۱۷۵۳- از هر وری دری ۱۵
یک. نمرۀ آخرین امتحان وارد کارنامه شد و بیست. و این تنها بیستِ کارنامۀ دکتریمه. نمرههای دیگهم بدین شرحه: ۱۶، ۱۷.۷۵، ۱۸.۶، ۱۹، ۱۹.۵، ۱۹.۵، ۱۹.۵. یکیشم نامشخصه فعلاً. اون ۱۶ برای اون درسیه که استادش یه کم بدخلقی کرد و نمرۀ مقاله و ارائه و امتحانمونو (بهجز دانشجوی خودش) ناچیز داد و انداخت. بعد یه مقالۀ جبرانی خواست و با اون مقاله شدیم ۱۶. اون ۱۷.۷۵ هم برای یه درس دیگه از این استاده. و جالبتر اینکه مقالهای برای این درسی که بیست شدم دادم همون مقالهایه که بار اول برای این استادی که درسشو با ۱۶ پاس کردم داده بودم. وقتی دیدم مقالهمو با نمرۀ ناچیز و بدون هیچ توضیحی رد کرده، بدون هیچ تغییری برای این یکی استادم فرستادم و اون ایراداتشو گفت و اصلاح کردم و حالا میخوایم بفرستیم برای چاپ و انتشار. یه مورد جالب دیگه هم اینکه این درسی که بیست گرفتم سهتا منبع امتحانی داشت که یکی از منابع، همون منبع امتحانی درسی بود که نمرهش بار اول ناچیز و بعد با مقاله ۱۶ شد. این استادی که بیست داده استاد آسونگیری نیست و همون استادیه که اون یکی درسشو با ۱۸.۶ گذروندم. خلاصه میخوام بگم اون ۱۶ حقم نبود و جاش درد میکنه هنوز.
دو. انقدر با مامان سر اینکه بیخیال این مدل بافت فرانسوی روی موهام بشه بحث میکنم که دیشب خواب میدیدم رفته رنگ موی بنفش گرفته به قیمت بیستوهفتهزار تومن که تو خواب فکر میکردم گرون گرفته و جاهای دیگه ارزونتره. روی جعبهش فروشنده با دستخط خودش نوشته بود صد درصد تضمینی و مامان هم بدون اینکه توش اکسیدان بریزه همینجوری رنگه رو میمالید به موهام و موهام قرار بود زیتونی بشه. حالا این وسط من نگران این بودم که به همسر آیندهام نگفتم و اگه از این رنگ خوشش نیاد چی؟ بعد داشت با پسته و بادام و گردو موهامو تزئین میکرد. بعد تو همون شرایط داشتیم اسبابکشی میکردیم چند خیابون پایینتر، به کوچۀ شاه عباس اول. منم همینجوری که داشتم به این فکر میکردم که مگه شاه عباس چندتا بود که ما تو اولیشیم یادم افتاد که شاهان صفوی چون اسماشون تکراری بود اول و دوم و سوم داشتن. بعد اینجا تو وبلاگم لوکیشن خونهمونو گذاشتم. دخترخالۀ بابا هم بود انگار. یا شایدم تماس تصویری گرفته بود باهام. زیرا که در عالم واقع زیاد تماس تصویری میگیره. نگران اینم بودم که یکی از خوانندگان خفن وبلاگم با هک کردن اون لوکیشن پیدام کنه. یکی هم نبود بگه پیدا کردن با استفاده از لوکیشن خفنیت و هک نمیخواد که. بعدش خودمو در خوابگاه دختران یافتم و دانشگاه حضوری شده بود و یه سری دختر داشتن میرفتن دانشگاه و من اول باید موهامو میشستم و مونده بودم با اون تزئینات آجیلیِ روش چه کنم و جواب شوهر آیندهمو چی بدم.
سه. یکی از همدانشگاهیام تو اینستا استوری گذاشته بود و دنبال همخونه بود. همون موقع دیدم ماری جوانا هم تو کانالش پست و تو اینستا استوری گذاشته که دوستش دنبال همخونه میگرده. دوستمو با دوستش دوست کردم. بعد به ماری میگم ما برای وصل کردن آمدیم. نکتۀ عجیب ماجرا اینجا بود که هر چی به مغزم فشار آوردم فامیلی دوستم یادم نیومد. شمارهشم نداشتم. فقط تو اینستا داشتمش. از دورۀ کارشناسی. در واقع هماتاقیِ دوستم بود و دوستِ هماتاقیم. روم هم نمیشد بگم فامیلیتو فراموش کردم. باهم نون و نمک خورده بودیم و چنین فراموشیای بعید بود از منی که به داشتنِ حافظۀ خوب شهرهام. خلاصه رفتم از لینکدین پیداش کردم و شرمم باد.
چهار. چند دقیقه از برنامۀ زندگی پس از زندگی رو دیدم و خوشم اومد. حیف که شبکهٔ ۴ پخش میشه و دیده نمیشه. شبیه این بچههای باهوشه که تو یه خانوادهٔ فقیر تو یه کشور بدبخت و جنگزده به دنیا میان و شکوفا نمیشن. در اولین فرصت میخوام هر سه فصلشو دانلود کنم ببینم. حالا این اولین فرصتم کی هست خدا میدونه. میزان ساعتی که برای دیدن فیلمها و سریالها و برنامههای مورد علاقهام نیاز دارم بیشتر از باقیماندۀ عمرمه. فیالواقع بعد از مرگم یه دور دیگه باید به دنیا بیام و تو اون دور دوم فقط فیلم ببینم و کتاب بخونم. ولی اینو قبل از مرگم در اولین فرصت باید ببینم. خیلی تأثیرگذاره. منم چون آدم دیرتأثیرپذیریام، وقتی یه چیزی پیدا میکنم که میتونه روم اثر بذاره عاشقش میشم. الان عاشق این برنامه شدم.
پنج. دانشگاه فعلی و دانشگاه اسبق برای افطاری دعوتمون کرده و تهران نیستم که برم. دانشگاه اسبق با خانواده (همسر و فرزند و...) دعوتمون کرده. اون موقع که تهران بودم هم هیچ وقت شرایطش جور نمیشد برم و نمیدونم افطاری دانشگاه چهشکلی میشه. من یه دونه از این افطاریا به خودم بدهکارم. با خانواده. شیرینم اومده ایران و قرار بود که یه قراری بذاریم همو ببینیم. تو گروه راجع به زمان و مکان این قرارمون صحبت کردیم و قرار شد که تو همین مراسم افطاری همو ببینیم. من البته با تماس تصویری حضور به هم خواهم رساند.