۱۷۵۱- از هر وری دری ۱۳
یک. یکی از سؤالای امتحانِ ردهشناسی هفتۀ پیش این بود که آیا میان وجهیت فعل و ارجاعی بودن متممهای آن رابطهای وجود داره یا نه. خواسته بود مثال هم بزنیم. گیوُن تو کتابش John wanted to marry a rich woman رو مثال زده بود. اگه در ادامه میگفتیم but she refused him ارجاعی میشد و اگه میگفتیم but he couldn’t find any، غیرارجاعی. بحث سر فعل و متممهاش بود و چون فرقی نمیکرد چه صفتی برای زن بیاریم، من نوشتم زن باسواد. جان میخواست با یه زن باسواد ازدواج کنه. من یه همچین جانی رو به جانی که دنبال زن ثروتمند باشه ترجیح میدم. ثروت و زیبایی ثبات کمتری نسبت به دانش دارن. اخلاق و شعور هم مهمه البته.
دو. یه پسره تو گروه دانشگاهمونه که من هر اطلاعیهای میذاشتم یا جواب هر سؤال علمی بقیه رو میدادم این ریپلایِ خصوصی میزد میومد ازم تشکر میکرد و بعد با یه سری تعریف و تمجید بیخود و مسخره با این محتوا که خوش به حال فلانی و بهمانی که با شما همکلاس یا همکار بودن یا هستن و چقدر شما باهوشید و چقدر باکمالاتید و چقدر فلان و چقدر بهمان سر صحبت رو باز میکرد. بعد با اینکه میدید من جوابشو ندادم یا فقط گفتم ممنون، ادامه میداد و پیام پشت پیام. با تأخیر فقط جملات سؤالیِ پیاماشو جواب میدادم. مثلاً میپرسید فلان درسو با کی داشتید؟ میگفتم فلانی. شروع میکرد راجع به فلانی حرف زدن. تهشم خوش به حال فلانی که شما شاگردش بودید. یه بار یه استیکر قلب فرستاد که روش نوشته بود شما دل منو بردی. چون ربطی به پیاماش نداشت با این فرض که ایشالا اشتباه فرستاده هیچی نگفتم که هم روش باز نشه هم احترامشو نگهداشته باشم. البته آدم محترمی بهنظر نمیرسید و در واقع داشتم احترام خودمو نگهمیداشتم. چند روز بعد تو گروه با استادم حرف میزدم که این دوباره مثل قاشق نشسته پرید وسط بحث تخصصیمون و ریپلایِ خصوصی و دوباره تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت من و دوباره اون استیکر قلب. دیگه عصبانی شدم و با جملۀ «این استیکر مناسب گفتوگوی علمی نیست» شستم پهنش کردم رو بند. فکر کنم هنوز خشک نشده. دیگه پیام نمیده و به حول و قوۀ الهی شرّش کم شد از سرمون.
سه. اهل بازیای کامپیوتری و موبایلی نیستم و تو گوشی و لپتاپم هم بازی ندارم. نشون به این نشون که وقتی بچۀ فامیل ازم خواست از تو گوشیم براش بازی بیارم برنامۀ مقدار مقاومت مدارو گذاشتم جلوش با رنگاش بازی کنه. ولی فک و فامیل و دوستان و آشنایان وقتی تو یکی از مراحل بازیاشون گیر میکنن میتونن روی من حساب کنن. عمۀ شمارۀ دو تو مرحلۀ 543 بازی حبابها مونده بود و میگفت یه ماهه نمیتونم این مرحله رو تا ته برم. یه نصف روز با یه مشت حباب سروکله زدم و مرحلۀ جدیدو تقدیمش کرد.
چهار. یکشنبه وقتی برگشتم خونه و بابا موهامو که داده بودم عمۀ شمارۀ یک، مدل فرانسوی ببافه دید گفت به مامانتم یاد بده از این به بعد موهاتو اینجوری ببافه.
کی بود میگفت مردها دقت نمیکنن؟
حالا مامان برای اینکه تواناییهاشو بهمون ثابت کنه چند شبه سرمو میذاره جلوش بافت فرانسوی تمرین میکنه و هر چی میگم بسه کچلم کردی بیخیال نمیشه.
پنج. پسرِ حدوداً هفدهسالۀ همسایۀ مادربزرگم اینا تو یکی از قنادیهای معروف شهر کارگره. صبح میره و تا دم افطار تو قنادیه. مادرش تعریف میکرد که صاحب قنادی اجازه نمیده اونجا نماز ظهر بخونه و میگه راضی نیستم تو قنادی من نماز بخونید. گویا فقط دو نفر از کارگرا روزه میگیرن. عمداً اینا رو گذاشته پای تنور که گرمتره. اونایی که روزه نیستن هم جلوی کولر، جواب مشتری رو میدن. ظهر وقتی بقیه داشتن ناهار میخوردن، این دوتا که روزه بودن اجازه میگیرن که برن مسجد نمازشونو بخونن زود برگردن. صاحب قنادی اجازه نمیده و میگه شما کارگر تماموقتید و باید همینجا بشینید غذا خوردن ما رو تماشا کنید. فکر کنم دلش از یه جای دیگه پره تلافیشو سر این طفل معصوما درمیاره.
شش. دوتا سؤالِ «چرا مهاجرت نمیکنی» و «چرا ازدواج نمیکنی» رو زیاد ازم میپرسن. امروز خودمم داشتم از خودم این دوتا چرا رو میپرسیدم.
هفت. فهرست آهنگهامو بالا پایین میکردم که چشمم خورد به یه کدومشون که نه دانلودش کرده بودم نه با تلگرام و واتسپ و وایبر و ایمیل برام فرستاده بودنش. یه روز از روزای اول دورۀ کارشناسی، یکی از همکلاسیام پرسیده بود فلان آهنگو از فلانی شنیدی و گفته بودم نه. اون روز گفت بلوتوثتو روشن کن برات بفرستم. چه خاطرات دوری. دور و آدماش دورتر.
هشت. وقتی یه اسم آشنا تو قسمتِ Who to follow (پیشنهادهایی که ریسرچگیت برای دنبال کردن بقیه میده) میبینی و فالو نمیکنی... وقتی همون حسو با Suggestions For Youهای اینستا و People you may knowهای لینکدین داری... وقتی نه جرئت دنبال کردن داری نه قدرت پیام دادن. حس غریبگی با کسای که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره.
نه. سعدی یه بیت داره، میگه: به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی، همه خاکهایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم. یه روز این بیتو با رسم شکل براتون معنی میکنم. اصلاً شاید یه روز یه کتاب نوشتم اسمشو گذاشتم به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی.