پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر الف. ن.» ثبت شده است

عید تا عید ۲۰ (رمز: ث***) شمال

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ق.ظ

ساعت ۸ دورهمی به پایان رسید و از اون به بعد دیگه من مهمون خوابگاه نگار بودم. اسنپ گرفتیم و رفتیم خوابگاه. یه نکته رو لازم می‌دونم همین‌جا بهش اشاره کنم و آن اینکه اسنپای تهران در مقایسه با تبریز قیمتاشون خیلی گرونه. از این سر تبریز تا اون سرش نهایتاً هفت هشت تومنه، ولی تهران مسیرای کوچیک و کوتاه بالای پونزدهه و میانگین بیست، بیست و خرده‌ای. سی، و چهل حتی. چه خبرتونه واقعا؟



نگار سریع رفت شام بگیره و منم سنگک گرفتم. با هم‌اتاقی نگار دوست شدم و سه‌تایی تا پاسی از شب حرف زدیم. بستنی خوردیم و خوابیدیم و شش صبح تهران رو به مقصد شمال ترک کردیم. اون روسری رو هم نمی‌دونم چرا برنداشتم :))



من عکس زیاد می‌گیرم، ولی فیلم و صدا خیلی کم دارم. تو وبلاگم هم عکس زیاد آپلود می‌کنم، ولی فیلم و صدا نه. یه دلیلش اینه که عکس رو می‌تونم ادیت کنم قیافه‌مو نبینین، ولی تو فیلم و صدا سخت میشه یا نمیشه. و دیگه اینکه کیفیت و حجمشون زیاده و فکر شمام هستم. یه دلیلشم اینه که فرمت فایلای صوتی و فیلما متنوعه و گوشیاتون پشتیبانی نمی‌کنه و هی باید کامنت جواب بدم که چرا باز نمیشه و هی فرمت عوض کنم و دنگ و فنگ زیاد داره. ولی حیفم اومد چند تا سکانس از جاده‌های شمال که محاله یادم بره نشونتون ندم و از اونجایی که این پست، پست نیمه‌نهاییه (بیست، نصف چهله دیگه. ینی نصف مسیرو اومدین، نصف دیگه‌ش مونده :دی)، می‌خوام یه حالی بهتون بدم و چهار تا فیلم هم براتون آپلود کنم. حجم و زمانشو کم کردم و جاهاییشو انتخاب کردم که صدای خودم توش نباشه. اگه باز نشد دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. با گوشی اگه باز نشه با لپ‌تاپ حتماً باز میشه. قبلش فقط بگم که اتوبوس مختلط بود و ممکنه صدای آقا هم بشنوید. صدای بزن و برقص هم میاد. ولی فقط می‌زدیم و رقص؟ استغفرالله.

فیلم اول: ۱۷ ثانیه، کمتر از ۱ مگابایت [دانلود]

فیلم دوم: ۱ دقیقه و ۱۸ ثانیه، ۲.۷ مگابایت [دانلود]

فیلم سوم: ۱ دقیقه و ۲۰ ثانیه، ۲.۹ مگابایت [دانلود]

فیلم چهارم: ۲ دقیقه و ۲۶ ثانیه، ۷.۹ مگابایت [دانلود]

بعد از دیدنشون ممکنه آهنگ پس‌زمینه‌شونو بخواید که خب چون دستتون از کامنتا کوتاهه :دی، خودم پیشاپیش آهنگایی که راننده تو اتوبوس گذاشته بود رو معرفی می‌کنم:

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم اول: [آهنگ یک دو سه از آرش]. می‌فرماید که: یک دو سه پیکا بالا پنج شیش همه حالا، حال کنید باهم هستیم دست بزنید امشب مستیم :| امشب از اون شبا هستش، ساقی یه پیک بده دستش، گرمش کن تو امشب ساقی باهمیم.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم دوم: [آهنگ هماهنگه از سامی بیگی]. می‌فرماید که: دلت با من هماهنگه نگاه تو تو چشمامه، تنت با من می‌رقصه همون حسی که می‌خوامه. تو این دنیا واسه شب‌ها جز آغوشت :| پناهی نیست، با این حالی که من دارم جز اینجا دیگه جایی نیست.

آهنگ‌های پس‌زمینۀ فیلم سوم: [آهنگ فدا شم از سامی بیگی] و [آهنگ ساقیا از ساسی مانکن]. می‌فرماید که: تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی، عاشقت که میشه باشم آرزوم که میشه باشی؟ دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری، مثل نبضی تو وجودم که می‌زنی و بی‌صدایی. و نیز می‌فرماید: ساقیا می هی هی هی هی بریز، بنویس گر که نرقصم گله‌مندی بنویس.

آهنگ پس‌زمینۀ فیلم چهارم: [آهنگ انگار نه انگار منصور]. می‌فرماید که: یه دل نه صد دل عاشق، ولی انگار نه انگار، امون از دست این دل، امون از دست دلدار. دل من رفت و رفتی، تو هم دنبال نازت، ببین با من چه کرده، نگاه دلنوازت. به عشقت عاشقیمو، به رسوایی کشیدی، واسم ای داد و بیداد، چه خوابا که ندیدی.

صبح نگار برای خودم و خودش لقمۀ نون‌پنیر و تخم‌شربتی و خاک‌شیر برای راهمون درست کرد و شش دم در خوابگاه بودیم که اتوبوس تور بیاد و برمون داره ببره. یکی از تفاوت‌های جالب ما دو تا که اون شب دقت کردم و بهش پی بردم، نظرسنجیمون از بقیه است. من تا حدودی خودرأی‌ام و به‌ندرت پیش میاد از کسی بپرسم فلان یا فلان؟ تو زندگیم متکی به رأی و نظر بقیه نیستم، حتی اگه اکثریت باشه. ولی نگار اون شب مدام نظرمونو راجع به اینکه چی برداره و چی برنداره و چی بپوشه یا نپوشه می‌پرسید. نظرات رو بادقت گوش می‌کرد، تحلیل می‌کرد و به یه جمع‌بندی می‌رسید و تصمیم می‌گرفت. که خب این اخلاقشو دوست دارم. درست برعکس من که صفر تا صد تصمیم رو تنهایی انجام می‌دم و بقیه رو شگفت‌زده می‌کنم و تهش تسبیح برمی‌دارم صد مرتبه ذکرِ غلط کردم می‌گم.

اون روز، به‌روایت اینستا:

ساعت ۸ صبح، مازندارن. با بروبچ اومدیم شمال و جاده‌های شمال محاله یادمون بره و رانندهٔ اتوبوسمونم یه خانومه. دیگه خدایا خودمو به خودت سپردم.



ساعت ۹، صبحانه، جاده هراز. گفتم این همه از در و دیوار عکس می‌گیرم می‌ذارم، یه عکسم از خودم بذارم چشمتون رو به جمال بی‌مثالم روشن کنم.



ساعت ۱۲، جنگل الیمستان



ساعت ۱۲:۴۰، جنگل الیمستان، خسته، کوفته، در حال استراحت و تجدید قوا. تا شش قراره کوه‌نوردی کنیم.



ساعت ۱۴. رسیدیم دشت. به وقت ناهار. انگشت نگار چند ثانیه بعد از گرفتن این عکس قرار از سه ناحیه ببره :دی



ساعت ۱۷. داریم جمع می‌کنیم برگردیم. تجارب سفر: سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. سری بعد زیرانداز بیاریم. تَکرار می‌کنم: سری بعد زیرانداز بیاریم.

نکتۀ دیگه اینکه بهمون نگفتن تو جنگل آب نیست و آب کم برداشتیم. هر کدوم یه بطری کوچیک آب خنک داشتیم و یه فلاسک کوچیک آب جوش.



ساعت ۱۸:۳۰. مازندران، آمل، الیمستان، امامزاده حسن لهاش.



ساعت ۱۹:۳۰. با یک عدد بستنی قیفی شمال را به مقصد تهران ترک کردیم.



ساعت ۱۱ شب رسیدیم تهران و اومدیم خوابگاه. شام خوردیم و مسواک زدیم و دیگه داشتیم می‌رفتیم بخوابیم که دیدم نگار تارومار به دست دنبال یه سوسکه. سوسکه رفت زیر تخت من. در واقع زیر تخت هم‌اتاقیش مهسا، که رفته خونه‌شون و تختشو به من قرض داده. یک ساعت تمام جلوی تخت منتظر موندیم سوسکه بیاد بیرون و نیومد. تارومارو خالی کردیم زیر تخت و پیداش نشد. زیر تختو زیرورو کردیم و پیداش نکردیم. و بالاخره رهاش کردیم. جامو با نگار عوض کردم من رو تخت اون بخوابم، اون رو تخت من و الان از شدت خستگی دارم بیهوش می‌شم، ولی فکر سوسکه نمی‌ذاره بخوابم.

۸ صبح، جمعه، ۳۱ ام. خوابگاه نگار اینا. رفتم سنگک گرفتم برای صبونه. کاری که در تبریز هرگز انجام نمی‌دهم. و تو ظرف دوستام غذا خوردم. کاری که قبلاً انجام نمی‌دادم.



این تور، دانشگاهی بود. ولی ملت، خانواده‌شونم می‌تونستن با خودشون بیارن. من و نگار و یه دختره و مامانش تنها چادریای جمع بودیم که اون دختره و مامانش وسط راه غیبشون زد و فکر کنم اصلاً نیومدن جنگل. برگشتنی دوباره تو اتوبوس دیدیمشون. برگشتنی (می‌دونید که برگشتنی قیده؟ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم تهران)، بردنمون امامزاده و من خیلی دوست داشتم برم توشم ببینم و زیارت کنم. چند تا از پسرا رفتن و از دخترا کسی نرفت. رفتم از اون دختره و مامانش خواهش کردم بیان امامزاده که من و نگار تنها نباشیم و رومون بشه بریم تو.

و اگه یادتون باشه، سال ۹۰ و ۹۳ هم با دانشگاه رفته بودیم کویر. لینک پستای کویرو بلاگفا خورده. سال ۹۳ هزینۀ سه روز اردو با شام و ناهار و صبحانه‌ای که بهمون دادن شد هفتاد تومن که خب گرون بود. ولی خوش گذشت بهمون. این سری هزینۀ اردو صد تومن بود و ناهار و شام هم ندادن. فقط صبونه بود و شبم که نموندیم و برگشتیم. اینم خوش گذشت؛ ولی اگه بخوام میزان خوش‌گذشتگی این دو اردو رو باهم مقایسه کنم شمال بیشتر خوش گذشت. از اردوی کویر، یه سکانس شیرین تو خاطرم مونده و اونم موقعی بود که رفتیم از نیروگاه تولید برق هم بازدید کردیم و بعد بچه‌ها خواستن نماز بخونن. چون عوامل کارخونه همه آقا بودن، نمازخونۀ بانوان نداشتن و یه اتاق بهمون دادن که اونجا نماز بخونیم. اینکه ببینی دوستایی که فکر می‌کردی مذهبی نیستن اومدن نماز می‌خونن یه جور شیرینه ولی اینکه ببینی استادی که ایران بزرگ نشده و تیپ مذهبی هم نداره، وضو گرفته داره می‌ره برای نماز یه جور دیگه شیرینه. این یکی شیرین‌تره در واقع.

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دکتر ن.، استاد کنترل خطی‌مون بود. جزوه‌هاش انگلیسی بود، کوئیزایی که می‌گرفت انگلیسی بود، حتی امتحانات ترمشم انگلیسی بود. اگه سوالو متوجه نمی‌شدی راهنماییت می‌کرد و کنار جوابت یه علامت قرمز می‌ذاشت که ینی یه بار راهنمایی خواستی. برای بار دوم و سوم هم راهنمایی می‌کرد و هر بار یه علامت قرمز روی برگه‌مون می‌ذاشت. چهار سال پیش بود. سر جلسه‌ی پایان‌ترم نشسته بودم. همون روز و روز قبلشم امتحان داشتم و امتحان قبل‌تر رو گند زده بودم. سوال دومی رو متوجه نشدم. سه تا سوال بیشتر نبود، ولی طولانی بودن. دستمو بلند کردم. اون شب دزدا به خونه‌ش حمله کرده بودن و سر و صورت و دست و پاش زخمی شده بود. دیر اومد سر جلسه. فکر می‌کردیم امتحانمون کنسل بشه، ولی نشد. پاش می‌لنگید. خواستم خودم برم که گفت بشین خودم میام. اومد و یه علامت قرمز کنار سوال دو گذاشت و راهنمایی‌م کرد. حالم بد بود. خوابگاه گفته بود تخلیه کنید و من هنوز امتحان داشتم. سوال سومو نگاه نکردم و برگه رو دادم و رفتم. سیزده گرفتم.

دیشب خواب می‌دیدم نشستم سر جلسه‌ی امتحانی که نمی‌دونم چه امتحانی بود. سوال اولو نوشتم و دومی رو بلد نبودم. سوالا کوتاه بودن. خیلی کوتاه. سوال دوم یه عدد اعشاری چهاررقمی بود که نمی‌دونستم باید باهاش چی کار کنم. دستمو بلند کردم که استاد راهنمایی‌م کنه. نمی‌شناختمش. یه آقای حدوداً سی‌ساله با پیرهن سفید و شاید عینک، و ریش پروفسوری. گفتم سوال دومو متوجه نمی‌شم. یه علامت قرمز کنار سوال...

این یه ماه سعی کردم به هیچی جز آینده و فردا فکر نکنم. فرصت خوبی داشتم که پست‌های حذف شده‌ی بلاگفا رو سر و سامون بدم، فرصت خوبی بود که بشینم کلیدواژه‌هامو پست کنم، بنویسم، بخونم، و فکر کنم. ولی مطلقاً از هر چی و هر کی که منو یاد گذشته می‌نداخت فاصله گرفتم. حتی از آلبوم‌ها، آهنگ‌ها، کتاب‌ها، عکس‌ها و لباس‌های قدیمی. من گذشته رو بوسیدم گذاشتم کنار، ولی انگار گذشته است که نمی‌خواد دست از سرم برداره. اگه این مغز وامونده مثل هارد بود قطعاً همین الان فرمتش می‌کردم.

دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم می‌گیرد ورق می‌زند، می‌رسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمی‌تواند بهشان سر بزند، به آدم‌هایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظه‌هایی که گذرانده و دیگر بر نمی‌گردند، کسی که بوده و دیگر نیست. بعد هی می‌رود عقب‌تر و می‌بیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی می‌خواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که می‌خواست بشود را یادش رفته. بعد برمی‌گردد جلو و خودش را برانداز می‌کند و فکر می‌کند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر می‌کند و به هیچ نتیجه خاصی نمی‌رسد. می‌زند بغل، نگه می‌دارد، دستی را می‌کشد، سوییچ را پرت می‌کند ته دره و پیاده راه می‌افتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، می‌رسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز می‌نشیند، و فکر می‌کند کجای راه را غلط رفته... بخوانید: platelets.blog.ir/post/835

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

عمه‌جون: فلان چیزم ببر.
من: نه؛ بارم سنگین میشه. از تهران می‌خرم.
مامان: بهمان چیزم ببر.
من: از تهران می‌خرم.
عمه‌جون: بیا اینارم بذار تو کیفت.
من: از تهران می‌خرم.
مامان: بلیت خریدی؟
من: از تهران می‌خرم.
مامان: :| !!!

2.

مامان: میوه بشورم برات؟
من: آره، زیاد بشور (=چُخ یو!)
مامان: اگه به شستنِ من اعتماد نداری بیا خودت انقدر بشور تا تمیز شه.
من: نه؛ منظورم این نیست که خیلی بشوری، میگم زیاد بشور.
بابا: تو کی می‌خوای این رفتارای وسواسی‌تو ترک کنی؟
من: آقا!!! ای بابا! این زیاد، قیدِ فعل نیست؛ برای مفعوله. ینی اونی که شسته میشه، مقدارش زیاد باشه. می‌خوام زیاد بخورم. ینی خیلی میوه بشور. نه که میوه رو خیلی بشور.
والدین: :| :/ !!!

(مکالمات فوق، زبان اصلی بودن و من ترجمه‌شو نوشتم به واقع.)

3.

ایمیلی دریافت کردم از طرف یکی از خوانندگان وبلاگم بدین شرح که می‌خوام ارشد روان‌شناسی بخونم بعد بیام این طویله‌نویسی‌های تو رو که یه نوع مرض حاد روانی محسوب میشه درمان کنم یه جماعتی رو هم نجات بدم. والابقران.

4.

آرایشگر: چند وقته نرفتی آرایشگاه؟
من: یه ماه، دو ماه... نه نه! همین دو سه هفته پیش با حداد عکس یادگاری گرفتیم آخرین بار بود.
آرایشگر: این حداد که میگی با اون حداد عادل نسبتی داره؟
من: نسبت نداره، خودشه دیگه. همونیه که رای نیاورد 31 ام شد (اولین چیزی که برای توصیفش به ذهنم رسید 31 ام شدنش بود خب...).

5.

کاشف به عمل اومد وقتی سه سالم بوده منو بردن سلمانی مردونه و به آقایی موسوم به عباس سلمانی که اخیراً فوت شده گفتن موهای منو کوتاه کنه. اونم پسرونه کوتاشون کرده.

6.

تقویم خریدم. تقویم تو زندگی من نقش مهمی رو ایفا می‌کنه. هر سال زمستون، یه پست اختصاصی برای تقویم جدیدم می‌نویسم. امسال در وصف تقویم 96 همین بس که وقتی داشتم روز تولد دوستان رو توش می‌نوشتم که بعداً بهشون تبریک بگم هر از گاهی تمرکز می‌کردم و خیره می‌شدم به حاشیه‌ی صفحه تا یادم بیاد طرف کیه و قیافه‌ش بیاد جلوی چشمم. و به این فکر می‌کردم که دو ساله تولد خیلیا رو تبریک نمی‌گم و سال بعد هم نخواهم گفت و با این همه چرا توی تقویمم بنویسم؟ بنویسم؟ ننویسم؟ چرا بنویسم؟

7.

سعدی میگه نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم / نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم / نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت / نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم.

8.

چهار سال پیش، سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، داشتیم سیستم‌های کنترلی رو تحلیل می‌کردیم و استاد داشت معادلات  دیفرانسیل و مجموعه‌ها و انتگرال سره و ناسره رو توضیح می‌داد. یهو گفت بچه‌ها؟ سِره درسته یا سَره؟
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم سره و ناسره، کتابخونه‌ی مرکزی، لغت‌نامه‌ی دهخدا. 
تا عصر کتابخونه بودم. از کتابخونه‌ی مرکزی چیزی دستگیرم نشد و رفتم کتابخونه‌ی دانشکده‌ی ریاضی.
اون شب یکی از بچه‌ها جزوه‌شو اسکن کرد و برای همه فرستاد. نوشته بود: سلام به دوستان عزیز. مطالب مربوط به فضای حالت تا ابتدای جلسه‌ی آخر رو ضمیمه کردم که شامل مطالب کوییز هست. موفق باشید.
در جواب همون ایمیل خطاب به همه نوشتم "لطف دیگران رو به حساب وظیفه‌شون نذاریم، همونطور که وظیفه‌ی خودمون رو هم نباید به حساب لطف به دیگران بذاریم"، بابت جزوه تشکر کردم و در ادامه‌ی حرفام نوشتم: "تلفظ درست سره و ناسره رو بررسی کردم. هم تو لغت‌نامه‌ی دهخدا، هم فرهنگ‌نامه‌های ریاضی. با علامت فتحه نوشته شده. یه عکس هم از صفحه 203 کتاب فرهنگ واژگان ریاضی به نوشته دکتر محمد باقری براتون فرستادم. امیدوارم مفید بوده باشه". برای همه فرستادم. صبح استاد ازم تشکر کرد.
16 سالم بود. آقای ن. (همون معلمی که عکسش توی هدر وبلاگم هست و با مانتوی سبز کنارش ایستادیم) مسائل سری و موازی کردن خازن‌ها رو می‌گفت و حل می‌کردیم. یهو گفت بچه‌ها؟ چند خازن بیشتره یا چندین خازن؟ کسی می‌دونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم چند و چندین، کتابخونه، لغت‌نامه‌ی دهخدا.
زنگ تفریح رفتم کتابخونه و عمید و معین و دهخدا و هر چی لغت‌نامه داشتیمو چک کردم و هفته‌ی بعد، زنگ فیزیک، قبل از اینکه آقای ن. برسه، گوشه‌ی تخته، سمت راست، نتیجه‌ی تحقیقاتمو نوشتم. وقتی اومد با صدای بلند خوند و پرسید کی نوشته اینا رو؟ دستمو بلند کردم و تشکر کرد و گفت پاکش نمی‌کنم. تا آخر ساعت، تعریف و تفاوتِ چند و چندین گوشه‌ی تخته موند و مساله‌ها رو سمت چپ تخته حل کردیم.
14 سالم بود. خانم د. (معلم زبان فارسی) بن ماضی و مضارع رو یاد می‌داد. آخرای کلاس گفت "نهفتن" تنها مصدریه که بن مضارع نداره. و این نکته انقدر بی‌اهمیت به نظر می‌رسید که کسی تو جزوه‌اش یادداشت نکرد. اصلاً کسی توجه نکرد.
گوشه‌ی جزوه‌م نوشتم نهفتن، لغت‌نامه‌ی دهخدا.
با خودم فکر کردم دلیلی نداره یه مصدر بن نداشته باشه. ولی از لغت‌نامه‌ها و کتابای دستورزبان کتابخونه‌ی بابا و کتابخونه‌ی مدرسه چیزی دستگیرم نشد. باید بیشتر تحقیق می‌کردم. از بابا خواستم از همکاراش بپرسه. همکارای بابا از دوستاشون پرسیدن و دامنه‌ی تحقیقاتم رو تا جایی گسترش داده بودم که حتی با اساتید دانشگاه تهران هم تماس گرفتم. بعد از چند ماه فهمیدم بن مضارع نهفتن میشه نهنب. دنبال فرصت مناسبی بودم تا نتیجه‌ی تحقیقاتم رو به خانم د. بگم. نمی‌خواستم بی‌احترامی کرده باشم و بگم شما اشتباه گفتی یا بلد نیستی. تا آخر ترم صبر کردم. سال اول یه درسی به اسم مطالعات اجتماعی داشتیم. موقع امتحان پایان‌ترم، مراقب امتحان مطالعات اجتماعی، خانم د. بود. نیم‌ساعته به همه‌ی سوالا جواب دادم و منتظر موندم تا همه ی بچه‌ها برگه‌هاشونو بدن و برن. وقتی به جز من و خانم د. کسی تو کلاس نبود، گفتم نهفتن هم بن مضارع داره؛ ولی کاربرد نداره. از اینکه انقدر با دقت به حرفاش گوش داده بودم و پیگیری کرده بودم خوشحال شد و تشکر کرد.
10 سال بعد، نشسته بودم سر کلاس ساختواژه‌ی استاد شماره‌ی11. وندها و مصدرها و ترکیبات رو توضیح داد و گفت بعضی مصدرها بن مضارع‌شون از بین رفته. یا نمی‌دونیم بن‌مضارع‌شون چیه، یا استفاده نمی‌کنیم. مثل مصدر نهفتن که دیگه نهنب به کار نمی‌ره. برگشت سمت تخته و نوشت: چند و چندین. چند ثانیه مکث کرد و پرسید کسی می‌دونه چند و چندین چه فرقی باهم دارن؟ 
ده بیست دیقه‌ی آخرِ این درسو اختصاص می‌دادیم به کنفرانس‌ها. 
بچه‌ها در مورد فارسی سره و ناسره کنفرانس داشتن. 
یکی پرسید سِره درسته یا سَره؟
و من احساس کردم قلبم داره مچاله میشه. دلم تنگ شد. تنگ شد. تنگِ زنگ زبان فارسی، زنگ فیزیک، کنترل خطی، تنگِ گوشه‌ی جزوه نوشتنام، تنگِ همه‌ی آدمایی که یه جوری نیستن که انگار از اولشم نبودن.

9.

هیچ کدوم از ساکنین خوابگاه فعلی، آدرس وبلاگمو ندارن. اون روز هم‌اتاقیام و شیما اینا و دوستای هم‌اتاقیام آدرسشو پرسیدن و منم متن یکی دو پستی که در مورد خودشون نوشته بودم رو براشون [تلگرامی] فرستادم و گفتم بلند بخونن بخندیم. انقدر غلط و بد خوندن و معنی یه کلماتی رو پرسیدن که شاخ درآورده بودم. آیا شماها هم این جوری می‌خونید پستامو؟
آدرس وبلاگمو ندادم بهشون. گفتم اگه شماها هم اونجا باشید، وقتایی که از دست شماها می‌خوام فرار کنم، جایی نخواهم داشت که بهش پناه ببرم (همین قدر رک هستم که ملاحظه می‌کنید :دی). گفتم هر موقع از پیشتون رفتم و دلتون خواست بدونید چیا کشیدم از دستتون و محیط جدیدم چه شکلیه و از حال و روزم آگاه بشید آدرس می‌دم. والاع!

10.

آخرین باری که سعی کرده بودن با پفک خوشحالم کنن 18 سالم بود. بعدِ کنکور، نشسته بودم یه گوشه و فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم دلم برای مدرسه تنگ شده. بابابزرگ یه هزار تومنی بهم داد برم پفک بخرم و غصه نخورم. 
یه شب تو خوابگاه حالم انقدر داغون بود که با اینکه به روی خودم نمی‌آوردم، هم‌اتاقیام فهمیده بودن یه مرگم هست. ولی خب اساساً جرأتِ "چِته؟" گفتن نداشتن. ساکت بودن. ساکت بودم.
یهو نسیم برگشت سمتم گفت برم برات پفک بخرم اَخماتو وا کنی؟
اون شب دلم بغل می‌خواست. یه پناهگاه، یه بغل از جنس بغل بابابزرگ.

11.

وقتایی که می‌خوام فکر کنم، می‌رم پشت پنجره و خیره می‌شم به سیاهی آسمون. تو خوابگاه که بودم، یه وقتایی هوا گرم بود و موقع خواب پنجره رو باز می‌ذاشتیم. پرده رو کنار می‌زدم و دراز می‌کشیدم روی تختم و آسمونو نگاه می‌کردم، ماهو نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم. یه ساعت، دو ساعت، گاهی تا صبح. 
اون شب مثل شبای قبل، پشت پنجره ایستاده بودم و محو سیاهی و سکوت شب بودم. یه مَرده اومد و وایستاد روبه‌روی خوابگاه. لیزر سبزشو انداخت روی تک‌تک اتاقا و دست برد به کمربندش که بازش کنه. خشکم زده بود. شاید ترسیده بودم. اومدم نشستم روی تختم. می‌خواستم گریه کنم. دوباره لیزرشو انداخت روی دیوار اتاقای خوابگاه. چشامو بستم و پتو رو کشیدم روی سرم. بچه‌ها دویدن سمت پنجره ببینن چه خبره. نگهبانو خبر کردن. تا نگهبان برسه فرار کرده بود.
بعدها هم اومد. همیشه میاد. اون نیاد یکی دیگه میاد. بچه‌ها اسم هم براش گذاشتن. یه اسم بی‌ادبانه که تا اون شب معنی‌شو نمی‌دونستم. تا اون شب حتی نمی‌دونستم یه همچین بیماری روانی‌ای هم وجود داره. شبایی که میومد، با لیزر و سنگریزه‌ای که سمت شیشه‌ی اتاقا پرت می‌کرد خبر می‌داد و بچه‌ها می‌دویدن سمت پنجره که فلانی اومده. بعدش برقا رو خاموش می‌کردیم که بره.
بعدِ اون شب دیگه نتونستم برم کنار پنجره. چه روز، چه شب، چه وقتای تنهایی، چه تو شلوغی. حتی موقع خرید هم اون کوچه رو دور می‌زدم. اون آدم چه مجرم چه بیمار، هر کی و هر چی که بود، آسمون شبو ازم گرفت. سکوت و آرامشی که شبا پشت پنجره داشتمو گرفت. نه پنجره‌ی خوابگاه، که هر شب و هر پرده و هر پنجره‌ای منو یاد اون شب انداخت. دوستم می‌گفت طفلک دست خودش نیست. بیماره. باید درکش کنیم. می‌گفت شهر پرِ همچین بیماراییه. مگه کاری از دست نگهبان برمیاد؟ 
گفتم ولی این حقو به خودم میدم که نبخشم‌شون. نه تنها این آدم، بلکه همه‌ی آدمایی که حضورشون آرامشمو حتی برای یه لحظه ازم گرفته نمی‌بخشم. هرگز نمی‌بخشم.
یه شب از شیما پرسیدم اگه یه آدم، یه سگ یا یه موجود ترسناک بشینه دم در خونه‌ت و فقط نگات کنه؛ و نگاهش آزارت بده، خونه‌تو ول می‌کنی بری یه جای دیگه؟ 
من هیچ وقت اهل اعتراض نبودم. اهل شکایت، اهل قصاص، اهل تلافی، اهل جنگیدن، اهل واکنش. من از جنس سکوتم.

12.

یه شب توی دورهمی، بحثِ مردن بود. که اگه فلانی بمیره اولین چیزی که یادش می‌افتی چیه. گفتم دور از جون؛ ولی اگه هم‌اتاقی اولی بمیره یاد آینه و چشماش و وسایل آرایشش می‌افتم، هم‌اتاقی سومی، یاد موهای بلند و طلایی‌ش و موبایلش که 24 ساعته با شوهرش حرف می‌زنه، هم‌اتاقی دومی، یاد قابلمه و سفره و آشپزخونه. و انتظار داشتم وقتی می‌پرسم اگه من بمیرم یاد چی می‌افتین بگن یاد قوانین و دستوراتی که روی در و دیوار می‌زنی. هم‌اتاقیام گفتن یاد لپ‌تاپ‌ت می‌افتیم و تختت که هیچ وقت ندیدیم جایی جز اونجا نشسته باشی. شیما گفت یاد حرفای اون شبی که بهم زدی می‌افتم.
هم‌اتاقیام داشتن با بهت و حیرت نگامون می‌کردن و به این فکر می‌کردن چه حرفایی بوده که من به اونا که هم‌اتاقی‌م بودن نگفتم و به شیما گفتم...
فرداش آقای رفسنجانی فوت کرد و گفتم بچه‌ها من یاد پسته افتادم شماها چی؟

13.

عنوان: خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم، و ان عشتم حنوا الیکم؛ حضرت علی (ع)، نهج البلاغه، حدیث 89

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که می‌رسه شروع می‌کنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمی‌کنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" می‌مونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه می‌دونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشی‌شو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربه‌ای که خوابه عکس می‌گیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمی‌دونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلی‌م همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پله‌ها حواسم نبود جمع‌ش کنم و به فجیع‌ترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی می‌کرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایین‌تر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفری‌مه.



2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟



3. هفته‌ی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوع‌شون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدس‌پلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدس‌پلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطی‌ش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفی‌ه.



4. هفته‌ی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دوره‌ی قاجاریّه اسمِ دیگه‌ی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.



5. میوه چی خوردم؟



6. دیگه چی خوردم؟



7. دسر هم درست کردم؟ بله. چی درست کردم؟
یکی از خوانندگان عزیز (گیسوکمند) که آدرس وبلاگ و ایمیلشو ندارم، دستور تهیه‌ی این دسرو برام کامنت گذاشته بودن و از پشت همین تریبون ازشون سپاس‌گزارم. هم میشه تو اون ظرفای آبی و سبز خورد این دسرو، هم از قالب جدا کرد و گذاشت تو بشقاب و شیرینی‌طور تزئینش کرد. [دستور تهیه‌ش و به عبارتی کامنتِ ایشون]



7. دیگه چه کارایی کردم؟
یه زمانی برنجِ پخته از خونه‌مون می‌فرستادن برام! الان به درجه‌ای از کدبانو بودگی رسیدم که برای ایام امتحاناتم چیز میز فریز می‌کنم!


8. دیالوگ - من و راضیه (دوست وبلاگی)

پست یه جمله‌ای که بهش اشاره کردم: post/356

9. 

10. دیالوگ - من و فریال (دوست وبلاگی)
شاعر می‌فرماید: هم دعا می‌کنم این عشق فراموش شود، هم دعا می‌کنم آن روز خدایا نرسد!


11. دیالوگ من و سهیلا (هم‌مدرسه‌ای)
بعد از اینکه دو سه ساعت چت کردیم و کلی نصیحتم کرد، به این نتیجه رسیدیم که عقلم زایل شده! ینی به زوال رفته!


12. فکر نکنم تا اینجا این پست براتون مفید بوده باشه و به درد دنیا و آخرت‌تون خورده باشه و به سوادتون افزوده باشه. ولی این بندِ 12 رو به ضرس قاطع مطمئنم که به دردتون نمی‌خوره و احتمالاً تنها فایده‌ش اینه که بعدش به این نتیجه می‌رسید که روی سنگ قبرم بنویسید آن بانو هیچ وقت تو بحث کردن کم نمی‌آورد. ولی وقتی حق با طرف مقابل بود، حق رو به طرف مقابل می‌داد.
این دیالوگا رو برای دلِ خودم و برای اینکه یادگاری برای خودم نگهش دارم می‌ذارم اینجا. با دوستم داشتیم در مورد بند 52 پست هفته‌ی پیش بحث می‌کردیم.

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

هر از گاهی آمار آی‌پیارو چک می‌کردم و ذوق مرگ می‌شدم از اینکه هنوز هفت هشت ده نفری از اون ور کلیک رنجه می‌کنن و حالا بماند که آمار شریف، بیشتر از آمار اهواز و حتی تبریز بود (+
چند ماهه که آی‌پیِ شریف دیگه شهر نیست و غمگینم از این بابت!!!

ولی خب غرض از این پست این بود که بگم یهو همچین ناغافل یاد آخرین اردوی کویری که دو سال پیش با بروبچ رفته بودم افتادم و این عکس و یاد یه صبح تا شبی که هیچی نخوردم تا گذرم به اونجا که توی تصویر می‌بینید نیافته!

خب آخه با هیشکی هم رو در وایسی اگه نداشتم، با دکتر نون. خعلی رو دروایسی داشتم.
فکر کن! یه درصد فکر کن استاد کنترل خطی‌ت وسط بیابون نشسته باشه و در حال تماشای طبیعتِ بکر و تو آفتابه بگیری دستت و پرش کنی و (بلاگفای بی‌شعور نمی‌ذاره لینک بدم وگرنه سه پست پشت سر هم خاطرات کویرو نوشته‌بودم پست 350 و 351 و 352 و 353 و...)

دیشب خواب دیدم برای این کنفرانس آی دبلیو سی آی تی که هفته‌ی بعده و دوستام ارائه دارن و قراره برم تشویقشون کنم، رفتم شریف؛ ولی لوکیشن خوابم اصن شبیه شریف نبود! تازه به جای اساتید و دانشجویان، فک و فامیلم اونجا بودن :|


۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایم استراحت بین کلاسا، بچه‌ها داشتن در مورد جزوه‌های استاد شماره10 صحبت می‌کردن و یکی از بچه‌ها برگشت بهم گفت تو به استاد بگو جزوه‌هاشو بهمون بده و یکی دیگه از بچه‌ها گفت وقتی نمیده چرا بخوایم ازش!!!

یکی از بچه‌ها خطاب به من: تو مهارت "نه" شنیدن داری؛ ترم پیش یادته تمرین می‌کردی یه چیزیو بخوای و به دست نیاری؟ میشه یه امتحانی بکنی؟ شاید جزوه‌هاشو بهت داد! نداد هم طوری نمیشه؛ محکم‌تر میشی

* * *

یه زبان‌شناس هست به اسم ووستر که مهندس برق بوده؛

هر موقع اساتید راجع به اون حرف می‌زنن، ملت منو نگاه می‌کنن.

امروز استاد شماره8 می‌گفت ان‌شاءالله خدا شما رو به مقام ووستر برسونه. 

ظاهراً مقام والایی در حوزه‌ی زبان‌شناسی داره و آدم مهمی بوده!

برای این کلاس اصطلاح‌شناسی، سه تا استاد میان سر کلاس. استاد شماره3 هم همیشه باهاشون میاد تا دم در کلاس و این سه تا میان تو و اونم باهاشون خدافظی میکنه و به مام سلام میده و میره.

امروز اولِ جلسه استاد شماره8 ازمون خواست یه گروه تلگرامی درست کنیم و اساتیدم ادد کنیم و یکی از ما ایمیلمون رو بهشون بدیم که به عنوان نماینده با اساتید در ارتباط باشه و فایل‌های ارسالی رو برسونه دست بچه‌ها.

کلاس که تموم شد، ملت شال و کلاه کردن برن و اصن تلگرام و گروه و شماره و ادد یادشون رفت

دم در اساتیدو خفت کردم که شماره و ایمیلشون رو بگیرم

استاد شماره9 خندید و گفت به ایشون میگن مهندس!!!

استاد شماره8 هم تایید کرد و گفت خانم مهندس حواسش بیشتر از بقیه جمع‌ه و 

همون‌جا دم در منو به مقام نمایندگی کلاس منصوب کردن

الانم اددشون کردم تو گروه و 


این خانوم م. همونه که انصراف داده و دیگه نمیاد سر کلاس

ولی هنوز تو گروه تلگرامه! (خالق کاراکتر مراد)

مکالمه من و آقای پ. به صورت پی وی در حین ادد کردن اساتید: 



میگم اگه یه روز خواستین از از زندگی‌نامه‌ام فیلم درست کنین، اون سکانسی که استاد شماره7 داره نرم‌کام و سخت‌کام رو توضیح میده و اونجایی که نمی‌تونم دستگاه گفتارو تو جزوه‌ام بکشم و میاد بالا سرم و میگه بده برات بکشم؛ 
خب؟
اونجا یه فلش بک بزنین سر کلاس کنترل خطی دکتر ن.، اونجایی که با یه تست اختلاف فاز و زاویه، پایداری و ناپایداری سیستم رو تعیین می‌کردیم، اونجا که جلسه تموم میشه و جلسه آخرم بود اتفاقاً، اونجا که میگه کسی اشکالی ابهامی نداره و میرم و میگم اون زاویه رو نشونم بده و میگه بده برات بکشم؛

اون روز اتوده رو یه جوری گرفتم سمتش که دستم به دستش نخوره و اونم یه جوری گرفت که اتودم افتاد رو میزش و برداشت زاویه رو نشونم داد...

بعدش فلش بک بزنین اردوی کویر و اون نیروگاه تولید برق نزدیک ورزنه، همون‌جایی که یه چند ساعت برای بازدید و شام و نماز نگه داشتن و دوربینو ببرین تو اون اتاق کوچیکی که اختصاص داده بودن برای نماز و پسرا و دختر قاطی هم نماز می‌خوندن؛ اونجایی که نمازم تموم میشه و به دوستم میگم ما باید پشت سر آقایون نماز بخونیم و میگه نمی‌دونستم؛ اونجایی که دارم کفشامو می‌پوشم و همون استاده که اون روز زاویه رو نشونم داد میاد تو برای نماز؛ همون استادی که یه عمر اون ور آب بوده و خط فارسی‌ش به قول خودش مثل خط بچه‌های کلاس اوله

بعدش فلش بک بزنین و برگردین سر کلاس آواشناسی و سر کلاس استاد شماره7 و نرم‌کام و سخت‌کام و یه جوری به بیننده بفهمونین دلم تنگ شده برای اون روزا

۲۴ نظر ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق


دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق

حال روحی‌م خییییییییییلی بد بود که از پست‌های شب قبلشم می‌شد حدس زد 

و اگه رودروایسی نداشتم با بچه‌ها زنگ می‌زدم قرار و مدار تولد رو کنسل می‌کردم و

سراغ کیکم نمی‌رفتم اصلاً


تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و

با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمه‌ای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت

با همه‌ی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم

چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم


اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود

ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همه‌ی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!

ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!

و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم


وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی

داشتم می‌رفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم

برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعی‌طور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی

ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!

ینی بعداً خودشون بهم گفتن

و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!

و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!


دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطی‌م بود که

درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!

دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و

دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)

و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره

و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی


روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا 


اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود

ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم

و البته مهم هم نیست به واقع!

فقط یاد همسایه روبه‌رویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و

باباشون پلیس بود

 کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید می‌رفت دنبال اَخَوی‌ش

باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و 

الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق


سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود

میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم هم‌کلاسی هستیم

و البته ایشون سال پایینی بودن

اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف

گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه

گفتم میام جلوی درِ انرژی و

وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونه‌ام و

جلوی کتابخونه همو دیدیم

البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم) 

املای تعلل رو شک دارم

پلیز ویت... برم چک کنم

آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!

درنگ کردم تا پسره بره و رفت و

میم. رو بعد از ماه‌ها دیدم

و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبه‌ی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند

و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر می‌کردن کیک خودشه


قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و

رفتیم تعاونی و گرفتم و 

می‌خواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!

الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!


چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود

این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم

انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!


گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و

نصف دیگه‌ش دندونپزشکی

با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و 

میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و

بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسی‌ش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام


سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و

کیکو برداشتم و رفتم عرشه

الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره

ولی یه کوچولو از خامه‌شو خورد و 

موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟

الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه

میم.: شمع نداری؛ نه؟

من: خط کش!!!

الف.: :دی

من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!


اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده

و مورد قبول واقع شده!

ینی بنده خدای شماره1



جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و 

با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!

من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانه‌ای درسی بکشونه بیرون

خودم عمراً نمی‌تونستم برم همچین کاری بکنم

و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!

یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!

تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد

نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی می‌گیرم 

اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی


میم.

الف.


سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس

میم. هم رفت پیِ کارش!

تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!

آقا همین که این جمله‌ی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،

دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و

هیچی دیگه!

اتفاقاً صبم به الهام می‌گفتم امروز سر کار نرفتم و 

به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و

همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی


تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!

کلاً همه‌ی هم‌کلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع

بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه

مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،

نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد

هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هم‌اتاقیامم کیک بیارم

و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم

و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسری‌م و 

خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد

الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسری‌مو لایک می‌کنه!

منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!


نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و

منتظر الهام و الف.

الهام قرار بود اخوی‌شو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد

ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)

همه‌ی اینایی که دارم در موردشون حرف می‌زنم، عکسشون تو پروفایلم هست


الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و

منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل

مهمون مورد نظر لیلا بود که بی‌خیال دیگه لیلا رو نمی‌تونم توضیح بدم و

نیومد البته!


کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و 

الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا

ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش می‌کردم به واقع

الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخوی‌ش که ببره خونه


کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و

من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و 

غیبتِ بابابزرگِ نوه‌ی مقام معظم رهبری رو می‌کردیم

نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای هم‌دوره‌ایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و

فقط هم یه درس مشترک داشتم

و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش هم‌کلام هم نشده بودم،

داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبان‌شناسی؟

ینی می‌خواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع

حالا کجاشو دیدی؟

از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن

و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر می‌کردم، معلمام و فک و فامیلم لایک می‌کردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش می‌کنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیل‌های دوری مثل نوه‌ی دخترخاله‌ی مامان‌بزرگ و نوه‌ی پسرعمه‌ی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو می‌خونیماااا

و این نشون میده علاوه بر هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایه‌مون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایه‌مونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقعو از همه مهم‌تر دانشگاه که موقع فارغ‌التحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم


تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و 

حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه

گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و

تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)

و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و

من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!

ملت 14 می‌گیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!


و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونه‌شون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!

خیلی خوش گذشت دیروز.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینم از چهارمین امتحان ارشد

بعد امتحان یهو زد به سرم که بیام دانشگاه سابق

و اکنون صدای شباهنگو از دانشگاه سابق می‌شنوید

آقا اینا هنوز منو به رسمیت میشناسنااااااا

چرا اکانت وی پی انم هنوز فعاله خب؟!

قطع کنید...

قطع کنید یه مدتم به خاطر نت گریه کنم مثلا!

اومدم یه ذرت مکزیکی بزنم و برم

ینی اگه نگهبان دم در مثل همیشه می‌پرسید برا چی اومدی

می‌گفتم ذرت مکزیکی ولاغیر

اومدم کیو ببینم

اصن کیو دارم که ببینم!!!

والا

فصل امتحاناتم هست و دیگه هیچی

جلوی ذرت مکزیکی فروشی! دکتر ن. رو دیدم

چرا ریشاشو نمیزنه این؟!

غصه ام میگیره خب

هر موقع یه درد و غمی داشته باشه این کارو میکنه

حمیده رو هم دیدم، سال بالایی یه رشته دیگه و خواننده وبلاگم

دکتر میم. رو هم دیدم استاد اول الکمغم! با اون ریشاش... یه متره!!! رسماً یه متره!!!

دکتر ر. رو هم دیدم استاد دوم الکمغ!

استاد سوممو ندیدم ولی :))))

بنده خدای شماره 2 و 3 رو هم کاملا اتفاقی دیدم

دکتر شین ب.، دکتر ف.، دکتر ک.

تی ای بیوسنسور و

یه چند تا سال پایینی و

بنده خدای شماره یکم الان از جلوم رد شد رفت طبقه 4

خودمم عرشه ام الان

ذرتمم خوردم و دارم برمی‌گردم خوابگاه

۲۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تایپ گزارشی که باید فردا تحویل استاد می‌دادم تموم شد.

گزارش ترجمه‌هامون و برداشتمون از اون فصل از کتاب که اول ترم برای هر کی مقدّر شده بود

از یه طرف جامدادیم تو خونه جامونده و فلشم تو جامدادی‌م بود و برای پرینت گزارش فلش لازم دارم و

البته بابا گفت پستش کنیم و من گفتم نه!

از یه طرف شهیدبهشتیا امتحاناشون تموم شده و تقریباً همه رفتن خونه و کسی نیست ازش فلش بگیرم و

از یه طرفم داشتم فکر می‌کردم صبح اصن فرصت نمی‌کنم پرینت کنم و

کجا پرینت کنم!!! 

نزدیک بود اشک تو چشام حلقه بزنه به یاد پرینتر توی اتاقم که یاد باد آن روزگاران یاد باد

که دیدم مسئول سایت خوابگاه که یه دختر تو دل بروی مهربونه، مثل من امتحان داره و 

خونه نرفته و تو راه‌پله‌ها داره درس می‌خونه

(اینکه میگم تو دل برو دلیل داره!!! بعضیا از شصت فرسخی حس نفرتتو تحریک می‌کنن، بعضیام کلید قفل دلتو دارن و سریع میرن تو درم از پشت سر می‌بندن :دی)

تا حالا فقط یه بار، اونم اول مهر سایت رفته بودم و بعداً هم دختره رو ندیده بودم

با اینکه کلهم اجمعین اینجا 3 طبقه و هر طبقه 10 واحده ولی خب کم می‌بینم و کم دیده میشم

همون اول مهر که رفته بودم برای پرینت، رشته‌مو پرسیده بود و منم داستان زندگی‌مو به اختصار شرح داده بودم

امشب که دیدمش، اسمم یادش بود

شناخت!!!

گفت تو همونی که...

منم گفتم آره بابا همونم

گفتم پرینت دارم و وقت کاری سایت و پرینت هم تموم شده بود

یوزر پس کامپیوتر اصلی سایتو داد که خودم برم پرینت کنم

فلششم داد که فایلارو تو اون بریزم ببرم برای پرینت

گزارشو پرینت کردم

جزوه‌ای که تایپ کرده‌بودم هم همین‌طور

جزوه رو دو سری پرینت کردم که یه نسخه هم بدم استاد

تو شریف رسم بود که ما همچین کاری می‌کردیم

ینی یه موقع استاد خودش می‌خواست

مثل دکتر ن. کنترل خطی و دکتر ب. سیسمخ!

اونا خودشون خواستن و

البته من بعد از اینکه نمره‌ها وارد کارنامه شد جزوه‌مو دادم بهشون که سوء تفاهم نشه!

ولی برخی همکاران!!! جلسه آخر جزوه‌شونو تقدیم استاد می‌کردن و یه نمره تشویقی هم می‌گرفتن

به هر حال چون بعداً استادو نمی‌بینم ایشالا همین فردا جزوه رو با گزارش می‌دم

یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم

اممممم

آهان

بابت جامدادی‌م خیلی ناراحتم...

آخه اون خودکارا توش بود و می‌خواستم با همونا بنویسم برگه امتحانیو

اتفاقاً امضاها و فرمای فارغ‌التحصیلی رو هم با همونا پر کردم تحویل دانشگاه دادم

ولی خب از اونجایی که ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن،

داشتم کیفمو برای فردا آماده می‌کردم

که دیدم یکی از خودکارا ته کیفم جامونده و وقتی کشفش کردم کلی ذوق کردم

کلی!!!

فردا سوالارو با همون جواب میدم

البته اگه! بلد باشم که جواب بدم

برم بقیه کتابو بخونم...

تا صبح عینهو یه جغد بیدارم...

اخوی هم همین‌طور...


* سرهنگ

۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

565- از سلسله تفاوت‌های اینجا و اونجا 2

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

اونجا که بودم هر روز چند تا ایمیل از طرف اساتیدم داشتم

تمرین می‌فرستادن، کتاب، مقاله، اطلاعیه، همایش و کنفرانس و 

حتی دکتر ن. کنترل خطی مطالب غیر درسی هم می‌فرستاد

چه قددددددددددددددددر دلم براش تنگ شده :(

هر روز چندین ایمیل از طرف هم‌کلاسیام داشتم، جواب تمرینارو می‌فرستادیم، نمونه سوال و کتاب و مقاله و

ایمیل‌های دانشگاه و آموزشی و

خلاصه برو بیایی داشتم و وقتی می‌شنیدم فلانی فلان دانشگاه و فلان رشته اصن ایمیل نداره شاخ درمی‌آوردم

حالا خودم با اون فلان دانشجوی فلان دانشگاه که ایمیل نداشت، هیچ فرقی ندارم

الان تنها دلخوشیم ایمیلای استاد شماره دوئه

که جلسه اول ایمیلامونو گرفت و از اون روز تا حالا نزدیک دویست سیصد تا کتاب و مقاله و مجله برامون فرستاده

همیشه همه رو دانلود می‌کردم می‌ریختم تو یه فولدر و حتی اسم کتابارم نگاه نمی‌کردم

چون ارتباطی به درسی که باهاش داشتیم نداشتن و چون سر در نمی‌آوردم چیَن و

انگلیسی بودنشونم مزید بر علت میشد که دیگه واقعاً سر در نیارم به چه دردی می‌خورن

راستش از کامنت‌های ایمیلی هم خوشم نمیاد زیاد

ترجیح میدم کامنتارو کامنت کنید و ایمیلارو ایمیل!!! :دی


امروز بعد چند ماه نشستم اون فولدرو مرتب می‌کنم

خدا خیرش بده، چه کتابای خوبی فرستاده

بعضیاشون فارسین و اسمشون انگلیسی بوده

یکشنبه آخرین جلسه‌ایه که باهاش درس داریم و دیگه نمی‌بینیمش

بهش گفتیم میشه بازم برامون کتاب بفرستید؟

گفت نه! وقتی دانشجوم نیستید چه کاریه براتون کتاب بفرستم، گفت یکشنبه به بعد نه من نه شما

همه با شوک زایدالوصفی همدیگه رو نگاه می‌کردیم که خندید و گفت خدایی بهم میاد انقدر نامرد باشم؟

این استاد همونه که وقتی ناراحت بودم یهو بهم گفت اخم نکن دختر!!!

گفت یه سری کتابا حجمشون زیاده و نمیشه میل کرد و چی کارشون کنم که برسونم دستتون و

منم گفتم میشه آپلود کرد و لینکشو فرستاد و 

وقتی جلسه اول فصلارو تقسیم می‌کرد، من فصل 13 که در مورد سرقت علمی (پلیجریزم) بودو انتخاب کردم

یادمه گفت شما فصل 12 رو بگو و 13 مال منه چون خیلی مهمه،

چند روز پیش گفت 13 رو هم شما ارائه بده؛

همین یکشنبه جلسه آخر قراره ارائه بدم.

13!!! نمره میانترم و اون مجموعه 13 جلدی و محیط مچ دستم و 

اصن من خود آن 13 ام :))) beeptunes.com/track/3460516


دلم براش تنگ میشه

17 ساله دارم درس می‌خونم، به ندرت همچین استاد و معلمی دیدم

یه معلم خوب دیگه: mehrjan.blog.ir

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

کسی که تا صبح پالس خونده و الان بیدار شده و داره اینو گوش میده,

کسی که هنوز مباحث رو تموم نکرده و

برای اجتناب از صفری دیگر در کارنامه, میخواد بره با TA حرف بزنه و 

امتحانشو فردا با گروه دیگه بده

کسی که TA باهاش مهربونه 

به نظرتون این فرد دیشب علاوه بر یه مشت خازن دیگه چیا میتونه تو خواب دیده باشه؟


خواب دیدم دکتر ن. (استاد کنترل خطی ترم6) سمتش رو عوض کرده و 

به عنوان دندونپزشک توی دانشگاه کار میکنه!

در ادامه ی خواب کذایی, گلشیفته فراهانی برگشته بود ایران و 

به عنوان پرستار توی همون دندونپزشکی دانشگاه کار می‌کرد

و دکتر ن. توصیه می‌کرد به کار پرستارش که همون بازیگر کذایی باشه اعتماد کنیم

در راستای همون خواب, دندون شماره 9 اینجانب از چپ و راست و بالا و پایین پکیده بود

دقت کنید که ما انسان‌ها ماکسیمم در هر قسمت 8 تا دندون داریم که خب من 7 تا دارم

اینکه دندون 9 ام وجود خارجی داره یا نه بماند؛

خلاصه بانو فراهانی و دکتر ن. داشتن دندونای شماره 9 بنده رو ترمیم میکردن

اینا که چیزی نیست, حتی خواب دیدم سرور بلاگفا درست شده و برگشتیم بلاگفا و 

من یادم نمیومد چه جوری تو بلاگفا پست می‌ذاشتم


خلاصه از کسی که تا صبح پالس خونده بیشتر از این نمیشه انتظار داشت

همون چندین روز پیش که امتحان مدار مخ داشتم:




پ.ن: الان این آهنگ عربیه رو هم به خاطر محتواش گوش می‌دم هم ریتم موزون!

اگه ترجمه‌شو میخواین, کامنت گذاشتم

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)