پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۰۰۰- آن کارِ دیگر (قسمت دوم)

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

۱. پارسال اینجا سه نفرو استخدام کردن که ویژگی مشترک هرسه‌مون این بود که به‌نوعی مهندس بودیم. مدرک یکیشون ارشده (ارشدشو همین‌جا خونده، ولی اون یکی مثل من دانشجوی دکتریه). الان اون دوتا رو مهندس صدا می‌کنن ولی به من می‌گن دکتر. منم حسودیم میشه مثل بچه‌ها. البته استاد شمارۀ ۸ و برادرش به منم می‌گن مهندس، ولی از منظر کودک درونم کافی نیست و از بقیه هم انتظار دارم مهندس صدام کنن.

۲. این اتاقی که به ما دادن قبلاً اتاق استاد شمارهٔ ۵ و ۱۱ بوده. اونا هر کدوم رفتن یه اتاق دیگه و کتابخونه‌شون مونده برای ما. پارسال، روزهای اول چند بار رفتم سراغشون که بیان کتاب‌های شخصی و تقدیمی و مهمشونو بردارن. خودم هم چند بار اسناد و مدارکشونو جدا کردم بردم. کتابایی که مال کتابخونه بوده یا از بقیه امانت گرفته بودن رو هم تحویل دادم، اما بازم کلی کتاب موند. گفتن خودتون استفاده کنید. ولی به کار من نمیومدن. من کتابای خودمو برده بودم خونه و بحثم این نبود که اینجا برای کتابای من جا نیست. چون اگه جا بود هم نمی‌ذاشتم اینجا. موضوع این بود که کتاب‌هاشون تو اتاق ما خاک می‌خورد و استفاده نمی‌شد. 

دیروز چندتا واژه‌نامه و فرهنگ لغت تخصصی رو از کتابخانهٔ مذکور برداشتم بردم دادم به پژوهشگران اون حوزه‌ها. دوتا از پژوهشگرا وقتی دیدن آتیش زدم به مال استادانم و کتاباشونو حراج کردم اومدن کتابایی که لازم داشتنو انتخاب کردن و بردن. البته قبلاً از رفتن و بردن، از کتاب‌ها عکس گرفتم که بدونم کی چیو برد.

۳. نمی‌دونم اینو تعریف کردم یا نه؛ پارسال حین تمیز کردن کتابخونۀ استاد شمارهٔ ۱۱، ورقه‌های امتحانی دورۀ ارشدمونم پیدا کردم. دو ترم باهاشون کلاس داشتیم و یه ترم بیست شدم و یه ترم هم نوزده‌ونیم که بازم بالاترین نمرۀ کلاسشون بودم. این نیم نمره کم شدنم هم از شدت پیچیده فکر کردنم بوده که یه مسئلۀ بسیار سادۀ صرفی رو به پیچیده‌ترین شکل ممکن با ترکیب صرف و نحو جواب داده بودم. چون تخصصیه نمی‌تونم توضیح بدم. یکی از سؤال‌ها هم این بود که ساختِ واژۀ دردانه رو بنویسیم. من اون موقع شباهنگ بودم و هنوز دردانه نشده بودم. هم می‌تونستیم بنویسیم درد+انه هم در+دانه. هر دو درست بود ولی ایشون فقط به اونایی که در+دانه نوشته بودن نمره داده بود. لابه‌لای اسناد و مدارک این ورقه هم بود. بعد از این همه سال، بردم نشونش دادم که چرا به جوابی که من دادم نمره نداده. همچنان قبول نکرد که دردانه، به‌صورت درد+انه هم درسته. یه سری کاغذ که روز مصاحبهٔ ارشد هر کدوم از استادها توش نظرشونو در موردمون نوشته بودن هم بود. اونا رم تحویل دادم. سؤالای امتحان و کلاً چیزای به‌دردبخور و مهم رو جدا کردم و بردم تحویل دادم. غیرمهم‌های یک‌روسفید رو هم یه ساله دارم به‌عنوان چک‌نویس (شایدم چرک‌نویس) استفاده می‌کنم.

۴. چند ماه پیش پدر یکی از همکارام فوت کرده بود. رابطه‌شم با پدرش خوب بود. دو سه روز مرخصی گرفت و ما هم نپرسیدیم کجایی و چرا نیستی. این بشر به‌قدری توداره که تا چهلم مرحوم ما نمی‌دونستیم قضیه رو. تازه همون چهلم هم خودش بهمون گفت. در واقع حلوا آورده بود و اونجا بود که فهمیدیم پدرش فوت کرده. 

۵. هزینهٔ کپی تو فرهنگستان از ده سال پیش و شاید هم از قبل‌تر تا همین پارسال دویست تومن بود و دویست تومن مونده بود. پارسال برای مدرسه کپی شناسنامه و مدارک تحصیلیمو لازم داشتم. یه روز رفتم اینا رو کپی کنم. از هر صفحه ده سری خواستم. مسئولش گفت قیمت‌ها تغییر کرده ها. فکر کردم حالا دویست تومن مگه چقدر می‌خواد تغییر کنه. گفتم مهم نیست لازم دارم. دو سری لازم داشتم ولی ده سری خواستم که هی برای کپی نرم. مبلغ هنگفتی می‌شد. آقاهه چند بار به قیمت جدیدی که روی دیوار چسبونده بود اشاره کرد و من توجه نکردم. موقع حساب و کتاب فهمیدم هر صفحه حدوداً پنج‌هزار تومن شده. اینکه می‌گم حدوداً دلیلش اینه که چهارهزار و نهصد و نمی‌دونم چقدر بود که در مجموع یه رقم غیررند بسیار عجیبی باید پرداخت می‌کردم. سه رقم آخرش ۸۵۰ تومن می‌شد. نقدی پرداخت کردم و انتظار نداشتم ۱۵۰ تومن رو دیگه برگردونه. گفت سکۀ پنجاه‌تومنی ندارم و دوتا سکهٔ صدتومنی! برگردوند. منم چون از سکه‌هاش خوشم اومد و سال‌ها بود سکه ندیده بودم گرفتم که یه وقت ممکنه برای شیر یا خط لازمم بشه. اتفاقاً چند وقت پیشم یکیشو دادم به یکی از همکارا. برای شیر یا خط لازم داشت.

۶. اینجا یه عده هستن که حتی اگه بقیه کاری به کارشون نداشته باشن، بازم به کار بقیه کار دارن و چوب لای چرخشون می‌ذارن و پشت سرشون حرف می‌زنن. سطح این حرفاشونم در این حده که فلانی که خانومه و مجرده چرا همه‌ش با اون آقاهه که متأهله می‌ره و میاد. در مورد من چون مطلب قابل ارائه‌ای گیرشون نیومده بود، رفته بودن به رئیس بخشمون گفته بودن فلانی اولاً سلام نمی‌ده، ثانیاً خیلی پیگیره. وقتی رئیس نقدها رو بهم منتقل کرد نمی‌دونستم بخندم یا چی. گفتم والا پارسال وقتی می‌رسیدم همه رفته بودن. کسی نبود که سلام بدم. وقتایی هم که از صبح هستم، از باغبان‌های بیرون فرهنگستان شروع می‌کنم به سلام و احوالپرسی تا نگهبانی و آبدارچی و نیروهای خدماتی و هر کی که ببینم. یه وقتایی ممکنه چند بار به یه نفر سلام بدم و خودم خنده‌م بگیره که چند دقیقه پیش سلام دادم. این از این. در مورد پیگیری هم والا همه عادت کردن یه کاری وقتی بهشون سپرده میشه، یه سال بعد تحویل بدن. براشون عجیب و ناخوشاینده یکی پیگیر باشه که کارو در اسرع وقت تحویل بده یا تحویل بگیره.

۷. در باب بی‌تفاوت نبودنم به اطرافیانم همین بس که ببینم راهرو تاریکه و یکی جلوی در اتاقش دنبال کلید می‌گرده برقو روشن می‌کنم.

۸. از وقتی فهمیدم آسانسور دوربین داره متانت به خرج می‌دم و دیگه سلفی نمی‌گیرم توش.

۹. از وقتی فهمیدم رئیس دو بار تو آسانسور گیر کرده، کمتر ازش استفاده می‌کنم.

۱۰. پریروز تو جلسه صحبت راجع به انواع وام‌گیری زبانی بود. مثلاً وام‌گیری خط و واج و واژه و دستور و غیره. گفتن مثلاً فارسی باستان ل نداشت و نمی‌دونم از کدوم زبان گرفته. این مطلب رو من چند روز پیش از یکی از پژوهشگرها که فرانسوی هم درس میده شنیده بودم. در ادامه هم رئیس گفت ژاپنی هم ل نداره و اسم و فامیل منو به‌سختی تلفظ می‌کنن. فرداش به اون پژوهشگر گفتم این مطلبو دیروز شنیدم و یاد شما افتادم. بعد یه کم باهم در مورد زبان‌های باستانی و خط اوستایی و پهلوی و میخی حرف زدیم و وقتی فهمید من خط پهلوی بلدم گفت بیا اتاقم روی تخته یه چیزی بنویسم ببینم می‌تونی بخونی یا نه. حالا من این خطو کی یاد گرفتم؟ وقتی شونزده هفده سالم بود. بعداً که اومدم تهران، همون سال اول کارشناسی تو کلاس‌های آقای جنیدی هم شرکت کردم و بعدتر ایشون اومدن شریف و سه واحد اختیاری این خطو آموزش دادن. آخرین مواجهه‌م با این خط برمی‌گرده به همون سال‌های دورۀ کارشناسی. ولی اون کلمه رو خوندم و ایشون کف کرد. گفت دانشجوهای زبان‌های باستانی هم به این روانی و سرعت نمی‌تونن بخونن. در ادامه هم اعتراف کرد اوایل فکر می‌کرد من یه نیروی متوسط یا حتی ضعیفم! و اینو به مراتب بالا گفته بود! ولی الان نظرش اینه که... گفتم نظرتون اینه که خوبم؟ گفت نه؛ خوب نه؛ عالی هستی و اینجا داری تلف می‌شی. گفتم ینی برم؟ کلاً از ایران برم؟ گفت نه؛ سعی کن دچار رکود نشی و همچنان به رشد ادامه بدی. و ازم خواست تو کلاسای فرانسویش شرکت کنم. گفتم علاقه‌ای به یادگیری زبان جدید ندارم. معمولاً در حد ناخنک زدنه. انگلیسی رو چون لازمه بلدم و ترکی هم توفیق اجباریه. این خطوط باستانی رو هم چون یه معلمی داشتم که اینا رو بلد بود و چون اون معلمو دوست داشتم یاد گرفتم. الان برای فرانسوی انگیزه‌ای ندارم. گفت فقط به‌خاطر خودت نمی‌گم. مدل یاد گرفتنت یه‌جوریه که آدم ازت چیز یاد می‌گیره و من خودم می‌خوام شاگردم باشی. مدرسه و رساله رو بهانه کردم و قبول نکردم.

۱۱. متوجه شدم که تمام جزوات دورۀ ارشدمو پرینت گرفتن و دارن بررسی می‌کنن. گفتم حالا که بررسی می‌کنید، یه جزوۀ منتشرنشده هم دارم که به‌دلایلی تا حالا جایی منتشر نکردم. استاد شمارۀ چهار دورۀ ارشدم یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. ایشون استاد درس زبان‌های باستانی بود و اجازه نمی‌داد صداشو کسی ضبط کنه یا از تخته عکس بگیره. من همیشه جزوه‌هامو با صدای ضبط‌شدۀ استادها کامل می‌کردم بعد منتشر می‌کردم ولی چون از صحت مطالبی که سر کلاس ایشون نوشته بودم اطمینان نداشتم هیچ وقت منتشرش نکردم. وقتی فهمیدم جزوه‌هام دست این پژوهشگره و داره بررسیشون می‌کنه، و وقتی فهمیدم تخصص ایشون زبان‌های باستانیه، گفتم این جزوۀ تأییدنشده‌مو بهشون بدم که چک کنن و اگر مطالبش درست بود منتشر کنم. جزوه رو پرینت کردم براشون. حین پرینت متوجه شدم جلسۀ شانزده آذر نودوچهار رو ارجاع دادم به جزوۀ هم‌کلاسی‌ها و خودم هیچی ننوشتم. یه کم عجیب بود از منی که بدون غیبت و تأخیر سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم. گفتم اجازه بدید این مورد رو چک کنم. اومدم آرشیو وبلاگمو چک کردم و دیدم اون روز، اون ساعت اولین برف تهران داشته میومده و تو راه که میومدم یه پیرمرده بهم گفته اولین برف نشونۀ خوبیه و بخورش. و من نشسته بودم تو پارک به حرفای اون پیرمرد فکر می‌کردم.

۱۲. جزوه‌هامو شمردم و دیدم جزوهٔ واژه‌گزینی که با رئیس داشتیم بین جزوه‌های پرینت‌شده نیست. پیگیری کردم فهمیدم اون جزوه دست خود رئیسه. 

یادمه یه بار رئیس سر کلاس گفت حتی امام خمینی و حضرت آقا یا آقای خالی یا آقای خامنه‌ای (یادم نیست چجوری گفت) هم همیشه سعیشون بر این بوده که از واژه‌های فارسی استفاده کنن. بعد من با اینکه همیشه هر چی استادها می‌گفتنو عیناً می‌نوشتم، ولی اینجا به جای آقا خودم با مسئولیت خودم تو جزوه نوشتم امام خامنه‌ای. این اصطلاحو تازه یاد گرفته بودم اون موقع 😐

۱۳. یه بارم رفتم یه موضوعی رو با رئیس مطرح کردم و گفتم اومدم اجازه بگیرم که اگر موافقید روی این موضوع فکر کنم. گفت فکر کردن که اجازه نمی‌خواد. گفتم نه دیگه ممکنه من وقت بذارم فکر کنم شما مخالفت کنید. همین ابتدا اجازه‌شو می‌گیرم که زمانم برای فکر کردن هدر نره.

۱۴. چون امروز از صبح فرهنگستان بودم می‌تونستم با خودم ناهار ببرم. دیشب برای ناهار امروزم پیتزا درست کردم. گذاشتم تو ظرف و آماده کردم که صبح ببرم. نصفه‌شب بیدار شدم پیتزائه رو خوردم خوابیدم. نتیجه اینکه امروز ناهار نداشتم.


آن کارِ دیگر (قسمت اول)

۸ نظر ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. نوشته بود شما چطوری تنها زندگی می‌کنید و به همه‌چی می‌رسید؟ من فقط دارم برای غذا خرید می‌کنم، غذا درست می‌کنم و ظرف می‌شورم.

آخر هفتهٔ منم دقیقاً این‌شکلی می‌گذره. تازه همهٔ خریدامم اینترنتی انجام می‌دم.

۲. بعضی وقتا عذاب وجدان می‌گیرم که پدرم و مادرمو تنها گذاشتم. دلم هم که همیشه براشون تنگه. ولی مستقل شدن خوبه. همیشه که قرار نیست بچه‌ها پیش والدینشون باشن و اونا حمایتشون کنن.

۳. همیشه از نحوۀ چاقو دست گرفتن برادرم انتقاد می‌کردم که بلد نیستی چیزیو درست پوست بکنی یا خرد کنی و یه‌جوری می‌گیری که عن‌قریبه که دستت ببره. حالا خودم موقع خرد کردن فلفل دلمه‌ای یه‌جوری دستمو بریدم که صد رحمت به شیوۀ اشتباه برادرم. مشکل اینجاست که انگشت شست دست چپمه و نوشتنم رو مختل کرده. و ایضاً ظرف شستنم رو.

۴. یه کم مرغ پختم به نیت درست کردن زرشک‌پلو. بعد چون تازه برنج خورده بودیم، چندتا سیب‌زمینی آب‌پز کردم که تبدیلش کنم به الویه. مرغ و خیارشور و سیب‌زمینی و سس و سایر مخلفاتو باهم ترکیب کردم گذاشتم تو یخچال. چند ساعت بعد درش آوردم و چند دقیقه نگاش کردم. سسش کامل جذب شده بود. تصمیم جدیدم این بود که تبدیلش کنم به کتلت مرغ! سرخشون کردم و عکس گرفتم و فرستادم گروه چهارنفره‌مون، برای مامان و بابا. نوشتم الویه‌ای که تبدیل به کتلت شد. یه کم بعد برادرم زنگ زد که نزدیکم و به‌شدت گشنمه و لطفاً برنج درست کن. نونایی که برای ساندویچ کتلت مرغ درآورده بودمو برگردونم یخچال و دو پیمانه برنج شستم گذاشتم رو گاز. کتلت‌ها هم قرار شد خورشتِ روی برنج باشن. آب برنجم کم‌کم به‌صورت قطره‌چکانی می‌ریختم برای اینکه برنجم شفته نشه و پلن بعدی آش نباشه. به‌جای پلن بگیم برنامه. در همین راستا، مامان وقتی می‌پرسه ناهار یا شام چی دارین می‌گم تا نیارم سر سفره و نکشم تو بشقاب نمی‌دونم.

۵. تا حالا اسم جین اپل به گوشم نخورده بود. با احتیاط چند قاشق! خوردم و خوشم نیومد. مخصوصاً از طعم تندش. بعد که گوگل کردم دیدم ترکیب آب آناناس و توت‌فرنگی و زنجبیله.

۶. هر دو هفته یه بار چهارشنبه‌ها زنگ اول کلاس ندارم. بعد به‌جای اینکه بیشتر بخوابم، زنگ اولو می‌رم فرهنگستان، بعد از اونجا می‌رم مدرسه، ظهر از مدرسه دوباره برمی‌گردم فرهنگستان. به روح پرفتوح هر کی که راهمو نزدیک کرد هم درود می‌فرستم.

۷. یکی از کارمندای ادارهٔ منطقهٔ قبلی زنگ زده بود در رابطه با ویرایش کتابی که دارن چاپ می‌کنن صحبت کنیم. بدون مزد و منت کتابشونو ویرایش کرده بودم و یه سری سؤال در رابطه با صفحه‌آرایی و هزینهٔ چاپ داشت. می‌گفت اگه موقع انتقالیت مرخصی نبودم مخالفت می‌کردم نری! به روح پرفتوح مسبب و باعث و بانی مرخصی ایشون هم درود می‌فرستم.

۸. برای صبحانه کشک و بادمجان با اسپرسو نخوردی و بعدش سر کار نرفتی که عاشقی یادت بره. (صبحِ اون شبی که انقدر خسته بودم که نتونستم شام درست کنم و بادمجون و پیازهای خرده‌شده رو به حال خودشون رها کردم و تا نصفه‌شب خوابیدم و نصفه‌شب بیدار شدم شام درست کردم و تا صبح بیدار بودم و صبح شام خوردم رفتم سر کار. اسپرسو هم برای این بود که مجدداً بتونم تا شب سر پا باشم.)

۹. از وفور سگ‌ها تو خیابون و کوچه و جای‌جای شهر به ستوه اومدم دیگه. هر روز کمِ کمش بیست‌تا سگ در ابعاد مختلف می‌بینم. از وحشی بودن و نجاستش که بگذریم، من از گربه‌شم می‌ترسم چه رسد به سگ. گربه چیه، تو بگو مرغ و جوجه؛ من بازم می‌ترسم. اون وقت یه عده بدون قلاده یه جونورِ وحشی رو همراه خودشون می‌کشن این‌ور اون‌ور. وقتی هم نزدیکشون می‌شی و میگی نگهش دار من رد شم میگن از آدما بترس نه از این زبون‌بسته. من هم از آدما می‌ترسم هم از این زبون‌بسته.

۱۰. پارسال هر چند وقت یه بار زنگای تفریح یه عده فروشنده با هماهنگی مدیر میومدن دفتر دبیران و مربا و عسل و لباس و لوازم آرایشی و اینا می‌فروختن. تو این مدرسه هم چند روزه دوتا خانوم میان برای تبلیغ لوازم آرایشی و بهداشتی و اصرار دارن که به‌صورت رایگان پاکسازی پوست و اینا انجام بدن. تازه میگن اگه به تیم ما ملحق بشید ماهی پنجاه شصت تومن گیرتون میاد. کارشون اینه که میرن مدارس مختلف و مشتری پیدا می‌کنن برای خدمات و محصولاتشون. بعد مشتریا رم آموزش می‌دن که برن مشتری پیدا کنن. یکی از دبیرها پرسید در واقع دارید بازاریابی شبکه‌ای می‌کنید دیگه؟ گفتن نه، ما محصولات باکیفیتمونو معرفی می‌کنیم که اگر تمایل داشتید بخرید. خب این اسمش اگه بازاریابی نیست پس چیه؟

خلاصه یکی دو نفرو فریب دادن و جنساشونو انداختن بهشون.

۱۱. اون دانش‌آموزی که به هر علتی که خدا و خودش و خانواده‌ش بهتر می‌دونن کما بود و مرگ مغزی شده بود، پدر و مادرش رضایت دادن که دستگاه‌ها ازش جدا بشه و سه‌شنبه مراسم تشییع و تدفینش بود. برای اهدای اعضاش هم رضایت ندادن. دوستاش بی‌قرار بودن برن سر خاکش ولی مدرسه اجازه نداد.

۱۲. موضوع انشای این هفته‌شون آزاد بود، ولی یه سری اصول و قواعد رو باید رعایت می‌کردن. یکیشون یه نامۀ فرضی نوشته بود خطاب به کسی که دوستش داره. و محتوای نامه به این صورت بود که قراره بعد از نوشتن نامه خودکشی کنه. گفتم جمله‌بندیات درست و متنت ادبی و شاعرانه بود، ولی محتواشو دوست نداشتم و موضوعی که انتخاب کردیو نپسندیدم. مشاورها خودشون خبر دارن از حال و روز بچه‌ها، ولی شاید بهتر باشه ویژه‌تر به این آدم پرداخته بشه.

۱۳. یکیشونم یه نامهٔ عاشقانه نوشته بود خطاب به کسی که اون اینو رها کرده. خوند و خواست باهم اصلاحش کنیم که قشنگ‌تر بشه. بعد از اصلاحات بهش گفتم رفته که رفته. نازشو می‌کشی چرا؟ فراموشش کن. گفت نمی‌تونم.

۱۴. خداوندا من نه مشاور و روان‌شناسم نه این کارو دوست دارم. خودت به دادشون برس، از من کاری برنمیاد.

۱۵. وقتی سن اینا بودم یه انشا نوشته بودم که موضوعش تردید یه آدم برای خودکشی بود. برای خودم هم عجیبه که چرا همچین موضوعی رو انتخاب کرده بودم، اونم برای شرکت تو یه مسابقۀ نویسندگی. سناریو این بود که طرف می‌ره پشت بام یه ساختمون دوازده‌طبقه و به سقوط فکر می‌کنه. از اونجایی که اعداد رو بی‌دلیل همین‌جوری به‌کار نمی‌برم، احتمالاً این دوازده یه معنی‌ای داشته ولی یادم نیست نماد چی بود و چیو باید تداعی می‌کرد. حتی یادم نیست آخرش چی شد.

۱۶. زنگ نگارش، وقتی یکی از بچه‌های ردیف جلو انشاشو می‌خوند و من و بقیه با دقت گوش می‌دادیم یه موشک از عقب کلاس رفت هوا و افتاد پای تخته. برداشتم و پرسیدم کار کدومتون بود؟ کسی جواب نداد. کاغذشو باز کردم و دیدم چک‌نویس یه انشای بدون اسمه با عنوان زندان من. موضوع انشای اون روز آزاد بود. گفتم یا کار هر کی بود پاشه عذرخواهی کنه یا از نمرهٔ کل کلاس یه نمره کم می‌کنم. نه مجرم خودشو معرفی کرد، نه بقیه لوش دادن. یه کم بعد یکی از دوقلوها اجازه گرفت بره بیرون آبی به دست و صورتش بزنه. چون فرصت نبود همه انشاشونو بخونن از اونایی که هنوز نخونده بودن خواستم عنوان یا موضوعشونو بگن و هفتهٔ بعد بخونن. خواهر اینی که بیرون رفت در مورد کتاب نوشته بود. ازش خواستم عنوان انشای خواهرشو که بیرون رفت هم بگه. گفت زندان من. گفتم میشه دفترشو نشون بدی؟ کاغذاش مثل کاغذ موشک بود. چیزی نگفتم. بقیه فهمیدن که فهمیدم. ولی به روشون نیاوردن. منم چیزی نگفتم. بعد از زنگ دختره اومد گفت می‌خوام باهاتون صحبت کنم و توضیح بدم. گفتم کارش در شأن یه دانش‌آموز دبیرستانی نبود. ضمن اینکه حتی وقتی گفتم از کل کلاس نمره کم می‌کنم هم باز خودشو معرفی نکرد که اینم کار درستی نبود. چون دیرم شده بود و باید می‌رفتم فرهنگستان بحثو ادامه ندادم و رفتم، ولی فردای اون روز که باهاشون ادبیات داشتم بهشون گفتم با اینکه کار دیروز دوستشون بچگانه و نادرست بوده ولی بقیه رو بابت اینکه هم‌کلاسیشونو لو ندادن تحسین می‌کنم. گفتم خوبه که هوای همدیگه رو دارید.

۱۶.۵. یاد دانش‌آموز پارسالم افتادم که یه بار یواشکی اومد بهم گفت می‌خواین آمار بچه‌ها رو بهتون بدم؟ منم گفتم نه. گفت برای بقیهٔ معلما انجام می‌دم. نپذیرفتم. گویا یه سری از همکارا دارن مخبر تربیت می‌کنن برای آینده.

۱۷. مدیر اون مدرسه‌ای که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و دو روز معلمشون بودم و قسمت نبود که باهاشون همکاری کنم، زنگ زده بود که دنبال معلم المپیاده. اول به خودم پیشنهاد داد، بعد گفت اگه فرصت نداری یکی رو پیشنهاد بده. چند نفر تو ذهنم هست، ولی پسرن و انگار ترجیحشون اینه معلم، خانم باشه. گفت اگه خانم پیدا نشه، اشکالی نداره آقا باشه. گفتم یکی رو هم می‌شناسم که بیست سال پیش معلم المپیاد بوده و بعداً استاد شده، ولی به‌دلایلی با دانشگاه قطع همکاری کرده. پرسیدم ایرادی نداره از ایشونم بپرسم ببینم فرصت دارن یا نه؟ گفت از نظر ما مشکلی نیست. ولی اداره هم باید تأیید کنه.

۱۸. فکر نمی‌کردم بچه‌های این دوره و زمونه آهنگ‌های زمان ما رو بلد باشن، ولی وقتی کل مدرسه «گفتی می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شمِ» گروه آرین رو هم‌خوانی می‌کردن فهمیدم اشتباه می‌کنم.

۱۹. یکی از یازدهمیا گفت مامانش هم‌سن منه.

۲۰. از همهٔ دانش‌آموزانم که دویست‌وخرده‌ای نفرن امتحان تعیین سطح گرفتم و سؤالاشون در حد تشخیص نهاد و مفعول و مسند بود که از سال هفتم باید بلد باشن. اکثراً بلد نبودن (هفتمشون مصادف با کرونا بوده و مجازی). حتی بعضیاشون نمی‌دونستن ضمیر چیه. کار سختی پیشِ رو دارم.

۲۱. سه‌شنبه ظهر یه لواشک از کیفم پیدا کردم که مطمئن بودم صبح نبود. چجوری وارد کیفم شده رو نمی‌دونستم.

عصر ماجرای لواشکو برای برادرم تعریف می‌کردم. دید نسبت به لواشک احساس امنیت نمی‌کنم و می‌خوام بندازمش دور، اعتراف کرد کار اونه. یکی دیگه هم داد و الان دوتا لواشک دارم.

۲۲. دو نفر از دانش‌آموزان پارسالم بهم پیام دادن و ابراز محبت کردن. خوشحال شدم و به‌نظرم کار قشنگیه. ولی خودم روم نمیشه به معلما و استادهای سابقم پیام بدم، حتی روز معلم.

۲۳. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم که شریف برق خونده، الان دانشجوی دکتری فلسفه‌ست و دکتر حداد استادشونه. یه بار می‌خواستن روز و ساعت کلاسشونو تغییر بدن و راه ارتباطی با استادشون نداشتن؛ من از فرهنگستان براشون راه ارتباطی ایجاد کردم.

۲۴. یکی از دانشجوهای جدید فرهنگستان، دانشجوی برق شریف بوده. رفتم خودمو معرفی کردم و باهاش دوست شدم. البته به‌نظر می‌رسه من نیاز به معرفی کردن ندارم چون هر موقع می‌رم می‌گم فلانی‌ام، می‌گن ذکر خیرتونو از استادها شنیده‌ایم و جزوه‌های شما رو تدریس می‌کنن تو کلاس.

۲۵. من سه سال پشت کنکور دکتری بودم. کتبی رو خوب می‌دادم ولی مصاحبه‌ها رو قبول نمی‌شدم. بار آخر دانشگاه کرمانشاه و سیستان و بلوچستان رو هم انتخاب کردم. این دانشگاهی که الان هستم چون دخترونه بود دوست نداشتم و نمی‌خواستم اونجا برم. ولی سری آخر اونم انتخاب کردم. خلاصه رفتم مصاحبه (زمان کرونا بود و مصاحبه مجازی بود) و همین دانشگاه قبول شدم و دیگه سیستان و بلوچستان نرفتم. روز مصاحبهٔ دانشگاه سیستان و بلوچستان استادشون تماس گرفتن ببینن چجوری می‌رم و کجا می‌مونم و خلاصه پیگیر بودن. با کلی شرمندگی گفتم منصرف شدم. چون روز مصاحبهٔ این دانشگاهی الان دانشجوشم حس کردم همین‌جا قبول می‌شم و شدم. دیروز دوباره این استاد بهم پیام دادن و احوالپرسی کردن (تو لینکدین) و من دوباره شرمنده شدم که نرفتم اونجا.

۲۶. از طرف اتحادیهٔ زبان‌شناسی که من عضو شورای مرکزیشم دعوت شده‌ام به یه جلسه‌ای تو دانشگاه یزد. یه جلسهٔ سه‌روزه، دقیقاً همون روزایی که کلاس دارم. بعیده بتونم برم مگر اینکه بچه‌ها رو اردویی جایی ببرن و کلاسام تعطیل بشه. با توجه به اینکه تا حالا یزد نرفتم دوست داشتم برم ولی احتمالش کمه مدرسه همکاری کنه. گفتن اسکان با دانشگاه یزده و هزینهٔ رفت و آمد رو هم بعداً می‌تونید از دانشگاه خودتون بگیرید. دانشگاه خودمون هم گفته فقط هزینهٔ اتوبوس و قطارو می‌دیم. چون که هواپیما رفت و برگشت پنج‌میلیون میشه. حالا اخلاق حرفه‌ای خودم این‌جوریه که اگه نمی‌گفتن هم هواپیما نمی‌گرفتم. دو سال پیشم که فرستادنم دانشگاه فردوسی، برای رفت چون فقط هواپیما بود با هواپیما رفتم و برگشتنی با قطار برگشتم. اون موقع انقدر گرون نبود و با هر چی می‌رفتی هزینه‌شو می‌دادن. نکتهٔ مهم‌تر هم اینه که کلاً بلیت برای یزد نیست برای اون روزی که اینا گفتن.

۲۷. یکی از دوستام که پارسال اسمشو به‌عنوان معرف گزینش ننوشتم (چون فکر می‌کردم دیگه انقدر صمیمی نیستیم که اگه بهش زنگ زدن و از من پرسیدن، پاسخ درستی بده) تماس گرفته بود که یه جایی داره استخدام میشه و آیا می‌تونه اسم منو به‌عنوان معرف بده یا نه. اینکه اون هنوز منو دوست صمیمی خودش می‌دونه ولی من فکر کرده بودم دیگه صمیمیتمون از بین رفته جای بسی تأمله.

۲۸. تصویری که تو ذهنم از ارتباطم با موجودات اطرافم دارم به این صورته که انگار روبه‌روی هم روی یه تردمیل با طول بی‌نهایت ایستادیم و تردمیل‌هامون خلاف جهت هم آهسته حرکت می‌کنن و هر لحظه ما رو از هم دورتر می‌کنن، مگر اینکه خودمون روبه‌جلو حرکت کنیم و اجازه ندیم که فاصله بگیریم. مثلاً وقتی هم‌کلاسیای قدیمی رو تو اینستا دنبال می‌کنیم خودش یه حرکت روبه‌جلوئه. وقتی کامنتی پیامی واکنشی می‌ذاریم باز یه حرکته. وقتی گروه‌هایی که تو پیام‌رسان‌های مختلف داریم رو ترک نمی‌کنیم یه حرکته. حالا ممکنه یه عده هم باشن که حرکتی نکنن (مثلاً دنبالت نکنن) که این‌جوری زحمت خودت مضاعف میشه برای تداوم این رابطه. یه وقتایی هم ممکنه خودمون هم‌جهت با مسیر تردمیل حرکت کنیم که دور بشیم و زودتر فاصله بگیریم. فقط هم آدما منظورم نیستن. مثلاً بعد از گرفتن مدرک لیسانس و تغییر رشته، همیشه سعی کردم ارتباطم با رشتهٔ کارشناسیمو حفظ کنم. ارتباط با هر چیزی منظورمه. ارتباطم با نوشتن، خوندن، شنیدن، ورزش کردن، آشپزی، ارتباط با دوست، هم‌کلاسی، همکار، فامیل، خانواده، خدا حتی. مثلاً به‌نظرم کار کردن ارتباطمو با نماز و قرآن کم کرده و باید یه فکری به حال معنویاتم بکنم حتماً. می‌خونم، ولی با کیفیت پایین.

۲۸.۵. چند وقت پیش یه کلیپ از دیدار مسئولان و رئیس‌جمهور و وزرای جدید با رهبر دیدم که توی توصیه‌هایی که بهشون کرده بودن به نماز اول وقت و نماز جماعت هم اشاره شده بود. حالا درسته من مسئول نیستم، ولی اینکه از پارسال نه می‌تونم اول وقت بخونم نه به جماعت، ذهنمو درگیر کرده. اینکه بعضی شبا انقدر خسته‌م که تا می‌رسم بیهوش می‌شم و نمازم قضا میشه هم دیگه بدتر.

۲۹. یه دوست هم پیدا کردم به اسم سایه. چجوری دوست شدیم؟ پارسال هر دو همزمان از یه راننده مسیر نمایشگاه و سالن اجلاس رو پرسیدیم و فهمیدیم مقصدمون مشترکه. هم‌مسیر و هم‌صحبت شدیم و وقتی رسیدیم همایش کنار هم نشستیم و برگشتنی هم باهم بودیم. در پایان مراسم مردم پیرامون رئسای سابق و فعلی مجلس جمع شده بودن که باهاشون سلفی بگیرن و نامه بدن و التماس دعا داشتن. بعد از سخنرانی آقای قالیباف تو همایش ترویج، مردم جمع شدن دورش و باهاش عکس گرفتن. سایه رفت با دکتر قالیباف سلفی بگیره. بعد اومد با گوشی من با دکتر حداد هم سلفی گرفت. من خودم تو عکس نیستم (روم نمی‌شد وایستم! و به‌نظرم حرکت سبُکیه!) ولی عکسا با گوشی من گرفته شده.

۳۰. چند ماه پیش یکی که نمی‌شناختمش اضافه‌م کرده بود به کانالی تحت عنوان بانوان نخبۀ حامی یکی از نامزدهای انتخابات. روی اسم اضافه‌کننده زدم دیدم قبلاً بینمون پیام ردوبدل شده. دیدم همونیه که دعوتم کرده بود همایش بین‌المللی ترویج اخلاق حرفه‌ای و مسئولیت‌پذیری اجتماعی و برام دعوت‌نامه فرستاده بود. دلیل اینکه اون موقع یکی از این نماینده‌ها اونجا حضور داشتن رو نمی‌دونم، ولی اینکه دعوت‌شدگان به اون همایش رو به کانال حامیان اضافه کنن کار جالبی نیست. ترک کردم کانالو.

۳۱. فکر کنم تنها کسی که تو فرهنگستان تاریخ و ساعت تلفن اتاقشو تنظیم کرده و تماس‌های بی‌پاسخشو چک می‌کنه و پیگیری می‌کنه خودمم. چهارشنبه صبح مدرسه بودم و از اتاق معاون گروه بهم زنگ زده بودن و طبعاً نتونسته بودم جواب بدم. بعد از ظهرم که اومدم معاون و منشیش نبودن. هفتۀ بعدش رفتم پیگیری که با من چی کار داشتین. اول یادشون نمیومد. بعد یادشون اومد که از دبیرخانه باهام کار داشتن و به اینا زنگ زده بودن که به من زنگ بزنن. موضوع مهمی هم بود.

۳۲. یکی از همکارای اونجا به‌شوخی گفت از وقتی اومدی داری ایرادات کارهای قبلی بقیه رو کشف و اصلاح می‌کنی (البته ایشون عبارتِ گند کارای بقیه رو درمیاری رو به‌کار برد). به تبعش یه عده ناراحت و دلخور میشن و یه عده هم تشکر می‌کنن. بستگی به برداشتشون داره. بعضیا فکر می‌کنن هدفم ایراد گرفتن به خودشونه در حالی که تلاش من اینه کار درست پیش بره.

۳۳. یکی از پژوهشگرای اونجا که از زمان دانشجوییم می‌شناختمش و در ارتباط بودیم داره بازنشسته میشه و مسیر اونو قراره من ادامه بدم. قبل از رفتن باهام صحبت کرد و گفت به هیشکی به اندازهٔ تو اعتماد ندارم که از پس این کار بربیاد.

۳۴. منشی رئیس اومده بود سراغ مدارکی که یکی دیگه گم کرده رو از من بگیره. تا وارد اتاق شد گفت چه بوی سیگاری میاد. بعد گفت آهان اینجا قبلاً اتاق دکتر فلانی بوده. دکتر فلانی همونیه بود بوی سیگار بهمنش را دوست داشتم.

۳۵. تو محیط کارم (در واقع تو محیط کارهام) متوجه شدم یه عده عادت دارن که کارهای دیگران رو به اسم خودشون تموم کنن. لذا، کارها باید امضا داشته باشن. کارهای منو بدون نام و نشون از تو جوب هم پیدا کنید، کاره خودش داد می‌زنه که مال منه. به‌عنوان مثال بخوام عرض کنم اون دقت و نظم و جزئیاتی که تو کارهای من هست تو موارد مشابه دیگه نیست. حتی سؤالات امتحان و نحوهٔ تایپ سؤالاتم هم متفاوته. خلاصه که امضا داشته باشید.

۳۶. یه کاری رو بهم سپرده بودن انجام بدم که برای انجامش نیاز به یه فایل داشتم. قبل از اینکه اون کارو انجام بدم، یه نگاهی به فایله انداختم و یه چندتا اشکال و ایراد از توش پیدا کردم. با احترام و احتیاط به مسئولش تذکر دادم که اصلاح بشه و بعد من اون کاره رو روی فایله انجام بدم. بعد که بیشتر بررسی کردم دیدم دریایی از اشکاله. یه چند روز کارهای خودمو گذاشتم کنار و مشغول اصلاح اون فایله شدیم. نتیجه اینکه مسئولش که به‌زودی بازنشست میشه و سال‌هاست این وظیفه رو بر عهده داره ازم خواست بعد از اون من سرپرستی این فایلو بر عهده بگیرم. می‌گفت تو این چند سال بارها خواستم این کارو به کسی بسپرم و کسیو پیدا نکردم که به دقت و مهارت شما باشه و بتونم بهش اعتماد کنم. گفت دوست داری خودت؟ گفتم از خدامه.

۳۷. گفت به‌نظرم هنوز سنی نداری. متولد چندی؟ گفتم ۷۱. با تعجب گفت فکر می‌کردم بیست اینا باشی. گفتم من ۹ سال پیش که لیسانسمو گرفتم اومدم اینجا. ۹ ساله اینجام. ینی ۹ سال از بیست‌وسه‌سالگیم می‌گذره. گفت آره یادش به‌خیر. حالا خوبه خودش اون روزی که اومدم اینجا ارشد بخونم از مصاحبه‌کنندگان بود.

۳۸. دیدم دارن در و دیوار فرهنگستانو رنگ می‌زنن. گفتم میشه اتاق ما رم رنگ بزنید. گفتن به مسئول بخشتون باید بگید اونا دستور بدن به ما. مسئول بخش هم گفت از طریق اتوماسیون باید اقدام کنی و درخواست بدی. رفتم دیدم تو این اتوماسیون نام کاربری و رمز تعریف نکردن برای مایی که تازه استخدام شدیم. رفتم دبیرخانه و نام کاربری گرفتم و امضامو دادم بهشون که پای نامه‌ها ثبت کنن و اومدم نشستم درخواستمو ثبت کردم. اون یه جملۀ «میشه اتاق ما رم رنگ بزنید» تبدیل شد به اینکه جناب آقای فلانی، مدیر محترم فلان، خواهشمند است با توجه به اینکه در طی سال‌های اخیر دیوارهای اتاق فلان در بخش بهمان تغییر رنگ داشته و نیازمند رنگ‌آمیزی مجدد است، در صورت امکان اقدامات لازم جهت رنگ‌آمیزی آن صورت پذیرد. در حال حاضر و از سال گذشته خانم‌ها فلانی و بهمانی در این واحد مشغول به فعالیت‌اند و پیش از این، متعلق به آقای دکتر فلانی و بهمانی بوده است. پیشاپیش از بذل توجه شما سپاس‌گزارم.

۱۸ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۸- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۷) و کشمش

شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۶ ب.ظ

۱. ورقه‌های امتحان بچه‌ها رو از هفتهٔ پیش کپی کرده بودم آورده بودم خونه. امروز تو خونه جا گذاشتم و خوش به حالشون شد. نه فقط ورقه‌ها که لیست اسامی حضور و غیاب و دفتر نمره رو هم جا گذاشتم. کلاً امروز دست‌خالی رفتم مدرسه. 

۲. تکالیف نگارششونو (که یه انشا در مورد اسمشون بود) تحویل دادن و اونا رم تو مدرسه روی میز دفتر دبیران جا گذاشتم. فرم طرح درسم معاون آورد برام که تو خونه پر کنم ببرم براش. اونا رم همون‌جا جا گذاشتم. امیدوارم تا سه‌شنبه گم‌وگور نشن و همون‌جایی که بودن بمونن.

۳. میگن اون دانش‌آموزی که بیمارستانه و کماست، قرص نخورده و حین تمرین (ورزش) ضربه دیده. البته از نظر خانوادگی هم در شرایط مساعد و آرومی نبوده و مشکلاتی داشته. فعلاً به ما گفتن براش غیبت بزنید تا ببینیم چی میشه.

۴. چند روز پیش یکی از دانش‌آموزان بعد از کلاس تو سالن گفت خانوم حلالم کنید در مورد شما یه حرف اشتباهی زدم یا یه همچین چیزی. عجله داشتم و دقیق متوجه نشدم. حتی دقت نکردم ببینم کیه و کدوم کلاسه. حتی نپرسیدم چی گفتی و به کی گفتی. گفتم اشکالی نداره دیگه بهش فکر نکن. ولی خودم چند روزه دارم فکر می‌کنم چی می‌تونست بگه که نیاز به حلالیت داشت.

۵. داشتم درس می‌دادم که اومدن بچه‌ها رو بردن فیلم قلب رقه! رو ببینن. منم رفتم باهاشون. فیلمه پِلِی نشد و غریب رو گذاشتن براشون. دیده بودم و وسطش پا شدم رفتم دفتر دبیران که بعدش به کلاس بعدیم برسم. و بدین سان این کلاس یه جلسه از بقیهٔ کلاس‌ها عقب افتاد!

۶. زنگای تفریح با معلمای زیست راجع به معادل‌های فارسی مصوب کتاب زیست بحث می‌کنم و تلاش می‌کنم توجیه بشن ولی نمی‌شن. بعد میرن با همین اطلاعات کم و اشتباهشون بچه‌ها رو شست‌وشوی مغزی می‌دن و نسبت به فرهنگستان بدبین می‌کنن.

۷. جلسهٔ فرهنگستان ساعت ۲ شروع میشه و مدرسه ۲ تعطیل میشه. تا برسم جلسه، بخشی از صحبت‌ها رو از دست می‌دم.

۸. اگه از خانواده‌م اسم ده‌تا خوردنی و نوشیدنی که من ازشون متنفرم و لب بهشون نمی‌زنم رو بپرسین، تو جواب‌هاشون قطعاً به آناناس و آب آناناس و آب هلو و کشمش و کیک کشمشی و کشمش‌پلو و پیازداغ اشاره می‌کنن. چیزهای دیگری هم هستند که دوست ندارم (مثل کدو و بادمجون) ولی اینایی که گفتم خیلی برجسته‌ن.

۹. شنبه‌ها دوتا جلسهٔ مهم تو فرهنگستان دارم. تو یکیش حدوداً پونزده تا بیست نفر شرکت می‌کنن و دومی یه کم خصوصی‌تره و سه‌تا پنج نفر شرکت می‌کنن. یه بار تو این جلسهٔ خصوصی‌تر رئیس گفت از یخچال خودشون برامون رانی بیارن. یه دونه رانی هلو داشتن یه دونه آناناس. چهار نفر بودیم و هر دو رو نصف کردن. از شانس من هلو رو به من تعارف کردن و نه تونستم برندارم نه تونستم نخورم. نفسمو حبس کردم و بینیمو گرفتم و خوردم. اولین رانی هلوی عمرم بود و همچنان خوشم نیومد. امروزم دوتا رانی آناناس داشتن و سه نفر بودیم. این دومین رانی آناناس عمرم بود و از اینم خوشم نیومد. بینیمو گرفتم و اینم با حبس نفسم خوردم. پیش از این یک بار در کودکیم به اشتباه آب آناناس خورده بودم (با آب پرتقال اشتباه گرفته بودم) که بعدش بالا آورده بودم و دیگر هرگز لب بهش نزدم تا امروز که مجبور شدم بخورم. چند وقت پیشم تو جلسه کیک کشمشی تعارف کردن. اینجا دیگه رودروایسی رو گذاشتم کنار و کشمشاشو جدا کردم بعد خوردم. عکس هم گرفتم یواشکی.



۱۰. از کاروبارم پرسیدن (همیشه می‌پرسن) و با شنیدن خبر انتقالیم خوشحال شدن. چند وقت یه بارم راجع به حقوقم می‌پرسن (که مطلع بشن از کف جامعه!) و از اینکه حقوق لیسانس و ارشد و دکتری تفاوت چندانی نداره تعجب می‌کنن. اولین بارم که گفتم حقوقمون هفت تومنه تعجب کردن. البته الان بیشتر شده (فعلاً ۱۲ تومن) ولی بازم کمه.

۱۱. پیامی که امروز بعد از جلسه ساعت ۱۷:۳۸ برای ملیکا فرستادم و اینجا نمی‌تونم بنویسم 🤣

۸ نظر ۱۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۷- سربه‌مُهر

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۲ ب.ظ

۱. چند وقتیه که صبا خوابگاهی شده. ازم خواسته بود در مورد اینکه چجوری تو خوابگاه برای نماز صبح بیدار می‌شدیم بنویسم. حتم دارم چند وقت دیگه هم می‌پرسه چجوری برای خوردن سحری بیدار می‌شدید و کجا با موبایل صحبت می‌کردید و کی غذا می‌خوردید و چجوری آهنگ پخش می‌کردید و بزن و برقص و تولد و عروسی! هم داشتید یا نه.

من هم‌اتاقی‌های متعدد و متنوعی داشتم. از نمازشب‌خون بگیر تا کسی که تو عمرش یک رکعت نماز هم نخونده بود و بلد هم نبود. ولی یادم نمیاد سر این موضوع باهم به مشکل خورده باشیم. سر تمیزی اتاق و سر و صدا چرا، ولی سر اعتقاداتمون نه. تا جایی که یادمه اونایی که نماز نمی‌خوندن مشکلی با زنگ گوشی و زنگ هشدار بقیه برای نماز صبح نداشتن. چون به هر حال این چیزها تو خوابگاه طبیعیه. کسانی هم که با بقیه مشکل داشتن اتاقشونو عوض می‌کردن و با کسانی هم‌اتاقی می‌شدن که شبیه خودشون باشن.


۲. تا کلاس پنجم ابتدایی، مدرسه‌مون شیفتی بود. دو هفته نوبت صبح بودیم دو هفته نوبت ظهر. هفته‌هایی که شیفت صبح بودیم یا زمستون که شب‌ها طولانی‌تر بود قبل از طلوع می‌تونستم بیدار شم و نمازمو به‌موقع بخونم، ولی تابستون و هفته‌هایی که شیفت ظهر بودیم معمولاً نماز صبحم قضا می‌شد.


۳. تا ده سال پیش، مشخصاً برای نماز صبح بیدار نمی‌شدم و هر موقع بیدار می‌شدم می‌خوندم. زمانی که دانشجو بودم، روزهایی که از هفت صبح کلاس داشتم یا وقت‌هایی که شب‌ها طولانی‌تر بود، قبل از طلوع بیدار می‌شدم و حتی برای نماز جماعتِ صبح! می‌رفتم نمازخونۀ خوابگاه. چند بارم پیش اومده بود که فقط من بودم و حاج آقا! ولی روزهای دیگه که کلاسم دیرتر بود زود بیدار نمی‌شدم، چون اگه بیدار می‌شدم دیگه بعدش نمی‌تونستم بخوابم و با کمبود خواب مواجه می‌شدم و تا شب سردرد می‌گرفتم. اگر براتون سؤاله که پس روزهایی که هفت صبح کلاس داشتی چجوری بیدار می‌شدی باید بگم به‌سختی! و گاهی با سردرد. و چرا زود نمی‌خوابیدم که کمبود خواب نداشته باشم؟ چون اولاً تو خوابگاه نمیشه زود خوابید، ثانیاً چون دانشجوی دانشگاهی بودم که اونجا باید تا نصفه‌شب درس می‌خوندی و بعضی شب‌ها هم حتی نمی‌خوابیدی. به هر حال نمی‌تونستم یه بار برای نماز صبح بیدار شم یه بار برای دانشگاه. ولی این‌طور هم نبود که به نماز اهمیت ندم؛ اتفاقاً موقع سفر با اتوبوس و قطار حتی اگر هیچ کس برای نماز صبح پیاده نمی‌شد، حتی اگر هوا سرد بود و تاریک بود، باز هم من حتماً و حتماً پیاده می‌شدم برای نماز.


۴. سال آخر کارشناسی ناگهان تصمیم گرفتم برنامۀ خواب و بیداریمو جوری تنظیم کنم که نماز صبحم دیگر هرگز قضا نشه! این تصمیم از یک کامنت شروع شد. به این صورت که دوتا وبلاگ‌نویس بودند که یادم نیست پای پست کدومشون سر این موضوع یا موضوع سحرخیز بودن کامنت گذاشتم و ادعا کردم که می‌تونم تا ابد! قبل از طلوع بیدار شم. یکیشون کنار کشید و گفت نمی‌تونه (می‌تونست و شکسته‌نفسی کرد)، ولی با اون یکی شرط بستم که می‌تونم. یادم هم نیست جایزهٔ برنده و مجازات بازنده چی بود. اوایل، هفته‌ای یک روز به خودم آوانس دادم! تا عادت کنم. علامتمون هم این بود که صبح که بیدار شدیم و نماز صبحمونو خوندیم یه پست تو وبلاگمون بذاریم و نشون بدیم بیداریم! از اون موقع عادتِ نماز صبح خوندن با من موند و جز یکی دو بار در سال قضا نشد.


۵. اردیبهشت تا تیر پارسال، خوابگاه بودم و همهٔ نمازهای مغربمو تو نمازخونهٔ خوابگاه به جماعت خوندم. نماز ظهرها رو هم تو مسجد دانشگاه، و به جماعت. روزهایی هم که دانشگاه تعطیل بود می‌رفتم امامزادهٔ نزدیک دانشگاه و باز هم به جماعت می‌خوندم. ولی اینکه از پاییز پارسال نه می‌تونم به وقتش بخونم و نه به جماعت، خوشایندم نیست. کار باید باعث رشد آدم بشه و تو این زمینه به‌وضوح باعث پس‌رفتم شده. این خوب نیست.


۶. پارسال موقع اذان ظهر که می‌شد، بعضی از دانش‌آموزان یه کاغذ امضاشده از طرف معاونت میاوردن که اجازه بدید ما بریم برای نماز. معمولاً اجازه می‌دادم ولی تدریسم رو هم به‌خاطر نماز اون‌ها متوقف نمی‌کردم. چند بار هم پیش اومده بود که اجازه ندم برن؛ چون بعضی‌ها نماز رو بهانه می‌کردن که از کلاس دربرن. گاهی اگر نکتهٔ مهمی می‌خواستم بگم می‌گفتم بشینن و گوش بدن و نرن. تا نزدیکای عید، من تا لحظه‌ای که زنگو بزنن تدریس می‌کردم و به آه و نالهٔ بچه‌ها که می‌گفتن بذارید استراحت کنیم اهمیت نمی‌دادم. تا اینکه یه روز فهمیدم بقیهٔ معلم‌ها یک ربع آخر کلاس، درسو تعطیل می‌کنن (باید تعطیل کنن) و بچه‌ها تا موقعی که زنگو بزنن استراحت می‌کنن یا میرن برای نماز. من اینو نمی‌دونستم و تا ثانیهٔ آخر درس می‌دادم. تکالیفشونم می‌بردم خونه بررسی می‌کردم، در حالی که بقیهٔ معلم‌ها تو همون یک ربع وقت استراحت بررسی می‌کردند. در ادامه این رو هم فهمیدم که بعضی از معلم‌ها با بچه‌ها می‌رن نمازخونه و نماز جماعت می‌خونن. من نه با بچه‌ها نه بدون بچه‌ها، هیچ وقت تو مدرسه نماز نخوندم. بعد از مدرسه، چون تا غروب فرهنگستان بودم، دیگه باید تو فرهنگستان می‌خوندم نماز ظهرمو. البته اونجا هم نمی‌رفتم نمازخونه. اگر هم می‌رفتم، عصر می‌رفتم که خالی باشه. معمولاً صبر می‌کردم ساعت کاری تموم بشه و همه برن؛ بعد در اتاقمو از داخل قفل می‌کردم، چراغا رو خاموش می‌کردم که مثلاً تو اتاق نیستم و یه سجاده تو اتاقم پهن می‌کردم و نمازمو می‌خوندم. سجاده رو هم پارسال گفتم از تبریز آوردن. قبل از اینکه سجاده بیارن یکی دو بار محبور شدم روی کیسه‌های افق کوروش! نماز بخونم. بعضی وقت‌ها هم که تا غروب فرصت بود، برگشتنی (وقتی برمی‌گشتم خونه) سر راه یه مسجدی پیدا می‌کردم می‌رفتم اونجا می‌خوندم. آخر وقت. و نه به جماعت.



۷ نظر ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۶- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۶)

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۲ ب.ظ

۱. تو کلیدواژه‌هایی که می‌نویسم که بعداً توضیح بنویسم و پست کنم نوشتم «پیدا کردن جزوه» ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد چه جزوه‌ای... آهان، یادم اومد. چند روز پیش، تو هوای بارونی یه جزوهٔ انگلیسی از روی صندلی ایستگاه اتوبوس کتابخونۀ ملی پیدا کردم. می‌شد حدس زد مال یکی بوده که اومده کتابخونه و موقع برگشتن وقتی منتظر اتوبوس بوده روی صندلی ایستگاه جا گذاشته و رفته. صفحۀ اولش نوشته بود if found, please call me on this phone number اسم و شماره‌شم نوشته بود. از اونجایی که هوا بارونی بود اگه می‌موند احتمالاً خیس می‌شد. پیام دادم که جزوه‌تو از فلان جا پیدا کردم. بمونه یا بردارم و یه‌جوری برسونم دستت؟ زنگ زد که دورم و الان امکان برگشت ندارم. قرار شد بعداً بیاد بگیره و بعداً همسرش اومد گرفت جزوه رو.

۲. پست قبلی این‌جوری تموم شد که عکس‌ها و کپی مدارکمو از مدرسۀ فرهنگ گرفتم و قرار شد فلش مدرسه هم یادگاری پیشم بمونه. اون روز یه سری مُهر و امضا هم از ادارۀ منطقۀ ۴ گرفتم که در واقع امضاهای خروج از اون منطقه بود. تا اون لحظه من فقط به‌صورت سیستمی از اون منطقه خارج شده بودم و باید به‌صورت فیزیکی هم می‌رفتم از تک‌تک اتاق‌های اداره‌ش مُهر و امضا می‌گرفتم و برای همیشه خداحافظی می‌کردم. از امور مالی و بیمه و تعاون و رفاه و آموزش و فناوری و حراست و غیره امضای تأیید خروج گرفتم. بعد اینا رو باید می‌بردم ادارۀ منطقۀ جدید و یکی‌یکی تحویل اتاق‌های اون اداره می‌دادم. بعد از ساعت‌ها بالا پایین کردن طبقات ادارهٔ منطقهٔ قبلی، یه مشت کاغذ تحویلم دادن که ببرم ادارهٔ منطقهٔ جدید. عکس‌ها و کپی شناسنامه و کپی کارت ملی و مدارک دیگه‌م هم گذاشتم روی اینا و رفتم سمت ادارهٔ جدید. تصمیم داشتم سر راه عکس پرسنلی و کپی مدارکم هم تحویل مدرسۀ جدید بدم. چون کیفم پارچه‌ای بود، کاغذا رو نذاشتم تو کیفم که مچاله نشه. همین‌جوری لوله کردم و گرفتم دستم، از اون سر شهر اومدم این سر شهر. یه کم با اتوبوس، یه کم با مترو، یه کم پیاده و آخرشم داشتم اسنپ می‌گرفتم که برسم مدرسه و سریع تحویل بدم و برگردم فرهنگستان. چون خیابونا یه مقدار جدید بود چند بارم اشتباه رفتم و برگشتم و یاد گرفتم کدوم مسیرها خوبن. خلاصه سرتونو درد نیارم؛ نزدیک مدرسه متوجه شدم کپی شناسنامه و کپی کارت ملیم دستم نیست. همه رو باهم لوله کرده بودم! ولی اونا نبودن و نمی‌دونستم کجا افتادن. اینکه چه مدارک دیگری هم افتاده بودنو نمی‌دونستم؛ چون موقع تحویل گرفتن نشمردم ببینم چندتا کاغذ دادن دستم. از اونجایی که مسیر بسیار طولانی‌ای رو طی کرده بودم و جاهای مختلف رفته بودم نمی‌تونستم برگردم دنبالشون بگردم. فرصت هم نداشتم. توان اینکه برگردم اداره و از تک‌تکشون مجدداً امضا بگیرم هم نداشتم. ممکن هم بود مجدداً امضا ندن. و درسته که دوست نداشتم کپی تک‌تک صفحات شناسنامه‌م دست یه غریبه افتاده باشه، ولی خدا رو شکر کپی بودن نه اصل شناسنامه و کارت ملی. چیزی که نگرانم کرده بود احتمال گم شدن اون امضاها بود که یه تعدادیش دستم بود و مطمئن نبودم همه‌ش دستمه یا بخشیش رو با اون کپی مدارک گم کردم. رفتم ادارهٔ جدید و یکی‌یکی شروع کردم به تحویل مدارک. هر چی داشتمو می‌ذاشتم روی میز که فرم مربوط به خودشون رو بردارم. و خداخدا می‌کردم نگن پس فلان فرم کو؟ حراست کپی مدرک تحصیلیمم خواست و چون همرام نبود، ادامهٔ فرایند تحویل مدارک رو موکول کردم به یکشنبه.

۳. با اینکه قبلاً برای حراست منطقۀ قبلی فرم مشخصات و اطلاعات شخصی رو پر کرده بودم، ولی حراست منطقۀ جدید هم خواست براش فرم پر کنم. تو این فرم اسم و شمارۀ چهار نفر از دوستانم رو هم خواسته بودن که برای تحقیق زنگ بزنن بهشون. به‌علاوۀ یه سری سؤال شخصی. مثلاً پرسیده بودن آیا با خودم اسلحه حمل می‌کنم یا نه؟ اگه بله، مدل اسلحه‌م چیه. آیا خودم یا خانواده‌م سابقۀ مجازات کیفری و پناهندگی و عضویت در گروهک‌ها و غیره رو داریم یا نه؟ آخرین سفر خارج از کشورم به کجا بوده و چرا. صفحهٔ آخرشم مشخصات همسر و یه سری سؤال راجع به اون بود که خالی گذاشتم. موقع تحویل فرم، مسئول حراست با تعجب پرسیدی مجردی؟!

۴. مثل اینکه دخترایی که شغلشون معلمیه خواهان بیشتری دارن و سریع ازدواج می‌کنن و مجرد نمی‌مونن. در همین راستا، علاوه بر مسئول حراست، برای همکارام و حتی برای دانش‌آموزانم هم عجیبه که من معلمم و هنوز مجردم. استدلال اونایی که ترجیحشون اینه همسرشون معلم باشه هم اینه که محیطش امنه و همکار مرد ندارن. وقتی هم کسی با این استدلال پا پیش پیش می‌ذاره نمی‌پذیرم و میگم من جاهای دیگه هم کار می‌کنم و همکار مرد هم دارم. چند روز پیش زنگ تفریح اول داشتیم صبحانه می‌خوردیم. یکی از معلما یا معاونای این مدرسۀ جدید (روز اول بود و اولین بار بود می‌دیدمش و نمی‌دونم سمتش چی بود) وارد دفتر دبیران شد و تا منو دید پرسید همکار جدیدی؟ ازدواج نکردی؟ گفتم بله (همکار جدیدم) و نه (ازدواج نکردم). با تعجب گفت چرا؟ گفتم خب اولویتم درس و بعدشم کار بوده. گفت الان چی؟ با خنده و به شوخی گفتم امسال دیگه قصد ازدواج دارم. گفت باشه و رفت. همکارایی که اونجا بودن گفتن این خانوم کارش پیدا کردن مورد مناسبه و الان رفت برات شوهر پیدا کنه! من: وا!

۵. تو این مدرسۀ جدیدی که می‌رم، مدیر علاوه بر اینکه مدیره معلم هم هست. تدریس هم می‌کنه.

۶. یکی از دانش‌آموزانم هفتۀ گذشته غایب بود. امروز از دبیرهای دیگه شنیدم که به‌دلایل خانوادگی و شخصی خودکشی کرده و بیمارستانه. متأسفانه دکترها گفتن امیدی به زنده موندنش نیست و همه خودشونو برای از دست دادنش آماده کردن. با اینکه ندیده بودمش ولی حال عجیبی دارم. نمی‌دونم جلسۀ بعد به روم بیارم و اجازه بدم دوستاش در موردش صحبت کنن و به تبعش گریه کنن و خالی بشن یا اسمشو از دفتر نمره پاک کنم و در موردش صحبت نکنم و صحبت کردن راجع به این موضوع رو بسپارم به مشاور مدرسه.

۷. چند شب پیش خسته و کوفته داشتم برمی‌گشتم خونه؛ نزدیک خونه‌مون یه موتوریِ تقریباً متشخص از پشت سر صدام کرد که ببخشید می‌تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ وایستادم. عذرخواهی کرد و گفت هیچ کدوم از محارمم! همرام نیستن و ببخشید که خودم این سؤالو می‌پرسم؛ جسارتاً شما مجردی؟ و اگه بله، آیا قصد ازدواج دارید یا نه. با تعجب و در حالی که دنبال دوربین مخفی می‌گشتم و جلوی خنده‌مو گرفته بودم گفتم قصدشو که دارم ولی نه به این شیوه! گفت متولد ۷۳ام و دکترای برق و معیارم هم چادری بودنه. وی در ادامه افزود شماره‌مو می‌دم که اگه تمایل داشتید بیشتر باهم آشنا بشیم صحبت کنیم. به‌قدری خسته بودم که مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌دونستم چی بگم که بی‌خیال شه. گفتم سنتون از من کمتره و نمیشه. نگرفتم شماره‌شو. گفت ولی مشکلی ندارم. گفتم ولی من مشکل دارم با سنتون! بعد وایستادم که تشریفشو ببره و کامل دور بشه تا مسیرمو ادامه بدم. هر مدل پیشنهادی دیده بودم ولی این مدلیشو ندیده بودم دیگه.

۸. یه پیام تو گروه دوتا مدرسۀ قبلیم گذاشتم و با ادب و احترام ازشون خداحافظی کردم و گروهشونو ترک کردم. ولی هنوز تو گروه ادبیات منطقۀ قبلی هستم. امروز دیدم اطلاعیه گذاشتن که فلان مدرسه (مدرسۀ شمارۀ ۲ که پارسال اونجا بودم) معلم ادبیات نیاز داره.

۹. یه درخواست دبیر ادبیات هم بود برای یه مدرسه‌ای که در توضیحاتش نوشته بودن کلاس‌هاش در هواپیما برگزار میشه! فکر کنم مدرسه‌شون تو این شهرک‌هایی باشه که مال نیروی هواییه و هواپیما داره.

۱۰. موقعی که رفته بودم اداره امضاهای خروج از منطقۀ قبلی رو بگیرم، معاون اجرایی مدرسۀ شمارۀ ۳ رو دیدم. گفت منم دارم انتقالی می‌گیرم و دنبال مدرسه می‌گشت. بهم سپرده بود که از مدیر مدرسهٔ جدید بپرسم ببینم معاون می‌خواد یا نه. امروز که می‌خواستم عکس و کپی مدارکمو تحویل مدرسه بدم شنیدم که میگن معاون اجرایی نداریم. یاد معاون مدرسهٔ قبلی افتادم و بهشون گفتم یکیو می‌شناسم که معاون اجراییه و دنبال مدرسه می‌گرده. اونا هم شماره‌شو خواستن که باهاش تماس بگیرن. 

۱۱. سال سوم کارشناسی بودم که یه شب از تبریز زنگ زدن که حال مادربزرگت خوب نیست و بیا ببینش. یه تعداد از اقواممون کرج و تهران بودن. زنگ زدن که میایم دنبالت که باهم بریم. مدام می‌پرسیدم که مامان‌بزرگ چی شده و می‌گفتن یه کم حالش خوب نیست. وقتی با ماشین اومدن دم در خوابگاه که ببرنم تبریز، دیدم همه‌شون مشکی پوشیدن. تا برسیم تبریز فقط گریه کردم که اگه حالش خوبه چرا مشکی پوشیدین همه‌تون. شنبه صبح جسته گریخته یه چیزایی راجع به احتمال شهادت رهبر لبنان شنیدم، ولی اخبار موثق نبود و تو مدرسه هم می‌گفتن ایشالا که زنده‌ست. بعد از مدرسه فرهنگستان جلسه داشتم. تا وارد جلسه شدم و پیراهن مشکی رئیسو دیدم لحظۀ دیدنِ پیراهن مشکی اقواممون برای فوت مادربزرگم تداعی شد. با خودم گفتم اگه زنده‌ست پس چرا دکتر مشکی پوشیده؟

۱۲. یکشنبه همهٔ مدارکو تحویل ادارهٔ منطقهٔ جدید دادم و نه‌تنها چیزی کم نیومد (از امضاها چیزی گم نشده بود) بلکه اضافه هم اومد. گفتن اینایی که اضافه موند مال خودته و خودت نگه‌دار. فکر کنم گم نشدن امضاها پاداشِ رسوندنِ  اون جزوهٔ انگلیسی دست صاحبش بود.

۳ نظر ۱۰ مهر ۰۳ ، ۲۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۵- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۵)

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

هفت صبح باهم رفتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳، که مطمئن بشم درخواست و اعلام نیازشون جدّیه. تو ماشین منتظرم نشسته بود. از اونجا رفتیم منطقهٔ ۷ که فرم انصراف و خروج از اون منطقه رو بگیرم. یه ساعتی پشت در نشسته بودم که جلسهٔ رئیسشون تموم بشه و درخواست منو امضا کنه. جلسه نبود و با تلفن حرف می‌زد. توی درخواستم نوشته بودم ۳ اعلام نیاز کرده؛ موافقت بفرمایید برگردم ۳. تلفنش که تموم شد، پای درخواستم نوشت به‌علت نیاز مبرم منطقهٔ ۷ معذوریم. به منشیش گفتم حضوری می‌خوام با رئیس صحبت کنم. یک ساعتی هم معطل این شدم که شرفیاب بشم خدمت رئیس منطقه. گفتم منطقهٔ ۴ نیازمندتر بود، ولی انتقالیمو پذیرفت که برم ۳، اون وقت شما که به اندازهٔ کافی نیرو دارید معذورید؟ تازه من که از اول نیروی شما نبودم، خودم با پای خودم اومدم اینجا. اعتنایی نکرد. گفت برو یه نیروی جایگزین بیار به جای خودت معرفی کن تا امضا کنم. دومِ مهر از کجا نیروی جدید پیدا می‌کردم من؟ مگه به این آسونیه؟ اون نیروی جدید هم به هر حال الان تو یه منطقه‌ایه و اون منطقه هم باید به اون اجازهٔ خروج بده دیگه. الان همه به اجبار بالاخره یه جایی ساماندهی شدن. کیو بیارم تو این وضعیت؟ تازه وقتی مدیرتون میگه نیروی جایگزین دارم، نگران چی هستین شما؟ برگشتم نشستم تو ماشین و گفتم اجازهٔ خروج نمی‌دن؛ بریم ادارهٔ کل. دیروزش ادارهٔ کل بودم و گفته بودن که تا منطقهٔ ۷ اجازه نده نمی‌تونی بری ۳. اینو می‌دونستم. ولی گفتم دوباره بریم ادارهٔ کل. تو راهروها و دم در اتاق‌ها جای سوزن انداختن نبود. به هر زحمتی بود رفتم تو و مشکلم رو مطرح کردم. مسئول اول گفت نمیشه. دومی گفت نمیشه. سومی و چهارمی هم گفتن نمیشه. رفتم آبدارخونه و به آبدارچی گفتم پدرم از صبح تو ماشین گرفتار منه. یه لیوان چایی می‌دید ببرم براش؟ خودم لیوان برده بودم ولی گفت بذار تو این لیوانای کاغذی که مال مهمونای اداره‌ست بریزم. گفت قند هم می‌خوای؟ گفتم نه، دارم تو کیفم. نشستم تو ماشین و چایی رو دادم دستش. گفت نسرین یه وقتایی نمیشه. این‌جور موقع‌ها باید قبول کنیم که نمیشه. گفتم بعضی وقتا میشه، ولی سخت میشه. این‌جور وقتا باید سخت تلاش کنیم. الان من نمی‌دونم نمیشه؟ یا سخت میشه؟ نمی‌دونم باید تسلیم شم؟ یا سخت‌تر تلاش کنم؟ دوباره رفتم بالا. رفتم پیش مسئول پنجم. پشت اتاقش صف بود. ایستادم تا نوبتم برسه. در اتاق باز بود. وقتی نوبت من شد یه خانم از آخر صف سریع خودشو پرت کرد تو اتاق. ماها که صف وایساده بودیم هاج و واج مونده بودیم که چقدر بی‌ادب. خانومه وقتی کارشو انجام داد و خواست خارج بشه گفت اجازه می‌دید برم بیرون؟ گفتم مگه وقتی میومدید تو اجازه گرفتید؟ ساعت‌ها معطل شده بودم و این چند دقیقه هم روش. ولی یه حکمتی تو این چند دقیقه معطلی بود. اگر به وقتش می‌رفتم تو اتاق، این مسئول هم مثل قبلیا قرار بود بگه نمیشه و اول اجازهٔ منطقهٔ ۷ رو بگیر بعد. کما اینکه به چند نفر که مشکلشون شبیه من بود هم همینو گفته بود. بعد از اون خانوم نوبت من و یه آقای دیگه بود که به موازات هم ایستاده بودیم و نوبتمون بود که بریم تو. گفتم فقط یه سؤال دارم. اجازه می‌دید اول من برم داخل؟ اجازه داد. تا نشستم و اون مسئول اسمم رو پرسید، گوشیش زنگ خورد. من فقط می‌خواستم بپرسم میشه مثل بار اول که منطقهٔ چهارو راضی کردن هفت رو هم راضی کنن یا نه. تلفنشو جواب داد و شروع کرد به احوالپرسی و خوش و بش. من و اونایی که تو صف بودن هم همدیگه رو نگاه می‌کردیم و حرص می‌خوردیم. اونی که پشت خط بود می‌گفت یه تعداد از نیروهامون دیروز بازنشسته شدن و انتقالی گرفتن برای هیئت‌علمی شدن و بدون نیرو موندیم. از جواب‌های این مسئول متوجه شدم از منطقه ۳ زنگ زدن. تو اون شرایط داشتن از چالش‌ها و مشکلاتشون می‌گفتن و دنبال راه‌حل می‌گشتن. من و اونایی که تو صف بودن هم هی همدیگه رو نگاه می‌کردیم که چرا قطع نمی‌کنه تلفنو کار ما رو راه بندازه. یهو وسط حرفاش اسم منو آورد. دیدم صحبت از نیروی ادبیاته که منطقهٔ ۳ خواسته ولی ۷ بهش اجازهٔ بازگشت نمی‌ده. از تعجب دهنم باز مونده بود و شاخ درآورده بودم. مسئوله برگشت سمتم اسممو مجدداً پرسید و گفت اینی که میگه تویی؟ گفتم بله ولی من برای این تلفن با کسی هماهنگ نکرده بودم. تلفنو که قطع کرد گفت همین الان برو منطقهٔ ۷ به فلانی بگو فلانی گفت با درخواست خروجت موافقت کنن. بعد برو ۳. خودشم تعجب کرد از همزمانی حضور من و اون تلفن. گفت خدا خیلی دوستت داره ها. مات و مبهوت بودم. اومدم پایین که زنگ بزنم به منطقهٔ ۷ و بگم فلانی گفته اگه ممکنه تو سامانه تأیید رو بزنن که دیگه دوباره نرم تا اونجا. تلفنشون اِشغال بود. نگو همزمان که من زنگ می‌زنم اونا هم دارن به من زنگ می‌زنن. جواب تماسشونو دادم. گفتن نیروی جایگزین اومده و می‌تونی بیای امضای خروجتو بگیری. نیروی جدید اومده بود و دیگه نیازی نبود بگم فلانی دستور داده فرمو امضا کنید. برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۷. واقعاً یه نیروی جدید ادبیات تو اتاق بود و از تو نقشهٔ روی دیوار و گوشیش داشت دنبال مدرسه‌هایی که قرار بود من برم و منصرف شده بودم می‌گشت. محترمانه امضای انصراف و خروج رو از رئیس گرفتم و رفتم آبدارخونه. این دفعه هم برای بابا که دم در منتظرم بود چایی گرفتم هم برای خودم. از رادیوی آبدارخونه صدای اذان ظهر پخش می‌شد. مجدداً برگشتیم ادارهٔ منطقهٔ ۳. تا اون لحظه اسم مدرسه‌ای که خالی شده بود رو نگفته بودن بهم. چند بار پرسیده بودم ولی نمی‌گفتن. فقط می‌دونستم ۲۴ ساعتمو کامل قراره به اون مدرسه بدن. وقتی مدارکمو کامل کردم و تحویلشون دادم گفتن قراره بفرستیمت فلان مدرسه. اسم اون مدرسه رو که شنیدم یه شاخ دیگه کنار شاخ قبلی که پیش اون مسئول موقع اون تماس تلفنی درآورده بودم درآوردم.

این همون مدرسه‌ای بود که پارسال صبح‌ها با یکی از نیروهاش هم‌مسیر می‌شدم و می‌گفت این مدرسه مال ازمابهترونه و به این راحتیا کسی رو راه نمی‌دن توش. آدرس مدرسه رو گرفتم و رفتم که با مدیر و فضای مدرسه آشنا بشم. همه چی عالی و در بهترین حالت ممکنش بود. مسیر، درسی که قرار بود تدریس کنم، دانش‌آموزان، مدیر، معاون، همکارا. در وصف خاکی بودن مدیر همین بس که بعد از اینکه شکلات تعارف کرد و برداشتم، خودش رفت آبدارخونه برام چایی ریخت آورد. دنبال جعبهٔ شیرینی می‌گشت و هر چی می‌گفتم همین شکلات کافیه می‌گفت نه، شیرینی هم باید بدم. اسم مدرسه رو نخواهم گفت، ولی زین پس این مدرسه رو مدرسهٔ شمارهٔ ۴ نام‌گذاری می‌کنیم.

چهارشنبهٔ هفتهٔ گذشته، روز اولی که رفتم دبیرستان فرهنگ تا برنامه‌مو بگیرم، مدیر مدرسه گفت جلسه داریم و بمون با دبیرها آشنا شو. جلسه تا ظهر طول کشید و بعدشم باید می‌رفتم فرزانگان و با مدیر اونجا هم صحبت می‌کردم. اون روز به دفاع دکتری نگار نرسیدم و نگار در غیاب من دکتر شد. مدیر فرهنگ بعد از جلسه یه فلش ۳۲ گیگ به هر کدوم از معلم‌ها هدیه داد. امروز که انصرافم از این مدرسه قطعی شد و ابلاغ مدرسهٔ شمارهٔ ۴ رو گرفتم، رفتم تا با مدیر اونجا خداحافظی کنم و عکس‌های سه در چهار و مدارکم رو هم پس بگیرم. وقتی گفتم به رسم ادب برای خداحافظی اومدم به معاونش گفت می‌بینی؟ معلمای دیگه آدمو می‌بینن سلام هم نمی‌دن ایشون این همه راهو برای خداحافظی اومده. گفتم هدیه‌تونم آوردم؛ شاید مدرسه محدودیت داشته باشه و بخواین به دبیر جایگزین من بدین. گفت یادگاری نگهش دار. پس نگرفت.


این کاغذ مچاله‌شده، برگهٔ ورود به اداره‌ست. هر بار باید از اینا می‌گرفتیم.

۲۳ نظر ۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۶:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

برای پودمان اول باید ۱۱تا درس بگذرونیم. بعدشم پودمان دوم و بعد از اونم آزمون جامع یا اصلح. این ۱۱تا درس اینا هستن: آشنایی با بیانیهٔ گام دوم انقلاب، تاب‌آوری اجتماعی، فن بیان و سخنوری، مخاطرات محیطی، مفاهیم قرآنی، برنامه‌ریزی فرهنگی، هنرهای تجسمی، مدیریت کلاس و یادگیری، معلم تحول‌آفرین و کتاب‌های درسی ۱ و ۲ (کتاب‌های ادبیات و نگارش). این پردیسی که می‌رم (و حتی اون پردیس شهر ری) فقط چهارتا از این کلاس‌ها رو تشکیل دادن و گفتن چون برای بقیهٔ درس‌ها استاد و زمان و کلاس نداریم نمره‌شو همین‌جوری می‌ذاریم براتون. وقتی تو کلاس این خبرو اعلام کردن همه خوشحال شدن و تشکر کردن! حالا تنها کسی که نسبت به این تصمیم معترضه منم. امروز تو گروه معلم‌های آینده پیام گذاشتم که شما رو نمی‌دونم، ولی من تو این دوره شرکت نکردم که صرفاً نمره بگیرم. اومدم که یاد بگیرم نه نمره. اگر قراره بدون تشکیل کلاس نمره بدن، پس یا شهریه‌ها رو (۵میلیون و ۴۰۰ گرفتن برای این سه چهار جلسه) پس بدن یا نمره‌ها رو برگردونن بریم یه جای دیگه که استاد داره دوره ببینیم. بقیه رو نمی‌دونم ولی من در اولین فرصت نسبت به این موضوع اعتراض خواهم کرد و موضوع رو به گوش مسئولان رده‌بالا که یکیش رئیس خودمون باشه خواهم رساند. 

استاد شمارهٔ ۲ (همونی که جلسات پایانی باهاش یه کم بحثم شد) بدون گرفتن امتحان نوزده داده بهم. در واقع گفته بود امتحان نمی‌گیرم و به جزوه‌هاتون نمره می‌دم. الان به جزوهٔ من نوزده داده!

بعد از اینکه منطقهٔ ۳ روی فرمم عدم نیاز زد و درخواستمو برگشت داد به اداره، ازم خواست به رئیس اداره‌شون نامه بنویسم و انصرافمو از اون منطقه اعلام کنم که بعدش یا برگردم ۴ یا برم یه جای دیگه. من اون روز نامه رو نوشتم، ولی ننوشتم انصراف می‌دم. نوشتم شما اعلام عدم نیاز کردید و با اشارهٔ غیرمسقیم به رزومه‌م در لفافه گفتم خودتون نیرو به این خوبی رو از دست دادید و نپذیرفتید. هفتهٔ آخر شهریور فقط مناطق پایین‌شهرن که هنوز کمبود نیرو دارن. با این حال دلو زدم به دریا و رفتم سراغ منطقهٔ ۷ که پایین‌شهر نبود و بعید بود نیرو بخواد. خوش‌شانس بودم که دوتا از بهترین مدرسه‌های این منطقه معلم‌های ادبیاتشون بازنشسته شده بودن و نیرو لازم داشتن. دبیرستان فرهنگ و فرزانگان. اولش فکر می‌کردم برای منی که انسانی نخوندم، تدریس برای انسانی‌ها سخت و سنگین باشه و مردد بودم بپذیرم، ولی وقتی کتاباشونو دیدم یادم اومد که خودم وقتی راهنمایی بودم کتاب‌های انسانی‌ها رو می‌خوندم و مسلطم به محتواشون. اداره گفت دو روز این مدرسه تدریس کن و دو روز اون مدرسه. با هر دو مدیر مدرسه صحبت کردم و هر دو مدیر بیشتر از دو روز لازمم داشتن. تا همین امروز هم به توافق نرسیده بودن و کوتاه نمیومدن. امروز نرفتم مدرسه و اومدم فرهنگستان تا اداره تکلیفمو با این دوتا مدرسه مشخص کنه. خودم هم تو رودروایستی نمی‌تونستم یکیشونو انتخاب کنم. از اونجایی که مدرسه‌های قبلیم از این انتقالی بی‌اطلاع بودند، اون‌ها هم امروز منتظرم بودن. صبح زنگ زدم و عذرخواهی و دلجویی کردم که از اونجا انتقالی گرفتم و کلاس‌هاشون الان بدون معلم مونده.

تا ظهر چند بار با ادارهٔ منطقهٔ ۷ تماس گرفتم تا خودشون بگن چند ساعت کجا برم. ولی جواب تلفنمو ندادن و منم نمی‌خواستم حضوری برم. تمایلم به فرهنگ بیشتر بود تا فرزانگان، ولی تصمیم رو گذاشتم بر عهدهٔ خودشون. ظهر از منطقهٔ ۳ (همون منطقه‌ای که اعلام عدم نیاز کرده بود و اشکمو درآورده بود) تماس گرفتن گفتن یکی از معلمای ادبیاتشون استاد دانشگاه شده و الان یهو جاش خالیه و نیرو ندارن. با اینکه من همهٔ مدارکمو ازشون پس گرفته بودم نمی‌دونم از کجا شماره‌مو پیدا کرده بودن و با چه رویی زنگ زده بودن. جا داشت اون غزل وحشی بافقی رو براشون بخونم که ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم، امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم. دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند، از گوشهٔ بامی که پریدیم پریدیم. رم دادن صید خود از آغاز غلط بود، حالا که رَماندی و رمیدیم، رمیدیم. ولیکن هنوز دلم با ۳ بود و گفتم باشه مجدداً درخواست می‌دم میام، فقط قبلش اجازه بدید به اون دوتا مدیر منطقهٔ ۷ که منو می‌خوان اطلاع بدم که دنبال نیروی جایگزین باشن. اول به مدیرها پیام دادم و قضیه رو گفتم بعدش از فرهنگستان مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم ادارهٔ کل که درخواست انتقالی بدم به ۳. ولی مسئول مربوط مرخصی بود و گفتن فردا بیا. موضوع رو به همکار مسئول مربوطه گفتم که راهنماییم کنه. گفت منطقهٔ ۷ باید با انصراف و خروجت موافقت کنه بعد بیای اینجا مجدداً درخواست بدی برای جای دیگه. الان نه روم میشه برم انصراف بدم نه جرئت انصراف دارم. می‌ترسم فردا بعد از انصراف از ۷، برم ۳ و مثل هفتهٔ پیش بگن دیر اومدی یکی دیگه رو جایگزین کردیم. اون وقت با چه رویی دوباره برگردم ۷؟ برگردم هم دیگه جای خالی نیست برام. چون همین الان دوتا نیروی مازاد دارن و من برم جایگزین من میشن.

۱۲ نظر ۰۱ مهر ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)