پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیرین» ثبت شده است

۱۷۵۳- از هر وری دری ۱۵

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

یک. نمرۀ آخرین امتحان وارد کارنامه شد و بیست. و این تنها بیستِ کارنامۀ دکتریمه. نمره‌های دیگه‌م بدین شرحه: ۱۶، ۱۷.۷۵، ۱۸.۶، ۱۹، ۱۹.۵، ۱۹.۵، ۱۹.۵. یکیشم نامشخصه فعلاً. اون ۱۶ برای اون درسیه که استادش یه کم بدخلقی کرد و نمرۀ مقاله و ارائه و امتحانمونو (به‌جز دانشجوی خودش) ناچیز داد و انداخت. بعد یه مقالۀ جبرانی خواست و با اون مقاله شدیم ۱۶. اون ۱۷.۷۵ هم برای یه درس دیگه از این استاده. و جالب‌تر اینکه مقاله‌ای برای این درسی که بیست شدم دادم همون مقاله‌ایه که بار اول برای این استادی که درسشو با ۱۶ پاس کردم داده بودم. وقتی دیدم مقاله‌مو با نمرۀ ناچیز و بدون هیچ توضیحی رد کرده، بدون هیچ تغییری برای این یکی استادم فرستادم و اون ایراداتشو گفت و اصلاح کردم و حالا می‌خوایم بفرستیم برای چاپ و انتشار. یه مورد جالب دیگه هم اینکه این درسی که بیست گرفتم سه‌تا منبع امتحانی داشت که یکی از منابع، همون منبع امتحانی درسی بود که نمره‌ش بار اول ناچیز و بعد با مقاله ۱۶ شد. این استادی که بیست داده استاد آسون‌گیری نیست و همون استادیه که اون یکی درسشو با ۱۸.۶ گذروندم. خلاصه می‌خوام بگم اون ۱۶ حقم نبود و جاش درد می‌کنه هنوز.

دو. انقدر با مامان سر اینکه بی‌خیال این مدل بافت فرانسوی روی موهام بشه بحث می‌کنم که دیشب خواب می‌دیدم رفته رنگ موی بنفش گرفته به قیمت بیست‌وهفت‌هزار تومن که تو خواب فکر می‌کردم گرون گرفته و جاهای دیگه ارزون‌تره. روی جعبه‌ش فروشنده با دستخط خودش نوشته بود صد درصد تضمینی و مامان هم بدون اینکه توش اکسیدان بریزه همین‌جوری رنگه رو می‌مالید به موهام و موهام قرار بود زیتونی بشه. حالا این وسط من نگران این بودم که به همسر آینده‌ام نگفتم و اگه از این رنگ خوشش نیاد چی؟ بعد داشت با پسته و بادام و گردو موهامو تزئین می‌کرد. بعد تو همون شرایط داشتیم اسباب‌کشی می‌کردیم چند خیابون پایین‌تر، به کوچۀ شاه عباس اول. منم همین‌جوری که داشتم به این فکر می‌کردم که مگه شاه عباس چندتا بود که ما تو اولیشیم یادم افتاد که شاهان صفوی چون اسماشون تکراری بود اول و دوم و سوم داشتن. بعد اینجا تو وبلاگم لوکیشن خونه‌مونو گذاشتم. دخترخالۀ بابا هم بود انگار. یا شایدم تماس تصویری گرفته بود باهام. زیرا که در عالم واقع زیاد تماس تصویری می‌گیره. نگران اینم بودم که یکی از خوانندگان خفن وبلاگم با هک کردن اون لوکیشن پیدام کنه. یکی هم نبود بگه پیدا کردن با استفاده از لوکیشن خفنیت و هک نمی‌خواد که. بعدش خودمو در خوابگاه دختران یافتم و دانشگاه حضوری شده بود و یه سری دختر داشتن می‌رفتن دانشگاه و من اول باید موهامو می‌شستم و مونده بودم با اون تزئینات آجیلیِ روش چه کنم و جواب شوهر آینده‌مو چی بدم.

سه. یکی از هم‌دانشگاهیام تو اینستا استوری گذاشته بود و دنبال همخونه بود. همون موقع دیدم ماری جوانا هم تو کانالش پست و تو اینستا استوری گذاشته که دوستش دنبال همخونه می‌گرده. دوستمو با دوستش دوست کردم. بعد به ماری می‌گم ما برای وصل کردن آمدیم. نکتۀ عجیب ماجرا اینجا بود که هر چی به مغزم فشار آوردم فامیلی دوستم یادم نیومد. شماره‌شم نداشتم. فقط تو اینستا داشتمش. از دورۀ کارشناسی. در واقع هم‌اتاقیِ دوستم بود و دوستِ هم‌اتاقیم. روم هم نمی‌شد بگم فامیلیتو فراموش کردم. باهم نون و نمک خورده بودیم و چنین فراموشی‌ای بعید بود از منی که به داشتنِ حافظۀ خوب شهره‌ام. خلاصه رفتم از لینکدین پیداش کردم و شرمم باد.

چهار. چند دقیقه از برنامۀ زندگی پس از زندگی رو دیدم و خوشم اومد. حیف که شبکهٔ ۴ پخش می‌شه و دیده نمی‌شه. شبیه این بچه‌های باهوشه که تو یه خانوادهٔ فقیر تو یه کشور بدبخت و جنگ‌زده به دنیا میان و شکوفا نمی‌شن. در اولین فرصت می‌خوام هر سه فصلشو دانلود کنم ببینم. حالا این اولین فرصتم کی هست خدا می‌دونه. میزان ساعتی که برای دیدن فیلم‌ها و سریال‌ها و برنامه‌های مورد علاقه‌ام نیاز دارم بیشتر از باقی‌ماندۀ عمرمه. فی‌الواقع بعد از مرگم یه دور دیگه باید به دنیا بیام و تو اون دور دوم فقط فیلم ببینم و کتاب بخونم. ولی اینو قبل از مرگم در اولین فرصت باید ببینم. خیلی تأثیرگذاره. منم چون آدم دیرتأثیرپذیری‌ام، وقتی یه چیزی پیدا می‌کنم که می‌تونه روم اثر بذاره عاشقش می‌شم. الان عاشق این برنامه شدم.

پنج. دانشگاه فعلی و دانشگاه اسبق برای افطاری دعوتمون کرده و تهران نیستم که برم. دانشگاه اسبق با خانواده (همسر و فرزند و...) دعوتمون کرده. اون موقع که تهران بودم هم هیچ وقت شرایطش جور نمی‌شد برم و نمی‌دونم افطاری دانشگاه چه‌شکلی میشه. من یه دونه از این افطاریا به خودم بدهکارم. با خانواده. شیرینم اومده ایران و قرار بود که یه قراری بذاریم همو ببینیم. تو گروه راجع به زمان و مکان این قرارمون صحبت کردیم و قرار شد که تو همین مراسم افطاری همو ببینیم. من البته با تماس تصویری حضور به هم خواهم رساند.

۲۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۶- از رنجی که می‌بریم

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۲ ق.ظ
چند وقت پیش که موجِ عکس سیاه و سفید به حمایت از حقوق زنان تو اینستا راه افتاده بود، این عکسمو سیاه و سفید کردم و گذاشتم تو صفحه‌م. هر دو صفحه‌م. هم برای فامیل، هم برای هم‌مدرسه‌ایا و هم‌دانشگاهیا. با این توضیح که «سه سال پیش تو حیاط شریف گرفتیمش؛ جلوی کتابخونه مرکزی. سمت راستی منم، وسطی منیره‌ست و سمت چپمون شیرین ایستاده. داریم در مورد بومی‌سازی طراحی و توسعهٔ نرم‌افزارهای کنترل ساختمان هوشمند مبتنی بر پروتکل‌های استاندارد جهانی صحبت می‌کنیم. عکسای سیاه‌وسفیدی که در پاسخ به پویش، یا چالش حمایت از زنان و اعتراض به تبعیض‌های جنسیتی می‌ذارید خوبه، لایک داره، ولی خوب‌تر اینه که بنویسید به‌عنوان یک زن چه محدودیت‌هایی رو تا حالا تجربه کردید و کدوما رو کنار زدید، چجوری موفق شدید، و با چه محدودیت‌هایی همچنان درگیرید. از دستاوردهاتون و تلاش‌ها و برنامه‌هاتون به‌عنوان یک زن بگید. از این متن‌های کلیشه‌ای و کپی پیستی نه؛ از شعارهای فمینیستی نه؛ نظر خودتونو بنویسید، راجع به خودتون بگید، از خودتون، تجربه‌های خودتون. اگرم حوصلهٔ نوشتن ندارید لااقل یه عکس معنادار و عمیق از خودتون بذارید که وقتی می‌بینیم راجع به پیامش فکر کنیم. فکر کنیم به دخترایی که بهشون گفتن ریاضی نخون چون محیطش مردونه‌س؛ به دخترایی که بعد از گرفتن دیپلم، خانواده‌شون نذاشتن برن دانشگاه؛ دخترایی که موقع انتخاب رشته و دانشگاه بهشون گفتن فقط شهر خودت؛ خوابگاهیایی که ساعت ورود و خروجشون کنترل شد و بابتِ تا نُهِ شب طول کشیدن امتحانشون، به نگهبان خوابگاه جواب پس دادن، به خانواده جواب پس دادن؛ دخترایی که بعد از تموم شدن درسشون، یا خانواده بهشون اجازه ندادن کار کنن، چون محیط جامعه مردونه‌ست، یا تو شرایط استخدامشون ظرفیت فقط برای مردها بود؛ و دخترایی که موقع ازدواج تسلیم عُرف‌های اشتباه جامعه شدن و شدن یکی از زن‌های معمولیِ آهنگ سینا حجازی. عکس رو تقدیم می‌کنم به دخترهایی که تو یه همچین جامعه‌ای موفق شدن که موفق بشن!.».


پریروز خبر حذف عکس دخترا از جلد کتاب ریاضی سوم ابتدایی تو فضای مجازی پیچید و دفترچۀ آزمون استخدامی منتشر شد و نتایج دعوت به مصاحبۀ دکترا اومد. دفترچه رو نشون بابا دادم و گفتم ببین، ظرفیت رشتۀ من همه‌ش برای آقایونه. گفت می‌خواستی یه رشتۀ دیگه بخونی. گفتم مگه من خواستم؟ کارنامه‌مو گذاشتی جلوی مشاور و تا چشمش به رتبه‌م افتاد گفت جز به برق شریف به چیز دیگه‌ای فکر نکن. عصر وقتی نتیجۀ دعوت به مصاحبه رو نشونش دادم و گفتم به‌نظرت کجا برم با بی‌اعتنایی گفت هیچ جا. اول ازدواج، بعد کنارش درستم بخون. یاد وقتایی افتادم که می‌گفت اول درس، بعد کنارشم هر چی دوست داری بخون. انگار که این هر چی دوست دارم ها نمی‌تونستن درس باشن. چیزی نگفتم. رفتم تو اتاقم. درو بستم. غصه خوردم. گریه کردم. شام نخوردم. غصه خوردم. نه از شدت علاقه‌م به درس و از فکر قله‌های فتح‌نشدۀ علم. نه. از اینکه بابای روشن‌فکری که وقتی ده سال پیش مردای فامیل بهش گفتن دخترتو نفرست غربت فرستاد، حالا پشیمونه. همونی که می‌گفت دوست دارم به آرزوهات برسی، همونی که با خبر موفقیتام خوشحال می‌شد و هر بار با خبر قبول نشدنم ناراحت می‌شد و هر بار می‌گفت بسپرم به فلانی که به استادات بگه موقع مصاحبه هواتو داشته باشن و وقتی می‌گفتم نه؛ من خودم از پس خودم برمیام، بیشتر بهم افتخار می‌کرد، حالا فکر می‌کنه اگه ازدواج نکنم نمی‌تونم از پس خودم بربیام. نگرانمه. می‌ترسه. چهار تا خواستگار زپرتی که عار بوده براشون مدرک تحصیلیشون کمتر از مدرک دختر باشه و منصرف شدن، این ترسو انداختن به جونش که اگه دخترش دکترا بخونه دیگه خواستگار سراغش نمیاد و دیگه نمی‌تونه ازدواج کنه و تنها می‌مونه و بدبخت میشه. نیاد پدر من. می‌خوام صد سال سیاه یه همچین کسی با چنین طرز تفکری نیاد سراغ من. من تنهایی رو ترجیح می‌دم به بودن در کنار کسی که همراهم نیست، بلکه سدّ راهمه.
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۹ (رمز: ط****) پل طبیعت

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

قرامون چهار بود و من پنج‌ونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یه‌طرفه شد. اونجا که خیابون یه‌طرفه شد، باید پیاده می‌رفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شن‌های ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شن‌های ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمی‌دونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی

سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچه‌ها متفق‌القول بودن که زردآلوها از همه‌شون خوشمزه‌تره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم. 



ظهر تو بی‌آرتی، پیکسل انارم گم شد. شن‌های ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1077- تغییر (3)

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۲ ب.ظ

با تقریب خوبی بعد فارغ‌التحصیلی‌م حداقل هفته‌ای یه روز و اغلب چهارشنبه‌ها شریف بودم. به بهانه‌های مختلف. تولد دوستام و دورهمی با بچه‌ها و کلاسای حوزه و تدبر در قرآن و سخنرانی ایکس و همایش وای و کنفرانس زِد. یه موقع به بهانه‌ی گرفتن کتاب از کتابخونه و یه موقع برای نماز خوندن تو مسجدش و یه موقع به هوس ذرت‌مکزیکی و آب‌هندونه‌هاش. حتی اگه هیچ کار خاصی هم نداشتم، می‌رفتم یه چرخی تو دانشکده می‌زدم و تابلوهای اعلاناتشو می‌خوندم و یه کم تو حیاط دانشگاه پرسه می‌زدم و پنج سال خاطره برام زنده می‌شد و بغض می‌کردم و برمی‌گشتم. از نگهبان دم در و فک و فامیل و هم‌اتاقی و هم‌کلاسی گرفته تا دوست و دشمن و غریبه و آشنا، برای همه عجیب بود که چرا بعد دو سال هنوز نتونستم از اونجا دل بکنم. برادرم هر از گاهی به شوخی می‌پرسید اُردا نه ایتیرمیسن تاپامیسان؟ (اونجا چی گم کردی که پیدا نمی‌کنی؟)، هم‌اتاقیامم که رسماً فکر می‌کردن همیشه با کسی یا کسانی قرار دارم. ولی واقعیت این بود که به جز یکی دو مورد دورهمی دخترانه، بقیه‌ی روزا تنها بودم. حتی با اینکه دلم می‌خواست اتفاقی یکی دو نفر از دوستان سابقم رو ببینم، ولی هیچ وقت ندیدمشون :(

پارسال دقیقاً آخرین روز ثبت نام آزمون ارشد به سرم زد دوباره ارشد بخونم و برگردم شریف. برای دکتری برنامه‌ای نداشتم فعلاً. گشتم دنبال یه رشته‌ای که به درد رشته‌ی الانم هم بخوره. فلسفه‌ی علم. همه‌ی عیدو مشغول خوندن کتابای فلسفه و منطق بودم و وقتی فهمیدم حوزه‌ی امتحانی کنکورم شریفه انگیزه‌م بیشتر شد. من این چند ماهِ آخر، به یه همچین انگیزه‌ای نیاز داشتم. 

(یه چیزی رو داخل پرانتز بگم، من با اینکه اینجا خیلی شریف شریف میگم، ولی در فضای حقیقی یه جورِ دیگه‌م. اون روز که برای کنکور داشتم می‌رفتم دانشگاه، تو نمازخونه‌ی مترو یه دختره پرسید ببخشید شما می‌دونی دانشگاه شریف کجاست؟ هر دومون داشتیم نماز می‌خوندیم. کنکورمون ظهر تا عصر بود. گفتم آره منم دارم میرم شریف و بیا باهم بریم. همین جوری که می‌رفتیم سمت دانشگاه به تعداد دخترایی که می‌پرسیدن ببخشید دانشگاه شریف کجاست اضافه میشد و بنده از نفر به گردان تبدیل شده بودم به واقع. مسئولین دانشگاهم نامردی نکرده بودن و همه‌ی درای دانشگاهو بسته بودن، الّا درِ اصلی که نیم ساعت با متروی شریف فاصله داشت. از سه تا ایستگاه مترو میشه به شریف رسید. استاد معین، دکتر حبیب اله و ایستگاه شریف. این بندگان خدا هم فکر می‌کردن چون ایستگاه شریف اسمش شریفه، لابد نزدیکِ دره و نزدیک‌تره. من خودمم خبر نداشتم درِ نزدیک این ایستگاه مترو بسته است. تازه در اصلی‌شم در حال مرمّت و بنّایی بود و باید از درِ مسجد می‌رفتیم تو. واقعاً من اگه اونجا نبودم یه گردان آدم گم میشدن تو کوچه پس کوچه‌ها :دی نکته‌ی قابل تأمل اینجاست که مدام توی مسیر می‌پرسیدن حالا مطمئنی درست میریم؟ منم انگار می‌مردم بگم خودم 5 سال اینجا درس خوندم و هی می‌گفتم آره نگران نباشین می‌شناسم. گم نمی‌شیم. یهو یکیشون برگشت گفت آخه حوزه‌ی امتحانی من ساختمان ابن‌سیناست. مطمئنی درست داریم میریم؟ برای اینکه طفلک از دلشوره دراد گفتم آره عزیز دلم. این ساختمان ابن سینا همون اِبنِسه :دی کارشناسی همین جا بودم من. بعدش دیگه همه‌شون یه نفس راحت کشیدن و رنگ به چهره‌شون برگشت. وقتی رسیدیم ازم خواستن تا ابن سینا باهاشون برم، حوزه‌ی امتحانی خودمم ابن سینا بود. ولی دوست داشتم قبل امتحان برم یه چرخی تو دانشکده‌ی سابقم بزنم. راهو نشون‌شون دادم و رفتم دانشکده. چون همیشه تعداد پسرای دانشگاهمون خییییلی بیشتر از دخترا بود، اولین بارم بود این همه دختر و فقط دختر، تو دانشگاه می‌دیدم. البته یکی دو تا از دانشجوهای پسر دکترا هنوز دانشگاه بودن. از جمله تی‌ایِ آزِ مدار مُخ. با اینکه این پنجمین آزمون ارشدی بود که شرکت می‌کردم (هم‌زمان با زبان‌شناسی، کنکور برق هم شرکت کردم و سه چهار ماه بعد از اینا، مهندسی پزشکی و انفورماتیک پزشکی از وزارت بهداشت)، تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم که حوزه‌ی امتحان دخترا و پسرا جداست.)

بعد از عید و بعد از تموم شدن کلاس‌های تدبّر، این رفت و آمدا کم شد. اگه دقیق‌تر بگم، بعد از عید دو سه بار بیشتر نرفتم شریف. چند روز پیش منیره گفت تو دانشگاه نمایشگاه هست و غرفه دارن و اگه فرصت کردم برم. رفتم و تا رسیدم گفت بیا وایستا الکی اینو توضیح بدم یکی عکس بگیره بذارم تو سایت :))) الکی وایستادم و داشت توضیح می‌داد که یه نرم‌افزارو بومی‌سازی کردن و فلان و بهمان. یه کم صحبت کردیم و یه سر رفتم کتابخونه که به پایان‌نامه‌های بچه‌های زبان‌شناسی شریف سر بزنم و بعدشم رفتیم یه نوشیدنی زدیم بر بدن و دوباره یه کم صحبت کردیم و بلند شدیم بریم که دم در یادم افتاد عه! نرفتم دانشکده... هیچی دیگه... نرفتم دانشکده. الانم دارم خودمو برای کنکور دکتری آماده می‌کنم. اون ارشد دوم هم اگه قبول شدم، میام پزشو می‌دم، اگرم قبول نشدم، حداقل فایده‌ش این بود که چهار تا کتاب فلسفه و منطق خوندم و روز امتحان به یه گردان آدم آدرسِ دانشگاهو نشون دادم.



https://t.me/InnoWareS این کانالشونه. هنوز سایتشون content نداره. Portar شد می‌گم. منیره میگه اگه از دوستات دِوِلوپر اندروید و ios پیدا کردی بهمون معرفی کن. اگه از این کارا بلدید بهم بگید که بهشون بگم. این پاراگراف آخر اگه برسه دست حداد، اخراجم :))))

۶۶ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ عنوان، از سلسله عاشقانه‌های یک عدد دانشجو که یکی از فانتزیاش این بود که مراد یکی از مهمونای جشن فارغ‌التحصیلی‌ش باشه

۸ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

245- 15 شهریور

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ

هفته‌ی پیش برای ثبت نام یه سر رفتم تهران و برگشتم و حالا دوباره دارم میرم؛

خانوم 102 ساله‌ی توی قطار و بعدشم مرور خاطرات دانشگاه تو مترو و

تا اونجا نوشتم که رسیدم خوابگاه و یه کم استراحت کردم و


 

11:39, زنگ زدم نگار؛

فکر کنم یه جایی بود که نمی‌تونست جواب بده


11:40, نگار زنگ زد؛

جواب ندادم که خودم زنگ بزنم (بالاخره من باهاش کار داشتم و من باید زنگ می‌زدم :دی)


11:41, زنگ زدم و ضمن سلام و ادب و احترام و تبریک مجدد قبولی و رسیدن به خیر و یه مشت دری وری

پرسیدم کجاست و مدارکمو برداشتم برم دانشگاه برای فارغ‌التحصیلی و ثبت نام؛


سر در دانشگاه و حتی نگهبان دم در هم عوض شده بود

خیلیا ایران نبودن, تهران نبودن, شریف نبودن

همه‌چی مثل روز اول دانشگاه بود

حس غریبانه‌ای داشتم :(((((((((

برای ورود باید کارت دانشجوییمو نشون می‌دادم؛

به خانوم نگهبان گفتم این کارتم برای ما وفا نداشت, موندنی نبود, اومدم تحویلش بدم و برم

گفت میری و از دست ما خلاص میشی

کارتو گرفتم سمتش و با یه لبخند حرفشو تایید کردم :دی


هنوز مثل همیشه حواسم به مورچه‌های روبه‌روی دانشکده شیمی بود که یه موقع له نشن و

دانشکده مکانیک و ساختمان جدید دانشکده ریاضی و ساختمان ابن‌سینایی که ابنس صداش می‌کردیم؛

یه چشمم به سلف بود, یه چشمم سمت مرکز معارف و میم شیمی‌نفت و کامپیوتر و فیزیک و

مثل روز اول دانشگاه یه جوری در و دیوار و دانشکده‌ها و آدمارو نگاه می‌کردم انگار اولین بارمه می‌بینمشون


11:58,  نزدیک دانشکده برق؛ دوباره زنگ زدم نگار مختصات دقیقشو بپرسم ببینم کجای دانشکده است

مثل روز اول دانشگاه, هیچ کسو نمی‌شناختم و به این فکر می‌کردم که امروز کیارو قراره ببینم

مثل روز اول دانشگاه احساس غریبی می‌کردم

هوا گرم بود و مقنعه‌ام سفت و مشکی و هنوز با نگار خداحافظی نکرده بودم, 

هنوز گوشی دستم بود

ارشیارو دیدم

از دور؛

گوشی دستش بود؛ سری به نشانه سلام و شاید حتی احوالپرسی خم کردیم و

دورتر شدیم...

چند روز پیش می‌گفت:


رسیدم دانشکده و هنوز گوشی دستم بود؛

با نگار خداحافظی کردم و موبایلو گذاشتم تو کیفم و ساعت12, وقت ناهار و نماز بود و آموزش دانشکده بسته؛

مدارکمو نشون نگار دادم که کم و کسری نداشته باشه و رفتیم آزمایشگاه, مریمو ببینیم؛

بعداً شیرین هم اومد و سر و صدامون بیشتر شد و رفتیم عرشه

مریم و نگار, باهم و من و شیرین باهم نشستیم

من

با شیرین

تا یک, یک و نیم حرف زدم!!!

من, شیرین!!!

باورم نمیشد این همون شیرینی باشه که 5 سال از کنار هم رد شدیم و به یه سلام اکتفا کردیم و

صمیمانه‌ترین حرفامون, در مورد چهار خط کد C بود

و حالا داشتم باهاش حرف می‌زدم!!!

بلند شدم و دو تا شکلات از کیفم دراوردم و یکیشو دادم شیرین و یه نگاهی به همکف انداختم و

مهدی رو دیدم

همون مه:دی که یه روز اتفاقی وقتی دنبال عکس ساختمان ابن‌سینا بوده, میرسه به وبلاگ من؛

یه همچین لوکیشینی بود: (البته این عکس محرم پارساله)



تا گوشیمو دربیارم زنگ بزنم که مهدی سرشو بالا بگیره منو ببینه, بچه‌ها بلند شدن بریم پایین

از همکف که رد می‌شدیم, سلام و احوالپرسی و بعدش مسجد و 

نرگس هم تو مسجد به ما ملحق شد


خوابگاه وضو گرفته بودم و تا بچه‌ها وضو بگیرن, همون پایین, کنارِ در نمازمو خوندم

نماز خوندم چه نماز خوندنی!!!



دوباره مدارکمو چک کردم و فهمیدم کارنامه و نمرات هم برای ثبت‌نام لازمه و سریع رفتم سراغ پرینت کارنامه!

روبه‌روی تالارها دم در آموزش, فرزادو دیدم و به طیّ مسیرم ادامه دادم

با دست و سر اشاره کرد بایستم

منم ایستادم خب!!!

گوشی دستش بود؛ با دوستش خداحافظی کرد و (کلاً اون روز هر کیو می‌دیدم با موبایل حرف می‌زد!!!)

سلام و احوالپرسی کردیم و "نجور سن, نه خبر و تبریک و زیارت قبول و هانی منیم سوغاتیم..."

گفتم سوغاتی شما محفوظه, فعلا بریم پرینت کارنامه رو بگیریم


و چه خوب که حداقل یکی یادش بود که ما یه ماه پیش کجا بودیم!!! 

گفت اول باید بری اتاق صد و دو یا سه فیش و رسید بگیری

اشتباهی رفتم اتاق بغلی و خانم شفیع زاده رو دیدم

مسئول امور بین‌الملل و کاراموزی, یا یه همچین چیزی

همون خانومه که میومد کلاس خط پهلوی و

نمی‌دونم چرا یهو با ذوق زایدالوصفی گفتم خانم شفیعییییییییییییییی زبان‌شناسی قبول شدم

بلند شد و اومد سمت من و بوس و بغل و تبریک و انگار نه انگار که ایشون مدیر و مسئول دانشگاهن و 

منم دانشجو!!!

 

پونصد تومن ریختم به حساب دانشگاه و تکیه داده بودم به دیوار و منتظر بودم نوبتم برسه و درخواستمو بدم

که یه دختره اومد سمت من و سلام کرد و جواب سلامشو دادم و مات و مبهوت نگاش می‌کردم که کجا دیدمش

ذهنم خسته‌تر از اونی بود که به هیستوریش فشار بیارم

پرسیدم ببخشید شما؟

گفت من شقایقم, خواننده وبلاگت :)

شقایقی که یه روز وقتی تمرینای دینامیک سیستم رو سرچ می‌کرده می‌رسه به وبلاگ من و

جلسه بعد میاد میشینه ردیف دوم, پشت سر من و اتفاقاً همون جلسه, ارشیا یه کاری داشت و

باید می‌رفت پروژه‌شو تکمیل می‌کرد و ازم خواست اون جلسه رو براش فیلم‌برداری کنم

منم گوشیو می‌گیرم دستم و یه کم فیلم‌برداری می‌کنم و دستم خسته میشه و گوشیو میذارم روی صندلی؛

هر چی تنظیم می‌کردم که گوشیمو یه جایی تکیه بدم که خودش فیلم بگیره نمی‌شد

یه دختره که پشت سرم نشسته بود چند تا ماژیک هایلایت بهم داد بذارم پشت گوشیم

کلاس که تموم شد, ماژیکارو بهش پس دادم و تشکر کردم و

بعداً شقایق کامنت گذاشت که اون دختره که پشت سرت نشسته بود و ماژیک داد, من بودم


و من چه قدر خواشحال بودم که اون روز آدمایی رو می‌بینم که بهم انرژی میدن, بدون اینکه خودشون بدونن :)

نگار زنگ زد که با جوجه کباب برای ناهار اوکی ام یا نه

تا پرینت کارنامه‌مو بگیرم, مریم و نرگس غذارو سفارش داده بودن و 



شب رفتیم خوابگاه, واحد نرگس اینا؛

برای شام پودر کتلت گرفته بودم که کتلت درست کنم باهم بخوریم؛ 

ماهیتابه و روغنم نداشتم و از نرگس گرفتم

ولی خب نمی‌دونستم توش تخم مرغم می‌ریزن

می‌دونستمااااااااااا, ینی قبلاً درست کرده بودم و تخم مرغم ریخته بودم توش ولی خب اون شب یادم نبود و

این جوری شد:

که پس از دو ساعت تقلا و خوددرگیری و کشتی گرفتن با کتلت‌های مذکور, رفتم از آقا جاوید تخم‌مرغ گرفتم و

این بار با ماهیتابه‌ی نگار نتیجه شد این:

+ پایان خاطرات یکشنبه 94/6/15

چرا خاطرات هفته پیش تموم نمیشن آخه؟!

عی بابا!!!


برای سال تحصیلی جدید یه کیف سفید - صورتی خریدم (خجالتم خوب چیزیه, انگار میخوام برم مدرسه :دی)



هر سال شهریور ماه یه همچین اوضاعی دارم؛ این عکس اتاقمه (شهریور پارسال)

امسال یه چمدون بزرگم اضافه شده


 

الان کمدمو یه کم جابه‌جا کردم و در شرایطی که در تصویر زیر مشاهده می‌نمایید, دارم اینارو تایپ می‌کنم

اون کوزه رو هم هیشکی دوستش نداشت و خانواده می‌خواستن بندازنش دور, نجاتش دادم

البته مال خودمه هااااااااا, یادگار سفر همدان چندین سال پیشه, خیلی خیلی چندین سال پیش!

اون عکس سمت چپی, عکس من و امیده,

قاب عکس سومی هم کادوی تولدمه که 6 , 7 سال پیش سهیلا برام خریده بود

قاب عکس کناریشم که خرس پوهه بازم کادوی تولدمه؛ از طرف مهسا, 6 , 7 سال پیش



دارم با خوندن غزلیات فاضل نظری خودمو برای مشاعره‌ی آخر هفته‌ی وبلاگ مسترنیما آماده می‌کنم! 

البته اگه بشه و نت داشته باشم با دو کاراکتر تورنادو و شباهنگ حضور به عمل می‌رسونم (بین خودمون بمونه)


۱۵ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

36- توت فرنگی

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

معمولاً وقتی حالم بده, نمیام بگم حالم بده, 

ینی لزومی نداره این مدل پست ها با زمان "مضارع" منتشر بشن

ترجیح میدم یا نگم یا بعداً که خوب شدم بگم

الان خوبم


پریشب خیلی دیر خوابیدم, نزدیک صبح بود

بیدار که شدم دیدم دست چپم کار نمی‌کنه, کاملاً بی حس بود و

قلبم تیر می‌کشید و اصن نفسم بالا نمیومد

فکر کردم یا دارم سکته می‌کنم یا سکته کردم یا چند ساعت دیگه سکته می‌کنم

شام که نخورده بودم, صبونه هم نخوردم و کیفمو رو شونه راستم انداختم و

رفتم دانشگاه و چون چپ دستم, نتونستم درست و حسابی جزوه بنویسم


حالا اینا یه طرف قضیه

ناهارم نخوردم و

خلاصه برگشتم خوابگاه که با مژده برم دکتر

رسیدم دیدم مژده وضعش بدتر از منه, 

یه کیسه فریزر گرفته بود دستش و 

منم از این سوسولا نیستم وقتی یکی حالت تهوع داره صحنه رو ترک کنم

الان منو تصور کنید که با دست راستم شونه چپمو فشار میدم که دردش کم تر بشه و

با دقت محتوای کیسه فریزری که دست مژده است رو بررسی میکنم و می‌پرسم

این صورتیا چیه؟

مژده: چند ساعت پیش توت فرنگی خورده بودم, صورتیا توت فرنگی ان

من: آهان! چه جالب!!!

کماکان منو تصور کنید که با دست راستم شونه چپمو فشار میدم که دردش کم تر بشه و

زنگ میزنم آمبولانس بیاد جنازه هامونو جمع کنه

و مژده رو تصور کنید که از من یه کیسه فریزر جدید میخواد و

تا آمبولانس برسه دومی رو هم پر میکنه


حالا اینا یه طرف قضیه است, 

طرف دیگه اون دسته از عزیزانی بودن که از هیچی خبر نداشتن و 

یکی شون ازم می‌خواست کلیپ جشن رو ویرایش کنم

یکی شون ازم می‌خواست گزارش کارای آز پالس رو میل کنم

یکی شون مقاله می‌فرستاد اسلایدای سمینارو درست کنم

یکی شون ازم می‌خواست دو ساعته آزمایشارو براش توضیح بدم

یکی شون می‌خواست براش ویندوز نصب کنم

یکی شون لینک مقاله می‌فرسته براش دانلود کنم بفرستم

یکی شون یه متنی داده ترجمه کنم

یکی شون در مورد زمان و مکان و تعداد سوالای امتحان می‌پرسید

یکی شونم که استاد ادوات باشه گفت میانترم و کوییز هر دوشو صفر گرفتی, 

گفت پایانترم کامل نگیری پاست نمی‌کنم 

با مزه تر از همه الهام بود که می‌گفت پیرمردا و پیرزنا چون یه سری مویرگ دارن وقتی سکته می‌کنن نمی‌میرن, ولی جوونا چون اون مویرگارو ندارن, وقتی سکته می‌کنن می‌میرن! 

البته الهام با اونای دیگه فرق داره و فرقش اینه که چون دوستم بود خبر داشت

در مورد اون مویرگ ها فکر کنم خیلی سطحی توضیح دادم, 

یه بار دیگه از خودش دقیق تر می‌پرسم میگم


همه‌ی این "یکی‌شون" هایی که گفتم دوستام هستناااا, 

خیلی هم عزیز و محترم اند, سوء تفاهم نشه, 

ولی کاش بعضی وقتا درک کنیم وقتی یکی جواب نمیده یا دیر جواب میده, 

یا کلاً یه جوریه, شاید حالش خوب نیست و 

نمیخواد هم بگه حالش بده و زود بهمون برنخوره و از دستش ناراحت نشیم!


ولی خیلی خوشرنگ بود!

صورتی 


بعداً نوشت:

الهام: بدن آدم همیشه یه سری مویرگاش ممکنه خونریزی کوچیک داشته باشن و خودش ترمیم می‌کنه اگه خونریزی و پارگی شدید نباشه. بعد به مرور زمان و در طول گذر عمر، بدن دیگه این "رگ‌زایی" رو بلده و رگ‌های جایگزین داره که اگه رگی پاره یا مسدود شد، از اینا استفاده می‌کنه (تعداد مویرگا تو پیرا بیش‌تره) و بدن شخص جوان، اون تعداد مویرگ اضافه رو نداره و اگه رگی آسیب ببینه (حالا لزوماً هم مویرگ نیست به نظرم)، احتمال مرگ‌ش بیش‌تره


۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)