۱۸۷۱- روز دهم رمضان (خوابگاه دانشگاه فردوسی. موضوع پست: همه جور آدمی همه جا پیدا میشه)
خوابگاه دانشگاه فردوسی، دوشنبه ۲۴ بهمن پارسال، شب
اون شب وقتی رسیدم خوابگاه، با این صحنه مواجه شدم. بقایای ناهار دبیرها و کارشناسهایی بود که دوشنبه ظهر رسیده بودن. همان ابتدا، ضمن عرض سلام و خوشامد، خودمونو برای هم معرفی کردیم و من قبل از اینکه مانتو و روسریمو دربیارم شروع کردم به جمع کردن این میز آشفته. درسته که قرار بود فقط چند ساعت، همون یه شبو اونجا بمونیم ولی نمیتونستم این شرایطو تحمل کنم. بقیۀ برنجا رو تو یه ظرف ریختم که ببرم برای گربهها و پرندههای خوابگاه. یه کیسۀ بزرگ آشغال جمع کردم و گذاشتم پشت در. یخچالو باز کردم و حتی توی یخچال هم آشغال بود. اونجا رم تمیز کردم. یه بطری آب معدنی بزرگ تو یخچال بود که خالی بود ولی رد شیرکاکائو توش بود. چپ و راستش کردم ببینم چیه و چرا باید تو یخچال باشه. خواستم اونم بندازم دور که یکی از کارشناسها (کارشناس شمارۀ یک) گفت اونو دور ننداز شاید نمونۀ آزمایشگاهی باشه. گفت بهجز ما یه دانشجوی دکتری هم اینجاست که اومده از آزمایشگاه دانشگاه فردوسی استفاده کنه. شاید مال اونه. گفتم بعیده این یه نمونۀ ارزشمند باشه ولی گذاشتم تو یخچال که هر موقع دختره رو دیدم بپرسم ازش. وقتی کارم تموم شد و اومدم نشستم روی تخت، یکی از کارشناسها (کارشناس شمارۀ دو) گفت این کارا که کار تو نبود. صبح مستخدما میومدن تمیز میکردن. گفتم ینی تا صبح تو آشغالا زندگی کنم که صبح بیان تمیز کنن؟
بمانَد که آشغالای من نبود و آشغالای خودشون بود.
سهم گربهها و پرندهها
اون موقع که من رسیدم سه یا چهارتا کارشناس اونجا بودن و دوتا دبیر. بعداً چند نفرم اومدن و بیشتر شدیم. جای نسبتاً بزرگی بود و هشتتا تخت دوطبقه داشت. و یه اتاق خواب جدا و سرویس بهداشتی. اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه تو اون اتاق خواب جدا بود. یه کم که گذشت دختری که از دم در خوابگاه تا اونجا راهنماییم کرده بود شام آورد برامون. من تو هواپیما یه چیزی خورده بودم و اشتها نداشتم. ولی دیگه به تعداد گرفته بودن و نمیشد برگردوند. شام اونایی که هنوز نیومده بودن رو گذشتم روی شوفاژ کنار تختشون. نوشابهها رو هم گذاشتم تو یخچال. بقیه با تعجب نگام میکردن. یکیشون گفت حتی فکر اونایی که نیومدن هم هستی که غذاشون گرم بمونه و نوشابهشون خنک. گفتم برای من که فرقی نمیکنه اینا رو روی میز رها کنم یا بذارمشون جای مناسب. ولی برای اونا فرق میکنه. چرا کاری که مفیدتره رو انجام ندم؟ چرا جایی که تحویل گرفتمو بهتر و قشنگتر و آبادتر تحویل بعدیا ندم؟ پریزا رو چک کردم و گوشی و پاورمو گذاشتم شارژ بشه. چراغهای الکیروشنموندۀ سرویس رو هم خاموش کردم و اومدم نشستم. با اینکه خودمو معرفی کرده بودم ولی دوباره پرسیدن اهل کجا بودی؟ گفتم از تبریز اومدم ولی نمایندۀ تهرانم. رشتهم زبانشناسیه ولی برق بوده رشتۀ کارشناسیم. یکی از کارشناسا گفت پس برای همینه که انقدر به تمیزی اهمیت میدی. تبریزیا کدبانو هستن. تکذیب کردم و گفتم همه جور آدمی همه جا پیدا میشه. دوران کارشناسی، هماتاقیای تبریزی داشتم که از کثیف بودنشون به ستوه اومده بودم. فک و فامیلامونم اگه اینجا بودن رفتاری مشابه رفتار شما داشتن نه رفتار من. ینی اکثراً میخوردن و ظرفشونو رها میکردن روی میز که یکی بیاد برداره. خانومه گفت نه، من تا حالا هر تبریزیای که دیدم کدبانو بوده و به تمیزی اهمیت داده و اکثراً اینجوریان. گفتم اگه منم که سی سال باهاشون زندگی کردم میگم همه جور آدمی همه جا پیدا میشه و نمیشه تعمیم داد. گفت آخه من دلیل دارم. جامعۀ ترکها چون مردسالارن، زنهاشون مطیعن و کار خونه رو خوب انجام میدن. اینو که گفت دیگه نمیدونستم چی بگم. چه ربطی داره آخه. کارشناس دانشگاه تبریز و اردبیل هم اونجا بودن. گفتن اگه جامعۀ ما مردسالار بود و زنها مطیع بودن بهنظرت ما الان اینجا بودیم؟ تأیید کردم. ولی کارشناسای شمارۀ یک و دو همچنان سر حرفشون بودن که نه، ما تبریزیای زیادی دیدیم و مردسالارن. گفتم باشه ولی تأیید نمیکنم و دیگه بحثو ادامه ندادم و موضوع بحث به نحوۀ استخدام در ادارات دولتی و استخدام در دانشگاه و پارتی و اضافهکاری و تفاوت حقوق استادها و کارمندها و گرانی و تورّم تغییر پیدا کرد که دیگه اینا چون بحثای تخصصی کارشناسها بود ما دبیرها ساکت بودیم و گوش میکردیم فقط.
شامِ دوشنبه و صبحانۀ سهشنبه، خوابگاه دانشگاه فردوسی
کارشناس شمارۀ یک که شب قبلش گیر داده بود جامعۀ ترکها مردسالارن، رشتهمو فراموش کرده بود. دوباره پرسید. گفت برق بودی؟ گفتم نه، زبانشناسی. ولی مدرک برق هم دارم اگه خدا قبول کنه. برام جالب بود که موقع معرفیم بدون توضیح و تأکید خاصی گفته بودم زبانشناسی و برق و اکثراً برق یادشون مونده بود. کارشناس دانشگاه صنعتی سهند تبریز میگفت برای دبیرمون نتونستیم بلیت پیدا کنیم و نیومده. بهشوخی گفتم منم جای دبیر شما. هم تبریزیام هم صنعتی. هر کاری کمکی بود روی منم میتونید حساب کنید.
یه تعداد از دبیرها و کارشناسا شب رفته بودن حرم و صبح نبودن. صبحانهشونم مثل شامهای شب قبل گذاشتم روی شوفاژ کنار تختشون که گرم بمونه. یکی از کارشناسها گفت تو چقدر حواست به بقیه و همه چی هست. یادم افتاد خوابگاه که بودم برای هماتاقیم چای میریختم و چون همیشه دیرش میشد و نمیتونست صبحانه بخوره لقمه درست میکردم که تو سرویس بخوره.
صبح از اون دانشجوی دکتری که اومده بود از آزمایشگاه استفاده کنه راجع به بطری داخل یخچال پرسیدم. گفتم نه بابا نمونهها تو یه جعبهست. یه جعبه تو یخچال بود، اونجا بودن.
قبل از رفتن بطری رو هم انداختم تو سطل آشغال.
سلام
ای کاش بیست درصد جامعه مسیولیت پذیر بودن مثل شما .
این فرهنگی که می بینید توی این دانشجوها و قشر فرهیخته .. دیگه توی جامعه این حالت های کلاهدخودمونو نگه داریم بقیه به ما چه صد برابر بدتره .. بخورن و بریزن یه جور کلاس حساب میشه متأسفانه که یکی دیگه بیاد جمع کنه ..