عکسنوشت ۱۳۷۶. اینجا پنجسالمه. ایشونم که تصویرشو بهشکل هنرمندانهای سانسور کردم برادرمه؛ حضرتِ صاحبِ ماکسیمم تگِ پستهای فصل سه. به رسم دیرین، من از هر کی تو پستام اسم ببرم تگش میکنم و آمار تگهام تا این لحظه نشون میده تو این وبلاگ ایشون در صدر جدوله. و با اینکه سر هیچی باهم تفاهم نداریم و سر هر چی باهم اختلاف نظر داریم، ولی در مواقع لزوم هوای همو داریم. یکی از موارد لزوم کارت متروی مشهد بود که اومدنی ازش گرفتم :دی
یادآوری میشود: این پست و این پست
محتوای این پست (پست ۱۳۷۶):
مقدمه
بخش اول: بدبختیهای قبل از سفر
بخش دوم: سفر به روایت پستهای اینستاگرام
محتوای پست بعد (پست شنبۀ بعدی):
جزئیات سفر شاملِ
بخش اول: دوشنبه عصر: حرکت از تبریز به سمت تهران، با قطار
بخش دوم: سهشنبه صبح تا شب: در شریف، توی سالن مطالعۀ دانشکده
بخش سوم: سهشنبه شب: حرکت از تهران به سمت مشهد، با اتوبوس
بخش چهارم: چهارشنبه، ۲۰ آذر، صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی
بخش پنجم: چهارشنبه شب تا پنجشنبه صبح: توی حرم
بخش ششم: پنجشنبه صبح تا شب: در دانشگاه فردوسی
بخش هفتم: پنجشنبه شب تا جمعه شب: توی حرم و بازارهای حوالی حرم!
بخش هشتم: جمعه شب: حرکت از مشهد به سمت تهران، با اتوبوس
بخش نهم: شنبه، ۲۳ آذر، صبح تا ظهر: علاف کارهای اداری در بنیاد سعدی
بخش دهم: شنبه ظهر تا عصر: در فرهنگستان
بخش یازدهم: شنبه عصر تا شب: باغ کتاب
بخش دوازدهم: دورهمی با دوستان و بازگشت.
مقدمه
یک. طبق برنامه، آذرماه شنبهها پست میذاشتم و عذرخواهم بابت تأخیر این هفته. درگیر سفر بودم و هستم و نتونستم شنبه آماده کنم پست رو. دلیل دیگۀ تأخیرم هم این بود که عکسهای وبلاگم نه با نت گوشیم و نه با مودم آپلود نمیشن و کلاً پیکوفایل برام باز نمیشه و منتظر بودم حل بشه این مشکل. تا الان که حل نشده و دیگه مجبور شدم تو بیان آپلودشون کنم. از اونجایی که پیکوفایل و بلاگاسکای سرور مشترک دارن، وبلاگهای بلاگاسکای هم حتی باز نمیشن.
دو. تعداد کامنتهای هفتۀ گذشته زیاد و محتواها متنوع بود. امیدوارم همه رو جواب داده باشم. اگر پیام کسی بیجواب مونده بگه لطفاً. سه نفر بدون وبلاگ بودن و ایمیلی جواب دادم. یه نفر آدرس اینستامو پرسیده بود، یه نفر برام شماره موبایل و یه نفرم آیدی تلگرام گذاشته بود که عذرخواهی میکنم بابت بیجواب موندن این پیامها. از ارتباط تلفنی، تلگرامی و اینستایی و در کل از ارتباط خارج از چارچوب وبلاگ معذورم.
سه. بابت اعتمادتون و اینکه برخی از دوستان شماره تلفن و آیدی تلگرامشون رو در اختیارم گذاشتن که بیشتر در ارتباط باشیم بینهایت ممنون و قدردانم. اما واقعیتی هست که شاید دوستان جدید از آن آگاه نباشن و آن اینکه من از ابتدای دوران بلاگریم تا امروز همهٔ تلاشم رو کردم که ارتباطم با دوستان وبلاگیم در چارچوب وبلاگ و کامنت باشه نه فراتر. دلیل این کارم هم اینه که ممکنه یه روزی به هر دلیلی وبلاگ و وبلاگنویسی رو رها کنم و ارتباطم رو با دوستان مجازیم قطع کنم. من وقتی وبلاگم رو ترک میکنم که قبلش تصمیم گرفته باشم شما رو ترک کنم. اگر ایمیل و شماره و اینستا و تلگرام و کانالهای ارتباطی دیگهای با شما داشته باشم، ترک وبلاگ دیگه معنی نداره. یه همچین موقعی باید این راههای ارتباطی رو هم غیرفعال کنم و خب این برای کسی که بیشتر از ده ساله شمارهش همینه و بیشتر از ده ساله ایمیلش همینه و هر چی که داره از اول همونه، سخته اونارم غیرفعال کنه و باعث دردسر میشه که شماره و ایمیلی که به دانشگاه و جاهای رسمی داده رو چون دوستان مجازیشم دارن بندازه دور. حالا چرا یه شماره یا ایمیل مخصوص برای وبلاگم ندارم؟ چون اولاً با توسعهٔ روابط و افزایش راههای ارتباطیم با هر بنی بشری مخالفم. ثانیاً هر چی رابطهٔ من و شما عمیقتر و وسیعتر بشه جدا شدنمونم سختتر میشه. هر چی بیشتر به هم نزدیک بشیم دور شدنمون سختتر میشه. هر چی رشتههایی که ما رو به هم متصل کرده قویتر و تعداد رشتهها بیشتر باشه پاره کردنشون سختتر میشه. به زبان سادهتر، من هر چقدر شبکههای ارتباطیم با دوستانم کمتر باشه، در آینده راحتتر میتونم ازشون جدا بشم. و ثالثاً شماها معمولاً میذارید میرید. یهو غیبتون میزنه. تجربۀ چندین سالهم میگه خوانندۀ ثابت یه افسانه است. و من نمیخوام کسی که میدونم مهمون یکی دو روز وبلاگمه شماره و ایمیل و آیدی و کلی اطلاعات دیگه رو بذاره تو جیبش ببره، که هر وقت لازمم داشت دوباره بهراحتی بیاد سراغم. این حس خوبی بهم نمیده.
چهار. برای پست قبلی، کامنت گذاشتین که کنفرانس رفتن آخه انقدر شور و شعف داره؟ والا من شور و شعف خاصی تو پست قبلی نمیبینم، ولی در کل اگه آرشیو وبلاگمو مرور کرده باشید میبینید که من معمولاً کماهمیتترین وقایع پیرامونم رو سوژۀ وبلاگم میکنم و با ذوق زایدالوصفی برای مخاطبم تعریف میکنم و این از ویژگیهای منه.
پنج. در راستای پست قبل، راجع به پروژهها و پکیجها پرسیدید و خواستید بیشتر توضیح بدم. چون اسفندماه کنکور دارم تا اون موقع کارو تعطیل کردم. اگر عمری باقی بود، یادم بندازین بعد از کنکورم بیشتر توضیح بدم. فعلاً خودمم کار نمیکنم.
شش. این پست تقدیم میشود به خوانندۀ متولدِ شمارهاش، ۱۳۷۶، سرکار خانومِ بهارۀ ۶ (این شیشو توافق کردیم بذاریم که با بهارههای دیگۀ وبلاگم اشتباه نگیرم؛ اون وقت بعدِ توافق ما بهارههای دیگه غیبشون زد. وقتی میگم خوانندۀ ثابت یه افسانه است نگین نه.)
هفت. این پستِ هلما رو بخونید. راجع به من نوشته. کامنتهای پستشو که خوندم دیدم عجب دل پُری از پستام دارید :دی
هشت. این پستِ آرزو رو هم بخونید. دانشجوی مشهده. برای پست قبلی کامنت گذاشته بود که اجازه هست یواشکی بیام تو کنفرانس بشینم ارائهتو ببینم؟ گفتم چرا یواشکی؟ یه کم زودتر بیا قبل کنفرانس همو ببینیم چند ساعتی باهم باشیم. یکی از جغدای میماجیل رو هم بهش هدیه دادم.
جغد میماجیل چیست؟
تو کامنت اول این پست حریر توضیح دادم چیست.
عنوان ینی چی؟
عنوان یه ضربالمثله و در مواقعی بهکار میره که یه سری بدبختیها و گرفتاریها پشت سر هم اتفاق میافتن. سه پلشت، یه اصطلاح توی قاپبازیه. وقتی گودی همۀ قاپها (قاپ، استخوان مچ پای گوسفنده) به سمت بالا باشه میگن سه پلشت اومد یا طرف بز آورد. حالا چرا سه پلشت؟ بعد از خواندن پست حاضر، خواهید فهمید چرا سه پلشت و حتی اذعان خواهید کرد که سه پلشت خیلی کمه و عنوانو عوض کنم بذارم سی پلشت. یا حتی سیصد پلشت. پلشت اینجا بهمعنی مصیبت و بدبختیه.
بخش اول: بدبختیهای قبل از سفر (وقایع اتفاقیۀ شنبه و یکشنبه و دوشنبۀ هفتۀ گذشته)
پلشت اول:
از دیماه، برای کارتای بانکی باید رمز دوم پویا یا یهبارمصرف گرفته باشیم. قبل از سفر و قبل از اینکه دستمزد بچهها رو پرداخت کنم رمز دوم یهبارمصرف یکی از کارتامو (اسمشو میذاریم کارت شمارۀ یک) فعال کردم ببینم چجوریاست. ینی من کل روزو با ارورای عجیب و غریبش درگیر بودم. آخرش اپشو پاک کردم دوباره نصب کردم درست شد. جز کارت خودم رمز دوم رو برای چهار تا کارت دیگه از همین بانک شمارۀ یک هم فعال کردم که دو تاشون بدون خون و خونریزی فعال شدن و تراکنش هم انجام دادم دیدم کار میکنه. ولی برای کارت خودم و دو تای دیگه از کارتا اعصابم رنده شد. آخرشم رمز دوم یکی از کارتا فعال نشد که نشد. گفتم برن دوباره از عابر بانک کد فعالسازی بگیرن دوباره نصب کنن شاید درست شد.
پلشت دوم:
در ساعات پایانی مهلت ثبتنام کنکور دکتری، داشتم با کارت بانک شمارۀ یک که توش به اندازۀ هزینۀ ثبتنام پول مونده بود هزینه رو پرداخت میکردم که دیدم ارور میده که تراکنش شما قبلاً تعیین تکلیف شده است. منظورشو متوجه نشدم. رفرش هم که کردم گفت توکن منقضی شده است. بازم منظورشو متوجه نشدم. پوله رو از کارتم کم کرده بود، ولی کد پیگیری ثبتنامو نداده بود. پس ثبتنام ناموفق بود. آیا باید دوباره ثبتنام میکردم؟ با کدوم پول آخه؟ تا واپسین دقایق، تا دمدمای دوازده! صبر کردم و پولو به حسابم برگردوندن و ثبتنام صورت گرفت.
پلشت سوم:
از بانک شمارۀ دو (این با بانک پلشت اول و دوم فرق داره) زنگ زدن گفتن نمیدونم حسابت بسته شده، سپردهت باطل شده، قراردادت فسخ شده یا یه همچین چیزی. درست متوجه نشدم چی میگن. کلاً من وقتی با کارمندای بانک صحبت میکنم کأنّه پیرزن بیسواد زنبیل به دستی هستم که اولین باره از روستا به شهر اومده. گفتن هفتۀ دیگه که همون هفتۀ قبل باشه بیا بانک. گوشیو که قطع کردم، پیامک ابطال یه چیزی اومد. بعد پیامک واریز مبلغ نهچندان ناچیزی اومد تو کارتم. دیدم هر چی سپرده داشتم انتقالش دادن به کارتم. با بهت و حیرت زل زده بودم به گوشیم که دیدم مبلغ مذکور رو برداشتن. همچنان مبهوت بودم. بعد یه هزاری دیگه هم برداشتن. و همچنان مبهوت بودم که ینی چی. اپ بانک مذکور (الکی مثلاً برای اینکه تبلیغات نشه اسم نمیبرم :دی) رو باز کردم دیدم میگه چون چند بار رمزتو اشتباه زدی نام کاربریت غیرفعاله. رمزمو درست میزدما، اولین بارمم بود رمزو وارد میکردم و نمیدونم چرا میگفت چند بار اشتباه وارد کردی. گفتم خیله خب، فراموش کردم رمزو. فراموشی رو زدم و شمارۀ حسابو وارد کردم رمزو پیامک کنه. گفت همچین حسابی وجود نداره. بیخیال اپ شدم.
پلشت چهارم:
صبح بعد از انتشار پست قبل، پای لپتاپ بودم، صبونه میخوردم و در حال پرداخت هزینۀ مقاله و کنفرانس و خرید بلیت تهران و مشهد بودم. کارت شمارۀ یک که خالی بود. دومی هم ارور میداد که حساب متصل به کارت نامتعبر است. منظورشو متوجه نشدم مثل همیشه. بابا داشت رد میشد از جلوی اتاقم، پرسید چته، این چه قیافیهایه؟ مشکلم رو براش تبیین کردم و با کارت بابا هزینۀ مقاله پرداخت شد و دیگه بلیتا رو نگهداشتم کارت خودمو درست کنم بخرم.
پلشت پنجم:
هفتونیم صبح، بعد از پرداخت هزینۀ مقاله، کتابایی که توی پست ۱۳۷۳، از کتابخونه امانت گرفته بودم رو گذاشتم تو کیفم و شال و کلاه کردم سمت کتابخونه مرکزی. سمت چهارراه لاله. باید میرفتم آبرسان که از اونجا سوار اتوبوس ۱۴۴ بشم برم لاله. همیشه فکر میکردم لاله هم مثل شهناز و منصور از اسامی قبل انقلاب خیابوناست و تو ذهنم دنبال اسم جدیدش بودم. اتفاقی دیدم یه جا رو تابلو نوشته شهید اشرفی لاله. احتمالاً اینجا قدیما اسم دیگهای داشته و حالا دلیل جا افتادن اسم جدیدش که اسم شهیده اینه که شبیه اسمای قبل انقلابه. وگرنه کم پیش میاد اسم شهید رو بذارن رو خیابون و همه همونو بگن. همه لابد مثل من فکر میکنن لاله هم مثل شهنازه. گوگل کردم ببینم شهید اشرفی لاله که بوده و چه کرده. اهل تبریز بوده. لاله هم اسم یه روستا نزدیک تبریزه. توی تیم شهید چمران بوده و سال شصت تو آبادان شهید شده. رفتم تو فولدر آهنگا و کلیدواژۀ پاییزو زدم و آهنگای پاییزیمو پلی کردم. شاگرد راننده یه کارت دستش بود و برای کسایی که کارت نداشتن و پول نقد میخواستن بدن کارت میزد. قبلاً دعوا بود سر همین کارت و پول نقد. این پلشتیش کجا بود؟ اونجا که موقع سوار شدن پام خورد به پله و کبود شد.
پلشت ششم:
کتابا رو تحویل دادم و کتابای جدیدی که میخواستم رو نداشتن. گفتن کارتت سراسریه و میتونی بری از کتابخونههای دیگه بگیری. اینایی که من میخواستم تو کتابخونههای دیگه بودن. یکی تربیت بود یکی رشدیه یکی علامه که فقط تربیت رو میشناختم.
پلشت هفتم:
نهونیم وقتِ دندونپزشکی داشتم و چشمم مدام به ساعت بود. جلوی کتابخونه دوباره سوار اتوبوس ۱۴۴ شدم برگشتم آبرسان. از نزدیکیای مطب دندونپزشکه رد شدما، ولی چون همیشه از آبرسان میرم اونجا، عین اسکولها با اتوبوس از اون سر شهر برگشتم این سر شهر که دوباره با مترو برم اون سر شهر. برای کارت دومم رمز یهبارمصرف نگرفته بودم. حالا یکی نیست بگه تو اول مشکل غیرفعال شدن کارت و حسابتو حل کن بعد رمز یهبارمصرفم میگیری. از عابربانک کد فعالسازی رو گرفتم و سوار مترو شدم سمت دندونپزشکی. یه ربع به ده رسیدم.
پلشت نیست این:
چارلی و کارخانۀ شکلاتسازیو دیدین؟ یه جا تو یه سکانسی بابای چارلی که دندونپزشکه دندونای چارلیو بررسی میکنه و با شگفتی میگه همهشون سالمن. این دندونپزشک منم با همون دقت داشت تکتک دندونامو بررسی میکرد و در پایان با شگفتی گفت همهشون سالمن. این اولین بار بود همچین حرفی از یه دندونپزشک میشنیدم و سابقه نداشت برم مطب دندونپزشکی و دهنم سرویس نشه و چندصد تومن پیاده نشم بابت ترمیما و پر کردنا و عصبکشیا. حالا میگفت همهشون سالمن و نیازی به ترمیم هیچ کدوم نیست. به ذوق و شکرانۀ این موفقیت رفتم فروشگاهی که نزدیک مطب بود و برای خودم قاقالیلی خریدم. شش تا ویفر مغزدار کوکو و چهار تا فان کیک درنا. سیزده تومن موجودی توی اون یکی کارت هم خالی شد بهسلامتی.
پلشت هشتم:
بعد از دندونپزشکی رفتم بانک شمارۀ سه، رمز یه بار مصرف یه کارت دیگه رو فعال کنم. کارته مال خودم نبود. برای اون یکی بانکها از عابربانک هم میشه کد رو گرفت و حتی بانک شمارۀ یک با اپش کد رو داد، ولی این بانک میگفت کارت مال هر کیه خودش بیاد توی بانک نوبت بگیره فرم پر کنه کد فعالسازی بدیم.
پلشت نیست این:
یه خانوم، روی ویلچر برقی جلوی بانک شمارۀ سه نشسته بود و نمیتونست بره تو. بانک پله داشت و نمیتونست با ویلچر از پله بره بالا. هم عجله داشتم برم کتابخونه هم نمیتونستم خانومه رو به حال خودش رها کنم. میخواست از کارت هدیۀ تاریخ انقضا گذشتهش پول برداره بریزه تو کارتش و نیاز بود که یه سری فرم پر کنه. کارمندای بانک وقعی نمینهادند به خانومه. فرم رو از کارمنده گرفتم و بردم بیرون بانک و برای خانومه پر کردم. وقتی اسمشو گفت گفتم عه منم نسرینم. فرمو بردم دادم به کارمند بانک و عملیات انجام شد.
پلشت نهم:
با کارت بانک شمارۀ دو رفتم از عابربانک پول بگیرم؛ همون چیزی که صبح موقع پرداخت هزینۀ مقاله گفته بود رو گفت. گفت غیرفعاله، پول نمیدیم بهت. گفتم لااقل بذار کارتبهکارت کنم تو اون یکی کارتم. گفت حسابت غیرفعاله، کارتبهکارتم نمیشه.
پلشت دهم:
هشدار: این پاراگراف دخترانه است. آقایان با احیاط بخونن؛ یا اصن نخونن. کتابخونۀ تربیت رو پیدا کردم و کتابا رو گرفتم و بدوبدو برگشتم که عصر وقت آرایشگاه دارم. خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم و ابروهام برگشته بودن به تنظیمات کارخانه. قیافهم باب میل این حاج خانومایی شده بود که دنبال دخترِ دستبهچشموابروشوننزده هستن برای پسراشون و خب تو این دوره زمونه هم کم پیدا میشه همچین عنصری. تا رسیدم دیدم خانوم آرایشگر (همون که وقتی موقع بند انداختن نخه پاره میشه میگه هر کی شوهرش بیشتر دوستش داشته باشه نخش تندتند پاره میشه) پیام داده که حالم خوب نیست و اگه میشه بمونه فردا. با اینکه دلم نمیخواست بمونه برای فردا، چون پسفردا میخواستم برم تهران و فردا رو لازم داشتم برای جمع و جور کردن وسیلههام و کارای بانکی، ولی چارهای نداشتم و گفتم باشه بمونه برای فردا. این سری برخلاف همیشه نخه یکی دو بار بیشتر پاره نشد. نکنه شوهرم دیگه دوستم نداره؟ :دی وای نکنه مراد سرم هوو آورده؟ (من اگه آرایشگر بودم همیشه نخ بیکیفیت استفاده میکردم دل خانوما الکی خوش بشه به پاره شدنش. والّا!).
پلشتی که پلشت نشد:
بعد از بهروز کردن صورتم، خوشگل و خوشحال و خندان داشتم برمیگشتم خونه و داشتم از اتوبوس پیاده میشدم که یه دختره زد رو شونهام گفت زیب کولهت بازه. برگشتم دیدم اتفاقاً اون قسمت کوچیکش که گوشی و کارتا و کیف پولمو میذارم بازه. همه چی سر جاش بود. زیپشو بستم و ضمن تقدیر و تشکر پیاده شدم.
پلشت نیست این:
بانک شمارۀ دو پیام داد گفت میدونیم چند روزه با کارت و حسابت درگیری و پوزش میطلبیم. بعد دوباره رفتم از عابربانک پول بگیرم ببینم درست شده و پوزش میطلبه یا پوزش خالی میطلبه. درست شده بود و بهم پول داد. حتی رمز دوم یهبارمصرفم هم درست شد و باهاش بلیت گرفتم.
پلشت یازدهم:
صبح روزی که عصرش قرار بود برم تهران، شال و کلاه کردم سمت بانک شمارۀ دو. همون که زنگ زده بودن گفته بودن هفتۀ بعد بیا بانک. حالا هفتۀ بعد بود و باید میرفتم بانک. داشتم حاضر میشدم برم. بابا داشت روی کیس یکی از دوستاش ویندوز نصب میکرد. از اونجایی که کامپیوتر تو اتاق منه، منم درگیر موضوع بودم. دوستش درایورای کامپیوترشو گم کرده بود. همینجوری که داشتم حاضر میشدم، گوگل میکردم درایورهای لازم بعد از نصب ویندوز. چون هنوز درایور شبکه نصب نبود، خودش نمیتونست گوگل کنه. داداشم درایورا رو روی فلش آورد. ولی از اونجایی که درایور یواسبی نصب نبود فلش رو هم نمیتونست بخونه. باید میزدیم روی دیویدی. دیویدی نداشتیم. سیدی درایور لپتاپمو نمیدونستم کجا گذاشتم. داداشم مال خودشو آورد. یواسبی عقبی درست شد. ولی جلویی کماکان فلش رو نمیشناخت.
پلشت دوازدهم:
لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم که برم. مدارک بانکی رو هم برداشتم. بعد هر چی دنبال کیفی که کارتای بانکی و کارتای شناساییم توشه گشتم نبود که نبود. زیر تخت و توی کمد لباس و کتابخونه و توی کیفا و جیبا و همه جا رو گشتم و نبود. مطمئن بودم که بیرون گمشون نکردم؛ چون شب که رسیدم خونه بابا گفت قبض برق اومده و من گفتم با دیجیپی من بدیم امتیازشو من بگیرم. بعد چون شمارۀ کارتمو حفظ نیستم قشنگ یادمه کارتمو آوردم هم بابا به حسابم پول بریزه هم قبضا رو بدم. پس توی خونه گم شده بود. آشپزخونه رو گشتم، توی یخچال، توی کابینتا، زیر مبل و میز و هر جا که به عقل جن هم نمیرسید. حتی توی پرینتر! حتی توی سطل آشغال. دیگه بابا هم همگام با من داشت میگشت. ناامید شدم و لباسامو عوض کردم که بمونم خونه و نرم بانک. بعد یادم افتاد کارت ملی و دانشجویی و گواهینامه و مترو و کلی کارت دیگه هم بین اونا بود و چجوری بدون اینا برم تهران. دوباره بلند شدم به جستوجو ادامه دادم و هر جارم که بابا میگشت میگفتم اونجا رو قبلاً گشتم نیست نگرد. صبح میخواستم برم بانک و حالا ظهر شده بود. بابا یه بار دیگه اومد سراغ میزم. مقالهها و پایاننامهمو بلند کرد گفت اینجا نیست؟ اونجا بود. روی میزم؛ لای پایاننامهم.
پلشت سیزدهم:
زنبیلمو برداشتم و چونان پیرزن بیسوادی که اولین باره اومده شهر و اولین باره پاشو گذاشته بانک رفتم گفتم زنگ زده بودید گفته بودید بیا، منم اومدم. خودمو که معرفی کردم گفتن آهان. برو باجۀ دو. باجۀ دو کسی نبود، رفتم باجۀ یک. گفت صبر کن مسئول باجۀ دو بیاد. تو اون فاصله که داشتم صبر میکردم یه خانوم زنبیلبهدست :دی اومد از مسئول باجۀ شمارۀ یک یه چیزایی راجع به رمز یهبارمصرف پرسید. مسئول باجه از ما هم زنبیلبهدستتر بود. با تردید جواب میداد و در واقع بلد نبود. به خانومه گفتم خانوم من نصب کردم و بلدم بیا یادت بدم. تو اون فاصله که صبوری میکردم مسئول باجۀ شمارۀ دو بیاد، از خانومه خواستم اپ رو دانلود کنه. گفت نت ندارم. گفتم همراه اول داری؟ گفت آره. گفتم با کد ستاره ۱۲۱ ستاره ۲ ستاره ۱ مربع صدوپنجاه مگابایت یکساعته بگیر. گفت چجوری؟ گفتم بدید من بگیرم. گرفتم براش دانلود کردم و نصب کردم و بعد رفتیم عابربانک کد فعالسازی هم گرفتم براش و تو اون فاصله که داشتم براش ثبتنام میکردم مسئول باجۀ یک و دو هم داشتن کارای منو انجام میدادن. به خانومه گفتم باید برای اپتون رمز بذارید. رمز باید حروف انگلیسی بزرگ و کوچیک و عدد و کاراکتر غیرعددی و غیرحرفی (علامت سؤال و تعجب و اینا) میبود. گفتم اسمتون چیه؟ گفت معصومه. گفتم پس رمزتونو گذاشتم شماره موبایلتون بعدش ام کوچیک بعدش بهعلاوه بعدش ام بزرگ. خانومه گفت انگلیسی بلد نیستم. ام کوچیک و بزرگ نمیدونم چیه. گفتم رمز اپ باید حرف انگلیسی داشته باشه. براش رو کاغذ m و M رو کشیدم و گفتم بچههاتونم بلد نیستن؟ گفت نه. گفتم حالا یه بار وارد اپ شید ببینم یاد گرفتید یا نه. سادهترین رمز ممکن رو براش گذاشته بودم. پس از تلاشهای فراوان تونست. امیدوارم بعداً هم بتونه و یادش نره. خانومه تشکر کرد و کلی دعا کرد و گفت ایشالا نینیم نجه الییم دردینه توشمیسن. ینی به درد چی کار کنم دچار نشی. معادلش میشه هیچ وقت کاسۀ چه کنم دستت نگیری. که تو دلم گفتم یکی از همین کاسۀ چه کنما چند ساله که دستمه. خدافظی کرد و رفت. یادم رفت بگم دادۀ گوشیشو خاموش کنه. اینترنتش یهساعته بود. امیدوارم بچههاش اینو بلد باشن حداقل. بعد رفتم به مسئول باجه گفتم حساب من چی شده؟ گفت داریم فرمها و اسم سپردهها رو عوض میکنیم. نفهمیدم ینی چی، پرسیدم خب من الان چی کار کنم؟ یه سری فرم داد برای امضا. از اون ور مامانم زنگ میزد که کجایی بیا خاله اومده براش رمز یهبارمصرف نصب کنی، از اون ور پاورپورینت مقاله رو آمده نکرده بودم و عصرم راهی تهران بودم. با عجله فرمایی که کارمند بانک گذاشت جلوم رو امضا کردم و برگشتم خونه. حتی یک خط از هفت هشت صفحه فرم رو هم نخوندم. بعد همیشه اینایی که تندتند سر عقد دفتر عاقدو امضا میکردن رو مسخره میکردم که چرا نمیخونن و فقط امضا میکنن. سؤال پایانیم از کارمند بانک این بود که الان فقط فرما عوض شد و همه چی برگشت به حالت قبل؟ گفت آره. گفتم پس خسته نباشید و خدافظ. بدوبدو برگشتم خونه رمز یهبارمصرف خاله رو نصب کنم که عمهم زنگ زد که قبض گاز اومده. ینی میخواستم وسط خیابون گریه کنم از حجم کارایی که قبل از سفر داشتم. به هزار تا کار نکرده که موعدشون تا عصر یا تا شب بود فکر میکردم. که متوجه شدم یه آقایی از مسیر بانک تا نزدیکیای خونه با منه. سرعتمو کم کردم دیدم سرعتشو کم کرد. سرعتمو بیشتر کردم دیدم اینم سرعتشو بیشتر کرد. مطمئن شدم قصد مزاحمت داره. سر چهارراه مسیرمو عوض کردم. اونم مسیرشو عوض کرد و نزدیک شد یه چیزی گفت. درست متوجه نشدم. شبیه درخواست شماره بود یا چند دقیقه صحبت جهت آشنایی بیشتر. فقط همینو کم داشتم تو اون شرایط. وقعی ننهادم بهش.
پلشت چهاردهم:
رمز یهبارمصرف خاله فعال شد، ولی هر کاری کردم رمز شوهرخاله فعال نشد که نشد. همون بانک بودا. ولی نشد که نشد. گفتم حالا قبضاتونو با همین کارته که رمزش فعاله بدید، اونم بعداً یه کاریش میکنیم.
پلشت پانزدهم:
از بانک برگشتم گوشیمو زدم به شارژ که پر بشه تو قطار بیشارژ نمونم. چراغ شارژ گوشیم روشن نشد. پریزو عوض کردم، روشن نشد. سیمو عوض کردم، روشن نشد. فهمیدم کلهش سوخته. به اون کلهش چی میگن؟ تو گوگلم کلّه نوشته. فستشارژ هم بود تازه. سوخت دیگه. گفتم حالا چی کار کنم؟ درست موقعی که دارم میرم سفر! شارژرم میسوزه. بابا گفت شارژر یکی از ماها رو ببر. گفتم ولتاژ و آمپر هر گوشی متفاوته. زنگ زدم جایی که گوشی رو ازش خریده بودم. اول پرسیدم کلۀ شارژر گوشی مدل آریا الان قیمتش چنده؟ گفت شصت تومن. گفتم این فلان ولته، شارژرای دیگه پنج ولتن. آمپراشونم متفاوته. میتونم از اونا استفاده کنم؟ یه چیزی گفت و یه سری دلایل آورد در جواب آره یا نهش که چون به نظرم اشتباهه اینجا نمیگم که منحرف نشین. دیگه فرصت خرید هم نبود و گفتم یه چند روز با پاوربانک سر کنم برگردم ببینم چی میشه.
پلشت شانزدهم:
تو ماشین، تو مسیر راهآهن با پیششمارۀ مشهد زنگ زدن که چی شد پاورپوینت؟ چرا ایمیل نکردی؟ گفتم الان نت ندارم. دروغ نگفتم. ولی حقیقت این بود که پاورپوینتم آماده نبود. گفتم تا شب میفرستم. گفتن تا شب بفرستیا. گفتم چشم میفرستم.
پلشت هفدهم:
تو راهآهن تبریز کیفمو از گیت رد کردم. رفتم برش دارم، سرباز اومد گفت رئیس کارت داره. رفتم پیش رئیس!. پرسید تو کولهت چیه؟ مات و مبهوت نگاش میکردم که ینی چی تو کولهم چیه که ادامه داد: وسیلۀ برقی توشه؟ گفتم آره خب لپتاپ توشه. گفت پس برو.
پلشت هجدهم:
نگاه به ساعت مچیم کردم. دیدم روی نهونیم گیر کرده. بله، صبح باتریش تموم شده و نهونیم جان به جانآفرین تسلیم کرده. درش آوردم. چون دقیقاً وقتی ساعتت باتری نداره همه ازت ساعتو میپرسن.
پلشت نوزدهم:
تو قطار بابا زنگ زده یادآوری میکنه که پاورپوینت رو بفرستم. گفتم باشه مرسی که یادم انداختی. خدافظی که کردم، دیدم واقعاً توانایی درست کردن پاورپوینت رو ندارم. آنچنان خسته بودم که از وقتی که سوار شدم خوابیدم تا خود صبح. این آخرین خواب راحتم تا یک هفته بعد بود.
پلشت بیستم:
خانوم همکوپهای داشت راجع به پسرای دوقلوش که یکی مهندسی شیمی میخونه و یکی برق صحبت میکرد. بهنظرم اسم یکیشون هادی بود، یکیشون مهدی. وقتی تلفنی با خواهرش حرف میزد این اسما رو گفت. گفتم شاید اسم پسراشه. داشتیم راجع به دندون و دندونپزشکی حرف میزدیم. تو حرفاش اسم آکسارو آورد. اسم یه قرصیه. اولین بار که اسمشو شنیده بودم چند سال پیش بود. بعد از اون نشنیده بودم تا اون شب، از اون خانوم. وقتی گفت دکتر برای دندون پسرم آکسار تجویز کرده بود، وقتی اسم آکسارو شنیدم یهو انگار حجم عظیمی از خاطرات زنده شدن و از قبر درومدن و هجوم آوردن سمتم. دلم تنگ شد.
پلشت نیست این:
یکی از همکوپهایام یه خانوم پیر بود که برای دخترش کلی چیزمیز آورده بود تهران. بارش سنگین بود. خواستم کمکش کنم تا دم در تاکسیا. دامادش اونجا منتظرش بود. گفتم بدید یکیو من بردارم. یه بقچه داد دستم. گفتم چیه؟ گفت خرمالو. گذاشته بود تو جعبه، پیچیده بود لای روسری. وای اگه یکی منو با این بقچه تو راهآهن میدید تا سالیان سال سوژۀ خنده میشدم. خودمم خندهم گرفته بود.
پلشت بیستویکم:
رسیدم تهران، مستقیم رفتم شریف. گفتم تا شب شریف میمونم، شب راه میافتم سمت مشهد. نگهبان دانشگاه کارت دانشجویی خواست. گفتم فارغالتحصیل شدم. سرباز بود. گفت مهمان راه نمیدیم. گفتم مهمان نیستم که فارغالتحصیلم. گفت برو اتاق نگهبانی با رئیس صحبت کن. شمارۀ دانشجوییمو به رئیسش گفتم گفت برو اشکالی نداره.
پلشت بیستودوم:
نشستم تو سالن مطالعه و اپ علیبابا رو باز کردم برای مشهد بلیت بگیرم. سی امتیاز داشتم. سی امتیاز معادل با سه میلیون بلیت خریداری شده توی نمیدونم چند ماه اخیره. این امتیازا رو میتونستم به تخفیف بلیت اتوبوس تبدیل کنم. چون همیشه با قطار میرم میام، امتیازام هیچ وقت به دردم نمیخوردن. تصمیم گرفتم از تهران با اتوبوس برم مشهد و امتیازامو تبدیل به تخفیف کنم. اپو که باز کردم دیدم امتیازامو صفر کرده. چرا؟ چون امتیازا انقضاشون شش ماهه. تو این شش ماه اگه استفاده کردی، کردی. نکردی دیگه میسوزونن. و سوزونده بودن.
پلشت بیستوسه:
تو سالن مطالعۀ دانشکدۀ سابقم نشسته بودم که با پیششمارۀ مشهد زنگ زدن. قبل از اینکه چیزی بگن گفتم من تازه رسیدم تهران و پاورپوینتم رو در اولین فرصت میفرستم. گفتن تا یه ساعت دیگه بفرست. گفتم چشم. درست کردن پاورپوینت دو ساعت طول کشید و من دو ساعت دیگه فرستادم.
پلشت بیستوچهارم:
نمیدونستم پاوربانکها دیر شارژ میشن. هفت ساعته زدم به برق. شصت بود، تازه صد شده. از یه آقای موبایلفروش پرسیدم مشکلش چیه؟ گفت چند آمپره پاورت؟ گفتم بیست. گفت ده دوازده ساعت طبیعیه طول بکشه.
بخش دوم: سفر به روایت پستهای اینستاگرام
یک. خبر جدید و هیجانانگیز اینکه دارم میرم تهران و بازم کیک و آبمیوهٔ توتفرنگی و آناناس دادن بهمون.
دو. تا شب اینجام، بعدشم میرم مشهد. دانشگاه مشهد کنفرانس دارم. همچین که پامو گذاشتم رو خاک تهران مسیرمو کج کردم سمت شریف. اول اومدم ببینم آیا همه چی سر جاشه یا عوض شده. بعدشم نشستم متن سخنرانیمو آماده میکنم برای کنفرانس. نایبالزیارهتونم هستم. چون فرصتم کمه، این دفعه دیگه به دوستام گفتم نخوان به جاشون جامعۀ کبیره و بقره بخونم. سورۀ کوثری، ناسی، عصری، صلواتی، یه همچین درخواستایی بکنین.
سه. شارژر گوشیم دیروز سوخت و به ملکوت اعلا پیوست. این یه هفته رو قراره با پاوربانک زنده بمونم. باتری ساعت مچیم هم دیشب تموم شد و روی نهونیم وایستاد و دیگه تکون نخورد. الانم یادم افتاد برای نودالیت، همون ماکارونیای آماده که سریع حاضر میشه، ظرف نیاوردم و باید برم بخرم. این یه هفته ده روزم معلوم نیست کجا چی قراره بخورم. بلیت مشهدم نگرفتم هنوز. دارم فکر میکنم چه ساعتی با چی برم بهتره. فعلا تو سالن مطالعهٔ دانشکدهٔ سابقم نشستم دارم صبونه میخورم خون به مغزم برسه.
برای دهِ شب بلیت اتوبوس گرفتم برای مشهد.
چهار. اتوبوس نیست که مهدکودکه. یه خانوم با دو تا بچهٔ یهساله و دوساله صندلی جلویی نشسته و فقطم یه بلیت گرفته. سه تا دختر هفت هشت ساله و یه پسر پنج شش ساله با دو تا بچه هم اون ور نشستن. یه دختره هم پتو انداخته رو زمین نشسته. دیگه از عقبیا خبر ندارم. همهشونم باهم فامیلن. یکی از بچهها پسرعموی اون یکیه. یکی دخترعمهٔ این یکیه. یه پسر و دختر هفت هشت ساله هم بودن که اونا سبزوار پیاده شدن تو عکس نیستن. اسمشون آریا و پریا بود. فکر کنم ایشالا یکی دو ساعت دیگه برسیم مشهد. سبزوارو یه ساعت پیش رد کردیم.
پنج. بالاخره رسیدم. اینجا ترمیناله و من الان دارم میرم اتوبوسا و متروشونو پیدا کنم سوار شم برم دانشگاه فردوسی. هواش خوبه و حتی میتونم بگم گرمه و امیدوارم این دو روز یه کم سرد بشه و حتی برف بیاد که این لباسای گرمی که با خودم آوردم به درد بخورن.
شش. دانشکدهٔ علوم دانشگاه فردوسی، سالن خواجه نصیرالدین طوسی. از صبح با یکی از دوستام همه جای دانشگاهو گشتم و بعدشم اومدم کنفرانس. الانم زنگ تفریحه و اومدیم بیرون کیک و چایی بخوریم بعد دوباره سخنرانی. ارائهٔ منم فردا هشت صبحه. قراره منم سخنرانی کنم برای ملت. از خستگی دارم شهید میشم.
هفت. ساعت هشتوربع. دم در دانشگاه منتظرم اتوبوس حرم بیاد سوارم شم برم زیارت. بعدشم همونجا بخوابم صبح دوباره برگردم همینجا. کماکان دارم از خستگی شهید میشم.
تازه الان راه افتادم سمت حرم. تو اتوبوسم. همین که برسم ضمن عرض سلام و ادب و احترام، یه شب به خیر به امام رضا میگم بیهوش میشم.
هشت. اون آهنگه رو شنیدین یه خوانندهٔ تاجیکی برای امام رضا خونده؟ همون که میگه شاه پناهم بده، خستهٔ راه آمدم. اون خستهٔ راه منم الان. لپتاپمو دادم امانتداری. از دانشگاه تا حرم یه ساعت راه بود.
نه. صبح ساعت پنجونیم، چتر نیاوردم، بارون میاد، و من در حال ایسلانماخم (= در حال خیس شدنم). میرم لپتاپمو از بابالرضا بگیرم برم دانشگاه. فقطم سه چهار ساعت تونستم بخوابم. اونم بهصورت نشسته.
ده. چه گفت آن خردمند مرد خرد، که دانا ز گفتار از بر خورد
رسیدم دانشگاه. ایشونم آقای ابوالقاسم فردوسی هستن.
یازده. دارم ارائه میدم مقالهمو. همه هم بادقت گوش میدن ببینن چی میگم.
دوازده. ناهارم دادن امروز. قیمه و جوجهکباب بود. قبل از اینکه جوجه رو بیارن عکسو گرفتم بعد دیگه یادم رفت از اونم عکس بگیرم. خودتون یه سیخ جوجه تصور کنید که کنار برنجه. برنجش خوشمزه بود ولی خورشتو دوست نداشتم. اون از آبمیوه و کیک قطار که نخوردم، اینم از خورشت امروز. آخه اینا چرا مشورت نمیکنن ببینن چی دوست داریم چی دوست نداریم؟
سیزده. ساعت هفت. اختتامیهٔ کنفرانس و عکس پایانی. از سمت راست سومی منم. روسری قرمز، کنار پالتوی قرمز.
دارم میرم حرم تا صبح دعاتون کنم. بعدشم پیش به سوی تهران.
چهارده. بورادا مرکز خرید آرمان دی (= اینجا هم مرکز خرید آرمانه). بلیتمو برای ساعت هفت گرفتم و امروز رو اختصاص دادم به مقولهٔ شیرین خرید.
پونزده. اینم از حُسن ختام سفر مشهد. چی دستمه؟ شام. مینیساندویچ، و حتی میشه گفت نینیساندویچ کالباس. من بیست ساله کالباس نخوردم. الان معدهم از تعجب شاخ درآورده نمیتونه هضم کنه قضیه رو. اصلاً نچسبید. پیش به سوی پایتخت.
شونزده. گرمسار نگهداشته برای نماز صبح. من از اینام که وقتی تنهان اغلب هندزفری تو گوششونه و یه چیزی گوش میدن. بعد چون شارژرم موقع اومدن سوخت و فقط پاور دارم و شارژ کردن پاور هم طول میکشه، از گوشیم به قدر ضرورت استفاده میکنم و آهنگ گوش نمیدم. در همین راستا، بلیتمو ردیف جلو گرفتم که از آهنگای راننده استفاده کنم. اومدنی که سلیقهم با راننده مشابه بود و بسی کیف کردم با آهنگاش. الانم از این عروسک جنابخان فهمیدم عه این همون اتوبوسیه که سهشنبه باهاش رفتم مشهد. بعد که رانندهها شیفتشونو عوض کردن و رانندهٔ سیبیلوی سهشنبه اومد پشت فرمون مطمئن شدم همون اتوبوسه. آهنگاشو که پلی کرد دیگه مطمئن شدم خود خودشه. عالیه. اصن انگار داره فولدر آهنگای تو گوشی منو پلی میکنه. الان حمید هیراد گذاشته.
هفده. چای لبسوز و لبدوز و لبریز قندپهلو. ساعت چهار بعد از ظهر، فرهنگستان، جلسهٔ تصویب واژههای علوم نظامی. دکتر حدادو میبینید؟ چهارونیم باهاش جلسه دارم. قراره گواهی پذیرش و ارائهٔ مقالهمو نشونش بدم کارت صدآفرین بگیرم ازش.
هیژده!. این چند روزی که تهرانم، اومدم بنیاد سعدی یا همون ولنجکی که معروف حضورتون هست و قبلا کلی عکس ازش نشونتون دادم. مشکل فعلیم کاپشن سفیدم بود که این چند روزی که مشهد بودم خاکستری شده بود. لباسام هم یه هفته بود که تنم بود و داشتم فکر میکردم چجوری بشورمشون که رفتم آشپزخونه و یهو چشمم به این نازنیندلبر افتاد. حتی انواع و اقسام مشکینشوی و سفیدشوی و رنگینشوی هم بود تو کابینت. به سرایدار گفتم میتونم ازش استفاده کنم؟ گفت آره. منم استفاده کردم. تازه برچسب انرژیشم ای هست.
نوزده. یخچال اینجا. به ضرس قاطع عرض میکنم انقدر که فرهنگستان بهلحاظ رفاهی هوای دانشجوهاشو داره شریف نداشت و نداره. و نخواهد داشت.
هر چند من شریفو بیشتر از اینجا دوست دارم. حتی اگه یخچالش خالی باشه.
بیست. برای ناهار، یک بسته نودالیت رو با یک لیوان آب جوش توی یه کاسه ترکیب میکنیم و چند دقیقه صبر میکنیم خودش آماده میشه. برای تسریع روند میتونید یه بشقابی کیسه فریزری چیزی روش بذارید بخار کنه دم بکشه. آب جوشم از آبجوشکن یا آبسردکنی که در عمق تصویر میبینید تهیه میکنیم. به همین سادگی.
بیستویک. به طرفةالعینی حاضر شد. در عمق این تصویر هم کوله و کیفمو میبینید که دیشب انداختمشون تو ماشین و شستم و حالا بخوام برم بیرون باید وسیلههامو بریزم تو گونی. خیسن هنوز.
سورپرایز: کامنتای این پست بازه :دی