۱۶۲۰- از هر وری دری، منتخب خوانندگان، سری سوم
![](https://s19.picofile.com/file/8440237884/14000611_2_.jpg)
عکسنوشت ۱۳۸۵. اینجا چهارده سالمه و رفتیم شهربازی و سوار قطار وحشتم. اون موقع زیاد میرفتیم شهربازی. تا تقّی به توقّی میخورد شام یا شاهگلی بودیم یا باغلارباغی. بازیای همیشگیمون سفینه و مریگوراند و کشتی صبا و استخر توپ و هلیکوپتر و قایق و سرسره بود. و تونل وحشت. از رنجر و چرخوفلک میترسیدیم و سوار اینا نمیشدیم. آخرین باری که سوار چرخ و فلک شدم خیلی کوچیک بودم. گفتم غلط کردم و دیگه از اون به بعد این غلط رو تکرار نکردم. یه بارم رفتیم سینما سهبعدی و یه بارم سیرک. سیرکه تو همین شهربازی بود. ما ردیف اول نشسته بودیم. یادمه وقتی زنجیر شیرو باز کردن که دور میدون بچرخه ترسیده بودم. بعد یه سریا اومدن شمشیر قورت دادن و رو طناب راه رفتن و از روی آتیش پریدن و یه سری کارای محیرالعقول و خارقالعاده کردن و ما هم براشون دست زدیم. اسم پسری که روی بند راه میرفت پیمان خسروی بود. بعد این همه سال، با اینکه اون شب اولین و آخرین بارم بود که میدیدمش، ولی اسمش و موهای بلند فرفریشو فراموش نکردم هنوز. اون موقع یه کم عربیستیز و یه مقدار وطنپرست بودم. اولین شرطم برای ازدواج این بود که اسم و فامیل پسره فارسی باشه. ث و ح و ص و ض و ط و ظ و ع و ق حروف زبان عربی هستن. یکی از صدها شرطم این بود که اسم همسر آیندهم این حروف رو نداشته باشه. و عربی هم نباشه. مثلاً شهاب و مهدی و نوید و فرید و مراد! با اینکه این حروف رو ندارن، ولی بازم عربی هستن. یا مثلاً آیدین و یاشار و آراز و تیمور ترکی هستن. تو کتاب دینی خونده بودیم که باید مرجع تقلید داشته باشیم. کلی شرط و شروط نوشته بود که مرجع باید فلان باشه و بهمان باشه. ولی تنها شرط من این بود اسم و فامیلش فارسی باشه. اسمهای ترکی رو هم دوست نداشتم. یکی از سرگرمیهام این بود که لیست دانشآموزای مدرسۀ بابا رو چک کنم ببینم کی اسم و فامیلش و حتی نام پدرش فارسیه. موقع بازیِ اسم فامیل همهٔ تلاشم این بود اسمها فارسی باشه. اون شب تو سیرک من همۀ هوش و حواسم به پیمان خسروی بود. اون اونجا بین دوستاش تنها کسی بود که اسم و فامیلش عربی نبود. یادمه بعداً تو مدرسه برای مریم هم تعریف کردم که رفته بودیم سیرک و اونجا یه پسره بود که هم اسمش فارسی بود هم فامیلش. و من ازش خوشم اومده بود.
دوربینمون از این عکس به بعد دیجیتالی شد. این عکسو که دیدم، یاد یه یادداشت قدیمی افتادم. یه شب که خالۀ هشتادسالۀ بابا با بچهها و نوههاش مهمونمون بودن، با میترا نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم از شرایطی که همسر آیندهام باید داشته باشه. حدوداً تو همین سن و سالی که تو این عکسم بودم. انتظارات و شرایط عجیب و غریبی داشتم که نشون میده اون موقع هنوز به اون بلوغ فکری لازم نرسیده بودم. این یادداشتو مثل خیلی از چیزایی که دور نمیریزم و نگهمیدارم، نگهداشتم. رفتم سراغش که یادم بیاد چی نوشتم توش. که یادم بیاد اون موقع چجوری فکر میکردم. از بعضی از تغییراتم اطلاع دارم، ولی بعضیاش واقعاً جای شگفتی داره. مثلاً من با جراحی زیبایی مخالفم و فکر میکردم همیشه با عمل بینی مخالف بودهام، در حالی که تو شرایطم نوشتم طرف باید یک الی سه بار دماغشو عمل کرده باشه!!! باورم نمیشه من همچین چیزی نوشته باشم. بیاید خطبهخط بخونیم و بخندیم. چون شرایطم چند صفحه پشتورو با کلی توضیح و تبصره بود، جملات اصلی و مهمشو بریدم فقط. شرایطم رو با این جمله شروع کردم:
ینی همین ابتدای کار شمشیرمو از رو بستم. از همۀ پسرا متنفرم چون پسرن؟ آخه اینم شد دلیل برای تنفر؟ چرا انقدر مردستیز بودم من؟ بعد تازه نوشتم نکتۀ خیلی مهم؛ که طرف همین اول کار حساب کار دستش بیاد که ازش متنفرم :| چون پسره :|
اینجا هفت تا شرطم که به هفت خان معروف بوده شروع میشه. شرط اولم اینه اسم و فامیلش فارسی باشه. اینو که دیدم یادم افتاد اون موقع یه سریالی پخش میشد به اسم مسافری از هند. سروش گودرزی و حمید گودرزی بازیگراش بودن. نصف مدرسه طرف فرزاد (حمید گودرزی) بودن، نصف دیگه طرف رامین (سروش گودرزی). من طرفدار رامین بودم چون حمید عربی بود!. یه سریالم بود به اسم سفر سبز. اونجا هم پارسا پیروزفرو دوست داشتم :| چون اسم و فامیلش فارسی بود :| اون موقع درگیر جام جهانی 2006 هم بودیم و فوتبالیست موردعلاقهم هم فریدون زندی بود :| نمیدونم این حجم از عربیستیزی در من از کجا نشئت میگرفت، ولی خوانندهها و نویسندهها و معلمهای موردعلاقهم هم اونایی بودن که اسمشون فارسی بود :|
چی تو اون سرم میگذشت که فکر میکردم تفاهم ینی حالا که تو چپدستی اونم چپدست باشه؟ کلاً آدمای خاص رو دوست داشتم و چون اون موقع گوگل نبود! موقع تلویزیون دیدن دقت میکردم ببینم بازیگرا و مجریا خودکارو با کدوم دستشون میگیرن یا خوانندهها و ورزشکارا با کدوم دستشون امضا میدن یا از مجلهها و مصاحبهها میگشتم دنبال اینکه ببینم کدوم ورزشکار یا خواننده یا بازیگر چپدسته. بین ورزشکارها هم دنبال چپپاها میگشتم و طرفدار هافبکای چپ بودم :| علیرضا نیکبخت واحدی (یا شایدم واحدی نیکبخت!) و فریدون زندی چپپا بودن :|
با اینکه هنوز و همیشه میگم ترجیحم اینکه شوهرم همدانشگاهی و همرشتهایم باشه و فضایی که من درک کردم رو درک کرده باشه، ولی در دوران تحصیلم هیچ وقت با پسرای دانشگاه خوشاخلاق نبودم و محل نمیدادم به کسی. هنوزم خوشاخلاق نیستم. تازه وحشیتر هم شدهام بهنظرم. حق همان است که مولانا فرمود: در فراقِ لبِ چون شکّرِ او تلخ شدیم. اون ده بیست (تو یه دانشگاه صنعتی که اغلب پسرن ده بیست نفر عددی نیست بهواقع) نفری هم که باهاشون نسبتاً صمیمی بودم، آدمای مطمئنی بودن و خیالم بابتشون راحت بود که باهاشون راحت بودم.
آخ آخ فاصلۀ سنّی. اینجا حداکثری که مدّ نظرمه دو ساله. این مقدار بهمرور زمان بیشتر شد و دورۀ کارشناسیم یه بار به هفت سال اختلاف هم رضایت دادم. حالا واقعیتی که باهاش روبهرو هستم خواستگارهای سیونهساله هستن :| اینجاست که باید گفت چی فکر میکردم چی شد. این بند غصهدار بود. بریم بند بعدی.
من تا پیش از این دوست داشتم وکیل یا پلیس بشم و اینجا اولین جاییه که اعتراف کردم دوست دارم مهندس شم. الان با اینکه کارام بیشتر به زبانشناسی مرتبطه تا برق، ولی بعید نیست یه روزی دوباره به عرصهٔ مهندسی برگردم. تا الانم اگه برنگشتم دلیلش اینه که یا کار نیست یا اگه هست برای دخترا نیست. این شرطم هم فقط اونجاش که گفتم علاقۀ شما مهم نیست. ینی شما پزشک هم باشی باید بری تغییر شغل بدی مهندس شی :دی
پیروِ اون خصلت عربیستیزیم، یه مدت تو فاز وطنم پارۀ تنم و خون آریایی بودم و شاهنامه و اَوِستا رو از کتابخونه میگرفتم میخوندم و با زرتشتی جماعت همصحبت بودم. ولی اینجا لازمه یکی بهم بگه شاید حالا یکی بتونه دیوان حافظ رو حفظ کنه، یا حتی بوستان سعدی رو؛ چون حجمشون کمه. ولی گلستان نثره! میفهمی؟ نثرو چجوری میشه حفظ کرد؟ بعد میدونی خمسۀ نظامی پنج تا کتابه؟ میدونی شاهنامه شصتهزار بیته؟ شاهنامه رو دیدی تا حالا از نزدیک؟ بعد حالا اگه میخوای طرف اوستا رو حفظ باشه دیگه حفظ قرآن چیه؟ بعدشم اینکه خب اوستا به زبان اوستاییه آخه چجوری حفظ کنه؟ :| تو این مایههاست: اَشِم وُهو وَهیشتِم اَستی، اوشْتا اَستی اوشتا اَهمائی هْیَت اَشایی وَهیشْتائی اَشِـم. بعد من انتظار داشتم اینا رو حفظ باشه :|
هایلایت؟!!! مگه پسرا هم موهاشونو هایلایت میکنن که من نوشتم رنگی نباشه؟ سیخسیخو دیگه چه مدلیه؟ :)) حالا این شرط ریش و سیبیلو دیدم یاد هماتاقیای ارشدم افتادم. اینا هر سه کُرد بودن و میگفتن مرد باس سیبیل داشته باشه. یکی از معیارهاشون هم سیبیل کلفت طرف بود :|
خب دوستان، اون هفت تا خان اینجا تموم میشه و گویا حس میکنم هفت تا کمه و دوباره یه هفت تای دیگه هم تدوین کردم. اولیشم اینه که جدول تناوبی رو حفظ باشه. نمیفهمم چرا باید شریک زندگی آدم جدول مندلیف رو حفظ باشه. واقعاً نمیفهمم :|
شاید باورتون نشه ولی هنوز که هنوزه، خیلی ریز و نامحسوس دوست دارم بدونم نمرههای دوران مدرسۀ طرف تو چه حدودی بوده :| مهندسی که مجبوره شاهنامه و قرآن و اوستا و مندلیف رو حفظ کنه، حفظ اسامی شهرها بهنظرم کار سختی نیست براش.
عمید رو حالا خودمم اون موقع شروع کرده بودم به حفظ کردن، ولی دهخدا سی جلده، میفهمی؟ سی جلدِ قطور!. بعدشم من چجوری انتظار داشتم کسی که حداکثر میتونه از من دو سال بزرگتر باشه به این همه زبان مسلط باشه؟ زبان هندی چی میگه این وسط؟! :|
ینی این احتمال رو دادم که از شرق و غرب عالَم و اقصی (بخونید اقصا) نقاط دنیا خواستگار داشته باشم؟ نکنه دختر شاهی وزیری چیزی بودم و خبر ندارم؟ بعد تو رو خدا دقت کنید به جملهم: متولد ایران باشد و بینیاش را یک الی سه بار عمل کرده باشد. میگن زبانشناسان و نحویّون یه روز جمع شدن این واوِ بین دو تا جمله رو تحلیل کنن ببین چیه و چه ارتباطی بین این دو جمله هست. همهشون بعد از روزها و ماهها بررسی، پیراهناشونو چاکچاک کردن سر به کوه و بیابان نهادند و تا این لحظه هم خبری ازشون نشده و برنگشتن. ینی حتی وزارت کار هم با این شدت و حدّت شرط تابعیت رو روی متقاضیان اعمال نمیکنه که من کردم. شرطم این بوده دماغعملی باشه؟ خدایا توبه! توبه به درگاهت.
گفتم بینی، یاد گونهم افتادم. چند شب پیش دندونای راستِ بالاییم شروع کردن به درد کردن. از اونجایی که تازه از دندونام عکس گرفتم و تازه همه رو عصبکشی و ترمیم کردم و همین دو ماه پیش رفتم برای چکاپ و دکترم گفت دندونات همهشون حالشون خوبه، دیگه وقعی به این درد ننهادم. کلاً سیاستم تو زندگی اینه که وقعی به دردهام ننهم. ینی انقدر وقعی نمینهم که یا عادت میکنم یا خودشون خوب میشن. نشون به این نشون که دفترچه بیمه درمانیم تو این ده سال ده تا نسخه هم توش نوشته نشده و اصولاً تا به آستانۀ مرگ نرسم نمیرم دکتر. گفتم شاید این درد هم از استرسه و شاید از فلانه و بهمانه و گرفتم خوابیدم. درده رو تو خواب هم احساس میکردما، ولی حتی مسکّن هم نخوردم. در مورد قرص و مسکّن خوردن هم سیاستم اینه که تا کارد به استخوانم نرسه و اشک و جیغ و دادم درنیاد نمیخورمشون. خلاصه شب رو به صبح رسوندم و صبح که بیدار شدم احساس کردم سمت راست صورتم سنگینه و یه چیزی جلوی چشم راستمو گرفته. نگاه به آینه کردم دیدم یه ور صورتم پف کرده و بهطرز وحشتناکی درد میکنه. کشوی داروها رو ریختم روی میز، مسکنّاشو جدا کردم، عوارض و مشخصات تکتکشونو گوگل کردم و ایبوپروفینو برگزیدم و خوردم. بعد شروع کردم هر هشت ساعت یه بار یه آموکسی خوردن که چرکش! خشک بشه. دو روز بعدم زنگ زدم از دندانپزشکی که همیشه پیش اون میرم وقت گرفتم. بعد هر کی منو تو اون وضعیت میدید میگفت واااااااای چقدر گونه و لپ بهت میاد و بیا برو گونه تزریق کن خیلی خوشگل میشی :|
یه زمانی دوست داشتم شوهرم کارخونهٔ شکلاتسازی داشته باشه. چارلی و کارخانهٔ شکلاتسازیشو دیدین؟ یه همچین کسی. حالا ولی میخوام دندانپزشک باشه، مطبشم طبقهٔ بالای خونهمون باشه.
در شدیدترین سردردها من یه مسکّن بیشتر نمیخورم. اون وقت طی ۲۴ ساعت گذشته چهار تا مسکّن چهارصد و سه تا آموکسی خوردم، بی هیچ اثری. تو دانشگاه چی یاد این داروسازا میدن؟ اسمارتیز اگه خورده بودم تا حالا اثر کرده بود.
من وقتی دندونم درد میکنه خیلی مظلوم و ساکت میشم.
الان منحنی خندههام کج و کوله شده و زین حیث غمگینم.
میگن فرهنگستان برای پاپیون معادل فارسی دو ور پف رو پیشنهاد داده :دی من الان یه ور پفشونم!
آیا میدانید روی صورت ورمکرده از دندوندرد، کیسهٔ آب گرم و دستمال گرم نمیذارن و کیسهٔ یخ میذارن؟ نمیدونستین؟ من خودمم تازه فهمیدم.
روزی که ملت بدونن دراز آویز زینتی و کشلقمه و دو ور پف جکه و مصوب فرهنگستان نیست روز عروسی منه :|
ولی راست میگن؛ گونه و لپ بهم میاد.
نظرم عوض شد؛ همون مهندس باشه. دفتر کارشم طبقهٔ بالای خونهمون باشه.
این خیلی جالبه. نوشتم اگر بچهدار شدید، بعد نوشتم تصمیم با نسرین است. ینی الهی بمیرم براش. بعد جالبه که نوشتم اسم کوچولو و ننوشتم کوچولوها!.
انصافاً هیچ وقت اعصابِ خواهرشوهر و جاری رو نداشتم. هنوزم ندارم :دی بعد میترسم روزگار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دهنکجی کنن و یه مراد با هفت تا خواهر و هفت تا برادر نصیبم کنن. خدایا خودت رحم کن.
این شماره نداره. در واقع فرض کردم طرف اون دو تا هفت خان رو رد کرده و رسیده به مرحلۀ گل و شیرینی و دیگه شماره نذاشتم برای این شرط.
اینجا فرض کردم مرحلۀ گل و شیرینی هم سپری شده و زندگی مشترک رو شروع کردیم. فقط برام سؤاله که اوکی لنگ ظهر حدوداً میشه ساعت دوازده، ولی لنگ عصر و لنگ شب دیگه چه صیغهایه؟ :| بعد اگه صدای موبایل خودم بیدارم کنه تقصیر اون بدبخت چیه خب :|
اینجا تازه یادم افتاده بگم سیگار نکشه :|
از همون موقع به شمارههای رند علاقه داشتم. فقط چیزی که نمیفهمم اینه که چرا چند تا شماره؟ بعد اگه یه جایی بود که آنتن نمیداد تقصیر اون چیه :| آخه زن انقدر بیمنطق؟ جالبه اصلاً راجع به مهریه و خونه و ماشین و مادیات شرط خاصی نداشتم :|
+ پیشتر هم دو تا پست نوشته بودم با عنوانِ «برای سالها بعدِ خودم، جهت مقایسۀ طرز تفکر فعلیم با تجارب اون موقع، یا مقدمهای بر کتاب مراد از رویا تا واقعیت»؛ لینک۱، لینک۲.
+ عنوان: از تیزر تبلیغاتی لوسیون موی بهاره :|
عکسنوشت ۱۳۸۲. مدرسۀ راهنماییم همسایۀ دیواربهدیوار پادگان ارتش بود. فکر کن یه مدرسۀ دخترانه با یه سربازخونه دیوار مشترک داشته باشه. فکر کن یه مشت دختر سیزده چهارده ساله همسایۀ یه مشت پسر هیژده نوزده ساله باشن. وا اَسَفا، وا اسلاما، وا مسئولینا!. چه شیطنتها که نمیکردیم. چه چیزها که از لای این دیوار و از روش رد و بدل نمیشد. پوکۀ فشنگی، پوتینی۱، قمقمهای، کلاهخودی، سربندی؛ و شاید نامهای، دستنوشتهای، شمارهای، عکسی. صدای رژه رفتنشون برامون جذابیت داشت. و صدالبته که چنین جذابیتی طبیعی بود تو اون دوره. یک خانممدیر فولادزره هم داشتیم که یکی از رسالتهاش این بود که اجازه نده کسی بره سمت اون دیوار. ولی ما میرفتیم. احتمالاً برادرها هم یه فرمانده فولادزره داشتن که یکی از رسالتهای اون هم این بود که اجازه نده اونا بیان سمت دیوار. ولی میومدن. اتفاقاً دبیرستان هم همسایهٔ دیواربهدیوار پسرا بودیم. نمیدونیم تو شهر ما اینجوری بود یا کلاً روال سمپاد اینه که مدارس دخترانه و پسرانهش کنار هم باشه. و خب علیرغم حساسیتها و تدابیر شدید امنیتی ناظمها و مدیرها، مبنی بر اینکه یه وقت زنگ تفریحا و کلاس ورزشامون همزمان نباشه، خیلی اوقات تو تاکسی (وای من باز یاد خاطرهٔ راهنمایی سان۲ افتادم) هممسیر و شاید همکلام میشدیم باهاشون. سالن اجتماعات و سالن ورزش و نمازخونهمون هم مشترک بود. البته مسئولین طوری برنامهریزی میکردن که باهم برخورد نداشته باشیم، ولی خب توپه دیگه؛ یهو میدیدی افتاد اون ور، یا این ور. بعد حتی برام جالبه مدرسۀ ابتدائیم هم یه همچین اوضاعی داشتیم. مدرسهمون دوشیفته بود و یه شیفت دخترا از مدرسه استفاده! میکردن و یه شیفت پسرا. ینی یه شیفت من، یه شیفت برادرم. خیلی باحال بود. نوبت صبح که تعطیل میشد، باید سریع مدرسه تخلیه میشد که چشم صبیا به نوبت ظهریا نیافته. حالا اون موقع هفت هشت ده سالمون بود و جذابیت نداشتیم برای هم! ولی بازم مسئولین همۀ تلاششونو میکردن برخورد فیزیکی و روحی و روانی نداشته باشیم باهم.
از این مدرسه که تصویرشو ملاحظه میکنید، پنج نفر تیزهوشان قبول شدن. دو نفر از کلاس سومِ یک، دو نفر از سومِ سه و یه نفر از سومِ دو. من سومِ دو بودم. بعد از قبولی و جدایی از همکلاسیام، خیلی سعی کردم ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم. با نامه، با هدیه، با قرارها و دورهمیهای گاهبهگاه. ولی نشد. دور شدیم و فاصله گرفتیم و موبایل هم نداشتیم همچنان. اینه که الان از دوستای دوران راهنماییم هم بیخبرم. با این تفاوت که اسماشونو تو دفتر خاطراتم نوشتم و از هر کدوم چند خط یادگاری دارم. ولی انگار روی پیشونیم نوشتن هر مقطع تحصیلیت که تموم میشه باید از همدورهایات جدا بشی و تنهایی مسیرتو ادامه بدی و دوستای جدید پیدا کنی. اغلبشون دبیرستان رفتن نمونه. یه سریا رفتن باقرالعلوم، یه سریا هم امام حسن. اون کلاسی که پشت پنجرهاش یه چیز سفیدرنگه کلاس ما بود. تو همون کلاسم کنکور کارشناسیم برگزار شد. سال ۸۹ حوزۀ آزمونم که مشخص شد، وقتی فهمیدم جلسۀ کنکورم قراره تو مدرسۀ راهنماییم باشه چشمام قلبی شد از ذوقِ دیدنِ دوبارۀ مدرسهم. وقتی رسیدم سر جلسه و فهمیدم تو کلاسیام که سه سالِ راهنمایی اونجا بودم و صندلیم هم همونجاییه که سه سال اونجا نشستم چشمام قلبیتر شد. آخه مگه چند نفر تو این دنیا آزمون کنکورشون تو مدرسۀ راهنماییشون، تو کلاس سابقشون و جایی که سه سال اونجا خاطره داشتن برگزار شده؟
پینوشت۱: عکسِ پایین، زمستونِ سال هشتادوپنجه؛ اول دبیرستان بودم. با صمیمیترین دوست دوران راهنماییم، مریم، قرار گذاشته بودم که اگه دبیرستان از هم جدا شدیم، هر چند وقت یه بار تو مدرسۀ راهنماییمون همو ببینیم. محل این عکس مدرسۀ راهنماییمه، حیاط پشتی، جلوی پیمانگاه. این اسمو من و مریم روی این خرابه گذاشته بودیم. یه روزی اونجا به هم قول داده بودیم (پیمان دوستی بسته بودیم!) که تا ابد باهم دوست بمونیم. کادویی که دستمه کادوی تولدمه. مریم دو سه ماه پیشاپیش کادومو برام آورده بود. این عکسو گذاشتم که توجهتونو به پوتین جلب کنم، وگرنه این عکس جاش عکسنوشتِ ۱۳۸۵ هست.
پینوشت۲: میدونم این خاطرهٔ راهنمایی سان رو ششصد بار تعریف کردم؛ ولی برای خوانندههای جدید دوباره خلاصهشو میگم. کلاسای پیشدانشگاهی ما از تابستون شروع شده بود. مدرسهمونم تو زعفرانیه بود. برای اینکه بری اونجا، روال اینجوریه که آبرسان سوار تاکسی بشی بری راهنمایی پیاده بشی و بقیهٔ مسیرو که کوتاه هم هست باز با تاکسی یا پیاده بری. یادمه کرایهٔ این مسیر اون موقع صد تومن بود. روزنامه هم صد تومن بود و یه وقتایی برگشتنی از دکهٔ جلوی مخابرات روزنامه میخریدم. کاراموزی دورهٔ کارشناسیمم تو همین مخابراته گذرونده بودم. حالا اینکه چرا به اونجا میگن راهنمایی، فکر کنم بهخاطر ادارهٔ راهنمایی رانندگیه که اون طرفاست. خلاصه یه روز من سوار یکی از این تاکسیا شدم و حواسم نبود مسیرمو بگم بعد سوار شم. تو راه، راننده ازم پرسید راهنمایی سان؟ ینی راهنمایی هستی؟ یه دختر و یه پسر دیگه هم با من تو تاکسی بودن و اونا هم داشتن میرفتن مدرسه. یه دختر یا پسر دیگه هم بود. بعد من فکر کردم منظور راننده مقطع تحصیلیمه، گفتم نه پیشدانشگاهیام و کلاسامون از تابستون شروع شده که تا عید برای کنکور آماده بشیم و الانم دارم میرم همین مدرسهٔ فلان و ناگهان دوزاری کجم افتاد که بابا این مسیرمو پرسید. جملهمو دیگه ادامه ندادم و به بله منم راهنماییام اکتفا کردم و دیگه تا آخر مسیر نتونستم از شرم و خجالت! سرمو بلند کنم. بعد مطمئن بودم این پسره که جلو نشسته و بهزور جلوی خندهشو گرفته، تا پاش برسه به کلاس برای دوستاش تعریف خواهد کرد که با چه نابغهای هممسیر بوده تو تاکسی. خودمم البته تا رسیدم کلاس تعریف کردم برای دوستام که چه سوتیای دادم و غشغش و قاهقاه و هرهر خندیدیم.
شبنوشت: هر بار که از دیجیپی (پست ۱۳۷۲) پیام میاد که کیف پولت دو تومن بابت دعوت دوستات شارژ شد، منم شارژ میشم و یه جون به جونام اضافه میشه. اومدم ازتون تشکر کنم بابت مهربونیتون و بگم سر قولم هستم و با این دو تومنا از پدربزرگهای دستفروش کنار خیابون چیزمیز میخرم و به نیابت از شما اون چیزمیزا رو خیرات میکنم. چند ساعت پیش نمیدونم کدومتون ثبتنام کردین که یکی از همین پیاما اومد. گفتم بیام این حس خوبمو اینجا هم بپراکنم. یادمه چند نفر از دوستان کامنت گذاشته بودن که گوشی هوشمند ندارن یا نسخهٔ اندرویدشون قدیمیه و نمیتونن برنامه رو نصب کنن. اون موقع راهکاری نداشتم برای این مشکل. تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی نسخهٔ تحت وب دیجیپیو پیدا کردم. اینم همون کاراییِ اپ رو داره.
مریم؛ اولین دوست صمیمیم و صمیمیترین و نزدیکترین دوست دوران راهنماییم بود. کنار هم مینشستیم. زنگهای تفریح حرف میزدیم، سر کلاس حرف میزدیم، میرفتیم حیاط پشتی مدرسه و حرف میزدیم، هر جا هر موقع میتونستیم باهم حرف میزدیم. اولین دوستی که شمارۀ خونهشونو داشتم و شمارۀ خونهمونو داشت. زنگ میزدیم خونۀ هم و حرف میزدیم. بعد امتحانای آخر سال نمیرفتیم خونه و تو حیاط مدرسه قدم میزدیم و حرف میزدیم. تا سرویس من و مامان و بابای اون بیان دنبالش وایمیستادیم پشت در مدرسه و حرف میزدیم. سرویسم میومد، ولی ما هنوز حرف میزدیم. حرفامون تمومی نداشت. زنگهای ورزش و تفریح جلوی در مدرسه کشیک میداد که برم یواشکی یخمک بخرم. مراقب بود که مدیر و ناظم یه وقت نفهمن. یخمک بیستوپنج تومن بود. دبیرستان مدرسههامون جدا شد. موبایل که نداشتیم. برای هم نامه مینوشتیم و با هزار تا واسطه میرسوندیم دست هم. تو نامههامون راجع به معلما و مدرسۀ جدید و دوستای جدیدمون میگفتیم. هر هفته، هر ماه، هر سال، هر... یادم نیست آخرین نامهمون کی بود. دانشگاه قبول شدیم. من رفتم تهران، اون ارومیه. موبایل داشتیم، شمارۀ همو داشتیم، ولی حرفی برای گفتن نداشتیم.
داشتم براش پیام تبریک میفرستادم. دنبال استیکر تولدت مبارک میگشتم. یه نگاه به آرشیو مکالماتمون کردم. همهش ده دوازده تا پیام. و همهش پیام تبریک تولد. اردیبهشت ۹۴، مریم: تولدت مبارک خانم مهندس. من: وااااااای مریم مرسی، اصلاً فکرشم نمیکردم یادت باشه. مریم: مگه دوستی مثل تو رو میشه فراموش کرد. آذر ۹۴، من: خوبی خانم دکتر؟ تولدت خیلی مبارکه. مریم: خیلی ممنونم عزیزم، ممنون که به یادم بودی. آذر ۹۵، من: مریم جان تولدت مبارک. مریم: خیلی ممنون عزیزم که به یادم بودی. اردیبهشت ۹۶، مریم: تولدت مبارک نسرین جونم. من: ممنونم مریم جان. آذر ۹۶، من: تولدت مبارک مریم جان. مریم: مرسی دوست همیشگی من. اردیبهشت ۹۷، مریم: تولدت مبارک. انشاءالله سال خیلی خوبی داشته باشی. من: غافلگیر شدم دختر. ممنونم از تبریکت. خیلی خوشحال شدم. آذر ۹۷، امروز، من: تولدت مبارک خانم دکتر.
دوازده ساله که همو ندیدیم؛ صدای همو نشنیدیم. دوازده ساله که هیچ کدوم از دوستای دورۀ راهنماییمو ندیدم؛ خبری ازشون ندارم. و دارم فکر میکنم تا چند سال دیگه قراره من و مریم به این تولدت مبارک و ممنون که یادم بودیهامون ادامه بدیم؟