پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند
پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرخاله‌ی شماره‌ی 1 بابا» ثبت شده است

۲۰۲۶- از هر وری دری (قسمت ۶۹)

۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۰۰ ب.ظ

۱۶. یکی از همکارای مدرسه (خانم ر.) و دوتا از همکارای دورهٔ مهارت‌آموزی (خانم ن. و خانم ک.) دیشب وقتی فهمیدن تنهام گفتن بیا خومهٔ ما. یکیشون آدرس خونه‌شم فرستاد برام. همه‌شونم تأکید کردن تو خونه مرد نداریم و تنهاییم یا با دختر یا خواهر یا مادرمون هستیم و خیالت راحت. مادر عروسمون هم زنگ زد که بیا خونهٔ ما. برادرم اونجا بود. وقتی گفتم مرسی و نه و تشکر کردم گفت می‌خوای بچه‌ها رو بفرستم دنبالت؟ بازم تشکر کردم و نرفتم. اگه بخوام بر اساس میزان تعارف یا از ته دل بودن این دعوت‌ها رتبه‌بندیشون کنم اونی که آدرس داد از ته دلش بود و بقیه تعارفِ شایستهٔ تقدیر بودن. از اقوام تبریز هم اون پسرخالهٔ بابا که سال اول کارشناسی، موقع ثبت‌نام کارشناسی باهاش اومدیم تهران و کلی به‌خاطر ما معطل شد تماس گرفت احوالمو پرسید. و اون دخترخالهٔ بابا که تا یکی دو سال پیش خونه‌شون تهران بود و دورهٔ لیسانس و ارشد زیاد می‌رفتم خونه‌شون.

۱۷. مامان و بابا قرار بود صبح بیان تهران. اون یکی پسرخالهٔ بابا که برادر دخترخالهٔ مذکور باشه شب بهش گفته پمپ‌بنزینا بسته‌ست و اینا رو فعلاً منصرف کرده از اومدن.

۱۸. نگار و برادرش صبح قرار بود برن تبریز. بهم گفتن تو هم با ما بیا. گفتم هنوز از بچه‌ها امتحان نگرفتم و برگه‌های دهمیا رو باید تصحیح کنم تحویل بدم بعد. دهمیا نهایی نبودن و خودم قراره ازشون امتحان بگیرم. پنج‌تا کلاسن. ازش خواستم گزارش باز و بسته بودن پمپ‌بنزینا رو بده تو مسیر. میگه بازه؛ فقط محدود کردن سهم هر کس رو. هر جایگاه ۲۰تا با کارت خودش میده، ۴۰تا با کارت خودت.

۱۹. با اینکه تو خبرها اعلام کردن که امتحانات مدارس فردا برگزار میشه، دانش‌آموزان هر پنج‌تا کلاس دهم، ظهر داشتن تو گروه‌های درسی اعلام می‌کردن که امتحان فردا کنسله و این خبر رو از معاون شنیدن. گفتن معاون زنگ زده گفته. تو گروه دبیران مدرسه نوشتم اگر این خبر دروغ و شیطنت باشه که هیچی، ولی اگر راست بگن، این دومین باره که دانش‌آموز قبل از معلم در جریان کنسلی و تعطیلی قرار می‌گیره! معاون جواب داد که تصمیم شورا بوده. گفتم به شورای مدرسه ابلاغ بفرمایید که این قبیل خبرها رو بر اساس سلسله‌مراتب اول به اطلاع معلم و همکاران می‌رسونن بعد دانش‌آموز. فروردین‌ماه موقع لغو امتحان میان‌ترم یازدهمی‌ها هم همین اتفاق افتاد و امروز دوباره تکرار شد. در جواب یکی از معلما که از این تصمیم تعجب کرده بود هم نوشتم ان‌شاءالله شورای مدرسه دلایل قابل‌قبولی برای این تصمیم و عدم توجهشان به اطلاعیهٔ آموزش‌وپرورش و به تعویق انداختن آزمون دارند. شاید بهتر بود همکاران یا حداقل معلم درس هم یک حق رأی داشته باشد یا لااقل مشورتی هم با ما صورت بگیرد. اکثر دانش‌آموزان منتظر اتمام امتحانات و برنامه‌ریزی برای سفر بودند. این تصمیم تبعاتی در رابطه با تصحیح برگه‌ها و تحویل نمره هم دارد.

من هفتهٔ دیگه نیستم که برگه‌ها رو تحویلم بدن تصحیح کنم. یا با پست بفرستن تبریز، یا یه ماه صبر کنن برگردم.

۲۰. دیشب یکی از شاگردام پیام داده بود که خونه‌شون داغون شده و الان تقریباً آواره هستن. خودشون آسیب ندیدن خدا رو شکر، ولی نگران امتحان فردا بود که متأسفانه یا خوشبختانه به هفتهٔ بعد موکول شد.

۲۱. نیمهٔ گم‌شدهٔ عزیزم، دو سال پیش که تو خونهٔ کرج لولهٔ آشپزخونه ترکید تنها بودم و تونستم اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم و تنهایی مدیریت کنم. چند وقت پیشم گاز خونه قطع بود و وقتی وصلش کردن، تونستم خودم آبگرمکن رو روشن کنم. فکر می‌کردم بلد نیستم، ولی یاد گرفتم. دیشبم تنها بودم و شب بسیار سختی رو گذروندم، ولی فهمیدم که اینم می‌تونم. تونستم با صدای موشک و تیر و ترکش هم تنها باشم. محبوبم! حالا فقط مونده باز کردن درِ شیشهٔ رب و مربا که اگه از پس اونم برییام و خودکفا بشم دیگه نمی‌خواد بیای.

۲۲. یکی از بچه‌های دانشگاه تو گروه خوابگاه پیام گذاشته که اگر توی خوابگاه به چیزی احتیاج داشتید و در دسترس نبود، بگید یه جوری بهتون برسونم. نمی‌دونم چرا بعضیا دارن شرایطو غیرعادی جلوه می‌دن. در جوابش تشکر کردم و نوشتم فلانی جان، اسنپ و اکالا مثل همیشه فعال و بازن. اتفاقاً یه کم پیش خرید کردم و سریع هم آوردن.

۲۳. یکی از شاگردام می‌خواد تو یه جشنوارۀ ادبی شرکت کنه. دیشب یه تعداد از شعرهاشو برام فرستاده بود نظرمو بگم و اگه ایراد داره اصلاح کنیم. در شرایطی که بیرون صدای رگبار و توپ و تفنگ بود، ما داشتیم راجع به اینکه چیو با اقبال و اجلال هم‌قافیه کنیم حرف می‌زدیم. مخاطب همه‌شون معشوق بود. گفتم یکی از اینایی که محتواش بیا هستنو خطاب به منجی بنویس بفرست برای بخش مهدویت. مخاطب یکی از شعرها رو هم گفتم خلیج فارس قرار بده و بفرسته برای بخش حماسی و ملی. بقیه رو هم گذاشتیم تو بخش عاشقانه که بعیده عاشقانه‌ها مقام بیارن. یه جایی خطاب به معشوق نوشته بود حرف تو مرا خامم کرد. گفتم چرا خام حرفاش میشی آخه؟ تازه قافیه‌شم با بیت قبلی که خوابم کرده جور نیست. چندتا قافیه پیشنهاد دادم بهش. گفت پس می‌نویسم حرف تو مرا آبم کرد. یعنی خجالت کشیدم و از خجالت آب شدم.

۲۴. از اسفند پارسال تصمیم داشتم سررسید بخرم و چیزی که به دلم بشینه پیدا نمی‌کردم. فرصت هم نداشتم مثل قدیما برم انقلاب حضوری بگردم. اواخر اردیبهشت (اگه دقیق‌تر بخوام بگم روز تولدم) از این سررسیدای «یه سال خوب» تو باسلام دیدم و هم سبک بود هم چون دو ماه گذشته بود تخفیف خورده بود هم همونی بود که می‌خواستم. دوتا گرفتم، یکی برای خودم یکی مامان. مامان هم مثل من روزانه‌نویسه و اتفاقاتی که می‌افته رو می‌نویسه. برای اینکه تشویقش کنم این کارو ادامه بده هر سال برای اونم می‌گیرم.

۲۵. اوایل خرداد، دانشگاه اسبق جشن شصت‌سالگی گرفته بود برای دانشکدۀ برق. با نگار رفتم و خوش گذشت بهمون. یه بنر هم بود که آخر مراسم همه توش یادگاری نوشتن. من یه مدار کشیدم. بعد مدارو اتصال کوتاه کردم و نوشتم تا بی‌نهایت بر مدار عشق. وقتایی که تو یه مداری اتصال کوتاه اتفاق می‌افته جریان بی‌نهایت ازش عبور می‌کنه. بعد بهمون یه سررسید با لوگوی شریف دادن. الان دوتا سررسید دارم که یکی رو اختصاص دادم به کارهای مدرسه و یکی رو به کارهای فرهنگستان. روزمرگی‌ها رو هم تو همونی که برای مدرسه‌ست می‌نویسم.

از ورودیای خودمون آشنا ندیدم تو این جشن. آخرای مراسم موقع گرفتن عکس یادگاری، نگار گفت عه، فلانی. این فلانی، از بچه‌های المپیادی تبریز بود. سال اول کارشناسی، مهسا (دوست دوران دبیرستانم که اونم المپیادی بود و اون بود که منو با وبلاگ‌نویسی آشنا کرد) گفت فلانی هم برق قبول شده. به مهسا گفتم من روم نمیشه برم سلام و احوالپرسی کنم و خودمو معرفی کنم. از این دخترای مأخوذبه‌حیایی بودم که تا ترم ۴ به پسرا سلام هم نمی‌کردم. از ترم ۴ به بعد هم با دو سه نفر از پسرا سلام علیک داشتم. با این فلانی هم هیچ وقت سلام علیک نکردم تا دو سال پیش که تو دورهمی دیدمش و منیره گفت همسرِ فلانی همشهری ماست و این‌جوری شد که سر صحبت باز شد و در حد دو سه جمله حرف زدیم. حالا تو این مراسم دوباره دیدیمش و من همچنان همون دختر مأخوذبه‌حیای پونزده سال پیش بودم که بازم روم نمی‌شد برم سلام بدم! بعد از گرفتن عکس دسته‌جمعی و امضای بنر و نوشتن یادگاری رفتیم سلف شام بخوریم. فلانی و خانومش با یه بچه تو کالسکه اومدن کنار میز ما نشستن. به نگار گفتم زشته اینا رو از صبح (البته مراسم از عصر شروع شده بود و صبح اینجا اغراقه) می‌بینیم ولی سلام نمی‌دیم. نگار خودشم روش نمی‌شد و اون از منم مأخودبه‌حیاتره. ینی من اگه از ترم ۴ سلام دادنو شروع کردم اون هیچ وقت این کارو شروع نکرد. خلاصه نشسته بودیم به سالاد کاهو خیره شده بودیم و من همچنان روم نمی‌شد. هی با فلانی و خانومش چشم تو چشم شدیم و من هی خودمو زدم به کوچۀ علی چپ که نمی‌شناسمش. بعد دیگه دیدم واقعاً زشته و پا شدم رفتم سر میزشون گفتم سلام آقای فلانی، من از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیتونم؛ به جا آوردین؟ اسم منیره و مهسا رم آوردم که به جا بیاره. در کمال ناباوری گفت بله خانم فلانی. دیدم هم می‌شناسه هم یادشه. با خانومشم احوال‌پرسی کردم و بعدش دیدم نگار هم اومد سلام احوالپرسی و بعد برگشتیم نشستیم سر میزمون یه نفس راحت کشیدیم.

۲۶. دوتا از شاگردام عاشق شریفن. بهشون گفته بودم اگه مراسمی چیزی برگزار بشه خبر می‌دم اونا هم بیان. برای جشن شصت‌سالگی می‌تونستیم با خودمون چند نفر همراه هم ببریم. بهشون گفتم. از شانسشون یکیشون اون روز تهران نبود، یکیشم مامان و باباش خونه نبودن و تنهایی نمی‌تونست بیاد. حیف شد. یکی از شاگردامم با اینکه باهوشه و المپیادیه شریفو دوست نداره. دلیلشم اینه که فضاش پسرونه‌ست و بیشتر دانشجوها پسرن. این دانش‌آموزم که شریفو دوست نداره از نظر زیبایی به‌شدت خوشگله. ببینید چجوریه که منی که این چیزا برام مهم نیست هم معترفم به زیبایی فوق‌العاده‌ش.

۲۷. یه کتاب شعر هست به اسم دُردانه که از هر شاعر، بیت‌های قشنگشو توش آورده. چند بار بردم سر کلاس و بچه‌ها شعرهاشو خوندن. اولین بار یکی از خواننده‌های اینجا که شریفی هم بود این کتابو معرفی کرد. یه نسخه از کتابو گذاشته بود کتابخونۀ دانشگاه که یه روز برم بردارم. ولی یه روز رفتم و پیداش نکردم. اینی که الان دارم مال پژوهشگر بازنشستۀ فرهنگستانه که رفته و کتاباش رسیده به من.

۲۸. تو دوره‌ای که دبیر انجمن علمی دانشگاه بودم گزارش‌ها رو خودم می‌نوشتم. تو دورۀ قبلی که دبیر نبودم هم مسئول مستندسازی و نوشتن گزارش‌ها خودم بودم. بین شصت هفتادتا انجمن، معاونت همیشه گزارش‌های انجمن ما رو مثال می‌زد و تو کارگاه‌های آموزشی هم همیشه یوزر پسِ منو می‌گرفتن و با اکانت من می‌رفتن که نشون بدن پنل دبیر انجمن چجوریه و چجوری باید فرم‌ها رو کامل کرد و گزارش نوشت. تو این مدت جزو انجمن‌هایی بودیم که بیشترین برنامه‌ها و ساعت کار رو داشتیم. توی دو سال شصت هفتادتا برنامه برگزار کردیم و نزدیک هزار ساعت کار کردیم. نشریه‌مونم همین چند وقت پیش منتخب شد تو کشور و جایزه گرفت. البته جایزه رو اعضای جدید گرفتن و تحویل استاد دادن. چیزی به ماها که تو نشریه کار کرده بودیم نرسید. این اعضای جدید از پارسال فقط یه برنامه اجرا کردن و نشریه نداشتن. مسائل مالی رو هم پیگیری نکردن برای گرفتن حقوق بچه‌ها. اوایلِ دوره‌شون بازم من گزارش مالی دادم و حقوق بچه‌های قبلی رو گرفتم ولی دیگه از یه جایی به بعد پیگیری نکردم که خودشون انجام بدن که ندادن. و خیلی عجیب بود که چند وقت پیش شنیدم یه عده به همه میگن ما (من و تیمم) کاری برای انجمن نکردیم. کم‌کاری هم نه؛ اینکه کلاً کاری برای انجمن نکردیم. اکثراً هم باور می‌کنن.

۲۹. نوشته بود هیچ وقت به‌خاطر زخماتون پیش کسی ناله نکنید. زخم به‌جز صاحبش واسه کسی درد نداره. موافقم باهاش.

۵۲ نظر ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۲- استرداد بلیت، چرا و چطور؟

۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۹ ب.ظ

توی فامیل ما هر کی بخواد بلیت بگیره زنگ می‌زنه به من که فلانی، بیین برای فلان روز بلیت هست یا نه؟ قیمت بلیتا رو می‌پرسه و راجع به ساعت حرکت‌ها و به مقصد رسیدنشون مشورت می‌گیره. شش سال پیش که دایی بابا کرج فوت کرد، برای چهلمش یه واگن بلیت قطار گرفتم. رفتنی خودم هم بودم ولی برگشتنی من موندم تهران و رفتم خوابگاه. یادمه دهم دی بود. دوتا از این بلیتا برای خاله‌های بابا بودن. موقع وارد کردن اطلاعاتشون فهمیدم تولد هردوشون همون شبه. ینی همون شبی که کل ایل و طایفه تو قطار بودیم و داشتیم می‌رفتیم تهران تولدشون بود و البته هیشکی حتی خودشون هم حواسشون نبود.

دو نفر از اقواممون که ساکن تهرانن کرونا گرفتن و خانومه یه هفته بستری بود و آقاهه هم تو خونه قرنطینه بود. بچه هم ندارن. فامیلاشونم همه اینجان. خانومه هفتۀ دیگه ایشالا مرخص می‌شه. برادرش امروز بهم زنگ زد و گفت برای خودش و خانومش دوتا بلیت قطار (کوپۀ دربست) بگیرم که برن تهران و چهارتا بلیت برگشت هم برای خودش و خانومش و خواهرش و شوهرخواهرش بگیرم که برگردن تبریز. در واقع می‌خواست با خانومش بره خواهر و خواهرشوهر مریضشو بیاره اینجا ازشون مراقبت کنن. اول بلیت برگشتو گرفتم. اطلاعات همه رو داشتم و نیازی نبود کد ملی و تاریخ تولدشونو بپرسم. چون که آژانس مسافرتی فامیلم و این اولین بارم نیست براشون بلیت می‌گیرم. تازه تولد این فامیلی که زنگ زده بود رو هم تبریک گفتم. تولدش دیروز بود. پنج‌تا بلیت برگشت بیشتر نمونده بود و گفتم اول برگشتو بگیرم بعد رفتو. پرداخت کردم و داشتم اطلاعات بلیت رفتو وارد می‌کردم که زنگ زد گفت کنسل کن می‌گن ما نمیایم و شما هم نیایید. همون موقع خواهرش که الان بیمارستانه پشت خط بود. زنگ زده بود بگه که بلیت نگیرم. گفتم بلیت تبریز به تهرانو نگرفتم هنوز. ولی خودتون با همون کوپۀ دربست تهران به تبریز می‌تونید بیاید اینجا. گفت نه. بعد دیدم شوهرش پشت خطه. تا من جواب بدم قطع کرد. زنگ زدم و گفت من کارمو نمی‌تونم همین‌جوری رها کنم بیام. ما نمیایم و همون حرفای خانومشو زد. بعد دوباره همین برادری که گفته بود بلیت بگیرم برن و اینا رو بیارن زنگ زد و راجع به جریمۀ کنسلی پرسید. گفتم نمی‌دونم، هنوز کنسل نکردم که شاید نظرشون عوض بشه. بلیتو از اسنپ گرفته بودم. نظرشون عوض نشد. رفتم تو قسمت پیگیری خرید، بخش کنسلی بلیت. باید شمارۀ بلیت و شمارۀ حساب و اسممو براشون پیامک می‌کردم که پول بلیتا رو برگردونن به حسابم. این کارو کردم. ولی واکنشی دریافت نکردم. زنگ زدم پشتیبانی اسنپ و هزنیۀ کنسلی رو پرسیدم. قبلاً این کارو کرده بودم و می‌دونستم سایت علی‌بابا و رجا ده درصد مبلغ کل بلیت رو کسر می‌کنن. ولی اسنپ رو نمی‌دونستم. تازه اون کنسل کردنام چند روز بعد بود و این هنوز یه ساعتم نشده بود. شاید جریمه‌ش کمتر بود. اینم پرسیدم که آیا همین اطلاعاتی که پیامک کردم برای استرداد بلیت کافیه یا نه. اول گفتن نه و باید اسامی مسافران و تاریخ و ساعت حرکت هم تو پیامک باشه ولی همون موقع برام چهارتا پیامک اومد که بلیتتون کنسل شده. چون برای برگشت چهارتا بلیت گرفته بودم چهارتا پیامک اومد. به پشتیبان گفتم مثل اینکه اون اطلاعاتی که پیامک کردم (شمارۀ بلیت و شمارۀ حسابم و اسمم) کافی بود، چون الان پیامک تأیید استرداد اومد. گفت آره کنسل شد و مبلغی که پرداخت کردی حداکثر تا سه روز دیگه به اون حسابی که پیامک کردی برمی‌گرده. استرداد بلیت تا یه ساعت بعد از خرید هم جریمه نداره. تشکر کردم و ضمن خداحافظی روز خوبی رو برای هم آرزو کردیم. بعدشم این فامیلامون یکی‌یکی زنگ زدن و عذرخواهی کردن و گفتن اگه جریمه شدی و کمتر از مبلغی که پرداخت کردی به حسابت برگشت حتماً بگو. بابت اینکه اون پول چند روز دیگه به حسابم برمی‌گرده هم عذرخواهی کردن. منم قلباً ازشون متشکر بودم که تجربۀ جدید به تجربه‌هام اضافه کردن. چون تا حالا به فاصلۀ نیم ساعت بلیت کنسل نکرده بودم.

نکتۀ مفید پست: بلیت قطارو اگه از اسنپ بگیرید و تا یه ساعت بعد از خرید برگردونید جریمه نداره ولی مبلغش یه کم دیر برمی‌گرده به حسابتون. حالا نمی‌دونم همۀ بلیتا اعم از اتوبوس و هواپیما و همۀ سایت‌های فروش بلیت این‌جوریه یا نه ولی بلیت قطاری که از اسنپ گرفته بشه قانونش همینه.

نکتۀ دوم: بلیت رو با ت دونقطه بنویسید، حتی اگه بیشتر سایت‌ها با «ط» نوشته باشن. چون «ط» از عربی به فارسی اومده و بلیت فرانسویه و کلماتی که عربی نیستن و از زبان‌های دیگه وارد فارسی شدن رو بهتره با حروفی که مخصوص عربی هست ننویسیم.
۳ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۹۷- خیار غبن افحش

۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بابا برای یکی از آشناها که ازش خواسته بود براش یه قرارداد بنویسه، یه مبایعه‌نامه نوشته آورده برام که بیا متنشو از اون کارا که هی فاصله‌هاشو کم و زیاد می‌کنی بکن. می‌گم منظورت ویرایشه دیگه؟ :دی. 

متنه، پاراگراف آخرش به این صورته که: «این مبایعه‌نامه با ارادۀ شخصی با علم و آگاهی از کم و کیف مورد معامله و اوضاع و احوال و زمان و مکان و نیز برابری ارزش مبیع با ثمن و با رضایت کامل طرفین مبادرت به انجام معامله نموده و با قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد، هیچ یک از طرفین حق فسخ آن را ندارد و صیغۀ شرعی عقد بیع ایجاباً و قبولاً جاری شده و نسبت به آنان و ورثه و قائم مقام قانونی لازم‌الاجراء است.».

حالا می‌دونین اون قبول اسقاط کافة خیارات خصوصاً خیار غبن اگر چه افحش باشد یعنی چی؟ یعنی شما هر گونه اختیاری برای لغو قرارداد را از دست دادی. یعنی اگر احساس کردی که ضرر می‌کنی نمی‌توانی قرارداد را لغو کنی. تازه این ضرر چه معمولی و فاحش باشد چه بسیار زیاد و افحش باشد، باز هم نمی‌توانی لغو کنی. بعد من نمی‌دونم چرا همین جملات واضح و شفاف رو تو قراردادها نمی‌نویسن و انقدر متنو سنگین می‌کنن.

چند وقت پیشم من از بابا خواستم یه قرارداد ویراستاری برام بنویسه. دیدم انقدر کلماتش قلنبه سلنبه‌ست که نه من می‌فهمم نه اونی که کارشو سپرده بهم. گفتم ولش کن. خودم نشستم به زبان ساده و روان چند خط قرارداد نوشتم و هر موقع می‌بندمش! کیف می‌کنم از سادگیش. یه جوری هم نوشتمش که بچۀ هفت‌ساله هم می‌فهمه چیه. خیار و خربزه هم نداره.

بعد حالا تو زبان‌شناسی یه گرایشم داریم با عنوان زبان‌شناسی حقوقی که تو ایران زیاد شناخته‌شده نیست و تو بعضی از دانشگاه‌ها تو بعضی از مقاطع تو بعضی از سال‌ها در حد یکی دو واحد درسی اختیاری تدریس می‌شه. ولی تو خارج!، بسیار رایج هست و تو دادگاه‌ها و تحقیقات معمولاً از زبان‌شناس حقوقی هم کمک می‌گیرن که مجرم رو پیدا کنن، یا رد اتهام کنن. ما هم نصف یه جلسه رو بهش اختصاص دادیم و در حد یه مثال با این حوزه آشنا شدیم. تو این مثال که واقعی هم هست استادمون داشت از زاویۀ دید یه زبان‌شناس حقوقی اعترافات متهم رو بررسی می‌کرد.



حالا اینا به کنار. شما وقتی می‌ری مطب فامیل، مگه دندوناتو مجانی ترمیم می‌کنن که براشون قرارداد مجانی بنویسیم و راه و چاه حقوقی نشون بدیم و مشاورۀ مجانی بدیم و قراردادشونم مجانی ویرایش کنیم؟ البته هنوزم فکر می‌کنم تو نیکی می‌کن و در دجله انداز.

۸ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1120- یِری بُش دی

۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

ما ترک‌ها یه رسمی داریم، که البته ممکنه سایر هم‌وطنان هم این رسمو داشته باشن؛ اینجوریه که اگه کسی بره مسافرت یا سربازی، بقیه کادو می‌گیرن براش یا یه کم پول می‌ذارن تو پاکت و میرن خونه‌ش و به نزدیکانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلماسین" ینی جاش خالیه، خالی نباشه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته مسافرت یا سربازی برگرده و جاش تو خونه‌تون خالی نمونه. بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه.

حالا اگه طرف عروسی کنه، بقیه کادو می‌گیرن یا یه کم (یه کم که چه عرض کنم، مقدار هنگفتی) پول می‌ذارن تو پاکت و به این پول میگن جهازپایی (جهاز که جهیزیه است و پای هم ینی سهم. در کل ینی سهمی از جهیزیه). می‌برن میدن به مامان و بابای اونی که عروسی کرده و بهشون میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. منظور از بیان این جمله اینه که اینی که رفته خونۀ شوهر، یا زن گرفته، برنگرده و جاش تو خونه‌تون خالی بمونه. همون‌طور که عرض کردم بُش ینی خالی. این کلمه رو توی بُشقاب هم دارید و داریم، که به معنی ظرف خالیه. و اگه کسی دور از جونِ شما بمیره هم باز میرن خونه‌ش و به بازماندگانش میگن "یِری بُش دی بُش اُلسون" ینی جاش خالیه، خالی بمونه. که به واقع نمی‌دونم منظورشون یا بهتره بگم منظورمون از یه همچون جمله‌ای چیه.

رفته بودیم خونۀ پسرخاله اینا که بهشون بگیم جای میترا خالیه، خالی بمونه :))) حالا چون اینا الان ماه‌عسل تشریف دارن، من معتقدم باید می‌گفتیم تا یه هفته جاش خالی نباشه، بعد که برگشتن جاش خالی باشه. یه رسم دیگه هم داریم که معمولاً ماه‌عسل می‌ریم ترکیه. و از پشت همین تریبون آرزو می‌کنم که بارالها! شوهری به من ارزانی بدار که مثل خودم، از این کشورِ دوست و برادر، ترکیه، بدش بیاد و به جاش بریم ایران‌گردی کنیم. آمین یا رب‌العالمین :| بله عرض می‌کردم. رفتیم و جملۀ مذکور رو گفتیم و پاکته رو دادیم و دیگه داشتیم کم‌کم رفع زحمت می‌کردیم که چشمم افتاد به ترازو. از مامان میترا اجازه گرفتم برم روی وزنه. یه سالی میشه که خودمو وزن نکردم. وقتی ایستادم روش چشامو بستم و تو دلم گفتم لطفاً 44 باش. نه یه گرم کمتر، نه یه گرم بیشتر. چشامو که باز کردم یهو جیغ زدم و خندیدم. بارالها کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم.

مدرسه که می‌رفتم (دهه‌ی هشتاد رو عرض می‌کنم. اون موقع شماها هنوز به دنیا نیومده بودید :دی)، 39 کیلو بودم. تو کلاسمون سه نفر 39 کیلو بودن و رقابت تنگاتنگی بین من و زهرا و مهسا بود. بابا قول داده بود اگه 50 کیلو شدم برام موبایل بخره. تا سوم دبیرستان (کلاس دوازدهمِ شما نسلِ جدید) تمام تلاشمو کردم و شدم 40 :))) سوم دبیرستان به جوونیم رحم کردن و موبایله رو برام خریدن. منم قول دادم به تلاشم ادامه بدم. پریشب بابا گفت اگه 60 بشی برات ماشین می‌خرم. گفتم بمیرم هم به 60 نمی‌رسم. از محالاته و امکان نداره. 4 کیلو تخفیف گرفتم ازش و روی بی‌ام‌دبلیو توافق کردیم. حالا اگه 56 بشم برام ماشین می‌خرن. 

یاد میکروی هولدن و ارگ نیکولا افتادم. 

این وزنه‌بردارا و کشتی‌گیرا چی کار می‌کنن یهو ده بیست کیلو کم و زیاد میشن؟



امروز روز تولد قمریمه. یه دلیل اینکه تولد قمری‌مو بیشتر از شمسی دوست دارم اینه که هر سال ده روز میاد عقب‌تر و اینجوری من می‌تونم متولد همۀ ماه‌های سال باشم :)

چند روزه نان‌استاپ (لاینقطع!) گوش می‌دم:

من دارم بهار بهار می‌بازم به روزگار، دلمو ورق ورق صدامو هوار هــــــــــوار

ببینید: deathofstars.blogfa.com/post/432

و نیز nebula.blog.ir/post/388

۲۸ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
شواهد و قرائن نشون میده من چه بگم این وبلاگ تعطیله، چه نگم، چه اون بالا بنویسم تا فلان روز آپدیت نمیشه چه ننویسم، چه کامنت‌ها باز باشه چه نباشه، شما وَقَعی نخواهید نهاد و رِفرِش‌ها به قوّت خودشون باقی هستن. تعداد بازدیدها کم هم نمیشن حتی. مرسی که هستید و مرسی که کامنت می‌ذارید و درخواست منبر می‌کنید؛ ولی واقعیت اینه که من خودم رو در موقعیت و جایگاهی نمی‌بینم که بخوام کسی رو هدایت کنم. کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی (کَل ینی کچل!). به نظرم لینک‌های پیشنهادی ستون سمت چپ این وبلاگ به ویژه وبلاگ خانم الف، مفیدتر از پست‌های خودِ وبلاگه. علی ایُ حال، برای خالی نبودن عریضه، این پست رو تقدیم همراهان می‌کنم:
1. خواب دیدم سر کلاس الکترومغناطیسِ دکتر ر. (فکر کنم دکتر ر. ترکن. البته لهجه ندارن و ترکی حرف زدنشونو ندیدم تا حالا. ولی نام خانوادگی‌شون، پسوندِ سلماسی داره و سلماس یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه) نشسته بودیم و ایشون داشتن مختصات کارتزین و قطبی و کروی رو به زبانِ ترکی درس می‌دادن. لوکیشن خوابم یکی از تالارهای شریف بود. یهو چند تا گربه پریدن تو کلاس و رفتن زیرِ صندلی من و من جیغ زدم پریدم روی میز. بعدش فرار کردن و یکی از پسرا که یادم نیست کی بود بَتمن‌وارانه یه گونی برداشت رفت گربه‌ها رو گرفت ریخت تو گونی. و تندیسِ کَنه‌ترین و سریش‌ترین درسو تقدیم می‌کنم به همین الکترومغناطیس که هنوز که هنوزه دست از سرِ کچل من برنداشته و اولین خوابِ 96 رو هم به خودش اختصاص داد حتی!
2. خواب دیدم هنوز رامسریم و داریم خرید می‌کنیم و من دارم برای خونه‌مون جعبه‌ی دستمال‌کاغذی انتخاب می‌کنم و 2 تا سفید و 2 تا سبز و 2 تا قهوه‌ای برداشتم (همون طور که ملاحظه می‌کنید خواب‌های من رنگی‌ن). یکی از سفیدا طرح جغد داشت و وقتی دیدمش ذوق کردم و خانواده چپ‌چپ نگام کردن و گذاشتم سر جاش و یکی دیگه برداشتم.
3. خواب دیدم تو یه جلسه‌ی سیاسی که تو یکی از کشورهای اروپایی برگزار شده شرکت کردم و داریم برای نابودی امریکا برنامه‌ریزی می‌کنیم. ظاهراً بین سیاهپوستا و سفیدپوستا دعوا بود و یادم نیست من جزو کدومشون بودم! مثل این سخنرانی‌های تِد، ملت میومدن طرح‌هاشونو ارائه می‌دادن. خوابم هم از اول تا آخر انگلیسی بود و با اینکه خودمم انگلیسی حرف می‌زدم ولی متوجه نمی‌شدم چی می‌گیم. یه بنده خدایی اومد و یه سری اسلاید و نمودار نشون داد و گفت تا 160 سال آینده کلاً آمریکا نابود میشه و من همونجا حساب کتاب کردم دیدم اگه 135 سال دیگه هم عمر کنم می‌تونم اون روزو ببینم. ولی همونجا به این نتیجه رسیدم که فکر نکنم بتونم 135 سالِ دیگه هم دووم بیارم. اون آقاهه گفت زمان دقیق نابودی آمریکا هفته‌ی آخر اسفند ماهه.
4. خواب دیدم تو بوفه‌ی دانشگاه تهران نشستم و نگار هم هست و ناهار، کوکوسبزی سفارش دادم (خوانندگان خیلی قدیمی می‌دونن که من با این کلیدواژه‌ی کوکوسبزی ماجراها داشتم :دی افسوس و دو صد افسوس که بلاگفا پستامو به فنا داده و نمی‌تونم لینک کوکوسبزی رو بدم) از نگار پرسیدم ساعت چنده و گفت یه ربع به یک. و من یه ربع به یک کلاس داشتم و نگران بودم که چه جوری خودمو برسونم فرهنگستان. نگار هم کوکوسبزی سفارش داده بود. دسرِ کنار غذامونم سبزی با تربچه‌ی فراوان بود. نگار ناهارشو خورد و رفت و ناهار من هنوز آماده نشده بود. کلی منتظر موندم و بالاخره کوکوسبزی‌مو آوردن. تندتند داشتم می‌خوردم که به کلاس یه ربع به یک برسم. تو لقمه‌ی آخرم یه مو به درازای موهای راپانزل! پیدا کردم و عصبانی شدم و بلند شدم برم که ارشیا رو دیدم. وقتی دیدمش یادم اومد که چند ساله ندیدمش و گفتم وااااای چه قدر چاق شدی (ایشون در عالم واقع نیِ قلیون هستن! ولی عمرا من در عالم واقع همچین چیزی به همکلاسی پسر بگم) یهو گفتم راستی گرایش ارشدت چیه و گفت مدیریت برنامه‌ریزی!!! (ایشون هم مثل خیلیای دیگه ارشد تغییر رشته دادن MBA؛ ولی خب گرایششو نمی‌دونستم و هیچ وقتم نپرسیدم ازش). بعدش باهم رفتیم آمفی‌تئاتر، فیلمِ جرج (یا شایدم جیمز) رو ببینیم. ولی ندیدیم. چون من یه ربع به یک کلاس داشتم.
هیچی دیگه. بیدار شدم، بعدِ این همه وقت، بدون مقدمه پیام دادم سلام. صبح به خیر. گرایش ارشدت چیه.
گفت Finance ینی همون مدیریت مالی.
5. خواب دیدم رفتم یه جای موزه‌مانند که کلی اسناد و مدارک سیاسی روی در و دیوار چسبوندن. دستخط محمدتقی بهار رو هم دیدم. به زبان ژاپنی و به خط پهلوی ساسانی بود. تو خواب، ایشون رو با مصدق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم محمدتقی بهار (همون که شعرِ ای دیوِ سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند رو گفته)، همونیه که صنعت نفت رو ملی کرده.
6. خواب ندا رو دیدم.
7. من زیاد خواب نمی‌بینم. شاید ماهی یکی دو بار. اینکه امسال تو یه هفته، 6 تا خواب دیدم، ینی ذهنم در آشفته‌ترین حالت ممکنه. و به فال و تعبیر خواب هم اعتقاد ندارم. معتقدم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. مرسی، اَه.
8. این روزا هر کی میاد خونه‌مون یا ما خونه‌ی هر کی می‌ریم، تا منو می‌بینن میگن به حداد بگو این چه معادلیه برای فلان واژه و اون چه معادلیه برای بهمان واژه. منم توضیح میدم که این معادل، مصوبه‌ی فرهنگ نیست و اگه هست دلیلش چیه. بعدش فایل صوتی پستِ 1013 رو براشون تلگرام می‌کنم و کامنت‌های پست جولیک رو تبیین می‌کنم براشون. یه وقتایی کار به جاهای باریک می‌کشه و اول باید توجیه‌شون کنم که فرهنگستان به چه دردی می‌خوره و چرا فرهنگستان ترکی نداریم و چرا ترکی زبان معیار کشور نیست و چرا تو مدارس تبریز ترکی درس نمیدن و چرا کتاب درسیاشون ترکی نیست و چرا میوه انقدر گرونه و رأی من کو و چرا برجام شکست خورد. یه جاهایی نفس عمیق می‌کشم و میگم آی آلله گُر ایشیم حارا چاتیپ کی حدادّان دیفاع الیرم!!! (خدایا خداوندا ببین به کجا رسیدم (کارم به کجا رسیده) که دارم از حداد دفاع می‌کنم).
9. تندیس پرپیچ‌وخم‌ترین و پُرپله و شیب‌ناک‌ترین مسیر دید و بازدیدها رو تقدیم می‌کنم به مسیر خونه‌ی خاله. که از یه جایی به بعد ماشین‌رو نبود و بنده با کفش‌هایی به ارتفاع 13 سانتی‌متر، اون مسیرو رفتم و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین)، از خاله‌م یه جفت دمپایی گرفتم و کفشای خودمو زدم زیر چادر.
10. هفته‌ی آخر هم‌اتاقیام داشتن برای عید خرید می‌کردن و یکی‌شون یه لباسی خریده بود که تا من اینو دیدم گفتم وای چه لباس خوشگل و خوش‌دوخت و خوش‌فرم و مناسبی. مناسبِ مهمونیای مختلطه. از کجا خریدیش؟ چون من تو مهمونیا چادر سرم نمی‌کنم، همیشه دنبال لباسای بلند و آستین‌دار و نه تنگ و نه گشاد و نه نازک و نه فلان و بهمانم. تا من اینو گفتم، هم‌اتاقیم گفت مگه تو وقتی فک و فامیلتون میان خونه‌تون حجاب داری؟ با چشای متعجب گفتم آره خب عمو و بابابزرگ که ندارم، جز داداشم و بابام بقیه نامحرمن دیگه. با چشای متعجب‌تر گفت تو شهر ما یه عده که بهشون میگیم مکتبی حجاب دارن. بقیه‌ی مردم، جلوی در و همسایه و تعمیرکاری که اومده یه چیزی رو تعمیر کنه هم روسری سر نمی‌کنن، فامیل که جای خود دارد و اصن اگه حجاب کنیم توهین محسوب میشه.
نتیجه‌ی اخلاقی: هر شهری، هر قوم و قبیله‌ای و حتی هر خانواده‌ای دین، یا شایدم فرهنگ خاص خودشو داره.
11. تندیس حساس‌ترین و پراسترس‌ترین و حواسمو جمع کنم ترین لحظات دید و بازدیدها رو هم تقدیم می‌کنم به لحظه‌ی ورود ما به خونه‌ی پسرِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و لحظه‌ی ورود اونا به خونه‌ی ما (دقت کردین 9 ساله من تو این وبلاگ، سنّ خاله‌ی بابا رو تغییر ندادم و کماکان 80 ساله‌شه؟ :دی). بله عرض می‌کردم. به ابهت و منبر و ریش و تسبیح ما تو فضای مجازی نگاه نکنید. شیخ تو خونه‌ش برای مصون ماندن از عملِ دست دادن با نامحرم‌جماعت باید تدبیرها بیاندیشد. فی‌المثل، این سری تا اینا وارد شدن، دودستی ظرف آجیلو برداشتم ببرم پرش کنم و تا اینا بشینن، ظرفه دستم بود. همیشه هم قاطی جمعیت سلام و احوالپرسی می‌کنم. چون اگه تنهایی بعد از همه بیام باید تک‌تک با همه احوالپرسی کنم. خونه‌شون بریم حتماً چادر ساده (غیردانشجویی و غیرلبنانی) سرم می‌کنم که دستم بیرون نباشه و اگه مجبور شدم دست بدم از زیر چادر دست بدم (تو رو خدا بدبختی ما رو می‌بینید؟). قبلاً با اون یکی پسرخاله‌ی بابا و پسردایی بابا و پسرعموی مامان‌بزرگم هم همین مشکل رو داشتم. اونا هدایت شدن. ولی این یکی پسرخاله رو نمی‌تونم توجیه کنم و به ظرف آجیل و ببخشید دستام خیسه و سرما خوردم متوسل میشم.
12. هفت هشت ده ساله که از نمایشگاه، کتابای قصه مناسب سنین مختلف می‌خرم و میذارم کتابخونه و هر بچه‌ای به هر دلیلی میاد خونه‌مون، مخصوصاً عیدا، کتاب هدیه میدم. چند وقته داداشم هم یاد گرفته و نه تنها به بچه‌ها، گاهی به بزرگتراشونم کتاب هدیه میده. تف به ریا. فقط خواستم بگم ما خیلی بافرهنگیم و نامحسوس می‌خواستم شما رو هم تشویق کنم به مهموناتون کتاب هدیه بدید :دی
13. من اگه بخوام تندیسی، سیمرغ بلورینی، اُسکاری چیزی به خواننده‌های حقیقی اینجا بدم، اولی رو میدم به الهام، به دلیل دقت فوق‌العاده‌ش. هیچ غلط املایی و نیم‌فاصله و ویرگولی از نگاه تیزبین الهام پنهان نمی‌مونه و از اون مهم‌تر، انقدر با دقت داستان زندگی‌مو به خاطر می‌سپره و می‌چینه کنار هم که اگه اینجا عمداً یه نکته‌ی ظریفی رو پنهان کنم و در فضای حقیقی تو مکالمه‌مون به اون نکته اشاره‌ی غیرمستقیمی بکنم، منظورمو رو هوا می‌زنه. نرگس و نگار هم این ویژگی دوم رو دارن. یه وقتایی اینجا یه چیزایی رو مجهول می‌ذارم و نمیگم و اینا این حفره‌ی اطلاعاتی رو شناسایی می‌کنن و بعداً با یه سری کلیدواژه، نکاتِ نهفته رو از توی حرفای خودم میکشن بیرون و هیچی دیگه؛ لو میرم.
14. ببخشیم و فراموش کنیم و از اشتباهات همدیگه بگذریم. ولی با «ذ»!

دیوارِ محله‌ی دخترِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا اینا
۳۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)