پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میترا هم‌اتاقی سال سوم» ثبت شده است

۱۷۸۳- مگو چیست کار ۳

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

فک و فامیل همیشه منو در حال درس خوندن و مقاله نوشتن و پای کتاب و لپ‌تاپ دیده‌ن. معمولاً تو مراسما و مهمونیاشون نیستم و هر موقع می‌پرسن چی کار می‌کنی می‌گم مشغول نوشتن مقاله و پایان‌نامه‌م. قطعاً منظور من مقاله‌ها و پایان‌نامۀ خودمه ولی یه بار از صحبتای یکی از فامیلامون متوجه شدم که فکر می‌کنه من تو کار فروش مقاله برای میدون انقلابم!

بعد از تدریس کنکور، یکی دیگه از کارهایی که بهم پیشنهاد میشه نوشتن مقاله و پایان‌نامه، یا حداقل ویرایششونه، که نه‌تنها از این کار به‌دلیل اینکه تقلب محسوبشون می‌کنم بدم میاد بلکه چنین پیشنهادهایی رو می‌ذارم تو طبقۀ پیشنهادهای بی‌شرمانه. 

سال اول ارشد، یه بار یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم ازم خواست پایان‌نامۀ دایی‌شو ویرایش کنم. منم تازه با ویرایش و پدیده‌ای به نام نیم‌فاصله آشنا شده بودم و دوست داشتم ویراستاری رو. ولی معتقد بودم هر دانشجویی باید یاد بگیره خودش پایان‌نامۀ خودشو ویرایش کنه. البته موضوع پایان‌نامه‌شم هیچ ربطی به من و رشته‌هام نداشت. دوستم ازم خواست فقط در حد درست کردن فهرست و شکل‌ها و جدول‌ها و نیم‌فاصله‌ها دستی به سر و روی پایان‌نامه بکشم. تو رودروایستی گفتم باشه، ولی تأکید کردم که چون کارم این نیست دستمزد نمی‌گیرم. از اون اصرار و از من انکار و دیگه آخرش صرف‌نظر از تعداد کلمات و صفحات پایان‌نامه، گفتم پنجاه یا شصت تومن که اون موقع معادل با دوتا بلیت قطار بود و مبلغ زیادی نبود. پایان‌نامه‌شو ویرایش کردم و فرستادم. استاد دایی این دوستم گفته بود منابع پایان‌نامه کافی نیست. دوستم ازم خواست چندتا جمله از کتاب‌های مربوط به موضوع به متن اضافه کنم و ارجاع بدم بهشون که منابع مورداستفاده زیاد بشه. از اونجایی که دوستم و داییش آدمای محترمی بودن نتونستم خواهشش رو رد کنم و انجام دادم. اولین باری بود که این دوستم کارش لنگ من بود و قبل از اون کلی لطف جبران‌نشده بهم کرده بود. نتونستم نه بگم. ولی هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم بابت اضافه کردن اون منابع مسخره. نمی‌دونم اونایی که برای این و اون پروپوزال و پایان‌نامه و مقاله می‌نویسن یا می‌خرن چجوری از عذاب وجدان نمی‌میرن. من که هنوز خودمو نبخشیدم! بعدتر که بیشتر با کار ویرایش آشنا شدم، همکارام سعی می‌کردن قانعم کنن ویرایش پایان‌نامه و مقاله کار زشتی نیست و یه کار قانونی و اخلاقی و شرعیه و قرار نیست کسی که پزشکه یا مهندسه، ورد و تایپ هم بلد باشه و نیم‌فاصله بدونه چیه. چون ویرایش، دانش‌مهارت محسوب میشه و انتظار نمی‌ره که همه بلدش باشن. ولی من چون همیشه خودم صفر تا صدِ کارامو انجام می‌دادم قانع نمی‌شدم بخشی از کار بقیه رو انجام بدم و بابتش پول بگیرم. لذا کارای این مدلی رو قبول نمی‌کردم. ولی وقتی پریسا (فامیلمون) ازم خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم با توجه به شرایطش و شناختی که ازش داشتم قبول کردم که پایان‌نامه‌شو فقط به‌لحاظ صوری (ظاهری و نه محتوایی) ویرایش کنم. دستمزدم نگرفتم.

یه بارم پایان‌نامۀ جانورشناسیِ همکار هم‌اتاقی اسبقمو ویرایش کردم. این هم‌اتاقیم به‌نوعی همکارم هم بود و امیدنامه‌ها و قراردادهای شرکتشونو ویرایش می‌کردم. می‌دونست که تو کار مقاله و پایان‌نامه نیستم و انجام نمی‌دم ولی همکارش در شُرُف دفاع بود و عجله داشت و رو انداخت به من. گفت در حد درست کردن نیم‌فاصله‌ها و فهرست و فونت و سایز نوشته‌هاست. این‌جور مواقع ارجاعشون می‌دم به همون همکاران ویراستارم که ویرایش پایان‌نامه رو مکروه نمی‌دونن و انجام می‌دن. ولی عجله‌ای کسیو پیدا نکردم و خودم انجام دادم. پونصد تومن برای ویرایش گرفتم و سیصد هم برای اینکه فونت و سایز و سطر و حاشیه‌ها رو طبق شیوه‌نامۀ دانشگاهشون اصلاح کنم. یه روز طول کشید. این مبلغ بازم در مقابل چیزی که همکاران ویراستار می‌گرفتن کم بود. تازه فوری بودنشم حساب نکردم.

ویراستاری، کاری بود که تا قبل از نوشتن پایان‌نامۀ کارشناسیم نمی‌دونستم وجود خارجی داره و چیه. در واقع نمی‌دونستم چنین کاری هست چه رسد به اینکه علاقه داشته باشم یا بخوام در آینده ویراستار بشم. سال آخر کارشناسی موقع نوشتن پایان‌نامه نیم‌فاصله و قواعد نگارشی رو از یکی از دوستام یاد گرفتم و از اون موقع سعی کردم تو پست‌های وبلاگ و تو چت‌هام هم رعایتشون کنم. بعد دیدم رعایت کردنِ این چیزا شغله و ملت ازش پول درمیارن! ولی هیچ وقت به چشم شغل بهش نگاه نکردم و هیچ وقت هیچ جا اطلاعیه ندادم که من ویرایش بلدم و کاراتونو بسپرید به من. هر کاری هم تا حالا کردم برای آشناها و دوستا و فک و فامیل بوده. از بعضیاشون دستمزد گرفتم و از بعضیاشون نه. ملاکم هم گاهی تعداد کلمات متنشون بوده گاهی هیچی. یه کار تفریحی و تفننی، صرفاً جهت خوب کردن حال خودم. وقتایی که یه متن درب و داغون رو ویرایش می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. حسی شبیه تعمیر کردن چیزی که خرابه. فکر کنم ریشۀ مشترک داشته باشن این دوتا کار. اصلاح کردن، درست کردن.

۱۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۳- خواب شیرین

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۳ ب.ظ

پارسال یکی از دوستان دورۀ کارشناسیم که مهندسی شیمی خونده بود و ارشد تغییر رشته داد و رفت سراغ مدیریت و حالا از اعضای هیئت‌مدیرۀ یه شرکت هست بهم پیام داد و پرسید برای ویرایش و صفحه‌آرایی قراردادها و امیدنامه‌هاشون تمایلی به همکاری دارم یا نه. شرکت‌هایی که قصد دارن وارد بورس اوراق بهادار بشن باید امیدنامۀ پذیرش و درج تهیه کنن. این امیدنامه‌ها معمولاً صد صفحه هست و پر از نمودار و عدد و رقمه. من باید اینا رو مرتب می‌کردم. یه قیمتی برای ویرایش و یه قیمتی هم برای صفحه‌آرایی گفتم و توافق کردیم. البته مشخص نبود که چند وقت یه بار قراره شرکت‌ها امیدنامه‌هاشونو بیارن برای اینا و اینا بدن دست من، ولی من بهشون گفته بودم هر وقت بهم نیاز داشتین و فایلو فرستادین، تا یه هفته بعدش می‌تونم براتون آماده کنم. معمولاً دو روز وقتمو می‌گرفت. دو روزِ کاری البته، نه بیست‌چاری. پریروز پیام داد و گفت یه امیدنامۀ هفتادوپنچ‌صفحه‌ای هست، فرصتشو داری؟ گفتم جمعه آزمون دارم و می‌تونم شنبه و یکشنبه روش کار کنم و نهایتش تا دوشنبه تحویل بدم. گفت باشه و فرستاد. همون روز عصر پیام داد که این کار یهو خیلی اورژانسی شده و عجله داریم و باید فردا صبح پرینت گرفته بشه و اگه میشه تا فردا انجامش بده و مبلغشم هر چی بگی. حالا اگه می‌گفت تا فردا شب، شدنی بود ولی منظورش چهارشنبه صبح بود. همون موقع استادم هم پیام داد و گفت مهلت تحویل مقاله‌هاتون تا آخر مرداده و هفتۀ دیگه مقالۀ آمادۀ چاپتونو باید تحویل بدید. حالا من فکر می‌کردم تا آخر شهریور فرصت داریم و یه خط هم ننوشتم که تحویل بدم. دیدم اون شنبه و یکشنبه‌ای که هفتۀ دیگه برای دوستم کنار گذاشته بودمو برای مقاله لازم دارم. با اینکه خسته هم بودم و خوابم هم میومد و جمعه هم آزمون داشتم (دارم!) به دوستم گفتم باشه، ولی با همون مبلغ قراردادهای قبلی انجام می‌دم و خیالش از این بابت راحت باشه. تا ظهر بیدار موندم و انجامش دادم. حالا اینکه یه کاریو دوست داشته باشی شرط لازم برای به خاطرش بیدار موندنه ولی نمی‌دونم شرط کافی هم هست یا نه. منظورم اینه که نمی‌دونم اگه در ازای این کار پولی دریافت نمی‌کردم هم باز به خاطرش بیدار می‌موندم یا نه. باید فکر کنم ببینم کجاها تو زندگیم برای چیا به‌زورِ قهوه و نسکافه بیدار موندم. به جز برای درس و مقاله و امتحان البته.

چند وقت پیش سایت علی‌بابا چندتا سؤال ازم پرسید. یکیش این بود:



گزینۀ دوم رو انتخاب کردم و یاد این پستِ سفر مشهد چهار سال پیش و شبایی که خوابم میومد افتادم.

۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۵۴- تو که نیستی حال ما خوب نیست

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اواسط اردیبهشت، یه روز دوستم پیام داد که دوستش به کمک یکی که تدوین بلد باشه نیاز داره. ماه رمضون بود. کنکورم هم هر دو هفته یه بار به تعویق می‌افتاد. درگیر کار و نوشتن مقاله هم بودم. و پایان‌نامه. ولی اون دوست ناشناس کمک لازم داشت. به دوستم گفتم شماره‌مو بده بهش تماس بگیره. زنگ زد و خودشو معرفی کرد. گفت مسئول دفتر نمی‌دونم نهاد کجای چیه. رهبری هم بود تو جمله‌ش. سردرنیاورم. همین‌قدر فهمیدم که مسئول کارهای مذهبی دانشگاه و خوابگاهه و حالا که به‌خاطر کرونا خوابگاه‌ها تعطیله و به تبعش برنامۀ نماز جماعت و افطار و سخنرانی هم تعطیله، حاج آقا هر روز چند دقیقه تو نمازخونۀ خالی صحبت می‌کنه و برنامه اینه که هر روز این چند دقیقه صحبت رو بذارن کنار عکس‌های نماز و افطار پارسال و یه آهنگ مذهبی هم پس‌زمینه‌ش کنن. بعد این کلیپو دم افطار بذارن تو کانال دانشگاهشون. یه چندتا کلیپ کار کرده بودن و برام فرستادشون. ولی تدوینگر سر اینکه چیو چجور بذاره قهر کرده بود و اون یکی تدوینگر هم فرصت نداشت و این یکی هم زیاد وارد نیود و از پسش برنمیومد. خلاصه دست‌تنها بود و خودش هم بلد نبود. حالم خوب نبود. نه که الان یا قبلش خوب بوده باشم، ولی اون موقع مشخصاً حوصلۀ هیچیو نداشتم. مخصوصاً حوصلۀ منبر و نصیحت و فاز و فضای مذهبی و دیدن یه همچین کلیپایی. چه رسد به ساختش. به‌نظرم آدم خیلی باید اوضاع روحی خرابی داشته باشه که حتی ماه رمضون هم تو فاز سیر و سلوک نباشه. و من این حال خرابی که حداقل از من انتظار نمی‌رفت رو داشتم. ولی قبول کردم. این‌جور وقتا می‌گم شاید پیامی تو این کار، تو این سخنرانیا نهفته باشه و کائنات بخوان برسونن به گوشم. یا چه می‌دونم، شاید همینا حالمو خوب کنن. من که خودم آدمش نیستم برم بشینم پای برنامۀ سمت خدا. حالا که سمت خدا اومده سمت ما پس نزنم. شاید اصلاً یه حکمتی تو این آشنایی و دوستی با این مسئول کارهای مذهبی بوده باشه. حوصلۀ بیش از این فکر کردنو نداشتم. گفتم سخنرانیا رو بفرسته، بعد از افطار یه کاریش می‌کنم. گفتم آهنگ با تم مذهبی ندارم. هر چیو می‌خوای پس‌زمینۀ سخنرانی و عکسا کنم بفرست. خوشحال شد. همین‌جوری جملۀ دعایی بود که با ایشالا و الهی و به حق کی و کی کنار هم ردیف می‌کرد. ولی من حوصلۀ اینم نداشتم. دیگه آدم باید به کجا رسیده باشه که با شنیدن دعای خوب و الهی فلان و ایشالا بهمان هم ذوق نکنه و خوش به حالش نشه. تو این مدت، ده‌ها آهنگ و سخنرانی و صدها عکس از جای‌جای خوابگاهشون برام فرستاد. از بینشون خودم یه چندتا انتخاب می‌کردم. کلیپو که درست می‌کردم و می‌فرستادم، پاک می‌کردم هر چیو که برام فرستاده بود. حتی عضو کانالشون هم نبودم حاصل دسترنجمو ببینم. ولی بین چیزایی که می‌فرستاد که انتخاب کنم و بذارم تو کلیپشون، یه آهنگ بود که عجیب به دلم نشست. صدای چندتا نوجوان بود که در مورد انتظار می‌خوندن. حدس زدم احتمالاً برای امام زمان می‌خونن. کامل نبود. فقط چند ثانیه‌شو برام فرستاده بود. دوست داشتم همه‌شو بشنوم. تو گوگل نوشتم دانلود آهنگ «بیا نور چشمای دنیا». در واقع یه جمله‌شو گوگل کردم و فهمیدم اسم گروهشون اسرا هست و اسم آهنگ هم انتظار یار. دانلودش کردم و به‌جرئت می‌تونم بگم از بعد از دانلود تا چند روز بعدش بی‌وقفه شنیدمش. بدون اینکه حواسم بهش باشه، همین‌جوری که با لپ‌تاپم کتاب می‌خوندم، مقاله می‌نوشتم، وبلاگ می‌خوندم، برای کنکور تست می‌زدم اینم با صدای آروم در حال پخش بود.

یه جایی تو این آهنگ می‌گه بگو چندتا مرد میدون کمه از اون سیصدوسیزده‌تا سوار. احتمالاً می‌دونید یاران نزدیک حضرت مهدی سیصدوسیزده‌تاست. حالا از جزئیاتش اطلاع ندارم کیا با چه مشخصه‌هایی جزوشون هستن ولی یاد یکی از خواب‌های جالبی که سال نودوپنج دیدم افتادم. خواب می‌دیدم با دوستای دورۀ کارشناسیم تو حیاط دانشگاه دورۀ کارشناسیم جمع شدیم و یه بنده خدایی یه لیست دستشه که توش اسم این سیصدوسیزده نفر بود. حالا اینکه چرا همۀ یاران شریفی بودن یه بحثه اینکه من چرا ذوق داشتم اسمم تو اون لیست باشه یه بحث دیگه. اسما رو خوند و خوند و خوند و، بله عزیزان! اسم من نفر سیصدوسیزدهم بود :)) دیگه بعدش از خواب بیدار شدم و البته از اونجایی که من سابقۀ دیدن پروین اعتصامی (تو خواب بهم گفت من خودکشی نکردم، من به قتل رسیدم و قاتلمو پیدا کن) و محمدرضا شاه و رهبرو تو کارنامۀ خواب‌هام دارم این خوابم هم قطعاً نمی‌تونه رویای صادقه باشه ولی خب غیرصادقه‌ش هم شیرین و دلنشینه. کاش باشم و ببینم اومدن منجی رو. کاش واقعاً تو اون لیست باشه اسمم.

اون یکی دوستم که قبلاً هم قرادادهای شرکتشونو ویرایش کرده بودم دیروز پیام داده که فرصت داری این امیدنامه رو ویرایش کنی؟ امیدنامه‌شون سی‌هزار کلمه بود. حول و حوش دویست صفحه. یه نگاه به کارهای عقب‌افتاده و تلنبارشده از پارسالم انداختم و یه نگاه به چشم‌اندازِ پیشِ رو که نه مقاله‌م آماده‌ست نه محتوای ارائه‌هام نه برای امتحان آماده‌ام انداختم و گفتم آره، عزیزم. و این چنین شد که به‌معنای واقعی کلمه دارم خفه می‌شم زیر آوار کارهای محوّله بِهِم!

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۵- یلدای نَوَدودو

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ق.ظ

برای سال تحصیلی ۹۲، من و هم‌اتاقیام بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو (همون واحد چهارو که بهشت بود) بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و این بار در واحد ۲۸ باهم بودیم. این بلوک‌ها عین هم بودن و ما وسیله‌هامونو دقیقاً به همون شکلی که قبلاً تو واحد ۴ چیده بودیم، آوردیم تو واحد ۲۸ چیدیم.

یلدای ۹۲، هم‌اتاقیام رفتن خونه. من احتمالاً امتحانی پروژه‌ای چیزی داشتم که نتونستم برم. دخترخالۀ بابا در جریان بود که اون شب تنهام. دعوتم کرد خونه‌شون. خونه‌شون تهرانه. منم رفتم و شبم همون‌جا موندم. از سفرۀ یلدای اونا عکس ندارم، ولی تو مسیر خونه‌شون یه فروشگاه بود که یادم نیست برای خریدِ چی رفته بودم اونجا (احتمالاً می‌خواستم یه چیزی بگیرم دست خالی نرم خونه‌شون)؛ عکس سفرۀ یلدای فروشگاهو گرفتم.



اون سال، هم‌دانشکده‌ایام یه تابلو زده بودن همکف دانشکده که هر کی یه یادگاری بنویسه. کیفیت عکسو کم نکردم که اگه خواستید بخونید، بتونید بخونید. روش کلیک کنید بزرگتر میشه:


سمت راست، اون امضای پرنده بالای دست، کنار ابر اثر منه

۳ نظر ۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۴- یلدای نودویک

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۹ ب.ظ

از ترم پنجم که سال سوم کارشناسی باشه نقل مکان کردم به واحد ۴. واحد چهار، چهارمین واحدی بود که داشتم تجربه‌ش می‌کردم. هم‌اتاقی‌های جدیدم پریسا و میترا و الهام بودن. هر سه ورودی ۹۰ بودن و یه سال از من کوچیکتر. هر سه از تبریز بودن و هر سه مهندسی شیمی. پریسا هم‌مدرسه‌ایم بود و گویا قبلاً تو مدرسه از من جزوه گرفته بود. خودش می‌گفت. من چیزی یادم نمیومد. وقتی تصمیم گرفتم از واحد ۷۴ پست قبل برم، با خیلیا وارد مذاکره شدم که ببینم اخلاقم به اخلاقشون می‌خوره یا نه. یادم نیست این سه تا مهندس شیمی منو پیدا کردن یا من اونا رو پیدا کردم. اونا سه نفر بودن و دنبال نفر چهارم می‌گشتن که واحد چهارنفره بگیرن. واحدای چهارنفره از واحدای پنج‌نفره کوچیک‌تر بودن و بالکن نداشتن، ولی آروم‌تر و خلوت‌تر بودن. وقتی باهاشون هم‌اتاقی شدم، تازه فهمیدم زندگی مسالمت‌آمیز ینی چی. واحد ۴ به‌معنای واقعی کلمه بهشت بود. هرگز نه صدامونو روی هم بلند کردیم، نه دعوا کردیم، نه سر شلوغی و کثیفی بحثمون شد. هر کی به‌نوبت آشغالا رو می‌برد و برای تمیز کردن اتاق و آشپزخونه و سرویسا، توافق کرده بودیم که هر چند وقت یه بار از مستخدم‌های خوابگاه خواهش کنیم بیان این کارا رو انجام بدن و هزینه‌شو بدیم. هیچ وقت نه سر این هزینه‌ها بحثمون شد نه سر هیچ موضوع دیگه‌ای. بعضی وقتا هم خودمون بشور بساب داشتیم و چقدر روابطمون گرم و محترمانه بود. تو ساعت غذا خوردن بگوبخند داشتیم و بعدش دیگه انگار تو سالن مطالعه بودیم. یه همچین جایی برای من بهشت بود. چون رشتۀ من با اونا فرق داشت و یه سالم ازشون بزرگتر بودم و چون اتاق خوابمون بزرگ بود، توافق کردیم که من یه میز بذارم تو اتاق خواب و اونجا درس بخونم و اینا هم میز چهارمتریِ توی هال رو بین خودشون تقسیم کنن و اونجا درس بخونن. وقتایی هم که اونا خواب بودن و من شب می‌خواستم بیدار بمونم و درس بخونم، میز ناهارخوری آشپزخونه هم بود. و البته میز اونا هم بود. چقدر همدیگه رو مراعات می‌کردیم. یادمه وقتی فهمیدم میترا به گل حساسیت داره گلدونمو بردم گذاشتم تو حیاط خوابگاه. هندزفریای سوخته‌م رو هم می‌زدم رو دیوار. به‌نظرم این‌جوری خوشگل‌تر بود.



این مارمولکو از پشت پنجرۀ همین واحد کشف و ضبط کردم.



این قفسۀ کتابای من بود. تو آزمایشگاه هر آی‌سی‌ای که می‌سوخت، با اطلاع مسئول آزمایشگاه میاوردم می‌زدم به در و دیوار. چون که همچنان فکر می‌کردم خوشگل‌تر میشه اتاق.



یه نکتۀ جالب دیگه هم این بود که اون سه‌تا همه‌چیشون مشترک بود، از جمله جاقاشقی، ولی وسایل من جدا بود. خودم ترجیح می‌دادم وسیلۀ مشترک نداشته باشم با کسی. سمت چپیه مال منه. یه‌تنه بیشتر از اونا قاشق داشتم.



حالا که دارم سبک زندگی خوابگاهی رو می‌گم راجع به شستن لباس‌ها هم بگم. من هیچ وقت خودم نمی‌شستم لباسامو. ماشین لباسشویی داشتیم تو خوابگاه. این‌جوری جمع می‌کردم و هر ماه می‌بردم می‌دادم اونجا. مثل ماشین لباسشویی خونه بود. ولی هم‌اتاقیام چه قبلیا چه اینا و چه بعدیا ترجیح می‌دادن خودشون بشورن و لباساشونو نندازن تو ماشینی که همه ازش استفاده می‌کنن. من با اینکه وسواسم تو این چیزا بیشتر از اونا بود، ولی در توانم نبود هر ماه یه تشت بذارم جلوم این همه لباس بشورم.



اینم از میز یلدای نودویک. سومین شب یلدایی که کنار خانواده نبودم. البته برای هم‌اتاقیام دومین شب یلدا محسوب می‌شد. اونا یه سال از من کوچیکتر بودن. اون دسر سه‌رنگ کار خودمه. تو این جعبه‌های شکلات درست کردم. شکلاتاشو خورده بودیم و جعبه رو نگه‌داشته بودم که به‌عنوان قالب ازش استفاده کنم. چون ژله دوست نداشتم و ندارم همچنان، فکر کنم اون ژله‌های قرمز کار میترا بود. اون شیرینی بدون فر هم کار خودمه. انارها رو هم بچه‌ها دون کردن. هندونه هم نداشتیم.



سال بعد که ۹۲ باشه، ما بازم می‌خواستیم باهم باشیم. ولی چون مسئولین خوابگاه می‌خواستن بلوک ما رو بکوبن نوسازی کنن، دوتا بلوک رفتیم اون‌ورتر و در واحد ۲۸ سکنی گزیدیم.

از واحد ۴ کلی فیلم دارم. یکی از فیلما رو می‌خوام نشونتون بدم. آهنگی که روی فیلم گذاشتم ترکیه. اگه متوجه می‌شید که خوش به حالتون، ولی اگه متوجه نمی‌شید، با ترجمه کردن فکر نکنم حسش منتقل بشه. میگه گدنلره یاس ساخلاما گلنلره بل باغلاما گلن گیدجی بیرگون آغلاما کونلوم آغلاما. معنیش میشه برای اونایی که رفتن، عزا نگیر و غصه نخور، روی اونایی هم که دارن میان حساب نکن. اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن. نمی‌دونم کی خونده که گوگل کنم. فایلی که خودم دارمو براتون آپلود می‌کنم [لینک آهنگ، ۳ مگابایت][لینک فیلم، ۲۷ مگابایت]. حجم فیلم واحد ۴ زیاده، اگه نتونستید دانلود کنید می‌تونید عکسای واحد ۲۸ رو ببینید. واحد ۴ و ۲۸ عین هم بودن به‌لحاظ معماری و چینش. تو این پست:

۱۹ نظر ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۳۹- اللّهُمَّ بیربیر

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ

پریسا اومده بود تو نوشتن پایان‌نامه‌ش کمکش کنم. روز اول پسرشو گذاشت خونۀ مامانش ولی روز دوم با خودش آورد. نسبت به دو سال پیش آروم‌تر شده بود، ولی وقتی شمارۀ یک یا دو داشت، نمی‌گفت و مثل اینکه عادت داره بره بشینه روی مبل کارشو انجام بده. قبلاً لااقل خیالمون راحت بود پوشک داره، الان ولی باید نیمی از تمرکزمونو می‌ذاشتیم روی این موضوع که اگه رفت نشست جایی، سریع ازش بپرسیم جیش داری؟ که البته موفق هم نبودیم و هم روز قبل و هم اون روز، کار خودشو کرد. چند وقت پیشم گوشی پریسا رو به رادیکال شصت‌وسه قسمت نامساوی تقسیم کرده بود و گوشۀ لپ‌تاپشم شکونده بود. نصف اون نصفهٔ تمرکز باقی‌مانده‌مونم باید می‌ذاشتیم روی مراقبت از گوشی و لپ‌تاپ که وی نشکندشون؛ و با اندک تمرکزی که برامون مونده بود روی انتقال توأم بی‌سیم توان و اطلاعات با استفاده از مدولاسیون شاخص‌ها کار می‌کردیم. دورۀ کارشناسی رشتۀ هردومون برق بود. ولی الان پریسا ارشد مخابرات سیستمه و گرایش کارشناسی من الکترونیک بود. لذا سردرنمیاوردم چی کار می‌خواد بکنه. از آموزش نیم‌فاصله شروع کردم. بدین صورت که گفتم فایلتو ری‌نیم! کن و به جای پایان نامه بنویس پایان‌نامه. گفت چجوری؟ گفتم پایان رو که نوشتی، بعدش شیفت و کنترل و ۲ رو باهم بگیر و رها کن. بعدش نامه رو تایپ کن. زود یاد گرفت. قواعدشم گفتم. اینکه کجاها باید نیم‌فاصله بزنیم و کجاها فاصله. می‌گفتم خودت خط‌به‌خط بخون و هر جا رو حس کردی باید ویرایش کنم بگو. بعدشم عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و شکل‌ها و جدول‌ها و فهرست‌ها و منابع و فونت‌ها و سایزها رو درست کردیم. دوست ندارم لقمۀ آماده بذارم دهن کسی. باید خودشم یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت. عصر با استادراهنماش جلسۀ آنلاین داشت. یکی از گوشیای هندزفری تو گوش من بود و دیگری تو گوش پریسا. همین‌جوری که استادش داشت ایرادات کارشو می‌گفت، منم تندتند رو کاغذ می‌نوشتم بگو چشم، بگو انجام دادم این قسمتو، بگو ایشالا تا آخر هفته، بپرس فلان چیزو کجا بنویسم؟ فلان چیزم بگو، بهمان چیزم بپرس. استادش گیر داده بود که این موج‌های تک‌حامله و چندحامله چیه نوشتی و به جای حامله بنویس حامل. چون که حامله صورت قشنگی نداره. متوجه نبود که «ه» توی تک‌حامله پسوند صفت‌سازه و موج رو توصیف می‌کنه. روی کاغذ برای پریسا نوشتم بگو چشم. بعداً همۀ حامله‌ها رو سلکت کردم جاشون حاملی رو ریپلیس کردم شد موج‌های تک‌حاملی و چندحاملی. هر چند که مصوب فرهنگستان با همون پسوند «ه» هست نه «ی». تو اون شرایط رقت‌انگیز که نودوهشت ممیز دو دهم درصد حواس هردومون به بچه بود، گوشیمم دستم بود و داشتم به سؤال‌های زبان‌شناسی فاطمه مِنَ القاهره! جواب می‌دادم. سؤالاش هر سری سخت‌تر از سری قبل میشه. به‌اندازۀ همۀ کوئیزایی که استادامون نگرفتن هر روز داره ازم کوئیز پیشرفته می‌گیره. سعی می‌کنم وقتی نمی‌دونم نگم نمی‌دونم و جواب سؤالشو از زیر سنگ هم شده پیدا کنم. هر چیزی رو هم که شک داشته باشم تو گروه ارشدمون مطرح می‌کنم یا از هم‌کلاسیای سابقم یا از سال‌پایینیا می‌پرسم که مطمئن بشم و درست راهنماییش کنم. همین‌جوری که گوشم با استادراهنمای پریسا بود و چشمم توی تلگرام، هم‌اتاقی دورۀ کارشناسیم از واتساپ پیام داد بهم. راجع به ویرایش یه کتاب مدیریتی مشورت می‌خواست. بعد از رایزنی، قرار شد ویرایششو من انجام بدم، ولی از اونجایی که تروتمیز و اصولی ترجمه شده بود، انصاف نبود دستمزد کامل ازشون بگیرم. یک‌سوم قیمت معمول رو بهش پیشنهاد دادم. تازه بعدشم گفتم ناشر ممکنه شیوه‌نامۀ مخصوص داشته باشه و هزینه‌ای که می‌کنید هدر بره و بهتره هزینه نکنید. بعد دیدم دوستم چند ساعت پیش پیام داده و شمارۀ استاد شمارۀ ۱۷ رو خواسته. انقدر درگیر بودم که دیر دیده بودم پیامشو. پیام دادم به استادم که ازش اجازه بگیرم بعد شماره‌شو به دوستم بدم. چون آنلاین نبود، پیامک هم زدم بهش. وی ضمن دادن اجازه یه پیشنهاد کاری در راستای کار قبلیمم داد. منم ذیل همون پیامک پیشنهادشو پذیرفتم و گفتم انجامش می‌دم. در ادامه پرسیده بود تاریخ دفاعت مشخص نشد؟ در جوابش، جواب استاد مشاورمو که صبح ازش پرسیده بودم کی قراره دفاع کنم کپی کردم که گفته بود امروز جلسه دارن و تاریخشو قراره تو همین جلسه تعیین کنن. پس از فراغت از بخش پیامک گوشیم، به استاد مشاورم تو واتساپ پیام دادم که نتیجۀ جلسه رو بپرسم. همون موقع ترلو نوتیفیکیشن نظرسنجی زمان جلسۀ پروژۀ اصطلاحات عامیانه رو آورد. با ساعتی که تعیین کرده بودن موافق بودم، و امیدوار بودم کلاس آنلاینی که قبل جلسه دارم طول نکشه و به‌موقع تموم بشه. از منشی آموزش راجع به پرینت و پست سؤال کردم. گفت زنگ بزن جزئیاتو از مسئول آموزش بپرس. عصر شده بود و فکر کردم درست نباشه این موقع زنگ بزنم بهش. جلسۀ پریسا با استادش تموم شده بود و رفته بود لباسای پسرشو بشوره (چون که خرابکاری کرده بود)، و من همچنان داشتم پیام جواب می‌دادم و اینو برای اون می‌فرستادم و اونو برای این.

دیروز قرار بود من برم خونه‌شون و یه کم دیگه هم کار کنیم. به‌قدری خسته بودم که پیام دادم هر محتوایی قراره به کارِت اضافه کنی اضافه کن بعدش ایمیل کن برام همین‌جا درستش کنم. موندم خونه و یه ظهر تا شب در آرامش نشستم پای کار و تمومش کردم.

وقتی بچه رو می‌شست پرسید هنوزم بچه دوست داری؟ گفتم نمی‌دونی چقدر جای هر چهارتاشون خالیه و اگه سه تای اول سه‌قلو باشن فبهالمراد. گفت پس خدایا زودتر برسون باباشونو من قیافهٔ اینو وقتی داره اولی رو می‌شوره و دومی از گشنگی جیغ می‌زنه و سیم هندزفری تو دهنشه و سومی نشسته یه گوشه جزوه‌های مامانشو پاره می‌کنه ببینم. گفتم آمین.

پ.ن: بیربیر یعنی یکی‌یکی. در شرایطی که کلّی کار یهو به آدم محوّل میشه میگن.

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عکس‌نوشت ۱۳۹۲. با هم‌اتاقیای جدیدم رفتیم تهران‌گردی. همین‌جوری هر چه پیش آید خوش آید، بدون هدف و مقصد راه افتادیم و رسیدیم پارک طالقانی و آب و آتش و باغ‌موزۀ دفاع مقدس حقّانی. جلوی فرهنگستان. اون موقع که کنار این تانک عکس می‌گرفتم نمی‌دونستم دو سال دیگه سرنوشتم گره می‌خوره اینجا. اون موقع حتی نمی‌دونستم فرهنگستان اونجاست و اصلاً جایی به اسم فرهنگستان وجود داره.



سفرنوشت ۱۳۹۲. اینجا قُمه و خونۀ امام خمینی :دی. دیگه گفتم از لوکیشن‌های مختلف عکس می‌ذارم از اینجا هم عکس بذارم. مقصد من تهران بود و بعدِ زیارت یه آژانس! گرفتم رفتم تهران. کلاس داشتم و بیشتر نگران غذاهای توی چمدونم بودم که یخشون آب نشه و خراب نشن. خانواده فکر کنم برگشتنی یه سر هم رفتن کاشان. رفیق نیمه‌راه که میگن منم.



عکس‌نوشت ۱۳۹۲. کارگاه برق، با اعمال شاقّه و امتحان کتبی و اصن یه وضعی. بیست‌ویک ساله هستم، ترم هفت :|



درگذشتگان ۱۳۹۲. مادربزرگم؛ مادربزرگ عزیز و نازنینم، مادربزرگ مهربونم. هر بار می‌خواستم برم خوابگاه چمدونمو پر خوراکی می‌کرد. آخرین بار برام سنگک گرفته بود. می‌دونست که چقدر سختمه نونوایی رفتن و نون خریدن. نموند و ندید مهندس شدنم رو. نبودم و ندیدم وقتی رفت. زنگ زدن گفتن حالش خوب نیست بیا. گفتم امتحان دارم. گفتن بابا هم قراره بیاد. بابا مکه بود. بابا سفرشو نصفه گذاشت و برگشت تبریز. فامیلای تهران و کرج اومدن خوابگاه دنبالم که ببرنم تبریز. با پیرهن مشکی. می‌گفتن نگران نباش بیمارستانه و یه کم حالش خوب نیست. می‌دونستم دروغ میگن. پیرهن مشکیاشون داد می‌زد دروغ میگن، ولی دلم می‌خواست باور کنم و مامان‌بزرگم فقط یه کم حالش خوب نباشه. وقتی رسیدیم از این پارچه مشکیا زده بودن جلوی در. قلبم... قلبم مچاله شد. 



عنوان: بخشی از آهنگ من و تهران قمیشی

۶۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

40- هشتصد و نود و یک!!!

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹ ب.ظ


+ از دفتر نظارت خوابگاه زنگ زدن, گوشیو برداشتم, خانم ح: سلام نسرین, 891 دارین؟
من که همون نسرین باشم: 891؟
خانم ح: نه!!! 891 دارین تو اتاقتون؟
من: نه نداریم, 891 نداریم, اصن 891 چیه؟
خانم ح: 891 نه! 891!!!
من: خب همون, 891 چیه؟
خانم ح. در حالی که داد می‌زد و می‌خندید: 891 نه!!! ارشد 91, ارشد ورودی 91
من: آهان! نه نداریم, کلاً ارشد نداریم اینجا
خانم ح: خدافظ (لابد تو دلش می‌گفت خدا شفات بده)

+ از کسی که از صبح 100 بار به یه آهنگ گوش کرده بیشتر از این نمیشه انتظار داشت!
هم‌اتاقیم در حالی که خسته و کوفته داره میره بخوابه: نسرین دور چندم اون آهنگه؟
من که همون نسرین باشم: فکر کنم صد تا رو رد کردم دیگه
هم اتاقی: خدا شفات بده

+ داشتم فکر می‌کردم از قفس خارج شدن رو بلد نیستیم انگار، 
فقط تلاش می‌کنیم قفس بزرگتری دست و پا کنیم!
نمی‌دونم الان این چه ربطی به پست داره ولی به هر حال دارم بهش فکر می‌کنم

هفته بعد چهار تا سمینار دارم و در حال تایپ و تولید اسلایدم, می‌فهمی؟
فردا باید از پایان‌نامه ام دفاع کنم
حذف آرتیفکت های چشم از سیگنال مغز

+ کیکی که پست قبلی در موردش حرف زدم آماده است, 
داشتم برای نرگس و هم اتاقیش کیک می‌بردم, تو راه هم‌اتاقی سابقمو دیدم
پرسید میای کنسرت؟
گفتم کنسرت کی؟
گفت بنیامین
گفتم نه!
حالا هر کیو می‌گفت می‌گفتم نه, نمی‌دونم چرا پرسیدم کنسرت کی...
موقع برگشت هم‌اتاقی اسبقم رو دیدم ینی خیلی سابق تر
و همین طور هم‌اتاقی سابق هم اتاقی سابقم
کلاً تو این خوابگاه, ملت یا یه زمانی هم اتاقی من بودن
یا هم اتاقی سابق هم اتاقی های کنونی‌م
یا هم اتاقی کنونی هم اتاقی های سابقم
راستش دل و دماغ عکس ندارم
کیکو میگم!
خسته ام, می‌فهمی؟
یه وقتایی انقدر خسته ای که میری دو کیلو هویج می‌گیری میاری شروع می‌کنی به رنده کردن
یه ساعت, دو ساعت, سه ساعت
هی هویج رنده می‌کنی, 
به نارنجی شدن ناخناتم فکر نمی‌کنی
اصن فکر نمی‌کنی
اتفاقاً هویچ رنده می‌کنی که فکر نکنی


هویج رنده شده رو به اندازه سیب زمینی سرخ کرده دوست دارم
انقدر که بلاگفارو رفرش کردم ببینم درست شده یا نه, سازمان سنجشو انقدر رفرش نکرده بودم موقع نتایج کنکور!!! ینی جا داره روح شیرازی (مسئول بلاگفا) و عمه اش رو مورد عنایتم قرار بدم! ینی مرده شور بیاد خودشو ببره با اون سروراش!
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)