۱۸۶۳- روز دوم رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۹)
۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزلهای که ولکنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش میکنیم.
۲. بعد افطار بهشدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلیگرم استامینوفن، ۲۰۰ میلیگرم ایبوپروفن، ۴۰ میلیگرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعتها بیدار نگهمیداره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ بهزور خوابیدم و ۴ بهزور برای سحری بیدار شدم. صبح علیالطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمیبره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.
۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمیشناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زنعمو صدا میکنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازهدامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف میکرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دههشصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زنعمو صداش میکنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر میکردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.
۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچهدار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیشبینی کردم که بیشتر از پستای دیگهم که متنمحوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیشبینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمیدونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.
۵. یکی از هممدرسهایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو میبینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار میذاشت با کله میرفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبهها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.
۶. نمیدونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وباپلیکیشنش اضافهش کرده و میشه هر روز پنجتا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعیام، نمیفهمم. دم افطارم پرسیدم روزهم؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|
۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً بهاندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمیتونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامهشو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.