پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۲۵۹- بلاگرهای عجیبی هستیم؛ خیلی عجیب

دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۴ ب.ظ

روی گزینۀ نظرات ارسالی وبلاگم کلیک می‌کنم. ۸۴۰۰ تا کامنت. می‌رم اون اولِ اول. اولین کامنتایی که گذاشتم. یکی یکی می‌خونم و بغض می‌کنم. میام روی نظرات دریافتی. ۱۹۴۰۰ تا. بیشتر پستام کامنتاشون بسته بود تازه. می‌رم اولین صفحه. اولین کامنتا. اینا همه‌ش نیست. بیشترش مونده زیر آوار بلاگفا. بیشترش به‌علاوۀ یکی که برام مهم‌تر بود، عزیزتر بود. لعنتی. چرا هیچ وقت به فکرم نرسید از کامنتای اونجا بک‌آپ بگیرم؟ چرا مثل پستام از کامنتای بلاگفا بک‌آپ نگرفتم؟ اینا همه‌ش نیست. می‌رم اولین صفحه. اولین کامنتا. یکی یکی می‌خونم. دلم تنگ میشه. می‌خونم. بغضم میشه اشک... اشک...



+ شش پرِ سیمرغمو ببینید و دلتون بسوزه که از این پرا ندارید :دی


۹۷/۰۹/۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بیست و دو

نظرات (۴۵)

۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۱ خورشید ‌‌‌
نمی‌دونم بلاگرهای عجیبی هستیم یا هرکی عجیبه میاد بلاگر می‌شه.
پاسخ:
حالا اگه عجایبو جمع کنیم یه جا من و بیست‌ودو این سر و اون سرِ طیف عجایبیم
خدا همه ی ما را آدم کند ان شاء اللّه =))) 
پاسخ:
نه این‌جوری زندگی بیشتر خوش می‌گذره :دی
۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۸ حامد سپهر
برای شباهنگی که چیزی رو دور نمیریزه و از کوچکترین چیزا یادگاری نگه میداره بعیده که کامنتهارو حذف کنه!!
حداقلش اینه میشه ازشون یه روزی به عنوان یه سند استفاده کرد که مثلا یادته من فلان روز فلان حرفو زدم به شما ؟
پاسخ:
نه همه چیز. من فقط چیزایی که روح داشته باشنو نگه‌می‌دارم.
همونی که خورشید گفت.
پاسخ:
همونی که به خورشید گفتم :))
:دی
چی بگم :دی
من خودم به شخصه راضیم البته :دی
پاسخ:
شاعر میگه: ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد، دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۸:۰۳ قاسم صفایی نژاد
برام جالب شد برم ببینم تعداد نظرهای ارسالی و دریافتی‌ام چقدره! و وقتی دیدم جالب‌تر شد. هر دو تاش ۲۷۰۰ تا!
پاسخ:
از کی؟ سه سال پیش تا حالا؟
کوجامون عجیبه؟؟ آدم به این نرمالی کی دیده هان کی دیده؟! :))
پاسخ:
نرمالش شماهایین که نه شب و روز عملیات پاکسازی وبلاگ رو انجام میدین و آخش میگین تهش، نه می‌شینین مرورشون می‌کنین و زارزار می‌گریین :))
منم کنجکاو شدم برم چک کنم نظرات ارسالی و دریافتیم رو. 
ارسالی ها: ٢١٠٠ حدودا
دریافتی ها:٥٤٠٠ 

چه کار خفنی واست کرده ٢٢! 
پاسخ:
:)) حالا نکتهٔ شگفت‌انگیزش اینجاست من هم کم کامنت می‌ذارم، هم نصف بیشتر پستام کامنتاشون بسته بود. معمولاً وقتی کامنتا بسته است افراد کمی کامنت می‌ذارن. با این همه تعداد دریافتی و ارسالی من بیشتر از شماهاست.
بعضی وبلاگ‌ها هستن و بودن که برای همهٔ پستاشون چندین کامنت گذاشتم. اینا آمارو بردن بالا
من دارم به این فکر می کنم که اصولاً نامه نگاری به سبک قدیم، تلفن، تلگرام و سایر نرم افزارهای ارتباط رو برای چی گذاشتن یعنی؟ 
پاسخ:
خب نامه‌نگاری به سبک قدیم که هم طول می‌کشه برسه دست آدم، هم من که نمی‌تونم آدرس خونه‌مونو بدم نظراتتونو بفرستین خونه‌مون :دی
با دادن آی‌دی تلگرام و سایر پیام‌رسان‌ها هم به خوانندگان وبلاگم اکیداً مخالفم :|
ولی من هیچ دوست ندارم از دوستای مجازی ام بی خبر باشم؛ اومدیم و یکی شون ناگهانی به روز نکرد وبلاگش رو... اتفاقی افتاد تو شهرشون و دلواپس شدم... من از این بی خبری متنفرم! 
رفقای مجازی هر کدوم مایل بودن به تبادل، آی دی تلگرام یا حتی شماره تلفنم رو دارن!!! 
پاسخ:
می‌فهمم. درد بسیار کشنده‌ایه این بی‌خبری.
مثلاً الان که از هدیه و امیر و پسرشون کیان بی‌خبرم، دلم لک زده برای نیم خط پستشون. ولی خب بی‌خبرم ازشون :| هر دو شون وبلاگشونو حذف کردن و رفتن :|
ولی خب به نظرم روال درستش همینه. خودمم بخوام برم خداحافظی و گودبای پارتی می‌گیرم، ولی شماره و آدرس واقعیمو نمیدم به کسی.
منم خیلی وقت‌ها کامنت‌های پست‌هام رو بیشتر از پست‌هام دوست دارم اصلا :))
خلاصه یه مشت عجیب غریب دور هم‌ جمع شدیم اجتماع تشکیل دادیم:))

پاسخ:
:)) بعضی از وبلاگ‌ها هستن شما نمی‌شناسین :دی من تو کامنتدونی اونا پست می‌ذارم :))
چه جوری میشمارین؟
دونه دونه همل رو میشمارین یا عددی چیزی؟ جایی نوشته شده ؟
پاسخ:
دونه دونه؟! :)) 
پایین نوشته دیگه. همین لینک ته پست که نوشتم شش تا پر سیمرغ، اون پایین می‌بینی نوشته نهصد و فلان؟ اونو ضربدر بیست کنی میشه نوزده هزار تا
خداوندگارا، خداوندگارا میشه یه بار کامنت بدم اشتباه تایپی نداشته باشم ؟ 
همل = همه
پاسخ:
تا نیم ساعت بیان این امکان رو میده که از قسمت کامنتای ارسالی پنل مدیریتت کامنت رو ویرایش کنی یا حتی حذف کنی
جدنی ؟ 
صبر کن امتحان کنم ^____^

* عه الان دیدمش چه با حاله *_____* ^--^
پاسخ:
آره
یه علامت سطل آشغال هست یه علامت دست یه علامت مداد
مداد برای ویرایش کامنته، دست برای بلاک کردن طرف، سطل آشغالم برای پاک کردن. ولی این سطل آشغال از پنل خودت پاک می‌کنه. انگار از گوشی خودت اس‌ام‌استو پاک می‌کنی. اگه بخوای از وبلاگ منم حذف بشه کامنتت باید مداد رو بزنی و موقع ویرایش، گزینهٔ حذف نظرو بزنی.
البته اگه من کامنتتو دیده باشم دیگه نمی‌تونی حذف کنی.
اصلا پستتو دیدم بغضم گرفت:( چرا من همیشه فکر کردم فقط من و توییم که این حجم خاطره داریم توو وبلاگ و وبلاگ بخش که نه کل زندگیمون بود؟ همیشه حس کردم  وقتی میگم وبلاگ فقط تویی که میدونی پشت این کلمه چه سالهایی که نبوده؟!فقط تو حس منو میفهمی...

چقدر غمم میگیره از این نبودنم. :(((

راست میگی شباهنگ ولی، من و تو دو سر عجایبیم، دقیقا یکی اون سر یکی این سر:)))) دنیای تفاوت ها در وبلاگ نویسی ما دوتاییم. اصلا ما جولز و جولی ایم:|

فقط قول بده تو بمون، تو بنویس. تو هم بری من برام اونروز تموم شدن عمر وبلاگ نویسیه چون هیچکس رو مثل خودم پررنگ توو وبلاگ نویسی ندیدم جز تو...تو بمون :(
پاسخ:
شاید، شاید که نه، حتماً دلیلش اینه که من تو این وبلاگ زندگی کردم. واقعاً زندگی کردم اینجا. اینجا یه چیزی در کنار زندگی واقعیم نبود. خود زندگی بود. مجازی بود، ولی حقیقت داشت. غم‌ها، شادیا، موفقیتا، شکستا.

به هر جو کندنی باشه دارم سعی می‌کنم دووم بیارم. ولی قول نمی‌دم :(
۸۰۰ تا ارسالی 
۸۲۰ تا دریافتی 
:))
پاسخ:
:) آفرین!
اوهوم فهمیدم :)) ممنونم ^___^
پاسخ:
هر از گاهی بیا اینجا چیز میز یادت بدم :دی
چه جالبه :))
پاسخ:
بله :) خیلی
~_~
باشه باشه ، یعنی من شک ندارم که تو تنها بلاگری هستی که اینقدر چیز میز بلدی :))
* با دست به تخته میزند که شباهنگ چشم نخورد ^-^
پاسخ:
:دی آره :)) تمام زوایای پنهان این دنیای مجازی رو کشف کردم تو این چند سال
۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۹:۵۰ مستر صفری
عجب!
نظرداری و دردها و گریه و زاری هاش...
من خودمو راحت می کنم، فکر کنم تو کل سال، 5 ماهش رو قشنگ مطلب گذاشتم و تا موتور
نظرهام میخواد داغ بشه، به مونه ای مطلب نمی گذارم.
پاسخ:
من اگه مطلب نذارم هم نظر می‌ذارن بچه‌ها :))
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۰:۰۵ مستر صفری
بچه ها خیلی لطف دارن و عزیزن و خدا حفظشون کنه برا وبت.
پاسخ:
آره، خیلی لطف دارن بهم
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۰:۰۹ مستر صفری
پس قدر این لطفشون رو خیلی بدون...

پاسخ:
:) در کنار این الطاف و خوبی، خاطرات بدی هم رقم خورده البته :|
بگذریم. خیلی کش ندیم این موضوع رو :)
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۰:۱۶ مستر صفری
دیگه من حال و حوصله فضولی کردن رو ندارم.
خوب کنار خوبی-بدی هم بوده و هست و خواهد بود.
پاسخ:
بله :)
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۵ ابوالفضل ...
وای ازون روزی که من کامنت دریافتیم بیشتر از ارسالیم بشه!!! اون روز خودکشی مجازی می‌کنم 😉😁

حس و حال خوبی داره این حرکتا و رفاقتا... خیلی خوب...
پاسخ:
چرا خودکشی؟!
ناگفته نماند که از ابتدا با این خانم بیست‌ودوی فوریه رفاقت نداشتم. آی گیس همو کشیدیم. آی تو سر و صورت هم چنگ انداختیم :)) اصن چشم دیدن همو نداشتیم یه زمانی :دی
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۰:۳۸ ابوالفضل ...
کلا توی زندگیم دوس ندارم بیشتر از اون که توجه می‌کنم بهم توجه بشه. نمی‌دونم چرا...

آره منم چقدر دعوا کردم باهاش...
پاسخ:
:) چی بگم والا
من اصن یه بار که سر همین سیستم برخوردی بیست و دو با کامنتهاش , دعوامون شد دااااستانی شد :))))
پاسخ:
:))) آره. منم یه مدت برای همین کامنت نذاشتم براش. دیدم هی پاک می‌کنه کامنتا رو :دی بعد دیدم پستاشم پاک می‌کنه. بعد دیدم حتی وبلاگشم پاک می‌کنه. اینجا بود که دیگه بهش ایمان آوردم :دی
فک کنم بعد از زدن ویرایش پاسخ برای هر کامنت و حذف پاسخ و تایید، اگر دوباره کامنتو پاسخ بدین ، توی پنل شخص نوتیفش میره. چندماهیه امتحان نکردم ، قبلا که اینطوری بود. اگه هنوز همینطور باشه  نگران 6 تا و کم بودنش نباشین :D


دوستی من با خیلی از وبلاگ ها عجیبه، میخونمشون و گاهی با جزئیات میشناسمشون ولی چون کامنت نمیزارم منو نمیشناسن! خیلیاشونم ک یهویی رفتن..
پاسخ:
مطمئنین؟!
فکر نکنما!
چون بارها پیش اومده یکی یه چیزی به جوابش اضافه کرده بعدا و من ندیدم و اومده گفته یه چیزی هم اضافه کردم به جوابت و ندیدی

من شما رو یادمه. قدیمی هستین و تا همین چند وقت پیش می‌خوندمتون. ولی انقدر حذف و تغییر آدرس دادین گمتون کردم :| الان نمی‌دونم کجایین و به چه پستی مشغولین :|

+ امتحان کردم حذف پاسخ رو. حق با شماست
ولی من میگم خاطراتی ک نمیمونن چرا باید نوشته بشن 
پاسخ:
که درس عبرت بشه برای بعد
امروز چندباری وبلاگت رو باز می‌کردم صفحه‌ی پیوندها رو میاورد، نگران شدم. خوشحال شدم که الآن درسته :)
عجب حرکت خفنی زده ایشون :))
پاسخ:
صفحهٔ پیوندا؟!
فیلتر شدم ینی؟!

از اون خفن‌تر اینکه الان کل وبلاگشو دود کرد فرستاد هوا
الان منم و این شش پر سیمرغ :دی
اره خب حالا زار زار نمیگرییم اما یه یادش بخیر میگیم و دلمون میگیره و تنگ میشه واسه اون زمان ها و آدم هایی که بودن و افسوس میخوریم که چرا خیلیاشو آدم حساب میکردیم حتی! 
پاسخ:
:)) آخ آخ منم از اون افسوسا خوردم یه چند بار. ولی خدا رو شکر ۹۸.۲ درصد خوانندگان اینجا اون‌جوری نبودن
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۱ آقاگل ‌‌
الان سؤال اینه. ما چون عجیبیم میایم بلاگر میشیم؟ یا چون بلاگر میشیم تبدیل می‌شیم به یه سری آدم عجیب؟ چی میشه این وسط؟

پاسخ:
جواب سؤالتونو نمی‌دونم. ولی منظورم از عنوان این بود که بلاگستان در حال حاضر دو تا بلاگر داره که یکی کامنتاشو می‌خونه و شر شر اشک می‌ریزه و حسرت اون چند تا کامنت از دست رفته رو می‌خوره، یه بلاگرم پست و کامنت و وبلاگشو پاک می‌کنه و میگه آخش! راحت شدم.
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۹ آشنای غریب
عجیب تر از آن 
منم دیشب ساعت 2:15 دقیقه داشتم کامنت های اول ها رو میخوندم 

پاسخ:
اشک هم ریختی؟!
من هی تو رو با آشنای بی‌نشان اشتباه می‌گیرم :|
اولا که افرین به شما دوتا انقدر خوب واسه هم موندین و بمونین انشالله
دوما من نمی فهمم چرا انقدر نظر و فکر بقیه براتون مهمه؟ روی صحبتم با شماست بیست و دوی عزیز. یادت باشه همون موقع ها هم می گفتم اهمیت نده. هرجور باشی هرکار کنی هر حرفی درباره ت می زنن و هر فکری میکنن. اصلا بذار فلانی بگه وبلاگ داری بلد نیستی. اصلا بگه تو مشکل داری. بالاتر از این؟ بذار بگه. همیشه گفتم بازم میگم. هر کسی یه برداشتی از تو داره. نه  از خودت دفاع کن نه به خاطرش عذرخواهی کن. برداشت اونه، مشکل خودشه. فراموش نکن که بقیه فقط می تونن چیزی رو ببینن که تو می خوای بهشون نشون بدی. 
شاید تو نخوای بیست و دو رو به طور کامل به همه نشون بدی. هرکسی قسمتی از تو رو می بینه ولی برداشت ها متفاوته. یکی کلا منفی برداشت می کنه از همه چی. یکی کج دار. یکی مریض. یکی خوب. واقعا می خوای وایسی و به همشون توضیح بدی یا به خاطرشون کلا کنار بکشی؟ چرا توهم مهم بودن بهشون میدی؟
به کتف چپتون بچه های عزیز. مهم شمایید. ببینید چه جوری دوست دارید ادامه بدید همون جور ادامه بدید. هرکی حال کرد دمش گرم می تونه بمونه تو وبلاگتون. هر کی هم حال نکرد شرش کم. می تونه یه موز برداره و رو دکمه قطع دنبال کردن کلیک کنه و خلاص.
پاسخ:
نظر بقیه خیلی هم مهم نیست. ولی خب نظر بقیه این قابلیت رو داره که اعصابمو خرد و خاکشیر کنه.
کج دار و مریز با ز درسته :دی ینی ظرف رو کج نگه‌دار ولی نذار بریزه
۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۵۸ آشنای غریب
اشک نریختم 
ولی غمگین شدم و نمیتونستم دست بکشم
صبح باید زود از خواب پامیشدم ولی تا ساعت دو و  نیم هی کامنت میخوندم ...
پاسخ:
دور از جون شما، ولی یه مشت خل و چل دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم :دی
اگه مهم نبود پس همچین قابلیتی رو هم نداشت :)
نه من منظورم مریض بود. مرض داشتن. به معنای اینکه یکی واقعا مریضه و مریض گونه همه چیو می بینه. اتفاقی بعد کج دار اوردمش استاد :)
پاسخ:
ببین شبیه اینه که بخوای بخوابی و یکی بیاد دم گوشت جیغ بزنه. نمی‌تونی بگی مهم نیست. هست دیگه. آرامشتو به هم می‌ریزه به هر حال.
کج دار صفت فاعلی مرکب مرخم نیست آخه. کج به‌علاوهٔ فعله :))
صفت فاعلی مرکب مرخم؟؟؟؟ آخرین ذفعه ای که با تشنج پاسشون کردم فکر می کردم دیگه قرار نیست حتی بشنومشون. نکن با من این کارو   :دی هم نه‌ :وی  :))
بیست ودوی عزیز ممنون از توضیحت و ممنون از تو شباهنگ جان. امیدوارم هر دو به ارامش برسید
و هنوز امید دارم به برگشت بیست و دو و ترک میدون نکردنِ تو شباهنگ :)
پاسخ:
:)) منظورم این بود که کج‌ دار مثل زودپز و آرام‌پز صفت نیست، کج دار و مریز برخورد کردن ینی محتاط بودن. می‌دونم گیر دادم، ولی وقتی داریم در مورد آدم مریض صحبت می‌کنیم، ربطی به کج دار نداره :))
+ من به دلیل عشق وافر به اعداد رند اگه میدان را بخواهم ترک بگویم زمانی ترک می‌گویم که سن وبلاگم رند باشه. ۲۵ بهمن ۱۱ سالش میشه :)
وااای اون چوب کبریت:دی هیچوقت به من میدان داده نشد تا پرده از واقعیت ها بردارم. بذار اول یه چیزیو بگم. اونم اینکه من اصولا توو هرشرایطی که هستم دوست ندارم از اون شرایطی که تووشم حرف بزنم و بقیه بفهمن( نمیدونمم چرا واقعا) و وقتی تموم میشه تازه دربارش حرف میزنم. مثلا وقتی توو روزای دفاع پایان نامم بودم دلم میخواست بیام کلی از استرسا و کارام بگم ولی ناخوآگاه نمیتونستم بنویسم و دوست نداشتم کسی بدونه مثلا دفاع من فلان روزه و وقتی تموم شدو یکسال گذشت تازه دربارش نوشتم. یا حتی توو وبم وقتی پست تو آمدی ز دور ها و دورها رو نوشتم درباره دو نفره شدنم  تقریبا تمام خواننده هام شوکه شدن!...خلاصه من توو شرایطی که هستم نمیتونم دربارش حرف بزنم. 
اون قابلمه هم من اونروزا خوابگاهی بودم ولی اصلا درباره خوابگاهی بودنم تا وقتی که خوابگاهی بودم نمینوشتم. بعدش که تموم شد مینوشتم. اون قابلمه هم چون نمیخواستم شرح ماوقع بدم برای همون پرده از واقعیت برداشته نشد:دی ولی خب واقعیت این بود که بنده مرغو انداختم درون قابلمه بردم گذاشتم روی شعله های همگانی آشپزخانه ی خوابگاه. مال ما سوئیتی نبود. بعد سرگرم کارام شدمو مرغه سوخت ولی بقیه ظاهرا بوشو فهنیده بودن خاموش کرده بودن . منم برای اینکه اینکه سوختگی هاش بره تووش آب کردم گذاشتم روی سنگ تا برم برگردم بشورمش که وقتی برگشتم عکسو گرفتم نگو بچه ها ته کبریتم انداختن تووش ( احتمالا خواستن بندازن توو ظرفشویی افتاده توو قابلمه من ) و من اصلا نفهمیده بودم ‌که تووش چوب کبریته تا اینکه سوژه شدم:دی 
پاسخ:
تو این مورد شبیه همیم پس. منم هرگز از حال نمی‌نویسم و خاطرات و پستام و زمان افعالم همه ماضی هستن. ینی اگه سفرنامه هم بنویسم که مثلا الان مشهدیم و جلوی سقاخونه‌م، اون الانش ده دیقه پیشه. همیشه سعی می‌کنم آبا از آسیاب بیفته بعد بیام بگم ۶ آذر که ثبت‌نام دکتری بود کردم نکردم چه کردم. الانم تا جایی که بتونم از دفاعم نمی‌نویسم. و فقط یه بار، سه چهار سال پیش این اشتباهو کردم که از حال نوشتم و تاوانش این بود اون پست رمزی بشه و خواننده‌های جدید نخوننش و دیگه کسی دربارهٔ اون موضوع صحبت نکنه. حالا شاید تو یه فرصتی بهت گفتم محتوای پستو.

+ شبا قبل خواب کامنتا رو تأییدی می‌کنم که یه وقت در غیاب من یکی یه چیزی نگه که نباید :) برای همین این دو تا کامنتت تأییدی بود.
یه چیزم بهت بگم نسرین. پاک کردن همه چیز راحت نیست. برای من حذف وبلاگم راحت نبود. منم بعد پاکش گریه کردم. یکبارم بهت گفتم حسی درست مثل سقط کردن بچه ت. پس فکر نکن برای من راحت بوده برای تو کاری غیر ممکن. من پاک کردم چون دلایلش رو فقط خودم و خدا میدونه. چون اگر میموند و نمیتونستم باشم برام یه عذابه همیشگی و دلتنگی همیشگی بود. حذفش کردم تا جلوی چشمام نباشن تا هرروز غصه بخورم . یه وقتایی آدم سر یه دوراهی میمونه که یه طرفش خداست... من برای رفتن به اون سمت باید وبلاگمو پاک میکردم. دلیلی که فقط خودم میدونم و خدا ولی بدون برای منم راحت نبوده حذف وبلاگم و از دست دادن پستام. 

البته حذف کامنتای ارسالی چرا راحت بود برام !
پاسخ:
به دلایلی که شاید گفتم و می‌دونی، شاید نگفتم و حدس زدی و شایدم نمی‌دونی، اگه یه روز وبلاگمو با کامنتاش دود کنم هوا و برای همیشه محو شم از این فضا، محکمه‌پسندترین دلیل دو عالم رو دارم من. می‌دونم سخته و این کار برای من مساوی با مرگه، ولی دیگه ببین چی بشه که همچین کنم. 

آقا من دیشب خوابتو دیدم. در واقع خواب کامنتتو. سه تا خواب دیدم که قسمت دومش تو بودی. الان کل خوابمو کپی می‌کنم دورهمی بخندیم به دغدغه‌هام:
الف. تو فروشگاه افق کورش بودیم و با بابا داشتم راجع به اینکه اینجا مال شوهر یه خوانندهٔ ترکیه‌ایه حرف می‌زدم. البته فکر کنم در واقعیت جامبو مال اونه. نمی‌دونم. خلاصه تو خواب بحث سر این بود که اونا دارن سود می‌کنن تو کشور ما. بعد بابا از صحنه رفت و من تو فروشگاه تنها بودم. چیزی نخریدم. ولی گفتن باید کیفتو ببینیم موقع خروج. باور نکردن چیزی برنداشتم. کلی وقتم سر این کل کل تلف شد. منم شکایت کردم ازشون و یه کاری کردم اون خوانندهٔ ترکیه‌ایه جلوی تلویزیون و برنامهٔ زنده ازم عذرخواهی کرد. بعد کمپین راه انداختم نه به خرید از اونجا و درشونم تخته کردم رفت پی کارش.
ب. بیست‌ودو یه کامنتی برام گذاشته بود برای پست آخر، خودشم جواب داده بود. هی داشتم فکر می‌کردم چجوری آخه. چجوری به کامنت خودش جواب داده. بعد تو اون کامنت گفته بود چرا به من گفتین بی‌رحم. منم داشتم تو کامنتا دنبال بی‌رحم و بی رحم و بیرحم با فاصله و بی‌فاصله می‌گشتم ببینم کی بهش گفته بی‌رحم. بعد کامنت خودشو دوباره خوندم ببینم بی‌رحمو چجوری نوشته. دیدم نوشته ابعاد. بعد دوباره داشتم دنبال کلمهٔ ابعاد می‌گشتم ببینم کی گفته ابعاد.
ج. من چند ساله با قطار می‌رم تهران و میام. دلیل دارم. و دلیلشو تا حالا به کسی نگفتم. تو خواب، بابا پرسید چرا با اتوبوس نمی‌ری؟ بعد گفت بابای رعنا هم اتوبوس داره. زنگ بزن بپرس ساعت حرکت و قیمت و اینا رو (رعنا هم‌سرویسی مدرسه‌ام بود. باباشم تاکسی داشت نه اتوبوس). به بابا گفتم یازده ساله باهاش ارتباط ندارم و شماره‌شم ندارم.
۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۸:۲۷ معلوم الحال
من آتیش بازی دوست دارم. منم میتونم پراتونو بسوزونم؟ :)
پاسخ:
نههههههه. این پرا مال خودمه. نمی‌دمش به کسی.
۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۰ معلوم الحال
لااقل بزارید یه فندک بگیرم زیرشون :))
پاسخ:
عههههههههههه مال خودمه.
بذارید با ذ درسته
۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۹:۳۲ معلوم الحال
یعنی من این کامنت رو نذاشته (نزاشته) بودم شما ایده پست جدید به ذهنتون خطور نمیکرد؟ :) لعنت به من :|
پاسخ:
:)) نه دیگه. ملت باید کلی دعا به جون شما کنن که موجبات پست جدید رو فراهم می‌کنید
۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۴ معلوم الحال
انقد آن‌لاین (برخط) بودنتون رو دوست دارم. خخخ
فکر میکنم برخلاف بقیه که گوشی و تلگرام به دست هستند، شما بیان به دستید! :) تا کامنت میزاری میبینی جواب گرفتی. ایشالا خدا هم به همین سرعت حاجت روات کنه مادر :))
پاسخ:
بستگی به شرایطم داره. کامنتای دشت بی‌فرهنگی رو حتی فرصت نمی‌کردم بخونم چه برسه به جواب :| ولی خب اون موقع‌ها که با لپ‌تاپم درس می‌خوندم یا کار می‌کردم پنل مدیریت وبلاگم همیشه باز بود. حالا با گوشی‌ام و هر موقع دستم بگیرم یه کاری انجام بدم به وبلاگم هم سر می‌زنم.
+ می‌ذاری، با ذ
۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۱:۱۲ معلوم الحال
من میزاری رو وقتی با ذ میزارم که بنویسم میگذاری :). چون قلنبه ذ بدون گ برام یجوریه برای همین ترجیح میدم میزاری بنویسم :)) دیگه بخشیدن با خودتون. نیم نمره ازم کم کنید
پاسخ:
دوستای منم یه وقتایی متذکر میشن. ولی ناراحت نمی‌شیم. می‌خندیم و تشکر می‌کنیم
هلاک خواباتم من:دی
پاسخ:
:)) حالا که خوشت اومده صبر کن خواب ۴ آذرم تعریف کنم.
خوابگاه بودم. صبح بود. صبونه املت بود. رفتم شش بشقاب پر کردم برای اتاق بغلیمون. اولش نمی‌دونستم بشقابا کجان. خیلی خیلی بالا بودن. نزدیک سقف :| دستم نمی‌رسید. بعد رو میزم چند تا بشقاب بود. اونا رو برداشتم. چون مسئول غذا شمارهٔ واحدو پرسید و چون نمی‌دونستم شمارهٔ واحد بغل چنده شمارهٔ واحد خودمونو گفتم و دیگه تصمیم گرفتم ببرم اتاق خودمون. مهمون هم داشتیم. یکی از هم‌اتاقیام که البته تو خواب هیچ کدومو نمی‌شناختم مهمون داشت. باهم درس می‌خوندن. گفتم میشه یه کم بیشتر بریزم؟ تو پیاله خیارشورم ریختم ببرم. تو یه سینی بزرگ گذاشتم. بعد یه آقایی اومد گفت کی زنگ زده اورژانس و پزشک خواسته؟ گفتم سمت راست برید. اونا خواستن. منظورم سمت چپ بود. با دستم چپو نشون دادم. حجاب نداشتم. معذب بودم از آقاهه. ولی یارو نمی‌رفت :| وایستاده بود می‌گفت کی زنگ زده اورژانس پزشک خواسته :| منم هی می‌گفتم سمت راست، بعد چپو نشون می‌دادم :)))
املتو برای شیما اینا میبردی؟:دی
پاسخ:
نه اصن نمی‌شناختمشون. اونجایی که تو خواب دیدمو در واقعیت ندیدم. یه جایی بود ساخته و پرداختهٔ ذهن خودم :)) افرادی که اونجا بودن هم نمی‌شناختم. ینی الان نمی‌شناسم. ولی تو خواب همه رو می‌شناختم و حتی آقاهه رو هم می‌شناختم :|