پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند
پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
  • ۹ مرداد ۰۴، ۰۴:۵۰ - اقای ‌ میم
    ممنونم
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرخاله‌ی شماره‌ی 2 بابا» ثبت شده است

۲۰۲۶- از هر وری دری (قسمت ۶۹)

۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۰۰ ب.ظ

۱۶. یکی از همکارای مدرسه (خانم ر.) و دوتا از همکارای دورهٔ مهارت‌آموزی (خانم ن. و خانم ک.) دیشب وقتی فهمیدن تنهام گفتن بیا خومهٔ ما. یکیشون آدرس خونه‌شم فرستاد برام. همه‌شونم تأکید کردن تو خونه مرد نداریم و تنهاییم یا با دختر یا خواهر یا مادرمون هستیم و خیالت راحت. مادر عروسمون هم زنگ زد که بیا خونهٔ ما. برادرم اونجا بود. وقتی گفتم مرسی و نه و تشکر کردم گفت می‌خوای بچه‌ها رو بفرستم دنبالت؟ بازم تشکر کردم و نرفتم. اگه بخوام بر اساس میزان تعارف یا از ته دل بودن این دعوت‌ها رتبه‌بندیشون کنم اونی که آدرس داد از ته دلش بود و بقیه تعارفِ شایستهٔ تقدیر بودن. از اقوام تبریز هم اون پسرخالهٔ بابا که سال اول کارشناسی، موقع ثبت‌نام کارشناسی باهاش اومدیم تهران و کلی به‌خاطر ما معطل شد تماس گرفت احوالمو پرسید. و اون دخترخالهٔ بابا که تا یکی دو سال پیش خونه‌شون تهران بود و دورهٔ لیسانس و ارشد زیاد می‌رفتم خونه‌شون.

۱۷. مامان و بابا قرار بود صبح بیان تهران. اون یکی پسرخالهٔ بابا که برادر دخترخالهٔ مذکور باشه شب بهش گفته پمپ‌بنزینا بسته‌ست و اینا رو فعلاً منصرف کرده از اومدن.

۱۸. نگار و برادرش صبح قرار بود برن تبریز. بهم گفتن تو هم با ما بیا. گفتم هنوز از بچه‌ها امتحان نگرفتم و برگه‌های دهمیا رو باید تصحیح کنم تحویل بدم بعد. دهمیا نهایی نبودن و خودم قراره ازشون امتحان بگیرم. پنج‌تا کلاسن. ازش خواستم گزارش باز و بسته بودن پمپ‌بنزینا رو بده تو مسیر. میگه بازه؛ فقط محدود کردن سهم هر کس رو. هر جایگاه ۲۰تا با کارت خودش میده، ۴۰تا با کارت خودت.

۱۹. با اینکه تو خبرها اعلام کردن که امتحانات مدارس فردا برگزار میشه، دانش‌آموزان هر پنج‌تا کلاس دهم، ظهر داشتن تو گروه‌های درسی اعلام می‌کردن که امتحان فردا کنسله و این خبر رو از معاون شنیدن. گفتن معاون زنگ زده گفته. تو گروه دبیران مدرسه نوشتم اگر این خبر دروغ و شیطنت باشه که هیچی، ولی اگر راست بگن، این دومین باره که دانش‌آموز قبل از معلم در جریان کنسلی و تعطیلی قرار می‌گیره! معاون جواب داد که تصمیم شورا بوده. گفتم به شورای مدرسه ابلاغ بفرمایید که این قبیل خبرها رو بر اساس سلسله‌مراتب اول به اطلاع معلم و همکاران می‌رسونن بعد دانش‌آموز. فروردین‌ماه موقع لغو امتحان میان‌ترم یازدهمی‌ها هم همین اتفاق افتاد و امروز دوباره تکرار شد. در جواب یکی از معلما که از این تصمیم تعجب کرده بود هم نوشتم ان‌شاءالله شورای مدرسه دلایل قابل‌قبولی برای این تصمیم و عدم توجهشان به اطلاعیهٔ آموزش‌وپرورش و به تعویق انداختن آزمون دارند. شاید بهتر بود همکاران یا حداقل معلم درس هم یک حق رأی داشته باشد یا لااقل مشورتی هم با ما صورت بگیرد. اکثر دانش‌آموزان منتظر اتمام امتحانات و برنامه‌ریزی برای سفر بودند. این تصمیم تبعاتی در رابطه با تصحیح برگه‌ها و تحویل نمره هم دارد.

من هفتهٔ دیگه نیستم که برگه‌ها رو تحویلم بدن تصحیح کنم. یا با پست بفرستن تبریز، یا یه ماه صبر کنن برگردم.

۲۰. دیشب یکی از شاگردام پیام داده بود که خونه‌شون داغون شده و الان تقریباً آواره هستن. خودشون آسیب ندیدن خدا رو شکر، ولی نگران امتحان فردا بود که متأسفانه یا خوشبختانه به هفتهٔ بعد موکول شد.

۲۱. نیمهٔ گم‌شدهٔ عزیزم، دو سال پیش که تو خونهٔ کرج لولهٔ آشپزخونه ترکید تنها بودم و تونستم اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم و تنهایی مدیریت کنم. چند وقت پیشم گاز خونه قطع بود و وقتی وصلش کردن، تونستم خودم آبگرمکن رو روشن کنم. فکر می‌کردم بلد نیستم، ولی یاد گرفتم. دیشبم تنها بودم و شب بسیار سختی رو گذروندم، ولی فهمیدم که اینم می‌تونم. تونستم با صدای موشک و تیر و ترکش هم تنها باشم. محبوبم! حالا فقط مونده باز کردن درِ شیشهٔ رب و مربا که اگه از پس اونم برییام و خودکفا بشم دیگه نمی‌خواد بیای.

۲۲. یکی از بچه‌های دانشگاه تو گروه خوابگاه پیام گذاشته که اگر توی خوابگاه به چیزی احتیاج داشتید و در دسترس نبود، بگید یه جوری بهتون برسونم. نمی‌دونم چرا بعضیا دارن شرایطو غیرعادی جلوه می‌دن. در جوابش تشکر کردم و نوشتم فلانی جان، اسنپ و اکالا مثل همیشه فعال و بازن. اتفاقاً یه کم پیش خرید کردم و سریع هم آوردن.

۲۳. یکی از شاگردام می‌خواد تو یه جشنوارۀ ادبی شرکت کنه. دیشب یه تعداد از شعرهاشو برام فرستاده بود نظرمو بگم و اگه ایراد داره اصلاح کنیم. در شرایطی که بیرون صدای رگبار و توپ و تفنگ بود، ما داشتیم راجع به اینکه چیو با اقبال و اجلال هم‌قافیه کنیم حرف می‌زدیم. مخاطب همه‌شون معشوق بود. گفتم یکی از اینایی که محتواش بیا هستنو خطاب به منجی بنویس بفرست برای بخش مهدویت. مخاطب یکی از شعرها رو هم گفتم خلیج فارس قرار بده و بفرسته برای بخش حماسی و ملی. بقیه رو هم گذاشتیم تو بخش عاشقانه که بعیده عاشقانه‌ها مقام بیارن. یه جایی خطاب به معشوق نوشته بود حرف تو مرا خامم کرد. گفتم چرا خام حرفاش میشی آخه؟ تازه قافیه‌شم با بیت قبلی که خوابم کرده جور نیست. چندتا قافیه پیشنهاد دادم بهش. گفت پس می‌نویسم حرف تو مرا آبم کرد. یعنی خجالت کشیدم و از خجالت آب شدم.

۲۴. از اسفند پارسال تصمیم داشتم سررسید بخرم و چیزی که به دلم بشینه پیدا نمی‌کردم. فرصت هم نداشتم مثل قدیما برم انقلاب حضوری بگردم. اواخر اردیبهشت (اگه دقیق‌تر بخوام بگم روز تولدم) از این سررسیدای «یه سال خوب» تو باسلام دیدم و هم سبک بود هم چون دو ماه گذشته بود تخفیف خورده بود هم همونی بود که می‌خواستم. دوتا گرفتم، یکی برای خودم یکی مامان. مامان هم مثل من روزانه‌نویسه و اتفاقاتی که می‌افته رو می‌نویسه. برای اینکه تشویقش کنم این کارو ادامه بده هر سال برای اونم می‌گیرم.

۲۵. اوایل خرداد، دانشگاه اسبق جشن شصت‌سالگی گرفته بود برای دانشکدۀ برق. با نگار رفتم و خوش گذشت بهمون. یه بنر هم بود که آخر مراسم همه توش یادگاری نوشتن. من یه مدار کشیدم. بعد مدارو اتصال کوتاه کردم و نوشتم تا بی‌نهایت بر مدار عشق. وقتایی که تو یه مداری اتصال کوتاه اتفاق می‌افته جریان بی‌نهایت ازش عبور می‌کنه. بعد بهمون یه سررسید با لوگوی شریف دادن. الان دوتا سررسید دارم که یکی رو اختصاص دادم به کارهای مدرسه و یکی رو به کارهای فرهنگستان. روزمرگی‌ها رو هم تو همونی که برای مدرسه‌ست می‌نویسم.

از ورودیای خودمون آشنا ندیدم تو این جشن. آخرای مراسم موقع گرفتن عکس یادگاری، نگار گفت عه، فلانی. این فلانی، از بچه‌های المپیادی تبریز بود. سال اول کارشناسی، مهسا (دوست دوران دبیرستانم که اونم المپیادی بود و اون بود که منو با وبلاگ‌نویسی آشنا کرد) گفت فلانی هم برق قبول شده. به مهسا گفتم من روم نمیشه برم سلام و احوالپرسی کنم و خودمو معرفی کنم. از این دخترای مأخوذبه‌حیایی بودم که تا ترم ۴ به پسرا سلام هم نمی‌کردم. از ترم ۴ به بعد هم با دو سه نفر از پسرا سلام علیک داشتم. با این فلانی هم هیچ وقت سلام علیک نکردم تا دو سال پیش که تو دورهمی دیدمش و منیره گفت همسرِ فلانی همشهری ماست و این‌جوری شد که سر صحبت باز شد و در حد دو سه جمله حرف زدیم. حالا تو این مراسم دوباره دیدیمش و من همچنان همون دختر مأخوذبه‌حیای پونزده سال پیش بودم که بازم روم نمی‌شد برم سلام بدم! بعد از گرفتن عکس دسته‌جمعی و امضای بنر و نوشتن یادگاری رفتیم سلف شام بخوریم. فلانی و خانومش با یه بچه تو کالسکه اومدن کنار میز ما نشستن. به نگار گفتم زشته اینا رو از صبح (البته مراسم از عصر شروع شده بود و صبح اینجا اغراقه) می‌بینیم ولی سلام نمی‌دیم. نگار خودشم روش نمی‌شد و اون از منم مأخودبه‌حیاتره. ینی من اگه از ترم ۴ سلام دادنو شروع کردم اون هیچ وقت این کارو شروع نکرد. خلاصه نشسته بودیم به سالاد کاهو خیره شده بودیم و من همچنان روم نمی‌شد. هی با فلانی و خانومش چشم تو چشم شدیم و من هی خودمو زدم به کوچۀ علی چپ که نمی‌شناسمش. بعد دیگه دیدم واقعاً زشته و پا شدم رفتم سر میزشون گفتم سلام آقای فلانی، من از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیتونم؛ به جا آوردین؟ اسم منیره و مهسا رم آوردم که به جا بیاره. در کمال ناباوری گفت بله خانم فلانی. دیدم هم می‌شناسه هم یادشه. با خانومشم احوال‌پرسی کردم و بعدش دیدم نگار هم اومد سلام احوالپرسی و بعد برگشتیم نشستیم سر میزمون یه نفس راحت کشیدیم.

۲۶. دوتا از شاگردام عاشق شریفن. بهشون گفته بودم اگه مراسمی چیزی برگزار بشه خبر می‌دم اونا هم بیان. برای جشن شصت‌سالگی می‌تونستیم با خودمون چند نفر همراه هم ببریم. بهشون گفتم. از شانسشون یکیشون اون روز تهران نبود، یکیشم مامان و باباش خونه نبودن و تنهایی نمی‌تونست بیاد. حیف شد. یکی از شاگردامم با اینکه باهوشه و المپیادیه شریفو دوست نداره. دلیلشم اینه که فضاش پسرونه‌ست و بیشتر دانشجوها پسرن. این دانش‌آموزم که شریفو دوست نداره از نظر زیبایی به‌شدت خوشگله. ببینید چجوریه که منی که این چیزا برام مهم نیست هم معترفم به زیبایی فوق‌العاده‌ش.

۲۷. یه کتاب شعر هست به اسم دُردانه که از هر شاعر، بیت‌های قشنگشو توش آورده. چند بار بردم سر کلاس و بچه‌ها شعرهاشو خوندن. اولین بار یکی از خواننده‌های اینجا که شریفی هم بود این کتابو معرفی کرد. یه نسخه از کتابو گذاشته بود کتابخونۀ دانشگاه که یه روز برم بردارم. ولی یه روز رفتم و پیداش نکردم. اینی که الان دارم مال پژوهشگر بازنشستۀ فرهنگستانه که رفته و کتاباش رسیده به من.

۲۸. تو دوره‌ای که دبیر انجمن علمی دانشگاه بودم گزارش‌ها رو خودم می‌نوشتم. تو دورۀ قبلی که دبیر نبودم هم مسئول مستندسازی و نوشتن گزارش‌ها خودم بودم. بین شصت هفتادتا انجمن، معاونت همیشه گزارش‌های انجمن ما رو مثال می‌زد و تو کارگاه‌های آموزشی هم همیشه یوزر پسِ منو می‌گرفتن و با اکانت من می‌رفتن که نشون بدن پنل دبیر انجمن چجوریه و چجوری باید فرم‌ها رو کامل کرد و گزارش نوشت. تو این مدت جزو انجمن‌هایی بودیم که بیشترین برنامه‌ها و ساعت کار رو داشتیم. توی دو سال شصت هفتادتا برنامه برگزار کردیم و نزدیک هزار ساعت کار کردیم. نشریه‌مونم همین چند وقت پیش منتخب شد تو کشور و جایزه گرفت. البته جایزه رو اعضای جدید گرفتن و تحویل استاد دادن. چیزی به ماها که تو نشریه کار کرده بودیم نرسید. این اعضای جدید از پارسال فقط یه برنامه اجرا کردن و نشریه نداشتن. مسائل مالی رو هم پیگیری نکردن برای گرفتن حقوق بچه‌ها. اوایلِ دوره‌شون بازم من گزارش مالی دادم و حقوق بچه‌های قبلی رو گرفتم ولی دیگه از یه جایی به بعد پیگیری نکردم که خودشون انجام بدن که ندادن. و خیلی عجیب بود که چند وقت پیش شنیدم یه عده به همه میگن ما (من و تیمم) کاری برای انجمن نکردیم. کم‌کاری هم نه؛ اینکه کلاً کاری برای انجمن نکردیم. اکثراً هم باور می‌کنن.

۲۹. نوشته بود هیچ وقت به‌خاطر زخماتون پیش کسی ناله نکنید. زخم به‌جز صاحبش واسه کسی درد نداره. موافقم باهاش.

۵۲ نظر ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. صبح چهارمین روز بهاریمونو چجوری آغاز کردیم؟ با زلزله‌ای که ول‌کنش به چشمای استان همسایه و شهر خوی اتصال کرده و حتی ما هم احساسش می‌کنیم. 

۲. بعد افطار به‌شدت سردرد داشتم. یه کپسول مسکن داشتیم که بازماندهٔ داروهای سرماخوردگی اخیرمون بود که من از مشهد سوغاتی آورده بودم و اهل بیت رو مستفیض کرده بودم ازش. روش نوشته بود ۳۲۵ میلی‌گرم استامینوفن، ۲۰۰ میلی‌گرم ایبوپروفن، ۴۰ میلی‌گرم کافئین. کافئینش با اینکه کمه ولی ساعت‌ها بیدار نگه‌می‌داره آدمو. نتیجه اینکه ساعت ۲ به‌زور خوابیدم و ۴ به‌زور برای سحری بیدار شدم. صبح علی‌الطلوعم کارگاه داشتیم و نتونستم خوب بخوابم. ینی خواستم بخوابما، زلزله نذاشت. الانم اگه بخوابم شب دوباره خوابم نمی‌بره و داستان تکرار میشه هر روز. کلی هم کار دارم.

۳. دیشب دوتا خانواده که همو نمی‌شناختن همزمان اومده بودن مهمونی (عیددیدنی). یکیشون دوست خانوادگی بود یکیشون فامیل. این دوست خانوادگی رو ما عمو و زن‌عمو صدا می‌کنیم. مثل فامیلیم باهم. حالا این فامیلا با تازه‌دامادشون اومده بودن. شب دیروقت بود و دختر و همسر آقای فامیل بلند شدن که چند جای دیگه هم قراره بریم و دیره بریم. آقاهه داشت خاطره تعریف می‌کرد. دختر و همسرش سر پا بودن که پاشو دیره. ولی داماد (همون دامادی که مامانش دهه‌شصتیه) نشسته بود تا پدر خانواده بلند بشه. بعد از اینکه رفتن، خانم دوست خانوادگیمون که زن‌عمو صداش می‌کنم یواشکی بهم گفت چه داماد مؤدبی بود؛ نشسته بود که پدرزنش بلند بشه بعد. گفتم چه خوب که شما هم دقت کردید. فکر می‌کردم فقط من نسبت به این جزئیات رفتاری آدما حساسم.

۴. دیشب با یکی از فامیلامون که اخیراً بچه‌دار شدن سلفی گرفتم گذاشتم اینستا و بچه رو معرفی کردم که این فسقلی دوست جدیدمه. پیش‌بینی کردم که بیشتر از پستای دیگه‌م که متن‌محوره و عکس از در و دیوار و کتاب و ایناست لایک بخوره. پیش‌بینیم درست بود. تو اینستای دانشگاهیمم همینه اوضاع. نمی‌دونم چرا مردم عکس خود آدمو بیشتر از متنش دوست دارن.

۵. یکی از هم‌مدرسه‌ایام که یه زمانی دوست صمیمیم بود استوری گذاشته بود که کیا امروز و فردا تبریزن، ببینیم همو. دیدم زشته استوریشو دیده باشم و جواب ندم. گفتم تبریزم ولی درگیر کارگاهم و روزه هم هستم و بمونه یه وقت دیگه میام تهران همو می‌بینیم. یادم نیست آخرین بار کی دیدمش. احتمالاً اوایل لیسانس. ولی واقعیت این بود که هر چی فکر کردم دیدم برای امروز و فردا حرف مشترکی نداریم که بزنیم باهم. ینی اگه همین استوری رو نگار می‌ذاشت با کله می‌رفتم. چی میشه که آدمایی که یه روز کلی حرف و خاطرۀ مشترک داشتن باهم تبدیل میشن به دوتا غریبه. البته صد رحمت به غریبه. آدم یه وقتایی با غریبه‌ها هم کلی حرف مشترک داره ولی با دوستای سابقش نه.

۶. نمی‌دونم چقدر با Chat GPT آشنا هستید. چت با هوش مصنوعی. تپسی به وب‌اپلیکیشنش اضافه‌ش کرده و میشه هر روز پنج‌تا سؤال باهاش مطرح کرد. دیروز پرسیدم برای افطار چی درست کنیم؟ تو پیشنهادهاش پیتزا بود. سؤال بعدیم ازش این بود که این دیگه چه پیشنهادیه آخه؟ بیچاره عذرخواهی کرد که ببخشید من هوش مصنوعی‌ام، نمی‌فهمم. دم افطارم پرسیدم روزه‌م؛ چقدر باید صبر کنم افطار بشه؟ گفت بستگی داره تو چه شهری باشی. تعداد مخاطبای گوشی آدم هزارتا رو رد کرده باشه اون وقت با یه ربات چت کنه. روزگار غریبیست نازنین :|

۷. این چه تصمیمی بود گرفتم که هی هر روز بیام اینجا پست بذارم. من واقعاً به‌اندازهٔ هر روز حرف ندارم. دارما، ولی نه اینجا و نه با همه. عکس هم که نمی‌تونم آپلود کنم که لااقل سفرنامه بنویسم. حالا یکی هم نیست بگه مگه ناصرخسرو سفرنامه‌شو با عکس نوشته که تو لنگ پیکوفایل موندی. اسیر شدیم به خدا.

۱۱ نظر ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

971- جان جهان! دوش کجا بوده‌ای؟

۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


1. خونه‌ی دایی بابا اینا. ایلیا: دلت با من
من: هماهنگه
ایلیا: نگاه تو 
من: تو چشمامه
ایلیا: تنت با من، می‌رقصه. همون حسی که می‌خوامه. نسین با من می‌یقصی؟
من: :)))) نه دیگه این یه فقره رو شرمنده‌ام. ناسلامتی مجلس عزاست. بریم بیتِ بعدی
ایلیا: من یه دیوونم وقتشه عاقل شم
من: تو تهِ خوبی حق بده عاشق شم. ایلیا من چیِ تو ام؟
ایلیا: آجی!

شاعر می‌فرماید: سخت است عاشقش شده باشی و او فقط، همشیره‌ات بخواند و هی دلبری کند :)))

sami_beigi_hamahang.mp3

فقط به مسئولین حوزه نگین من از این آهنگا گوش می‌دم. من اونجا آبرو دارم به واقع :دی

2. دیشب سالگرد دایی بابا بود و رفته بودم کرج. پارسال همین موقع:

nebula.blog.ir/post/462 و nebula.blog.ir/post/468

3. رفتنی (ینی وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون) برای ایلیا و بیتا دفتر نقاشی خریدم و برای خودم مداد و پاکن و مدادتراش و اون ماژیکارم برای محدثه ابتیاع کردم. البته مشکی و قرمزشو خودم برداشتم. لازم داشتم. شما سمت راست تصویر بالا، یه قفس می‌بینید که توش پرنده است و قرار بود به زودی جوجه‌دار بشن و صبح که اینا خونه نبودن تخمِ جوجه افتاده شکسته و اونی که ایلیا داره در سمت چپ تصویر پایینی نشون میده جنین مورد نظره.



4. ما هم بچه بودیم رو مدادامون اسم‌مونو می‌چسبوندیم. یادمه بابا اسممو تایپ می‌کرد و با فونت‌ها و سایزهای مختلف پرینت می‌کرد و من کلی کیف می‌کردم که اسمم تایپ شده است. آخِی... یادش به خیر...

5. زن‌دایی بابا با اینکه خیلی وقته کرج زندگی می‌کنن، فارسی بلد نیست و دیروز وقتی رسیدم، مهمونا ازش خواستن منو بهشون معرفی کنه. گفت: نسرین، نوه‌ی خاله، تهران، درس، دانشگاه!

6. شب، قرار شد ما مهمونا بریم خونه‌ی پسردایی بابا بخوابیم و منم رفتم اتاق ایلیا و بیتا. یه رخت خواب رو زمین پهن بود که ظاهراً جای خواب من بود. ولیکن! ایلیا نذاشت رو زمین بخوابم و گفت تو برو رو تخت من بخواب (تختش بزرگ بود البته!). بعد برگشته به دخترخاله (مامانش دخترخاله‌ی باباست) میگه مامان من بهترین جایی که داشتم رو به نسین دادم («ر» رو نمی‌تونه تلفظ کنه و اگه یه اسمی با «ر» شروع بشه «ی» تلفظ میشه.) صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره همین جوری برای خودش راه میره. فکر کنم نتونسته بود بخوابه. گفتم بیا پیش من بخواب. از من به یه اشارت و از وی به سر دویدن. همین که سرش به بالش رسید خوابش برد. تنها مشکلی که تا حدودای 9، 9 و نیم باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم این بود که هر چند دیقه یه بار جیغ می‌زدم که ایلیا موهام. ایلیاااااااااااا موهام. رفتی رو موهام. موهامو ول کن. یه کم بکش اون ور. آی موهام! وای موهام. و سوالم از خانومای متاهلی که موهاشون بلنده اینه که موقع خواب اینا رو چه جوری مدیریت می‌کنن که نمی‌مونه زیر سر و دست و پای آقاشون! نگن می‌بندیم که من اصن نمی‌تونم با موی بسته بخوابم و در حالت بیداری هم لقبم "آهای وصله به موهای تو هیچی"ه. بر وزن آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایقی که جناب فریدون خوندن.

7. موقع صبونه بلند شدم برم پیش ملت و وارد که شدم گفتم سلام، صبح به خیر. (تو خونه هم همیشه همین جمله رو ادا می‌کنم. موقع خواب هم میگم شب به خیر. ینی لفظِ صبح به خیر و شب به خیر رو حتی اگه موقعیت و بافتِ زمانی‌م ترکی باشه بازم همین مدلی و به همین شکل ادا می‌کنم.) خلاصه ما رفتیم و گفتیم صبح به خیر و جماعتِ پان‌ترکِ طایفه‌مون که تعدادشون کم هم نیست فرمودن به زبان آدمی‌زاد بگو. صبح به خیر چیه. باید بگی "گون آیدن". و من اون لحظه در کِسوت یه زبان‌شناس (کِسوت ینی لباس) نمی‌دونستم در پاسخ به اینکه فارسی زبان آدمی‌زاد نیست، چه جوابی بدم به واقع. خب ینی چی آخه. کارت عزا و عروسی و روی سنگ قبرو که ترکی می‌نویسین. دیگه چی کار به صبح به خیر گفتنِ من دارین آخه. الان این موضوع انقدر برای من حیاتی و رو اعصاب و روانه که اگه n سال دیگه خواستم شوهر کنم، جلسه‌ی خواستگاری به جای بحث شغل و تحصیلات و مهریه، اولین و آخرین چیزی که از یارو می‌پرسم نظرش در مورد زبان و زبان ترکی و زبان‌های آدمی‌زاد و غیر آدمی‌زاده. خدا راه راستو به سمت اینا کج کنه به حق همین وقت عزیز.

8. خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (سمت راستم نشسته): کی درس و دانشگاهت تموم میشه؟
من: یه سال  دیگه ارشدم تموم شه و دکترا و بعدش پُست دکترا و فکر کنم یه ده دوازده سالی طول بکشه
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا: بسه دیگه. چه قدر درس می‌خونی. شوهر کن!
(دقت کردین این خاله سنش تغییر نمی‌کنه و همیشه 80 سالشه؟ :دی)
اون یکی خاله‌ی بابا (سمت چپم نشسته بود. همون که پسراش ارادت عجیبی به زبان سرزمین سبزم ایران دارن): کار هم بکن. زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو این دوره زمونه زن نباید تو خونه بمونه.
خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا (که سمت راستم نشسته): ازدواج هم بکن!

9. پسرخاله‌ی بابا قرار بود یه سری چیز میز از تبریز برام بیاره. ترشی و مربا و رب و آبلیمو و هر چیز خونگی که تهران گیر نمیاد! به مامانم گفته بودم چند جفت کفشم بفرسته برام. با اینکه معمولاً همیشه یه جفت کفش پامه و تنوع برام یه چیز تعریف نشده است، ولی گفتم یه وقت اگه این کفشامو بدزدن یا یه بلایی سرشون بیاد، تا یکی دیگه بخرم سختم میشه. عمه‌ها (که عمه جون صداشون می‌کنم) هم کلی شکلات و خوراکی و قاقالی‌لی فرستاده بودن که چون به روح اعتقاد دارم عکسشو نذاشتم که دلتون نخواد :دی

10. نصف شب برگشتم تهران و بچه‌های خاله‌ی 80 ساله منو رسوندن خوابگاه و رفتن. همین که رسیدم هم‌اتاقی شماره‌ی 3 با حال و احوال پریشون ازم خواست با دقت به وسیله‌هام نگاه کنم ببینم چیزی کم شده یا نه. بچه‌ها رفته بودن اردو (شمال) و این هم‌اتاقیم تنها بوده و ظاهراً ظهر یه چند دیقه از اتاقمون میره بیرون و میاد می‌بینه ساعت و پولای توی کیفش نیست. لپ‌تاپ و گوشی و همه چی وسط اتاق رو زمین بوده. ولی دزده به اینا دست نزده. یه جفت کفشم خواسته ببره. تا وسط راه برده، بعدش گذاشته رو پله‌ها و رفته. دزد که میگم منظورم یکی از دانشجویان سرزمین سبزم ایرانه که ساکن همین خوابگاهم هست. لپ‌تاپ من که سر جاش بود. چیز باارزش دیگه‌ای هم نداشتم. یه چمدون دارم که خوراکیامو توش می‌ذارم. بازش کردم دیدم خوراکیام سر جاشه. خب دزد عزیز، تو که یکی یکی کیفا رو چک کردی پولاشو برداشتی. اینم باز می‌کردی چار تا دونه پسته و شکلات برمی‌داشتی :)))))

11. این عکسو یکی از بلاگرانِ بلاگستان که رفته بوده کربلا و دیروز برگشته فرستاده:



السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ‏ عَلَیْکَ مِنِّی سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام‏.

۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


خرده‌گفتمان‌های دیشب:

پسرخاله (پسرخاله‌ی باباست البته): نسرین منیم کفیم؟ (نسرین، احوالِ من؟ (حال خودشو از من می‌پرسه؛ ینی انتظار داره من احوالپرسی کنم))

من: [لبخند می‌زنم]

عمه (که بهش می‌گم عمه‌جون): برو بشین پیش دخترا! چیه یه گوشه نشستی زل زدی به آسمون!

بیتا: خسته است دخترخاله؛ ولش کن

دخترخاله (دخترخاله‌ی باباست به واقع! و مامانِ بیتا): چیزی شده؟

پسرخاله: منیم کفیم؟

امید: نسرین در میان جمع و دلش جای دیگر است

من [تو دلم البته!]: شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر! (ادامه‌ی همون مصرعه؛ از سعدی)

بابا بلند میشه چراغ قوه رو بذاره روی درخت

من: بابا یکم ببرش عقب‌تر

امید: عه! این حرف زد!!! حرف زد!!! این بچه حرف زدن هم بلده!!! گفت بابا یه کم ببرش عقب‌تر!

مامان: سردته؟

مامانِ اَسما (زنِ پسرخاله): نسرین بیا اینو بنداز رو شونه‌ت

من: ممنون

امید: عه!!! بازم حرف زد... گفت "ممنون"!

ایلیا: نسین (رِیِ نسرینو رو بلد نیست تلفظ کنه!) سردته؟ بیا بغلت کنم گرم شی [و منو محکم بغل کرد]

ایلیا: یه بوس میدی؟

من: !!!

۵۷ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

515- اشک ریزان هوس دامن مادر کردم

۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ

پرسید ارزش مادّی بارت چه قدره؟ 

گفتم ینی چی؟ 

گفت این چهار تا چمدون پونصد تومن می‌ارزه؟ 

داشتم به کتابام, لباسام, کیفام, ظرفام, دستبند و ساعتم که حواسم نبود و گذاشته بودمش تو چمدون, فن لپ‌تاپ و یه مشت خرت و پرت برقی و پتو و بالشم فکر می‌کردم, اصن پونصد تومن برای چهار تا چمدون خالی هم کمه

گفتم آره پونصد تومن می‌ارزه, چه طور؟ 

گفت وقتی یه چیزی پست می‌کنی, ممکنه قطارش آتیش بگیره, هواپیما سقوط کنه, بدزدنش, گم بشه یا حالا هر اتفاق دیگه‌ای؛ اینو می‌پرسیم که الان بیمه کنیم و هزینه‌شو بگیریم که بعداً هزینه‌ی اون خسارت احتمالی رو بدیم

بابا مسافرت بود و مجبور بودم خودم اسباب و اثاثیه‌مو بیارم تهران

پستش کردم

تا برسن تهران دلم هزار راه رفت

اگه گم بشن، اگه آتیش بگیرن، اگه بدزن، اگه دیگه نبینمشون، اگه...

این اگه‌ها تا چند روز کلافه‌ام کرده بود

یه لحظه آروم و قرار نداشتم

رسیدم تهران و چند روز مهمون دوستم بودم تا خوابگاه اوکی شد و رفتم چمدونامو تحویل گرفتم

تحویل گرفتم و یه نفس راحت کشیدم

نفس راحت کشیدم و تازه اون موقع فهمیدم مامان و بابا تو این پنج سال چی کشیدن

یه دختر تنهارو فرستادن تو یه شهر غریب و اگه‌هایی که آروم و قرارو ازشون گرفته


بابا زنگ زده میگه چند وقته یادی از ما نمی‌کنیااااا

میگم بابا من که همین پریشب داشتم حماسه‌ی ذوب شدن دسته‌ی ماهیتابه‌مو برات تعریف می‌کردم؛ فقط همین یه دیشبو حرف نزدیم، دونن بیر بویون ایکی! همه‌اش دو روزه!

میخنده و میگه مادر که شدی می‌فهمی بی خبریِ دونن بیر بویون ایکی ینی چی


* عنوان از شهریار
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)