1. فکر میکردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش میارزه
2. هر بار متنی که در راستای پایاننامهم نوشتمو پس میگیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل
و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد میپرسید و تصور میکردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که همسن بابامه و فکر میکردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.
ینی میخوام بگم تخمین زدنهام تو حلقم :|
3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر میکردم چهار میرسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمیبرد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هماکنون نشستم سالن انتظار راهآهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمیشناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.
4. تهران یه نفر
یه نفر تهران
اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجرهشو پاره میکنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.
یه نفر تهران
تهران یه نفر
هنوز در قزوین
5. رهآورد نمایشگاه کتاب تهران
اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش میکنم.
و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.
هماکنون در مترو
6. چایِ قبل از کیک تولد
هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(
یازده و نیم تا بودیم
نگار و مریم هممدرسهای و همرشتهای کارشناسی
زهرا همرشتهای کارشناسی
نسیم ۱ و فهیمه هماتاقی ارشد
نسیم ۲ هممدرسهای من و نگار و مریم
شنهای ساحل و جولیک دوست وبلاگی
و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند همکلاسی کارشناسی
ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمیشناختن 😂
7. چایهای ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد
ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود.
من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگهدارید اون موقع بگید
8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کولهباری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل میکنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه
شیرین بود :)
9. وقتی برای تولد کسی هدیه میخرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم میکشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیهشو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه
با تشکر از دوستی که اینو برام خرید
10. یادتونه میگفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که میگمو یادتون نره
خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسلهای آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم
با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته
11. تصویری که مشاهده میکنید تصویر گلهای جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژهگزینی میبودم
ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونهش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمیخوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود
12. تصویری که مشاهده میکنید عکس چای نُقلپَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقلها رو دوست ارومیهایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیهایها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهدهش نمیکنید چند تا صندلی اونورتر دکتر حداد نشسته و روبهروم چند صندلی اونورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمیشناسید. ولی به هر حال من این پستو میذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی میخوریم
13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هماتاقی سابقم نسیم
14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هماتاقی خیلی سابقم نگار
در واقع میخوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه
اون آشم دستپخت مامان نگاره
15. دستپخت هماتاقیمه
چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیستخممرغ داشتیم
فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمیخوریم و معدهم در حال تعجبه الان
16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده و بیجانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیمفروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقیای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن
اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم میبرم بذارم پیش اونا
17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمیباشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخممرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم همزده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمیدونم کدومشون، شستم و فیالواقع داریم دور هم حاصل دسترنجمو نوش جان میکنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمیگرفتم که جانما سینمز. ولی الان میبینم به جانم میسیند
18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی
اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده
اون خانومه هم از صدا و سیما اومده
باهم اومدیم
اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمیکرد گم میشد
والا
سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو
19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه
حفظکم الله
دیروز یکی از دغدغههام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام میکنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم
این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه مینمایید دکتر حداد و واژهگزینی یکی از گروههاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژهسازی نیست و کارهای دیگری هم میکنه و مدیران دیگری هم داره که میبینید
20. اعتراف میکنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمیگردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک میکنم و برمیگردم خونه
بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم
21. خُرفهوَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هماتاقیهای سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شببو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافهقنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گلهاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی میخواید برای کسی که خونهش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری میخواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالیش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا
22. آقا؟!
23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکتهش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂
خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناکتر از این نمیتونه باشه 😭
+ بچهها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی میتونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و همکلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.
+ یادتونه میگفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمهش دستمزد گرفتم نمیتونم بدون اجازهشون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمیتونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درستنویسی:
persianacademy.blog.ir/category/virastaran