پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان‌بزرگ نگار» ثبت شده است

۲۰۳۰- از هر وری دری (قسمت ۷۰)

۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ

۱. نوشته بود: کار‌ کردن پیرمردای مسن که مشخصه بازنشسته شدن و توان کار کردن ندارن، تو مشاغل دم دستی به‌خاطر شرایط بد اقتصادی، واقعاً حالمو بد می‌کنه.

حال منم همین‌طور.

۲. تو آزمون ارشد زبان‌شناسی، گرایش اصطلاح‌شناسی و واژه‌گزینی تنها گرایشیه که مصاحبه داره. یه تعداد از اینایی که دعوت به مصاحبه میشن برای مشورت میان سراغ من. همیشه سعی می‌کنم جذابیت‌ها و زیبایی‌های این رشته رو بگم، ولی اینم می‌گم که هر سال دو نفر همون روزای اول انصراف می‌دن و دو سه نفر هم واحدها رو می‌گذرونن و دفاع نمی‌کنن و اونایی هم که فارغ‌التحصیل میشن استخدام نمیشن و اگه بخوان دکتری بخونن هم دانشگاه‌ها و استادهای دیگه ممکنه نگرش منفی به این گرایش یا استادهاش داشته باشن و دکتری قبول نشن. چند روز پیش با یکیشون حرف می‌زدم. زمان ما نهایتش تا رتبهٔ پنجاه رو دعوت به مصاحبه کرده بودن که ده نفرو پذیرش کنن، ولی اونی که چند روز پیش زنگ زده بود باهام مشورت می‌کرد رتبه‌ش چهارصد به بالا بود.

۳. چند وقت پیش وزارت آموزش‌وپرورش با وزارت راه و شهرسازی تفاهم‌نامه امضا کردن که به یه سری از فرهنگیان فاقد مسکن بر اساس اولویت‌بندی خونه بدن. طبعاً اونی که سنش بیشتره و زن و بچه داره و خونه هم نداره در اولویته. مهلت درخواست هم همین هفته بود. واضح بود که نوبت به امثال من نمی‌رسه ولی پیگیر اخبار و اطلاعیه‌ها بودم ببینم داستان چیه. قسمت عجیب ماجرا اونجا بود که برای درخواست و پر کردن فرم جای مشخصی رو معرفی نکرده بودن. یکی از همکارا رفته بود اداره، بهش گفته بودن برای تهران نیست. به یه عده هم گفته بودن مدیرتون باید درخواست بده. بعداً یه اطلاعیه دادن که فلان استان فلان فرمو پر کنه فلان منطقه فلان فرمو. تهرانیا هم تو سامانهٔ پرگار درخواست بدن. اولاً این سامانه کلاً باز نمیشه و بالا نمیاد. اگرم باز بشه فقط کارمندان اداره و احتمالاً مدیران دسترسی دارن که اونا هم گردن نمی‌گیرن قضیه رو. یه عده هکر هم بودن که از فرصت استفاده کردن و دم به دیقه اطلاعیه‌های جعلی منتشر می‌کردن که فلان فرمو پر کنید و فلان برنامه رو نصب کنید برای ثبت درخواست. و خب خیلیا این وسط هک شدن و به فنا رفتن. یکیش همین همکاری که روز اول رفته بود اداره و بهش گفته بودن برای تهران نیست.

۴. میگن امسال نسبت به مدت مشابه پارسال، تصحیح برگه‌های نهایی زودتر تموم شده. به‌نظرم دلیلش قطعی اینترنت و دسترسی به فقط سایت‌های داخلی مثل سایت آموزش‌وپرورش بود. من خودم با اینکه تصحیح رو دوست نداشتم ولی هر از گاهی که حوصله‌م سر می‌رفت، برای اینکه از فضای جنگ دور بشم انجام می‌دادم. حتی وقتی دیدم درس‌هایی جز ادبیات نیاز به مصحح داره گفتم بهم دسترسی بدن که اون درس‌ها رو هم تصحیح کنم. درسای فیزیک و ریاضی و هندسه یادم بود ولی شیمی رو بدون پاسخنامه نمی‌تونستم تصحیح کنم. تو کنکور درصد شیمیم از ریاضی و فیزیک هم بیشتر بود ولی چون تو این ۱۵ سال مطالبش تکرار نشده فراموش کرده بودم. حتی یه دونه سؤال شیمی رو هم بلد نبودم و یادم نبود و ناراحت شدم از این بابت. حدوداً دویست‌تا برگهٔ ادبیات تصحیح کردم و فقط یه دونه نمرهٔ ۲۰ دیدم! تو یکی از اسکن‌ها هم اشتباهی اسم و عکس دانش‌آموز افتاده بود. یه پسر از یه دبیرستان نمونه‌دولتی بود که نمرهٔ خوبی گرفت.

۵. فنی‌حرفه‌ایا، نگارششون هم نهایی بود و موقع تصحیح برگه‌هاشون متوجه شدم ده نمره سؤال ادبیات دارن ده نمره نگارش یا همون انشا. تصحیح انشا رو دوست نداشتم. سخت بود برام. هم خوندنِ دست‌خطشون سخت بود هم قضاوت و نمره دادن به نوشته‌های بقیه. به اکثرشون نمرهٔ کامل دادم، ولی ممکنه مصحح‌های دیگه نمرهٔ کمی بدن و پای مصحح سوم رو بکشن وسط. نمی‌دونم فرایندش دقیقاً چجوریه ولی برای تصحیح چهارم هم بهم دسترسی داده بودن. احتمالاً تصحیح چهارم برای وقتیه که دانش‌آموز به نمره‌ش اعتراض می‌کنه. نمی‌دونم.

۶. برای انشای نهایی‌ها، سه‌تا موضوع داده بودن و چندتا نکتهٔ نگارشی هم گفته بودن که باید رعایت می‌شد. مثل رعایت املا، خوش‌خطی و خوش‌آغازی. یه نفر راجع به خوش‌آغازی انشا نوشته بود! فکر کرده بود اون نکات هم جزو موضوعات انشا هستند. بهش صفر دادم ولی انشای خوبی راجع به خوش‌آغازی نوشته بود!

۷. چند ماهه منتظر نتیجهٔ رتبه‌بندی‌ام. مدیر مدرسهٔ فعلی تأیید کرده مدارکمو ولی خبری از اداره و مراحل بعدی نبود. چند روز پیش از اداره زنگ زدن که ارزشیابی مدرسهٔ پارسالتو بارگذاری نکردی و بیار برامون. مدیر پارسال ارزشیابیمو کامل داده بود و با اینکه بارها گفته بودم فکر انتقالی‌ام، ولی فکر نمی‌کرد اجازهٔ انتقال بدن و نیروی جایگزین نگرفته بود. وقتی مهرماه با انتقالیم موافق شد، یهو بدون نیرو موند و منم نه فرصت داشتم برم ارزشیابیمو ازشون بگیرم نه روم می‌شد. حالا از اداره زنگ زده بودن و برگهٔ ارزشیابیمو می‌خواستن. گفتم ندارم. گفتن چطور نداری؟ باید از مدرسه می‌گرفتی. گفتم انتقالی گرفتم و ندارم. گفتن عکسشو بگو بفرستن. به مدیر و معاون سابق پیام دادم و گفتم قضیه رو. پیاممو دیر دیده بودن و گفتن چهارشنبه می‌فرستن. چهارشنبه پیگیری کردم و گفتن پیدا نکردن. شنبه و یکشنبه هم تعطیل بود و دیگه نمی‌دونم چی میشه. اگه فقط یه کاغذه، می‌تونن دوباره امتیاز بدن با تاریخ پارسال. فقط امیدوارم مدیر سابق به‌خاطر بحث انتقالی و بدون نیرو موندنشون امتیاز کاملی که داده بود رو پس نگیره!

۸. زمان درخواست انتقالی همین موقع‌هاست. وقتی بخشنامه‌ها و اطلاعیه‌ها رو می‌بینم بدبختی‌های پارسالم یادم می‌افته. من خرداد پارسال درخواست دادم ولی تا مهرماه بهم جواب ندادن و موافقت نمی‌شد. بالاخره با معجزه! وقتی یه هفته از آغاز سال تحصیلی گذشته بود موافقت کردن با درخواستم. از بعضی از همکارا می‌شنوم که یه عده پول هنگفتی برای جابه‌جایی یا قبول درخواست می‌گیرن. کاش پذیرش منطقه‌ها مثل کنکور و دانشگاه‌ها بود. بر اساس نمره‌مون تو آزمون استخدامی انتخاب می‌کردیم که دوست داریم کجای شهر و تو کدوم مدرسه بریم کار کنیم.

۹. امتحان ترم انشا رو اردیبهشت از بچه‌ها گرفتیم. بهشون گفتم برگه‌هاتونو پس نمی‌دم چون ممکنه بعداً برای تحقیقات زبان‌شناسی لازمم بشن. چند نفرشون ازم خواستن از انشاهاشون عکس بگیرم بفرستم. به چند نفر هم اجازه دادم با گوشی خودشون عکس بگیرن. اینکه دوست دارن نوشته‌هاشونو نگه‌دارن برام قابل احترامه. این کارشون منو یاد خودم که با جان و دل از پست‌ها و نوشته‌هام مراقبت می‌کنم می‌ندازه.

۱۰. همهٔ دهمی‌ها امتحان انشا رو اردیبهشت‌ماه قبل از تموم شدن کلاس‌ها دادن، ولی یه تعداد از یازدهمی‌ها غایب بودن. هفتهٔ آخر، سر کلاس از بعضیاشون امتحان جبرانی گرفتم، ولی چند نفر همچنان سر کلاس حاضر نشدن و امتحان ندادن. در واقع اهمیت ندادن. میومدن مدرسه، ولی تو حیاط می‌نشستن و نمیومدن سر کلاس. بعداً پیگیر هم نبودن امتحان بدن. لابد فکر می‌کردن بدون امتحان بهشون نمره داده میشه! اسامی اون‌ها رو روی برگه‌هاشون نوشتم و تحویل معاون دادم که بعد از امتحانات، امتحان جبرانی گرفته بشه. که جنگ شد! الان نمی‌دونم مدرسه خودش بهشون نمره میده، می‌مونن برای شهریور، یا چی میشه. این یازدهمیا این‌جوری هستن که امتحانات جبرانی بعد از جنگ رو نرفتن بدن. بی‌خیالن!

۱۱. امتحان ادبیات دهمیا به‌خاطر جنگ موکول شد به بعداً. این بعداً چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش بود. برای تحویل و تصحیح برگه‌ها نمی‌تونستم برم تهران. یا باید پست می‌کردن تبریز، یا اسکن می‌کردن، یا یکیو معرفی می‌کردم و یه پولی هم بهش می‌دادم به جای من تحویل بگیره و تصحیح کنه. مدرسه روش سوم رو پیشنهاد داد، ولی از اونجایی که تنها معلم اون پایه من بودم، باید یه نفرو از بیرون از مدرسه معرفی می‌کردم. تضمینی هم نبود که سریع و بدون خطا تصحیح بشه. ترجیح خودم این بود عکسشو بفرستن ولی نمی‌دونستم به کی بگم این کارو انجام بده. دو نفر از همکارا لطف کردن برگه‌ها رو اسکن کردن برام فرستادن که از روی عکس تصحیح کنم. به این صورت که روی کاغذ می‌نوشتم فلانی و برگهٔ فلانی رو می‌خوندم و روی کاغذ غلط‌هاشو می‌نوشتم. منهای نیم، منهای بیست‌وپنج صدم و... بعد جمع می‌کردم و مثلاً می‌دیدم در مجموع هشت نمره غلط داره و نمره‌ش می‌شه ۱۲. هشتادویک‌تا برگه رو با این روش تصحیح کردم و پدرم درومد! قسمت سخت‌تر هم اونجا بود که بچه‌ها پیام می‌دادن و نمره‌شونو می‌پرسیدن. یه سریاشون می‌پرسیدن چیا رو غلط نوشتیم که این نمره رو گرفتیم! بعد سر نمره چونه می‌زدن.

۱۲. همیشه بعد از امتحان، پاسخنامه رو می‌ذارم تو گروه که هم هی دونه دونه نپرسن جواب فلان سؤال چیه، هم با هدف آموزشی، چندتا نمونه سؤال دستشون باشه و یادگیریشون عمیق‌تر بشه. الان اونایی که غایب بودن (حدوداً ۵۰ نفر) جواب سؤالات رو تو گروه دیدن. از یکی از بچه‌ها هم شنیدم که مدیر بهشون گفته هر موقع تونستید بیایید امتحان جبرانی بدید. منم سریع به معاون گفتم لطفاً و حتماً قبل از امتحان جبرانی بهم اطلاع بدن سؤال جدید (مشابه ولی متفاوت) برای غایبین طراحی کنم. امروز یه سری سؤال جدید طراحی کردم فرستادم ولی اگه قرار باشه هر کی هر موقع خواست امتحان بده، نمی‌تونم برای هر کی سؤال اختصاصی طراحی کنم.

۱۳. موقع تصحیح برگه‌ها، چند نفرشون برام یادداشت‌های تشکرآمیز گذاشته بودن. چشمام قلبی می‌شد و ذوق می‌کردم با خوندنشون. یکیشون نوشته بود کاش سال دیگه هم شما معلممون باشید.

۱۴. از ۸۱ نفری که امتحان داده بودن فقط یه نفر ۲۰ گرفت. با اینکه سؤال‌ها از کتاب بود و به‌شدت آسون بود. ۱۹ به بالاها رو هم با ارفاق ۲۰ دادم. چهار نفر هم زیر ۱۰ گرفته بودن، به اونا هم ۱۰ دادم. اون پنجاه نفر غایب هم اکثراً درسشون ضعیفه. چند نفرشون پیام داده بودن که به‌خاطر شرایط کشور! مجازی امتحان بگیرید. که راحت تقلب کنن. 

۱۵. برای اونایی که درسشون خوب بود ولی ۲۰ نشدن، حتی ۱۹ هم نشدن غصه خوردم! نمی‌دونم انقدر که نمرهٔ اینا برای من مهمه برای خودشون هم مهمه یا نه. یه حدیث داریم با این مضمون که وقتی ما کار اشتباهی می‌کنیم خدا و امام‌ها (مخصوصاً امام زمان) ناراحت میشن. موقع تصحیح برگه‌های شاگردای زرنگم، وقتی می‌دیدم اشتباه کردن و نمرهٔ کامل نمی‌گیرن همچین حسی بهم دست می‌داد. الان به کسی که آدم رو پرورش می‌ده و تربیت می‌کنه حق می‌دم ناراحت بشه وقتی آدم خطا می‌کنه!

۱۶. فرصت نشد راجع به وقایع اتفاقیهٔ تولد امسالم بنویسم. معاون پرورشی این مدرسه تولد همه رو به وقتش تو گروه تبریک میگه و یه روسری از طرف مدرسه به متولدها هدیه میده. به منم یه روسری هدیه داد. یکی از دانش‌آموزان هم یه عروسک قارچی کوچولو برام بافته بود.

۱۷. روزایی که با تجربیا و ریاضی کلاس داشتم، ابتدای جلسه بچه‌ها از شاعرهای موردعلاقه‌شون شعر می‌آوردن می‌خوندن. انسانیا از این کارا نمی‌کردن. منم گاهی یادداشت می‌کردم شعرهاشونو. محتوای اغلبشون عشق و ناکامی بود. مثل این شعر از حامد عسکری که به‌نظرم خوب بود و یادداشت کردم:

رفته. هنوز هم نفسم جا نیامده‌ست

عشق کنار وصل به ماها نیامده‌ست

معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده‌ست

صد بار وعده کرد که فردا ببینمش

صد سال پیر گشتم و فردا نیامده‌ست

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم 

یک بار هم برای تماشا نیامده‌ست

ای مرگ جام زهر بیاور که خسته‌ایم

امشب طبیب ما به مداوا نیامده‌ست

دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند

گیرم برای فاتحۀ ما نیامده‌ست.

۱۸. سعدی هم در بخشی از مواعظش گفته: همه عیب خلق دیدن نه مروت است و مردی، نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری.

۱۹. هر سال تاسوعا با داداشم و پریسا و محمدرضا و شله‌زرد و قاشق! می‌رفتیم خونهٔ مامان‌بزرگ نگار و شله‌زردامونو با آش مبادله می‌کردیم؛ بعد همون‌جا دم در خونهٔ مادربزرگه (که هزارتا قصه داره و شادی و غصه داره) آشو می‌خوردیم می‌رفتیم امام‌زاده سید ابراهیم حاجت بگیریم. امسال داداشم و محمدرضا تبریز نبودن. پریسا هم دو بار تلاش کرد برامون شله‌زرد بیاره ولی هر دو بار خونه نبودیم و دیگه قسمتمون نشد. داشتم غصهٔ شله‌زرد و آشو می‌خوردم که نگار زنگ زد آش کشک خاله‌شو (که بخوری پاته نخوری پاته) بیاره برامون. الان سهم آش امید و محمدرضا و پریسا هم مال من شده و خوشحالم!

۲۰. هنوز نرفتم تهران، ولی دیگه کم‌کم باید جمع کنم برم. گلدونایی که با خودم آورده بودمو سپردم به بابا. یکیشون هدیهٔ روز معلم از طرف مدرسه بود، دوتاشون هدیه‌هایی که روز تولدم از نگار و دوستش گرفتم. یکیشونم یه شاخهٔ شکسته بود که تو فرهنگستان روی زمین افتاده بود و یه مدت گذاشتم تو آب و ریشه داد. از اینکه نمی‌بینمشون غمگینم!

۱۷ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۱۷:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۹- فردا سه‌شنبه نیست

۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سه‌شنبه با پریسا قرار داشتم که برم خونه‌شون. البته درستش اینه که بگم قرار دارم که برم خونه‌شون. قرارمون این‌جوری شکل گرفت که صبح پیام داد و گفت سه‌شنبه میای بریم بیرون؟ نپرسیدم برای چی. گفتم شاید برای روز مرد می‌خواد برای شوهرش کادو بگیره. گفتم باشه. چند ساله ازدواج کرده و هر چند وقت یه بار بهم میگه بیا خونه‌مون و من هر بار یه بهونه میارم و نمی‌رم. سالی یه بار همو می‌بینیم. روز تاسوعا، دم در خونۀ مادربزرگ نگار اینا، موقع دادن شله‌زرد و گرفتن آش. چند روز پیش دفاع ارشدش بود. گفت بیا تنها نباشم که یه وقت نت قطع شد و مشکلی برای لپ‌تاپم پیش اومد پیشم باشی. رفتم. اون روز خودمم کلاس داشتم و فرصت نشد زیاد باهم گپ و گفت داشته باشیم. گفت قبل از اینکه ترم جدیدت شروع بشه بازم بیا. درسمم تموم شده و وقتم آزاده. گفتم باشه. پریسا نوۀ عمو و عمۀ باباست. قبل از ازدواج مثل خواهر بودیم. بادکنکای ماشین عروسیشو خودم فوت کردم، باهم آرایشگاه رفتیم، عکاس خصوصی مراسمشون بودم و حالا با اینکه خونه‌شون نزدیک خونۀ ماست و همیشه هم تنهاست و دوست دیگه‌ای جز من نداره نمی‌دونم چرا کم بهش سر می‌زنم. در واقع اصلاً بهش سر نمی‌زنم و زین حیث عذاب وجدان دارم. روز دفاع بهش گفتم لینک جلسه رو بفرست برای دوستات. گفت شمارۀ هیچ کدومو ندارم و با هیچ کدوم از هم‌کلاسیام در ارتباط نیستم. با هیچ کدوم، به معنای واقعی کلمه. گفت ما هیچ کسو نداریم. مثل بعضیا نیستیم که از مصر هم دوست پیدا می‌کنن. منو می‌گفت. و خبر نداشت به‌واسطۀ وبلاگم دیگه از کجاها دوست و رفیق پیدا کردم. پریسا تو هیچ شبکۀ اجتماعی‌ای نیست و تنها راه ارتباطیش با من و استادش ایمیل و پیامک بود. این حجم از تنهایی در مخیّله‌م نمی‌گنجه. قبل از ازدواجش ارتباطمون خیلی خوب بود. هر چی من می‌خریدم اونم می‌خرید. هر کاری می‌کردم اونم می‌کرد. برق خوندنش هم شاید به‌تبعیت از من بود. من یه جورایی الگوش بودم. از یه جایی به بعد راهمون جدا شد. حالا شاید از این می‌ترسم که ظاهر زندگی منو ببینه و یه درصد پشیمون بشه که ازدواج کرده. در مواجهه با دوستای متأهلم اغلب همین حسو دارم. من نسبت به اونا آزادترم و اونا مقیدتر و محدودتر. من هیچ وقت دوست نداشتم جای اونا باشم ولی شاید اونا غبطه بخورن به شرایط من. از این می‌ترسم که فلان درخواستو از شوهرشون بکنن و اونا بگن از وقتی با فلانی که من باشم می‌گردی این حرفا رو می‌زنی. نمی‌خوام سبک زندگی من روی سبک زندگی اونا اثر بذاره. احتمالاً دلیل اینکه یه سری مردا بعد از ازدواج به همسراشون می‌گن با دوستای مجردت قطع رابطه کن همینه. اون روز که برای دفاع رفته بودم خونه‌شون، معیارهای ازدواجمو پرسید. تعارفو گذاشتم کنار و گفتم ببین اگه امروز روز دفاع من بود انتظار داشتم شوهرم یه ساعت مرخصی بگیره و پیشم باشه. یا لااقل لینک جلسۀ دفاع رو بگیره و تو جلسه باشه، یا چه می‌دونم تماس تصویری بگیره و منو ببینه. یاد روز دفاع خودم افتادم که بابا دم در اتاقم وایستاده بود و با ذوق فیلم می‌گرفت و بعدشم با ذوق برای دوستاش تعریف می‌کرد چجوری دفاع کردم. حالا این بنده خدا شوهرش بعد از دفاع زنگ زد بهش، ولی زنگ برای من کافی نیست. برای من کمه. معیار من همراهیه. فرق هست بین خواستگاری که می‌پرسه چه خبر از دانشگاه با خواستگاری که می‌پرسه درس و دانشگاهت کی تموم میشه. معلومه این دومی همراه نیست باهات. و خب با چنین افکار و عقایدی همون بهتر که از جامعۀ متأهلین فاصله بگیرم و بذارم زندگیشونو بکنن :| خلاصه صبح برای یه دورهمی دونفره برنامه ریختیم و قرار شد سه‌شنبه برم خونه‌شون و بعدش بریم بیرون. تولد بابا و روز پدر هم نزدیکه و می‌تونستم با یه تیر دو نشون بزنم و خودمم خرید کنم.

امشب بعدِ شام بلند شدم کیک درست کنم که فردا که می‌رم خونه‌شون ببرم باهم بخوریم. بابا هم با دوستش یه سفر کاری داشت و یه کم بیشتر درست کردم که به بابا و دوستشم بدم. بعد به پریسا پیام دادم که بابا هشت‌ونیم می‌خواد بره بیرون. اون موقع بیداری بگم منم بذاره سر کوچه‌تون؟ با تعجب جواب داد فردا یا سه‌شنبه؟ نگاه به تقویم کردم دیدم ای بابا دو روز مونده تا سه‌شنبه.

عکس و طرز تهیۀ کیکو تو پست بعدی می‌ذارم.

۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۶- نگیم کشکش کمه

۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۲ ب.ظ

به رسم هر ساله، ظهر تاسوعا شله‌زردا رو برداشتیم رفتیم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا و شله‌زرد دادیم و آش گرفتیم. با خودمون بشقاب و قاشقم برده بودیم. این دفعه شکلاتم می‌دادن با آش. نذر کنکور برادر نگار بود، که دعا کنیم براش. ما هم دعا کردیم براش. شما هم دعا کنید براش. بعد همون‌جا دم در تو ماشین نشستیم سلفی‌هامونو با آش گرفتیم و خوردیم و روانۀ امامزاده شدیم. سمت راستی اخوی منه، سمت چپی اخوی پریسا. داریم می‌ریم امامزاده. و ما هر بار مسیر خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا تا امامزاده رو به تحلیل و چرایی خوشمزگی آش اختصاص می‌دیم و هیچ وقت هم دقیقاً نمی‌فهمیم چرا با همۀ آش‌هایی که جاهای دیگه می‌خوریم فرق داره. این بار یک فندق هم به جمعمان اضافه شده بود. یک فندق گرسنه که تا در ماشینو باز کردم پیاده شم آشو بگیرم خودش رو انداخت بغل من که منم ببر. و همچین که رسیدیم دم در خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا سرش رو انداخت پایین و رفت تو. کشیدمش بیرون که کجا گلم؟ وایستا بیرون بره بیاره. سپس به امامزاده رفتیم. امامزاده سید ابراهیم، که هر حاجتی بخواهی می‌دهد. راست هم می‌گویند. می‌دهد. فرایند حاجت‌خواهی ما و حاجت‌دهی ایشان بدین صورت است که یک روز من و پریسا رفتیم مراد خواستیم. سال بعد او مراد داشت. پس خانه خواست. رفتیم برای پریسا و مرادش خانه خواستیم و برای من هم مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش خانه داشتند. پس فرزند خواست و کم‌وکسری‌های خانه را خواست. رفتیم و برای پریسا و مرادش فرزند و کم‌وکسری‌های خانه را خواستیم و برای من هم همچنان مراد خواستیم. سال بعد پریسا و مرادش محمدیاسین را داشتند و کم‌کسری هم نداشتند. امسال به پریسا گفتم من که می‌دانم این بار هم ماشین می‌خواهید و تا سال بعد ماشین هم می‌خرید، پس بیا و رفاقتی مراد منم قاطی حاجاتت بکن که تو مستجاب‌الدعوه‌ای. برای برادر نگار هم دعا کن حتی.

و ای اونایی که کنار خیابون بساط چایی دارین و به رهگذاران چایی می‌دین، تو اینا چایی می‌دین نمی‌گین من جغد ببینم خل می‌شم دامن از کف می‌دم؟ هیچی دیگه. کم نذر داشتم، دو بسته لیوان جغدی هم به نذرای مراد اضافه شد.

و اما بعد. عکس‌هایی که تو عروسی مریم گرفته بودیم دست نگار بود و نمی‌خواستیم با تلگرام برای هم بفرستیم. قرار بود هر موقع همو دیدیم بگیرم. دم در گوشیشو آورد که با وای‌فای دایرکت بفرسته. همیشه می‌شد و این بار نشد. گفتم با شیریت بفرست. همیشه می‌شد و این بار نشد. زیاد بود و با دندان‌آبی! طول می‌کشید. فلش و تبدیلمو دادم بهش و ریخت رو فلش و منم آوردم خونه باز کردم دیدم حجم عکسا صفر کیلوبایته و باز نمی‌شه. بعد دم در که درگیر انتقال عکسا بودیم یه خانومه اومد و آش خواست. ساعت دو بود و آش تموم شده بود. کلی التماس کرد که مریضم و یه پیاله از سهم خودتون بیارید همین جا بخورم. تو یه پیالۀ کوچیک براش آش آوردن. خیلی هم خوشگل تزئینش کرده بودن. خانومه پیاله رو گرفت و نگاه کرد و گفت کشکش کمه. بیشتر بریزید کشکشو. نگار گفت تموم شده، همینو داریم. خانومه گفت نه این کشکش کمه. آشو پس داد رفت. و من و نگار و پریسا با بهت و حیرتی وصف‌ناپذیر همدیگه رو نگاه می‌کردیم که نه به اون همه التماس کردنش نه به این پس دادنش. 

عکس فندق است، توی بغل من، در حال خوردن آشی که نمی‌دونیم چرا انقدر خوشمزه است.


۲۶ نظر ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۸ (رمز: ف******) سینما

۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

تو خونۀ ما رسمه که هر کی پیشنهاد فیلم و سینما و ذرت و بستنی و هر چی بده مهمون اون می‌شیم. ماجرای نیمروز و به وقت شام و لاتاری رو داداشم پیشنهاد داده بود و منم چند وقت پیش بردمشون مارموز ببینیم. یا در واقع بهتره بگم حامد بهداد ببینیم :دی

این یه هفته‌ای که بعد از مصاحبۀ علّامه خونه بودم و بعدشم باز تهران کار داشتم، داداشم گفت بریم شبی که ماه کامل شد رو ببینیم. رفتیم و منتظر بودیم ملت از سالن خارج شن که ما بریم تو که دیدیم محمدرضا و پریسا هم اومدن. من که تا فیلم تموم بشه می‌گفتم داداشم باهاشون هماهنگ کرده و تبانی شده، ولی تهش دیگه قبول و باور کردم اتفاقی بوده حضورشون. 

من نقد فیلم بلد نیستم و نظرم اینه که فیلم خوبی بود. دوست داشتم. اگر «به وقت شام» رو دیده باشید و دوست داشته باشید، این رو هم دوست خواهید داشت.

برای خواننده‌های جدید: پریسا و محمدرضا نوه‌های عمو و عمۀ پدرم هستن. در واقع محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا هستن. خواهر و برادرن، از من کوچیکترن، پریسا متأهله و یه پسر یه‌ساله داره. هر سالم ظهر تاسوعا چهارتایی می‌ریم دم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا آش می‌خوریم و بعد چهارتایی می‌ریم امامزاده سید ابراهیم برای من مراد می‌طلبیم.

شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت، نیامدی و بهارم به انتظار گذشت. (شاعرش: زنده‌یاد عبدالقهار عاصی)

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۱۴- تا کی به تمنای وصال تو یگانه

۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟

چهار سال در یک نگاه:

۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


پارسال نگار درو باز کرد و قاشقم گرفتم ازش. این دفعه خاله‌ش اومد دم در و دیگه روم نشد قاشق بگیرم (نگار اگه این پستو می‌خونی به مامان‌بزرگت اینا بگو همیشه کنار آشِ ما، چهار تا قاشقم بذارن :دی من الکی میگم نه مرسی می‌بریم خونه. واقعیت اینه که ما هیچ وقت آش شما رو نمی‌بریم خونه و همیشه تو خیابون می‌خوریم). پریسا زنگ زد شوهرش، از خونه‌شون (خونه‌ی مادرشوهرش) قاشق بیاره. (محمدرضا داداشِ پریساست. این دو نفر، محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی اَبَوی هستند. امید هم که اَخَویمه)


یادی از محرّمِ پارسال:

+ پایِ دیگِ شله‌زرد (post/390)

+ فرایند تزئین شله‌زردها و مراد (post/391)

+ تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه (post/396)

+ آش نذریِ مامان‌بزرگ نگار اینا (post/397)

+ شمع و امامزاده و شتر و مراد (post/398)

+ ظهر عاشورا و فیلم نی‌نای‌نای و مراد (post/399)

۴۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

397- دم در خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

از صبح خانه به خانه کو به کو شله زردارو پخش می‌کردیم و ظهر رسیدیم خونه‌ی مامان‌بزرگ نگار

امید: مگه تو و نگار صمیمی نیستین؟

من: خب؟

محمدرضا: مگه شما باهم رودروایسی دارین؟

من: خب؟

امید: بگو چهار تا قاشقم بده همین جا دم در آشو بخوریم و نبریم خونه

محمدرضا: اگه بربری دارن بگو بربری هم بذاره کنار آش

پریسا: راست میگن

من: :دی باشه! ولی بربری بی بربری! فقط چهار تا قاشقو مطرح می‌کنم :))))

زنگ زدم نگار و گفتم کنار کاسه‌ی آش چهار تا قاشقم بذاره و

شله زردارو دادم و آشو گرفتم و همون جا دم در خونه‌شون همچون قحطی‌زگان سومالی یه کاسه آشو خوردیم و

یه کاسه دیگه هم یه بنده خدای دیگه آورد و اونم خوردیم و رفتیم خونه ناهارم خوردیم :دی



اینم منم :دی

همون‌طور که ملاحظه می‌کنید ما چپ دستا قاشقو با دست چپمون می‌گیریم

خیلی خوشمزه بود، نوش جونمون :دی

۱۱ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

396- ای ملک العرش "مراد"ش بده

۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش


اون شب که داشتیم شله زرد درست می‌کردیم، نگار زنگ زد که مامان‌بزرگش اینا آش نذری دارن و 

صبح برم دیگ آشم هم بزنم که دیگه وصالم به مراد قطعی بشه :دی

(هر سال یه کاسه آشو با شله زرد معاوضه می‌کنیم ولی تا حالا نرفته بودم آشم هم بزنم)

مکالمه من و نگار بدین شرح بود:

ابتدا سلام و احوالپرسی و خوبی و چی کار می‌کنی و چه خبر و اینا (حدوداً نیم ساعت :دی)

من: از صبح خبری ازت نیست، تلگرام برات دو تا پیام گذاشتم هنوز جواب ندادی

نگار: آره از صبح درگیرم و چک نکردم و حالا چی کارم داشتی؟

من: می‌خواستم رزومه‌تو برای این پروژه زبان‌شناسی رایانشی بفرستی،

بخش هوش مصنوعی‌ش کار من نیست

اگه فرصت همکاری نداری یه چند تا مرجع و کتاب معرفی کن خودم ببینم می‌تونم یه کاریش بکنم یا نه


یه نیم ساعت در راستای رزومه و روبات حرف زدیم و

نگار: گفتی دو تا پیام گذاشتی، اون یکی پیامت چی بود؟

من: می‌خواستم بپرسم برای سورت کردن و پیدا کردن بزرگترین عدد از بین n تا عدد رندوم،

به جز روش کوئیک سورت روش دیگه‌ای هم هست یا نه، 

ینی یه روشی که تعداد عملیات کمتر از چک کردن n تا داده باشه


یه نیم ساعتم در راستای سورت و کد و دیجیتال حرف زدیم و بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب

که حضور من در مراسم آش‌پزان خونه‌ی مامان‌بزرگش اینا بود 

و هم‌زدن دیگ آش و طلب حاجت ینی همون مراد :دی

داشتم تو اتاق پریسا تلفنی با نگار حرف می‌زدم که پریسا اومد تو گفت منم ببر هم بزنم :دی 

من: پریسا! تو دیگه حرف نزن، مرادِ تو الان نشسته جلوی تلویزیون، اوناهاش!!! ببین...

پریسا: میام آشو هم بزنم که تو به مرادِت برسی!!! بیام؟ نیتم مراده!!! باور کن!!!

من: اگه فقط برای من و مراد دعا می‌کنی بیا

من: نگار پریسا هم میاد!

نگار: باشه :)))))


یه نیم ساعتم مکالمه در راستای خداحافظی و سلام برسون و اینا! :))))


ولی صبح انقدر درگیر شله زردا بودیم که نرسیدم برم آشو هم بزنم و

گفتم نگار به نیت من و مراد خودش هم بزنه دیگو؛ اونم همون لحظه رفت همش زد؛

ظهر که رفتیم خونه مامان‌بزرگ نگار اینا آش بگیریم سه تا شله زردم بردیم؛

اون شله زرده که روش نگار نوشته بودم و مدار LRC و اونی که روش اسم مراد بود!


اون روز انقدر مراد مراد گفتم که یکی دو تا از فامیلامون کاملاً جدی پرسید که آیا مراد اسم یکی از هم‌کلاسیامه؟

و خبریه عایا؟!!!

من: :|||||||||

یکی از فامیلامونم گفت انقدر مراد مراد نگو، یه وقت دیدی جدی جدی اسمش مراد شدااااااااااااا!

من: خب چه اشکالی داره، خیلی هم خوبه! اصن اسمش هر چی باشه من مراد صداش می‌کنم :))))


خلاصه صبونه خوردیم و ماشینو برداشتیم و


عکس: من و پریسا و محمدرضا و امید

تا کی به تمنای وصال تو یگانه، نذری بپزم پخش کنم خانه به خانه؟ :پی


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو


از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو


می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو


ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل

طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو


مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو


در دل خویش “طاهره” گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


+ عنوان، مصراعی از حافظ و شعر بالا از طاهره قرة العین

۱۵ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)