۱۳۸۸- که ایام فتنهانگیز است
عکسنوشت ۱۳۸۸. آخ که چه سالی بود اون سال. پیشدانشگاهی بودم و هنوز به سن رأی نرسیده بودم. چه روزایی بود. چه روزایی بود. فکر کنم بشه حدیث مفصّل رو خوند از این عکس مُجمل. اولین عکسی بود که سال ۸۹ وقتی پامو گذاشتم شریف گرفتم.
عکسنوشت ۱۳۸۸. کلاس المپیاد ادبی، دورۀ استانی. از شهرستانهای مختلف اومده بودن و تو این دوره شرکت کرده بودن. یه آقایی بود به اسم ر. و یکی هم بود به اسم خ. که مدال المپیاد داشتن و دانشجوی دکترای ادبیات بودن. هر سال از تهران میومدن مدرسهمون برای تدریس المپیاد. چون کلاسای ادبیاتمون خلوت بود هر سال، از اول دبیرستان تا پیشدانشگاهی مستمع آزاد میرفتم مینشستم و هم فیض میبردم هم فضا رو پر میکردم که خیلی هم خلوت بهنظر نرسه کلاس. برای دورۀ استانی هم همینا اومدن برای تدریس. مریم تا سال دوم مدرسۀ ما بود. چون تو مدرسهمون رشتۀ انسانی نداشتیم سال سوم رفت فرهنگ و از این دوره فقط مریم بود که مدال آورد. دو تا پسر هم بودن که چند سالی بود روشون تمرکز داشتم!. اسم یکی جواد بود یکی مهرداد. هر موقع هر جا مسابقۀ ادبی شرکت میکردم، رتبههای اول تا پنجمش بین من و مریم و مهسا و جواد و مهرداد جابهجا میشد. یه بار من اول میشدم، یه بار این، یه بار اون. جایگشت رتبهها بود بینمون. ندیده بودمشون، ولی اسمشون همیشه بالا یا پایین اسم من بود. نتایج مرحلۀ اول که اومد، بعد از اسم خودم دنبال اسم اونا گشتم. همینجوری که لیستو بالا پایین میکردم دیدم از استانمون یکی هم هست به اسم مینا درختی. همون دختری که تو بناب گوشیمو داده بودم دستش عکسمو بگیره. کلاسای دوره چون مختلط بود، این فرصت پیش اومد که مهرداد و جوادو از نزدیک ببینم. یادمه جواد زنگ تفریح رفت پای تخته و شمارهشو نوشت. شعر هم مینوشت با فونت نستعلیق. حالا نمیدونم منظورش دقیقاً چی بود و برای کی مینوشت اینا رو ولی متأسفانه یا خوشبختانه من چون موبایل نداشتم با خودم گفتم شماره به چه کارم میاد و شمارهشو هیچ جای جزوهم یادداشت نکردم. حالا یکی نبود بگه تا ابد که بیخط و گوشی نمیمونی؛ بالاخره که یه روز تو هم گوشی میخری. آیندهنگر نبودم دیگه. رفتم سراغ مینا. قیافهش تو خاطرم بود هنوز. خودمو معرفی کردم گفتم یادته جلوی هتل بناب گوشیمو دادم بهت عکسمو بگیری؟ یادش بود.
اولین باری که الویه خوردم اول ابتدائی بودم. اولین باری هم که سالاد ماکارونی خوردم تو همین کلاسای استان بود. یادم نیست بهمون ناهار نمیدادن و هر کی از خونه یه چیزی میبرد یا من غذای اونجا رو نمیخوردم و از خونه میبردم. خلاصه هر روز سالاد ماکارونی میبردم و الان هر موقع هر جا سالاد ماکارونی ببینم یاد کلاسای المپیاد ادبی میافتم.
سرانجامِ مینا و مهرداد و جواد چه شد؟ از مینا که خبر ندارم، ولی چون مهرداد و جواد هممدرسهای یه تعداد از همدانشگاهیام بودن، اون اوایل یه بار از طریق فرید سراغشونو گرفتم و گفت مهرداد برق میخونه و جواد تجربی بود و پشت کنکوره. دیگه بعدها ارتباطم با فرید هم قطع شد و دیگه نشد که اطلاعاتم رو بهروز کنم. چند وقت پیش میخواستم سراغ فریدو از مهسا بگیرم، دقت کردم دیدم اول باید یکیو پیدا کنم سراغ مهسا رو بگیرم ازش :| خلاصه که نمیدونم اینا الان کجان و چی کار میکنن و جواد تا کی پشت کنکور موند. به کمک گوگل و اینستای فرزاد فقط تونستم همینو بفهمم که مهرداد ازدواج کرده و مدرک ارشد برقشم گرفته. آقای ر. و خ. هم که اون موقع دانشجوی دکترا بودن الان استاد دانشگاهن. اسم آقای ر. روی یادتون نگهدارید قراره تو پست ۱۳۹۰ بهش برگردیم دوباره.
از سمت راست اولی جواده، سومی آقای ر.، اولی از راست نشسته هم مهرداده.
عکسنوشت ۱۳۸۸. روز سمپاده و دارن از المپیادیا تقدیر و تشکر به عمل میارن. به هر کدوممون یه ساعت رومیزی دادن. ساعته الان رو میزمه.
عکسنوشت ۱۳۸۸. کنکوری بودم اون سال. سخت مشغول مطالعه و تست زدن. خونۀ مادربزرگم ایناست و کمده همون کمدِ عکسنوشت ۱۳۷۱. هنوزم همون جاست.
سفرنوشت ۱۳۸۸. اصفهان. اون برهوتی که پشت سرمه زایندهروده :| این ساعتی هم که دستمه تو سفر مشهد پست قبل از مشهد گرفتیم. اگر اشتباه نکنم چهارهزارودویست تومن. ساعتم رادیو و هندزفری هم داشت. همهٔ موجها رم میگرفت. وقتایی که میرفتم مدرسه روی رادیو آوا تنظیمش میکردم و تو راه آهنگ گوش میدادم. موبایل نداشتم اون موقع. با همین ساعت رفتم سر جلسهٔ کنکور. ساعته رو هنوزم دارمش و سالمه. فقط باتریش تموم شده و یه بار که دادم باتریشو عوض کنن سیم رادیوشو قطع کردن. یه باتری بیکیفیت هم انداختن و زود تموم شد. منم دیگه نبردم دوباره باتری بندازم :|
مهندسانه، ۵ اسفند:
+ عنوان از حافظ