پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آنچه گذشت

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۰۵۴- چون که

۲۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ

از مدرسۀ قبلی تماس گرفتن که بیا ارزشیابیتو امضا کن. پرسیدم چند شدم؟ پارسال صد شده بودم. خانومی که پشت خط بود گفت ۹۹. پرسیدم اون یک امتیاز بابت چی کم شده؟ نمی‌دونم کجا و چی رو نگاه کرد گفت گواهی‌ها و لوح تقدیرا که کامله، تجربۀ آموزشیتم که نوشتی و تحویل دادی و فلان چیزم کامله و بهمان چیزم کامله و بعد گفت نمی‌دونم والا نظر مدیر این بوده. گفتم باشه در اولین فرصت میام امضا می‌کنم. یه کم بعد یکی از معلما پیام داد که کی میای امضا کنی؟ گفتم لازمه حتماً بیام امضا کنم؟ چون وقت آزاد ندارم. گفت خوبه ببینی نمرهٔ ارزشیابیتو. شاید اعتراض داشته باشی. گفتم می‌دونم چند دادن. اعتراض ندارم. اگه بابت شرکت نکردنم تو فلان جلسه امتیاز کم کرده بودن، سند و مدرک می‌بردم برای اعتراض که من شرکت کردم، ولی وقتی نظر مدیر اینه، من چه اعتراضی بکنم راجع به نظرش؟ 

سال اول از صد، صد شده بودم. بعد موقع رتبه‌بندی، اداره عمداً یا سهواً ۹۵ ثبت کرده بود تو سیستم. بر اساس همونم رتبه‌بندی رو انجام داده بودن. اعتراض هم که کردم قبول نکردن و توجیهات عجیب و غریب آوردن. تو یه همچین سیستم بی‌دروپیکری اعتراض نکنی سنگین‌تری.

و نتونستم رساله‌مو آمادهٔ دفاع کنم و می‌خوام درخواست تمدید سنوات بدم. احتمالاً این ترم جریمهٔ تمدید بشه ده‌میلیون. ترم ۱۱ام. بعد اگه تا بهمن دفاع نکنم دوباره باید تمدید کنم. یه شرط جدید هم اخیراً بدون اینکه بهمون اطلاع بدن به آیین‌نامه اضافه کردن و اونم اینه که اگه مقالۀ مستخرج از رساله‌ت آماده نباشه و پذیرش چاپ از یه مجلۀ معتبر نداشته باشی اجازۀ تمدید نمی‌دیم. بعد اگه تمدید نکنی تو پروندۀ آموزشی، عدم مراجعه و ثبت‌نام می‌زنن. خودشون اجازهٔ تمدید نمی‌دن بعد میگن تمدید نکردی. بعد مخاطب وبلاگم کامنت می‌ذاره که راه‌حل خوب شدن حالت ازدواجه!

بله، همین چند وقت پیش یکی از دوستان، یه بنده خدایی رو معرفی کرد برای آشنایی. اولین سؤالی که ازش پرسیدم راجع به کار و مدرک تحصیلی بود. در واقع دغدغهٔ این روزامو مطرح کردم. گفتم برای من مهم نیست شما ارشدی. لیسانس بودی هم مهم نبود. ولی مهمه بدونم راجع به تحصیلات من چه نظری داری؟ گفت برای منم مهم نیست، چون درس خوندن که کاری نداره، همه می‌تونن. یه مقاله و رساله‌ست و بعد یه مدرک می‌دن میشی دکتر. در مورد کار هم چون پول پارو می‌کرد، ترجیحش زن خانه‌دار بود که تمرکزش تربیت بچه‌ها باشه. بعد از دو ساعت گفت‌وگو که یه جاهایی به دعوا شبیه بود نه گفت‌وگو، به این نتیجه رسیدیم که چقدر به درد هم نمی‌خوریم!

۲۹ مهر ۰۴ ، ۱۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

قبل از اینکه وارد کلاس شوم، بچه‌ها روی تخته شعر می‌نویسند. صبا امروز این بیت از صائب را انتخاب کرده بود که «ناخوشی‌ها از دلِ بی‌ذوقِ ماست؛ ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است». زیر لب گفتم: ذوق اگر باشد... نیست که.


رسیده بودیم به درس دوم. از قابوسنامه. گفتم این درس جزو ادبیات تعلیمی‌ست. پند و نصیحت است. عنصرالمعالی این‌ها را برای پسرش نوشته ولی ما هم می‌توانیم مخاطبش باشیم. صبا داوطلب شد که متن درس را بخواند: «و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوهگین مشو، که این فعل کودکان باشد و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی‌ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی امیدوارتر باش». از خودم پرسیدم ما هم می‌تونیم مخاطبش باشیم؟


به‌خاطر شورای دبیران، مدرسه یک ساعت زودتر تعطیل شد. جلسه را با سورهٔ تکاثری که دبیر عربی انتخاب کرد و خواند شروع کردیم. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ. و زمانی که شما را بابت نعمت‌هایی که داشته‌اید بازخواست کنند. به نعمت‌هایی که در اختیارم هست فکر کردم. به نعمت‌هایی که از دست داده‌ام هم.


مدیر چند جمله‌ای در تفسیر سورهٔ تکاثر گفت و مشاور مدرسه راجع به بهداشت روان صحبت کرد. بعد ناگهان بدون هماهنگی و اطلاع قبلی دیوان حافظ را دادند دست دبیر ادبیات! که به‌مناسبت بزرگداشت حافظ که چند روز پیش بود فال بگیرد! دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر: «از در عیش درآ و به ره عیب مپوی». سِفله‌طبع است جهان، بر کَرَمَش تکیه مکن. ای جهان‌دیده! ثباتِ قدم از سِفله مجوی. توصیه کرده است شاد باشیم و غر نزنیم، چرا که دنیا ارزشش را ندارد. من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی. ما که نیتمان دیدن روی جانان نبود، ولی وی در ادامه برای این موضوع هم راهکار پیشنهاد داده بود که روی جانان طلبی، آینه را قابل ساز. ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی.

روی و روی در این بیت آرایهٔ جناس دارد و خوب است سؤال امتحان بعدی بچه‌ها پیدا کردن این آرایه باشد.


«ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن». روی شیشهٔ بی‌آرتی نوشته بودند. لابد به‌مناسبت بزرگداشت حافظ که چند روز پیش بود.


وسط اسکرول اینستا، بلاگری که نمی‌دانم نامش چه بود و که بود، بعد از اینکه صفر تا صد طرز تهیهٔ قهوهٔ قجری را توضیح داد گفت مولوی غزلی دارد به زبان عربی که در بیت آخرش می‌گوید «من کان لَه همٌّ، یُفنیه و یُردیه؛ فلیشرب و لیسکر مِن قهوه مولانا». هر کس غمی دارد که او را می‌آزارد و از پا درمی‌آورد، از قهوهٔ مولانا بنوشد.

با توجه به پیشینهٔ قهوه در ایران، فکر می‌کنم اینجا منظور از قهوه، همان شراب تلخی باشد که مردافکن بُود زورش!

۲۷ مهر ۰۴ ، ۲۳:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۵۲- پاییز، فصل عاشقان بی‌معشوق

۲۶ مهر ۱۴۰۴، ۰۳:۰۳ ق.ظ

شبی که صبحش باید برم مدرسه و بچه‌ها امتحان دارن و ظهرش جلسهٔ شورای دبیرانه و بعد تا عصر جلسهٔ واژه‌گزینی و بعدتر هم نام‌گزینی و تحویل گزارش کارهایی که این چند روز برای ویرایش واژه‌نامه انجام دادم، بی‌خوابی زده به سرم. هنوز شام نخوردم، اشتها ندارم، چایی که سر شب دم کردم هنوز روی میزه و لپ‌تاپم و کارهای رساله و مقاله‌مو از عصر تا حالا نصفه رها کردم کنار چای سردِ ازدهن‌افتاده‌م. حالم این روزا خوب نیست. نه این روزا، نه این شبا، و نه هیچ وقت دیگه‌ای. هر موقع هم گفتم خوبم الکی گفتم، راستشو نگفتم. ولی دیگه کم آوردم برای پنهان کردنش از مردم. مردمی که همیشه براشون سؤاله چجوری همیشه لبخند رو لبمه و از کجا میارم این همه انگیزه و انرژی رو. باید بهشون می‌گفتم که به‌زحمت، به‌سختی. الانم سهٔ نصفه‌شب مصدع اوقات شریف وبلاگم شدم که از قول رودکی بنویسم:

با صدهزار مردم تنهایی

بی صدهزار مردم تنهایی

۲۶ مهر ۰۴ ، ۰۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۵۱- از اداره تا همایش

۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۲۱ ق.ظ

دیروز سومین همایش ملی مطالعات نام‌شناسی ایران برگزار شد. در این همایش تحول نام‌گذاری در ایران بررسی شد. و نیز نام‌شناسی در غرب، نام‌های خانوادگی در آلمان، الگوهای نام‌گذاری در خانواده‌های ترک‌زبان همدان، تحول نام‌ها در بوکان، جای‌نام‌های مربوط به خوراک در خرم‌آباد، جای‌نام‌های تهران و بیرجند، نام در شعر فارسی، نام‌گذاری در فیلم‌های جشنوارهٔ فیلم فجر، نام‌نگذاری (فقدان نام) در فیلم‌های mother و M، و نام «ایران» در متون تاریخی.

روز خوبی بود. اول دکتر ع. و خانم ب. رو دیدم، بعد هم برای اولین بار دکتر ز. رو. و بعدتر خانم ب.ر. و دکتر ح.ب. رو دیدم و احوال‌پرسی کردیم. بعد همین جوری که هی با این استاد و اون استاد سلام علیک می‌کردم یه دانشجویی اومد یواش پرسید ببخشید شما کی هستی که همه شما رو می‌شناسن؟ گفتم هیشکی والا. در واقع من همه رو می‌شناسم نه همه منو.

از ۹ صبح شروع شد و تا ۱۷:۳۰ طول کشید.

صبح قبل از اینکه همایش شروع بشه یه سر رفتم اداره برای پیگیری پرونده‌م. گفتن منطقهٔ ۴ هنوز پرونده‌تو نفرستاده اینجا. نه فقط پروندهٔ من که کلاً پروندهٔ خیلیا هنوز نرسیده دستشون. گفتن فقط هم ۴ نیست، همهٔ مناطق این‌جوری‌ان. گفتم پس چجوری نمرهٔ ارزشیابیمو تو رتبه‌بندی لحاظ کردید؟ گفتن نمره‌ت تو سامانه بود. گفتم برگهٔ ارزشیابی که دست خودمه، تو سامانه هم نذاشتم این برگه رو. در واقع نداشتم که بذارم. مدرسه هم تازه ۲۶ شهریور برگه‌مو پیدا کرد. چون معاون و مدیر و کادرش عوض شده بود و معلوم نبود چی کجاست. ولی تا قبل از این تاریخ، هم من هم مدرسه می‌دونستیم ارزشیابیم ۱۰۰ شده. این ارزشیابی سه نسخه‌ست. یکی برای اداره یکی برای مدرسه یکی برای معلم. مدرسه پارسال یه نسخه به ادارهٔ منطقه‌شون فرستاده بود. گفتم اداره هنوز مدارکمو نفرستاده نمرهٔ ارزشیابیمو از روی نسخهٔ اداره ببینید ثبت کنید. گفتن درسته. گفتم خب الان من نسخهٔ خودمو آوردم و می‌بینید که صده. طبق کدوم مدرک، نمرهٔ کمتر از صد رو گذاشتید تو رتبه‌بندی؟ گفتن تو سامانه ثبت شده. گفتم کی ثبت کرده؟ گفتن ثبت شده دیگه. گفتم ببینید اینی که دستمه امضا و مهر و تاریخ پارسال رو داره و توش نوشته امتیازم صده ولی شما یا هر کی بدون اینکه اینو ببینه امتیاز کمتری رو ثبت کردید. تو نسخهٔ اداره هم همین صده، ولی هنوز نفرستاده ببینید. گفتن شاید اینو تازه الان امضا کردی آوردی. گفتم خب اون وقت اون برگه‌ای که شما این امتیاز کم رو از روش خوندید کو؟ شما الان اونو نشونم بدید بگید اینی که دست منه واقعی نیست! جوابی نداشتن. دیدم وقتمو دارم تلف می‌کنم. تشکر کردم اومدم بیرون. راجع به ضمن خدمت هم بحث نکردم چون چیزی که برای اینا قابل قبوله همون ضمن خدمت‌های کشکی و الکیه که یکی دیگه میره جای بقیه آزمون آنلاین میده و مثلاً ده ساعت بیست ساعت ضمن خدمت حساب میشه. تو اگه دویست ساعت هم برای یه کار واقعی وقت بذاری حساب نیست. همون حداقل رتبه که یک هست تو حکمم خورد و تمام.

با اینکه شاهنامه اولین کتابیه که بعد از یاد گرفتن الفبا رفتم سراغش و تقریباً همهٔ داستان‌هاشو خوندم، ولی تا دیروز نمی‌دونستم فریدون تا زمانی که سه‌تا پسرش ازدواج نکرده بودن براشون اسم انتخاب نکرده بود. همیشه فکر می‌کردم ایرج و تور و سلم از اول ایرج و تور و سلم بودن. تا اینکه دیروز تو همایش نام‌شناسی به این مطلب اشاره شد و از یکی از سخنران‌ها شنیدم که یه زمانی رسم بر این بوده که بچه یه مدت اسم نداشته باشه. اینکه تو این مدت چی صداش می‌کردن برام سؤاله. مثلاً شماره می‌ذاشتن؟ یا اولی و دومی و سومی صداشون می‌کردن؟

مطلب جالب دیگه‌ای که اینم دیروز فهمیدم این بود که اسم‌های ترکیبی قدمت هزارساله دارن. مثلاً اگه الان نازنین‌زهرا و محمدسام رایجه، قبلاً هم ابوطالب‌رستم، ابومظفربهرام، ابوعلی‌کیخسرو داشتیم.

موضوع استفاده از نام حیوانات در نام‌گذاری انسان‌ها هم جالب بود برام. مثل قوچعلی و گرگ‌علی.

موضوع تغییر اسم هم چالش هر روزمه. تو کلاس‌هام ستایش ازم می‌خواد جانان صداش کنم، نیکا میگه به شرلی معروفم و شرلی صدام کن، متینا به نفس معروفه، مدینه هم اسمشو دوست نداره و می‌خواد آیدا صداش کنم. گویا مادربزرگ خدابیامرزش این اسمو انتخاب کرده براش.

دیروز یکی از سخنران‌ها که استاد هم بود، وسط جمله‌هاش دو سه بار به جای عرض شود که گفت عرض السون که. حضّار چون ترک نبودن متوجه این موضوع نشدن ولی من بعد از سخنرانی رفتم ازشون پرسیدم ببخشید جسارتاً می‌تونم بپرسم شما اصالتاً اهل کجا هستید؟ بهشون گفتم لهجهٔ ترکی ندارید اما دو سه بار یه عبارت ترکی رو به‌عنوان تکیه‌کلام به‌کار بردید. گفت بله ترکی هم بلدم. اما اعتراف نکرد اهل کدوم شهره. با اینکه لهجه نداشت، ولی به‌نظرم زبان مادریش ترکی بود.

یه بحثی هم شد در رابطه با اسم کافه‌ها که نتایج بررسی‌شون نشون می‌داد اسم مذهبی نمی‌ذارن و معمولاً اسم خارجی یا ملی دارن. ولی من یه سری کافه می‌شناسم که مشخصاً برای مذهبی‌هاست با نام‌ها و مفاهیم ارزشی؛ مثل نخلستان، غدیر، فانوس، رواق، یاس و کراسه که این آخری به معنی کلام خداست.

ظهر موقع ناهار رفتم سر میزی که دکتر ب. نشسته بود. بعد صحبت درس و دانشگاه شد و رساله و مدرسه. اون همکار بازنشستهٔ فرهنگستان (خانم س.)، الان دانشجوی دکتراست و استادش همین خانم دکتر ب. هست. ذکر خیر ایشون هم شد.

۷ نظر ۲۴ مهر ۰۴ ، ۰۹:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۵۰- از هر وری دری (قسمت ۸۰)

۲۲ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۱۱ ق.ظ

۲۱. دیشب برگشتنی (برگشتنی قیده؛ یعنی وقتی برمی‌گشتم) رفتم نون بگیرم. وقتی کارتمو دادم به آقاهه، کشید گفت موجودی نداره. چند لحظه رفتم تو فکر! بعد یادم افتاد اینو کلاً انتقال داده بودم به اون یکی کارتم که مبلغ این رُند و صفر بشه! لذا اندازهٔ سه‌تا نونِ دوتومنی هم توش پول نبود. گفت البته قابل شما رو نداره. فکر کنم فکر کرد پول ندارم :)) سکانس جالبی بود. سریع اون یکی کارتمو درآوردم بهش دادم گفتم حواسم نبود که این خالیه.

۲۲. اینایی که میرن نونوایی میگن پول نداریم رایگان بدین یا بعداً میاریمو دیدین؟ ایشالا که هیچ وقت نبینیم؛ ولی من دیدم بارها. 

۲۳. یه بارم می‌خواستم نون بگیرم. مسیرم این‌جوری بود که از جلوی خونه رد می‌شدم می‌رسیدم نونوایی. کیفمو گذاشتم تو پارکینگ که دستم سبک بشه. بعد رسیدم نونوایی یادم افتاد کارتم تو کیف جا مونده. یاد اونایی که میگن بعداً میاریم یا پول نداریم افتادم و روم نشد بگم کیفم همرام نیست. برگشتم کارتمو برداشتم دوباره رفتم نونوایی.

۲۴. سه‌تا شیر پاکتی سفارش داده بودم. چهارتا فرستاده بودن. پشتیبانی اُکالا جایی برای ثبت این موضوع نداره. می‌تونی گزینهٔ کمتر فرستادن رو انتخاب کنی، ولی نمی‌تونی توضیح بنویسی یا بگی بیشتر فرستادن. تو یه قسمت بی‌ربط به این موضوع مطرحش کردم و عذرخواهی کردم که بی‌ربطه. در جوابم نوشته بودن اگه تا یه روز نیومدن پس بگیرن استفاده کنید یا بریزید دور! نیومدن پس بگیرن. هنوز استفاده نکردم. شماره‌شونم ندارم زنگ بزنم. وقت حضوری رفتن هم ندارم.

۲۵. معاون مدرسهٔ جدید یکشنبه دوباره زنگ زد گفت ما این سبک زندگی رو دادیم که برای درس فارسی ازش استفاده کنید. گفتم بله، شنبه فقط بیست دقیقه سبک زندگی رو بررسی کردیم و بعدش ادبیات درس دادم. گفت اون بیست دقیقه رو هم حذف کن کلاً کتاب سبک زندگی رو بذار کنار آخر سال چندتا سؤال بده همونا رو بخونن امتحان بگیر.

۲۶. حامد بهداد تو سریال سایهٔ آفتاب یه دیالوگی با پژمان بازغی داشت که بعد از بیست‌وچند سال هنوز یادمه. می‌گفت نون و آب زندون حکایت آب مرده‌شورخونه‌ست، هی ما می‌خوایم تو رو نبینیم هی به پر و پای ما می‌پیچی. کاربرد این ضرب‌المثل رو دقیقاً نمی‌دونم ولی تو موقعیت‌هایی که نخوام یکیو ببینم اما هی ببینمش یاد این دیالوگ می‌افتم. مثلاً چه موقعیت‌هایی؟ مثلاً یه دانشگاهی تو شرق تهران هست که سه چهار نفر از کسانی که می‌شناسم اونجا درس خوندن. بعد من از این سه چهار نفر خاطرات خوبی ندارم. اون وقت سال اول تدریسم هی از مسیر این دانشگاه رد می‌شدم، هی یاد اون آدما و یاد این دیالوگ می‌افتادم. انتقالی که گرفتم یکی از خوشحالی‌هام از این بابت بود که دیگه از اون مسیر رد نمیشم و نمی‌بینم ریخت اون دانشگاهو. بعد اینا اومدن یه مراسم تقدیر از معلمان برگزار کردن و قرار شد برم روی سن، لوح تقدیر بگیرم. کجا؟ تو آمفی‌تئاتر همون دانشگاه. یعنی اگه یه سال از مسیرش رد می‌شدم حالا قرار بود برم توش لوح تقدیر هم بگیرم. بعدش دیگه انتقالی گرفتم اومدم این ور، ولی از اونجایی که نون و آب زندون حکایت آب مرده‌شورخونه‌ست، باخبر شدم که این دختر دوست بابا همون دانشگاه قبول شده و تا این مسیرها رو یاد بگیره قراره من برم دانشگاه دنبالش. البته بهش حق میدم اوایل یه کم غریبی کنه. من خودمم اولین بار که خواستم برم خونهٔ اقوام تهرانی، اونا اومدن دانشگاه دنبالم بردن. خلاصه می‌تونم پیش‌بینی کنم که قرار نیست به همین‌جا ختم بشه و همچنان قراره با این دانشگاه داستان داشته باشم من :|

۲۷. اعتراضم به رتبه‌بندیم وارد نبود. خیلی راحت می‌تونستم ۳ (استادیار-معلم) باشم ولی حتی ۲ رو هم ندادن و با رتبهٔ ۱، آموزشیار-معلم شدم. فرقش یکی دو تومن تو حقوقه ولی نمی‌دونم تو همین قسمت تجربه، چرا این ارزیابی که از ۳۰ هست رو بازم ۲۵ دادن در حالی که از صد، صد شده بودم. ضمن خدمت هم ۱۵۲ ساعت بود. همینا رو هم اگه درست می‌دادن به رتبۀ سه می‌رسیدم. اون بخشِ تجربه چون به سه نرسیده بقیهٔ بخش‌ها نادیده گرفته شدن. امتیاز تجربه رو ۵۴ دادن در حالی که به ۸۰ می‌رسیدم.

از اون جالب‌تر اینه که شایستگی تخصصی و حرفه‌ای رو با ۱۹۹ و ۱۸۸ امتیاز روی مرز رتبهٔ سه و چهار نگه‌داشتن در حالی که اونم می‌تونستن چهار کنن با مستنداتی که ارائه کرده بودم. اگه جدولی که گذاشتم رو ببینید، امتیاز رتبهٔ چهار از ۲۰۰ و ۱۹۰ شروع میشه که من نزدیکش بودم.

نه وقت اعتراض دارم نه حال و حوصله‌شو. وقتی می‌بینم خیلیا خیلی از این امتیازهایی که من ندارم رو با پول خریدن، دلیلی نمی‌بینم خودمو برسونم به جایگاهی که اونا هستن. همین ضمن خدمت رو خیلی راحت می‌شد خرید و امتیازشو کامل گرفت. 


۴ نظر ۲۲ مهر ۰۴ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ملیکا پیام داده که هر چی کامنت می‌ذاره می‌پره. منم از صبح هر چی تلاش کردم برای پستای بیست‌ودو نظر بذارم نشد. با خطای داخلی مواجه می‌شم. اگر حرفی، نکته‌ای، نظری، مطلبی دارید یه جا یادداشت کنید تا یادتون نره. هر موقع درست شد به سمع و نظرم برسونید.


بذارید حالا که تا اینجا اومدم چندتا مطلب دیگه هم در ادامۀ پست قبل بنویسم.

۱۳. یکی از پشیمونی‌هام اینه که به شاگردهای سال اول تدریسم راه ارتباطی ندادم. فکر می‌کردم درست نیست و ممکنه مدیر یا اولیا فکر کنن برای جذب شاگرد برای کلاس خصوصی! بهشون شماره می‌دم. ندادم و الان پشیمونم. البته یکی دوتاشون هنوز آی‌دیمو توی شاد دارن و پیام می‌دن ولی از بقیه بی‌خبرم.

۱۴. یکی از دانش‌آموزان پایۀ هفتمم که الان نهمه (همونی که چند بیت شعر هم در توصیف من سروده بود!) بهم پیام داده بود و خواسته بود براش کتاب معرفی کنم که هم سواد ادبیش بیشتر بشه هم سال بعد تیزهوشان قبول بشه. با هوش و استعدادی که داره قبول میشه حتماً. منم دعا می‌کنم که قبول بشه. این دفعه که پیام داده بود شماره‌م هم بهش دادم.

۱۵. نمی‌دونستم مدارس نمونه و تیزهوشان شهریه‌های هنگفت می‌گیرن. زمان ما رایگان بود و برای همین همیشه ملت رو تشویق می‌کردم برای قبولی تو این مدارس تلاش کنن. از وقتی فهمیدم شهریه داره تشویقامو کمتر کردم. شاید خانواده‌هاشون نتونن تأمین کنن این هزینه رو.

۱۶. پارسال (سال دوم تدریسم) هر کی دفتر خاطراتشو آورد که براش خاطره بنویسم، شماره تماسم هم نوشتم. با اینکه خودم شماره تماسشونو ندارم ولی خیالم راحته که گمم نمی‌کنن!

۱۷. یکی دو نفر از شاگردهای پارسالم پیام دادن و ابراز دلتنگی کردن که چرا رفتین و اینا. یکی از بچه‌های دو سال پیش هم هست که هنوز پیام میده ابراز محبت می‌کنه. یکی دو نفر از دانش‌آموزان جدیدم هم این هفته داشتن پشت سر معلم سال قبلشون اعلام نارضایتی می‌کردن که اینو نگفته و اونو نگفته و بلد نبود و اینا. 

می‌گم نکنه اونجا هم پشت سر من بد بگن به معلم جدیدشون؟ مثلاً بگن اینجا رو خوب درس نداده و بلد نبود. همون‌طور که الان راجع به معلم قبلیشون به من می‌گن اینا رو. من البته بحثو عوض می‌کنم و سعی می‌کنم متقاعدشون کنم که اشتباه می‌کنن.

۱۸. چهارشنبه شب وقتی با خانم س. برمی‌گشتم، گفت چند وقته هر کی زنگ می‌زنه صدای زنگ گوشیمو متوجه نمی‌شم. دم آسانسور فرهنگستان گفتم بذارید من زنگ بزنم ببینم صداش چجوریه. صداشو یه کم بلندتر کردیم درست شد. بعد که رسیدم خونه داشتم شام درست می‌کردم. ساعت حدودای یک شب بود. دیدم زنگ زده و با نگرانی می‌پرسه چیزی شده؟ گفتم مثلاً چی؟ گفت آخه زنگ زده بودی و من بازم نشنیدم. گفتم من؟ گفت آره زنگ زده بودی. بنده خدا ساعت تماسو نگاه نکرده بود که ساعت یازده دم آسانسور برای چک کردن صدای زنگ گوشیش زنگ زده بودم. گفتم جلوی خودتون برای چک کردن صدای زنگ، زنگ زده بودم. کلی عذرخواهی کرد که بدموقع زنگ زده. منم اطمینان خاطر دادم که خواب نبودم.

۱۹. دیروز که با دختر دوست بابا که ارشد تهران قبول شده حرف می‌زدم، بهش گفتم از خونه زنگ می‌زنم که شماره‌م بیفته و داشته باشی که اگه خوابگاه شمارۀ یکی از آشناهای تهرانو خواست اینو بدی. معمولاً خوابگاه‌ها این کارو می‌کنن و میگن شمارۀ کسایی که تو تهران داریدو بدید. برای همین از خونه زنگ زدم شماره‌مو داشته باشه. یه کم پیش دیدم یه دختره زنگ زده که ببخشید شما با من تماس گرفته بودید؟ چون شماره‌م با کد ۰۲۱ بود فارسی حرف می‌زد و چون فارسی حرف می‌زد متوجه نشدم مائده‌ست! گفتم نه و قطع کرد و یه کم بعد دوباره زنگ زد که آخه شماره‌تون افتاده. یه کم فکر کردم بعد گفتم مائده تویی؟ دیروز خودم زنگ زدم که شماره‌مو داشته باشی دیگه. عذرخواهی کرد دوباره.

۲۰. اُکالا و اسنپ پیام دادن که چرا چند وقته خرید نمی‌کنی ازمون؟ گفتم چون چیزی لازم ندارم. ولی دقیق‌تر این بود که بگم این سری که بابا اینا اومده بودن یخچال و کابینتا رو تا خرخره پر کردن رفتن. بعد از دو هفته هنوز دارم نون‌هایی که بابا خریده بود رو می‌خورم. تا دوشنبه که ۱۴ مهر بود داشتم با برنج‌های شام شب عروسی برادرم که سی‌ام شهریور بود دست و پنجه نرم می‌کردم بلکه تموم بشن. دیگه بشقاب آخرشو ریختم برای گنجشکا. هر چی میوه و شیرینی از مراسم مونده بود رو تقسیم بر سه یا چهار کرده بودن و علاوه بر اونا یه سری میوه که محصولات باغچهٔ خودمون بود هم آورده بودن. معدهٔ منم اندازهٔ معدهٔ گنجشک. دست‌تنها مگه چقدر ظرفیت دارم برای خوردن اینا. به فکرم هم نرسید لااقل خیارها رو خیارشور کنم.

۴ نظر ۱۹ مهر ۰۴ ، ۱۵:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۴۸- از هر وری دری (قسمت ۷۹)

۱۸ مهر ۱۴۰۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ

۱. دانش‌آموز پایۀ دهمم گفت من تو کلاس شما حس دانشجو بودن بهم دست میده. دانش‌آموز پارسالم هم می‌گفت ادبیات رو شبیه معلمای ریاضی درس می‌دید.

۲. اسم و رشتهٔ آیندۀ دانش‌آموزان رو روی دیوار مدرسه زدن که انگیزه پیدا کنن برای رسیدن به هدفشون. ما هم اون موقع که دانش‌آموز بودیم یه همچین کاری کرده بودیم. مثلاً من یادمه نوشته بودم قراره ادبیات و فیزیک بخونم. معلم این دوتا درس رو چون بیشتر از بقیۀ معلما دوست داشتم چنین تصمیمی گرفته بودم :|

۳. یه چیزی هست تو این مدرسه‌ها به اسم اقدام‌پژوهشی که فقط اسمشو شنیده بودم. جلسۀ اول بهمون توضیح دادن چیه و دیدم تو فاز همون تجربه‌نگاری سال اوله که لوح تقدیر هم گرفته بودم بابتش. ۹ مرحله داره. شناسایی مشکل، فرضیه‌سازی و... تا حل مشکل. بچه‌ها انقدر مشکل دارن که نمی‌دونم روی کدومشون کار کنم.

۴. یکی از شاگردام بازیگره و من اینو تازه فهمیدم. نه خودشو می‌شناختم نه فیلماشو. نه اسمش آشنا بود نه قیافه‌ش. همکارا گفتن و من قبلش چون نمی‌دونستم موقع حضور و غیاب مدام اسمشو می‌پرسیدم. لابد پیش خودش فکر کرده عمداً بی‌توجهی می‌کنم. گوگل کردم دیدم تو فیلمای معروفی بازی کرده. البته فقط اسم فیلم‌ها رو شنیده بودم و ندیدمشون. 

طبعاً قرار نیست بگم کیه و کدوم فیلما.

۵. اولین درس سبک زندگی، راجع به لطافت دخترانه و کل‌کل خواهر-برادری بود. آمار گرفتم دیدم فقط دو نفر از بچه‌ها برادر دارن و دو نفر تک‌فرزندن و بقیه خواهر دارن. اکثراً برادر نداشتن که بدونن کل‌کل باهاش چیه و چجوریه. بیشترشون خواهر داشتن. همون جا یه سؤال ریاضی پیش اومد برام. آیا این احتمال، شرطیه؟ منظورم اینه که چون از دخترا پرسیدم این‌طوری شده نتیجه؟ اگه از پسرا می‌پرسیدم، اون موقع اونا هم دو نفرشون خواهر داشتن، دو نفر تک‌فرزند و بقیه فقط دارای برادر بودن؟ تو این مسئله با این فرض پیش رفتم که تعداد دخترا و پسرای جامعه مساویه و تعداد اونایی که دخترن و فقط خواهر دارن با اونایی که پسرن و فقط برادر دارن برابره. برای ساده شدن مسئله هم ملت یا تک‌فرزندن یا دوتا بچه هستن. هر چی فکر کردم دلیل اینکه چرا اکثراً خواهر دارن رو نفهمیدم. فرضیه‌م این بود که چون از دخترا این سؤال رو پرسیدم این‌جوری شده. تو آمار و احتمال، بهش می‌گن احتمال شرطی. یعنی الان احتمالِ داشتن خواهر به شرطی که خودشون دختر باشن بیشتر از احتمال داشتن خواهر به‌صورت کلیه؟ نمی‌دونم :|

۶. چهارشنبه معاون مدرسه زنگ زد گفت این سبک زندگی که تو برنامه‌ت گذاشتیم برای این نیست که واقعاً سبک زندگی درس بدی. امتحانش داخلیه. چندتا سؤال میدی همونا رو می‌خونن امتحان می‌دن. به‌جاش براشون سؤالات نهایی ادبیاتو کار کن.

۷. برای درس رسانه خواستم کانال و پیج و وبلاگ درست کنن. اکثر پیجا خصوصی بود. دلیلشو پرسیدم. یکیشون گفت فکر می‌کنم به‌خاطر سنم هست که اینستا اجازه نمی‌ده عمومی‌ش کنم.

۸. به همکارای مدرسه قول برگزاری کارگاه آشنایی با ابزارهای هوش مصنوعی رو دادم.

۹. کلاسا علاوه بر دوربین، اینترنت هم داره. البته باید لپ‌تاپ بگیری و با کابل وصل بشی.

۱۰. اون رابط معیوب فرهنگستانو بالاخره عوض کردم. از قطع و وصلیش فیلم گرفتم و نامه زدم به مدیر و گفتم این مشکل داره. مسئولش اول لپ‌تاپو گرفت درایوراشو چک کنه ببینه درست نصب شده یا نه. دید مشکل از درایور نیست و رابط اشکال داره. یه رابط دیگه داد. 

۱۱. دیشب از صبح تا یازدهِ شب با خانم س. فرهنگستان بودم. خانم س. بازنشسته شده ولی هر از گاهی سر می‌زنه و تو کارها کمکم می‌کنه. مسئولیتی که اون داشت رو من بر عهده گرفته‌ام و تو یه سری بخش‌ها هنوز به کمکش نیاز دارم. خانم س. قند روزهای تلخ کاریِ من تو فرهنگستانه.

۱۲. دخترِ یکی از دوستان خانوادگیمون ارشد، تهران قبول شده. امروز زنگ زده بود بپرسه برای خوابگاه چی بیاره و چی نیاره. کلاساشون از هفتۀ دیگه شروع میشه. گفتم تا خوابگاه بدن بیاد پیش من ولی مثل اینکه بهش گفتن خوابگاه‌ها آماده‌ست. با مترو و خیابونای اینجا آشنا نیست. یه کم غریبی می‌کنه و نگرانه. سرم خلوت بشه می‌برم جاهای مختلف تهرانو نشونش می‌دم. خودمم از تنهایی درمیام.

۵ نظر ۱۸ مهر ۰۴ ، ۱۸:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۴۷- از هر وری دری (قسمت ۷۸)

۱۱ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ

۱. صبح اول مهر، تا پامو گذاشتم مدرسه، نگهبان گفت مهرتون مبارک. متوجه منظورش نشدم. مهرم مبارک؟ تشکر کردم. یه کم جلوتر، معاون هم این جمله رو تکرار کرد. مدیر هم. بر تعجبم افزوده شد. دیده بودم آغاز سال تحصیلی رو مثل نوروز و تولد «مبارک باد» بگن، ولی مشخصاً مهر رو نه. اصلاً اولین بارم بود جملهٔ «مهرتون مبارک» رو می‌شنیدم. تشکر کردم و گفتم مهر شما هم مبارک. و اولین بارم بود این جمله رو می‌گفتم. وارد دفتر شدم دیدم معلما هم همه دارن مهرو به هم تبریک می‌گن! این به اون میگه مهرتون مبارک اون به این میگه مهرتون مبارک، بعد همدیگه رو بغل می‌کنن و روبوسی و اظهار شادی و خوشحالی. #دریای_ادا_ساحل_ندارد.

ولی من اون لحظه بیشتر به صبر و تسلی خاطر نیاز داشتم تا تبریک.

۲. دانش‌آموزان این مدرسه از دانش‌آموزان مدرسهٔ قبلی هم مرفه بی‌دردترند. این موضوع از جهتی خوبه، از جهتی نه. بعداً می‌گم چرا و چطور.

۳. اگه فارسی و نگارشِ دوازدهم انسانیا رم بهم می‌دادن ساعتام پر میشد، ولی اونا چون کنکورشون ادبیات هم داره، فقط دوازدهم ریاضی رو به من دادن با دهم و یازدهم انسانی و ریاضی. این مدرسه تجربی نداره.

به جای فارسی و نگارش دوازدهم انسانی، برای پر شدنِ ۲۴ ساعتم در هفته، رسانهٔ دهم انسانی و ریاضی رو هم بهم دادن.

۴. برای بخش عملی درس رسانه به بچه‌ها گفتم از الان کانال، پیج، یا وبلاگ درست کنن یا اگه اینترنت و گوشی ندارن هر چند روز یه بار یه نشریهٔ کاغذی منتشر کنن.

یکی‌یکی دارن کانالاشونو می‌فرستن عضو بشم ببینم. موضوع آزاده. یکی تو کانالش شکلات می‌فروشه، یکی بافتنی، یکی جزوه‌هاشو می‌ذاره، یکی که مامانش وکیله مسائل حقوقی می‌ذاره و یکی هم از این ور و اون ور شعر کپی می‌کنه.

پارسال درست کردن وبلاگ اختیاری بود و امتیاز داشت فقط، ولی امسال اجباری کردم که تولید محتوا رو یادشون بدم.

این رسانه‌ای که من انقدر جدی گرفتمش بی‌اهمیت‌ترین درس مدارسه. هر معلمی ساعت کم بیاره اینو بهش میدن و یه امتحان آبکی هم با سؤالات ازپیش‌تعیین‌شده می‌گیرن و تمام. کتاب رو هم نمی‌خونن درست و حسابی. اون وقت ما جلسهٔ اول با بچه‌ها سطربه‌سطر پیش‌گفتار کتاب رو هم خوندیم ببینیم هدف از تدریس این کتاب چیه.

۵. حدوداً یه ماه پیش به مدیر جدید گفتم شنبه‌ها تو فرهنگستان جلسه دارم و اگه ممکنه شنبه کلاس ندن که سریع برسم به جلسه. گفت نمیشه. گفت برنامه رو قبلاً بر اساس درخواست معلم قبلی که شنبه کلاس می‌خواست چیدیم. جالبه همین برنامه‌ای که چیدن تا این لحظه پنج بار عوض شده!

پنجمین بار که چند دقیقه پیش باشه دیدم تو برنامهٔ جدیدشون نگارش یازدهم رو تک‌زنگ کردن (هر دو هفته یه بار زنگ کامل)، بعد برای اینکه ساعت تدریس من کم نشه سبک زندگی دوازدهم رو اضافه کردن به برنامه‌م! بعد از ده روز از آغاز سال تحصیلی، بدون هماهنگی با من درس جدید دادن بهم.

۶. کتاب سبک زندگی رو دانلود کردم دیدم راجع به ازدواج و تشکیل خانواده‌ست. حالا من به‌عنوان کسی که از ۱۸سالگی خانه و خانواده‌شو ترک کرده اومده یه شهر غریب درس خونده و کار کرده که مستقل بشه چی بگم به اینا؟ بگم زود شوهر کنید بچه‌دار بشید؟ وقتی این سبک زندگی که تو کتابشونه رو قبول ندارم چجوری یادشون بدم؟ خود بچه‌ها هم حتی قبول ندارن. بعد جالبه کتاب دخترا و پسرا جداست. بعد من از پایه و اساس با این تفکر که دخترا با پسرا فرق دارن مشکل دارم. هنوز محتواشو نخوندم ولی به‌جز صفحهٔ اول که زن رو در حال رانندگی کشیده بقیهٔ جاها در حال بشور بساب و آشپزیه.

۷. برنامهٔ جدید مدرسه رو بررسی کردم دیدم سهواً برای یازدهم ریاضی، به جای درس فارسی، نگارش نوشتن به جای نگارش هم فارسی. چون شنبه باهاشون کلاس داشتم و هنوز گروه‌ها تشکیل نشده و راه ارتباطی ندارم، به مدیر گفتم برنامه رو اصلاح کنن که بچه‌ها کتاب‌ها و تکالیفشونو جابه‌جا نیارن. جواب داد که برنامه درسته. مجدداً نوشتم طبق قاعده فارسی دو ساعته، نگارش یه ساعت. تو برنامهٔ شما برعکسه. جواب داد فارسی دو ساعته و نگارش یه ساعت. نه‌تنها قبول نمی‌کرد بلکه حتی برنامه رو هم نگاه نمی‌کرد. اسکرین‌شات فرستادم، دور زنگ نگارش و فارسی خط کشیدم نشونش دادم. بدون هیچ پاسخ و واکنشی دیدم برنامه رو از گروه حذف کردن، اصلاح کردن، مجدداً گذاشتن.

۸. این مدرسه ظهرها یه ناهار مختصر میده. در حد یه کاسه آش، یا نصف باگت ساندویچ!

۹. چهارشنبه تو فرهنگستان دو نفر از بچه‌های ارشد دفاع داشتن. دوتا از استادها زن و شوهرن. این‌جوری بود که مثلاً فلانی استاد راهنما بود همسرش داور، یا یکی مشاور بود یکی راهنما. یکی از هم‌کلاسیای ارشدم هم اومده بود. اینایی که داشتن دفاع می‌کردن از پایان‌نامهٔ این هم‌کلاسیم استفاده کرده بودن. بعد از دفاع اومد اتاقم و کلی باهم درد دل کردیم. می‌خواست اونجا کار کنه. فضای کاری رو با رسم شکل براش توضیح دادم که بعداً پشیمون نشه. به عینه دید چه مشقت‌هایی رو تحمل می‌کنم. یه نمونه‌ش این بود که یه فایلی ازم خواسته بودن و تحویلشون داده بودم. نتونسته بودن باهاش کار کنن و رفته بودن گفته بودن فایل ایراد داره. به زبان ساده بخوام توضیح بدم این‌جوریه که مثلاً از من می‌خوان شیربرنج رو تبدیل کنم به سبزی‌پلو با ماهی. سبزی و ماهیا رم خودم باید بخرم. با بدبختی شیربرنجو تبدیل می‌کنم یه چیزی که می‌خوان، تحویل می‌دم. بعد بدون اینکه در قابلمه رو باز کنن میرن به رئیس می‌گن شور بود. یه ظهر تا عصرمو اختصاص دادم به این که اینا رو توجیه کنم که نه‌تنها شور نیست بلکه نمکشو جدا گذاشتم که خودتون بریزید توش. چون از اول هم قرار بود خودتون نمکشو اضافه کنید. و حتی از اول اول اول قرار نبود من براتون سبزی‌پلو با ماهی درست کنم و وظیفهٔ یکی دیگه بود. حالا که لطف کردم این اداها چیه واقعاً؟

۱۰. بعد از هفت ماه تحملِ اون رابط معیوب، این هفته درخواست خرید یه رابط جدید دادم برای لپ‌تاپ. و تو این مدت نفهمیدم چرا یکی دو ساعت اول قطع و وصل می‌شد بعدش وصل می‌موند تا هر موقع لپ‌تاپ رو خاموش کنی. نامه رو خطاب به مدیر گروه نوشتم و ایشونم تأیید کرده بود و ارجاع داده بود به مسئولین مربوطه.

۱۱. مامان و بابا تا چند روز بعد از عروسی برادرم تهران بودن. جمعهٔ هفتهٔ پیش رفتن و تنهاییِ من از اولین جمعهٔ پاییز ۱۴۰۴ شد. تو این مدت کمک کردن یه کم چیدمان خونه رو عوض کنیم. جمعه رفتن و بعد از رفتن اونا من حس مرده‌ای رو داشتم که بستگانش گذاشتنش تو قبر و رفتن پی زندگیشون. 

۱۲. اول مهر مادر رئیس فوت کرد. نرسیدم تو مراسم ختمش شرکت کنم. جمعه مراسم داشتن. می‌گفتن غلغله بود.

۱۳. همسایه‌ها و صابخونه‌مون نمی‌دونن برادرم از اینجا رفته. شاید بعداً توجهشون به ماشینی که دیگه تو پارکینگ نمی‌بینن جلب بشه ولی هنوز توجهشون جلب نشده و منم نگفتم. کفش‌های قدیمیشم از پشت در برنداشتم. شما که غریبه نیستید، ولی این کفشا رو برای غریبه‌ها گذاشتم که الکی مثلاً تنها نیستم. طبقهٔ چهارم یه آقای مجرده که رفت‌وآمد زیاد داره. بیشتر برای اون و دوستای مجردش این فضاسازی رو کردم.

۱۴. برای عروسی برادرم، از طرف ما ده دوازده نفر از اقوام مامان، شش نفر از اقوام بابا و پنج نفر از دوستان اومده بودن (دوتاشون دوستای من بودن، سه‌تاشون دخترها و همسر دوست بابا). بقیۀ سالن اقوام و آشنایان عروسمون بودن.

۱۵. موقع شام، تا من اومدم غذا بکشم گفتن یه نفر از بستگان نزدیک بیاد تأیید و امضا کنه تعداد غذاها رو. منو فرستادن. منی که از شدت خستگی مغزم کار نمی‌کرد و از پس شمارش ساده هم برنمیومدم رفتم آمار بگیرم. خانومه هی می‌گفت این تعداد غذا رو فرستادیم سر این تعداد میز. منم می‌گفتم بله بله، خب حالا چی کار کنم؟ می‌گفت روی کاغذ تیک بزن. روی کاغذ نوشتم ساعت ۲۱:۳۰ فلان تعداد غذا پخش شد و امضا کردم اومدم نشستم. خانومه دوباره صدام کرد. گفت زیر امضات بنویس خواهر داماد. برگشتم غذامو بخورم که بابا زنگ زد گفت بیا قرابیه‌ها رو ببر. این شیرینیا جدا از شیرینیای کنار میوه بود. اینا رو بابا از تبریز آورده بود. حدوداً دویست‌تا پخش کردم تو قسمت خانوما. اونایی که اونجا کار می‌کردن بیشتر برداشتن و وگرنه تعداد مهمونا کمتر از دویست بود. بعد اومدم غذامو بخورم دیدم ملت پا شدن برن. ظرف گرفتم غذامو ریختم توش با خودم بردم خونه. 

۱۶. در رابطه با آرایشگاه، هزینهٔ میکاپ و شینیون (فارسیش میشه آرایش چهره و بستن موها) بیشتر از چیزی که تو کانالشون نوشته بودن شد. من و مامانم دوتایی در مجموع حدوداً هشت تومن دادیم. و سه ساعت طول کشید. در مقایسه با جاهای دیگه قیمتش خوب بود، ولی همین کیفیت کارو تبریز با یکی دو تومن هم انجام می‌دن. جایی که رفتیم اسمش ملکهٔ فاطمی بود. سمت سهروردی.

۱۷. در بدو ورود به آرایشگاه منشیِ سالن منو برد یه اتاقی که پر از محصولات برند نفیس بود و شروع کرد به تبلیغ. گفتم آشنایی دارم، ولی استفاده نمی‌کنم. گفت پس روتین پوستیت چیه؟ گفتم روتین موتین ندارم. گفت پس چجوری آرایش و ضدآفتاب و ایناتو پاک می‌کنی؟ گفتم آرایش نمی‌کنم که پاک کنم. قبل از طلوع آفتاب از خونه می‌زنم بیرون و شب برمی‌گردم. محیط کارم هم داخل ساختمانه و آفتاب نمی‌بینم. اصن وقت این کارا رو ندارم و الانم اگه جزو خانوادۀ درجۀ یک عروس و داماد نبودم نمیومدم. گفتم اولین بارمه و بار دوم که آخرین بار باشه هم تو عروسی خودم خواهد بود!

۱۸. دختری که موهامو درست کرد هم‌سن خودم بود و باهاش دوست شدم. کلی باهم حرف زدیم تو این فاصلۀ دو سه ساعت. وقتی پرسیدم آیا موهام نیاز به ترمیم و اینا داره یا نه و گفت سالمه، همون حس خوشحالی‌ای رو داشتم که چند وقت پیش وقتی برای چکاپ دندونم رفته بودم و دندون‌پزشکم گفت همه چی اوکیه و دندونات سالمه.

۱۹. بعد از اینکه کارشون تموم شد منشی سالن که کارش تبلیغ و حساب و کتاب و اینا بود اومد گفت ما به یه مدل نیاز داریم و چهره و پوستت خوبه و خوشمون اومده و آیا تمایل داری بیای مدلمون بشی؟ واقعاً این چه سؤالی بود پرسید؟ گفتم عکس هم می‌گیرید؟ و خب جا داره بگم این چه سؤالیه پرسیدم؟ معلومه که از مدل عکس هم می‌گیرن! گفت عکسا رو نمی‌ذاریم تو کانال و فقط تو گوشی می‌مونه و نشون عروس‌ها می‌دیم. گفتم فعععععک نکنم. با روحیه‌م سازگار نیست این کار. بهش نگفتم کار بیهوده‌ایه ولی حتی اگه به‌عنوان یه اثر هنری هم نگاه کنیم، وقتی چند ساعت دیگه قراره پاک بشه، که چی آخه. اینا رم از خانومه یاد گرفتم: میس لارواتر خوبه، ماراکوجا تارت خوبه، محصولات نفیس از لدورا بهتره. و سؤالی که الان ذهنمو درگیر کرده اینه که این سنجاق‌ها و نگین‌هایی که روی سرم بود رو باید ببرم آرایشگاه پس بدم؟ اولش که پرسیدم گفت می‌تونید پولشو بدید نگه‌دارید. الان پولشو دادیم یا ندادیم؟ چرا چیزی نگفتن خودشون؟

۲۰. دوشنبه با استاد راهنمام قرار داشتم ولی پیام دادم و گفتم متأسفانه نرسیدم کاری انجام بدم و جلسه بمونه برای هفتۀ بعد. هنوز نرسیدم کارامو پیش ببرم.

 

۱۴ نظر ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۹:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)