پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۹۹۲- پودمان (قسمت دوم) + ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۲)

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ

۱. امروز ۸ صبح هر دو مدرسه جلسه داشتن. از این‌ور پودمان و مهارت‌آموزی دارم، از اون‌ور کلی کار تو فرهنگستان رو سرم ریخته. اینستا رو باز می‌کنم می‌بینم استادم پای پستم کامنت! گذاشته که رساله‌تو بفرست، بعد این جلسات مدرسه هم میشه قوز بالا قوز. حتی اگه بتونم همۀ این کارها رو مدیریت کنم هم دیگه نمی‌تونم در آن واحد دو جا باشم. تو گروه مدرسۀ شمارۀ دو نوشتم که اون‌یکی مدرسه هم جلسه داره. مدیر پیام داد که شما از این به بعد نیروی اون مدرسه‌ای. این یعنی نمی‌خواد بیای. ولی مدرسۀ شمارۀ سه تو گروه اعلام کرده بود که همۀ معلم‌های قدیمی و جدید باید حضور به هم برسونن. از گواهیا و تقدیرنامه‌هامونم باید کپی می‌گرفتیم می‌بردیم که ضمیمۀ پرونده‌مون کنن برای ارزشیابی. فقط مدرسۀ شمارۀ سه که دورتر بود قرار بود ارزشیابی منو انجام بده و به‌شدت هم از من راضی بودن و می‌خواستن نگهم‌دارن. اتفاقاً با مدیر و معاون و بچه‌ها رابطۀ خوبی داشتم، ولی خیلی دور بود و بهشون گفته بودم که سختمه و درخواست انتقالی خواهم داد. ولی از اونجایی که چشمشون آب نمی‌خورد درخواستم پذیرفته بشه نه‌تنها منو تو برنامه‌هاشون گنجونده بودن بلکه منو به‌عنوان رابط پژوهشی مدرسه به اداره معرفی کرده بودن. امروز صبح رفتم اداره که اول نامۀ انتقالیمو پیگیری کنم و بعد از اونجا برم مدرسه. انقدر کارم اونجا طول کشید که به جلسۀ مدرسه نرسیدم و نرفتم.

۲. جماعتی از ۷ صبح و حتی قبل‌تر تو بخش نقل و انتقالات نشسته بودن. ساعت اداری فرهنگستان از هفت شروع میشه ولی مثل اینکه اونجا دیرتر شروع می‌شد یا داشتن صبحانه می‌خوردن که نزدیکای هشت بود و هنوز خبری از کارمنداشون نبود. بعد کم‌کم بشقاب نون و پنیر به دست اومدن سمت اتاقاشون. با عصبانیت به یکی از اینایی که مثل من منتظر نشسته بود گفتم اینا تو خونه نمی‌تونن صبحانه بخورن؟ چند ساعت دیگه هم که وقت ناهار و نمازشونه. تلفنم که جواب نمی‌دن. بیچاره اونایی که انتقالیشون برون‌استانیه و هی از شهرهای دیگه پا میشن میان برای پیگیری. 

۳. رفتم طبقۀ بالا دیدم غلغله‌ست. طرف دست بچه‌های قد و نیم‌قدشو گرفته بود آورده بود نشون بده که چه شرایط سختی داره. یکی با شوهرش اومده بود، یه پسر با مامانش، یه دختر با باباش. با چیزایی که می‌دیدم، اگر با انصاف می‌خواستم قضاوت کنم شرایط من از همه‌شون بهتر بود. یه نفر اومده بود از منطقۀ پونزده نمی‌دونم به کجا انتقالی بگیره. مسئول انتقالی یه جدول نشونش داد گفت همین امروز پرینت گرفتم (راست می‌گفت وقتی پرینت می‌گرفت من اونجا بودم). آمار نیروهای مناطق بود. اون منطقه صدوشش‌تا کلاس بدون معلم داشت. هر کلاس هم چهل‌تا دانش‌آموز. گفت اولویت با این دانش‌آموزاست نه شما که معلمشی. وقتی جدولو نشون می‌داد به آمار منطقه‌ای که خودم توش بودم دقت کردم دیدم اوضاعش انقدر هم وخیم نیست. کمبود داره ولی نه انقدر که جنوب تهران کمبود دارن.

۴. همه اسمشونو روی برگه نوشته بودن که به‌نوبت برن و کارشونو انجام بدن. یه خانومی کنارم نشسته بود که چندین سال سابقه داشت. پرسیدم چرا وقتی انقدر کمبود دارن بیشتر استخدام نمی‌کنن؟ گفت چون نمی‌تونن حقوقشونو بدن. گفتم می‌تونن، ولی بودجه رو صرف چیزای دیگه می‌کنن. اشاره کرد که یه چیزی نگم که کارمو راه نندازن. 

۵. تو این بخش می‌خوام با معنای واقعی واژۀ پیگیری آشناتون کنم. من هر بار که می‌رم اداره برای پیگیری انتقالیم، به یه جواب بسنده نمی‌کنم. درِ تک‌تک اتاقا رو می‌زنم و سؤالمو مطرح می‌کنم و جواب‌هاشونو مقایسه می‌کنم که اگه تناقض داشت همون‌جا حل کنم بعد برگردم. مثلاً ممکنه یکیشون بگه مشخص نیست، یکیشون بگه هفتۀ دیگه مشخص میشه. اگه نفر بعدی گفت دو هفتۀ دیگه، باید برگردی از اونی که گفته یه هفته دوباره بپرسی و بگی فلانی گفته دو هفته، چرا شما میگی یه هفته. مثلاً امروز به یه خانومی که اومده بود نامه‌شو پیگیری کنه گفتن کمیتۀ خاص تشکیل نشده هنوز. اون بنده خدا هم برگشت خونه که هفتۀ دیگه دوباره بیاد پیگیری کنه ببینه بالاخره تشکیل شد یا نه. منشی به منی که منتظر نوبتم بودم گفت شنیدی که، هنوز تشکیل نشده. گفتم نه من خودم باید سؤالمو مطرح کنم. تو این فاصله چند نفرم اومده بودن که بهشون گفتن برید یکیو پیدا کنید که برعکس شما بخواد از فلان جا بره بهمان جا، که باهم جابه‌جا بشین. نوبت من که رسید گفتم چون سامانه بهم اجازۀ ثبت درخواست نمی‌داد، نامه آورده بودم. میشه بگید نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت بشین. به همه می‌گفت برید فلان کارو بکنید، به من گفت بشین. یه کم نشستم و بعد بلند شدم گفتم من اینجا نشستم که چه اتفاقی بیفته؟ گفت بشین سامانه رو برات باز کنم درخواستتو ثبت کن. همۀ اونایی که میومدن سابقه داشتن و سامانه براشون باز بود و خودشون ثبت کرده بودن، ولی من چون سابقه نداشتم سامانه برام غیرفعال بود. یه ساعت طول کشید تا فرمو پر کنم و چیزایی که لازمه رو تو سامانه آپلود کنم. بعد گفت حالا برو یکیو پیدا کن که بخواد از سه بره چهار، با اون جابه‌جا شو. الکی گفتم باشه و رفتم سراغ مسئول بعدی که رئیس این مسئول بود. گفتم این شمارۀ نامه‌م هست و اومدم بدونم تو چه مرحله‌ایه. تو سامانه هم درخواست دادم. کسی رو هم سراغ ندارم بخواد با من جابه‌جا بشه. نگاه کرد گفت نامه‌ت نرسیده دستم؛ برو از فلانی پیگیری کن. رفتم گفتم نامه‌م تو چه مرحله‌ایه؟ گفت امروز می‌فرستم بالا. و منی که دوباره باید برگشتم بالا.

۶. روز اولی که پردیس شهر ری بودم، تو فاصلۀ استراحت بین کلاس‌ها می‌خواستم چادرمو دربیارم. گرم بود و کولر هم نداشتن. اون حاج آقا و پسره هم تو کلاس نبودن. بعد دیدم همه چادری‌ان و این سؤال پیش اومد که آیا اینجا چادر اجباریه؟ پرسیدم، کسی نمی‌دونست ولی چون مانتوم رنگی و نسبتاً کوتاه بود بی‌خیالش شدم و نشستم. ولی تو این مدت هر کدوم از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیانو دیدم همه چادری بودن. تک‌وتوک یکی دو نفر مانتویی دیدم که البته مانتوهاشون عبایی و مشکی بود.

۷. استاد شمارۀ ۱ و ۲ مهارت‌آموزی دکتری ادبیات دارن و گونۀ گفتاریشون به‌شدت مؤدبانه و فرامعیاره. واقعاً لذت می‌برم وقتی صحبت می‌کنن. هر دو بالای بیست سال سابقه دارن و اصلاً بهشون نمیاد. استاد شمارۀ ۳ بالای سی سال سابقه‌ست و به اونم اصلاً نمیاد. تازه بچه‌هاشونم دانشجو هستن، در حالی که بهشون نمیاد که حتی ازدواج کرده باشن. 

۸. استاد شمارۀ ۱ از اوناست که جلسه رو با بیتی که مضمونش به نام خداست شروع می‌کنه و وسط کلاس هم به‌عنوان زنگ تفریح یه داستان کوتاه می‌خونه. دوشنبه یه داستان می‌خواست بخونه که عنوانش می‌دانی بدتر از جنگ‌زده شدن چیست بود. داستان عاشقانه بود. پرسید به‌نظر شما بدتر از جنگ‌زده شدن چیه؟ هر کی یه جوابی داد. یکی گفت جوزده شدن. من گفتم جنگ‌زده ماندن. از جوابم یه‌جوری به وجد اومد که گفت تو دیگه نیازی نیست بقیۀ جلساتو بیای، نمرۀ درسی که با من داری بیسته و می‌تونی نیای. بعد پرسید داستانو قبلاً خونده بودی؟ گفتم نه، ولی به‌نظرم بدتر و سخت‌تر از شدن، موندن تو اون حس و حالته. مجدداً تحسینم کرد. با این استاد کتاب‌های نگارش مدرسه رو بررسی می‌کنیم و با استاد شماهٔ ۲ کتاب ادبیات رو. ایشون گاهی یه موضوعی میده که همون‌جا تو کلاس در موردش بنویسیم. اون روز سر صبی من حس نوشتن نداشتم و یه خط بیشتر نتونستم راجع به لبخند دروغین! بنویسم. گفتم تازه امروز دانش‌آموزانمو درک کردم که وقتی می‌گفتم بنویسید و می‌گفتن الان چیزی به ذهنمون نمی‌رسه ینی چی.

۹. استاد شمارۀ ۲ گویا شاگرد اول و رتبۀ یک مقاطع مختلف تحصیلش بوده و موقع صحبت کردن اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیمی به افتخاراتش می‌کنه. من چون خودم این ویژگی رو ندارم این کارشو نمی‌پسندم. البته این‌طور نیست که سطح بقیه رو پایین بیاره، ولی به خودش زیادی افتخار می‌کنه. حتی داشت از طرف اون سه نفری که اون یکی کلاس مدرکشون دکتری بود هم افتخار می‌کرد و به ما می‌گفت شما هم ادامۀ تحصیل بدید. گویا جلسۀ اول تحصیلات همه رو پرسیده بود و من چون جلسۀ اول نبودم (شهر ری بودم) نمی‌دونست منم دکتری‌ام. منم تا نپرسن نمی‌گم. تازه بگم هم یه‌جوری معمولی می‌گم که خب حالا مگه چیه. یادمه یه هم‌کلاسی داشتم که هر جا با من میومد به بقیه می‌گفت ایشون شریف درس خوندن. حالا من اگه مجبور باشم بگم لیسانسم چیه می‌گم مهندسی. نه به برقش اشاره می‌کنم نه به شریفش. بعد اگه بپرسن کجا می‌گم تهران. در همین راستا یاد یه چیز دیگه هم افتادم. یه گروهی عضوم که همۀ زبان‌شناس‌های ایران عضون. یه بار یکی یه چیزی راجع به آیندۀ کاری این رشته پرسید. یه نفر در جوابش نوشت دکتر فلانی هستم و این رشته فلانه و بهمانه. به‌نظرم خیلی مسخره‌ست آدم خودشو دکتر فلانی معرفی کنه. حالا اگه لازمه به مدرکت هم اشاره کنی بگو تا این مقطع تحصیل کردم. اینکه دکتر فلانی‌ام، جملۀ بی‌کلاس و چیپیه واقعاً. مُشک آن است که خود ببوید.

۱۰. اسم درس استاد شمارهٔ ۴ معلم تحول‌آفرینه. با اینکه نه حضور و غیاب می‌کنه نه امتحان می‌گیره ولی به‌قدری بحث‌ها مفید و جذابه که به‌خاطر کلاسش از نکوداشت مرادی کرمانی و کیک تولدش گذشتم و نرفتم. مدل درس دادنشم مثل قصه‌های کلیله و دمنه تودرتو هست. یه چیزی میگه و می‌پره یه شاخهٔ دیگه و از اونجا یه پرانتز باز می‌کنه و یه شاخهٔ دیگه و می‌بینی صدتا مطلب گفته که دوباره برگرده به اون حرف اولش. خودمم البته این‌جوری‌ام و از این نظر سازگارم باهاش.

۱۱. اون پسره که مثل من شهر ری بود و می‌خواست بیاد تهران هم بالاخره اومد. شنبه که مثل من شهر ری بود، یکشنبه نیومد و دوشنبه هم آخرین کلاسو اومد.

۱۲. هی میگن کلاساتونو با خوندن شعر و غزل جذاب کنید. یادم باشه ۲۷ شهریور به‌مناسبت بزرگداشت شهریار و روز شعر و ادب فارسی یه پست بذارم اینستا و بگم که تو این یک سالی که معلم ادبیات بودم جرئت نکردم تو کلاسام برای شاگردام غزل‌های سعدی رو بخونم که یه وقت اولیای همیشه در صحنه و مدیر و معاون و مشاور و سایر عوامل نیان بگن بچه‌های پاک و معصوم ما رو از راه به در کردی. شعرهای کتاب‌های خودشونم همه عارفانه و حماسی و مذهبی و تعلیمی.

۱۳. برای یه کار اداری به یه اداره‌ای رفته بودم. تو فاصله‌ای که منتظر بودم نوبتم برسه دو نفر با شیرینی و سوغاتی اومدن تو. منم تو اتاق بودم. مکالمه‌شونم به این صورت بود که برای پیگیری فلان کار اومدم، اینم سوغاتی شهرمونه و ناقابله. اونا هم می‌گفتن چرا زحمت کشیدین و این چیه آخه. بعد از روی میزشون برمی‌داشتن می‌ذاشتن یه ور دیگه. منم یه حالتی بین خشم و ناراحتی و ناتوانی داشتم با دیدن این صحنه‌ها. کاش زورم می‌رسید و از سیستم اداری حذفشون می‌کردم.

۱۴. صحبتمان راجع به معایب تحصیل غیرحضوری بود. یکی از معلم‌ها یاد مصیبت‌های دوران کرونا افتاد و گفت زمانی که خودم دانشجو بودم، یک بار که با فلان استاد کلاس داشتیم وارد لینک کلاس شدیم و دیدیم دکتر راغب که استاد درس دیگری بود صحبت می‌کند. از اینکه لینک‌ها جابه‌جا می‌شد، گاهی صدا بود و تصویر نبود و گاهی تصویر بود و صدا نبود و گاهی نه صدا داشتیم نه سیما گفت. با تردید پرسیدم اسم این استادتون محمد نبود؟ با تعجب و احتمالاً با این سؤال که این پرسش چه ربطی به موضوع دارد گفت چرا. گفتم مدال المپیاد هم داشت؟ تأیید کرد. نزدیک‌تر رفتم و با ذوق و هیجان گفتم وقتی دانش‌آموز بودم آقای راغب دانشجوی ادبیات بود و المپیاد ادبی تدریس می‌کرد. من گلستان و بوستان، شاهنامه، مثنوی معنوی، بیهقی و ادبیات کلاسیک رو با ایشون خوندم و از ایشون یاد گرفتم. گفتم آخرین باری که دیدمشون سال اول کارشناسی بودم و اومده بودن مرکز زبان‌شناسی شریف که مقالهٔ زمان در بیهقی رو ارائه بدن. کمی مکث کردم و پرسیدم راستی کجا درس خوندی؟ ایشون الان چی تدریس می‌کنن؟ هیئت‌علمی کجان؟ به‌قدری ذوق‌زده بودم که انگار گمشده‌ای رو بعد از سال‌ها پیدا کرده بودم و همین‌طور سؤال بود که کنار هم ردیف کرده بودم بپرسم. با صدایی که آروم‌تر از قبل بود گفت تا چهارصدویک فلان درس‌ها رو تدریس می‌کردن و تو دانشگاه و دانشکده فلان سمت رو داشتن و مسئول و رئیس فلان بخش بودن. لبخندم محو شد. الان کجان؟ دنبال واژه می‌گشت که جمله‌شو ادامه بده. آهسته‌تر از قبل گفت بعد از ماجرایی‌ها که اون سال... و دوباره سکوت کرد تا خودم این حذف به قرینه‌هاشو بفهمم. ذوقم مرُد.

۱۴/۵. یادی از گذشته‌ها و پستی که اردیبهشت ۹۰ نوشته بودم:

 http://deathofstars.blogfa.com/post/46

۱۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۱- پودمان (قسمت اول)

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۴۸ ب.ظ

اینا به ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و معلم شدیم می‌گن ماده ۲۸ای. طبق مادهٔ ۲۸ اساسنامهٔ دانشگاه فرهنگیان، اگر این دانشگاه نتونه برای آموزش‌وپرورش نیروی کافی تأمین کنه، وزارت آموزش‌وپرورش می‌تونه از دانش‌آموختگان دانشگاه‌های دیگه استفاده کنه. ولی چون تو دانشگاه‌های دیگه روش تدریس و مدیریت کلاس یاد نمی‌دن، برای این ماده ۲۸ایا یه دورهٔ فشردهٔ مهارت‌آموزی که بهش میگن پودمان برگزار می‌کنن. پول دوره‌ها رم از خودشون می‌گیرن. بعد یه آزمون جامع هم ازشون می‌گیرن که حتماً باید قبول بشن تا اجازهٔ ادامهٔ کار بهشون داده بشه. به اون آزمون می‌گن امتحان اصلح. 

پارسال تا قبل از اینکه نتایج بیاد فکر می‌کردم اول قراره این دورهٔ مهارت‌آموزی رو بگذرونیم بعد تدریس کنیم، ولی وقتی نتایج اعلام شد، فرستادنمون مدرسه و گفتن نیرو کمه، همزمان با تدریس و حتی بعد از تدریس می‌تونید تو این دوره‌ها شرکت کنید و مهارت بیاموزید. هزینه‌ش ۵ و ۴۰۰ بود. ۹۰۰ هم هزینهٔ دوره‌های کامپیوتر و قرآن و... بود. من چون وقت اضافی نداشتم پارسال تو هیچ کدوم از دوره‌ها شرکت نکردم. نه برای حضوریش وقت داشتم نه غیرحضوری. امسال اردیبهشت‌ماه اطلاعیه دادن که برای جاماندگان و کسانی که در امتحانات پودمان پارسال مردود شدن دوباره کلاس گذاشتیم. تابستون یه کم وقتم آزاد بود. هزینه‌شو پرداخت کردم و منتظر انتخاب واحدشون بودم. خودشون این کارو قرار بود انجام بدن و گفته بودن انتخاب واحد اینترنتیه و حضوری نیایید. دو سه هفته منتظر موندم و خبری نشد. پا شدم رفتم یکی از پردیس‌های دانشگاه فرهنگیان برای پیگیری. دانشگاه فرهنگیان تهران ده‌بیست‌تا پردیس داره. مسئول آموزش اون پردیسی که من رفتم یه دختر فوق‌العاده مهربون و صبور بود. گفت اینجا برای مهارت‌آموزی معلمای ابتدایی و استثناییه. شما برو پردیس فلان. گفتم آخه اسم این پردیسو تو فرم ثبت‌نامم نوشتید. گفت اینو الکی نوشتن که بیایید بگیم کجا برید. رفتم اون پردیسی که گفت، دیدم در حال تعمیرات و بازسازی ساختمانشن. از وسط شن و ماسه‌ها و کارگرا رد شدم رسیدم به یه آقای نسبتاً تنومند که مسئول آموزش اونجا بود. گفتم من فلانی‌ام، برای مهارت‌آموزی اومدم، کدوم کلاس باید برم؟ گفت دوره‌ها قبلاً اینجا برگزار می‌شد، ولی الان تو پردیس شهر ری برگزار می‌شه. گفتم هم مسیرش دوره هم چند هفته گذشته و چون می‌خوام از اول تو کلاسا حضور داشته باشم میشه بمونم سری بعد شرکت کنم؟ این امید رو هم داشتم که سری بعدش یه پردیس نزدیک‌تر برگزار بشه. گفت آره. ازش راجع به اینکه چجوری بعداً می‌تونم خودمم تدریس کنم هم یه چیزایی پرسیدم. اواخر مرداد نتایج استخدامیای امسال اعلام شد و گفتن ورودیای جدید و جاماندگان دوره‌های قبل، شهریور بیان برای پودمان. چون هنوز برای من انتخاب واحد نکرده بودن دوباره پا شدم رفتم اون پردیسی که بار اول رفته بودم، پیش اون دختر مهربون و صبور. گفت همچنان اینجا برای معلمای ابتدایی و استثناییه، برو پردیس مرکزی بپرس ببین مهارت‌آموزی معلمای ادبیات کجاست. تلفنی هم نمیشه و باید حضوری بری بپرسی. این پردیس مرکزیشون شرقی‌ترین نقطهٔ تهران بود. هم خیلی خیلی دور بود هم کارمنداش تعطیلات بودن. نرفتم. با خودم گفتم لابد دوباره قراره بفرستنم پردیس شهر ری دیگه. از طریق همکارانی که پارسال شهر ری دوره گذرونده بودن، از برنامهٔ کلاس‌های شهر ری اطلاع داشتم. هر روز هفته از هفت صبح تا هفت عصر به‌مدت دو هفته تا مهر و بعدشم چون مدرسه داریم، پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها صبح تا عصر، تا آخر سال. بعدشم آزمون اصلح.

دیروز به جای اینکه برم فرهنگستان پنج‌ونیم صبح راه افتادم سمت شهر ری. با مترو تا شهر ری رفتم و بقیهٔ مسیرم که شش هفت ایستگاه بعد از شهر ری بود با اتوبوس رفتم ببینم بدون اسنپ چقدر طول می‌کشه. اسنپم زدم دیدم سیصد تومنه. ظهر ولی مسیر برگشتش دویست تومن بود. دو ساعت تو راه بودم که برسم اونجا. مسئول آموزش شهر ری هم یه آقای کارراه‌بنداز و نسبتاً خوش‌اخلاق بود. گفت اسمت اینجا نیست. گفتم می‌دونم نیست. اومدم که اسممو اینجا بنویسید. گفت حالا برو بشین سر کلاس، ظهر بیا انتخاب واحد کنم برات. پنج ساعت نشستم سر کلاس بررسی کتاب‌های درسی؛ دریغ از دو خط مطلب جدیدی که یاد گرفته باشم. استادش نه حال تدریس داشت نه برنامه و طرحی برای تدریس. مسلط نبود به محتوا. می‌گفت امتحانتونم از همین کتاب درسیه. مشابه همون امتحانی که از دانش‌آموزان می‌گیرین. جملات رو چند بار به شکل‌های مختلف تکرار می‌کرد که بیشتر طول بکشه و زمان بگذره. واقعاً داشتم عذاب می‌کشیدم سر کلاسش. به‌ویژه اونجا که می‌خواست از سختی املا بگه و گفت ایرانیان خط نداشتن. اینو که گفت، مؤدبانه و آروم گفتم ببخشید استاد چه زمانی خط نداشتن؟ بعد یکی از آخر کلاس گفت استاد پس خط میخی و پهلوی چی؟ استاد در ادامه توضیح داد که منظورم این بود که ایرانیان مخترع خط نبودن. استاد اعتقادی به تکلیف دادن برای دانش‌آموزان و تمرین در خانه نداشت. می‌گفت تغافل کنید و اجازه بدید موقع امتحان از هم کمک بگیرن. حتی در شیوهٔ نگارش املاشون هم به درستی و غلطی اعتقاد نداشت. بیشتر وقت کلاس با مشارکت ماها با بحث‌های تقریباً بی‌ربط گذشت. مثلاً چون یه نفر ادبیات نمایشی خونده بود استاد صحبت‌هاشو می‌کشید سمت ادبیات نمایشی. بیست‌تا خانوم بودیم و دوتا آقا. همه ادبیات خونده بودن و دو نفر زبان‌شناسی بودیم. من و یه خانم متولد ۶۱. یکی از آقایون روحانی بود و اون یکی هم دکترای ادبیات داشت و ترک بود. فقط ما دوتا دکتری بودیم. تو سوابقم هم‌کلاسی روحانی نداشتم که به لطف پودمان نصیبم شد. همه‌مون شماره‌هامونو روی یه برگه نوشتیم که یه گروه درست کنیم تو فضای مجازی، برای تبادل اطلاعات. این دوتا آقا شماره‌هاشونو ندادن. تو فاصلهٔ استراحت بین کلاس‌ها صحبت منطقهٔ محل خدمتمون شد. متوجه شدم اکثرشون دبیرهای ادبیات شهرستان‌های اطراف تهرانن. پرسیدم جاهای دیگه هم برای دبیرهای ادبیات دوره برگزار میشه؟ برای تهران منظورم بود. یکیشون گفت آره پودمان‌های فلان پردیس برای ادبیات تهرانه و از امروز شروع شده. این همون پردیسی بود که اردیبهشت داشتن تعمیر و بازسازیش می‌کردن. یه بار بیشتر نرفته بودم و آدرسشو فراموش کرده بودم. تو نقشه زدم ببینم کجاست و در کمال ناباوری دیدم چقدر نزدیک خونه‌مونه. انقدر نزدیک که پیاده هم می‌شد رفت اونجا. رفتم از مسئول آموزش (همون آقای نسبتاً خوش‌اخلاق و کارراه‌بنداز) خواستم لطف کنه با اون پردیس نزدیک خونه‌مون تماس بگیره و مطمئن بشه که تعمیراتشون تموم شده و کلاس دارن و اینم بپرسه ببینه ظرفیت دارن و منو قبول می‌کنن یا نه. اگه اونجا می‌رفتم نه ۴ ساعت وقتم تو راه هدر می‌رفت نه اون همه هزینهٔ اسنپ می‌دادم. چند بار زنگ زد، یا مشغول بود یا جواب نمی‌دادن. بالاخره اون آقایی که اردیبهشت از لای شن و ماسه پیداش کرده بودم جوابشو داد و گفت آره از فردا می‌تونه بیاد اینجا. کلاسای اونجا چون تا ظهر بود، گفت از فردا بیاد. برگشتم کلاس و از استاد و بچه‌ها (معلم‌ها) خداحافظی کردم و بهشون گفتم انتقالی گرفتم به یه پردیس دیگه. از اونجا برگشتم فرهنگستان. دو ساعت طول کشید تا برسم. رو یه کاغذ نوشتم که اگر امری بود و نبودم با این شماره تماس بگیرید. چسبوندمش روی میز کارم.

امروز که یکشنبه باشه صبح پا شدم رفتم اون پردیس نزدیک خونه‌مون که اردیبهشت تعمیر و بازسازیش می‌کردن. با اینکه دیر راه افتادم و آهسته قدم برداشتم ولی زود رسیدم و منتظر نشستم کارمندا بیان. بعد که مسئول آموزش اومد رفتم اتاقش و گفتم من دیروز شهر ری بودم و آقای فلانی باهاتون تماس گرفتن که بیام اینجا. اسممو پرسید. گفتم فلانی‌ام. گفت تو همون مهارت‌آموز نخبه نبودی؟ با تعجب گفتم نه! من نخبه نیستم. گفت چرا دیگه یادمه اردیبهشت اومده بودی می‌گفتی می‌خوام تو دانشگاه تدریس کنم. گفتم آهان. منو یادتونه؟ نخبه نه، من فقط دانشجوی دکتری‌ام، نخبه نیستم. یه کاغذ داد گفت مشخصاتتو بنویس که برات انتخاب واحد کنم. درشت و خوانا نوشتم و رفتم سر کلاس. به درشت و خوانا نوشتنم خندید. و همچنان معتقد بود نخبه‌م.

وارد کلاس شدم. حدوداً بیست‌تا خانم تو کلاس بودن و دوتا آقا که بعداً شدن چهارتا و دقایق پایانی هم پنج‌تا. یکی از آقایونم مثل من روز اول حضورش بود. اون از کرمانشاه انتقالی گرفته بود. تو فامیلیشم رستم داشت. مگر خاستگاه و زادگاه رستم سمت زابل نبود؟ پس چرا هر چی کُرد و کرمانشاهی می‌بینم تو فامیلیشون رستم دارن؟ تا استاد بیاد شروع کردم به انتقال تجربه‌های این یک سال اخیر برای خانوما. آقایونم می‌شنیدن. اکثراً بی‌تجربه بودن و حرفام براشون تازگی و جذابیت داشت. راجع به حضور و غیاب ازشون پرسیدم و از جزوه‌هاشون عکس گرفتم ببینم دیروز چی یاد گرفتن. یکی از خانوما شماره‌مو گرفت که بیشتر در ارتباط باشیم. به نماینده هم شماره‌مو دادم اضافه‌م کنه به گروه. یکی از نکاتی که تازه بهش دقت کردم اینه که چه تو گروه مدرسه چه گروه پودمان تنها کسی که عکس پروفایلش خودشه منم. بقیه یا عکس ندارن یا عکس مذهبی و رهبری و رئیس‌جمهور سابق و... گذاشتن برای پروفایلشون.

کلاساشون فقط سه روز در هفته بود، اونم از صبح تا ظهر. این یعنی بعد از کلاس می‌تونستم برم فرهنگستان و ساعت کارمو پر کنم. جلسهٔ اول که دیروز باشه من شهر ری بودم و اینجا نبودم. پس یه دونه غیبت خورده بودم. گفتم فردا تو فرهنگستان نکوداشت هوشنگ مرادی کرمانیه و به‌نظرتون می‌تونم غیبت کنم و نیام؟ از معلمای ادبیات انتظار نداشتم ندونن فرهنگستان چیه و مرادی کرمانی کیه. یکیشون گفت شهید شده؟ گفتم نه، زنده‌ست. یه داستان‌نویسه که تولدشه. 

پردیس شهر ری این‌جوری بود که صبح تا ظهر با یه استاد یه دونه کلاس داشتی. ولی اینجا سه‌تا کلاس با سه استاد مختلف داشتیم. برخلاف انتظارم استادها بسیار باسواد و کلاس‌هاشون بسیار بسیار پرمحتوا بود. اساتید هر سه کلاسِ امروز به‌قدری متخصص و بامعلومات بودن که همون‌جا قید نکوداشت فردا رو زدم و دیگه نمی‌خوام فردا رو بپیچونم برم فرهنگستان. تازه افسوس می‌خورم که جلسات شنبه رو نبودم و مباحث دیروز رو از دست دادم.

در حاشیهٔ امروز:

استاد درس «مدیریت کلاس» از یکی از ما خواست بره پای تخته فهرست کتابو بنویسه. یه نفر رفت و هنوز یه کلمه ننوشته بود که گفت ببخشید خطم بده. استاد گفت خب برو بشین یه خوش‌خط بیاد. همه یهو به من اشاره کردن که استاد ایشون خوش‌خطن. حالا از اونا اصرار و از من انکار که نه نیستم. گویا صبح یادداشت‌هامو روی میز دیده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که من خوش‌خطم. اولش گردن نمی‌گرفتم ولی دیگه دیدم استاد هم داره اصرار می‌کنه رفتم پای تخته.

حواشی دیروز:

صبح سوار اتوبوس که شدم دیدم هیشکی نیست. از راننده پرسیدم ببخشید خانوما جلو می‌شینن یا عقب؟ یه‌جوری نگام کرد که انگار از مریخ اومدم. خب همیشه برام سؤاله و هر اتوبوس هم قاعدهٔ خودشو داره انگار.

دیروز وقتی با مسئول آموزش شهر ری صحبت می‌کردم که زنگ بزنه با پردیس تهران صحبت کنه یه پسر که اونم مثل من از تهران میومد و دبیر ادبیات بود اومد تو اتاق و آقاهه به اونم گفت می‌تونه بره پردیس تهران. امروز ندیدمش.

۷ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۹۰- از هر وری دری ۵۰

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۳۵ ق.ظ

۱خانومی که تو تاکسی کنارم نشسته بود گوشیشو گرفت سمت من و گفت اینجا چی نوشته؟ خوندم براش. گفت سواد ندارم. جوابشو می‌نویسی؟ پیامی که براش اومده بود تسلیت دوتا از مناسبت‌های مذهبی ماه صفر بود. بهش گفتم الان دیگه ربیع‌الاوله و صفر تموم شد. می‌خواید در جوابش اومدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک بگیم؟ گفت باشه. خواستم بنویسم حلول ماه ربیع‌الاول، یاد هلال افتادم و شک کردم که هلول درسته یا حلول. نوشتم فرارسیدن ماه ربیع‌الاول رو تبریک می‌گم.

۲بچه که بودم دوست داشتم همیشه مستأجر باشیم و هر سال خونه‌مونو عوض کنیم بریم یه خونهٔ جدید. تا نه‌سالگیم یه مدت خونه داشتیم، یه مدت هم مستأجر بودیم. تا دورهٔ راهنمایی هم باز یه مدت خونه داشتیم، یه مدت مستأجر. از اون به بعد دیگه خونه‌مونو عوض نکردیم. ولی من همچنان معتقد بودم خوش به حال مستأجرها که هر چند وقت یه بار خونه‌های جدید رو تجربه می‌کنن. شاید از روحیهٔ تنوع‌طلبیم نشئت می‌گرفت و اینکه از تکرار گریزانم. تو تحصیل و کارم هم ظهور و بروز داشت و داره این روحیه. دوست دارم تو فرصت کمی که دارم تجربه‌های مختلف و متفاوت داشته باشم. ولی از پارسال تا حالا نظرم راجع به مستأجری عوض شده. صرف‌نظر از بحث‌های مالیش که بخشی از حقوقتو از دست می‌دی، جمع کردن وسیله‌ها و اسباب‌کشی و چیدنشون به‌قدری خسته‌م کرده که من دیگه غلط بکنم تنوع‌طلب باشم. یک‌جانشینی چشه مگه؟

۳بهتون گفته بودم ما تلویزیون نداریم؟ تنها موضوعی بود که من و برادرم سرش توافق داشتیم. البته من دوست داشتم باشه ولی خاموش باشه همیشه.

۴کارگرا بابت جابه‌جا کردن یه وانت اثاثیه از همکف خونهٔ قبلی تا طبقهٔ دومِ خونهٔ جدید چهار تومن گرفتن. جالبه اولش گفته بودن یه تومن، ولی بعد از اینکه آوردن گفتن اون مبلغ برای همکف به همکف بود. چهار تومن گرفتن رفتن.

۵پارسال یکی از هم‌کلاسیای اسبقم تو استوری پرسیده بود آخرین بار کِی احساس تنهایی کردی؟ هر کی یه جوابی داده بود و اونم جواب‌هامونو مجدداً استوری کرده بود. من نوشته بودم: دیشب که نتونستم درِ شیشۀ رب رو باز کنم.

۶صبح «حس تنهاییِ» ابی رو گذاشته بودم رو حالت تکرار و همزمان مشغول درست کردن سوپ برای ناهار بودم. وقتایی که برادرم خونه نیست که غر بزنه که سوپ غذا نیست سوپ درست می‌کنم. من عاشق سوپم، مخصوصاً سوپ بدون رب. گفتم حالا شاید اونم دلش خواست بخوره و تصمیم گرفتم رب هم بریزم. ظرف قبلی رب تموم شده بود و یکی از شیشه‌های جدید که توش رب خونگی بود رو برداشتم. هر چی زور زدم باز نشد. دوباره احساس تنهایی کردم! سرد و گرمش کردم و باز نشد. یه شیشه از این کارخونه‌ای‌ها داشتیم که هنوز باز نشده بود (اصطلاحاً آکبند! بود). اونم هر کاری کردم باز نشد. ابی داشت داد می‌زد که چقدر حس بدیه حس تنهایی... زنگ زدم ببینم کی میاد. گفت عصر.

هیچی دیگه. چندتا گوجه‌فرنگی رنده کردم توش.

۷عکس خریدامو گذاشتم تو گروه خانوادگیمون نوشتم اون یه کیلو کدو رو هم به یاد مامان که عاشق کدوئه گرفتم بخوریم غر بزنیم. من و برادرم کدو دوست نداریم. برادرم در پاسخ نوشته بود اجتماع مازوخیسم و سادیسم. (یعنی مرض دارم؛ هم خودمو آزار می‌دم هم این طفل معصومو).

۸سخت‌ترین بخش تنها زندگی کردن اینه که شب می‌رسی خونه، بوی غذای همسایه‌ها پیچیده توی راه‌پله و تو کلید می‌ندازی، در رو باز می‌کنی و تازه چراغ رو روشن می‌کنی.

البته همسایه‌هامون همه مجرد و تنهان مثل خودمون.

۹تو خیابون، از روبه‌رو یه پیرزن با یه خانومی داشتن میومدن. وقتی از کنارم رد می‌شدن شنیدم که پیرزنه داره به زبان ترکی به خانم بغل‌دستیش می‌گه ببین چه دختر گلیه و چه حجابی داره. فکر کرد ترکی بیلمیرم.

شمارهٔ خونه‌مونم می‌گرفتی خب حاج خانوم.

۱۰صبح تو یه مسیر ده‌دقیقه‌ای سه‌تا کارمند دیدم چادرشون تاشده تو دستشون بود تا وقتی رسیدن محل کار بپوشن.

۱۱تو خیابون هر موقع از کسی بخوام سؤال بپرسم با ببخشید شروع می‌کنم جمله‌مو. از بقیه هم همینو شنیدم که اول میگن ببخشید، بعد سؤالشونو مطرح می‌کنن. یه آقایی آدرس جایی رو می‌خواست بپرسه. جمله‌شو با سلام شروع کرد. برام تازگی داشت که یهو یه غریبه بگه سلام، چجوری می‌تونم برم فلان‌جا.

۱۲تو مترو با یه خانم بلوچ هم‌کلام شدم که لباس محلی پوشیده بود و لباسش آینه‌های کوچیک داشت که روی پارچه دوخته شده بود.

۱۳تو خیابون متوجه شدم دختری که از روبه‌رو میاد بند ساعتش باز یا پاره شده. چون دستشو افقی نگه‌داشته بود (کیفشو افقی نگه‌داشته بود) ساعتش نمی‌افتاد ولی اگه یه ذره دستشو خم می‌کرد ساعتش می‌افتاد و احتمالاً متوجه نمی‌شد. به هم رسیدیم و رد شدیم. نتونستم تذکرنداده به مسیرم ادامه بدم. سریع برگشتم و بدوبدو دنبالش دویدم و گفتم بند ساعتت بازه. طبعاً خوشحال شد و تشکر کرد.

۱۴قبلاً مشکلی با آقایونی که تو مترو میومدن واگن خانوما نداشتم. می‌گفتم اون‌ور شلوغه و جا نیست و این‌ور خلوته؛ اشکالی نداره بیان. ولی درک نمی‌کنم چرا وقتی اون‌ور جا هست بازم میان و نه‌تنها میان بلکه می‌شینن و خانوما سرِپا وایمیستن. یه بار یکیشونو تحت نظر داشتم. الکی از خانوما سؤال می‌پرسید و به حرف می‌گرفت. مثلاً می‌پرسید امروز چه روزیه؟ چندم ماهه؟ یکیشونم در جواب اعتراض خانوما و مأمور قطار گفت چون خانومم اینجاست اومدم. ساعت شلوغی هم بود. این یارو حاضر نیست زنش تو واگن آقایون با بقیه برخورد کنه ولی حاضره خانومای دیگه تو واگن خانوما با خودش برخورد کنن؟ خب دو دیقه از زنت جدا شو نمی‌میری که. استدلال یکیشونم این بود که اگه جدا شیم گم می‌شیم.

۱۵تو واگن خانوما یه آقایی کنارم وایستاده بود. وقتی پیاده شدم اونم پیاده شد و بعد از چند قدم پیچید یه ور دیگه و راه خودشو رفت. موقعی که پیاده شدیم و چند ثانیه مسیرمون یکی بود یه خانومی اومد سمتم پرسید این آقا با شماست؟ تو مترو کنار شما بود. دوروبرمو نگاه کردم و تازه اون موقع بود که متوجه آقاهه شدم. گفتم نه. اینجا آقاهه مسیرش عوض شد و من چند دقیقه‌ای با این خانومه هم‌کلام شدم راجع به معضل ورود آقایان به واگن خانوما. بعدشم موضوع صحبتمون عوض شد و راجع به کار حرف زدیم. شماره‌شو داد و گفت اگه کارِ خونه و نظافت و اینا داشتین یا کسیو سراغ داشتی بهم بگو. چند جای رسمی پیشنهاد دادم بهش ولی متوجه شدم خانومه کارت ملی نداره و افغانستانیه و چند ساله مهاجرت کرده اومده اینجا. 

کاش کشورشون آباد بود و مجبور نمی‌شدن آوارهٔ جاهای دیگه باشن.

۱۶یه سریا میان تو مترو ساز (گیتار و سه‌تار و...) می‌زنن و می‌خونن و مردم هم یه پولی شاید بهشون بدن. 

خوندنش که تموم شد همه براش دست زدن. گفت مرسی، از صبح کسی دست نزده بود. دوباره تشویقش کردن. این دفعه منم براش دست زدم. خوب خوند انصافاً.

۱۷پارسال که گوشیمو عوض کردم فولدر آهنگامو انتقال ندادم به گوشی جدید. چند ساله که دیگه تو کیفم هم هندزفری نمی‌ذارم. یه سری از آهنگا حال خوب رو بد و حال بد رو بدتر می‌کنن. مدتیه که سعی می‌کنم کمتر آهنگ گوش بدم، اون وقت یه سریا تو مترو گیتار می‌گیرن دستشون میان بغل گوش آدم شادمهر یا محسن چاوشی می‌خونن.

شده قبل از اینکه به مقصد برسید پیاده شید صرفاً برای اینکه نشنوید اون چیزی که می‌خوننو؟ که بیشتر از این مچاله نکنه قلبتونو؟

۱۸. اون سه نفری که بهشون نمرهٔ قبولی نداده بودم نرفتن امتحان بدن. می‌خوان ترک تحصیل کنن. اونی که تقلب کرده بود و مدرسه برگه‌شو بهم نداده بود هم شهریور رفته یه مدرسهٔ دیگه امتحان داده. نمره‌ش پنج از ده شده بود. زنگ زدن گفتن نمره‌شو وارد سیستم کن که بیاد کارنامه‌شو بگیره. با توجه به سابقه‌ش ۱۴ دادم.

۱۹به هر کی می‌گم دارم روی رساله‌م کار می‌کنم سریع می‌پرسه خودت می‌نویسی؟ خب پس کی بنویسه؟ یه بارم مدیر ازم پرسید تعطیلات قراره چی کار کنی و وقتی گفتم روی مقاله و پایان‌نامه‌م کار می‌کنم، با تعجب گفت مگه خودت کار می‌کنی؟

۲۰یکی از همکارا مسابقه‌هایی که اگه شرکت کنی گواهی میدن رو تو گروه می‌ذاره که بقیه هم شرکت کنن گواهی بگیرن. جوابا را رم می‌فرسته. خب الان چه ارزشی داره این مسابقه‌ای که جواباشم میگی؟ این همون معلمیه که جواب سؤالای امتحانو به بچه‌های کلاسش گفته بود و باعث شده بود والدین دانش‌آموزان من و بقیهٔ معلما اعتراض کنن. شرکت نکردم و عطای گواهی رو به لقاش بخشیدم. برای ارزیابی سالانه‌م هم به مدرسه گفتم گواهی شرکت در هیچی رو ندارم.

۲۱از وقتی نوبت گرفتن برای دکتر اینترنتی شده، هر موقع آشناهامون نیاز به نوبت‌گیری داشته باشن به من می‌گن. روندشم این‌جوریه که رأس ساعت هفت صبح یا دوازده شب باید اطلاعاتو وارد کنی و پرداختو انجام بدی و نوبته رو بگیری. انقدر هم تقاضا زیاده که دیر بجنبی ظرفیت پر میشه. سری آخر، دوازده و دو دقیقه نوبت گرفتم و هفدهم شدم. حالا علاوه بر سرعت عمل، یه ویژگی دیگه هم دارم و اونم اینه که ازشون نمی‌پرسم دردتون چیه و چتونه، مگر اینکه خودشون سر صحبت رو باز کنن. یه وقتایی هم ممکنه این فضول و کنجکاو نبودن منو بذارن به حساب بی‌تفاوت بودنم. ولی برام مهم نیست. متقابلاً انتظار دارم بقیه هم سرشون تو زندگی من نباشه؛ ولی هست.

یه بار تلفنی با یکی از این اقوام نزدیکم که براشون نوبت گرفته بودم صحبت می‌کردم. یادآوری کردم که فلان روز نوبت دارن. بعداً هم نظرشونو راجع به فرایند پذیرش و هزینه‌ش پرسیدم ببینم به‌موقع و راحت کارشون انجام شده یا نه. برگشت گفت تو نمی‌خوای بپرسی چرا هر چند وقت یه بار برای فلان دکتر نوبت می‌خوایم؟ گفتم خب دکتر فلان، برای فلان کاره دیگه. چیشو بپرسم؟ گفت خب بپرس ببین چرا هی می‌ریم پیشش. گفتم اگه خودتون صلاح بدونید می‌گید دیگه. حالا اگه دوست دارید بگید. سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن و منم گوش می‌کردم. تهشم گفتم دلیل نپرسیدنم بی‌تفاوتی نبود. اگر بی‌تفاوت بودم که تا دوازده بیدار نمی‌موندم برای نوبت گرفتن، یا یه روز قبلش یادآوری نمی‌کردم. اگه نمی‌پرسم، دلیلش اینه که فضول نیستم.

۲۲در راستای رساله‌م، دنبال اسم اولین شرکت‌های ایرانی بودم و الان دارم کتاب حاج امین‌الضرب و تاریخ تجارت و سرمایه‌گذاری صنعتی در ایران نوشتهٔ خسرو معتضد رو می‌خونم. از کتابخونهٔ دانشگاه امانت گرفتم. کتاب به‌قدری جذابه که تصمیم گرفتم بخرمش. خیلی کم پیش میاد از این تصمیم‌ها بگیرم، چون نه براشون جا دارم و نه خودم جای ثابتی دارم. موقع اسباب‌کشی اذیت می‌شم. ولی این کتاب انقدر خوب بود که دوست داشتم بگیرم برای بچه‌هام نگه‌دارم. قبلاً کتاب کودک براشون می‌گرفتم؛ چند وقتیه که کتاب بزرگسال می‌گیرم براشون! چندتا سایتو چک کردم و با دیدن قیمت کتابا فکم چسبید به زمین. چرا انقدر گرون شده؟ چه خبره واقعاً؟!

۲۳. وقتی برای کار کردن زیادی خسته‌ای، برای استعفا دادن زیادی فقیری، برای بازنشسته شدن زیادی جوونی.

۲۴. غمگینم. ولی وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیدهٔ دیگه هم هست.

۲۵. یه جا خدا در نهایت همدردی می‌گه: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ. یعنی «و ما می‌دانیم سینه‌ات تنگ می‌شود از آنچه می‌گویند...» یعنی اون لحظه هم که دلت از همۀ آدما می‌گیره خدا حسش می‌کنه و هواتو داره.

۲۶. هر کی هر چی برامون می‌خواد اول به خودش بده.

۲۷. نوشته بود وقتی سر یه دوراهی قرار می‌گیری، هر راهی رو که انتخاب کنی بالاخره پشیمون می‌شی، چون همیشه قراره سختی‌های اون راه رو با قشنگی‌های راهی که تجربه نکردی مقایسه کنی‌.

۲۸. مشکل انسان این است که دوام می‌آورد، و دوباره به سوی رنج‌هایی بازمی‌گردد که از آن‌ها گریخته بود.

۲۹. خدا سایهٔ ناپروکسنو از سرِ سرم کم نکنه. مسکّن‌های دیگه اثری که این داره رو ندارن. نمی‌دونم چی توش می‌ریزن که انقدر شفاست. و همچنان غمگینم.

۲۵ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۹- که تو خشنود باشی و ما رستگار

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

پارسال این موقع ما تو مسیر برگشت از سفر اربعین بودیم. همسفرهامون نزدیک همدان راهشونو کج کردن سمت تبریز و ما اومدیم تهران. یا اگه دقیق‌تر بگم رفتیم کرج. اون روزا ذهنم درگیر نتایج استخدامی و دفاع پروپوزال بود. نتایج اولیهٔ آزمون رو هفتهٔ اول شهریور، وقتی ما کربلا بودیم اعلام کرده بودن. یه مهلت چندروزه هم داده بودن که مدارکمونو تو سایتشون بارگذاری کنیم. از همون‌جا فرستادم مدارکو. سیم‌کارتمو گذاشته بودم تو ماشین، تو پارکینگ مرز. تازه رسیده بودیم که پیامک زدن فردا صبح (۱۲ شهریور) بیا فلان‌جا برای مصاحبه یا همون گزینش. تو اون مرحله فقط سؤالای مذهبی و اعتقادی و سیاسی و اجتماعی پرسیدن، ولی بعداً گزینش علمی و عملی هم داشتیم. فردای گزینش که ۱۳ شهریور باشه هم روز دفاع از پروپوزالم بود. مامان و بابا اون روز برگشتن تبریز. ظهر روزی که از پروپوزالم دفاع کردم، با استاد ناظر دفاعم (هر دفاعی یه استاد راهنما، یک یا چند استاد مشاور، یک داور داخلی، یک داور خارجی و یک استاد ناظر داره) و دوتا از هم‌کلاسیام ناهار رفتیم «برادران». یه رستوران نزدیک دانشگاه. هر کی مهمون خودش بود. بی‌مناسبت. عصرش به‌قدری حالم بد بود که از شدت ضعف و خستگی سفر و استرس گزینش و دفاع رفتم زیر سِرُم. مامان و بابا هم برگشته بودن تبریز و فقط برادرم پیشم بود. اون موقع یه خونه تو کرج اجاره کرده بودیم و برادرم اونجا کار می‌کرد. منم شاغل نبودم و قرارمون بر این بود که من خوابگاه بمونم و آخر هفته‌ها یه سر برم کرج. تو آزمون استخدامی هم تهران رو انتخاب کرده بودم. از ۲۹ فروردین که از طرف وزارت علوم برای افطاری بیت دعوت شده بودم خوابگاه بودم تا ۱۹ تیر. تابستون خوابگاهو تحویل دادم و رفتم کرج ولی تصمیم داشتم از مهرماه دوباره خوابگاه بگیرم که یهو کار برادرم منتقل شد تهران. بابا هم اومد تهران یه خونه نزدیک دانشگاه من اجاره کرد برامون. ۳۱ شهریور قرارداد خونهٔ تهرانو امضا کردن، ولی ما هنوز کرج بودیم و اسباب‌کشی نکرده بودیم تهران. ۱ مهر رفتم بانک که هزینهٔ مصاحبهٔ عملی آموزش‌وپرورش رو واریز کنم. باید فیش می‌گرفتیم و اینترنتی نمی‌شد انجام داد. برگشتنی از فرهنگستان زنگ زدن که می‌خوایم استخدامت کنیم، پاشو بیا اینجا، مدارکتم بیار. من تو مدارکی که به فرهنگستان تحویل دادم آدرس خونه‌ای رو نوشتم که هنوز ندیده بودمش و فقط یه روز از امضای قراردادش می‌گذشت. از مهرماه شروع به کار کردم و همزمان با کار، گواهی عدم سوءپیشینه و عدم اعتیاد هم گرفتم بردم براشون. هفتهٔ اول کارم تو فرهنگستان به این صورت بود که آفتاب نزده از کرج راه می‌افتادم و حدودای ۹ می‌رسیدم اونجا. ظهر یا بعدازظهرم از اونجا راه می‌افتادم سمت کرج و عصر و یه وقتایی شب جنازه‌م می‌رسید خونه. ۱۰ مهر اسباب‌کشی کردیم تهران. صبح می‌رفتم سر کار، ظهر برمی‌گشتم خونه یا می‌رفتم دانشگاه. یه وقتایی هم تا شب پیش هم‌اتاقیای سابقم می‌موندم و شب برمی‌گشتم خونه. تا اینکه ۲۸ مهر نتایج نهایی آموزش‌وپرورش اعلام شد. جمعه صبح از آموزش‌وپرورش زنگ زدن که همین الان پاشو بیا اداره ابلاغتو بگیر از فردا برو سر کلاس. فکر نمی‌کردم به این زودی بفرستنم مدرسه. من هنوز دوره ندیده بودم. اون روز سر اینکه اون منطقه رو نمی‌خوام و ادبیات می‌خوام بحثم شد و ابلاغمو نگرفتم. فرداش مثل همیشه رفتم فرهنگستان. شنبه‌ها روز جلسه‌ست. موضوع مدرسه رو بعد از جلسه باهاشون مطرح کردم. مخالفتی نکردن. گفتن ساعت کاریتو مثل استادها شناور می‌کنیم که بتونی تا عصر بمونی (هیئت‌علمیای اونجا می‌تونن دیر بیان و تا عصر بمونن)، ولی یه قرارداد جدید امضا می‌کنیم با حقوق کمتر. قبول کردم. چند روز بعد (۳ آبان) از اداره زنگ زدن که باشه به جای اون منطقه بیا برو فلان منطقه تدریس کن. فلان منطقه دلخواهم نبود و به‌لحاظ مسافت بازم دور بود (دورتر بود)، ولی از اینکه زورم رسیده بود که اون منطقه‌ای که اولش گفته بودن نرم حس خوبی داشتم. اونجا قرار بود سه‌تا درس بی‌ربط تدریس کنم. دو هفته در بهت و حیرت و نارضایتی و غلط کردم سپری شد. به انصراف و استعفا فکر می‌کردم. یهو یه مدرسه پیدا شد که معلم ادبیات نداشت و فرستادنم اونجا. یه جای خیلی دور. خیلی خیلی دور. وقتی وقایع این یک سالو مرور می‌کنم می‌بینم هر لحظه‌ش برام غیرمنتظره و پیش‌بینی‌نشده بود. حتی سر دفاع از پرپوزالم اونی که قرار بود داوری کنه یهو تبدیل شد به مشاور؛ بعد به داور جدید بعد از داوری گفتن تو هم مشاور دوم این رساله باش. مسیر و مقصد هر لحظه تغییر می‌کرد. در شرایطی که نمی‌تونستم برای چند روز بعد و حتی چند ساعت بعدم برنامه‌ریزی کنم مثلاً یهو سروکلهٔ خواستگاری که تو فکر مهاجرته پیدا می‌شد. یا یکی که تو فلان شهره و اول باید سر اینکه کدوممون محل کارشو عوض کنه به توافق برسیم میومد سراغم. هر چند وقت یه بارم یکیو معرفی می‌کردن برای برادرم. ما هم با گل و شیرینی پا می‌شدیم می‌رفتیم خواستگاری. درسته که همچنان نمی‌تونم چیزی رو پیش‌بینی کنم ولی احتمال اینکه برادرم زودتر از من ازدواج کنه زیاده و این یعنی باید خودمو برای تنها زندگی کردن آماده کنم؛ چیزی که قبلاً در مخیله‌م هم نمی‌گنجوندم این سبک زندگی رو، ولی حالا باید بگُنجونم.

کاش زودتر تکلیف انتقالیم مشخص بشه و حداقل بدونم امسال تو کدوم مدرسه چی قراره تدریس کنم. از هفتهٔ دیگه دوره‌های مهارت‌آموزیمون شروع میشه و هنوز نگفتن کجا و تا کی قراره برگزار بشه این کلاس‌ها. اگه صبح تا عصر باشه مجبورم از فرهنگستان مرخصی بگیرم. رساله‌م هم هست. امسال سال پنجم دکتریمه و احتمالاً دانشگاه یه جریمه‌ای تعهدی چیزی بگیره بابت سنوات و دیرکرد. البته هنوز سال‌بالایی‌هامونم دفاع نکردن، ولی من چی کار به اونا دارم. 

خدایا چنان کن سرانجام کار...

۱۴ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۸۸- کیکِ خودش‌پز

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۸ ق.ظ

دیشب تصمیم گرفتم کیک درست کنم. این کیک درست کردنِ من اتفاق جدیدی نیست و از زمان دانشجوییم هر هفته شیرینی‌ای، کیکی، پن‌کیکی دسری چیزی درست می‌کردم و می‌کنم. خواننده‌های قدیمی‌تر با کیک‌های بدون فر خوابگاه طرشت و رستاک خاطره‌ها دارن. الان ولی هم فر دارم هم ماکروفر، هم حتی همزن. خلاصه دیشب مثل هر شب! آوردم بساط آرد و الک و شیر و شکرو پهن کردم و همزنو از تو کابینت درآوردم برای هم زدن سفیدۀ تخم‌مرغا. که حس کردم یه چیزی توش تق‌تق صدا می‌ده. تکونش دادم و متوجه شدم یه چیزی توشه، ولی نمی‌دونستم چه چیزی. پیچ‌گوشتی (که درستش پیچ‌گَشتیه و نمی‌دونم چی شد و چطور شد که بهش گفتن پیچ‌گوشتی) رو آوردم و دل و رودۀ همزنو ریختم روی میز کنار بساط کیک. نکتۀ عجیبش اینجا بود که تا هفتۀ پیش سالم بود و کار می‌کرد و صدا هم نمی‌داد. الانم البته نمی‌دونستم کار می‌کنه یا نه. ولی چون صدا می‌داد نزدم به برق. از اون‌ور داداشم می‌پرسید چی کار می‌کنی؟ گفتم والا داشتم کیک درست می‌کردم ولی الان دارم همزن درست می‌کنم. یه چیزی شبیه حبه قند توش بود که نمی‌دونستم چیه و به چه دردی می‌خوره و مربوط به کدوم قسمتشه. عکسشو برای بابا فرستادم که این چیه؟ گفت ترمیناله. کارِ لنت و چسبو انجام می‌ده؛ برای اتصال سیمه. گفتم آخه اینجا هیچ دوتا سیمی قطع نیست که با این وصل بوده باشه. گفت لابد اضافه‌ست دیگه. بذارش کنار ببین کار می‌کنه یا نه. گذاشتم کنار و بستم و با سلام و صلوات زدمش به برق. یه‌جوری موقع روشن کردنش پناه گرفته بودم که انگار قراره منفجر بشه. آروم روشنش کردم و کار کرد.

کیکو درست کردم و گذاشتم تو فر و حین عملیات هم داشتم به کامنتا جواب می‌دادم. بعد دیگه انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی و کجا خوابم برد. برادرم هم قبل از من خوابش برده بود. صبح پا شدم دیدم کیکه مثل بچۀ آدم نشسته تو فر، منتظرمه که درش بیارم. هرسه‌مون (من و فر و کیک) شانس آوردیم فر زمان‌سنج داشت و خودش خاموش شده بود وگرنه صبح با یه لایه کربن خالص مواجه می‌شدم.

شغل موردعلاقه‌م هم تعمیر وسایل برقی و غیربرقیه.


۱۷ نظر ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

با این مقدمه که معادل فارسی اسکرین‌شات نماگرفت میشه، فکر می‌کردم بخش مدرسه تموم شد که یهو یاد اسکرین‌شات‌هایی که براتون گرفته بودم افتادم. حجم و اندازه‌شونو کم کردم که صفحه راحت لود بشه. یه سری عکس هم از جواب‌های شاگردام تو ورقه‌های امتحانشون گرفتم که دیگه اونا طلبتون تا یه فرصتی گیرم بیاد و اونا رم نشونتون بدم. 

۱۲۲. همه چی از اینجا شروع شد. حیاط مسجد دانشگاه شریف، محل آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش، مرداد پارسال:



۱۲۳. استادم از وقتی فهمیده معلم شدم از این محتواها تو اینستا برام می‌فرسته:



۱۲۴. انقدر از مبدأ مدرسه تا فرهنگستان تپسی و اسنپ گرفتم که تا برنامه رو باز می‌کنم می‌پرسه می‌خوای بری فرهگستان؟



۱۲۵. چندتا مقالۀ مفصل و جامع نوشته شده در رابطه با اینکه فارسی یا پارسی؟ اسنپ هر دو رو ثبت کرده.



۱۲۶. این خونۀ جدیدمون نیم ساعت شرق‌تر از خونۀ قبلیه ولی فاصله‌م با فرهنگستان تغییری نکرده. هر چند برای من مسیر مدرسه تا فرهنگستان مهمه نه خونه تا مدرسه. از ترس اینکه بگن به مدرسه نزدیک‌تر شدی و درخواست انتقالیمو رد کنن آدرسمو ویرایش نمی‌کردم و همون آدرس قبلی تو پروفایل استخدامیم بود. نگران اینم بودم که انتقالم بدن به مدرسه‌ای که سر کوچۀ خونۀ قبلیمون بود. لذا دلو زدم به دریا و اطلاعاتامو ویرایش کردم. دیگه هر چی شد شد. نهایتش اینه که می‌گن بمون و منم می‌گم غربی‌ترین مدرسۀ اون منطقه رو بدن. هر موقع به مدیر و معاون می‌گفتم هزینۀ رفت‌وآمدم با اسنپ بیشتر از حقوقمه می‌گفتن چرا ماشین نمی‌خری؟ به‌نظرشون قیمت ماشین چند بود که هر بار این پیشنهادو می‌دادن؟ یاد اون حاکم افتادم که بهش گفته بودن مردم نون ندارن بخورن گفته بود خب کیک و بیسکویت بخورن.



۱۲۷. تازه خیلی وفتا همون اسنپم پیدا نمی‌شد. تو این موقعیت راننده پشیمون شده و لغو کرده درخواستمو. از پنجاه‌وهشت‌تا رانندۀ دیگه تو اون حوالی هم کسی حاضر نیست منو گردن بگیره :))


۱۲۸. قبل از عید، یه روز که هوا برفی بود ماشین گیر نمیومد. بالاخره یه اسنپ پیدا شد که راننده‌ش تو یه بخشی از صداوسیما کار می‌کرد و سر راه منم داشت می‌برد. بهش گفتم که تلوبیون بخش‌های فرهنگستان صبح به‌خیر ایرانو جدا نمی‌کنه و من فقط این بخش‌هاشو لازم دارم. شمارۀ یه خانومی رو داد که از اون کمک بگیرم. هنوز فرصت نکردم پیام بدم یا زنگ بزنم به خانومه.

یه رانندۀ اسنپم بود که از مسیر مدرسه تا فرهنگستان به صد زبان زنده و غیرزندۀ ایرانی و جهانی و در انواع سبک‌های سنتی و صنعتی آهنگ پخش کرد. سرسام گرفتم ینی. از چندتاشم فیلم گرفتم؛ فقط چون نمی‌دونم چی میگه نمی‌تونم پخش کنم. یه بارم یه مناسبت مذهبی بود و تا برسیم نوحه و مداحی پخش شد. هر روز یه ماجرای جدید و گاهی حتی عجیب با این راننده‌های اسنپ داشتم که کاش می‌نوشتم همه رو که یادم نره. مثلاً یکیشون وسط راه بنزین کم آورد رفتیم پمپ بزنین، بعد از اونجا رفتیم مدرسه. یا یکیشون آشنای یکی از کارمندای فرهنگستان بود. یکیشونم بود که تجربۀ مورد سرقت واقع شدن مسافراشو تو ترافیک داشت. هی می‌گفت گوشیتو اون‌جوری گرفتی موتوریا میان درو باز می‌کنن می‌زنن گوشیتو. می‌گفت بعضی از مسافرا تا سوار میشن می‌گن درا رو قفل کنم.

۱۲۹. یه همچین تکالیفی طرح می‌کردم برای دانش‌آموزانم (عکسو وقتی داشتم از فرهنگستان برمی‌گشتم خونه گرفتم):



۱۳۰. ماه رمضون گفته بودم هر کی بر اساس شماره‌ش تو دفتر نمره دعاهای روزانۀ اون ماه رو ترجمه کنه به فارسی. یه خط بیشتر هم نبود. منظورم این بود که نفر اول دعای روز اول رو ترجمه کنه و نفر دوم روز دوم رو تا نفر آخر؛ که تکراری از روی هم ننویسن. انگلیسی و ترکی هم اختیاری بود. در همین راستا:



۱۳۱. واکنش مدیر و معاون به تکالیف:


تو گروه دبیران:

خصوصی:


۱۳۲. وقتی تکالیفشونو با همکاری و کمک والدینشون تحویل می‌دادن:



۱۳۳. وقتی تکلیفاشونو بدون اسم تحویل می‌دادن:



۱۳۴. وقتی درس نمی‌خوندن:



۱۳۵. شب امتحان پی‌وی‌م می‌ترکید از پیام:



۱۳۶. مامان دانش‌آموز، شب امتحان:



۱۳۷. یه مامان دیگه، شب امتحان:



۱۳۸. یه مامان پیگیر دیگه، بعد از امتحان (نوزده گرفته بود دخترش):



۱۳۹. پیام‌های شب امتحانی دانش‌آموزان (به ساعت پاسخگویی‌هام هم توجه کنید):



اینم اون دانش‌آموزِ باهوش و شاعر:



۱۴۰. بعد از امتحان: 



۱۴۱. ممنونم خانم جونم؟!


۱۴۲. ترکی رو هم پاس می‌داشتم سر کلاس فارسی:



۱۴۳. به‌مناسبت روز زبان مادری گفته بودم به زبان مادریشون بخونن یکی از حکایت‌های کتابو:



۱۴۴. بعضیا از لهجه و گویششون خجالت می‌کشیدن و فکر می‌کردن بقیه ممکنه مسخره‌شون بکنن. صداوسیما در ایجاد این حس منفی بی‌تقصیر نیست.



۱۴۵. بعضیا می‌گفتن زبان مادریشونو بلد نیستن. گفته بودم اگه تلاش کنید که یاد بگیرید و به زبان مادریتون حکایتو بخونید نمرۀ اضافه‌تر می‌دم. اونایی هم که تهرانی‌الاصل بودن قرار بود به همون زبان فارسی بخونن.



۱۴۶. دانش‌آموزی که وبلاگ داشت:



۱۴۷. غلط ننویسیم:



۱۴۸. بچۀ فامیل:



۱۴۹. خانم قبلی! (خانوم به زبان اینا میشه معلم. قبل از من یه خانم دیگه داشتن)



۱۵۰. یه گروه هم داشتیم که فقط معلمای ادبیات مدرسه توش بودن؛ برای تبادل سؤال و پاسخنامه.



۱۵۱. پیامکی که برای مامانم فرستادم. شبایی که بیدار می‌موندم برگه تصحیح کنم و صبحش برم مدرسه و تا عصرش فرهنگستان باشم: 



۱۵۲. کارنامۀ رتبه‌بندی این‌جوریه عزیزان. تو بخش شایستگی عمومی رو سقفم ولی تجربه صفر و فاقد رتبه:


۱۵۳. مدرسۀ شمارۀ سه، تو مناسبت‌های مختلف جشن می‌گرفت. یه بار از معلما خواست عکساشونو بفرستن. منم یه عکس پرسنلی فرستادم. عکسا رو زده بودن رو کیک و برامون تولد دسته‌جمعی گرفته بودن.

۱۵۴. من با مدیر و معلما و بچه‌ها فقط تو پیامرسان شاد! در ارتباطم. شمارۀ شادم هم با شمارۀ اصلیم فرق داره. ولی خب شمارۀ اصلیم تو مدارکم هست و مدیر و معاون اون شماره‌م هم دارن. یه روز یه ناشناس با یه عکس و آی‌دی مذهبی (مثلاً یا مهدی، یا زهرا، صلوات، یه همچین چیزی) به شمارۀ اصلیم پیام داد که سلام عزیزم یه عکس از خودت برام بفرست. بعد من این‌جوری بودم که جان؟! چی شد؟! عکس؟! عزیزم؟ اصلاً کی هستی تو؟ نوشتم شما؟ گفت من فلانی‌ام. معاون مدرسۀ شمارۀ سه بود، ولی راستش باور نکردم. گفتم برای کیک؟ پیام صوتی فرستاد که کیک چیه؟ یه عکس بفرست دیگه. با توجه به صداش باور کردم ولی این دفعه دیگه به‌جای پرسنلی با شال و روسری فرستادم که کیکمون خوشگل بشه ولی خبری از کیک نبود و هنوز نفهمیدم برای چی عکس خواست. آیا از همه خواسته؟ تو پروفایلم عکس بود که. تو مراسم‌های مختلفم تو عکساشون بودم که. پس چرا و برای چی عکسمو گرفت؟

۱۵۵. برای ارزیابی باید هر چی تو این یه سال لوح تقدیر و گواهی جمع کردیم عکسشو بفرستیم برای مدرسه. هشت‌تا لوح تقدیر داشتم. تو چندتا وبینار مجازی و سخنرانی حضوری هم شرکت کرده بودم ولی گواهی اینا رو نگرفته بودم. ضمن خدمت هم نرفتم. وقتی میشه ضمن خدمت رو خرید، چه ارزشی داره واقعاً؟ منتظرم از اداره بگن چرا ضمن خدمتا رو شرکت نکردی تا این موضوع رو به روشون بیارم. می‌دوننا، ولی شنیدنش خالی از لطف نیست. 

۱۵۶. پارسال از آبان‌ماه استخدامیای جدیدو فرستادن سر کلاس. البته من هفتۀ اولشو نرفتم، چون قبول نمی‌کردم برم پایین شهر. حالا بماند که منطقۀ یازده پایینِ پایین هم نبود و اونی که پایین بود نوزدهه. اون موقع خودم بدون توصیه و نامه، درخواست انتقالی دادم که بعد از یه هفته قبول کردن و فرستادنم شرق (مدرسۀ شمارۀ یک و دو)، که نه‌تنها به‌لحاظ مسافت بدتر از منطقۀ یازده بود، بلکه چون کمبود شدید داشت دیگه اجازۀ خروج از اونجا رو نداشتی. اینو بهم نگفته بودن که بعداً اجازۀ خروج نخواهند داد و به‌نظرم کارشون خیلی زشت بود و کلاه‌برداری بود حتی. حلالشون نمی‌کنم.

مدرسۀ شمارۀ دو بهم درس ادبیاتو داد و مدرسۀ شمارۀ یک زبان انگلیسی و هنر و آمادگی دفاعی. به‌صورت غیررسمی هم گفتن زنگای هنر و آمادگی دفاعی، ریاضی کار کنم. وقتی من رفتم سر کلاسشون (مدرسۀ شمارۀ یک)، بچه‌ها پرسیدن تا آخر سال شما معلمون می‌مونید؟ گفتم چطور؟ گفتن از اول سال برای بعضی از درسا معلم نداشتیم، برای بعضی از درسا هر هفته یه معلم جدید داشتیم. من تا حالا کتابای اینا رو ندیده بودم و نمی‌دونستم چی توشه و چی باید بگم. مثلاً برای زبان اومدم کلمات مشتق و وندها رو بگم، دیدم نمی‌فهمن. چون چیزایی که می‌گفتم رو تو فارسی هم بلد نبودن. یه روز مدیر اون مدرسه گفت بذار به جای تو یه معلم زبان دیگه از بیرون بیارم، تو حقوقتو بده به اون. قبول نکردم و گفتم اگر فکر می‌کنید توانایی و مهارتشو ندارم به اون اداره‌‌ای که بدون گذروندن حتی دو ساعت دورۀ مهارت‌آموزی فرستادنم مدرسه بگید کارمو بلد نیستم. ضمن اینکه من با آزمون اومدم اینجا نه با توصیه و رابطه. از سواد و توانایی خودم مطمئنم. علاوه بر گزینش اعتقادی، گزینش علمی و عملی هم داشتیم و قبول شدم که الان اینجام. ولی تخصص من هنر و آمادگی دفاعی و حتی آموزش زبان نیست. آموزش زبان یه چیزه، مترجمی یه چیزه، زبان‌شناسی یه چیز دیگه. درسته که دانشجوی دکتری‌ام، مدرک زبان دارم، پژوهشگر اصطلاحات تخصصی مهندسی فلانم ولی اینا دلیل نمیشه که بلد باشم زبان هم یاد بدم؛ اونم تو یه کلاس چهل‌نفره که همه در یک سطح نیستن. البته با احترام و نرمی گفتم همۀ اینا. دیگه نگفتم که کلاسای هنر و آمادگی دفاعیتونم برام عذابه، چون نه ذوق هنری دارم نه اطلاعات نظامی. 

۱۵۷. این مدیره (مدیر مدرسۀ شمارۀ یک)، می‌گفت به بچه‌ها نگو چی خوندی و مدرکت چیه. الکی بگو زبان خوندم، یا ادبیات خوندم. می‌خواست اولیا و بچه‌ها ندونن معلم بی‌ربط می‌رفته سر کلاس. گفتم خانوم نیازی به گفتن من نیست. من مثل بقیۀ نیروهاتون گمنام نیستم. بچه‌ها همون جلسۀ اول اسممو گوگل کردن رزومه‌مو درآوردن (تو دلم گفتم مثل اینکه هم منو دست کم گرفتی هم بچه‌ها رو). هفتۀ بعدش که هفتۀ سوم باشه اینا امتحان میان‌ترم داشتن (نزدیک آذرماه بود). سؤالا رو طراحی کرده بودم فرستاده بودم برای معاون ولی ندیده بود و تبعاً پرینت هم نکرده بود. وقتی رسیدم مدرسه متوجه شدم که قراره معلم جدید بیاد جای من. با اینکه به‌شدت خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم. تازه اینا انتظار داشتن ناراحت هم شده باشم و بهم برخورده باشه. سریع گفتم پس اگه عکس و کپی مدارکم به دردتون نمی‌خوره لطفاً پسشون بدید؛ برای مدرسۀ جدید لازمم میشه. بعد اجازه گرفتم که برم سر کلاس و هم با بچه‌ها خداحافظی کنم هم این سؤالایی که برای امتحان طراحی کرده بودمو باهاشون کار کنم. اینکه گفتم خداحافظی کنم براشون (هم برای بچه‌ها هم مدرسه) عجیب بود. چون معلمای دیگه یهو میومدن و یهو می‌رفتن و به این چیزا اهمیت نمی‌دادن.

۱۵۸. چند وقت پیش اداره یه مراسمی گرفته بود برای تجلیل از معلمان برتر. موقع جایزه گرفتن مدیر مدرسۀ شمارۀ یک رو دیدم. اسممو که خوندن و روی سن که رفتم جایزه‌مو بگیرم با خودم گفتم احتمالاً انقدر سمن داره که منِ یاسمن توش گمم و یادش نمیاد، ولی اگه یادش باشه الان پشیمونه که چه نیروی خوبی رو خودم دستی‌دستی پر دادم رفت.

۱۵۹. جایزه‌هایی که تا حالا اداره طی دو مراسم به معلمان نمونه داده بدین شرح است: یه تابلوی هنری و یه تقویم رومیزی چوبی :| مدرسه هم معمولاً چیزای دکوری که من دوست ندارم میده. می‌دونم دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن ولی از بچه‌ها یاد بگیرن که روز معلم برای خانومشون شکلات و قهوه و چای و نسکافه میارن. تابلو و مجسمه رو می‌خوام چی کار آخه. البته مدرسه یه بارم از این ماگ‌های برقی داد که اونو دوست دارم. یه بارم نمکدون و فلفل‌دون! و ظرف عسل. هر چند تا حالا ازشون استفاده نکردم و همین‌جوری تو جعبه مونده. این تابلو و مجسمه دوست نداشتنم از ذوق هنری نداشتنم نشئت می‌گیره. به هر حال هدیه باید کاربردی باشه. 

عجیب‌ترین هدیه‌ای که از بچه‌ها گرفتم هم یه شیشه عرق نعناع بود. فکر کنم بابای این دانش‌آموز عطاری‌ای چیزی داشته و گفته برای روز معلم براشون عرقیجات ببرم. کتاب و سینی چوبی و ظرف سالاد و روسری و تی‌شرت و جوراب هم بود. عکس همه رو گرفتم که اگه استفاده‌شون کردم لااقل عکسشون بمونه.

۱۶۰. جلسۀ یکی از گروه‌های تخصصی فرهنگستان (مهندسی مکانیک) که من یه مدت پژوهشگرش بودم تو دانشکدۀ فنی تهران تشکیل می‌شد. اونجا نسبت به مدرسه از فرهنگستان هم دورتره. یه بار تو جلسه گفتم از مدرسه میام؛ استادها چند لحظه قفل کرد مغزشون که ینی چی؟ آخه قیافه‌م نه به دانش‌آموزا می‌خوره نه معلما. یکی از استادهای مشهور مکانیک هم تو جلسه بود. می‌گفت زمان دانشجوییم منم یه مدت تو مدرسه ادبیات درس دادم. بعد تو همون جلسه یکی دیگه از استادها یه مطلب تخصصی گفت که جمله‌ش با اینکه ادبی نبود ولی آرایۀ لف و نشر داشت و من این بازخوردو دادم که جمله‌تون لف و نشر داشت. اون استاده که قدیما ادبیات هم درس داده بود کف کرد و با حیرت گفت من سال‌هاست این کلمه رو از کسی نشنیده بودم. گفتم کدوم کلمه؟ گفت لف و نشر. گفتم خودمم سال‌هاست ازش استفاده نکرده بودم. 

برای اونایی که نمی‌دونن آرایۀ لف و نشر چیه مثال معروفش اینه: به روز نبرد آن یل ارجمند، به شمشیر و خنجر به گرز و کمند، برید و درید و شکست و ببست، یلان را سر و سینه و پا و دست. به جای اینکه جمله‌ها رو جداجدا بگیم، مثلاً اول متمم‌ها رو باهم می‌گیم، بعد فعل‌ها رو، بعد مفعول‌ها رو.

۱۱ نظر ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)