دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۴ ب.ظ
روی گزینۀ نظرات ارسالی وبلاگم کلیک میکنم. ۸۴۰۰ تا کامنت. میرم اون اولِ اول. اولین کامنتایی که گذاشتم. یکی یکی میخونم و بغض میکنم. میام روی نظرات دریافتی. ۱۹۴۰۰ تا. بیشتر پستام کامنتاشون بسته بود تازه. میرم اولین صفحه. اولین کامنتا. اینا همهش نیست. بیشترش مونده زیر آوار بلاگفا. بیشترش بهعلاوۀ یکی که برام مهمتر بود، عزیزتر بود. لعنتی. چرا هیچ وقت به فکرم نرسید از کامنتای اونجا بکآپ بگیرم؟ چرا مثل پستام از کامنتای بلاگفا بکآپ نگرفتم؟ اینا همهش نیست. میرم اولین صفحه. اولین کامنتا. یکی یکی میخونم. دلم تنگ میشه. میخونم. بغضم میشه اشک... اشک...
+ شش پرِ سیمرغمو ببینید و دلتون بسوزه که از این پرا ندارید :دی
۹۷/۰۹/۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
بیست و دو
پاسخ:
حالا اگه عجایبو جمع کنیم یه جا من و بیستودو این سر و اون سرِ طیف عجایبیم
پاسخ:
نه اینجوری زندگی بیشتر خوش میگذره :دی
پاسخ:
نه همه چیز. من فقط چیزایی که روح داشته باشنو نگهمیدارم.
پاسخ:
همونی که به خورشید گفتم :))
پاسخ:
شاعر میگه: ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد، دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
پاسخ:
از کی؟ سه سال پیش تا حالا؟
پاسخ:
نرمالش شماهایین که نه شب و روز عملیات پاکسازی وبلاگ رو انجام میدین و آخش میگین تهش، نه میشینین مرورشون میکنین و زارزار میگریین :))
پاسخ:
:)) حالا نکتهٔ شگفتانگیزش اینجاست من هم کم کامنت میذارم، هم نصف بیشتر پستام کامنتاشون بسته بود. معمولاً وقتی کامنتا بسته است افراد کمی کامنت میذارن. با این همه تعداد دریافتی و ارسالی من بیشتر از شماهاست.
بعضی وبلاگها هستن و بودن که برای همهٔ پستاشون چندین کامنت گذاشتم. اینا آمارو بردن بالا
پاسخ:
خب نامهنگاری به سبک قدیم که هم طول میکشه برسه دست آدم، هم من که نمیتونم آدرس خونهمونو بدم نظراتتونو بفرستین خونهمون :دی
با دادن آیدی تلگرام و سایر پیامرسانها هم به خوانندگان وبلاگم اکیداً مخالفم :|
پاسخ:
میفهمم. درد بسیار کشندهایه این بیخبری.
مثلاً الان که از هدیه و امیر و پسرشون کیان بیخبرم، دلم لک زده برای نیم خط پستشون. ولی خب بیخبرم ازشون :| هر دو شون وبلاگشونو حذف کردن و رفتن :|
ولی خب به نظرم روال درستش همینه. خودمم بخوام برم خداحافظی و گودبای پارتی میگیرم، ولی شماره و آدرس واقعیمو نمیدم به کسی.
پاسخ:
:)) بعضی از وبلاگها هستن شما نمیشناسین :دی من تو کامنتدونی اونا پست میذارم :))
پاسخ:
دونه دونه؟! :))
پایین نوشته دیگه. همین لینک ته پست که نوشتم شش تا پر سیمرغ، اون پایین میبینی نوشته نهصد و فلان؟ اونو ضربدر بیست کنی میشه نوزده هزار تا
پاسخ:
تا نیم ساعت بیان این امکان رو میده که از قسمت کامنتای ارسالی پنل مدیریتت کامنت رو ویرایش کنی یا حتی حذف کنی
پاسخ:
آره
یه علامت سطل آشغال هست یه علامت دست یه علامت مداد
مداد برای ویرایش کامنته، دست برای بلاک کردن طرف، سطل آشغالم برای پاک کردن. ولی این سطل آشغال از پنل خودت پاک میکنه. انگار از گوشی خودت اساماستو پاک میکنی. اگه بخوای از وبلاگ منم حذف بشه کامنتت باید مداد رو بزنی و موقع ویرایش، گزینهٔ حذف نظرو بزنی.
البته اگه من کامنتتو دیده باشم دیگه نمیتونی حذف کنی.
پاسخ:
شاید، شاید که نه، حتماً دلیلش اینه که من تو این وبلاگ زندگی کردم. واقعاً زندگی کردم اینجا. اینجا یه چیزی در کنار زندگی واقعیم نبود. خود زندگی بود. مجازی بود، ولی حقیقت داشت. غمها، شادیا، موفقیتا، شکستا.
به هر جو کندنی باشه دارم سعی میکنم دووم بیارم. ولی قول نمیدم :(
پاسخ:
هر از گاهی بیا اینجا چیز میز یادت بدم :دی
پاسخ:
:دی آره :)) تمام زوایای پنهان این دنیای مجازی رو کشف کردم تو این چند سال
پاسخ:
من اگه مطلب نذارم هم نظر میذارن بچهها :))
پاسخ:
آره، خیلی لطف دارن بهم
پاسخ:
:) در کنار این الطاف و خوبی، خاطرات بدی هم رقم خورده البته :|
بگذریم. خیلی کش ندیم این موضوع رو :)
پاسخ:
چرا خودکشی؟!
ناگفته نماند که از ابتدا با این خانم بیستودوی فوریه رفاقت نداشتم. آی گیس همو کشیدیم. آی تو سر و صورت هم چنگ انداختیم :)) اصن چشم دیدن همو نداشتیم یه زمانی :دی
پاسخ:
:))) آره. منم یه مدت برای همین کامنت نذاشتم براش. دیدم هی پاک میکنه کامنتا رو :دی بعد دیدم پستاشم پاک میکنه. بعد دیدم حتی وبلاگشم پاک میکنه. اینجا بود که دیگه بهش ایمان آوردم :دی
پاسخ:
مطمئنین؟!
فکر نکنما!
چون بارها پیش اومده یکی یه چیزی به جوابش اضافه کرده بعدا و من ندیدم و اومده گفته یه چیزی هم اضافه کردم به جوابت و ندیدی
من شما رو یادمه. قدیمی هستین و تا همین چند وقت پیش میخوندمتون. ولی انقدر حذف و تغییر آدرس دادین گمتون کردم :| الان نمیدونم کجایین و به چه پستی مشغولین :|
+ امتحان کردم حذف پاسخ رو. حق با شماست
پاسخ:
که درس عبرت بشه برای بعد
پاسخ:
صفحهٔ پیوندا؟!
فیلتر شدم ینی؟!
از اون خفنتر اینکه الان کل وبلاگشو دود کرد فرستاد هوا
الان منم و این شش پر سیمرغ :دی
پاسخ:
:)) آخ آخ منم از اون افسوسا خوردم یه چند بار. ولی خدا رو شکر ۹۸.۲ درصد خوانندگان اینجا اونجوری نبودن
پاسخ:
جواب سؤالتونو نمیدونم. ولی منظورم از عنوان این بود که بلاگستان در حال حاضر دو تا بلاگر داره که یکی کامنتاشو میخونه و شر شر اشک میریزه و حسرت اون چند تا کامنت از دست رفته رو میخوره، یه بلاگرم پست و کامنت و وبلاگشو پاک میکنه و میگه آخش! راحت شدم.
پاسخ:
اشک هم ریختی؟!
من هی تو رو با آشنای بینشان اشتباه میگیرم :|
پاسخ:
نظر بقیه خیلی هم مهم نیست. ولی خب نظر بقیه این قابلیت رو داره که اعصابمو خرد و خاکشیر کنه.
کج دار و مریز با ز درسته :دی ینی ظرف رو کج نگهدار ولی نذار بریزه
پاسخ:
دور از جون شما، ولی یه مشت خل و چل دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم :دی
پاسخ:
ببین شبیه اینه که بخوای بخوابی و یکی بیاد دم گوشت جیغ بزنه. نمیتونی بگی مهم نیست. هست دیگه. آرامشتو به هم میریزه به هر حال.
کج دار صفت فاعلی مرکب مرخم نیست آخه. کج بهعلاوهٔ فعله :))
پاسخ:
:)) منظورم این بود که کج دار مثل زودپز و آرامپز صفت نیست، کج دار و مریز برخورد کردن ینی محتاط بودن. میدونم گیر دادم، ولی وقتی داریم در مورد آدم مریض صحبت میکنیم، ربطی به کج دار نداره :))
+ من به دلیل عشق وافر به اعداد رند اگه میدان را بخواهم ترک بگویم زمانی ترک میگویم که سن وبلاگم رند باشه. ۲۵ بهمن ۱۱ سالش میشه :)
پاسخ:
تو این مورد شبیه همیم پس. منم هرگز از حال نمینویسم و خاطرات و پستام و زمان افعالم همه ماضی هستن. ینی اگه سفرنامه هم بنویسم که مثلا الان مشهدیم و جلوی سقاخونهم، اون الانش ده دیقه پیشه. همیشه سعی میکنم آبا از آسیاب بیفته بعد بیام بگم ۶ آذر که ثبتنام دکتری بود کردم نکردم چه کردم. الانم تا جایی که بتونم از دفاعم نمینویسم. و فقط یه بار، سه چهار سال پیش این اشتباهو کردم که از حال نوشتم و تاوانش این بود اون پست رمزی بشه و خوانندههای جدید نخوننش و دیگه کسی دربارهٔ اون موضوع صحبت نکنه. حالا شاید تو یه فرصتی بهت گفتم محتوای پستو.
+ شبا قبل خواب کامنتا رو تأییدی میکنم که یه وقت در غیاب من یکی یه چیزی نگه که نباید :) برای همین این دو تا کامنتت تأییدی بود.
پاسخ:
به دلایلی که شاید گفتم و میدونی، شاید نگفتم و حدس زدی و شایدم نمیدونی، اگه یه روز وبلاگمو با کامنتاش دود کنم هوا و برای همیشه محو شم از این فضا، محکمهپسندترین دلیل دو عالم رو دارم من. میدونم سخته و این کار برای من مساوی با مرگه، ولی دیگه ببین چی بشه که همچین کنم.
آقا من دیشب خوابتو دیدم. در واقع خواب کامنتتو. سه تا خواب دیدم که قسمت دومش تو بودی. الان کل خوابمو کپی میکنم دورهمی بخندیم به دغدغههام:
الف. تو فروشگاه افق کورش بودیم و با بابا داشتم راجع به اینکه اینجا مال شوهر یه خوانندهٔ ترکیهایه حرف میزدم. البته فکر کنم در واقعیت جامبو مال اونه. نمیدونم. خلاصه تو خواب بحث سر این بود که اونا دارن سود میکنن تو کشور ما. بعد بابا از صحنه رفت و من تو فروشگاه تنها بودم. چیزی نخریدم. ولی گفتن باید کیفتو ببینیم موقع خروج. باور نکردن چیزی برنداشتم. کلی وقتم سر این کل کل تلف شد. منم شکایت کردم ازشون و یه کاری کردم اون خوانندهٔ ترکیهایه جلوی تلویزیون و برنامهٔ زنده ازم عذرخواهی کرد. بعد کمپین راه انداختم نه به خرید از اونجا و درشونم تخته کردم رفت پی کارش.
ب. بیستودو یه کامنتی برام گذاشته بود برای پست آخر، خودشم جواب داده بود. هی داشتم فکر میکردم چجوری آخه. چجوری به کامنت خودش جواب داده. بعد تو اون کامنت گفته بود چرا به من گفتین بیرحم. منم داشتم تو کامنتا دنبال بیرحم و بی رحم و بیرحم با فاصله و بیفاصله میگشتم ببینم کی بهش گفته بیرحم. بعد کامنت خودشو دوباره خوندم ببینم بیرحمو چجوری نوشته. دیدم نوشته ابعاد. بعد دوباره داشتم دنبال کلمهٔ ابعاد میگشتم ببینم کی گفته ابعاد.
ج. من چند ساله با قطار میرم تهران و میام. دلیل دارم. و دلیلشو تا حالا به کسی نگفتم. تو خواب، بابا پرسید چرا با اتوبوس نمیری؟ بعد گفت بابای رعنا هم اتوبوس داره. زنگ بزن بپرس ساعت حرکت و قیمت و اینا رو (رعنا همسرویسی مدرسهام بود. باباشم تاکسی داشت نه اتوبوس). به بابا گفتم یازده ساله باهاش ارتباط ندارم و شمارهشم ندارم.
پاسخ:
نههههههه. این پرا مال خودمه. نمیدمش به کسی.
پاسخ:
عههههههههههه مال خودمه.
بذارید با ذ درسته
پاسخ:
:)) نه دیگه. ملت باید کلی دعا به جون شما کنن که موجبات پست جدید رو فراهم میکنید
پاسخ:
بستگی به شرایطم داره. کامنتای دشت بیفرهنگی رو حتی فرصت نمیکردم بخونم چه برسه به جواب :| ولی خب اون موقعها که با لپتاپم درس میخوندم یا کار میکردم پنل مدیریت وبلاگم همیشه باز بود. حالا با گوشیام و هر موقع دستم بگیرم یه کاری انجام بدم به وبلاگم هم سر میزنم.
پاسخ:
دوستای منم یه وقتایی متذکر میشن. ولی ناراحت نمیشیم. میخندیم و تشکر میکنیم
پاسخ:
:)) حالا که خوشت اومده صبر کن خواب ۴ آذرم تعریف کنم.
خوابگاه بودم. صبح بود. صبونه املت بود. رفتم شش بشقاب پر کردم برای اتاق بغلیمون. اولش نمیدونستم بشقابا کجان. خیلی خیلی بالا بودن. نزدیک سقف :| دستم نمیرسید. بعد رو میزم چند تا بشقاب بود. اونا رو برداشتم. چون مسئول غذا شمارهٔ واحدو پرسید و چون نمیدونستم شمارهٔ واحد بغل چنده شمارهٔ واحد خودمونو گفتم و دیگه تصمیم گرفتم ببرم اتاق خودمون. مهمون هم داشتیم. یکی از هماتاقیام که البته تو خواب هیچ کدومو نمیشناختم مهمون داشت. باهم درس میخوندن. گفتم میشه یه کم بیشتر بریزم؟ تو پیاله خیارشورم ریختم ببرم. تو یه سینی بزرگ گذاشتم. بعد یه آقایی اومد گفت کی زنگ زده اورژانس و پزشک خواسته؟ گفتم سمت راست برید. اونا خواستن. منظورم سمت چپ بود. با دستم چپو نشون دادم. حجاب نداشتم. معذب بودم از آقاهه. ولی یارو نمیرفت :| وایستاده بود میگفت کی زنگ زده اورژانس پزشک خواسته :| منم هی میگفتم سمت راست، بعد چپو نشون میدادم :)))
پاسخ:
نه اصن نمیشناختمشون. اونجایی که تو خواب دیدمو در واقعیت ندیدم. یه جایی بود ساخته و پرداختهٔ ذهن خودم :)) افرادی که اونجا بودن هم نمیشناختم. ینی الان نمیشناسم. ولی تو خواب همه رو میشناختم و حتی آقاهه رو هم میشناختم :|