۱۵۱۹- فردا سهشنبه نیست
سهشنبه با پریسا قرار داشتم که برم خونهشون. البته درستش اینه که بگم قرار دارم که برم خونهشون. قرارمون اینجوری شکل گرفت که صبح پیام داد و گفت سهشنبه میای بریم بیرون؟ نپرسیدم برای چی. گفتم شاید برای روز مرد میخواد برای شوهرش کادو بگیره. گفتم باشه. چند ساله ازدواج کرده و هر چند وقت یه بار بهم میگه بیا خونهمون و من هر بار یه بهونه میارم و نمیرم. سالی یه بار همو میبینیم. روز تاسوعا، دم در خونۀ مادربزرگ نگار اینا، موقع دادن شلهزرد و گرفتن آش. چند روز پیش دفاع ارشدش بود. گفت بیا تنها نباشم که یه وقت نت قطع شد و مشکلی برای لپتاپم پیش اومد پیشم باشی. رفتم. اون روز خودمم کلاس داشتم و فرصت نشد زیاد باهم گپ و گفت داشته باشیم. گفت قبل از اینکه ترم جدیدت شروع بشه بازم بیا. درسمم تموم شده و وقتم آزاده. گفتم باشه. پریسا نوۀ عمو و عمۀ باباست. قبل از ازدواج مثل خواهر بودیم. بادکنکای ماشین عروسیشو خودم فوت کردم، باهم آرایشگاه رفتیم، عکاس خصوصی مراسمشون بودم و حالا با اینکه خونهشون نزدیک خونۀ ماست و همیشه هم تنهاست و دوست دیگهای جز من نداره نمیدونم چرا کم بهش سر میزنم. در واقع اصلاً بهش سر نمیزنم و زین حیث عذاب وجدان دارم. روز دفاع بهش گفتم لینک جلسه رو بفرست برای دوستات. گفت شمارۀ هیچ کدومو ندارم و با هیچ کدوم از همکلاسیام در ارتباط نیستم. با هیچ کدوم، به معنای واقعی کلمه. گفت ما هیچ کسو نداریم. مثل بعضیا نیستیم که از مصر هم دوست پیدا میکنن. منو میگفت. و خبر نداشت بهواسطۀ وبلاگم دیگه از کجاها دوست و رفیق پیدا کردم. پریسا تو هیچ شبکۀ اجتماعیای نیست و تنها راه ارتباطیش با من و استادش ایمیل و پیامک بود. این حجم از تنهایی در مخیّلهم نمیگنجه. قبل از ازدواجش ارتباطمون خیلی خوب بود. هر چی من میخریدم اونم میخرید. هر کاری میکردم اونم میکرد. برق خوندنش هم شاید بهتبعیت از من بود. من یه جورایی الگوش بودم. از یه جایی به بعد راهمون جدا شد. حالا شاید از این میترسم که ظاهر زندگی منو ببینه و یه درصد پشیمون بشه که ازدواج کرده. در مواجهه با دوستای متأهلم اغلب همین حسو دارم. من نسبت به اونا آزادترم و اونا مقیدتر و محدودتر. من هیچ وقت دوست نداشتم جای اونا باشم ولی شاید اونا غبطه بخورن به شرایط من. از این میترسم که فلان درخواستو از شوهرشون بکنن و اونا بگن از وقتی با فلانی که من باشم میگردی این حرفا رو میزنی. نمیخوام سبک زندگی من روی سبک زندگی اونا اثر بذاره. احتمالاً دلیل اینکه یه سری مردا بعد از ازدواج به همسراشون میگن با دوستای مجردت قطع رابطه کن همینه. اون روز که برای دفاع رفته بودم خونهشون، معیارهای ازدواجمو پرسید. تعارفو گذاشتم کنار و گفتم ببین اگه امروز روز دفاع من بود انتظار داشتم شوهرم یه ساعت مرخصی بگیره و پیشم باشه. یا لااقل لینک جلسۀ دفاع رو بگیره و تو جلسه باشه، یا چه میدونم تماس تصویری بگیره و منو ببینه. یاد روز دفاع خودم افتادم که بابا دم در اتاقم وایستاده بود و با ذوق فیلم میگرفت و بعدشم با ذوق برای دوستاش تعریف میکرد چجوری دفاع کردم. حالا این بنده خدا شوهرش بعد از دفاع زنگ زد بهش، ولی زنگ برای من کافی نیست. برای من کمه. معیار من همراهیه. فرق هست بین خواستگاری که میپرسه چه خبر از دانشگاه با خواستگاری که میپرسه درس و دانشگاهت کی تموم میشه. معلومه این دومی همراه نیست باهات. و خب با چنین افکار و عقایدی همون بهتر که از جامعۀ متأهلین فاصله بگیرم و بذارم زندگیشونو بکنن :| خلاصه صبح برای یه دورهمی دونفره برنامه ریختیم و قرار شد سهشنبه برم خونهشون و بعدش بریم بیرون. تولد بابا و روز پدر هم نزدیکه و میتونستم با یه تیر دو نشون بزنم و خودمم خرید کنم.
امشب بعدِ شام بلند شدم کیک درست کنم که فردا که میرم خونهشون ببرم باهم بخوریم. بابا هم با دوستش یه سفر کاری داشت و یه کم بیشتر درست کردم که به بابا و دوستشم بدم. بعد به پریسا پیام دادم که بابا هشتونیم میخواد بره بیرون. اون موقع بیداری بگم منم بذاره سر کوچهتون؟ با تعجب جواب داد فردا یا سهشنبه؟ نگاه به تقویم کردم دیدم ای بابا دو روز مونده تا سهشنبه.
عکس و طرز تهیۀ کیکو تو پست بعدی میذارم.