پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر م. ن.» ثبت شده است

۱۷۲۲- در عشق باید آخرین عدد باشی!

جمعه, ۶ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

دانشگاه به‌مناسبت روز مهندس آهنگِ مهندس جانِ اخشابی رو گذاشته بود تو کانالش. فوروارد کرده بودم برای خودم که هر موقع تلگرام لپ‌تاپمو باز کردم دانلودش کنم.

عکس و متن پست قبلو تو هر دو صفحۀ اینستا و وضعیت واتساپم هم گذاشته بودم. از پونصدتا مخاطبِ واتساپ‌دارم که وضعیتمو باهاشون به اشتراک می‌ذارم معمولاً صدتاشون مشاهده‌ش می‌کنن. ده دوازده نفر از این صد نفر کسایی هستن که وقتی اسمشونو جزو مشاهده‌کنندگان وضعیتم می‌بینم تعجب می‌کنم از اینکه جزو مخاطبینشون هستم و شماره‌مو دارن و وضعیتمو می‌بینن. آدمایی که انتظار ندارم منو تو دایرۀ روابطشون جا بدن و اسمم تو لیست مخاطبشون باشه و پستمو مشاهده کنن ولی می‌کنن.

یه چند نفر از دوستان دورۀ دکتری که از سابقه‌م خبر نداشتن با خوندن اون یادداشت تو وضعیت واتساپم روز مهندس رو بهم تبریک گفتن و ابراز ذوق فراوان کردن. یکیشون که از قضا پسر بود و من به‌عنوان ویراستار یکی از مجلات ذخیره‌ش کرده بودم و یادم نمیاد شماره‌مو بهش داده باشم و لابد از گروه مشترکی که درش هستیم یا از اطلاعات یکی از مقاله‌هام شماره‌مو برداشته ذخیره کرده وقتی وضعیت واتساپمو دید و رشته‌مو فهمید کف کرد و با فهمیدن دانشگاه سابق و اسبق کف‌تر! کرد و بعد در اولین مکالمه! بحث اشتغال و استخدام و موانع رشد و بالندگی جوانان و بی‌کفایتی مسئولین رو پیش کشید و دیگه ول‌کن ماجرا نبود و هی هر چی من کوتاه جواب می‌دادم رها نمی‌کرد. یه جایی هم بین عرایضش گفت شما دختر خوب و متین و نابغه‌ای هستید :| 

وقتی سرسنگین جواب می‌دم یاد این بنده خدا می‌افتم :|

یکی از خوانندگان شریفی وبلاگم خبر از ارائۀ یکی از درسای دانشکدۀ معارف (آیین زندگی) توسط دکتر نایبیِ دانشکدۀ برق داد و وقتی اشتیاق منو مبنی بر شرکت در کلاسای این استاد (همون استادِ پست قبل) دید لینک جلسات ضبط‌شدۀ کلاسا رو در اختیارم گذاشت.

امروز بالاخره فرصت کردم برم سراغ آهنگ مهندس جان و گذاشتم دانلود بشه ببینم چی می‌گه.

سپس روی لینک جلسۀ اول کلاس آیین زندگی دکتر نایبی کلیک کردم و علامت پلی رو زدم. یه صفحۀ سفید اومد و بعد با نام و یاد خدا مرکز آموزش‌های الکترونیکی دانشگاه شریف تقدیم کرد!. همزمان که هشدارِ «کلیۀ حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به دانشگاه صنعتی شریف است و هر گونه نسخه‌برداری و بازنشر آن بدون مجوزِ این دانشگاه ممنوع است» رو روی صفحه نشون می‌داد یه یارویی شروع کرد به خوندنِ عشق من ضرب‌درِ تو به توان نگاهت، جمعِ خوشبختی ماست می‌شود بی‌نهایت! حد و مشتق گرفتم از وجودم تو ماندی، عاقبت پای ما را به ریاضی کشاندی. از اونجایی که یادم رفته بود که همین چند ثانیه پیش خودم مهندس جانِ اخشابی رو گذاشتم دانلود بشه و چون آهنگا بعد از دانلود خودبه‌خود پخش می‌شن، موقعی که من فیلم کلاسو پلی کرده بودم اینم شروع کرده بود به خوندن و فکر می‌کردم آهنگِ ابتدایی آیین زندگیه. با حیرت خیره مونده بودم روی صفحۀ کلاس که ماذا فازا؟ وسطای آهنگ دیدم یکی از اون دوردورا می‌گه آقای فلانی باد کولرو می‌شه کم کنی؟ داره کاغذای منو می‌بره. آهنگه هم به‌صورت دوپس دوپس در پس‌زمینه در حال پخش بود. بعد استادی که باد کولر کاغذاشو می‌برد گفت بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام على سیدنا محمد وعلى اله الطیبین الطاهرین. خودش بود. صدای دکتر نایبی بود. شنیدنِ یه همچین جملاتی از زبان استاد دانشکدۀ برق به‌قدر کفایت عجیب و سورئال! بود و با صدای اون یارویی که هنوز یادم نیفتاده بود اخشابیه و مهندس جانش داره از تلگرامم پخش می‌شه فضا رو عجیب‌تر هم کرده بود. تا دوزاری کجم بیافته و بفهمم که خط رو خط شده، قیافه‌م دیدنی بود و جدی فکر می‌کردم آهنگ تیتراژ ابتدایی فیلم کلاسای شریفه :|

+ کاش بقیۀ دانشگاه‌ها هم لینک جلسات ضبط‌شده‌شونو عمومی می‌کردن می‌رفتم استفاده می‌کردم از محضر اساتیدی که تو فلان دانشگاه شنبه‌ها هفت‌ونیم تا نُه فلانِ۱ و نُه تا ده‌ونیم فلانِ۲ ارائه می‌دن :|

+ عنوان پست، آخرین جملۀ آهنگ مذکوره :| آخرین عدد دقیقاً کدوم می‌شه که برم باشم؟

۷ نظر ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۲۱- هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم؟

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۵۰ ب.ظ

اردیبهشت ۹۲ با دکتر نایبی آمار و احتمال داشتیم. استاد دانشکدۀ برق بود. یه بار آخرای جلسه این مدار آرسی رو کشید روی تخته و گفت افق دید این خازن اگه همین پنج ولت باشه در نهایت به همین پنج ولت می‌رسه، ولی اونی که افق دیدش پنجاه ولته خیلی سریع اون پنج ولت رو رد می‌کنه و می‌رسه به پنجاه. گفت آرزوهای بزرگ داشته باشید. بزرگ، ولی دست‌یافتنی.

کلاس که تموم شد، داشت تخته رو پاک می‌کرد. گفتم استاد اگه می‌شه پاک نکنید ازش عکس بگیرم. لبخند زد و گفت بگیر.



+ در بزرگ بودنِ توی چندصدمگاولتی که شکّی نیست، بزرگی؛ خیلی بزرگ، اما نمی‌دونم دست‌یافتنی هم هستی یا نه. نمی‌دونم خازنم ظرفیت داشتن تو رو داره یا نه. دست‌یافتنی باشی یا نباشی، ظرفیتشو داشته باشم یا نه، به هر حال عاشقت که می‌شه باشم، آرزوم که می‌شه باشی.

+ روز خانم مهندسا و آقا مهندسا و اونایی که عمرشونو گذاشتن پای این اعداد و ارقام مبارک.

۲۵ نظر ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسره‌ای!) گذاشته بودم:

چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه این‌ها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست می‌دادن هم براشون نمی‌خریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواست‌های بعدیش تو دوراهی کمک به هم‌نوع و اخلاق علمی و کپی‌رایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف می‌دونستم این کارم به‌ضرر ناشر و نویسندهٔ هم‌وطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهم‌وطن و غیرهم‌زبان به این کتاب‌ها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم می‌رسید ولی نمی‌تونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینه‌شو بده پست کنن برات. که این‌جوری چند برابر هزینهٔ کتاب‌ها، هزینهٔ پستشون می‌شد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینه‌ش برنیاد چی؟ یا هزینه‌شو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بی‌خیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همین‌جوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو می‌گرفتم غر می‌زدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو به‌صورت الکترونیکی منتشر نمی‌کنن که به‌سهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بی‌گناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همین‌جوری به جان زمین و زمان غر می‌زدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامه‌شون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش می‌شد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمن‌ماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.

دیگه نمی‌دونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمی‌دونن قراره چی کار کنن.


سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:

چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینه‌های آدرس، استان‌های ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس می‌زدم روزای اول سیستم‌هاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سه‌باره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بین‌المللیه ولی منظورمون از بین‌المللی اینه که کتاب خارجی هم می‌فروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.

خلاصه پس از پرس‌وجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بین‌المللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم به‌صورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتاب‌لازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.

احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمک‌کننده، بخشنده و مهربان‌اند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمی‌دونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجی‌ها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمی‌دونم چرا چاره‌ای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همون‌طور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.



چهارده. ترم اول دکتری:

این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. مباحثش به‌نظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و هر جلسه غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر می‌کنم که اگه درس اختیاریمونه چرا به‌زور می‌گذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمی‌رسم.

دقایقی پیش به بخش جهان‌های ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بی‌نهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش می‌کنم که هضمش کنم.

تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم می‌ذاشتم، احتمالاً متنی که براش می‌نوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم می‌ذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».



پانزده. پست پاییز پارسال:

دلم به‌قدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتب‌خونه ضبط کرده بودنو دوره می‌کنم.

اینجا من اونی‌ام که داره کیفشو از روی دوشش برمی‌داره بشینه.

کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش‌، زمستون.

ساعت هفت‌ونیم صبحه و دارم فکر می‌کنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط می‌شد حاضر می‌شدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفته‌م به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش می‌کردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم می‌ذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا می‌آوردیم؟



شانزده. فردای پست پاییز پارسال:

جایزهٔ سکانس برتر فیلم‌هایی که دیشب مرور می‌کردم و همچنان دارم مرور می‌کنم و هی هر چی بیشتر مرور می‌کنم بیشتر دلم تنگ میشه هم می‌رسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریف‌بختیار بچه‌هایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمی‌ده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو می‌کنم که یاد بگیرن.

قبل از اینکه برم سراغ فیلم‌های اس‌دی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقاله‌مو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیف‌ها و تمرین‌های درس مهارت‌های پژوهشم هم انجام ندادم و پیش‌نویس مقاله‌شم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایان‌ترم هم دارم چند روز دیگه.



هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:

سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوع‌های مختلف صحبت می‌کردن.

تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر می‌کنه و انقدر عمر می‌کنم که صدسالگی‌شونم ببینم؟

امروز دیدم ❤️

تولدشون مبارک 🌸


هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:

همون‌طور که می‌دونید، یا اگه نمی‌دونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پست‌هام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپ‌تاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پست‌هاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمه‌ها،

بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمی‌کنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همین‌جوری که اپ‌های گوشیمو می‌گشتم مقاومت‌یارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده می‌کردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون می‌دن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبان‌شناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومت‌یارو نشونش دادم و گفتم این بازی این‌جوریه که رنگ‌ها رو انتخاب می‌کنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.

رنگا رو انتخاب می‌کرد و امتیازشو نشونم می‌داد و می‌پرسید چنده؟ بعد تلاش می‌کرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.

آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟



دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سه‌تا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمی‌تونم (نمی‌خوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو می‌ذارم براتون: 

نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیب‌ها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو این‌جوری شروع کردم که

چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نام‌گذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبان‌ها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همون‌قدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبان‌ها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زنده‌ست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژه‌تری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همه‌مون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که به‌واسطهٔ اون با هم‌وطنانمون صحبت می‌کنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمی‌کردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیده‌ای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضرب‌المثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانش‌آموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانش‌آموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمه‌های نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زنده‌ست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بی‌رمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار می‌کنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژه‌های انگلیسی به کار می‌بره تو جملاتش. ینی نه‌تنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم می‌زنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانه‌ام آباد گفتم سیب.


بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمه‌شم نوشتم:

بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنه‌ست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون می‌دم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترک‌ها وقتی یه کم فارسی حرف می‌زنن و دیگه نمی‌دونن در ادامه چی بگن می‌گن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم می‌گم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع می‌کنم.

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۵- خواه پند گیر خواه ملال

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۳۱ ق.ظ

سخنی چند با کنکوری‌ها

دیروز رتبه‌های کنکور کارشناسی اعلام شده و می‌دونم که ذهنتون درگیر انتخاب رشته و مشورت با این و اون و تجزیه و تحلیل اطلاعاتیه که از این‌ور و اون‌ور کسب می‌کنید. از اونجایی که چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کردم لازم دیدم بیام چند تا نکته رو باهاتون در میان بذارم و از تجربه‌هام بگم.

- بقیه هر کاری می‌کنن شما هم همون کارو نکنید. نظرسنجی نکنید ببینید نظر اکثریت چیه. نگید رتبه‌های فلان تا فلان همیشه میرن رشتۀ فلان و دانشگاه فلان. مستقل فکر کنید.

- درستش اینه که از سال‌ها قبل برای آینده‌تون تحقیق‌ها و مشورت‌هاتونو کرده باشید و برنامه‌هاتونو ریخته باشید. ولی معمولاً رتبۀ آدم از آنچه آدم فکرشو می‌کنه بدتر میشه و همینه که برنامه‌های آدمو به هم می‌ریزه. ممکنه فکر کنید صد می‌شید و رشتۀ فلان از دانشگاه فلان مدّنظرتون باشه؛ بعد می‌بینید رتبه‌تون هزار شده و حالا یا باید یه رشتۀ دیگه که سطحش پایین‌تر هست از همین دانشگاه انتخاب کنید، یا اون رشتۀ تاپ رو از یه دانشگاه دیگه که سطح دانشگاه یه کم پایین‌تر هست انتخاب کنید. ببینید رشته براتون مهمه یا دانشگاه.

- با هر کسی مشورت نکنید. دخترا برای تحصیل یه شرایطی دارن، پسرا یه شرایط دیگه. بعضی از دخترا محدودیت بیشتری دارن بعضیا کمتر. شرایط و دغدغه‌ها و محدودیت‌ها و علایق و اهداف آدما باهم فرق می‌کنه. با یکی شبیه خودتون مشورت کنید. اگه دخترید با دختر، اگه پسرید با پسر. اگه اهل فلان شهرید، با یکی که اهل فلان شهره. چون محدودیت‌هایی که یه دختر تجربه کرده رو پسر تجربه نکرده. دغدغه‌هایی هم که یه پسر داره رو شاید یه دختر نداشته باشه. این‌جوری نباشه که تصادفی جلوی طرفو بگیری نظرشو راجع به رشته‌ش بپرسی. شما ممکنه محدودیت داشته باشید و نتونید و نذارن یا نخواید هر شهری برید، یا اینکه حتماً بخواید فلان شهر برید. شاید شهریه براتون مهم باشه، شایدم نباشه. شاید نخواید بعداً کار کنید. شاید بخواید حتماً کار کنید. من خیلیا رو می‌شناسم چون نیاز مالی یا علاقه ندارن کار نمی‌کنن. یکی هدفش پوله، یکی هدفش اینه مفید باشه، یکی هم هدفش اینه لذت ببره و نه فایدۀ رشته براش مهمه نه درآمد. ببینید چی براتون مهمه، بر اساس اون تصمیم بگیرید.

- سعی کنید هم با اونایی که هر سه مقطع کارشناسی و ارشد و دکترا رو یه رشتۀ خاص خوندن مشورت کنید، هم با اونایی که تغییر رشته دادن. آمار دقیق ندارم ولی می‌دونم که بسیاری از هم‌دانشگاهیای کارشناسی من دورۀ ارشد تغییر رشته دادن.

- برای خیلی از رشته‌ها کار نیست و نمیشه به‌راحتی با مدرک و دانش اون رشته‌ها پول درآورد. اگه می‌خواید تو رشتۀ خودتون مشغول به کار بشید دفترچه‌های آزمون استخدام و آگهی‌های استخدام رو ببینید تا حساب دستتون بیاد کدوم رشته‌ها ظرفیت داره برای استخدام و دنیا دست کیه. 

- اگر با شاغلان فلان رشته مشورت می‌کنید، با فارغ‌التحصیلان بی‌کارشم مشورت کنید. شاید اون شاغلی که میگه خیالت راحت بازار کار هست، یه امتیازی پارتی‌ای چیزی داشته. یا شاید اصلاً شانس آورده اون کاره گیرش اومده. یا به دعای خیر پدر و مادرش اون کارو پیدا کرده.

- اگر قصد فرار (مهاجرت) دارید خوبه که یه رشتۀ خوب تو یه دانشگاه خوب بخونید، یا هر رشته‌ای، تو یه دانشگاه خیلی خوب. مثلاً شما هر چی تو شریف بخونی، امکان اپلای داری، ولی بخوای از دانشگاه یه شهر دیگه اپلای کنی بهتره رشته‌ت خوب باشه. منظورم از خوب همون رشته‌های تاپه. البته این‌طور هم نیست که برای اپلای حتماً مدرک رشتهٔ فلان از دانشگاه فلان نیاز باشه. اینا امتیاز داره، ولی اگه امتیاز اینا رو نداشتید می‌تونید با چیزای دیگه جبران کنید.

- اگه همهٔ تلاشتونو کردید و نتیجهٔ خوبی نگرفتید، با پشت کنکور موندن لزوماً نتیجهٔ بهتری نمی‌گیرید. عمرتونو بی‌خودی هدر می‌دید. چون توان شما همینه و سال بعد رقبا قرار نیست ضعیف‌تر بشن. منتظر معجزه هم نباشید. اگه همهٔ تلاشتونو کردید، پشت کنکور نمونید. یه رشتهٔ معمولی که بهش بی‌علاقه هم نیستید انتخاب کنید و سخت نگیرید به خودتون.

- رتبه برای اینه که بدونید چی و کجا نمی‌تونید برید، نه اینکه چون رتبه‌تون یکه حتماً برید برق شریف و پزشکی و حقوق تهران. نبوغتون رو در اختیار بقیهٔ رشته‌ها هم قرار بدید. بذارید سایر رشته‌ها هم از هوش و استعدادتون بهره ببرن. اون فایل چهارمگابایتی دکتر نایبی رو هم دوباره گوش بدید. اونجا خودمو پیدا نکردم. فکر کنم کنار دوربین نشسته بودم. ولی اینجا همونی‌ام که از سمت راست کادر وارد صحنه می‌شم و کوله‌مو از روی دوشم برمی‌دارم و می‌شینم.

- انتخاب هر کی به علاقه و شرایطش بستگی داره. تحقیق کردن خوبه، ولی تهش اونی که اون واحدا رو باید پاس کنه شمایی نه مشاور. ممکنه من از وضعیتم ناراضی باشم و بگم نیا فلان رشته، این رشته فلانه و بهمانه، ولی شما اون فلان رشته رو با همۀ سختی‌ها و عیب‌هاش دوست داشته باشی. یا ممکنه بگم پول تو فلان رشته‌ست، ولی شما از اون رشته خوشت نیاد و پول هم برات تو اولویت نباشه، یا تواناییشو نداشته باشی. واقع‌بین باشید و جوگیر نشید. ایشالا که خیر و صلاحتون هر چی بود همون اتفاق براتون بیفته.

- می‌خواستم از معایب و مزایای مستقل شدن و جدا شدن از خانواده و زندگی مجردی و خوابگاهی هم بنویسم، ولی این بحث انقدر مفصل هست که بمونه یه وقت دیگه.

- پستای کانال مریم (ماری جوانا) هم ممکنه مفید باشه براتون. ملت از مزایا و معایب رشته‌هاشون گفتن و مریم هم به اشتراک گذاشته.

- اینم به مناسبت امروز که آخرین روز شهریور باشه: 

[چشاشو یه آن بست پاییز شد]

- همراه اولی‌ها، کد ستاره ۱۰۰ ستاره ۶۴ مربع رو هم بزنید. دوشنبهٔ آخر ماهه :|

والسلام علی من اتّبع الهدی :|

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۲- خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ق.ظ

یادآوری و خلاصه‌ای از آنچه گذشت:

فصل دُردانه رو به‌نیت اینکه این فصل، فصل دکترا باشه کلید زده بودم. سه سال پیش بعد از تموم شدن دورۀ ارشد و برگشتن به خانه، از علاقه‌م به علوم شناختی، رشتۀ سومی که برای ادامۀ تحصلیم انتخاب کرده بودم نوشتم. از ارتباطی که به پایان‌نامۀ کارشناسیم داشت و از اشتراکاتش با رشتۀ ارشدم، زبان و مغز و از مشقت‌هایی که برای پیدا کردن منابع تجربه کردم. بخش‌های جذاب منابعی که می‌خوندم رو به اشتراک گذاشتم، از سفرها و مصاحبه‌ها گفتم. اون سال که پیارسال باشه قبول نشدم. اگر یادتون باشه اون روزا چالش «شما به جای من» راه افتاده بود. بلاگرا جای همدیگه پست می‌ذاشتن. ازتون خواسته بودم خودتونو جای من بذارید و پست قبول نشدنمو بنویسید. بیست‌وسه نفر جای من پست نوشته بودن و از پست هر کدوم یه جمله انتخاب کردم و با اون جمله‌ها یه پست جدید نوشتم. علاقه‌م به اون مبحث همچنان سر جاش بود ولی برای ادامۀ تحصیل برگشتم سراغ رشتۀ دومم، همین رشتۀ ارشد. این یکی رو هم دوست داشتم. شانسم هم برای قبولی بیشتر بود تو این رشته. دوباره از مشقت‌هایی که برای پیدا کردن منابع آزمون تجربه می‌کردم نوشتم، از سفرهام، از مصاحبه‌ها. بخش‌های جذاب منابعی که می‌خوندم رو باز هم اینجا با شما به اشتراک گذاشتم. پارسال هم قبول نشدم. عکس کارنامه‌مو رمزدار گذاشتم و گفتم رمزش یکی از این دو کلمه هست و خودتون حدس بزنید: قبول یا مردود.

امسال سومین و آخرین سالیه که برای رسیدن به این خواسته، آرزو، هدف یا هر چی که اسمشه تلاش می‌کنم. شاید بهتر بود که اسم فصل رو می‌ذاشتم فصل تلاش‌های مذبوحانه، فصل «هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم»‌ها. 

دو هفته قبل:

رتبه‌ها اعلام شده و منتظر دفترچۀ انتخاب رشته‌ام. دفترچه رو که نمی‌دونم چرا اسمش انتخاب رشته است وقتی رشته مشخصه و آنچه که مدّنظره انتخاب دانشگاهه دانلود می‌کنم. می‌دونم که گروه زبان آخره و رشتۀ من آخرِ آخر. آروم میام پایین و رشته‌محل‌های بقیۀ رشته‌ها رو هم مرور می‌کنم. سر مهندسیا وایمیستم و ظرفیتا رو مقایسه می‌کنم. به نیازهای واقعی کشور فکر می‌کنم. یاد حرفی که دکتر نایبی سر کلاس آمار زد می‌افتم. می‌رسم به آخرین جدول. جدول رشتۀ خودم. نوزده تا انتخاب دارم. تربیت مدرسی که پارسال تو لیست بود، امسال نیست. پیارسال اولین انتخاب من بود. اون سال قبول نشدم از مصاحبه‌ش و پارسال هم رتبه‌م نرسید بهش. همدان و کرمانشاه و زاهدان رو می‌بینم و دو تا دانشگاه توی تهران که پارسال نبودن. شیراز و مشهد و اصفهان هم هستن مثل پارسال. گوگل رو باز می‌کنم و می‌نویسم نقشۀ ایران. کرمانشاه و همدان رو پیدا می‌کنم. خیلی هم دور نیستن از اینجا. شیراز و سیستان و بلوچستان ولی دورن. پارسال رتبه‌م به مشهد نرسید و شیراز رو خودم نخواستم. خیلی قوی نیست زبان‌شناسیش. پارسال اصفهان رو علی‌رغم میل باطنی پدر انتخاب کرده بودم و حالا داشتم فکر می‌کردم پدری که می‌گفت ترجیحاً اصفهان نه، چطور نظرشو راجع به همدان و کرمانشاه و زاهدان بپرسم؟ پارسال می‌گفت حالا که تبریز این رشته رو نداره پس فقط تهران. امسال همین سؤالو بپرسم میگه اولویت اول ازدواج و بعد هر جا خواستی برو. نوزده تا انتخاب دارم. همه رو می‌خوام انتخاب کنم که ترازشونو بفهمم. اگه انتخابشون نکنم و اسمشون تو کارنامه‌م نباشه نمی‌نویسه ترازشونو. پیام نورو می‌ذارم آخرِ آخر. نوزدهم. دو تا پردیس و یه غیرانتفاعی هم هست. اینا رو می‌ذارم قبل پیام نور. اولویت شونزدهم، پردیس علامه، بعد غیرانتفاعی علوم شناختی، بعد پردیس شیراز. این غیرانتفاعی علوم شناختی دو سال پیش برای خود علوم شناختی دانشجو می‌گرفت، امسال برای گرایش زبان‌شناسی. دوستش دارم. از صد میلیون شهریۀ دو سال پیشش که الان نمی‌دونم چقدر بیشتر شده بگذریم، مشکل عمدۀ پدر با اونجا اینه که خوابگاه نداره. چون خوابگاه رو محیط امنی می‌دونه و به‌گمانش خونۀ مجردی این امنیت رو نداره. حالا همین که مشکلی با تهران رفتنم نداره جای شکر داره. بعد از این چهار انتخاب قعر جدولی می‌رم سراغ روزانه‌ها و شبانه‌های غیر از تهران. روزانه و شبانۀ زاهدانو به‌عنوان انتخاب چهاردهم و پونزدهم می‌نویسم تو لیست. کرمانشاه فقط روزانه داره. اونو می‌نویسم تو اولویت سیزدهم. به‌نظرم باید دل شیر داشته باشی که تو یه شهر مرزی زندگی کنی. نگاهم می‌افته به استان خودمون. البته ما هم مرزی هستیم؛ ولی مرز داریم تا مرز. مرز ترکیه و آذربایجان کجا و مرز پاکستان و عراق کجا؟ یاد محرومیت‌ها می‌افتم، یاد امکانات پایتخت. غمگین می‌شم. شیرازو می‌نویسم تو اولویت دوازده. شبانه‌های مشهد و اصفهان هم ده و یازده. روزانه‌هاشونو تو اولویت هشتم و نُهم می‌نویسم. این‌ها رو صرفاً جهت اطلاع از حدنصاب‌هاشون نوشتم و نه می‌تونم و نه می‌خوام و نه می‌ذارن که تو مصاحبه‌هاشون شرکت کنم. احتمال قبولیم هم کمه تو این شهرا. وقتی دو سه نفر ظرفیت دارن منطقی هست که یکیو بردارن که اهل همون‌جا باشه که بمونه و بعداً به دردشون بخوره. همدان رو می‌نویسم تو اولویت هفتم. همدان هم مثل الزهرا روی پیکرۀ گفتاری کار می‌کنه و خوبه که من چند سال سابقه دارم تو این کار. می‌تونم تو پروژه‌شون همکاری کنم. یکی از استاداشم شاگرد استاد ارشدمه. می‌رم سراغ شش تا گزینه‌ای که از شهر تهران دارم. پژوهشگاه خوابگاه نداره. اینو می‌ذارم تو اولویت پنجم. شبانۀ تهران هم اولویت ششم. شبانه‌ها هزینهٔ هنگفتی دارن و معمولاً خوابگاه هم ندارن. می‌مونه بهشتی و علامه که پارسال رفتم و قبول نشدم. می‌نویسمشون تو ردیف سوم و چهارم. صرفاً جهت اطلاع از حدنصابشون می‌نویسم. نمی‌خوام دوباره برم مصاحبۀ جاهایی که قبلاً رفتم. می‌مونه الزهرا و تهران که شانسم برای تهران هم تقریباً صفره. به الزهرا فکر می‌کنم. دانشگاه استاد شمارهٔ ۱۷. استادی که وقتی پارسال برای گرفتن معرفی‌نامه رفتم پیشش پرسید چرا اینجا رو انتخاب نکردی؟ گفتم انتخاب کرده بودم اما رتبه‌م نرسید. سه تا معرفی‌نامه داد دستم برای اون سه دانشگاهی که دعوتم کرده بودن برای مصاحبه. گفت کاش قبولت نکنن و سال دیگه بیشتر تلاش کنی و بیای اینجا. ولی اگه قبولت نکنن ضرر می‌کنن. با این همه کاش قبول نشی. قبول نشدم. بیشتر تلاش کردم. رتبه‌م بهتر شد. پس امسال امیدوار باشم؟ نمی‌دونم. امسال قبول می‌شم؟ نمی‌دونم. مهمه برام؟ حتی اینم نمی‌دونم.


+ اون لینک دکتر نایبی ارجاع به یه کانال تلگرامه که چند دقیقه از فیلم کلاس آمار توشه. برای اونایی که تلگرام ندارن: [۴ مگابایت]

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1176- بازم مکتب‌خونه :دی

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۳۶ ب.ظ

زمستون بود. تالارِ؟ کدوم تالار بود اینجا؟ فکر کنم تالار سه. چهارمین تالار از سمت راستِ درِ ورودی. همیشه وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن و حاضر شدنمو جوری تنظیم می‌کردم که به موقع سر کلاس باشم. به موقع ینی نه دیر، نه زود. خارجکیا میگن آن‌تایم. ساعت هفت و بیست و نه دقیقه است و یک دقیقه‌ی دیگه استاد درسو شروع می‌کنه. استاد صددرصد دلخواهم، که بین درسش چند دقیقه بهمون وقت استراحت می‌داد و تو این فاصله حرف می‌زد برامون. نصیحت، قصه، حکایت، خاطره، آیا می‌دانید و حتی شعر. یه بار گفت بچه‌ها گله‌ای زندگی نکنید. کاری به بقیه نداشته باشید که چون فلانی فلان مسیرو رفت منم برم پشت سرش. خودمون تصمیم بگیریم و مسیرمونو خودمون انتخاب کنیم. قرار نیست همه‌ی نمره بالاها و رتبه‌های بهتر پزشکی و حقوق و برق بخونن. بقیه‌ی رشته‌ها هم به آدمای باهوش نیاز دارن. برین اونجاها رو پر کنین.

داشتم مکتب‌خونه رو شخم می‌زدم و تحقیق و تفحص می‌کردم درسایی که به دردم می‌خورن و بهشون علاقه‌مندم رو دانلود کنم ببینم باسواد شم معلوماتم بره بالا که یادم افتاد اون ترم که اِلِک۲ و اس‌دی و آمار داشتم یه عده با دوربین و میکروفون و تجهیزات میومدن کلاسمون و جلساتو ضبط می‌کردن و لابد می‌بردن می‌ذاشتن سایتشون. اون موقع هنوز این مکتب‌خونه رو خوب نمی‌شناختم.

هویجوری شانسکی یکی از فیلمای آمار و احتمالو دانلود کردم تجدید خاطره‌ای بشه برام که یهو یه لبخند پهن نشست رو صورتم. ما تصور شفاف و دقیقی از دانشگاه‌های دهه‌ی هفتاد و جوّ کلاس‌های پدر و مادرامون نداریم. جز اون چند سکانسی که از ریختن و پخش و پلا شدن جزوه و عشق و عاشقی تو فیلما و سریالا دیدیم و می‌بینیم. که افسانه‌ای بیش نیست :دی. الان من می‌تونم اینو نشون نوه‌هام بدم بگم ببین، ببین منو. این منم ننه. بعد آه بکشم و بگم اینجا بیست سالمه. اونا هم بگن تکون نخوردی عزیز :دی



۱۸ نظر ۰۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواستم پست قبلی خوب جا بیافته تا این پستو منتشر کنم

اینکه چرا کامنتارو بستم یه بحثه، اینکه دو هفته پیش چه اتفاقی افتاد که کامنتارو بستم یه بحث.

بیاید برگردیم به دو هفته پیش، آخرین کامنتا نهم و دهم آبان بود، درسته؟

چی می‌تونست منو به هم بریزه جز یه احوالپرسی ساده؟

اینکه این میلاد کیه نمی‌دونم، اینکه 7 سالشه یا 70 سالش بازم نمی‌دونم

اینکه می‌شناسمش یا یه خواننده خاموش بوده یا یه آشنای قدیمی با یه اسم مستعار

بازم نمی‌دونم

ولی اینو می‌دونم که از کامنت ناشناس خوشم نمیاد

از آدم ناشناس یا بذارید رک و بی‌تعارف بگم، از پسری که این جوری نگرانم باشه خوشم نمیاد

این از این!


بریم سراغ سوال کلی تر، اینکه صرف نظر از کامنت میلاد و امثال میلاد، چرا کامنتارو بستم؟

اول بیاید به این سوال جواب بدیم که چی که ما دور هم جمع شدیم و می‌نویسیم و می‌خونیم؛

که چی بشه؟

اصن گیریم که داریم درس زندگی یاد میدیم و یاد می‌گیریم! خیلی هم عالی!

ولی این دور همی آداب نداره؟ قانون نداره؟ رسم و رسوم نداره؟ 

نه دوره همیِ مجازی، هر دور هم بودنی منظورمه.


یه استادی داشتیم، آمار و احتمال درس می‌داد،

همون استادی که صد، صد و پنجاه نفر باهاش آمار داشتن و کلاساش تالار تشکیل میشد

همیشه وسط درس دادناش یه زمان کوچیکی رو اختصاص میداد برای منبر!

یکی از منبراش راجع به همین که چی بشه بود

یهو پرسید برق خوندید که چی بشه؟ چرا اون گرایش نه این گرایش؟ اصن چرا اینجا؟

اومدید تهران که چی بشه؟ دارید میرید اون ور آب که چی بشه؟ موندید که چی بشه؟ 

برمی‌گردید که چی بشه؟


پارسال، ینی سال آخر کارشناسی، یه درسی داشتم به اسم حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام؛

این درسو صرفاً از روی علاقه و کنجکاوی مازاد بر واحدام برداشته بودم و

اتفاقاً یکی از جلسه‌ها بحثِ فضای مجازی و پست و وبلاگ و لایک و کامنت بود. 

بحث آزادی بیان!

اینکه آیا ما حق داریم هر چیزی که دلمون میخواد بگیم و بنویسم و نظر بدیم؟

اصن حق داریم هر چیزی رو هر کی نوشته بخونیم؟

خیلی دوست داشتم شما هم اونجا بودید یا می‌تونستم فیلمی صدایی از اون جلسه تهیه کنم...


8 سال سابقه‌ی وبلاگ‌نویسی اونم برای منِ بیست و سه ساله‌ی کم تجربه، کم نیست

این 8 سال برام پر از تجربه‌های تلخ و شیرین بوده و 

اگه یه روز فرصت و امکانشو داشته باشم یه کتاب می‌نویسم با عنوان فرهنگ وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی،

یا مثلاً حقوق متقابل نویسنده و خواننده...

من نوشتن رو دوست دارم، با نوشتن آروم میشم، آرامش حق منه، پس این آرامش رو از من نگیرید...


+ بقیه حرفام بمونه برای بعد...

۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

در واقع جزوه جای شکر گزاریه؟! 

جزوه جای درآوردن چش و چال ملته در واقع؟!!!

voice در واقع?!!

من جزوه ننوشتم, این با اون سنش voice?!!!

من میانترم از 30, 1 گرفتم, این اون وقت, 30!!!

30 از 30؟!!

این بشر به روح اعتقاد داره یا نه!!!؟

داره یا نداره!!!؟



در واقع این بار به قول حافظ, یاد باد آن روزگاران یاد باد!!!

آن روزگاران که من جزوه که می‌نوشتم هیچ, با voice کاملش می‌کردم و یه عده دوربین!!! میاوردن فیلم‌برداری می‌کردن که مباداااااااااا نکته ای از نکات اون درسای کوفتی از دستمون دربره و جزوه ناقص تحویل ملت بدیم!!! بله عزیزان من, یاد باد آن روزگاران, اون جلسه آمار دکتر ن. که همین هم‌کلاسی محترم که دوربین میاورد, رفته بود انقلاب کتاب بگیره و 10 دقیقه دیر می‌رسید سر کلاس, اون وقت از روز قبلش اسمس داده بود صدای استادو ضبط کنم! تا مباداااااااااا نکته ای از نکات اون درسای کوفتی از دستمون دربره و جزوه ناقص تحویل ملت بدیم!!!

یاد باد آن روزگاران و این روزگاران هم یاد باد که یکی در میون کلاسارو پیچوندیم و جزوه ننوشتیم در واقع!!!

ولی به هر حال جزوه جای درآوردن چش و چال ملت نیست, 30 شدی که شدی, مبارکت باشه, این گفتن داره عایا در واقع اونم تو جزوه در واقع!!!

من که می‌افتم در واقع, بذار حداقل شب آخری خوش باشم در واقع!!!

من چرا انقدر پست میذارم این روزا در واقع؟!

درد و در واقع!!! 

بعداً نوشت: در واقع میانترم اولی از 30, 9 گرفتم, دومی از 20, 1 در واقع 

۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)