم نه تنها می‌خوند و خلاصه می‌کرد برات، بلکه فردا تا شرکتم می‌رسوندت که بتونی تو راه نکات رو مرور کنی و اگه چیزی برات مبهم بود توضیح بده» و وقتی پرسید این شناختی که داری از کدوم دسته دلبرهاست دقیقاً؟ چون هیچ کس دیگه‌ای الان با کامنت تو موافق نیست گفتم: «واقعاً؟! :)) پس با این اوصاف میشه دلبرها رو به دو دسته تقسیم کرد. با دستهٔ اول که مد نظر سایر کامنت‌گذاران بوده کاری نداریم. اون دلبرا فیکن. الکی فقط اسمشونو گذاشتن دلبر. دلبرای قلابی. اینا همونایی‌ن که تو قطار تو گوشم می‌خوندن مرادو باید چلوند و چزوند. با اینا کاری نداریم. خب؟ اون دسته‌ای که مد نظر من بود صبح (با اینکهٔ همهٔ شبو بیدار بودن و جزوه خلاصه می‌کردن و خسته‌ن) از این پن‌کیکای بدون فر شکلاتی درست می‌کنن، چایی دم می‌کنن، میزو می‌چینن، عکس می‌گیرن :)) می‌ذارن اینستا، بعد آپلود می‌کنن وبلاگشون، بعد یه آهنگ ملایم؟ خیر! از این آهنگای خز و خیل دوپس دوپسی می‌ذارن و می‌دونی مرادشونو چجوری بیدار می‌کنن؟ صدای آهنگو تا منتهاالیه سمت راست بلند می‌کنن و جزوه رو لوله می‌کنن و با چماق کاغذی ‌دست‌سازشون می‌افتن به جون اون بدبخت و با ریتم ملایم سیناحجازی‌طوری صبح شده رو می‌خونن و از اون ورم سیروان خسروی داره داد می‌زنه یه صبح دیگه! آره پسر، دلبرای راست‌راسکی اینجوری‌ن. بقیه فیکن»


۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

«آخشام گلدیم اوا هر نمه ایستدیم دیمیم اولمادو». میخواد بگه عصر اومدم خونه، هر چی خواستم نگم نشد. نمه رو اشتباه نوشته فکر کنم. «هر چی» میشه «هر نمنه». هر نمه نداریم. «دوردوم گتدیم مطباخا گوردوم سوگلیم دوروپ سماورین اوستونه. چای دملیردی». بلند شدم رفتم آشپزخونه و دیدم دلبر ایستاده روی سماور و چای دم می‌کنه. (اولا ما به آشپزخونه نمی‌گیم مطبخ، ثانیاً روی سماور آخه؟ دلبر روی سماور؟ «دوروپ سماور اوستونه»؟ مگه مرد عنکبوتیه دلبرت که وایستاده روی سماور؟ ما میگیم «سماور باشیندا» نه «اوستونده». «هشزاد دیمدی. اله باخدی منه». هیچی نگفت. همینجوری نگام کرد. «مننه دوردوم پنجره این یانوننا هی باخدوم اشیکه». منم ایستادم کنار پنجره و بیرونو نگاه کردم (البته «منم» میشه «منده»، نه «مننه»). «بیر بش دیقه اوجور گچدی. دا صبریم توکندی». یه پنج دقیقه همینجوری گذشت و دیگه صبرم تموم شد (ما توکندی نمی‌گیم و اصن توکندی نداریم). «دیدیم هانسو قبلیینن سنن من گرک بوجور اولاخ؟». گفتم از کدوم چی چی من و تو باید اینجوری باشیم (قبلیینن نداریم ما. نمی‌دونم چیه). «دا هاردا سنی آختارام؟» دیگه کجا دنبالت برگردم؟ «بو مثنوی هاردا توکنر؟» این مثنوی کجا تموم میشه؟ (عه! بازم گفت توکنر. فکر کنم اینا به تموم شدن میگن توکنماخ. اونجا که صبرش تموم شده بود هم گفت صبرم توکندی. ولی خب ما می‌گیم گوتولدی و اونی که ما می‌گیم معیاره. پس مال ما رو یاد بگیرید دوستان. به تموم شدن بگین گوتولماخ نه توکنماخ). «دوردو گلدی منیم یانومنا. گنه هشزاد دیمدی». بلند شد اومد کنار من و بازم هیچی نگفت. «الیمی توتدو. باخدوم بلسینه». دستمو گرفت! نگاش کردم. (خاک به سرم دستتو گرفت؟ نچ نچ نچ نچ. بعد تو هم همینجوری نگاش کردی؟ وااَسفا! وااسلاما!!!) «چخ گوزل. چخ ایستملی». خیلی زیبا، خیلی خواستنی. «گولدو. طاقتیم توتمادی گوزلرینه باخام». خندید. طاقتم نگرفت چشماشو نگاه کنم. «باشومو سالدوم آشاغوا». سرمو انداختم پایین (آفرین! کار خوبی کردی :دی حالا شد!). «گتدی چای توکدو گتیردی». رفت چای ریخت آورد. «اتدو منیم یانومنا. دیدی بویوروز». نشست کنارم و گفت بفرمایید. «ایکیمجی دفیدی بیر نفر منه چای توکوردو». بار دوم بود یه نفر برام چای می‌ریخت (بار اولشم همین دلبر خانوم ریخته بود ینی؟). «دا المازدی دیم من چای ایچمنم». دیگه نمیشد بگم چای نمی‌خورم (اینا (تُرکستانِ لافکادیو اینا) انگار صرف اول شخصِ فعل‌هاشون با ما فرق داره یه کم. ما (تُرکستانِ شباهنگ اینا) اگه بگیم نمی‌خورم میگیم ایچمرم. ایچمنم نداریم ما). «چایونو گتورنده گوردوم گولور. باخدوم بلسینه». وقتی داشتم چایی رو برمی‌داشتم دیدم داره می‌خنده. نگاش کردم (مگه شما سرتو ننداخته بودی پایین؟ باز که داری نگاش می‌کنی! :دی). «تلیسیردیم بلسینه دیم که اویاندیم! گوزلریم یاش اولموشدو». عجله داشتم که بهش بگم که بیدار شدم. چشمام خیس شده بود. «دیلیمنه دیدیم: دا هانسو دلینن دییم؟» به زبونم گفتم دیگه به چی زبونی بگم. 

گذاشتم به حساب اینکه اونا لابد تُرکی‌شون اونجوریه. یه سری تفاوت‌های آوایی و دستوری و نگارشی. خوان رو هم خان نوشته بود. فکر کرد ندیدم. بعداً ویرایش کرده بود. دکتر کزازی میگه هر دوش درسته. از دو دید؛ یکی اینکه خان با واژه‌ی خانه هم‌ریشه است و جایی است که پهلوان چندی در آن به سر می‌برد و کار بزرگ پهلوانی خود را به انجام می‌رساند؛ پس باید با الف نوشته شود. و اگر خان را با واو هم بنویسیم بی‌راه نیست، زیرا در متن‌های کهن، خان با واو نوشته شده است. یه عده هم میگن چون پهلوان در هر جا خوانی می‌گسترده و سفره‌ای پهن می‌کرده، خوان میگن که حرف چرتیه این استدلال. یاد وقتایی افتادم که سر اینکه کدوم تلفظ تلفظ معیاره... کدوم املا درسته... دلم تنگ شد... البته که ترکی ما همیشه معیار بوده و هست. گفت «یه روز ترکیِ ترکستان خودمونو معیار اعلام می‌کنم و اون روز باید بیای یه نسخه آکسفورد ترکستان ما رو بخری. والا. با اون تُرکستان تعصبی‌تون» گفت «همین الان هم دقت کنی تنها متن ترکی وبلاگ‌های بیان پست منه. قدم اول رو برداشتم. هیچ ترکی معیار دیگه‌ای دور و برت نوشته نشده. اگه تمام کتاب‌های ترکی دنیا و ترک‌ها و باقی سایت‌ها و کتاب‌ها و همه‌ی کانال‌ها یه روز معدوم بشن و فقط وبلاگ من بمونه، فضاییا باید ترکی رو از اینجا یاد بگیرن نه وبلاگ تو. می‌دونی چرا؟ چون تو یه پست ترکی هم نداری. ولی من دارم».

خب کاری نداره که. منم ترکی می‌نویسم. دست به گیرنده‌هاتون نزنید میخوام بقیه‌ی پُستی تورکی یازام. دِدیم من ایستیرم اوشاخلاریما فارسینن تورکینی همزمان اورگدم گورم بولولر که ایکی دیل اورگشیلر و بیر بیرینن آییرا بولولر بو دیلری یا یُخ. بیر وقت گردون ایکیسینده باهم اورگشیب فرقین بولمدیلر، دلبرلرینه ددیلر من سنی چخ دوست دارم. ددی اوشاخلاریوا سُویماخ و دوز سُویماخ و نجور گشماخ و یاددان چیخاتماخ اورگت، اوزلری دیلین تاپالار. ایستدیم دیم نجور اورگدیم او شِیی کی اوزوم باشارمرام. دمدیم. ۱

تو محوطه قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. به اینکه چطور یاد بدم چیزی رو که خودم بلد نیستم. از بلندگوهای پارک موزیک بی‌کلام آذری پخش میشد. دو تا خانوم که داشتن باهم حرف می‌زدن پشت سرم بودن. سمت راستی به سمت چپی می‌گفت از کجا اومدن و تا عصر باید برگردن شهرشون. از کجا... برگشتم طرفشون ناخودآگاه. سن یاریمین قاصدی سن، اَیلش سنه چای دئمیشم. تو قاصد یارم هستی بنشین، برایت چای سفارش داده‌ام، بیشتر بمون. صدای شهریار بود. از بلندگوهای پارک. حالا وقتش نیست. وقت این شعر نیست. قدمامو کندتر کردم خانوما دور شن. نشستم روی نیمکت و خیره به زمین، پاهامو جلو و عقب تکون می‌دادم. خیالینی گوندریب دیر، بسکی من آخ، وای دئمیشم. خیالش را فرستاده، از بس که من آخ و وای گفته‌ام. نشنیده بودم تا حالا این شعرو. هر چی بود، وقتش حالا نبود. آخ گئجه لَر یاتمامیشام، من سنه لای، لای دئمیشم. آخ که چه شب‌ها که نخوابیدم و برای تو لالایی گفته‌ام. سن یاتالی، من گوزومه اولدوزلاری سای دئمیشم. و تو خوابیدی و من به چشمانم گفته‌ام ستاره‌ها رو بشمار (تو خوابیدی و من شب‌ها در فکر تو خوابم نمی‌بره و ستاره‌ها رو می‌شمارم). هر کس سنه اولدوز دییه، اوزوم سنه آی دئمیشم. هر کس تو رو شبیه ستاره دونسته، ولی من به تو ماه می‌گفتم (از بس که زیبایی، اگر همه به ستاره تشبیهت می‌کردن، فقط من بودم که تو رو مثل ماه می‌دیدم). سننن سورا، حیاته من، شیرین دئسه، زای دئمیشم. بعد از رفتن تو، زندگی اگر شیرین هم بوده من تلخ می‌دیدم. هر گوزلدن بیر گول آلیب، سن گوزه له پای دئمیشم (متوجه نشدم معنی اینو. از هر خوشگلی که می‌دیدم گل می‌گرفتم و به خوشگلی مثل تو نمی‌دونم چی چی... یا مثلاً از هر خوشگلی شاخه گلی گرفته و برایت دسته گلی فرستاده‌ام... یه همچین چیزی). سنین گون تک باتماغیوی، آی باتانا تای دئمیشم. رفتن تو، مثل غروب خورشید بود اما من شبیه غروب ماه می‌دیدم (منظور اینم نفهمیدم). ایندی یایا قیش دئییرم، سابق قیشا، یای دئمیشم. الان به تابستون، زمستون میگم. قبلاً حتی زمستون‌ها رو هم تابستون می‌گفتم (میخواد بگه زمانی که تو بودی، با گرمای وجودت زمستون‌ها هم برام تابستون می‌شد). گاه توییوی یاده سالیب، من ده لی، نای نای دئمیشم. گاهی خاطره‌ی عروسیت رو به یادم می‌اندازم و مثل دیوونه‌ها نای نای (هلهله) می‌خونم. سونرا گئنه یاسه باتیب، آغلاری های های دئمیشم. بعدش دوباره عزادار میشم و با های های، گریه می‌کنم. عمره سورن من قره گون، آخ دئمیشم، وای دئمیشم. چنین عمرم رو سپری می‌کنم و من سیاه روز، آخ میگم و وای می‌گم. سرمو بلند کردم و خیره شدم اون دور دورا. هنوز اون دو تا خانومو می‌دیدم.

۱ گفتم می‌خوام به بچه‌هام همزمان فارسی و ترکی رو یاد بدم ببینم می‌فهمن دارن دو تا زبان یاد می‌گیرن و می‌تونن از هم تفکیک کنن این دو تا زبانو یا نه. یه وقت دیدی هر دو رو باهم یاد گرفتن و به دلبرشون گفتن من سنی چخ دوست دارم. گفت «به بچه‌هات دوست داشتن و درست دوست داشتن و چطور گذشتن و فراموش کردن رو یاد بده. خودشون زبان گفتنش رو پیدا می‌کنن». خواستم بگم چطور یاد بدم چیزی رو که خودم بلد نیستم. نگفتم...

۳۴ نظر ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1178- تهران، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ق.ظ

برخی از عکس‌های مربوط به پست قبل 


۴۶ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب پسرخاله‌اینا مهمونمون بودن. همچین که رسیدن، تا نشستن، خانوم پسرخاله اشاره کرد به پسرخاله و بهم گفت اومده با تو بحث کنه! گفتم من؟ پسرخاله گفت ندیدی بخش‌نامه کردن ترک‌ها رو استخدام نکنن؟ حالا تو هی بگو آهنگر خوبه! خندیدم و گفتم اصلنم خوب نیست. خیلی هم بده. نمرات ترم چهارو تازه دیروز اعلام کردن و همه‌شون بیست، جز نمره‌ی درسِ همین آهنگرِ خوب! حیف اون همه زحمتی که برای نشر مصوباتش کشیدم و عرقی که برای دفاع ازش ریختم. حیف اون همه پست! حیف اون یه دونه رأی‌ای که بهش دادم و سی و یکم شد :دی حیف اون چار تومن پول تاکسی که دادم و رفتم خونه‌ش برای کلاس مثنوی. حیف! و صدها حیفِ دیگر :)) پسرخاله خندید و گفت بگم بروبچ بریزن پیجشو با خاک یکسان کنن که چرا به دختر پسرخاله‌ی ما هفده دادی؟ آخه تا کی به ترک‌ها ظلم میشه تو این ممکلت؟ تا کی؟!!! خندیدم و گفتم نه تو رو خدا؛ من خودم اعتراض نکردم. یه چی میگین همین هفدهم ازم می‌گیرن بدبخت میشم :))) خانمش گفت حالا جدی چرا هفده؟ گفتم والا تنها درسی که مطمئن بودم بیست میشم همین بود. احتمالاً چون تهران نبودم و زیاد نتونستم تو جلسات مصوبات شرکت کنم، فکر کردن فعالیت خارج از کلاسیم کمه. یه نمره‌شم سرِ غیبتِ بعد از عید بود که گفت از همه‌تون یکی یه نمره کم می‌کنم تا الکی کلاسو تعطیل نکنید.


بیات‌نوشت‌ها و خرده خاطراتِ باقی‌مانده از ترم چهار:

0. در نوشته‌های زیر منظور از امروز و دیروز، امروز و دیروز نیست و قیدهای زمان و زمان افعال به چند ماه پیش برمی‌گرده.

1. تو کلاس نشسته بودم که اومدن بهم گفتن چرا نشستی که دارن وام میدن. گفتم ینی الان باید چی کار کنم؟ گفتن اسمتو تو لیست بنویس و درخواست بده دیگه. تا حالا وام نگرفتی مگه؟ گفتم چقدر می‌دن حالا؟ تصورم چند ده میلیون بود؛ که مثلاً بشه باهاش ماشین و خونه خرید. سند و مدرک و ضامن و اینا می‌خواستن. بعدِ نیم ساعت یه ساعت علافی فهمیدم سیصد چهارصد تومن میدن :)) ینی چار تا کتابم نمیشه خرید با این مبلغ. به دوستم گفتم برو باباااااااااااااااا! به منتش نمی‌ارزه. فکر کردم حالا چقدر میخوان وام بدن. بچه‌ها گفتن می‌تونی باهاش کتاب بخری و همین که بهره نداره غنیمته و فلان و بهمان و بیسار. و متقاعد شدم که بگیرم. اومدم زنگ زدم به بابا میگم وام دانشجویی میدن و مثل اینکه باید وکالت‌نامه داشته باشم یا یه چیزی تو مایه‌های سند محضری و یه ضامن با فلان ویژگی‌ها و یه حساب تو فلان بانک و اینا. مدارکو تا فردا تهیه کنید بفرستید تهران برم وامو بگیرم. بابا: آخه وامو می‌خوای چی کار؟ اگه یکی دو میلیونه ولش کن. نمی‌ارزه به دردسرش. پول لازم داری بگو بریزم به حسابت. من: یکی دو میلیون؟!! نه خب. چیز. راستش. یکی دو میلیون که نه. خب... سیصد چهارصد تومنه مبلغش :دی
کاش بودم و قیافه‌ی بابا رو می‌دیدم.
همون شب هم‌اتاقی شماره 3 اومده میگه دانشگاه ما (دانشگاه من و دانشگاه هم‌اتاقیام فرق داشت و در واقع من دو سال مهمان خوابگاهِ دانشگاه اونا بودم) داره وام خرید چادر میده. نمی‌خوای؟ من: خریدِ چی؟ ایشون: چادر :|
کاش بودین و قیافه‌ی منو می‌دیدین.

2. تو پارکینگ منتظر مسئول انتشاراتی بودیم که یه ماشین سیاسی با کلی محافظ و خدم و حشم (البته حشم ینی چهارپا و حشم بینشون نبود) اومد پارکینگ و یه عده پیاده شدن و رفتن طبقه‌ی بالا. بدون اینکه سرمو برگردونم، به دوستم گفتم می‌شناسی‌شون؟ برگشت که نگاشون کنه. گفتم نه نگاه نکن. مشکوک می‌شن بهمون. بعد همونجوری که داشتم سقفو نگاه می‌کردم به آقای مسئول انتشاراتی گفتم شما می‌دونید اون آقایون کی‌ن؟ نگاه به سقف کرد و گفت کیا؟ گفتم همینایی که پشت سر منن. نگاشون نکنید که مشکوک نشن بهمون. خندید و چند تا اسم گفت که یادم نموند. زیرچشمی نیم نگاهی بهشون کردم و کماکان نشناختمشون. از حرفای مسئول انتشارات، مصدق و نفت و وزیر یادم موند فقط. آدمای مهمی به نظر می‌رسیدن. به هر حال از منی که تازه روز مصاحبه فهمیدم رئیس اونجا کیه نباید انتظار داشته باشیم وزرای سابق رو بشناسم. 

3. یه فایل متنی از فرهنگستان گرفته بودم. اینا برای حفاظت اطلاعات، خیر سرشون پسورد گذاشته بودن و نمی‌تونستم تغییرش بدم. خیلی شیک اطلاعات رو کپی کردم توی یه فایل جدید و اونجا تغییرشون دادم. برای هر تغییری پسورد گذاشته بودن. ولی کپی رو غیرفعال نکرده بودن. منم کپی کردم و تغییر دادم. اگه مسئول و نگارنده‌ی این فایل یه بلاگر بود، اول از همه کد غیرفعال کردن کپی رو اعمال می‌کرد به فایلش لابد.

4. میگن اگه یه خانومی یه جا بشینه و بلند شه و یه آقای دیگه بخواد بیاد اونجا بشینه، باید صبر کنه اون مکان (صندلی، یا اون قسمت از فرش و زمین) سرد بشه. ایکس وقتی می‌خواست جای ایگرگ بشینه به شوخی صندلی رو فوت کرد خنک شه بعد نشست. [از سلسه خاطراتی که هزار بار، هزار جور به هزاران طریق نوشتم و پاک کردم و هر بار به این فکر کردم که چرا نمیشه عین برداشت و حست رو در قالب متن و کلمات به مخاطب منتقل کنی]

5. محل آزمون ارشد دومم دانشگاه سابقم بود. جلسه که تموم شد، یه چرخی تو دانشگاه زدم و آهسته و خرامان داشتم می‌رفتم سمت در اصلی. یه دختره که سر جلسه هم دیده بودمش دم در داشت سیگار می‌کشید. فکر کنم اعصابش از سوالا خط‌خطی شده بود.

6. تصمیم نداشتم سوال‌های زبانو جواب بدم. در واقع تصمیم داشتم جواب ندم. وقت اضافه آوردم و نشستم متناشو خوندم. نصف بیشترش متن و reading بود. تو یکی از متن‌ها در مورد testimony نوشته بود. هر چی متنو خوندم معنی‌شو نفهمیدم. بدجوری تو نخ این کلمه بودم. فکر می‌کردم یه جور اختلال روانیه یا یه جور خطای ذهنی و زبانی. تا برسم خوابگاه مدام تکرارش می‌کردم که یادم نره و بیام سرچ کنم ببینم چیه. همچین که رسیدم پای لپ‌تاپ کلمه‌هه یادم رفت. دیگه باید منتظر می‌موندم سنجش سوالا رو بذاره روی سایت و دفترچه رو دانلود کنم ببینم چی بود اون کلمه. حالا دفترچه رو دانلود کردم و فهمیدم چیه. ولی خب کسی نیست که ذوقمو باهاش تقسیم کنم و این قضیه رو باهاش به اشتراک بذارم.

7. این روزا همه چی بوی آخرین میده. آخرین باری که دستمو بلند می‌کنم تا از استاد چیزی بپرسم؛ آخرین صبحی که بیدار میشم و تا 8 باید خودمو برسونم سر کلاس؛ آخرین باری که متروی بهشتی پیاده میشم و سمت تجریش خط عوض می‌کنم که خودمو برسونم فرهنگستان؛ آخرین سطرهای جزوه‌ای که تایپ می‌کنم؛ آخرین باری که می‌رم آشپزخونه ظرفامو بشورم؛ آخرین باری که صدای فروشنده‌های مترو رو می‌شنوم؛ آخرین باری که خانومه میگه مسافرین محترمی که قصد ادامۀ مسیر به سمت ایستگاه صادقیه و یا فرهنگسرا و یا تجریش و کهریزک را دارند می‌توانند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط 1 و 2 شوند. همه چی و همه جا و همه کس بوی آخرین میدن و من دستمو محکم گذاشتم جلوی بینی‌م. بوی تعفنِ تموم شدن و جدایی. 

8. خواب مترو می‌دیدم. پله‌های برقی، تابلوهای ایستگاه‌ها، شلوغی، ازدحام، نرسیدن. تا رسیدم درا بسته شد و رفت. تو شلوغی یه لنگه از کفشمو گم کردم. خوابم در عین غم‌انگیزی، به شدت مسخره بود. باید می‌رفتم دوباره کفش می‌خریدم. مترو پرِ کفش بود. کفشای آدمایی که کفشاشونو جا گذاشته بود. یکی‌شونو برداشتم و پوشیدم. پوشیدم که برم بیرون و برای خودم کفش بخرم :|

9. میدونین؟ نه خب. از کجا باید بدونین؟

10. من همچین که پامو از در خوابگاه می‌ذارم بیرون، هندزفریامو می‌کنم تو گوشم. اصولاً چون همیشه تنها می‌رم اینور و اونور، خلوتمو با آهنگ‌های توی گوشیم پر می‌کنم. معمولاً هم شاد گوش میدم. به جز روزهایی که مثلاً محرم باشه. اینجور موقع‌ها یا فایل‌های تقویت زبان گوش میدم، یا سخنرانی مثلاً. بعد این همه وقت، یکی از هم‌کلاسیام امروز ازم می‌پرسه تو چی گوش میدی که همیشه هندزفری تو گوشته؟ گفتم حدس بزن ببینم چی بهم میاد گوش بدم. گفت فایل‌های صوتی کلاس و صدای اساتید. گفتم این چه تصور چندشیه از من داری آخه؟

11. تا این نمره‌های فرهنگ فانوس اعلام بشه، من قراره هر شب کابوسشو ببینم. صبح بیدار شدم تو گروه درسی‌مون پیام دادم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، جهت شادی روحتون، اومدم خوابی که دیشب دیدم رو به سمع و نظرتون برسونم. خواب دیدم استاد از اینکه قیمت انواع میوه‌ها (هلو، سیب و گیلاس) و قیمت انواع نان و طرز پخت و دمای فر برای تهیه‌ی کیک رو به عنوان مطالب پایانی توی فرهنگم نیاوردم، 9.2 نمره ازم کم کردن و نمره‌ام شد 10.8 و افتادم و بسی غمگین بودم.

12. مثل وقتی که به استادت میگی این قسمت کتاب اشتباهه و ب‌م‌م مخفف بزرگترین مضرب مشترک نیست. چون اصولاً نمیشه بزرگترین مضرب رو تعیین کرد و استادت میگه نه درسته اینم میشه. مثل وقتی که استادت تازه آخر ترم می‌فهمه شما دانشجوی ارشدید نه دکترا و شما به سطح معلوماتتون و مسئولین آموزشتون که استادتون رو توجیه نکرده سر کدوم کلاس میره افتخار می‌کنید. مثل وقتی که استاد کلاهشو تو کلاس جا بذاره و همه برن و تو باشی و کلاس و کلاه و برش داری ببری و هی داد بزنی استاد! استاد! کلاهتون. و ملت بگن هم کلاه استادو برداشتی هم گذاشتی سرش. مثل وقتی که استاد دیگری کتشو جا بذاره و کسی حاضر نباشه دست به کتش بزنه و تو برش داری و ببری و برسونی دستش. مثل وقتی که استادت آخر ترم بپرسه تعطیلات کجا میری و تو بگی خونه و بگه خونه‌تون کجاست و تو با بهت و حیرت بگی تبریز :| مثل وقتی که بری از استاد دیگری فایل درسی بگیری و بپرسه متولد چندی و دو نقطه خط صاف طورانه بگی 71. و مدام از خودت بپرسی آیا من نسبت به سوالات ملت زیادی حساسم یا سوالات ملت زیادی یک جوری است؟ مثل وقتی که یکی از پسرای ورودی، زمان استراحت بین کلاسا میاد ازتون می‌پرسه تسبیح دارید؟ و شما تسبیحو دستمال می‌شنوید و می‌گه برای استخاره می‌خوام و شما به این فکر می‌کنید که چه جوری میشه با دستمال استخاره کرد و اصن الان چه وقت استخاره کردنه و چی رو می‌خواد استخاره کنه. و یکی از دوستان بهش تسبیح می‌رسونه و استخاره رو انجام میده. مثل وقتی که همین ایشون در طول ترم روی مخت باشه و مدام ازش فرار کنی و سوالاشو جواب سربالا بدی و آخر ترم که یه مدت نیومد و فهمیدی مریضه و مرخصی گرفته غمگین بشی که چرا مهربون نبودی باهاش و با خودت بگی: خب خدایی رو مُخم بود آخه. مثل وقتی که استاد بگه شادی را تعریف کنید که پای تخته بنویسم و ملت کلی تعریف از خودشون ارائه بدن و تو بگی شادی یعنی شاد بودن و سپس ارجاع بدی به معنیِ شاد. و استاد که می‌خواسته ارجاع رو یادمون بده بگه دست گلت درد نکنه کار منو برای سه جلسه راحت کردی. مثل وقتی که مسئول آموزش که آخر هر ترم میاد و برگه‌ی ارزیابی اساتیدو میده دستمون که به اساتید نمره بدیم با عصبانیتی توأم با لبخند بیاد و بگه همه‌تون نمره‌ی رُندِ پنج و ده و بیست میدید و راحت میانگین می‌گیرم. ولی کیه که همیشه نمرات عجیب و غریب به اساتید میده؟ و تو دستتو بلند کنی و بپرسه خدایی چه جوری حساب کتاب می‌کنی که بهشون هشت ممیز پونزده صدم می‌دی؟

مثل وقتی که داری روی شله‌زردا یاابالفضل می‌نویسی و با خودت فکر می‌کنی چرا روی پیرهن رضازاده همیشه یاابوالفضل می‌نوشتن؟ مگه یا حرف ندا نیست و مگه منادا منصوب نمیشه و مگه ابا منصوب و ابو مرفوع نیست؟ مثل وقتی که دلت برای استاد عربی‌ت تنگ بشه و یاد سوالایی می‌افتی که طول هفته جمع می‌کردی که آخر جلسه بپرسی.

و مثل وقتی که یک عده چندین ماه پیش کامنت گذاشته باشن نتیجه‌ی تحقیق علل اربعه رو تو وبلاگت بنویس و تو یادت نیاد کی این درخواستو ازت کرده بود که نتایج تحقیقو برسونی دستش.

13. روز آخر قبل ماه رمضون به بچه‌ها گفتم از هفته‌ی دیگه این میز خالی میشه و جمعش نکنید یه عکس یهویی از آخرین صحنه‌ی روی میزمون بگیرم. اون روز یکی از بچه‌ها داشت در مورد برندها تحقیق می‌کرد و بحثمون نمی‌دونم از کجا رسید به مارشمالو. نشنیده بود تا حالا اسمشو. یکی از بچه‌ها رفت یه بسته مارشمالو گرفت آورد نشونِ این هم‌کلاسی داد و خوردیم و خب مارشمالو هم تو این عکسه بود. یاد یکی از بلاگرا افتادم که منو یاد مارشمالو می‌ندازه. شایدم مارشمالو منو یاد اون می‌ندازه. عکسو براش فرستادم و جواب داد "وقتی یکی از بین این همه سوژه از بین اون لیوان پلاستیکیا که سرطان‌زاس! از بین اون ساقه طلایی که خوراک دانشجوها و سربازاس! از بین اون ریموتایی که یکیش احتمالا برای سمند باید باشه! از بین اون ریکوردر و تبلت و گوشی که روی میزه... از اون پوست رنگارنگ که دلم خواست! از اون نسکافه‌ای که اون گوشه قائم شده کسی پیداش نکنه! از اون ماگ قشنگی که روش حتما نوشته از ما به جز حکایت عشق و وفا مپرس! از اون ده تومنی لای کتاب و لیستی که روی کتاب گذاشتن که حس لیست خرید خونه به آدم میده! از اون قندون فلزی که نوستالژی‌بازا باهاش خاطره دارن! از این همه، شیبابا رو عکس بگیره واسه من بفرسته که بعد دق کنم از گشنگی..."


۶۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1124- گمانه‌هایی مبنی بر چپ‌دست بودن دلبر

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ

اون روز که یه عکس از رویاهای لوکسش گذاشته بود، زیر عکس نوشته بود دقت کنید: از چپ به راست، چایی دلبر، چایی من. با خودم فکر کردم لابد دلبر داره رانندگی می‌کنه که چایی‌ش رو گذاشته سمت چپ. بعدها که پستِ از سری چایی‌بازی‌های من و دلبرش رو خوندم دیدم نه؛ انگار چای دلبر همیشه چای سمت چپیه و دلبر همیشه سمت چپ نامبرده می‌شینه. البته من از کسی نامی نبردم هنوز. علی ایُ حال با خودم فکر کردم لابد سمت راستش یکی دیگه نشسته و پُره و جا برای دلبر نیست. فرض محال که محال نیست. فکر کردم که خب واقعاً چرا دلبرو می‌نشونه سمت چپش؟ نکنه می‌خواد به قلبش نزدیک‌تر باشه؟ آخه شنیدم میگن قلب ما آدما سمت چپ سینه‌مونه و خب لابد برای همین دلبر می‌شینه سمت چپ. اما اون روز که صندلی‌مو برداشتم آوردم این ورِ میز که موقع برداشتن قاشق هی دستم نخوره به دست مامان، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. گفتم هان! لابد دلبر هم مثل من چپ‌دسته که دوست نداره سمتِ راست کسی بشینه. آخه ما چپ‌دستا دوست داریم یه جایی از میز و سفره بشینیم که هی دستمون نخوره به دست بغل‌دستی.

وقتی این فرضیه رو با نامبرده (می‌دونم! می‌دونم هنوز نامی ازش نبردم) مطرح کردم گفت از اونجا که مطمئنم تو به این کارت ادامه می‌دی و هر روز تلاش می‌کنی فرضیه‌ی جدیدی کشف کنی تا به علت تصمیم من مبنی بر نشوندن دلبر در سمت چپم پی ببری و من می‌دونم حتی ممکنه تو با ادامه‌ی این فرضیاتت به پیشرفت‌هایی در علت نشوندن دلبر در سمت چپ برسی، من به خودم اجازه نمی‌دم که این فرصت رو از تو بگیرم و می‌ذارم (می‌ذارم رو با ذ نوشته بود ^-^) این چلنج ذهنی هر روز با تو همراه باشه و تو تک‌تک صفحاتی که می‌خوای برای امتحانات پایان‌ترم بخونی به این فکر کنی که چرا سمت چپ؟ چرا راست نه؟ وی آرام آرام با خنده‌ای بر گوشه‌ی لبش از سمت چپ کادر خارج می‌شد... و در ادامه افزوده بود خدا رو شکر کامنت‌های وبلاگ من باز نیست. مگرنه تو (تو ینی من!) کاملاً توانایی این رو داری با این کامنت‌هات بحث‌ها رو به جاهای دیگه ببری و کلاً حواس همه رو پرت کنی. وقتی گفته بودم من با اینکه چپ‌دستم ولی میل بافتنی و کارد و قیچی رو با دست راستم می‌گیرم قول داده بود یک پست جدا برای چپ‌دست‌ها بنویسه و من هم گفته بودم نگه‌دار 13 آگوست بنویس که روز ماست... ولی خب چند وقتیه که وبلاگش به‌روز نمی‌شه... هشتگ لافکادیو برگرد :دی

دیدین تو فیلما قاتلا همه‌شون چپ‌دستن و به خاطر همین چپ‌دست بودنشون لو می‌رن؟ من سلاح‌های گرم مثل تفنگ رو با دست چپم می‌گیرم، ولی سلاح‌های سرد مثل کارد و چاقو و تبر!!! رو با دست راستم. اینجوری اگه بخوام کسی رو سربه‌نیست کنم و پلیس گیرم نندازه، با سلاح سرد می‌کشمش. شمام به پلیسا چیزی نگین. خب؟

صبح بلند شدم می‌گم ایهالناس! امروز 13 آگوست روز منه. بهم تبریک بگید و تا دست و صورتمو می‌شورم کادوهاتونو بیارید ببینم چی خریدید برام. بابا میگه مگه همین چند روز پیش سیزدهم نبود؟ فلش 16 گیگ گرفتم دیگه. گفتم اون 13 ذی‌القعده تولد قمری‌م بود. این 13 آگوست روز چپ‌دستاست.

۴۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1027- چه می‌شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

بچه که بودیم، فکر می‌کردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی می‌پرسید و بغل دستی همون جمله‌ایو می‌گفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه می‌افتادیم به جونِ همدیگه و

یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحه‌ی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم می‌تونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپ‌تاپ من بود، یه تار مو کنار لپ‌تاپ اون. 

بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون می‌رسه که پرتش بدم بره.

این جعبه‌ی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوه‌ها نه، کتابام نه. نقاشی‌ها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزه‌های شاگرد اولی، بلیت‌هایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و تره‌بار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتی‌م، شمع‌هایی که نذر امامزاده‌ها کردم، نقل و نبات سفره‌های عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون می‌گذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگی‌م (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکه‌های یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیه‌ی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظه‌ش تکون می‌خوره و یاد یه چیزی می‌افته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!


بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، هم‌کلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه هم‌کلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر می‌کردم که الان که ترم آخرم فکر می‌کنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب می‌خوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1023- صنما کشتی دل را به گِل انداخته‌ام

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۶ ب.ظ

رامسر، فروردین 96

دو هفته است این عکسو گذاشتم برای تلگرام و اینستاگرام و هدر وبلاگم و دارم فکر می‌کنم صحنه‌ی مشابهِ یه همچین صحنه‌ای رو کی و کجا دیدم. خیلی فکر کردم. عکس‌ها و خاطراتمو مرور کردم. گشتم. ولی نو ریزالت فاند فور مای سرچ. امروز بالاخره فهمیدم (یکی که خدا خیرش بده فهموند) این ژست، ژست مریم خانومِ در پناه توئه و با یادآوریِ تاریخ ساخت سریال مذکور به این نتیجه رسیدم که پیر شدیم رفت.

بشنویم: mp3pars.ir/music/parvaz-homay-divane-tari

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

989- و با تشکر از

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ

منِ مبهم


*رو اسامی (مثلا اینجا رو منِ مبهم) کلیک کنید و نقاشی‌های دوستان درباره‌ی خواب لافکادیویی رو ببینید تا به پست آخر برسید.



بخوانید: 19-10-95/lafcadio.blog.ir/post

۲۵ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و

تندیس کامنت برتر روزهای اخیرو تقدیم می‌کنم به کامنتِ پرمحتوا و دلنشین و دوکلمه‌ایِ "خوب شو"

و تندیس پیام برتر تلگرام هم تقدیم می‌شود به عکس کمپوت گیلاس D:


دیشب خواب دیدم با تنی چند از فضانوردان رفتم فضا و یه چیزی به پره‌های فضاپیمامون گیر کرده بود و درِ فضاپیما رو باز کردم و رفتم عقبِ فضاپیما و اون چیزی که گیر کرده بودو درآوردم و برگشتم نشستم تو کابین خلبان! و به این فکر می‌کردم مگر نه اینکه به دلیل اختلاف فشار اگه یه سوراخ 1 میلی‌متری هم تو فضاپیما ایجاد بشه منفجر یا مچاله میشه؟ (یادم نیست منفجر میشه یا مچاله! بستگی به اختلاف فشار داره) 

ینی تو عمرم هیچ سه روز متوالی‌ای نبوده که تو اون سه روز هیچ کار مفیدی انجام نداده باشم!
و اکنون به تنها چیزی که فکر می‌کنم، پاس کردن این 10 واحد درسه؛




پاسخ شماره‌ی3: اولا سوال امکان پذیر نیست چون فشار زیادی پشت در قرار داره و تا زمانی که محفظه پر نشه درب اول باز نمیشه ولی حالا بر فرض که این اتفاق افتاد چرا باید انفجار رخ بده یا مچاله بشه انفجار زمانی رخ میده که فشار حجم کنترل ما که اینجا فضاپیما بیشتر از جو باشه و بدنه قابلیت تحمل فشار داخل نسبت به بیرون نداشته باشه ولی طراحی فضاپیما برای تحمل این موضوع هست و زمانی مچاله میشه که مثل زیر دریایی فشار خارج بیشتر باشه ولی جو که فشاری نداره فقط با سرعت بسیار زیاد مولکول های هوا از فضاپیما خارج میشن تا اختلاف فشار برقرار بشه برای همین من اصلا دلیلی برای رخ دادن اتفاقی نمیبینم مگر اینکه قسمت ها تحت فشار جداگانه ای ازش که پوشش ضعیف تری دارن منفجر بشن. و اینکه خود انسان دچار مرگ دردناک بدون پوشش خواهد شد.

۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)