پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیز هم‌اتاقی ترم دوم» ثبت شده است

۱۴۹۲- بعد از یلدای هشتادونه و قبل از یلدای نود

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

ترم اول، واحد ۱۳۲ بودم که عکساشو توی پست قبل دیدید. ترم دوم چون می‌خواستن واحد ۱۳۲ رو بکوبن اتاق ورزش بسازن، ما رفتیم واحد ۱۴۴ که بلوک ۱۳ بود. از بهمن ۸۹ اونجا بودیم تا تابستون ۹۰. ترم دوم، اولین جشن تولد خوابگاهیم تو همین واحد ۱۴۴ برگزار شد. این واحد شبیه حرف U بود. یه سمتش درس می‌خوندیم، یه سمتشم تخت‌خوابامون بود که بخوابیم. بین این دو قسمت، میز ناهارخوری گذاشته بودیم. بالکن هم همون جایی بود که میز ناهارخوری بود. آشپزخونه و سرویس بهداشتی هم ابتدای سرِ سمت چپِ U بودن. این واحد ۱۴۴ شش‌نفره بود. علاوه بر ما چهارتا که تو اتاق‌بزرگۀ پست قبل بودیم، دنیز و ساناز هم به جمع ما پیوستن. دنیز همونی بود که ترم اول مرخصی پزشکی داشت برای عمل زانوش. ساناز هم یکی از اعضای اتاق‌خواب‌کوچیکۀ واحد ۱۳۲ بود. یادم نیست چرا با ما اومد واحد ۱۴۴. لابد با هم‌اتاقیای خودش به توافق نرسیده بود و ترجیح داده بود با ما باشه. آهان. یه چیزایی یادم اومد. مژده، زمان مدرسه تصادف کرده بود و پاش پلاتین داشت. همیشه می‌گفت باید طبقۀ همکف باشم و تخت طبقۀ پایین. دنیز هم که زانوشو عمل کرده بود و همکف و تخت پایین می‌خواست. ساناز هم کمرش مشکل داشت. چون این واحد ۱۴۴ همکف بود با ما اومد. واحد خالی دیگه‌ای تو همکف بلوک‌ها نبود گویا.

ترم دوم که تموم شد، به دلیل اینکه آبمون باهم تو یه جوب نمی‌رفت نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته من با نگار مشکلی نداشتم و می‌خواستم هر جا می‌رم با نگار باشم، ولی جایی که نگار می‌خواست بره، ساکنین اونجا گفته بودن بیشتر از یه برقی رو قبول نمی‌کنیم :دی (اونی که این حرفو زده بود الان داره این پستو می‌خونه :دی). این شد که من با ساناز رفتم یه جای دیگه و الان هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد مشکلم با سحر و مژده و دنیز سر چی بود. تو وبلاگم هیچ وقت از دوستام و هم‌اتاقیام بد نمی‌نوشتم و خاطرات بدم رو ثبت نمی‌کردم. خاطره هم اگه ثبت نشه فراموش میشه و برای همینه که واقعاً یادم نمیاد مشکلم باهاشون سر چی بود که جدا شدم. همین یادمه که وقتی جدا می‌شدم دنیز ناراحت بود. خلاصه ترم دوم که تموم شد پخش و پلا شدیم و نگار رفت یه واحد دیگه، دنیز یه واحد دیگه، من و ساناز باهم یه واحد دیگه و مژده و سحر باهم یه واحد دیگه. البته این باهم بودن من و ساناز و نیز باهم بودن مژده و سحر دیری نخواهد پایید و یه سال بعد قراره بازم از هم جدا بشیم و من و ساناز هر کدوم بریم یه واحد دیگه و مژده یه واحد دیگه و سحر کلاً یه خوابگاه دیگه!.

از واحدهایی که بودم فیلم هم دارم، ولی فقط توی یکی‌دوتا از فیلما هم‌اتاقیام نیستن و می‌تونم نشونتون بدم. تو بقیۀ فیلما اونا هم هستن و نمی‌تونم پخش کنم فیلما رو. این فیلمِ سوختنِ سوپمه، تو همین واحد ۱۴۴. اگه باز نشد، با کانورتر خودتون فرمتشو عوض کنید. [لینک فیلم، ۹ مگابایت] [کانورتر آنلاین]

عکس همون سوپی که عرض کردم:



اینم منم. چنان که گویی ببر مازندرانو شکار کرده باشم :)))

۱۰ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۹۱- یلدای هشتادونه

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۲ ق.ظ

یلدای ۸۹ اولین یلدایی بود که با خانواده نبودیم. دقیقاً سه ماه از زندگی خوابگاهیمون می‌گذشت. اون میز و صندلی گوشۀ سمت چپ عکسو می‌بینید؟ اون میز و صندلی من بود. روی همونا کد زدنو یاد گرفتم. یه بار که کدم ران نمی‌شد و ارور می‌داد سرمو گذاشتم روی همون میز و گریه کردم. با نگار هم‌اتاقی بودم. اومد گفت چی شده و چرا گریه می‌کنی و گفتم کدم ران نمیشه. باگشو پیدا کرد و منم دیگه گریه نکردم :)) اون میز مخصوص من بود و کنار تختم گذاشته بودم. یه میز ام‌دی‌اف دراز هم داشتیم که در عرض اتاقمون بود. اون میز پنج متر طولش بود. مژده و سحر و نگار به سه قسمت تقسیمش کرده بودن و اونا اونجا می‌نشستن درس می‌خوندن. تخت‌خواب گوشۀ سمت راست عکس تخت‌خواب سحره. دوطبقه بود. تخت بالایی تخت نگار بود. تخت بالای تخت من خالی بود. خالی نگهش داشته بودیم برای دنیز. اون ترم مرخصی پزشکی گرفته بود برای جراحی زانوش. هم‌مدرسه‌ای من و مژده و نگار بود. اون چارپایۀ آبی پلاستیکی یادم نیست مال کی بود. روی میز، اون ظرفای یه‌بارمصرفی که توش نارنگی و کیک و تخمه هستو خوابگاه بهمون داده بود. هندونه رو ولی یادم نیست خودمون خریده بودیم یا خوابگاه داده بود. واحد ۱۳۲ بودیم. بلوک ۱۲. ترم دوم این واحد ما رو کوبیدن اتاق ورزش کردن و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه. دو تا اتاق خواب داشت و یه هال و یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی. هشت نفر بودیم تو این واحد دوخوابه. هفتاد هشتاد متر بود. من و نگار و مژده و سحر از تبریز بودیم و اتاق خواب بزرگو برداشته بودیم. آتنه و سارا و ساناز و زهرا از شمال و خرم‌آباد و کرمان بودن. اونا اتاق خواب کوچیکو برداشتن. یادم نیست رو چه حسابی ما بزرگه رو برداشتیم اونا کوچیکه رو. اتاق ما دو سه برابر اتاق اونا بود. یادم نیست چه امتیازی بهشون داده بودیم در برابر این اتاق. اتاق ما پنج‌تا تخت‌خواب داشت و چون پنج‌نفره بود، بزرگتر بود. ولی یکی از تختای ما خالی بود و عملاً ما هم چهار نفر بودیم مثل اونا. اون اتاق بغلی انقدر کوچیک بود که به‌نظرم بهتر بود پنج نفر تو اتاق‌بزرگه بودن و سه نفر تو کوچیکه. ولی خب ما چهارتا ترک بودیم، ترکی حرف می‌زدیم، اونا متوجه نمی‌شدن و اذیت می‌شدن. شاید برای همین ترجیح دادن باهم تو همون اتاق خواب کوچیک باشن. ولی خب چرا ما چهارتا باهم اونجا نرفتیم و اونا باهم این اتاق بزرگو انتخاب نکردن؟ :))



این همون موقعیت عکس قبله. باید نود درجه ساعتگرد بچرخید دور میز. اینم منم. پشت سرم تخت‌خواب مژده‌ست. مژده تخت‌خواب تکی رو برداشته بود. مژده چون روز اول با مامانش بود یه کم زورش بیشتر از بقیه بود و تونست تخت تکی رو تصاحب کنه، وگرنه چیزای تکی سهم من بودن :دی هر موقع این عکسو نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که چرا چاقو رو مثل خودکار گرفتم دستم؟



از این واحد عکس زیاد ندارم، ولی کلی فیلم دارم. این دو تا عکسو از فیلم برداشتم:



ببخشید دیگه، یه کم نامرتبه. الان که عکسا رو دیدم یادم افتاد اتاق اونا کمد دیواری داشت ما نداشتیم. ما لباسامونو تو کیف و چمدون و زیر تخت می‌ذاشتیم. اسم آتنه رو اشتباهی آتنا نوشتم. همیشه سر اینکه آتنه هست نه آتنا بحث می‌کردیم و بعضی وقتا اسمشو اشتباهی آتنا می‌گفتم. الانم باز اشتباه نوشتم و دیگه درستش نکردم :|

یه خاطرۀ بامزه از واحد ۱۳۲:

deathofstars.blogfa.com/post/283

۹ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
چند روز پیش رادیوبلاگی‌ها پستی منتشر کرد با این مضمون که آهای ایهاالناس، یه جمله دربارۀ رادیوبلاگی‌ها بگین ضبط کنین و بفرستین برای پادکست یلدا. جمله‌ای که حستون راجع به رادیو که تو این مدت داشتین رو دربرداشته باشه. تا دیروزم فرصت داشتین. دیروز سوسن پیام داد که نسرییییییییییین!!! گفتم جانم؟ گفت فقط یه نفر ویس داده، چه کنیم؟ گفتم تهدید :)) الان رفتم ازش بپرسم ویسا چند تا شد؟ میگه سه تا :| پرسید چاره چیست شیخ؟ گفتم ترغیب :))
الان من یه فیلم از آشپزخونۀ سال اول کارشناسی براتون آپلود می‌کنم. این فیلمو فقط خودم دارم و فقط به معدود کسانی که مطمئن بودم رازدار هستن و هرگز به مراد نخواهند گفت که من چه پیشینه‌ای داشتم نشونش دادم :دی داستان از اینجا شروع میشه که سال اول کارشناسی بودیم و شب بود و من و مژده و دنیز و سحر و نگار دور هم نشسته بودیم و جک می‌گفتیم و جک می‌شنیدیم. یکیشون گفت یه روز یه آتشنشانه... من گفتم وای سوپم از ظهر رو گازه و دویدم سمت آشپزخونه :| (دقت کنید که شب بود و سوپم از ظهر رو گاز بود) خوابگاهمونم سوئیت بود و آشپزخونه تو فاصلۀ پنج شش متریمون. و حس بویایی همه‌مونم که خدا رو شکر داغون :| و فیلمه از جایی شروع میشه که من گوشی به دست دارم میرم آشپزخونه گاز رو خاموش کنم. تو سکانس پایانی در ماهیتابه رو برمی‌دارم (دقت می‌کنید که سوپ رو تو ماهیتابه درست کردم؟) و دوربین تو افق سیاه‌رنگی از کربن! محو میشه و من خودم هم با دوربین رهسپار افق‌های دور می‌شم.


حالا چجوری دانلودش کنیم این ۹ مگابایت رو؟ ساده است. خیییلی ساده است. ویس می‌دید و رمز می‌گیرید. تو ویستون از حستون نسبت به رادیوبلاگی‌ها بگین. مثلاً بگین رادیو مثل این دستگاه‌های الکتروشوکه که وقتایی که یکی سکته می‌کنه طرف رو باهاش احیا می‌کنن. دیدین تو فیلما؟ دکتره میگه فلان‌قدر ژول و بعدش چند بار به یارو شوک می‌دن زنده میشه. به‌نظر من که رادیو همچین چیزیه و به بلاگستان شوک میده هر چند وقت یه بار که وبلاگ‌ها نمیرن. نقش من چیه این وسط؟ من نقش تقویت کننده رو دارم این وسط. بله؛ اینجوریاس :))
خب بچه‌ها، این آیدی تلگرام سوسنه: @artihoo همین الان ویستونو بفرستین براش و رمز دانلود رو بگیرید ازش. اگرم تلگرام ندارید صداتونو ضبط کنید و آپلود کنید برای خودم بفرستید. می‌تونید اینجا آپلود کنید و لینکشو بفرستید: www.picofile.com. من چجوری رمز می‌دم؟ اگه وبلاگ داشته باشین که براتون کامنت می‌ذارم یا در جواب کامنتتون که بدیهیه باید خصوصی باشه پاسخ می‌دم و رمز رو میگم. اگرم وبلاگ ندارید، وقتی لینک صداتونو می‌فرستین یه عدد ۶ رقمی هم برام بفرستین. مثلاً ۱۲۳۶۵۴. من صدای شما و این عدد رو از کامنتتون که بدیهیه باید عمومی باشه که زیرش بتونم جواب بدم سانسور می‌کنم و می‌گم ۳۲۰۷۹۰ تا بذار روش. و فقط شمایی که می‌دونی ۳۲۰۷۹۰ تا رو روی چی باید بذاری که بفهمی رمز ۴۴۴۴۴۴ هست.

۵۰ نظر ۲۹ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
پیرو پست‌های هفتۀ قبل داریم پست‌هایی که تو چالش «من به جای تو» شرکت کرده بودن و جای من نوشته بودن رو بررسی می‌کنیم. شش تا رو بررسی کردیم و اکنون در خدمت شما هستیم با تحلیل محتوایی پست‌های بی‌نام، نیلگون و مهرداد.

اما قبل از هر چیز می‌خوام دو تا پست از آرشیوم نشونتون بدم. پست اول، پستیه که بعد از اعلام نتایج ارشد زبان‌شناسی و برق گذاشتم و پست دوم رو بعد از نتایج ارشد مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی. چیزی که برای خودم جالبه اینه که چقدر شاد بودم که حتی درصدِ منفی بیست‌ودوی درس الکترومغناطیس رو به سخره گرفتم و گفتم رتبۀ برقم در قالب کلمات نمی‌گنجه. بعد که تو دو تا کنکور وزارت بهداشت مجاز هم نشدم، اومدم گفتم تا شقایق هست زندگی باید کرد و دوباره با مسخره‌بازی اتفاقی که افتاده بود رو بیان کردم تو وبلاگم. چیزی که عجیبه اینه که این شقایقی که تا بود، داشتم زندگی می‌کردم چی شد؟ چی شد که پست هر کدومتونو بررسی می‌کنم انتظار دارم غمگین نوشته باشین؟

از پست‌هاشون عکس گرفتم و زیر جملات و کلمات شبیه به سبک خودم خط سبز و زیر جملات و کلماتی که متفاوت با شخصیت من و سبک پست‌های منه خط قرمز کشیدم. در ابتدا مختصراً معرفی‌شون می‌کنم. 

بی‌نام از من بزرگتره، دختره، زبان خونده و منو از خاطرات تورنادو می‌شناسه. اون موقع خاموش بوده و از فصل شباهنگ روشن شده و من زیاد نمی‌شناسمش. ولی اون منو زیاد می‌شناسه. همشهریمونه و شیفتۀ فیلم‌ها و سریال‌های کروی!. سبک روزانه‌نویسی‌مون شبیه همه و یه دوست به اسم الناز داره که شبیه منه.

نیلگون از فصل شباهنگ به جرگۀ یاران و مریدان پیوسته و اولین کامنتش ابراز ذوق بابت کشف یک عدد هفتادویکی مثل خودش بود. چهار ماه ازم کوچیکتره، دوست داره دو تا پسر و دو تا دختر داشته باشه و اسمش منو یاد خواهر دوستم دنیز می‌ندازه. اسم خواهرش نیلگون بود. اسم دوستم نگار هم نیلگونو یاد دخترش که هنوز نداره می‌ندازه.

آقا مهرداد میهن‌بلاگیه. یکی دو سال بیشتر نیست که می‌شناسمش و نمی‌دونم از کجا کشفم کرده، ولی تو همین مدت کوتاه حضورش تو وبلاگم پررنگ بوده. ایشون جزو معدود خواننده‌هاییه که همۀ پست‌های اون یکی وبلاگم (همون که توش از ویراستاران و فرهنگستان می‌نوشتم) رو خونده و کامنت گذاشته و پیگیری و علاقه‌ش به این مباحث برام جالبه. مهندسه و روی دریا یا شایدم توی دریا کار می‌کنه، ولی نوشت‌افزارفروشی هم داره.

[عکس پست بی‌نام]

- نمی‌دونم پستِ «الکی مثلاً من افلاطونم» یادتونه یا نه. اونجا به سبک افلاطون اشاره کرده بودم و گفته بودم تمامی رساله‌های افلاطون در قالب «دیالوگ» یا محاوره نگاشته شده‌؛ حتی «آپولوژی» (دفاعیه سقراط) نیز اساس محاوره‌ای داره. از نظر افلاطون، بیان حقایق عالی فلسفی به وسیلۀ زبان و کلمات، اساساً امکان‌پذیر نیست؛ اما امکان ظهور مراتبی از آن در بیان شفاهی (شیوۀ سقراطی) و سپس مکتوباتی که در قالب «دیالوگ» عرضه می‌شوند بیشتره. بی‌نام برای پستی که جای من نوشته بود، این سبک رو انتخاب کرده بود و انتخابش به‌جا بود. لحظۀ دیدن نتایج رو در قالب گفت‌وگوی من و برادرم توصیف کرده و بیان یه اتفاق در چنین قالبی از سبک‌های بسیار پرکاربرد منه که پیش‌تر، بیش‌تر ازش استفاده می‎‌کردم و اخیراً چون ارتباطاتم با دوستان و اطرافیانم کمرنگ‌تر شده، این سبک هم جای خودشو به مونولوگ یا تک‌گویی داده.

- اونجا که دوستی به نام سپیده (البته من هیچ وقت دوستی به این نام نداشتم) بدوبدو میاد و میگه نتایج اومده و چون من برگۀ ثبت‌نامم رو خونه جا گذاشتم و خونه نیستم، پیام میدم به برادرم تا شمارۀ پرونده و داوطلبیمو از روی کارتم بخونه دور از منه یه همچین کاری. اولاً برای یه همچین درخواست مهم و فوری و اورژانسی‌ای پیام نمیدم و زنگ می‌زنم. ثانیاً من هنوز هم کد داوطلبیمو حفظم و این عدد رو تو گوشیم، دفتر یادداشتم، تقویمم و هر جای دم دست و در دسترسی نوشته بودم که تا نتایج اعلام شد، کد رو وارد سیستم کنم و نتیجه رو ببینم.

- اونجا که گفته سپیده و بعد سپیده رو داخل پرانتز توضیح داده و مرور خاطرات کرده از ویژگی‌های منه.

- از :دی و سه تا علامت سؤال برای بیان شدت سؤال به‌جا استفاده کرده ولی اون دو علامت ! و :/ نه. من اصن تو عمرم :/ استفاده نکردم. نمی‌دونم معنیش چیه و چه فرقی با :| داره. ولی :| رو زیاد استفاده می‌کنم. و شاید دلیل اینکه علامت ! رو کم استفاده می‌کنم این باشه که موقع نوشتن هیجان و احساس خاصی ندارم. 

- شمارۀ پرونده و داوطلبی‌مو الکی گفته؛ حال آنکه من تو وبلاگم چیزیو الکی نمی‌گم. یا واقعاً می‌گم، یا سانسور می‌کنم، یا نمیگم. ینی می‌خوام بگم همۀ اعداد مندرج در وبلاگم واقعیه.

- «رو»ی بعد از مفعول رو معمولاً «و» می‌نویسم؛ مگر در مواردی که مفعولم طولانی باشه، به حروف صدادار ختم بشه یا جمله باشه که در این صورت با رو هم می‌گم.

من اسم‌های دیگه ندارما. همون دو تا اسم تورنادو و شباهنگو از دار دنیا دارم.

یاشا همشهری. حالا که کره‌ای دوست داری نامو کامساهامنیدا و mannaseo bangapseumnida

[عکس پست نیلگون]

- زیاد اینتر زده. من موقع نوشتن پست، چنان‌که گویی دارم روی کاغذ می‌نویسم، در مصرف اینتر صرفه‌جویی می‌کنم که پستم جای خالی زیادی نداشته باشه و کاغذ حروم نشه :)) و اولین تفاوتی که وقتی پستشو دیدم نظرمو جلب کرد این اینترها و فضاهای خالی بود.

- از سه نقطه زیاد استفاده نمی‌کنم. زیاد استفاده کرده. یه جا هم از دو نقطه استفاده کرده :|

- من هرگز به مهاجرت فکر نکردم و هرگز در موردش تو وبلاگم ننوشتم. با اینکه «شاید» از لغات پرکاربرد پست‌هامه ولی کاری که احتمال انجامش کمه حتی با «شاید» هم در موردش نمی‌نویسم. ینی می‌خوام بگم بیشتر از فعل ماضی استفاده می‌کنم و از کارهایی که کردم می‌نویسم تا آینده و کارهایی که قراره بکنم.

- خیریت و ینگۀ دنیا غریبیه برام. معمولاً میگم صلاح، مصلحت و امریکا. البته مرگ بر امریکا :دی

- من تهِ پستم اسممو نمی‌نویسم. بعضیا می‌نویسنا. ولی نامه که نیست. پسته دیگه :|

- از نیم‌فاصله‌های رعایت نشده که بگذریم، درستش اینه که ، و . و ؛ و : و چنین علائمی چسبیده به کلمۀ قبلی و با فاصله از کلمۀ بعدی باشن.

- خدا رو چه دیدید جملۀ سؤالی نیست و علامت ؟ فکر کنم زایده. اونجایی هم که گفته نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه، این جمله هم خبریه و تهش باید نقطه بذاریم نه علامت سؤال.

- «شاید»، «به‌واقع»، «مستحضرید» از کلمات پرکاربرد پست‌های منه. سؤال از مخاطب هم می‌کنم گاهی. مثلاً می‌گم نشد. بعد میگم چی نشد؟ بعد توضیح می‌دم چی نشد.

- یعنی رو ینی، همتون رو همه‌تون، می اومد رو میومد و یک وقت‌هایی رو یه وقتایی می‌نویسم و «ۀ» رو به‌صورت «ی» نمی‌نویسم.

- قس علی هذا رو من با سین می‌نویسم. قس از مقایسه میاد. بعضی جاها دیدم با صاد می‌نویسن ولی درستش قس هست که از مقایسه میاد.

- می‌ذارم رو با ذ نوشته! احسنت که با ز ننوشته. نودوهفت رو هم درست نوشته و نود و هفت اشتباهه :)

- کنار اسم مراد اسم دیگه‌ای نمیارم. مقصود دیگه کیه؟ :))

ممنونم مامانِ نگار :دی

[عکس پست مهرداد]

- خستمه مثل گرسنمه، گرممه و سردمه هست. ولی در زبان فارسی معیار ندیدم به‌کار بره و اغلب از زبان فارسی‌زبان‌های غیرتهرانی شنیدم خستمه رو. و چون زبان فارسی‌ای که من بهش تسلط دارم فارسی معیاره، این چنین ترکیباتی که تو گویش‌های ایرانی رواج داره رو تو گفتار و نوشتارم استفاده نمی‌کنم. در واقع بلد نیستم که استفاده کنم. یه مثال دیگه‌ای که الان به ذهنم رسید «خوشم از فلان چیز میاد» هست. معمولاً می‌گیم از فلان چیز خوشم میاد و معیارش همینه. ولی تو نوشته‌ها و از زبان دوستان فارسی‌زبانی که اهل شهرهای دیگه هستن بسیار شنیدم و دیدم که می‌گن خوشم از، بدم از. این‌ها تفاوت‌های بسیار ظریفی هستن که گاهی موقع خوندن پست‌ها متوجهشون میشم و وقتی «خستمه» رو تو پست ایشون دیدم گفتم در موردش بنویسم.

- نیم‌فاصله‌ها رو سعی کردن رعایت کنن. تو پست‌های خودشونم این سعی رو می‌بینم. ولی یه جاهایی بعد از نقطه اسپیس نزدن. درستش اینه که ، و . و ؛ و : و چنین علائمی چسبیده به کلمۀ قبلی و با فاصله از کلمۀ بعدی باشن.

- با هیچ کسم میل سخن نیست و دانشگاه سابق و دل و دماغ نداشتن و داشتم فکر می‌کردم از عبارات پرکاربردمه. اونایی که از لفظ دانشگاه سابق استفاده کردن فکر می‌کنم یه نمه دقتشون از بقیه بیشتر بوده. در مورد عبارت دانشگاه سابق تو پست قبلی توضیح دادم.

- شمام مثل اون دوستی که تلاش رو انجام داده بود، وبلاگ‌نویسی رو انجام می‌دین؟ این چه ترکیبیه آخه؟ :))

- از سه نقطه زیاد استفاده نمی‌کنم. ولی اگه استفاده کنم گاهی پایان جمله‌م می‌ذارم برای نشون دادن حرفی که نزدم و تو دلم موند. شاید منم اگه بودم انتهای پستم سه نقطه می‌ذاشتم.

- من «خُب» رو «خوب» و «برای» رو «برا» نمی‌نویسم :دی

- آهنگ تهِ پستشونو با اینکه دوست داشتم، ولی چون بی‌کلام گوش نمی‌دم، یادم نمیاد تو وبلاگم آهنگ بی‌کلام معرفی کرده باشم یا لینکشو ته پستام گذاشته باشم.

- عکس پست فوق‌العاده بود. دقیقاً خود من بودم اون عکس.

متشکرم مهندس :)


+ ادامه بدیم؟ از بین شرکت‌کنندگان کسی هست که بخواد در مورد پستش بنویسم؟

۱۰ نظر ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۳:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بیات‌نوشت چیست؟ نوشته‌های منتشر نشده، از دهن افتاده و بیاتی که پیام، خاصیت و اهمیت چندانی ندارند.

واگن سوم بودم. برگشتم سمت سالن و دستمو بردم بالا و برای بابا تکون دادم. قلبم مچاله شد. تنگ شد. باورم نمیشه هنوزم وقتی میرم تهران گریه‌ام می‌گیره. قبلنا وقتی می‌رفتم بغض می‌کردم و برگشتنی (می‌دونین که؛ برگشتنی قیده. ینی وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه) خوشحال بودم. حالا وقتی برمی‌گردم هم از اون ور دلم تنگه و باز بغض می‌کنم برای تهران. دائم‌البغض که میگن منم. سهراب در همین راستا می‌فرماید: اهل کاشانم اما، شهر من کاشان نیست. شهر من گم شده است. 

سه تا پسر و دو تا دختر هم واگن سه بودن. شایدم دو تا پسر و سه تا دختر. باهم بودن. هر پنج تاشون کوپه‌ی اول. من کوپه‌ی دوم بودم. کوپه‌ی شش‌تخته گرفته بودن و قرار بود کیفا و چمدوناشونو بذارن روی تخت ششم. تا برسیم و سوار شیم پشت سرشون بودم و حرفاشونو می‌شنیدم. ینی هم بغض کرده بودم و دلم تنگِ خونه بود، هم فال گوش وایستاده بودم. واینستاده بودم البته. فال گوش حرکت می‌کردم. دانشجو بودن. اینو وقتی بلیتاشونو دستشون گرفته بودن و دنبال واگن سه می‌گشتن و از خوابگاه می‌گفتن فهمیدم. ولی نفهمیدم ساکن تبریزن و دانشجوی تهران، یا اهل تهرانن و دانشجوی تبریز. همه‌شون فارسی حرف می‌زدن باهم و لهجه هم نداشتن. به تجربه، ششِ دی، موقعِ فرجه‌هاست و ملت تو یه همچین روزی برمی‌گردن خونه‌شون. مگه اینکه پروژه‌ای چیزی داشته باشن.

مأمور قطار قبل از سوار شدن بلیتاشونو دید و پرسید باهمین؟ گفتن آره. مأموره فکر کرد منم با اونام. شش تا بودیم و کوپه‌ها شش‌تخته. بعد که بلیتمو نشونش دادم از گمراهی درومد. زمانه چقدر عوض شده. دوره‌ی ما راننده‌های اتوبوس نمی‌ذاشتن خانوم کنار آقا بشینه. باید شناسنامه نشونشون می‌دادی و ثابت می‌کردی محرمین. اون وقت اینا کوپه‌ی دربست گرفتن. [نچ نچ نچ گویان سوار قطار می‌شود]

سوار قطار که شدم، تو کوپه‌مون فقط من بودم. از مأمور واگن پرسیدم تنهام؟ گفت نه بین راه قراره سوار شن. دفتر و دستکامو درآوردم و شروع کردم به درس خوندن. صدای خنده‌هاشون رشته‌ی افکارمو می‌گسست. پانتومیم بازی می‌کردن، خاطره تعریف می‌کردن، چیپس می‌خوردن و می‌خندیدن. دلم می‌خواست مثل بچه‌ها خوراکیامو ببرم باهاشون تقسیم کنم و بگم منم بازی میدین؟ :دی

یاد سال اول کارشناسی افتادم. هم سن و سال همینا بودیم. دم عید بود و نمی‌دونم چه امتحان و پروژه‌ای داشتیم که همه‌مون تا یه تاریخی نتونسته بودیم بریم خونه و بلیت اتوبوس و هواپیما هم تموم شده بود و همه‌مون برای همون روز بلیت قطار گرفتیم. من، ریحانه، سمیرا، بهناز، نگار، دنیز، مریم؟ مژده؟ سحر؟ یادم نیست چند تا بودیم. برای نماز نگه‌داشته بودن. وقتی داشتم پیاده می‌شدم فریدو دیدم. اون داشت سوار می‌شد و من پیاده می‌شدم. از دیدنِ هم‌کلاسی‌ای که تا همین چند ساعت پیش سر یه کلاس بودیم انقدر شوکه شده بودم که هیچی نگفتم. نه سلامی نه علیکی. برگشتم به ریحانه بگم فریدم تو همین واگنه که ریحانه پیش‌دستی کرد و گفت افشین اینا هم با همین قطار میرن تبریز. ریحانه عمران بود و افشین اینا یه باند عمرانی بودن. بعد پوریا رو دیدم. پوریا و فرید و یه چند تای دیگه که هنوز اسماشونو یاد نگرفته بودم برقی بودن. اون روز کلی نخبه و نابغه تو اون واگن بودن. واگن شریفیا :))

هنوز داشتن پانتومیم بازی می‌کردن و خاطره تعریف می‌کردن و چیپس می‌خوردن و می‌خندیدن. چقدر احساس پیری می‌کردم وقتی بهشون فکر می‌کردم. برای شام جوجه سفارش دادن و یه کم تو سالن قدم زدن و بعد دیگه صداشون قطع شد. 

یکی دو سه ساعتی از تبریز فاصله گرفته بودیم که یه خانومه ۳۸ ساله (وقتی ۱۷ سالش بوده ازدواج کرده و همون سال، اولین بچه‌ش که یه پسر ۲۱ ساله‌ست و تهران افسری می‌خونه و قصد ازدواج نداره به دنیا اومده) با دخترش سوار شد. شبیه یکی از بچه‌های تیم شیما اینا حرف می‌زدن. حدس زدم باهم همشهری باشن. همان‌طور که زبان فارسی لهجه‌های متعددی داره و از طرز حرف زدن طرف می‌فهمیم اهل کجاست، ترکی هم اینجوریه. لهجه‌شناسی‌م خوب نیست زیاد و فقط می‌تونم تشخیص بدم طرف همشهری‌م هست یا نه. بعد یه خانم ۶۸ ساله (گفت ۹ تا بچه دارم و بچه‌ی آخرم ۲۹ سالشه و وقتی ۳۹ سالم بوده به دنیا اومده) با یه دبّه ترشی و ده تا ساک و چمدون و سطل ماست و روغن و کره و دخترش (که همین دختر ۲۹ ساله باشه) سوار شد و بعد یه خانوم دیگه که مثل خانم ۳۸ ساله و دخترش حرف می‌زد با یه جعبه سیب و یه گونی پیاز و سیب‌زمینی و چند تا قابلمه و یه دبّه ترشی و دو تا ماشین کنترلی که برای نوه‌هاش خریده بود و چند تا ساک سوار شد.

یه کم در مورد دندون مصنوعی صحبت کردن. خانم ۳۸ ساله دندوناشو تازه کشیده بود و می‌خواست دندون مصنوعی بذاره. بعد در مورد محله‌شون و در واقع آدرس خونه‌هاشون صحبت کردن. اینکه کجا می‌شینن و خونه‌شون بزرگه، کوچیکه، حیاط داره، نداره. بعد در مورد شغل شوهراشون و آدابِ پول گرفتن از شوهراشون و اینکه کاش مستقل بودن و چشمشون به دست شوهرشون نبود. به من هم توصیه کردن مستقل شم و چشمم به جیبِ شوهرم نباشه. در مورد گوشتِ «گچی» هم صحبت شد. گِچی به زبان ما نمی‌دونم بز، گوزن، آهو یا چیه. بلد نیستم فارسی‌شو. در مورد گوشت این حیوون صحبت می‌کردن. دخترِ ۲۹ ساله‌ی خانم ۶۸ ساله رفت از عموش چیزی بگیره یا بهش بده. در ادامه، مامانش اون آقا رو شوهر خطاب کرد. یه کم گیج شده بودم، ولیکن ساکت بودم و وارد بحثشون نمی‌شدم. خانومی که روبه‌روم نشسته بود از دختر ۲۹ ساله‌ی خانم ۶۸ ساله پرسید با عموت اومدین یا پدرت؟ دختره گفت بابامه، ولی عمو میگیم بهش. اونجا بود که فهیدم اینا به بابا میگن عمو. بقیه‌ی خانوما هم تأیید کردن که ما هم همچین رسمی داریم که بابا رو عمو صدا کنیم و عمو رو بابا. تعداد بچه‌های همو پرسیدن. و اونجا بود که فهمیدم خانم ۶۸ ساله، ۹ تا بچه داره. پنج تا پسر و چهار تا دختر. آخریه همین دختره بود که به گفته‌ی خودش کلی خواستگار داشت، خودشم خواستگارهاشو می‌خواست و یکیش همسایه‌شون بود، ولیکن دختره رو نمی‌دادن بهش. زیرا پدر دختره از پسره خوشش نمیومد. ظاهراً یه خواستگار تهرانی هم داشت و به اونم نمی‌دادن. کلاً نمی‌دادنش به کسی. دختره ضمن اظهار نارضایتی از عملکرد پدرش مبنی بر اینکه سخت می‌گیره اذعان کرد: نه به دور میدن منو نه به نزدیک. کلاً نمی‌دن منو به کسی. 

خانوم ۳۸ ساله از خانومی که روبه‌روم نشسته بود پرسید چند تا بچه داری؟ خانومه جواب داد سه تا کنیز داری. منظورش این بود که سه تا دختر دارم. گفت تهرانن و بعد در همین راستا از مشقت‌های مادر بودن گفت. یه ضرب‌المثل یا سخن نغز هم گفت که متأسف شدم. خواست مثلاً بگه مادر بودن سخته، گفت سگ باشی مادر نباشی. بگذریم... بهشت زیر پای مادران است به هر حال. این خانوما اهل یه شهرستانی بودن که اهالی اون شهرستان از اهالی یه شهرستان دیگه خوششون نمیومد. و تا می‌تونستن پشت سر اون شهرستانیا حرف زدن که فلانن و بهمانن. معلوم بود از ماها هم متنفرن و دو صد چندان حالشون از ما به هم می‌خوره. ولیکن به احترام من چیزی نمی‌گفتن پشت سر اهالی شهر ما. 

وقتی دیدن حرف نمی‌زنم، سر صحبتو اینجوری باهام باز کردن که اهل کجام و اصرار داشتن که بدونن خود تبریز یا اطرافش. این خیلی مهمه برای بعضیا. دلیلشم کشف نکردم هنوز. دیدم اگه بحثو ادامه بدن، باید مساحت فرشای خونه‌مونم در اختیارشون بذارم. فلذا سرمو کردم تو گوشیم تا خودشون با خودشون به بحثشون ادامه بدن. در ادامه داشتن در موردِ خانواده‌ی شوهرشون، عروسِ خواهرشوهراشون و خواهرشوهرای عروساشون صحبت می‌کردن. یه ضرب‌المثلم اینجا و در همین راستا یاد گرفتم که سگ از توله نجس‌تر هست یا نیست یا توله از سگ نجس‌تره یا یه همچین چیزی. انقدر تند تند حرف می‌زدن و بحثو عوض می‌کردن و چیزای جدید می‌گفتن که مطالب، خوب جا نمیفتاد برام. به هر حال یه چیزی نجس بود این وسط. و در کل منظورشون این بود که عروس و خواهرشوهر اه اه و پیف پیف. اینجا بود که خانم ۳۸ ساله به این نکته اشاره کرد که پسرش قصد ازدواج نداره و ابراز نگرانی کرد بابت عروس آینده‌ش. 

ینی هر چقدر من عاشقِ خانواده‌ی فرضیِ شوهرِ فرضی‌م ام، اونا متنفر بودن از خانواده‌ی شوهر و حالشون به هم می‌خورد ازشون و هر چقدر من عاشق شهرستان‌ها و لهجه‌های مختلفم اونا بدشون میومد از هر کی و هر چی جز خودشون.

خانم ۳۸ یه سوال شرعی بانوان هم داشت که تو جمع مطرح کرد و من چون می‌دونستم حکمشو، براش توضیح دادم و برای مطمئن‌تر شدنش از گوگل هم جستجو کردم براش. داشت می‌رفت تهران که با پسرش برن قم، زیارت. پسرش دانشجو بود و قرار بود بیاد دنبال مادر و خواهرش. خواهرش کلاس ششم بود. همون اولِ آشنایی اسممو پرسید. دوست شدیم باهم و نصف شب که بدخواب شده بودم اونم بیدار بود و باهم پفیلا خوردیم. نسبتاً ازشون خوشم اومد. مهر خانومه تا حدودی به دلم نشست. مهربون بود، ولی نه انقدر که آرزو کنم همچین مادرشوهری داشته باشم. تو این چند سال کمِ کمش با صد تا خانوم که پسر دم بخت داشتن همسفر بودم و هر بار مصمم‌تر شدم که قبل از ازدواج، در مورد مادر مراد بیشتر تحقیق کنم و نسبت به مادرش حساس‌تر باشم تا خودش. ینی انقدر که اینا رو مخن، پسراشون رو مخ نیستن فکر کنم.

ظاهراً سر و صدای کوپه بغلی نذاشته بود اینا خوب بخوابن. صبح یه کم بد و بیراه پشت سر اونا گفتن و وقتی فهمیدن کوپه‌شون مختلط بوده، نچ نچ نچ گویان به خدا پناه بردن و انگشت حیرت به دهان گذاشته و گزیدن.

بعدشم رسیدیم و ادامه‌ی این پست میشه همون پست 1177

۱۶ نظر ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1180- تو رو قبلاً کجا دیدم؟

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ق.ظ

ایام میمون و مبارک و خجسته‌ی امتحاناته و دنبال یه فرمول و نمودار ریاضی برای رفع اشکال اخوی، کتاب به کتاب و جزوه به جزوه گشتم و رسیدم به سررسیدی که ترم دوی کارشناسی، ریاضی رو سر کلاس تو اون می‌نوشتم و بعد تو خوابگاه پاکنویسش می‌کردم. بعدشم با جزوه‌ی یکی که می‌گفتن خیلی جزوه‌ش کامله تطبیق می‌دادم جزوه‌م چیزی کمتر از جزوه‌ی اون نداشته باشه. بعد چند تا بیشتر بدانید و آیا می‌دانید و برای مطالعه تهش اضافه می‌کردم که مال من کامل‌تر باشه. با این همه همیشه به خوش‌خطیش حسودیم میشد. نشستم به ورق زدن سررسید. ورق می‌زدم و یاد ایام جوانی می‌کردم. گویا علاوه بر ریاضی، توش خلاصه‌های ادبیات و فیزیک و اصول مهندسی برق هم نوشته بودم. و زبان؟ نه، زبان نبود. اول فکر کردم تمرینِ رایتینگه. ولی خط اولشو که خوندم دیدم ترکی نوشتم؛ با خط لاتین. عجیبه. من نه عادت به ترکی نوشتن داشتم و دارم، نه به خط لاتین نوشتن. بلد هم نیستم و نبودم. هر چی فکر کردم یادم نیومد اینا رو کی و کجا نوشتم. برای کی نوشتم. خط‌به‌خط می‌خوندم و هیچی یادم نمیومد. یه جوری این نوشته‌ها برام تازگی داشتن و غریب بودن که انگار اولین بارم باشه می‌خونمشون و انگار نه انگار خودم نوشته باشم.


ترجمه: اسم من نسرینه. از تبریز اومدم. نوزده سال دارم. بیست و شش اردیبهشت به دنیا اومدم. توی بیمارستان طالقانی. روز شنبه. ساعت یازده. خیلی دختر منظمی‌ام. خیلی. تو خوابگاه راحت نیستم. کثافت از همه جا می‌باره. (۹۰/۲/۲)

این روزا احساس می‌کنم که کم‌کم دارم به اینجا عادت می‌کنم. البته این نشون نمیده که اینجا رو دوست دارم. دیروز سرما خوردم. امروز آش درست می‌کنم به همه میدم. خوشمزه میشه. رشته‌شو از سارا گرفتم. قابلمه رو هم از اون گرفتم. آش آماده است. به‌به. (۹۰/۲/۳)

یکی از بچه‌ها این دفترو می‌خواد. و من مجبور شدم سر کلاس ریاضی، سریع جمله‌هامو بنویسم. انقدر خسته بودم که کلاس فیزیکو نرفتم. تو استراحتگاه خوابیدم. خیلی خسته بودم. وقتی برگردم خوابگاه برای خودم بستنی می‌خرم. خیلی هوس کردم. با دنیز برمی‌گردم. اونم ریاضی داره. کلاس تموم شد. (۹۰/۲/۵)

سحر دلمه درست کرده. خوشمزه شده. به همه هم داد. منم وقتی آش درست کردم به همه دادم. تو بشقاب من برد به سارا اینا داد. یه کم نمکش کم شده. مامان مژده اومده. قبل از اینکه برسه همه‌مون باید اینجا رو مرتب کنیم دعوامون نکنه. (۹۰/۲/۶)

فردا میرم خونه‌ی دخترخاله اینا. ایشالا جمعه برمی‌گردم. تو مسابقه‌ی فدک ثبت‌نام کردم. جوابامو اونجا می‌نویسم، شنبه تحویل میدم. جایزه داره. اطلاعات عمومی رو هم بالا می‌بره. سمینار سعدی هم رفتم. امروز خیلی خوش گذشت. ناهار هم نخوردم. گرسنه نبودم. (۹۰/۲/۷)

دوشنبه‌ها رو دوست ندارم. خسته‌کننده است. تربیت بدنی آدمو خسته می‌کنه. دیگه جونی برای کلاس ریاضی و فیزیک برام نمی‌مونه. سر کلاس خوابم میاد. تا چند روز نمی‌تونم راه برم. اه بابا ول کن. (۹۰/۲/۱۲)

مژده اولین کسی بود که تولدمو تبریک گفت. داداشم امید هم شب قبلش پیشاپیش تبریک گفته بود. بعدش مهسا م. اسمس زد و مامان و سحر و مهسا ن. و خاله. باباجون هم بهم زنگ زد. با امید و مامان هم صحبت کردم. توی استراحتگاه رقیه رو دیدم و بهم گفت تولدت مبارک و بعدش آتنه و خیلی‌های دیگه. (۹۰/۲/۲۶)

تهران خیلی گرمه. به اندازه‌ی جهنم و حتی بیشتر. امروز سر جلسه‌ی فیزیک آقای الف (استادمون) پرسید گرمه؟ وقتی شکایت کردیم و آه و ناله، گفت اشکالی نداره تحملتون برای اون دنیا بیشتر میشه. استاد می‌گفت از یکی شنیده که دلیل اینکه این همه از بهشت میگن و از جهنم نمی‌گن اینه که خب می‌ریم جهنم رو از نزدیک می‌بینیم ولی بهتره نسبت به بهشت هم شناخت داشته باشیم. (۹۰/۳/۲)

خدایی چرا هیچی از این مسابقه و سمینار سعدی یادم نمیاد؟ اصن این سمیناره کجا بود؟ جایزه‌ی فدکو بردم؟ نبردم؟ تو یادداشت دوازده اردیبهشت اه بابا چی رو ول کنم؟ من ترم دو آش درست کردم؟ من که آب هم بلد نبودم بجوشونم برای صبونه؟ چرا انقدر سخیف و سبک و بی‌محتوا بود نوشته‌هام قبلاً؟ و عجیب‌تر اینکه پاراگراف اولو یکی انگار از نظر املایی تصحیح کرده. کی؟ یادم نمیاد. برای کی نوشتم اینا رو؟ برای چی نوشتم؟ یادم نمیاد. مگه چند سال گذشته از این نوشته‌ها؟ ینی ممکنه روزی برسه که اینجا و این نوشته‌ها یادم نیاد؟

بشنویم: تو رو قبلاً کجا دیدم؟

۳۷ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۶:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

40- هشتصد و نود و یک!!!

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹ ب.ظ


+ از دفتر نظارت خوابگاه زنگ زدن, گوشیو برداشتم, خانم ح: سلام نسرین, 891 دارین؟
من که همون نسرین باشم: 891؟
خانم ح: نه!!! 891 دارین تو اتاقتون؟
من: نه نداریم, 891 نداریم, اصن 891 چیه؟
خانم ح: 891 نه! 891!!!
من: خب همون, 891 چیه؟
خانم ح. در حالی که داد می‌زد و می‌خندید: 891 نه!!! ارشد 91, ارشد ورودی 91
من: آهان! نه نداریم, کلاً ارشد نداریم اینجا
خانم ح: خدافظ (لابد تو دلش می‌گفت خدا شفات بده)

+ از کسی که از صبح 100 بار به یه آهنگ گوش کرده بیشتر از این نمیشه انتظار داشت!
هم‌اتاقیم در حالی که خسته و کوفته داره میره بخوابه: نسرین دور چندم اون آهنگه؟
من که همون نسرین باشم: فکر کنم صد تا رو رد کردم دیگه
هم اتاقی: خدا شفات بده

+ داشتم فکر می‌کردم از قفس خارج شدن رو بلد نیستیم انگار، 
فقط تلاش می‌کنیم قفس بزرگتری دست و پا کنیم!
نمی‌دونم الان این چه ربطی به پست داره ولی به هر حال دارم بهش فکر می‌کنم

هفته بعد چهار تا سمینار دارم و در حال تایپ و تولید اسلایدم, می‌فهمی؟
فردا باید از پایان‌نامه ام دفاع کنم
حذف آرتیفکت های چشم از سیگنال مغز

+ کیکی که پست قبلی در موردش حرف زدم آماده است, 
داشتم برای نرگس و هم اتاقیش کیک می‌بردم, تو راه هم‌اتاقی سابقمو دیدم
پرسید میای کنسرت؟
گفتم کنسرت کی؟
گفت بنیامین
گفتم نه!
حالا هر کیو می‌گفت می‌گفتم نه, نمی‌دونم چرا پرسیدم کنسرت کی...
موقع برگشت هم‌اتاقی اسبقم رو دیدم ینی خیلی سابق تر
و همین طور هم‌اتاقی سابق هم اتاقی سابقم
کلاً تو این خوابگاه, ملت یا یه زمانی هم اتاقی من بودن
یا هم اتاقی سابق هم اتاقی های کنونی‌م
یا هم اتاقی کنونی هم اتاقی های سابقم
راستش دل و دماغ عکس ندارم
کیکو میگم!
خسته ام, می‌فهمی؟
یه وقتایی انقدر خسته ای که میری دو کیلو هویج می‌گیری میاری شروع می‌کنی به رنده کردن
یه ساعت, دو ساعت, سه ساعت
هی هویج رنده می‌کنی, 
به نارنجی شدن ناخناتم فکر نمی‌کنی
اصن فکر نمی‌کنی
اتفاقاً هویچ رنده می‌کنی که فکر نکنی


هویج رنده شده رو به اندازه سیب زمینی سرخ کرده دوست دارم
انقدر که بلاگفارو رفرش کردم ببینم درست شده یا نه, سازمان سنجشو انقدر رفرش نکرده بودم موقع نتایج کنکور!!! ینی جا داره روح شیرازی (مسئول بلاگفا) و عمه اش رو مورد عنایتم قرار بدم! ینی مرده شور بیاد خودشو ببره با اون سروراش!
۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)