پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیست و دو» ثبت شده است

۱۸۶۶- روز پنجم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش نامه‌ها)

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دی‌ماه سال نودوپنج، کربلا بودیم و دی‌ماه، ماه تولد سه‌تا از دوستای وبلاگیم بود. همون‌جا روی کاغذ، پیام تبریکمو نوشتم و گرفتم سمت گنبد و عکسشو گذاشتم تو وبلاگم. بهمن و اسفند پارسال هم مشهد بودم و تولد دوتا از دوستای وبلاگی دیگه‌م بود. این بارم پیام تبریکمو روی کاغذ نوشتم و گرفتم سمت امام رضا و عکسشو فرستادم براشون. 


برای واران، دختر خوش‌قلب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و مهربون بلاگستان که امروز تولدشه

۱۴۰۱/۱۱/۲۵ سه‌شنبه، یک شب بارانی، حرم امام رضا (ع)

از حرم امام رضا جان برای بیست‌ودوی فوریۀ عزیز، کدبانوی پنجه‌طلا و مامان فداکار و پرانرژی بلاگستان که امشب تولدشه

چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۳، مصادف با ۲۲ فوریه ۲۰۲۳، اول شعبان ۱۴۴۴


هستی، یکی دیگر از دوستان وبلاگیم ساکن مشهده و گفته بود اگه نتونستی غذای حضرتی بگیری بگو برات جور کنم. اونایی که از این دوستای باحال ندارن، باید برای گرفتن غذا اپلیکیشن رضوان رو نصب کنن و تو قرعه‌کشی روزانه شرکت کنن تا اسمشون دربیاد. بعدش یه روزو انتخاب می‌کنی و می‌ری مهمانسرای امام رضا و غذاتو می‌گیری یا همون‌جا می‌خوری. تا سه سال هم نمی‌تونی تو قرعه‌کشی شرکت کنی. چون متقاضی زیاده و ظرفیت محدود. آخرین بار چهار سال پیش اسمم تو قرعه‌کشی درومده بود. این بارم که رفته بودم مشهد، هر روز اون گزینه‌شو می‌زدم، ولی خبری نمی‌شد. به هستی گفته بودم تا روز آخر صبر می‌کنم اگه اسمم درنیومد، اون موقع میام سراغ تو. دوم اسفند بالاخره با همون اپلیکیشن رضوان دعوت شدم و جلوی غذاخوری! این نامه رو نوشتم و عکسشو فرستادم براش.


برای هستی، دوست عزیز مشهدیم که همیشه می‌گه هر کاری یا کمکی تو مشهد یا حرم خواستی در خدمتم و چند روزه داره با دقت بیشتری به آدما نگاه می‌کنه بلکه اثری، ردی، نشونی از من پیدا کنه و دوست داشت غذای متبرک امام رضا رو بهم برسونه. امشب تو قرعه‌کشی غذای متبرک حضرتی اسمم درومد الحمدلله! سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۲۰، مهمانسرای غدیر، حرم امام رضا (ع)


نفیسه‌سادات، یکی از سال‌پایینیای ارشدم هم که کانال تلگرامی داره، بدون اینکه خبر داشته باشه من مشهدم، یه گله‌ای از امام رضا کرده بود و گفته بود قهرم باهاش. نوشته بود از امشب به مدت ۵ روز با امام‌رضا قهرم؛ بخاطر حرکت ناجوانمردانه‌ش. تو پست بعدیش نوشته بود «من و زهرا امروز یه حال خوب به یه غریبه‌ هدیه کردیم. بدون اینکه بندازیمش تو پروسۀ درخواست. شما امروز چی لبخند رضایت نشوند روی لبتون؟» نوشتم: من مراتب رضایت و تشکرم رو از اپلیکیشن رضوان و دست‌اندرکاران قرعه‌کشی غذای حضرتی اعلام می‌دارم. شام امشبو مهمون امام رضا هستیم. گفت میشه اونجایی یه سلام مشتی هم از طرف من تو حرم بدی؟

دفترمو درآوردم نوشتم: امام رضا جان سلام. احتراماً به استحضار می‌رساند، نوه‌تون نفیسه‌سادات یه سلام گرم و مشتی خدمتتان رساندند. نام‌برده، از امشب به‌مدت پنج روز باهاتون قهر هستند. لطفاً رسیدگی فرمایید که اون حرکتتون که به‌گمان ایشان ناجوانمردانه بوده، از دلشون دربیاد. با تشکر.

با ارادت و احترام، نسرین

سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۱۸:۳۲ مسجد گوهرشاد

شب اول ماه شعبان ۱۴۴۴



عکس گرفتم و کامنت گذاشتم تو کانالش. بعدشم سریع از مسجد مذکور متواری شدم که خوانندگان کانالش نیان شناساییم کنن :)) یکی از خوانندگان کانال نفیسه (یه بنده خدایی به اسم مآریه) این کامنت منو دیده بود و گفته بود میشه سلام منم برسونی؟ نامۀ بعدی رو هم برای ایشون نوشتم و دوباره عکسشو کامنت گذاشتم. 



از اونجایی که دو هفته مشهد بودم و تو این دو هفته کارم نوشتن نامه و گرفتن عکس و فرستادن این عکسا بود، روزای آخر احساس می‌کردم خادما شناساییم کردن و هر موقع منو می‌بینن تو دلشون می‌گن باز این دختر نامه‌نویس اومد. چند بارم پیش اومد که رهگذران اومدن نزدیک‌تر ببینن چی می‌نویسم یا از چی عکس می‌گیرم. منم حواسم بهشون بود و نمی‌ذاشتم کنجکاوی کنن. ولی برای یه خانم مسن اصفهانی که پیگیرتر بود و پرسید توضیح دادم.

دستاتونو بگیرید سمت آسمون و دعا کنید روز تولد شما هم برم سفر و براتون نامه بنویسم از اونجا.

۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۰- الهی امتحان داشته باشم استادم تو باشی

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ

به‌واقع نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی در مغز آدمی صورت می‌گیره و چی توش می‌گذره که شبی که روزش با خرید شروع شده و فارغ از هیاهوی درس و دانشگاه و امتحان بی‌آنکه صاحب مغز تعاملی با هم‌کلاسی‌هاش داشته باشه و به اون‌ها فکر کنه بره هیئت و زیارت عاشورا بخونه و به اربعین فکر کنه و سفرهای سابقش رو تو ذهنش مرور کنه و یه پست هم با محتوای قبرستون بذاره و شب رو هم به پخش غذای نذری بگذرونه و وقتی هم برسه خونه یکی از غذاها رو به همسایه‌شون بده و کودک همسایه بگه می‌خوام بیام خونه‌تون باهات بازی کنم و تا حدودای دو اینا هم به نقاشی و بازی با کودک بگذره، خواب آزمون جامع ببینه؟ جدی می‌خوام بدونم بر اساس چه سازوکاری این مغز تصمیم می‌گیره که بعد از چنین روز و شبی خواب ببینه که امتحان جامع دکتری داره و سر جلسۀ امتحانه و هیچی بلد نیست؟ موقعیت مکانی جلسۀ آزمون هم جایی شبیه مدرسۀ دوران ابتدائی یا راهنماییش باشه. دانشگاه نبود ولی حس می‌کردم تو دانشگاهم. همیشه هم دوستان دورۀ کارشناسیمو تو خواب‌های امتحانیم می‌بینم ولی این بار هم‌کلاسی‌های دورۀ دکتریمو می‌دیدم و نمی‌دونم چرا سؤالات آواشناسی و معنی‌شناسی و ساختواژه و صرف و نحو، دیود و آپ‌آمپ و مقاومت و خازن داشت. فی‌الواقع می‌دونستم دارم سؤالات جامع زبان‌شناسی رو جواب می‌دم، ولی حضور دیود توی سؤال‌ها برام عجیب نبود و خیلی طبیعی برخورد می‌کردم باهاشون. و حتی قبل از امتحان از یکی از این هم‌کلاسی‌هام خواسته بودم این مدارها رو برام توضیح بده و داشت توضیح می‌داد. بخش عجیب‌تر ماجرا که اتفاقاً تو خواب هم برام عجیب بود این بود که روی برگۀ سؤالات، اسم یکی از هم‌دانشگاهی‌های سابقم رو به‌عنوان استاد می‌دیدم. از این هم‌دانشگاهی در حال حاضر در این حد خبر دارم که هیئت‌علمی شده و با نفوذی که توی گروه‌های دانشجویی دارم اطلاع دارم که استاد بسیار باسواد و بااخلاق و بسیار خوبی است! ولیکن حتی در خواب هم نمی‌دیدم که دانشجوی این دوستمون باشم که امشب دیدم. اما از اونجایی که طبق معمولِ خواب‌هام بلد نبودم سؤال‌ها رو جواب بدم، مردّد بودم که برای حفظ آبرو پیش این استاد، برگه رو خالی نذارم و تا جایی که می‌تونم بنویسم ولو چرت‌وپرت، یا اینکه سفید بدم به خیال اینکه منو یادش نیست و نمی‌شناسنه و بیافتم اون درسو.


+ این پست هم خواندنیست: https://fevrier.blog.ir/1401/05/07

۶ نظر ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۳ (رمز: ا*****) ایرانداک

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

۲۷ ام با اتوبوس راه افتادم سمت تهران. شمارۀ صندلیم بیست‌ودو بود. فقط بلاگرا هستن که شمارۀ صندلیشون هم اونا رو یاد هم می‌ندازه. یاد بیست‌ودوی عزیز افتادم. وی دیروز در پاسخ به کامنت خصوصی‌ای که برای پست اخیرش گذاشته بودم اذعان کرد که پستای عید تا عیدم از کار و زندگی انداختدش و الان شوهرش میاد و ناهار ندارن و در ادامه افزود: خدا بگم چی کارت کنه.

۲۸ ام، حدودای ۸ صبح رسیدم ترمینال آزادی که همون ترمینال غرب باشه. طبق معمول اول به خانواده پیام دادم که رسیدم و بعد رفتم سمت مترو که برم ایرانداک. از اونجایی که دانشگاه شریف، تو آزادیه و خوابگاه دورۀ کارشناسیم هم آزادی بود قلبم در همین ابتدای کار مچاله شد.

با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. قرار بود یک جلد کلام الله مجید! و یک نامه و یک نشان جغد هم بدم به مستر مرادی. یه لحظه دکمۀ پاوز! رو بزنید بگم داستان قرآن و جغد و مرادی چی بود، بعد.

پارسال روز تولدم، میماجیل ۹ تا جغد برام چاپ کرد و با چرمی که اینا رو باهاش چاپ کرده بود برام فرستاد. چجوری فرستاد؟ تولد من همزمان با نمایشگاه کتابه. جغدا رو داده بود داداشش که اونجا غرفه داشت. هولدن و دوستاش دورهمی داشتن تو نمایشگاه. یه عده که نمی‌دونم کیا بودن میرن این جغدا رو از برادرِ میماجیل می‌گیرن و تحویل جولیک می‌دن. جولیک قرار بود این بسته رو روز تولدم برسونه دستم. جولیک اون روز علاوه بر این بسته و پیکسل مراد و سنجاق جغدی، یه شال و کلاه جغدی هم برای بچه‌های من بافته بود و آورده بود. اینا جغدای میماجیل هستن. از این چاپ فقط ۹ تا توی کل جهان وجود داره و افسانه‌ها می‌گن اگر هر نه‌تاشون رو در شب اوّل پاییز روی هم قرار بدن و نور ماه بر اون‌ها بتابه، من احضار میشم. اولی که دست خود میماجیل هست؛ دومی و سومی رو هم قرار بود با قرآن بدم به مستر مرادی و حریر. اون دستمال کاغذی خونی هم خون میماجیله. موقع بریدن چرم دستشم می‌بره و ازش خواسته بودم اون دستمالم بفرسته برام. 



داستان قرآن چی بود؟ 

حریر پارسال یه پستی گذاشته بود و از دلتنگیاش نوشته بود. توی پانوشت پستش نوشته بود قرآن ندارم و مدتیه می‌خوام برای خودم قرآن به خط عثمان طه بخرم. کامنت گذاشتم که من چند جلد قرآن عثمان طه دارم. این قرآن‌ها رو بابا از کربلا و مکه برام سوغاتی آورده بود. تو همون کامنتا داشتیم قرار می‌ذاشتیم که یکی از قرآن‌ها رو برسونم دستش که دیدم مستر مرادی اومده کامنت گذاشته که میشه اون یکی جلدشم مال من باشه؟ 

مرادی کیه؟ مرادی یه بلاگر کنکوریه که چون کمتر از شش ماه با دهه‌هشتادیا اختلاف سنی داره من دهه‌هشتادی حسابش می‌کنم و به چشم فرزندی بسیار دوستش دارم و به خودش و وبلاگش ارادت فراوان دارم.



یه نامه برای حریر و یه نامه برای مرادی تو پاکت رسمی فرهنگستان و یه جغد میماجیل هم برای هر کدوم گذاشتم کنار قرآن‌ها و گفتم بیان ایرانداک و تحویل بگیرن. چون نمی‌خواستم باهاشون رودررو بشم و ببینیم همو (هر چند اونا تو دورهمی بلاگرا همدیگرو دیده بودن)، بهشون گفتم صبح، ۱۰ به بعد بیان ایرانداک که من بسته رو بدم به نگهبان و از نگهبان بگیرنش. حالا دکمۀ پلی رو بزنید ادامه بدیم.

با دکتر بهشتی ساعت ۹، ایرانداک قرار داشتم و رأس ساعت ۹، جعبۀ نوقا به دست تو آسانسور بودم. حریر نتونست بیاد. ولی مرادی چرک‌نویساش تموم شده بود و می‌خواست بیاد انقلاب کاغذ بخره و ایرانداک هم که انقلابه و قرارمون سر جاش بود. بستۀ مرادی رو گذاشتم رو میز نگهبان و گفتم این بسته رو قراره بدم به یکی از دوستانم. و امیدوار بودم که به قیافه‌ش بخوره که دوست من باشه. گفتم چون ساعت ۹ با خانوم دکتر قرار دارم و نمی‌دونم جلسه‌م تا کی طول بکشه، اگه آقای مرادی اومد، شما این بسته رو بهش بدین. و توضیح دادم که قرآنه و دیگه نگفتم نشان جغد میماجیل و یه نامه هم کنارشه. و یادم اومد خودم حتی یک صفحه هم از این قرآن نخوندم. همون‌جا سر پا صفحۀ اولشو باز کردم و خوندم و هدیه کردم به روح رفتگان خودم و مرادی و شما و همه.

ساعت ۱۰ جلسه‌م تموم شد و گواهی کار و معرفی‌نامه و کتابی که توش ازم تقدیر و تشکر شده بود رو از خانوم دکتر گرفتم و اومدم پایین. با آسانسور نیومدم. چون آسانسور روبه‌روی نگهبانی بود و نمی‌خواستم وقتی درش باز میشه یهو با مرادی مواجه بشم. آروم‌آروم از پله‌ها اومدم و یواشکی از دور! سرک کشیدم رو میز نگهبان و دیدم بسته هنوز رو میزشه. یه کم منتظر موندم مرادی برسه و بگیره و بره. بعد دیدم نامردیه من مخفی شم و ببینمش و اون نبینه منو. پس حالت عجله به خودم گرفتم و رفتم به نگهبان گفتم ببخشید، من خیلی عجله دارم و باید تا یک ساعت دیگه فرهنگستان باشم. آقای مرادی بسته رو تحویل گرفتن؟ می‌دونستم نه، ولی خب سعی کردم طبیعی رفتار کنم. نگهبان گفت نه هنوز نیومدن. گفتم اوه! خدای من! حالا چی کار کنیم؟ همین‌جوری که داشتم با نگهبان صحبت می‌کردم چشمم به در بود و قلبم تو دهنم که مرادی یهو وارد صحنه نشه. دیدنِ مرادی یه طرف، اینکه چجوری برخورد کنم که نگهبان فکر نکنه اولین بارمونه همو می‌بینیم یه طرف. و چون ندیده بودمش ممکن بود بیاد و من نشناسمش و نگهبان بگه این چجور دوستیه که نمی‌شناسیش. به نگهبان گفتم میشه شمارۀ همراه آقای مرادی رو روی بسته یادداشت کنم و برم؟ اگر تا یک ساعت دیگه نیومدن شما باهاشون تماس بگیرید. مرادی وبلاگشو صفحهٔ سفید کرده بود و یه شماره نوشته بود که اگه کاری داشتیم با اون شماره تماس بگیریم. اون شماره رو نوشتم روی کاغذ و دادم به نگهبان و فلنگو بستم و الفرار.

به روایتِ پست اینستا:

ساعت ۹ صبح، چهارراه ولیعصر، ایرانداک، تو آسانسور، به سوی طبقهٔ سوم. دارم برای استادم‌ نوقا می‌برم. استادم اصفهانیه. هر موقع می‌رم دیدنش بهم گز میده میگه سوغات اصفهانه. گفتم این سری منم براش نوقا ببرم بگم سوغات تبریزه. اصفهان نصف جهان، تبریز کل جهان. والا.



به روایتِ تلگرام:



آقا من می‌خواستم تو این پست، وقایع ۹ صبح تا ۱۱ شبِ ۲۸ خرداد رو تعریف کنم. سه ساعته دارم تایپ می‌کنم و هنوز اندرخمِ ایرانداکم و تازه از ذکر مصیبت جلسه‌ای که با استادم داشتم صرف‌نظر کردم. این فقط یه ساعت اولِ ۲۸ خرداد بود :| خدا صبرتون بده. 

اینم اون کتابی که خانوم دکتر بهم داد. گفت بخونش و اگه ایرادی داشت بهم بگو. صفحهٔ اولش از من و دوستان تشکر کرده بابت همکاری و یاری رساندن در تألیفش. این کتاب و کفشم رو یادتون نگه‌دارید، چون قراره بازم بهشون برگردیم و نقش تأثیرگذاری در مصاحبه‌هام داشتن. 

ساعت ده و ربع، مترو، ایستگاه تئاتر شهر، به سمت فرهنگستان و ایستگاه شهید حقانی.


۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۲- دردم از یار است و درمان نیز هم

دوشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۰۴ ب.ظ

عنوان دیگر این پست: مشاورۀ رایگان ترک وبلاگ یا چگونه وبلاگ‌هایمان را بدون درد و خونریزی حذف و تعطیل کنیم

دو سال پیش، تابستون، من اینجا یه پست خداحافظی نوشتم و یه مدت ننوشتم. حدوداً چهل روز. چند ماه پیشم که پست ته‌دیگ فصل سوم رو نوشته بودم تصمیم داشتم دیگه ادامه ندم. پیارسال، پست ۹۹۹ پست تولد نه‌سالگی وبلاگم بود و قرار خودم با خودم این بود که آخرین پستم باشه. نسبت به پست تولد ده‌سالگی وبلاگم هم همین تصمیم رو داشتم و حتی پیش‌تر نسبت به پست تولد هشت‌سالگی وبلاگم. گاهی پیش خودم تصمیم می‌گرفتم فلان پست در فلان روز که معمولاً اون روز یه روز خاص بود آخرین پستم باشه و بدون اینکه به شما بگم، در موقعیت‌های مختلف می‌نشستم تصمیم می‌گرفتم این دیگه آخریه. سکوت می‌کردم. چند روز پست نمی‌ذاشتم. اما یه کامنت سادۀ «حوصله‌مون سر رفت» جانی دوباره به وبلاگم می‌داد و می‌زدم زیر حرفم. به‌نظر می‌رسید دو عامل بسیار قوی و متضاد هست که همیشه باهم در جنگ و جدالن. یکی میگه بنویس و یکی میگه ننویس. من باید این عوامل رو شناسایی و کنترل می‌کردم. 

پس یه مدت، نشستم بررسی کردم که کی و در چه موقعیت‌هایی تمایلم به پست گذاشتن بیشتره. یه مدت ینی حدود دو سال و حتی بیشتر با پژوهش مستمر روی خودم عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. وقتایی که می‌رفتم یه جایی و برمی‌گشتم (این یه جا می‌تونست خرید، دانشگاه، سر کوچه، مسافرت و هر جایی حتی پشت بام یا پارکینگ باشه)، درست موقع برگشتن به نقطۀ اولیه تمایل شدیدی به پست گذاشتن داشتم. انگار که دلم بخواد تعریف کنم رفتم چی دیدم. دیدن چیزهای جدید، آدم‌های جدید، حتی اگه غریبه بوده باشن قلمم رو به جوش میاورد و دلم می‌خواست بیام بنویسم در برخورد با یه بچه، یه پیرمرد، یه فروشنده، یه راننده، یه کارمند، و حتی کسی که ازش آدرس پرسیدم چه تجربه‌هایی اندوختم. مترو، اتوبوس، راه‌آهن، فرودگاه، زمین، آسمون، عزا، عروسی، فرقی نمی‌کرد کجا باشم. هر جایی سوژه‌های خودشو داشت. من حتی سر جلسۀ کنکور گوشۀ دفترچه‌م کلیدواژه می‌نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. خواب که می‌دیدم دوست داشتم بیام تعریف کنم. وقتایی که آشپزی می‌کردم، وقتایی که آلبوم عکس‌های قدیمی رو می‌دیدم و یاد یه اتفاق می‌افتادم دوست داشتم راجع به اون موضوع بنویسم. خوندن آرشیوم، خوندن کامنت‌های قدیمی، و پست‌های جولیک، هوپ، بیست‌ودو و کانال مستانه وسوسه‌م می‌کردن من هم بنویسم. تا جایی که تونستم همۀ این عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. محرک‌ها بیشتر از این چند تا مثالی بودن که اینجا آوردم. اما اون نیروی قوی که مقابل این محرک‌ها ایستاده بود چی بود؟ چرا یه وقتایی به سرم می‌زد رها کنم اینجا رو و چیا باعث می‌شدن دست و دلم به نوشتن نره؟

من همیشه اینجا رو تشبیه کردم به صحنۀ نمایش و شماها رو به تماشاگر. همیشه تصور کردم یه بازیگرم و هر روز، یا هر چند روز یه بار میام برای شما نمایشی اجرا می‌کنم. تو اون نمایش از خواب صبحم می‌گم، از خریدام می‌گم، از سَفَرم، از امتحانا، از کارم، از غذایی که خوردم، از مکالمه‌ای که داشتم، از هر چی که فکرشو بکنین و شما تماشاگرایی هستین که نشستین روبه‌روم و تماشام می‌کنین. دست می‌زین، هورا می‌کشین، نظر می‌دین و منتظر نمایش بعدیم می‌مونین. نه همیشه، ولی اغلب هستین. بعضیا رو می‌شناسم، بعضیا رو نه. بعضیا همیشه هستن، بعضیا نه. بعضیا بعد نمایش میان دست می‌دن، نظرشونو میگن، بعضیا نه. بعضی از تماشاگرا هستن که جاشون ردیفای جلوئه. وی‌آی‌پی. با همۀ هوش و حواس می‌شینن و تماشا می‌کنن. چند نفرم هستن که همیشه با ماسک میان می‌شینن به تماشات. ردیف اول. اما هیچ وقت ماسکشونو از صورتشون برنمی‌دارن. همیشه ساکتن و همیشه جلوی چشمت. اگر پیش‌تر، آدمایی بوده باشن تو این محفل که به دلایلی ترجیح داده باشی نیان و نباشن، تو هر بار که این ماسکی‌ها رو می‌بینی با خودت فکر می‌کنی ینی ممکنه اینا، اونا باشن؟ و دیگه نمی‌تونی تمرکز کنی روی اجرات. اما یکی هم ممکنه باشه که نفست به نفسش گرم باشه و مایۀ دلگرمیت. شاید خودش ندونه، اما هر بار که نمیاد چشمت پِی‌ش باشه و صندلی خالیش بین همۀ صندلیای خالی دیگه خالی‌ترین باشه. یه روز که نیاد نگرانش بشی، دو روز که نیاد سراغشو بگیری و سومین و چهارمین روز و روزهای بعد دیگه دل و دماغ اجرا نداشته باشی.

 خوبه که آدم بدونه دردش چیه.


۱۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۵۹- بلاگرهای عجیبی هستیم؛ خیلی عجیب

دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۴ ب.ظ

روی گزینۀ نظرات ارسالی وبلاگم کلیک می‌کنم. ۸۴۰۰ تا کامنت. می‌رم اون اولِ اول. اولین کامنتایی که گذاشتم. یکی یکی می‌خونم و بغض می‌کنم. میام روی نظرات دریافتی. ۱۹۴۰۰ تا. بیشتر پستام کامنتاشون بسته بود تازه. می‌رم اولین صفحه. اولین کامنتا. اینا همه‌ش نیست. بیشترش مونده زیر آوار بلاگفا. بیشترش به‌علاوۀ یکی که برام مهم‌تر بود، عزیزتر بود. لعنتی. چرا هیچ وقت به فکرم نرسید از کامنتای اونجا بک‌آپ بگیرم؟ چرا مثل پستام از کامنتای بلاگفا بک‌آپ نگرفتم؟ اینا همه‌ش نیست. می‌رم اولین صفحه. اولین کامنتا. یکی یکی می‌خونم. دلم تنگ میشه. می‌خونم. بغضم میشه اشک... اشک...



+ شش پرِ سیمرغمو ببینید و دلتون بسوزه که از این پرا ندارید :دی


۴۵ نظر ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

641- شب بود، شبم سرکش و دیوانه شبی بود

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ق.ظ

این کلیپ: bayanbox.ir/info/8609577984643382071/VID-20160111-155704

بخشی از فیلم دندون طلا

و کامنت‌ها و مکالمات بنده و فوریه در راستای کلیپ مذکور! (یادآوری: +)


۲۲ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

561- ولی حالا چرا؟

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ق.ظ

این 30 نفر، ورودیای 89 برق دختر دانشگاه سابقن، به عبارت دیگه دخترای ورودی 89 برق دانشگاه سابق



دلم براشون تنگ شده

برای همه‌شون...


+ دیوار مهربانی february.blog.ir/1394/09/23

+ نگران کلاس صبح خودم نیستم، بیشتر نگران این هفت هشت ده نفر معتاد آنلاینم!!! برید بخوابید خب...

۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)