شواهد و قرائن نشون میده من چه بگم این وبلاگ تعطیله، چه نگم، چه اون بالا بنویسم تا فلان روز آپدیت نمیشه چه ننویسم، چه کامنتها باز باشه چه نباشه، شما وَقَعی نخواهید نهاد و رِفرِشها به قوّت خودشون باقی هستن. تعداد بازدیدها کم هم نمیشن حتی. مرسی که هستید و مرسی که کامنت میذارید و درخواست منبر میکنید؛ ولی واقعیت اینه که من خودم رو در موقعیت و جایگاهی نمیبینم که بخوام کسی رو هدایت کنم. کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی (کَل ینی کچل!). به نظرم لینکهای پیشنهادی ستون سمت چپ این وبلاگ به ویژه وبلاگ خانم الف، مفیدتر از پستهای خودِ وبلاگه. علی ایُ حال، برای خالی نبودن عریضه، این پست رو تقدیم همراهان میکنم:
1. خواب دیدم سر کلاس الکترومغناطیسِ دکتر ر. (فکر کنم دکتر ر. ترکن. البته لهجه ندارن و ترکی حرف زدنشونو ندیدم تا حالا. ولی نام خانوادگیشون، پسوندِ سلماسی داره و سلماس یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه) نشسته بودیم و ایشون داشتن مختصات کارتزین و قطبی و کروی رو به زبانِ ترکی درس میدادن. لوکیشن خوابم یکی از تالارهای شریف بود. یهو چند تا گربه پریدن تو کلاس و رفتن زیرِ صندلی من و من جیغ زدم پریدم روی میز. بعدش فرار کردن و یکی از پسرا که یادم نیست کی بود بَتمنوارانه یه گونی برداشت رفت گربهها رو گرفت ریخت تو گونی. و تندیسِ کَنهترین و سریشترین درسو تقدیم میکنم به همین الکترومغناطیس که هنوز که هنوزه دست از سرِ کچل من برنداشته و اولین خوابِ 96 رو هم به خودش اختصاص داد حتی!
2. خواب دیدم هنوز رامسریم و داریم خرید میکنیم و من دارم برای خونهمون جعبهی دستمالکاغذی انتخاب میکنم و 2 تا سفید و 2 تا سبز و 2 تا قهوهای برداشتم (همون طور که ملاحظه میکنید خوابهای من رنگین). یکی از سفیدا طرح جغد داشت و وقتی دیدمش ذوق کردم و خانواده چپچپ نگام کردن و گذاشتم سر جاش و یکی دیگه برداشتم.
3. خواب دیدم تو یه جلسهی سیاسی که تو یکی از کشورهای اروپایی برگزار شده شرکت کردم و داریم برای نابودی امریکا برنامهریزی میکنیم. ظاهراً بین سیاهپوستا و سفیدپوستا دعوا بود و یادم نیست من جزو کدومشون بودم! مثل این سخنرانیهای تِد، ملت میومدن طرحهاشونو ارائه میدادن. خوابم هم از اول تا آخر انگلیسی بود و با اینکه خودمم انگلیسی حرف میزدم ولی متوجه نمیشدم چی میگیم. یه بنده خدایی اومد و یه سری اسلاید و نمودار نشون داد و گفت تا 160 سال آینده کلاً آمریکا نابود میشه و من همونجا حساب کتاب کردم دیدم اگه 135 سال دیگه هم عمر کنم میتونم اون روزو ببینم. ولی همونجا به این نتیجه رسیدم که فکر نکنم بتونم 135 سالِ دیگه هم دووم بیارم. اون آقاهه گفت زمان دقیق نابودی آمریکا هفتهی آخر اسفند ماهه.
4. خواب دیدم تو بوفهی دانشگاه تهران نشستم و نگار هم هست و ناهار، کوکوسبزی سفارش دادم (خوانندگان خیلی قدیمی میدونن که من با این کلیدواژهی کوکوسبزی ماجراها داشتم :دی افسوس و دو صد افسوس که بلاگفا پستامو به فنا داده و نمیتونم لینک کوکوسبزی رو بدم) از نگار پرسیدم ساعت چنده و گفت یه ربع به یک. و من یه ربع به یک کلاس داشتم و نگران بودم که چه جوری خودمو برسونم فرهنگستان. نگار هم کوکوسبزی سفارش داده بود. دسرِ کنار غذامونم سبزی با تربچهی فراوان بود. نگار ناهارشو خورد و رفت و ناهار من هنوز آماده نشده بود. کلی منتظر موندم و بالاخره کوکوسبزیمو آوردن. تندتند داشتم میخوردم که به کلاس یه ربع به یک برسم. تو لقمهی آخرم یه مو به درازای موهای راپانزل! پیدا کردم و عصبانی شدم و بلند شدم برم که ارشیا رو دیدم. وقتی دیدمش یادم اومد که چند ساله ندیدمش و گفتم وااااای چه قدر چاق شدی (ایشون در عالم واقع نیِ قلیون هستن! ولی عمرا من در عالم واقع همچین چیزی به همکلاسی پسر بگم) یهو گفتم راستی گرایش ارشدت چیه و گفت مدیریت برنامهریزی!!! (ایشون هم مثل خیلیای دیگه ارشد تغییر رشته دادن MBA؛ ولی خب گرایششو نمیدونستم و هیچ وقتم نپرسیدم ازش). بعدش باهم رفتیم آمفیتئاتر، فیلمِ جرج (یا شایدم جیمز) رو ببینیم. ولی ندیدیم. چون من یه ربع به یک کلاس داشتم.
هیچی دیگه. بیدار شدم، بعدِ این همه وقت، بدون مقدمه پیام دادم سلام. صبح به خیر. گرایش ارشدت چیه.
گفت Finance ینی همون مدیریت مالی.
5. خواب دیدم رفتم یه جای موزهمانند که کلی اسناد و مدارک سیاسی روی در و دیوار چسبوندن. دستخط محمدتقی بهار رو هم دیدم. به زبان ژاپنی و به خط پهلوی ساسانی بود. تو خواب، ایشون رو با مصدق اشتباه گرفته بودم و فکر میکردم محمدتقی بهار (همون که شعرِ ای دیوِ سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند رو گفته)، همونیه که صنعت نفت رو ملی کرده.
6. خواب ندا رو دیدم.
7. من زیاد خواب نمیبینم. شاید ماهی یکی دو بار. اینکه امسال تو یه هفته، 6 تا خواب دیدم، ینی ذهنم در آشفتهترین حالت ممکنه. و به فال و تعبیر خواب هم اعتقاد ندارم. معتقدم اغلب خوابهایی که میبینیم از اتفاقات روزمره نشأت میگیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون میکنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر میرسن، فکر میکنم میتونن بهونهای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. مرسی، اَه.
8. این روزا هر کی میاد خونهمون یا ما خونهی هر کی میریم، تا منو میبینن میگن به حداد بگو این چه معادلیه برای فلان واژه و اون چه معادلیه برای بهمان واژه. منم توضیح میدم که این معادل، مصوبهی فرهنگ نیست و اگه هست دلیلش چیه. بعدش فایل صوتی پستِ 1013 رو براشون تلگرام میکنم و کامنتهای پست جولیک رو تبیین میکنم براشون. یه وقتایی کار به جاهای باریک میکشه و اول باید توجیهشون کنم که فرهنگستان به چه دردی میخوره و چرا فرهنگستان ترکی نداریم و چرا ترکی زبان معیار کشور نیست و چرا تو مدارس تبریز ترکی درس نمیدن و چرا کتاب درسیاشون ترکی نیست و چرا میوه انقدر گرونه و رأی من کو و چرا برجام شکست خورد. یه جاهایی نفس عمیق میکشم و میگم آی آلله گُر ایشیم حارا چاتیپ کی حدادّان دیفاع الیرم!!! (خدایا خداوندا ببین به کجا رسیدم (کارم به کجا رسیده) که دارم از حداد دفاع میکنم).
9. تندیس پرپیچوخمترین و پُرپله و شیبناکترین مسیر دید و بازدیدها رو تقدیم میکنم به مسیر خونهی خاله. که از یه جایی به بعد ماشینرو نبود و بنده با کفشهایی به ارتفاع 13 سانتیمتر، اون مسیرو رفتم و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمیگشتیم سمت ماشین)، از خالهم یه جفت دمپایی گرفتم و کفشای خودمو زدم زیر چادر.
10. هفتهی آخر هماتاقیام داشتن برای عید خرید میکردن و یکیشون یه لباسی خریده بود که تا من اینو دیدم گفتم وای چه لباس خوشگل و خوشدوخت و خوشفرم و مناسبی. مناسبِ مهمونیای مختلطه. از کجا خریدیش؟ چون من تو مهمونیا چادر سرم نمیکنم، همیشه دنبال لباسای بلند و آستیندار و نه تنگ و نه گشاد و نه نازک و نه فلان و بهمانم. تا من اینو گفتم، هماتاقیم گفت مگه تو وقتی فک و فامیلتون میان خونهتون حجاب داری؟ با چشای متعجب گفتم آره خب عمو و بابابزرگ که ندارم، جز داداشم و بابام بقیه نامحرمن دیگه. با چشای متعجبتر گفت تو شهر ما یه عده که بهشون میگیم مکتبی حجاب دارن. بقیهی مردم، جلوی در و همسایه و تعمیرکاری که اومده یه چیزی رو تعمیر کنه هم روسری سر نمیکنن، فامیل که جای خود دارد و اصن اگه حجاب کنیم توهین محسوب میشه.
نتیجهی اخلاقی: هر شهری، هر قوم و قبیلهای و حتی هر خانوادهای دین، یا شایدم فرهنگ خاص خودشو داره.
11. تندیس حساسترین و پراسترسترین و حواسمو جمع کنم ترین لحظات دید و بازدیدها رو هم تقدیم میکنم به لحظهی ورود ما به خونهی پسرِ خالهی 80 سالهی بابا و لحظهی ورود اونا به خونهی ما (دقت کردین 9 ساله من تو این وبلاگ، سنّ خالهی بابا رو تغییر ندادم و کماکان 80 سالهشه؟ :دی). بله عرض میکردم. به ابهت و منبر و ریش و تسبیح ما تو فضای مجازی نگاه نکنید. شیخ تو خونهش برای مصون ماندن از عملِ دست دادن با نامحرمجماعت باید تدبیرها بیاندیشد. فیالمثل، این سری تا اینا وارد شدن، دودستی ظرف آجیلو برداشتم ببرم پرش کنم و تا اینا بشینن، ظرفه دستم بود. همیشه هم قاطی جمعیت سلام و احوالپرسی میکنم. چون اگه تنهایی بعد از همه بیام باید تکتک با همه احوالپرسی کنم. خونهشون بریم حتماً چادر ساده (غیردانشجویی و غیرلبنانی) سرم میکنم که دستم بیرون نباشه و اگه مجبور شدم دست بدم از زیر چادر دست بدم (تو رو خدا بدبختی ما رو میبینید؟). قبلاً با اون یکی پسرخالهی بابا و پسردایی بابا و پسرعموی مامانبزرگم هم همین مشکل رو داشتم. اونا هدایت شدن. ولی این یکی پسرخاله رو نمیتونم توجیه کنم و به ظرف آجیل و ببخشید دستام خیسه و سرما خوردم متوسل میشم.
12. هفت هشت ده ساله که از نمایشگاه، کتابای قصه مناسب سنین مختلف میخرم و میذارم کتابخونه و هر بچهای به هر دلیلی میاد خونهمون، مخصوصاً عیدا، کتاب هدیه میدم. چند وقته داداشم هم یاد گرفته و نه تنها به بچهها، گاهی به بزرگتراشونم کتاب هدیه میده. تف به ریا. فقط خواستم بگم ما خیلی بافرهنگیم و نامحسوس میخواستم شما رو هم تشویق کنم به مهموناتون کتاب هدیه بدید :دی
13. من اگه بخوام تندیسی، سیمرغ بلورینی، اُسکاری چیزی به خوانندههای حقیقی اینجا بدم، اولی رو میدم به الهام، به دلیل دقت فوقالعادهش. هیچ غلط املایی و نیمفاصله و ویرگولی از نگاه تیزبین الهام پنهان نمیمونه و از اون مهمتر، انقدر با دقت داستان زندگیمو به خاطر میسپره و میچینه کنار هم که اگه اینجا عمداً یه نکتهی ظریفی رو پنهان کنم و در فضای حقیقی تو مکالمهمون به اون نکته اشارهی غیرمستقیمی بکنم، منظورمو رو هوا میزنه. نرگس و نگار هم این ویژگی دوم رو دارن. یه وقتایی اینجا یه چیزایی رو مجهول میذارم و نمیگم و اینا این حفرهی اطلاعاتی رو شناسایی میکنن و بعداً با یه سری کلیدواژه، نکاتِ نهفته رو از توی حرفای خودم میکشن بیرون و هیچی دیگه؛ لو میرم.
14. ببخشیم و فراموش کنیم و از اشتباهات همدیگه بگذریم. ولی با «ذ»!
دیوارِ محلهی دخترِ خالهی 80 سالهی بابا اینا