1164- مکتبخونه ۲
این چند وقتی که فیلمهای مکتبخونه رو میدیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد میگرفتم رو برای خودم یادداشت میکردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد کلیک کنید، فیلمشم میتونید ببینید.
قسمت 105، یه سری نکات تخصصی در مورد پیکسل و چشم و دیدن و نحوهی بازنمایی در مغز بود. مفهومِ پیکسل از اهمیت فراوانی در زندگی من برخورداره و تا یه دوربین یا موبایل دستم بیافته اول چک میکنم ببینم چند مگاپیکسلیه. قبلاً یه جایی در راستای تبلیغات یه تلویزیون خفن! خونده بودم که اگه کیفیت تلویزیون از یه حدی بیشتر باشه، ما و چشم ما دیگه نمیتونیم کیفیت بالاش رو تشخیص بدیم. اینجا به اون نکته اشاره میکنه.
قسممت 107، در مورد شبکهی هرمان و تفاوت منطق رنگ و منطق نور میگه. همیشه فکر میکردم چرا چیزایی که ما تو فیزیک و اپتیک در مورد نور و طول موجها میخونیم با چیزایی که تو کتابای هنر دبیرستان در مورد رنگها مینویسه فرق داره. چند بارم با معلم هنر و فیزیک و استادامون بحثم شده بود و به این فکر کرده بودم یا اطلاعات من ناقصه، یا اطلاعات اونا (اعتماد به نفس موج میزنه در من کلاً). امروز فهمیدم منطق رنگ، جذب و منطق نور گذر هست و یکی از سوالات زندگیم حل شد خدا رو شکر.
قسمت 113، عکس اوباما رو برعکس نشون میده و وقتی برش میگردونه، عکسه شبیه اوباما نیست. دلیل تشخیص ندادن تفاوتها (تشخیص چهرهی چینیا، تفاوت عکسی که سر و ته شده، تشخیص قیافهی حیوانات) رو توضیح میده و میگه کفتربازا، تفاوت چهرهی پرندهها رو تشخیص میدن و میتونن تفکیکشون کنن.
قسمت 114، در مورد یه سری اختلالات مغزیه. آدمایی که دنیا رو سیاه و سفید میبینند و رنگا رو تشخیص نمیدن، نمیتونن از خیابون رد شن چون تشخیص نمیدن ماشین کی میرسه و در واقع حرکت رو نمیفهمن، نمیفهمن لیوانی که دارن پر آب میکنن کی پر میشه و تا سرریز نشه و نریزه پرش میکنن، آدمایی که کاراشونو نصفه انجام میدن، مثلاً اگه بگیم لیوانو پر کن تا نصفه پر میکنن و یه چند تا اختلال دیگه.
قسمت 124، سال 1957 یه پسر نوجوانی بوده که هی تشنج میکرده. فکر میکنن دلیل تشنجش بخش ام تی الِ مغزشه. مغزشو باز میکنن و اون تیکه رو برمیدارن و قطع میشه تشنج. ولی اون قسمت حافظه است و اون پسر حافظهشو از دست میده. در واقع هاردش بوده و خب دیگه هارد نداشته بنده خدا. از این داستان نتیجه میگیریم هر موقع خواستین یکیو فراموش کنین برین ام تی الِ مغزتونو بکَنین بندازین دور. تشنجتونم قطع میشه حتی.
قسمت 130، دو نفرو معرفی میکنه که روی این حوزههای شناختی کار میکنن. بعد میگه اتفاقاً اغلب اینایی که به این چیزا علاقه دارن یهودین و اسرائیل حمایتشون میکنه و اینا از این تحقیقاتشون هدف دارن. اسم یکیشون مسکوویچ بوده و یکیشونم تیمشریف. حالا شاید شریف نبوده باشه و من شریف میشنوم. علی ایُ حال از اسمش خوشم اومد :دی
قسمت 131، برج لندن و هانوی! و ما ادراکَ ما برج لندن و هانوی!!! باید حداقل سه واحد برنامهنویسی پاس کرده باشی و با کُدِ اینا چند شب و چند روز کشتی گرفته باشی تا عظمت دردی که با دیدن اینا بر آدم مستولی میشه رو درک کنی.
قسمت 134 و 135، در مورد قواعد سادهای که تو زندگیمون ازشون استفاده کنیم میگه. مثلِ قاعدهی همهی تخممرغاتو توی یه سبد نذار و دو تا مَویز بهتر از یه دونه خرماست که خب من هیچ کدومشونو قبول ندارم. حداقل در مورد مَویز و خرما ترجیح میدم یه دونه خرمای بزرگ داشته باشم تا چند تا مَویز (کشمش) کوچیک. در واقع من از ایناییام که همهی داراییمو میذارم رو هم و ترجیح میدم یه خونهی بزرگ و یه ماشین خوب داشته باشم تا اینکه چند تا خونهی نقلی و چند تا ماشین معمولی. ینی میخوام بگم یه دونه باشه.
قسمت 138، میگه واژهی صندلی و دیدن خود صندلی و فکر کردن به صندلی یه ناحیه رو در مغز فعال میکنه و در واقع صندلی با صندلی توی مغز فرقی نمیکنه. این نکته رو داشته باشید تا یه چیز جالبتر و ترسناکتر بگم.
قسمت 142، میگه وقتی در چیزی و کاری مهارت پیدا میکنیم جاهای کوچیکتری از مغز نسبت به وقتی که مهارت نداشتیم و اون کارو انجام میدادیم فعال میشه. در حالی که اوایل که چیزی یاد میگیریم جاهای بیشتری توی مغزمون روشن میشه. بعد میگه وقتی یه متنی میخونیم که روش خط کشیده شده توجهمون یه جور دیگه بهش جلب میشه. :دی
قسمت 144، یه چند تا میمونو معتاد به کوکائین میکنن و وابستگیشونو بررسی میکنن. به این نتیجه میرسن که برای از بین بردن اثر یک هفتگی مواد یه سال زمان لازمه. ما از این داستان نتیجه میگیریم که اگه معتاد بشیم بدبخت میشیم. پس نباید معتاد بشیم.
قسمت 149، میگه چشم طرف مقابل اگه به اندازهی یه درجه حرکت کنه و جابهجا بشه مغز ما اونو تشخیص میده. بعد در مورد theory of mind صحبت میکنه و قضاوتهای اشتباهی که مغزهای مریض! از آدم میکنه. مثلاً میگه افراد معتاد معمولاً با بدگمانی قضاوت میکنن و قضاوتاشون نادرسته.
قسمت 150، میگه مغز هر چیزی که شبیه چهرهی آدم باشه رو تشخیص میگه. مثل وقتی که آسمون آفتابی رو نگاه میکنیم و ابرها رو شبیه آدما میبینیم. بعد میگه هر کاری که دیگران انجام بدن و ما ببینیم، شبیه سیستمی که تو مغز اون آدم فعال شده تو مغز ما هم فعال و روشن میشه و همون اثرو داره انگار. برگردیم به قسمت 138. واژهی صندلی و دیدن خود صندلی و فکر کردن به صندلی یه ناحیهی خاصی رو در مغز فعال میکنه. حالا هر کاری که دیگران انجام بدن و ما ببینیم اون کارو، شبیه سیستمی که تو مغز اون آدم فعال شده تو مغز ما هم فعال و روشن میشه. در واقع همون اثرو روی سیستمِ کنندهی اون کار میذاره که روی بینندهی اون کار و فکر کننده به اون کار. ینی حتی نیّت هم مهمه. ینی حتی نیّت هم اثرشو میذاره. ینی دیدن و فکر کردن و انجام دادن یه کاری، معادلن باهم. ینی میخوام بگم بیاید از این به بعد بیشتر دقت کنیم در انتخاب فیلمها و صحنههایی که میبینیم :دی
ادامه دارد...