۱۵۴۵- مشهدی حاجی
مادربزرگم اینا یه همسایۀ دیواربهدیوار قدیمی دارن که بچههاشون همبازی دوران کودکی بچههای مادربزرگ و پدربزرگم بودن. قدیمی و صمیمی. انقدر نزدیک که عروسی بچههاشونو خونۀ پدربزرگم اینا گرفتن و نوههاشون عمههای منو خاله و بابامو پسرعمو! صدا میکردن. روایت داریم که وقتی من به دنیا میام و دنیا رو به قدومم متبرک میکنم، مامان و مامانبزرگ و عمهها چون اولین مواجههشون با نوزاد بوده، نمیدونستن چجوری حمومم کنن و از ترس اینکه خفه شم یا بسوزم یا از دستشون لیز بخورم بیفتم یه بلایی سرم بیاد میبرن خونۀ اینا که خانم همسایه منو بشوره. دو سه بار میبرن حموم اونا تا بالاخره ترسشون میریزه و یاد میگیرن چجوری بچه رو بشورن که بلایی سرش نیاد.
رسم داریم که وقتی کسی میمیره، حتماً اولین عید به خانوادهش سربزنیم برای سرسلامتی و تسلیت. پارسال این همسایۀ قدیمیمون فوت کرد. شوهر همین خانومی که منو اولین و دومین و سومین بار حموم کرد. شوهرش چون عید قربان به دنیا اومده بود اسمشو گذاشته بودن حاجی و مشهدی حاجی صداش میکردن. سر کوچه، عطاری داشت. اسم کوچهشونم اسم برادرزادۀ شهید همین مشهدی حاجی بود. و هست. ایست قلبی کرد. همۀ کاراش حسابشده بود و برای هر کارش وقت دقیق و معینی داشت. ارتشی نبود، ولی قوانین خونهشون شبیه قوانین یه ارتشی بود. مهربون بود، ولی از اون مهربونای سختگیر و دلسوز. دیسیپلین خاصی داشت. یه روایت دیگه داریم که بعد از بار سومی که منو بردن خونهشون که خانومش منو بشوره، توصیه کرده که دقت کنید و شستن بچه رو یاد بگیرید که خودتون بشورید. که بهنظرم کار نیک و پسندیدهای کرده. اگه میرفتی ازشون ماهی بگیری ماهیگیری یادت میداد. بهخاطر کرونا براش مراسم نگرفتن و فقط فامیلای خیلی نزدیک و همسایههاشون میرفتن برای فاتحه.
دیروز مامان و بابا میخواستن برن خونهشون برای عرض تسلیت. منم رفتم. با دوتا ماسک و چند متر فاصله یه گوشهای ساکت نشستم و داشتم درودیوارو تماشا میکردم. من خیلی نرفته بودم خونهشون. شاید همون دو سه بار اول عمرم و دو سه بار هم بعداً برای عیددیدنی. خاطرۀ زیادی از اون خونه یا حداقل خاطرهای که تو خاطرم مونده باشه نداشتم. یه بار خانم همسایه تعریف میکرد که وقتی دو سه سالت بود آوردیمت خونهمون که با ما غذا بخوری. میگفت ساکت و مؤدب نشسته بودی و انقدر تمیز میخوردی و با دقت قاشق رو پر میکردی که همهمون محو تماشای غذا خوردن تو بودیم. گویا یکیدوتا دونه برنج میریزه رو سفره و من برشمیدارم. همین کارم هم حتی تو خاطرشون مونده بود و میگفتن با انگشتای کوچولوت برنجا رو برداشتی که سفره کثیف نشه. کریم بنّا هم اومده بود. همزمان رسیدیم در خونهشون. انقدر نزدیک هم بودیم که گفتم اول شما بفرمایید و پشت سرش من. میدونستم که نه منو یادشه نه اون شیرینیای پفکی رو، ولی تا دیدمش، مزۀ شیرینی پفکی اومد تو دهنم و به یاد پونزده تومن سودم از فروششون لبخند شدم.
یهجوری غرق در گذشته و محو درودیوارشون بودم که یادم رفت فاتحه بخونم.