در زمانها و مکانها و شرایط روحی مختلف نوشتمشون. عید امسال، زمستون پارسال، عصر جمعه، صبح شنبه، تو خیابون، تو مهمونی، تو قطار، تو کلاس، قبل خواب، بعد امتحان، تو گوشیم، گوشهی کتاب، و حالا اینجا.
0. چند ماه پیش یکی (یادم نیست کی) کامنت گذاشته بود و فرق زبان و گویش و لهجه رو پرسیده بود. اگه هنوز اینجا رو میخونی اینا رو ببین: [1] و [2]
1. یکی از فانتزیام اینه که وقتی سرم درد میکنه و میرم دکتر و داره معاینهم میکنه ببینه چمه، بهش بگم دکتر دُرسولترال پرفرونتال چپم درد میکنه. بعدشم اشاره کنم به ناحیهی پیشپیشانی خلفی جانبی نیمکرهی چپ مغزم و بگم همین جا. دقیقاً همین جا.
2. به نظرم استدلال به کار رفته در بیتِ هر دو شبیهیم مگر موی تو مثل دل سادهی من صاف نیستِ آهنگ نیمهی منِ حامد همایون همین قدر ضعیف و سخیف و غیرمنطقیه که بگیم هر دو شبیهیم مگر قد تو مثل ناخنای من دراز نیست.
3. دارم زبانِ مدرسان شریفو میخونم. ۳۴ تا نکته برای کاربرد حرف تعریف the نوشته. مورد هفتم و دهم اینه که قبل از اسامی کشورهایی که به صورت مشترکالمنافع اداره میشه و رشتهکوهها به جز کوهها و قلهها the میاد. ینی الان این از من انتظار داره فرق کوه و رشتهکوه و قله رو بدونم و بدونم کدوم کشورا به صورت مشترکالمنافع اداره میشن؟ واقعاً یه همچین انتظاری از منی داره که همیشهی خدا جغرافیامو با بدبختی پاس کردم؟
4. هزار روز، خیلیه. خیلی. هزار روز و هزار شب. کلی ثانیه میشه.
5. وقتی استادم و دستیارش در جواب پیامم که «چون اسفند کنکور دارم و درگیرم، فعلاً نمیتونم همکاری کنم» میگن «شما جزء افرادی هستید که ما دوست داریم باهامون همکاری کنین. بنابراین هر موقع وقتتون آزاد شد حتماً بگین».
6. عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. این هفته چند جای مختلف این شعرو از چند تا آدم مختلف شنیدم. بار اول، مشهد، صحن غدیر، حاج آقای نماز صبح گفت. بار دوم از تلویزیون، از جلوش رد میشدم یکی گفت، شنیدم. نمیدونم کی، برای کی، برای چی. بار سوم یه جایی خوندم. یادم نیست کجا. حس میکنم ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دارن سعی میکنن یه چیزی رو حالیم کنن. چه چیزی؟ نمیدونم.
7. داشتم دنبال یه جملهی خوب برای استادم میگشتم بنویسم روی چیزی که قرار بود بهش بدم. استادم خانمه. اینو پیدا کردم: «عطرهای خوب شیشهی خالیشان هم بوی خوب میدهد. درست مثل جای خالی تو». خوبه؛ جملههه به دلم نشست. ولی خب الان تو این فاز و فضا به دردم نمیخوره. زیادی عاشقانه است. امیدوارم هیچ وقت هیج جا به دردم نخوره این جمله. کلی غم توشه لامصب.
8. شخصی میگفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم». یادم باشه از این به بعد اینو روی کادوی تولد دوستام بنویسم. هر سال هی تکراری مینویسم با آرزوی بهترینها. تولدت مبارک. دیگه خودمم از این جملههای کلیشهای خسته شده بودم. زین پس همینو مینویسم براشون.
9. امروز یه کلمهی جدید یاد گرفتم. کراش. قبلاً هم شنیده بودم چند بار. از دوستام، تو خوابگاه. ولی معنیشو نمیدونستم. ینی انقدر برام موضوعیت نداشت که برم کاربرد و معنی و ریشهشو پیدا کنم. هزار تا چیز دیگه هم شنیده بودم ازشون که معنیشو نمیدونستم. برای همین این کلمه توشون گم بود. امروز سه بار، سه جای مختلف به این کلمه برخوردم. صبح تو سایت فارسی شهری، ظهر تو کانال چهرازی، شب تو یه سریال. تو یه سکانسی، دختره داشت برای دوستش معنی این کلمه رو توضیح میداد و اونجا یاد گرفتم. تو کانال چهرازی نوشته بود «به دلبر بهدست نیامده اطلاق میشود. به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. هر چقدر در خیال توست و با او حرف میزنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد. معانیِ دیگری هم دارد؛ لهشدن، خرد شدن و با صدا شکستن. بهنظرم عجیب هر سهتایش درست است؛ خصوصاً آخری».
10. یه روز یه کتاب مینویسم و اسمشو میذارم «بیا عاشقی را رعایت کنیم». تو یکی از صفحاتش که احتمالاً مضرب چهاره به سوال تا حالا عاشق شدی مهران مدیری جواب میدم و آخرشم اینجوری تموم میکنم که عشق یه کم با دوست داشتن فرق داره. یه تجربه است. یه فرصت برای شناختن جهان درون و جهان بیرون. لزوماً تهش وصال نیست. هدف رسیدن نیست، رفتنه. مقصد نیست. همهش مسیره. یه مسیر پر پیچ و خم و صعبالعبور. کسی که عاشق میشه اول مسیره. اول همین راه پر چاله چوله. همه عاشق میشن. در واقع همه میتونن اول اون مسیرو تجربه کنن. ولی هر کسی تحمل طی کردن این مسیرو نداره. هر کدوم از ما فقط چند قدم از این مسیرو میریم. بعدشم اینترو میزنم و کتابو با این جمله تموم میکنم که مجنون تا تهش رفت.
11. از سرفصلهای مهم این چند تا کتابی که این روزا میخونم مفهوم لذت و خوشحالیه. دارم فکر میکنم چند ساله از تهِ دلم خوشحال نبودم؟ نه که خوشحال نشده باشم این چند وقت، نه. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده این خوشحالیم. همهش چند ثانیه، اونم نه از تهِ دل. یه جا راجع به داروها و مواد مخدر و تأثیرشون روی سیستم لذت و خوشحالی میخوندم. نوشته بود اینا بعضیاشون سطح شادی آدمو انقدر بالا میبرن که دیگه برای رسیدن به اون سطح، مدام باید مصرف بشن. دارم فکر میکنم از کی سطح شادی من رفت چسبید به سقف که دیگه دستم بهش نرسید. یه جا میخوندم که «لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. از گرما مینالیم. از سرما فرار میکنیم. در جمع از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت از تنهایی بغض میکنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بیحوصلگی، تقصیر غروب جمعه است. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگیمان هستند».
12. ده دوازده سالم بود. خیلی دوست داشتم تو اتاقم تلفن داشتم برای خودم. که هر موقع دوستام زنگ میزنن جلوی بقیه باهاشون صحبت نکنم. که بقیه نشنون؟ نمیدونم. صحبتامون همهش چهار تا سوال درسی بود و اینکه خانوم برای فردا چقدر مشق گفته و دیکتهی فردا تا کجاست. ولی همینارم نمیخواستم کسی بشنوه انگار. بچه بودم. سقف آرزوهام همین یه تلفن بود. همین قدر پایین. اگه تو فیلما میدیدم کسی تو اتاقش تلفن داره با خودم فکر میکردم چقدر خوشبخته این آدم که تو اتاقش تلفن داره. الان که نشستم اینا رو مینویسم، یه تلفن روی میز کنار دستمه. یه تلفن که سالهاست از پریز درش آوردم و خاصیتی نداره جز اینکه یه وقتایی منو یاد بچگیام بندازه. هر بار که چشمم بهش میافته یاد شمارهمون میافتم که چند ساله عوض شده و دوستام هیچ کدوم این شماره رو ندارن. ینی پیش نیومده که شمارهی خونه رو بهشون بدم و اگه کاری باهام داشتن زنگ زدن موبایلم. درست و حسابی خونه هم نبودم این چند سال که کسی زنگ بزنه و باهام کار داشته باشه. حالا یه تلفن تو اتاقمه. حالا که نه مشقی دارم و نه دوستی که زنگ بزنم و تکالیف فردا رو ازش بپرسم و بپرسه امتحان تا کجاست. بعضی آرزوها دیر برآورده میشن. از دهن میافتن انگار. انقدر دیر که بیرمق از پریز درش میاری و میذاری یه گوشه و گاهی انگشتتو روش میکشی و میگی چه خاکی روش نشسته.
13. آخرای کلاس دوم یه چند وقت خونهی مامانبزرگم اینا بودیم. خونهشون تا مدرسهم دور بود و یه وقتایی دیر میومدن دنبالم. یه بار خیلی دیر کردن. تنهایی پشت در مدرسه منتظر نشسته بودم و ماشینا رو میشمردم. یه خانومه اومد و شمارهی خونهی مامانبزرگم اینا رو گرفت که بهشون زنگ بزنه. خودم دستم نمیرسید به تلفن. از این تلفنای سکهای بود. کنار خیابون، روبهروی مدرسه. مثل قلک سکه رو مینداختی توش و شماره رو میگرفتی و حرف میزدی. فکر کردم یه روز منم بزرگ میشم و دستم به تلفن میرسه.
14. اولین روزِ کلاس چهارم، آخرای جلسه بود فکر کنم. معلممون پرسید کسی اینجا فرق معنی آمرزگار و آموزگارو میدونه؟ بعد زنگ خورد و متفرق شدیم. من روی یه تیکه کاغذ معنی این دو تا رو نوشتم و بردم که بهش بدم. یه دختره، فکر کنم مبصر کلاسمون بود، کاغذو ازم گرفت و گفت من میبرمش. کاغذو بهش دادم. نمیدونم برد و به خانم خ. داد کاغذو یا نه. اسممو روش ننوشته بودم. انقدر عجلهای نوشتم معنی این دو تا کلمه رو که فرصت نکردم اسمم هم بنویسم. اسم برای چی. خودم داشتم میبردم دیگه. برای همین اسممو ننوشتم لابد. ولی خانم خ. هیچ وقت راجع به اون کاغذ حرف نزد. راجع به اون دو تا کلمه و معنیاشون هم همین طور. هیچ وقت نفهمیدم معنیشونو نمیدونست یا داشت ما رو امتحان میکرد. هیچ وقت نفهمیدم اون دختره برد اون کاغذو بهش داد یا انداختش دور. نکنه کاغذه رو به اسم خودش داد و کلی هم تشویقش کردن؟ یه وقتایی فکر میکنم چرا یه همچین اتفاق بیاهمیتی یادم نمیره؟ چرا با اینکه حتی اسم و قیافهی اون دختره یادم نمیاد، این کارشو فراموش نمیکنم؟ چرا نذاشت خودم ببرم؟ بعضی سوالا انگار باید تا همیشه تو ذهنمون بمونن. بیجواب.
15. یه بارم معلم نقاشی کلاس اولم روی پرچمی که کنار مدرسه کشیده بودم خط کشید و گفت پرچمو اون وری نمیکشن. با خودکار پرچمو اینوری کشید و گفت این درسته. با خودم گفتم مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟ باد از هر طرف بخوره، جهت پرچم اون ورِ دیگه میشه خب. تازه اگه از این ور ببینیم، یه وره، از اون ور ببینیم، یه ور دیگه. چرا اون معلم یه بچهی هفتساله رو با یه همچین سوال مهمی رها کرد و بیپاسخ گذاشت؟ فکر نکرد بعد هیژده سال، هنوز برام سواله که مگه جهت پرچم این ور و اون ور داره؟
16. ذهن، درآمدی بر علوم شناختی، فصل پنج، صفحۀ 109. دنیایی را تصور کنید که در آن مجبورید همیشه همه چیز را از اول شروع کنید؛ هر کلاسی تجربهی اولتان است و هر رابطهی دوستی را بار اول است که تجربه میکنید. خوشبختانه انسانها قادرند تجارب قبلی را به خاطر بسپارند و از آنها یاد بگیرند. اما این نوع یادگیری همیشه منجر به کسب دانشی عمومی از نوع دانش موجود در قاعدهها و مفهومها نمیشود. تفکر تمثیلی یعنی با موقعیت جدید بر اساس موقعیتهای مشابه قبلی رفتار کنید. تمثیلهای نیرومند نه تنها مستلزم شباهتهای ظاهری بلکه مستلزم روابط ساختاری عمیقتر نیز هستند. اگر امسال به علت ثبتنام نتوانستید مجموعهی تلویزیونی بعدازظهرتان را تماشا کنید، ممکن است به یاد آورید که قبلاً به علت پرداخت شهریه، برنامهی مورد علاقهی خود را از دست داده بودید. بنابراین دلیل مطابقت میان این دو موقعیت این نیست که هر دو شامل تشریفات اداری و از دست دادن برنامهی تلویزیونی هستند؛ بلکه تناظر میان این دو موقعیت یک رابطهی سطح بالاتری است: "شما به علت تشریفات اداری، برنامهی مورد علاقهتان را از دست دادید." اگرچه هر دو موقعیت، از این نظر که در یکی ثبتنام رخ داده و در دیگری پرداخت شهریه، متفاوت هستند، اما هر دو، ساختار دقیقاً یکسانی دارند. زیرا رابطههای «از دست دادن» و «علت» کاملاٌ همتراز هستند. تصمیمگیری در باب اینکه کدام اعمال را انجام دهیم نیز غالباً به صورت تمثیلی انجام میگیرد. تمثیلها میتوانند به واسطهی فراخوانی راهحلهای موفقیتآمیز قبلی و یادآوری فاجعههای گذشته به رهبران، تصمیمگیری را بهبود بخشند.
17. یه روزم یه کتاب راجع به تربیت بچهها مینویسم. اسمشو میذارم.... نمیدونم. هنوز اسمی براش انتخاب نکردم. یه فصلشو اختصاص میدم به تصمیمهایی که بچههامون میگیرن. نقل قول میکنم از معلم زبان فارسیم که بهمون میگفت تو همهی مراحل زندگیتون با بزرگتراتون مشورت کنید و ازشون راهنمایی بخواید؛ از تجربیاتشون استفاده کنید و حرفاشونو بشنوید، و یادتون باشه که اونا خیر و صلاح شما رو میخوان. یه وقتایی اجازه بدید اونا براتون انتخاب کنن و اونا به جای شما تصمیم بگیرن. ولی دو تا چیز هست که باید خودتون انتخاب کنید و خودتون تصمیم نهایی رو بگیرید: یک. وقتی دارید رشتهی تحصیلیتونو چه حالا برای دبیرستان، چه برای دانشگاه، انتخاب میکنید و دو. وقتی دارید ازدواج میکنید. پدر و مادر صلاح شما رو میخوان و قطعاً بد براتون نمیخوان. نمیخوان بندازنتون تو چاه؛ ولی این شمایی که باید چند سال سر اون کلاس بشینی و سالها با اون رشته کار کنی و با کسی که باهاش ازدواج کردی زندگی کنی نه پدر و مادر. پس خودتون انتخاب کنید و پای انتخابتون وایستید. اینو به مامان و باباها میگم. میگم من رشته، گرایش و حتی شهر و دانشگاهی که بزرگترهام با منطقشون صلاح میدونستن رو انتخاب نکردم. نه دبیرستان و موقع انتخاب رشته، نه برای لیسانس، نه ارشد، نه دکترا. ولی اونا به تصمیمهای من احترام گذاشتن و حمایتم کردن. جلومو نگرفتن. نه نگفتن. بهم روحیه دادن. با این حال گاهی تهِ حرفاشون اگر فلان نمیکردی و بهمان میکردی چنین نمیشد و چنان میشدی بود؛ که مثل تهِ خیار تلخ بود برام. از تلخی همین کاش و اگر میگم.
18. از وقتی مدرسه میرفتم میشناختمش. ندیده بودمش؛ ولی همیشه تعریف و توصیفشو از مادربزرگم میشنیدم. همیشه از اخلاق و ادبش میگفت. میگفت دانشجوی مهندسیه و هر موقع کلاس نداشته باشه میاد نونوایی کمک پدرش. گذشت و من خودم دانشجو شدم و مادربزرگم فوت کرد. یه روز صبح که کسی نبود بره نون بخره پُرسون پُرسون خودمو رسوندم اونجا. همون نونوایی. همچین نزدیک هم نبود. یه نیم ساعتی پیاده راه بود. یه ساعتم تو صف نونوایی منتظر ایستادم. تکیه داده بودم به کیسههای آرد کنار دیوار. چادرم حسابی آردی شد. اون موقع این گوشیای لمسی تازه اومده بازار. اونم از این گوشیا داشت. گذاشته بود تو کیسه فریزر که آردی نشه. شیطنت کردم و وقتی برگشت سمت تنور عکس گرفتم از نونم. یه جوری گرفتم که اونم تو کادرم باشه. گذشت... تا همین پارسال که اتفاقی از جلوی اون نونوایی رد میشدیم که عمه گفت پسر نونوایی اینجا یادته مامانبزرگ هی ازش تعریف میکرد؟ گفتم آره آره! یه بارم خودم رفتم نون بگیرم و یواشکی عکسم گرفتم. امان از دست توئی گفت و چشم غرهای رفت و گفت طفلک تو مسیر دانشگاه تصادف کرده و چند ماهه کماست. ناراحت شدم و غصه خوردم برای کسی که نه اسمشو میدونستم، نه قیافهش یادم بود، نه اصن منو میشناخت.
چند وقت پیش شنیدم به هوش اومده. خوشحال شدم. میگفتن دندوناش تو تصادف شکسته و دیگه اون آدم سابق نیست. ساکت و آروم و افسرده. ناراحت شدم براش. میدونم یه همچین غصه خوردن و خوشحال شدن و به فکر کسی بودنی تو سیستم فرهنگی و اجتماعی ما تعریف نشده. برای همین یه وقتایی با حسرت آه میکشم و میگم اگه دختر نبودم، یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگرفتم و میرفتم اون نونوایی و میگفتم خوشحالم که زندهای. عکسشو نشونش میدادم و میگفتم دوست جدیدی که خیلی وقته میشناسدت نمیخوای؟ کمکش میکردم درسشو ادامه بده و ازش میخواستم راجع به دورهای که کما بوده حرف بزنه، بگه چیا یادشه و چیا رو فراموش کرده، هنوز رانندگی میکنه یا نه، اگه نه حسش ترسه یا نفرت و هزار تا سوال دیگه. ولی خب من دخترم و همین چند خطی هم که دارم در مورد این موضوع مینویسم در شأنم نیست و درست نیست و خوب نیست و عیبه و زشته.
19. به نظرم یکی از بزرگترین و مهمترین تفاوتهای من با اطرافیانم اینه که پیله میکنم به چیزی که کوچکترین اهمیتی نه تنها برای اونا بلکه برای هیچ کس نداره. نمیفهمم چه طور میتونن از کنار مسائلی به این هیجانانگیزی بگذرن و از خودشون نپرسن چرا! چی چرا؟ دو سال پیش بزرگواری به اسم «سعیدم» هفت صبح بهم پیام داد که «سلام. صبح به خیر». جواب دادم «سلام. من شما رو میشناسم؟»، فرمود «نه. نمیشناسی». گفتم «خب؟»، گفت «من یک دوست میخوام». من هم در حالی که برو خدا روزیتو جای دیگه بدهی خاصی تو چشام بود گفتم امیدوارم به زودی یه دوست خوب پیدا کنید و بلاکتون میکنم که دیگه پیام ندید. بلاکش کردم. تا همین چند وقت پیش که موقع تعویض گوشیم، داشتم مخاطبین و مزاحمین و بلاک شدگانم رو ساماندهی میکردم از بلاک درش آوردم. همون لحظه پیام داد میخوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ روی این لینک کلیک کن. رایگان و واقعیه. سیامکانصاریطور خیره شدم به دورترین نقطهی ممکن و دوباره بلاکش کردم و به این فکر میکردم که آیا ایشون دو سال آزگار منتظر بودن من از بلاک درشون بیارم پیام بدن که میخوای بدونی کی عکس پروفایلتو چک یا ذخیره کرده؟ اصن این سعیدم ینی سعید هستم، یا سعیدِ من؟ این میم، واژهبستِ فعلیه یا مضافالیه؟ سوال مهمی بود که ذهنم درگیرش بود. شمارهش برام قابل رویت بود. و عکس پروفایلش دختری رو نشون میداد که روی اعضا و جوارحش اسم سعید رو هکاکی کرده. پس احتمالاً منظورش از سعیدم، سعیدِ منه. سعید من نه ها! من سعید ندارم. سعید خودش. در ادامهی بررسی عکساش دیدم چند تا شعر و گل و بوس و بغلهای کارتونی! و یه چند تا عکس عاشقانه از سریالهای خز و خیل ترکیهای گذاشته؛ با یه تعداد دیالوگ از بازیگرا. کف دستشم نوشته سعید لاو می. وقتی من شمارهشو میتونم ببینم، پس شمارهی من تو گوشی اون ذخیره شده. ینی قبل از اینکه بهم پیام بده، یه شمارهای رو که شمارهی من باشه شانسی سیو کرده و پیام داده بهش. واقعاً شانسی تورم کرده یا میشناخته منو از قبل؟ چرا علیرغم اینکه دو سال بلاک بود پاک نکرده شمارهمو؟ و چرا وقتی دارم با ذوق و هیجان یه همچین مسألهای رو براتون تعریف میکنم که باهم روش فکر کنیم و در مورد اینکه آدم چطور میتونه هفت صبح به یه غریبه پیام بده و ازش بخواد باهاش دوست بشه، پوکر فیس نگام میکنید و میگید پاشو برو ظرفا رو بشور امشب نوبت توئه؟ و چرا وقتی نوبت خودتونه میرید مسافرت و آدمو با تلنبار ظرف نشسته تنها میذارید؟
20. دوستم: امروز اولین دروغ زندگیمو گفتم. ازم پرسید قبل از من چند تا دوستپسر داشتی؟ خجالت کشیدم بگم نداشتم. دروغکی گفتم یکی قبلاً بوده که دیگه نیست. خیلی ضایع بود اگه میگفتم هفت سال تهران بودم و تنها بودم. یه دروغ دیگه هم گفتم. اون مانتو آبیه که چهارده تومن خریده بودمشو پوشیده بودم. خیلی خوشش اومد، پرسید چند خریدی؟ الکی گفتم هشتاد تومن.
21. شیما میگه انقدر قارچ خام نخور مریض میشی. چه مرضی رو نمیدونه دقیقاً. منم نمیدونم. هیچ کسم تو خوابگاه نیست علوم تغذیه بخونه و صحت و سقم این مطلبو ازش بپرسیم ببینیم اگه کسی چند سال قارچ خام خورده باشه چند وقت دیگه زنده است. نمیشه که تفتش بدم بریزم تو سالاد. چند روز پیشم داشتم چرخکرده رو تفت میدادم. شیما اینا هم تو آشپزخونه بودن. واحدشون روبهروی آشپزخونهست و دم به یه دیقه اونجان. نفیسه گیر داده بود این هنوز خامه و نپخته و بیشتر تفتش بده. یه تیکه خامشو برداشتم گذاشتم تو دهنم گفتم بببن اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم. بهش گفتم مامانبزرگم هم همیشه میگفت چیی اَت دَت گتیرر، ینی گوشت خام درد میاره. اینکه چه دردی به کدوم ناحیه عارض میشه رو نمیدونم. مامانبزرگم هم نمیدونست. اصن مگه قبل از کشف آتش کسی غذاشو میپخت؟
22. حدودای دو، سهی شب بود. خوابم نمیبرد. من تخت بالایی بودم. خانومی که تخت بالای اونوری بود بیدار شد و یه سیگار از تو کیفش درآورد و خواست روشن کنه. دید من بیدارم. پرسید ایرادی نداره اینجا روشن کنم؟ به نظرم خیلی ایراد داشت. تو یه کوپهای که در و پنجرهش بسته است خیلی ایراد داره سیگار کشیده بشه. بماند که از خانومای سیگاری بیشتر بدم میاد تا آقایون سیگاری. حالا نیاین بگین حقوق مرد و زن باید برابر باشه و خانوما هم حق سیگار کشیدن دارن و نباید بیشتر تعجب کنیم و باید به اندازهی مساوی بدمون بیاد. خیر! من دوست دارم از کارِ خانومای سیگاری بیشتر تر بدم بیاد. ولی اون لحظه نمیدونم چرا دلم به حالش سوخت. کسی که یهو نصف شب بیدار شه سیگار بکشه، مستحق اینه که دلمون براش بسوزه. لابد یه دردی داره که میخواد با سیگار تسکین بده. گفتم از نظر من نه. بقیه هم که خواب بودن. کشید و من تا صبح داشتم خفه میشدم از بوی بد سیگارش. ولی خب، چیزی نگفتم. هر کس دیگهای هم بود بهش اجازه میدادم بکشه. صبح خانم تخت پایینی یواشکی تو گوشم گفت من دیشب بیدار بودم و ترسیدم بگم نکشه. حساسیت هم دارم، ولی نتونستم بگم. چون سیگاری بود، ترسیدم ازش.
دارم به این فکر میکنم که درسته من اون شب از حق خودم گذشتم، ولی وقتی قدرتِ نه گفتن داشتم و مثل خانوم تخت پایینی که جرئت بیان حرف حقش رو نداشت نبودم و این قدرت رو حداقل در کلامم داشتم، نباید فقط از طرف خودم بهش میگفتم اشکالی نداره. باید از حق بقیهای که نمیتونستن از حقشون دفاع کنن هم دفاع میکردم. در واقع یه جاهایی شاید خودمون نه ذینفع باشیم نه آسیبی بهمون برسه، ولی این قدرتو داشته باشیم که از حق کسی دفاع کنیم. اگه دفاع نکنیم ما هم تو اون ظلم شریکیم. یادم باشه دیگه این اشتباهو تکرار نکنم.
23. خانومه تا سوار شد، گوشیشو درآورد و شروع کرد به نشون دادن عکسای عروسی دیشب. عروسی برادرزادهش بود و اومده بود عروسی. حالا داشت برمیگشت تهران. پرسید دانشجویی؟ گفتم آره. دو تا خانوم مسن دیگه هم بودن تو کوپه. چهار نفر بودیم. یکیشون اهل اون شهرستانی بود که همین چند وقت پیش سیل اومده بود. میگفت کلی از محصولات و داممون تلف شد. داشت میرفت تهران بچههاشو ببینه. اون یکی خانومه هم میرفت خواهرشو ببینه. این دو تا خانوم مسیرشون نزدیک خوابگاه ما بود و یه ماشین گرفتیم و باهم بودیم. اون خانومه که از عروسی برادرزادهش برمیگشت، قرار بود شوهرش بیاد دنبالش. میگفت از وقتی شوهر کردم اومدم تهران و بچههام هم همین جا به دنیا اومدن. عکس دو تا دخترشو نشونمون داد. بعد دوربینشو از کیفش درآورد و بقیهی عکسای عروسی رو نشون داد. چرا فکر میکرد عکسای عروسی برادرزادهش برای ما جذابیت داره؟ بعدشم فیلمِ رقصیدن عروس و داماد و خودش. میگفت توی تالار اجازهی فیلمبرداری نمیدن و یواشکی فیلم گرفتم. یه بند داشت صحبت میکرد. بیوقفه! با تمام جزئیات. جزئیاتش در این حد بود که کی چی پوشیده بود و من چی پوشیده بودم. ضمن اینکه تأکید داشت جوراب هم پوشیده بودم. بعد داشت میگفت شوهرم به حجابم کاری نداره و اصن اونجا تو عروسی حجاب و روسری و اینا نداشتم. ولی شوهرم روی جوراب حساسه و میگه حتی اگه شده رنگ پا بپوشی، ولی بپوش. چرا داشت اینا رو به ما میگفت؟ نمیدونم. لابد انتظار داشت بگیم خب خب؟ بعدش چی شد؟ اینکه کیا دعوت بودن و کی چی کادو آورده بود و جهیزیه رو از کجا خریدیم و چی خریدیم و چقدر خریدیم و... مامان دختره انگار سکته کرده بود و همهی کارای عروسی رو عمهها که یکی از عمهها همین خانوم بود انجام داده بودن. بابای دختره رانندهی کامیون بود و همیشه تو جاده. خانومه میگفت اگه ما نبودیم و اون یکی خواهرام نبودن فلان میشد و بهمان میشد و شوهرم فلان قدر داد برای خرید فلان چیز. یه ساعتی هم راجع مادر عروس صحبت کرد. اینکه خواهراش میرن بهش میرسن و یه ساعتی هم راجع خواهر کوچیکش صحبت کرد. (شکر و قند و نبات داخل کلام خودم. جهیزیه مقولهی مهمیه تو فرهنگ ما. مثلاً همین چند وقت پیش از یکی شنیدم با آب و تاب میگفت دختره تو جهیزهش کامپیوتر هم داره. خب اولاً، این رسم مزخرف جمع کردن جهیزیه تو یه مکان و نشون دادنش به ملت باید برچیده بشه. که چی آخه. به بقیه چه ربطی داره کی چی خریده یا نخریده. ثانیاً، کامپیوترِ خودشه خب. لابد تو خونهی پدرش کسی نبوده ازش استفاده کنه و داره میبردش خونهی شوهر. ثالثاً، کامپیوتر داشتن توی جهیزیه افتخار داره؟ اگه آره، احتمالاً دوربین و لپتاپ و هارد و فلش! هم موجبات افتخار هستن. پرینتر و دستگاه فکس چی؟ پرینترمون سهکارهستاااا.) بعد عکس پسرشو نشونمون داد و گفت رفته آلمان. اسمش سهرابه. قربون صدقهش رفت و ابراز دلتنگی. تا اینجای داستان ساکت بودم. برای خالی نبودن عریضه گفتم رشتهشون چی بوده؟ برای ادامهی تحصیل رفتن؟ از کدوم دانشگاه بورسیه گرفتن؟ گفت نه بابا درس نخوند که. سربازی هم نرفت. رفت ترکیه و از اونجا فرار کرد آلمان و پناهنده شد. چند وقت دیگه قراره دادگاهی بشه. توی دادگاه از بدبختیای اینجا میگه و بعدش رسماً به عنوان پناهنده میپذیرنش. از اون تیمی که با قایق فرار کرده بودن، فقط پسر من زنده مونده و یه دختر و پسر دیگه. هی براش پول میفرستیم. ولی قراره بعد دادگاه حقوق هم بدن بهش. بچهم اینجا آزاد نبود. برای همین رفت. الان اونجا راحت مشروب میخوره، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. بهش گفتم آزاد باش. الان هر کیو بخواد میاره خونهش، با هر کی بخواد هست، با هر کی نخواد نیست. دخترامم آزاد گذاشتم. دختر بزرگه و دامادم هفت سال باهم دوست بودن. ازدواج که کردن، چند ماه بعد با گیس و گیس کشی طلاق گرفتن. دخترم میگفت پسره شکاک بود و اجازه نمیداد بره بیرون و وقتی خودش میرفت سر کار از اون ورِ در چوب کبریت میذاشت لای در که اگه دخترم باز کرد درو بفهمه باز کرده درو. بهتزده گفتم ینی دخترتون نتونسته تو این هفت سال پسره رو بشناسه؟ چرا با یه همچین موجود شکاکی ازدواج کرده خب؟ بعد تو دلم گفتم یا شایدم پسره تو این هفت سال دختره رو خوب شناخته. اون وقت چرا با دختری که بهش شک داره ازدواج کرده؟ به من چه اصلاً.
24. کتاب «منطق صوری» خوانساری، صفحهی 15: «قانون لغتی است یونانی که در اصل لغت به معنی مسطره یعنی خطکش است»... مسطره، خطکش. کلیدواژهای که دستتو میگیره و از تونل زمان ردت میکنه و پرتت میکنه تو حال و هوای یه پست، دو تا کامنت، یه ایمیل، چهل دقیقه میگذره و هنوز صفحهی پونزدهی و به اون ایمیل فکر میکنی. ایمیلی که هنوز گاهی میخونیش.
25. بدون شرح: