پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد تدبر» ثبت شده است

1126- دنیا مانند پلی است؛ از روی آن عبور کنید

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

یه خانوم جوون هم‌سن و سال خودم بود. استادمونو می‌گم. می‌گفت تصور کنید دارن می‌برنتون به یه مسافرت چند روزه که همه آرزوشو دارن برن اونجا و این قرعه به نام شما افتاده. یه مسافرت کوتاهِ سه چهار روزه به یه جای سرسبز؛ یا نه اصن کنار ساحل، کویر، کوه، دریا، جنگل، زیارت، کره‌ی ماه، مریخ! یه سفر مهم علمی؛ هر جا که دوست دارید؛ یه جایی که اونجا لذت ببرید و از امکانات یا زیباییش استفاده کنید. این سه چهار روزم تو چادری، مسافرخونه‌ای، جایی می‌مونید. 

حالا تصور کنید یه بنده خدایی همین که رسید مسافرخونه، چمدونشو می‌ذاره زمین و زنگ می‌زنه چند تا کارگر بیان دیوارای اتاقشو رنگ بزنن، در و پنجره‌ها رو عوض می‌کنه و پرده و ملافه‌ی نو می‌خره و میز و صندلیا رو عوض می‌کنه و همه‌ی این چند روز مشغول رُفت و روب جاییه که سه چهار روز بیشتر قرار نبوده اونجا بمونه. وقتی برمی‌گرده شهرش و ازش می‌پرسن چی دیدی و  چی آوردی، تازه یادش می‌افته عه! نه زیارتی، نه سیاحتی، نه کشفی، نه تماشایی، نه هیچی. دست خالی. خالیِ خالی. می‌بینه همه‌ی این مدت پاشو از اتاقش بیرون نذاشته و سرش گرم مسافرخونه بود و انگار فقط خستگی به تنش مونده. می‌گفت حکایت ما تو این دنیا شبیه حکایت همینیه که تا می‌رسه، چمدونشو می‌ذاره زمین و شروع می‌کنه به عوض کردن در و پنجره و تخت و تشک و خرید میز و کمد و فرش و بخر و بخور و بشور و بساب و اصن یادش می‌ره برای چی اومده بود.

این سه چهار روز، همون شصت هفتاد سال عمر ماست. وقتایی که به حرفاش فکر می‌کنم آروم میشم. آروم میشم و خیلی چیزای ظاهراً مهم از چشمم می‌افتن. بعد می‌شینم به این چند سالی که از دست دادم فکر می‌کنم و دستای خالی‌م...

۲۴ نظر ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

992- نه همین نمره‌ی بالاست نشان آدمیت

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ

0.

ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خواننده‌ی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بی‌فایده است...

1.

اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش می‌کرد. خانوما داشتن می‌دیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول هم‌قطارام مسن و ناتوان و بچه‌دار بودن و من باس می‌رفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]

2.

یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافه‌ی استاد (اونم استادِ شماره‌ی 11 که جزوه‌ای که تایپ کرده بودمو گرفت و خط‌به‌خط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگه‌ها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطه‌ی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه می‌کشه و تاسف می‌خوره؛ یا جیغ می‌زنه و درحالی‌که برگه‌ام تو دستشه و جمله‌ی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار می‌کنه خودشو می‌رسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش می‌کنه و میگه جانشین‌تو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمی‌گرده به این ویژگی‌م که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت می‌کنم، n تا پاسخ متفاوت به تک‌تک‌شون می‌دم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.

سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنش‌گر، کنش‌پذیر و کنش‌ابزار داشته باشه (3 نمره). کنش‌گر یه چیزی شبیه فاعل و کنش‌پذیر یه چیزی تو مایه‌های مفعول و کنش‌ابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شماره‌ی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو می‌داد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گل‌ها آب دادم. اینجا من کنش‌گرم و آبپاش کنش‌ابزاره و گل‌ها کنش‌پذیرن. ولی این سوالو استادِ شماره‌ی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسه‌ی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمره‌ای، انتظاری بیش از این‌ها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنش‌گری و کنش‌پذیری و کنش‌ابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردم‌سالار"، کنش‌گر هست، چون مردم دارن سالاری می‌کنن؛ اما سپه در "سپه‌سالار" کنش‌پذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمی‌کنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردم‌پسند" کنش‌گر هستند. برای کنش‌ابزار کلمه‌ی "دست‌ساز" به ذهنم رسید. دست در "دست‌ساز" کنش‌ابزاره؛ چون دست‌ساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تک‌تک‌ این کلمات یه جمله‌ی جداگانه ساختم و برای محکم‌کاری یه جمله هم ساختم که هر سه‌تاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همه‌شون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گل‌ها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمره‌ای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمی‌افته. برای همین بی‌صبرانه منتظرم نمره‌ها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافه‌ی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علی‌الخصوص ورقه‌ی خودمم.

3.

بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچه‌های کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمی‌دونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نماینده‌ی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شماره‌شو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهله‌ی اول اسم، سن و رشته‌شونو گفته بودن و در وهله‌ی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی می‌کنم دوستشون داشته باشم و نمی‌تونم، می‌سوزه. واضح و مبرهنه که انگیزه‌م برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.

4.

چهارشنبه‌ی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیه‌ی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبه‌ها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ی سابقم می‌خونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعه‌ش بود و من هی تصمیم می‌گرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم می‌رفت و آخرشم فارغ‌التحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچه‌ی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.

5.

دوستامو که می‌بینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که می‌تونم دوستای قدیمی‌مو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن می‌کنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی می‌رفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا می‌کردم و خداحافظی و بعدش با دومی می‌رفتم مجدداً ناهار می‌خوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمی‌ش موند.



6.

اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمی‌دونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر می‌کنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش می‌خواد ببیندت.

خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هم‌مدرسه‌ایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفی‌شون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر می‌کردم رضا و فریدن و نمی‌دونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی می‌کنم و نمی‌دونم چرا به نظرم همه‌ی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکی‌شون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب می‌کردم روزشم بگم که یهو همه‌مون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفی‌ن. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.

برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که می‌گذشت، این دختره بیشتر به دل من نمی‌نشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفت‌وگوی بی‌وقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشی‌ام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی می‌کنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بی‌زبانی می‌خواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو می‌بینیم.

موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجه‌ت شبیه ارومیه‌ای‌ها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیه‌ای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومی‌ه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیه‌ایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحث‌هایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچه‌ی ارومیه، ظلم‌هایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.

7.

بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هم‌مدرسه‌ایِ هم‌اتاقیم بود. سال اول از هم‌اتاقیم (س.) جدا شدم و با هم‌مدرسه‌ایِ س. هم‌اتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هم‌مدرسه‌ایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.

8.

تو آزمایشگاه وقتی مدار می‌بستیم، vcc رو می‌زدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریان‌ها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.

یه بار سر جلسه‌ی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همه‌شون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری می‌کردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمره‌ی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش  هفت هشت نمره‌ی ناقابل.

یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه می‌کنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بی‌اهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربه‌ای که به آدم می‌زنن بد ضربه‌ایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش می‌کنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشنده‌ای نیستم. نه خودمو می‌بخشم نه بقیه رو. یه وقتایی می‌شینم و زندگی‌مو بالا پایین می‌کنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک می‌گردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.

9.

این روزانه‌نویسی و روزمرگی‌هامو برای خودم و آینده‌ی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقی‌م که از هم دوریم می‌نویسم؛ دوستانی که با خوندن این پست‌ها به نوعی جویای حال و روز من هستن. 
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس می‌نویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمی‌خوام شما بدونین مهمن رو لابه‌لای پستای طولانی‌م میارم که حوصله‌ی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابه‌لای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست می‌کشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژی‌ن و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک می‌کنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو می‌نشونه رو لبات. اینا همونایی‌ن که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دسته‌ی دیگه‌ای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنین‌بودگی‌ت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. این‌ها همان، قضاوت‌کنندگان‌اند. نوعِ پیشرفته‌ی این دسته اونایی‌ن که برچسبِ قضاوت‌گری رو به خودت می‌زنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا می‌خوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. این‌ها همانا رد دادگان‌اند.

10.

می‌خواستم راجع به خونه‌ی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر می‌کنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگم‌ها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود می‌کنه که اونی که می‌خوام رو ننویسم و اونی که نمی‌خوام رو بنویسم اذیت می‌شم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیه‌ی پست توی ادامه‌ی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی می‌نویسن یا پستاشونو می‌ذارن ادامه‌ی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم.


۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فی‌الواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقه‌م بهشون دسته‌بندی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازه‌ی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر می‌کنم که برم پایان‌نامه‌مو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینه‌هام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایان‌نامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شماره‌ها)

دفترچه‌ی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر می‌کنم. به اینکه برای رشته‌های مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همه‌ی رشته‌ها می‌تونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دوره‌ی لیسانسن. دارم فکر می‌کنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمی‌کنم زبان‌شناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبان‌شناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر می‌کنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا می‌کنم و به فکر کردنم ادامه می‌دم.



و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکت‌ترین و یه گوشه آروم و بی‌سر و صدا نشسته‌ترین و بی‌سوال‌ترین و لبخند روی لب، همه‌ی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزه‌ش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما می‌کوبی میای می‌شینی سر کلاس من وقتی نه امتحان می‌گیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همه‌ی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع می‌کنم و اونو جمع می‌کنم و اینو می‌خرم و اونو می‌خرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و 

چهارشنبه‌ها میام که بگی هیچ کدوم‌شون برام نمی‌مونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی می‌رسه که خودتی و خودت.

چهارشنبه‌ها، به ایستگاه «شادمان» که می‌رسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، می‌تونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش می‌گفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیب‌اله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادی‌ه.

اون روز خطو عوض نکردم. حبیب‌اله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». می‌خواستم از عکس‌پرینت که سر کوچه‌ی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول می‌کشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر می‌رسیدم و کارت دانشجویی‌مو می‌گرفت و اسممو نمی‌دونم کجا ثبت می‌کرد.

یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچه‌ی خلوت با بلندگو شماره‌شو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که راننده‌ش بی‌چشم و رو و به عبارتی بی‌شرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بی‌شرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همه‌ی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی می‌خوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچه‌ی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...

من همه‌ی این خاطره‌ها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد می‌شدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم می‌شدن برای...

نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو می‌بنده و هیچ دانشجویی رو راه نمی‌ده، فکر کن این کیف خالی‌ت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا می‌تونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!

فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه می‌رفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع می‌کنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالی‌م پر کتاب و جزوه‌ست و حتی فکر کردم لپ‌تاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونه‌شون روبه‌روی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم می‌رم می‌شینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو می‌ذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و هم‌کلاسی‌م... 

یه آژانسیه بود که حالا سبزی‌فروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا می‌کرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی می‌گفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم می‌رسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.

داشتم امین حبیبی گوش می‌دادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همه‌ی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر می‌کنم، خاطره‌هام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.

از دری که چون روبه‌روی سالن تربیت بدنی بود بهش می‌گفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمی‌شناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بی‌شماره».

معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه می‌زنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو می‌خونم و حتی یادداشت هم برمی‌دارم و به صورت مرموز و مشکوک می‌زنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی می‌کنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فی‌الواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فی‌السابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه می‌بینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است. 

بعدِ نماز فاطمه هم‌اتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= هم‌رشته‌ای و هم‌مدرسه‌ای و هم‌اتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول می‌کنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). های‌بای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم می‌خوام. های‌بایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست می‌ذاری این بچه رم تگ می‌کنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...



عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشت‌های سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایی‌ن که طی هفته‌های گذشته در موردشون نوشته بودم.



این بود انشای من. 

خدایی می‌دونم باید از یلدا می‌نوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پست‌های یلداهای گذشته‌مو بخونید. 

+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142

+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537

+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589

+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692

+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html

+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html


۰۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

968- انقدر سوسو می‌زنم، شاید یه شب دیدی منو

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو می‌گفت. یه نفر یه سوال در مورد صورت‌های فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچه‌ها کرد و گفت کسی برج‌های دوازده‌گانه رو بلده؟ داشت منو نگاه می‌کرد. می‌خواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه می‌کنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شماره‌ی 6 - تاریخ علم، استاد شماره‌ی 12- دقیقه‌ی هفتاد و چهارم)

2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیه‌ی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامه‌ای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگی‌شو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمی‌داد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگی‌ت. خوب می‌خوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند می‌خوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی می‌کردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بی‌غلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من می‌خوندم و استاد تصحیح می‌کرد. من می‌خوندم و اون دوباره می‌خوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث می‌کردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود می‌خوندم. نقطه‌ی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچه‌ها هم خنده‌مون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف می‌خونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شماره‌ی 6 - حداد - دقیقه‌ی شصت و دوم)

2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگی‌ام باز شعله‌ور شده‌است، از آن زمان که تو مضمون شعر من شده‌ای، غزل نوشتنم انگار ساده‌تر شده‌است، حواس‌پرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شده‌است.

3. استاد شماره‌ی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی می‌کرد و بچه‌ها می‌خواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تک‌تک‌مون کرد و گفت من یه مهندس می‌شناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفته‌ی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)

4. استاد شماره‌ی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب می‌خونه که صبح با کوله‌باری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شب‌زنده‌داریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونه‌شونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشون‌مون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.

5. چند وقته هر چی تلاش می‌کنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر می‌فرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع می‌کنه و از اونجایی که هفته‌ی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت نان‌استاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، می‌خوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت می‌خوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمی‌دونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفه‌های شب داشته بهم فحش می‌داده که لامصب، وقتی گوش نمی‌دیدی چرا گذاشتی نان‌استاپ پلی شه خب...

6. استاد شماره‌ی 4 پریم (استادِ زبان‌های باستانی خودمون شماره‌ش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمره‌ی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش می‌کنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمی‌رم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض می‌کردم! استاد شماره‌ی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خاله‌ش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خاله‌ام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!

7. هم‌اتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامه‌ی اعمال‌مون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم می‌خوای تو فیلمایی که می‌بینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت می‌ذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من می‌بینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث می‌کنیم و آخرشم مقاله‌شو می‌گیرم تصحیح می‌کنم و می‌گم بره درستش کنه! والا!

8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون می‌گشتم. می‌دونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمی‌کردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب می‌دم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.

9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمی‌ام که هیچ وقت از کسی نمی‌پرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشته‌ی کنونی یا رشته‌ی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی می‌کنم! ینی الان یه عده هستن که فکر می‌کنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر می‌کنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبان‌شناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشته‌ی جدید و غریب زبان‌شناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان می‌خونم» استفاده می‌کنم. و واقعیت اینه که رشته‌ی ارشد من زبان‌شناسی هم نیست. اصطلاح‌شناسی‌ه. کشورهای اروپایی اصطلاح‌شناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشته‌ی مستقل تدریس می‌کنن ولی چون  ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاح‌شناسی رو به عنوان یکی از گرایش‌های زبان‌شناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهان‌بینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت می‌گیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفه‌ی من نیست و اگر هم دارم درس می‌خونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغ‌التحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامه‌هاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیده‌ی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر می‌کشن، از تحصیل لذت می‌برم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزه‌ای داره. دلیلی هم نمی‌بینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمی‌خواد.

10. چهارشنبه‌ها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفته‌ی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم می‌برد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچه‌ها داشتن توپ بازی می‌کردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچه‌ها تو حیاط بازی می‌کنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم می‌دادم که برم تو کلاس و باد و نم‌نم بارونم کلافه‌م کرده بود. یکی از بچه‌ها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو می‌گرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجره‌ی کلاس داشت تماشام می‌کرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمی‌دونم هنوز که تگش کنم.

11. چهارشنبه‌ی این هفته...

12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی، نیازمندم.

13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشته‌ام
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده‌ام


عنوان: Dariush_Inja_Cheraghi_Roshane.mp3

۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

961- دل بی‌دل بی‌صدا تو مقتلش جون می‌کنه

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۵ ب.ظ

1. دیروز 3 تا 5 اولین جلسه‌ی کلاس تدبّر تشکیل شد. کلاسش مثل بقیه‌ی کلاسا میز و صندلی داشت، ولی موکتم داشت و باید کفشاتو درمی‌آوردی می‌رفتی تو. برادرا و خواهرا دو تا کلاس جدا بودن. برای اونایی که حوزه قبول شده بودن دومین جلسه بود و برای من و یه چند نفر مصاحبه‌ردّیِ دیگه جلسه‌ی اول بود. تمام مدتی که استاد داشت سوره‌ی مُزمّل و صف رو تحلیل می‌کرد، بنده پاستیل و رنگارنگ می‌خوردم و ساعتو نگاه می‌کردم و پس کی تموم میشه‌ی خاصی تو نگاهم بود. نماز ظهرمو نخونده بودم و استاد بنا داشت ما رو تا پنج و نیم نگه داره. وقت غروب، پنج و ربع بود و خب خیلی زشته آدم تو مسجد باشه و نمازش قضا شه. پنج و پنج دیقه بلند شدم رفتم بیرون یه گوشه گیر آوردم خوندم و برگشتم.

کلاس که تموم شد، موقع حضور و غیاب اسم من اون آخرای لیست بود و وقتی حضور و غیاب‌کننده دید پس کی به اسم من می‌رسه‌ی خاصی تو نگاهمه جلوی اسمم تیک زد و گفت برو. و من به واقع داشتم شاخ درمی‌آوردم که این منو از کجا شناخت وقتی لام تا کام تو کلاس حرف نزده بودم؟! دم در که داشتم کفشامو می‌پوشیدم یکیشون اومد سمت من و گفت نسرین جان برگه‌ی تعهد و ثبت نام رو امضا کردی؟ و اینجا بود که یه شاخ دیگه کنار اون شاخ قبلی درومد که "نسرین جان؟" چرا تو انقدر معروفی آخه؟!

2. تنهایی ینی تو ایستگاه مترو یه آشنا ببینی و با اینکه عجله داری وایستی و صبر کنی دور شه

3. چند وقته دارم سیگنال low battery می‌دم... سه شنبه صبح تو مترو، میدون ولیعصر، حس کردم دارم خاموش می‌شم. نه دلم می‌خواست سوار شم و نه به این فکر می‌کردم که کلاسم داره دیر میشه و نه دلم می‌خواست برگردم خوابگاه و نه هیچی... هیچی دلم نمی‌خواست... واقعاً داشتم خاموش می‌شدم. 

5. سرما خوردم. از این سرماخوردگیا که فیلو از پا درمیاره. شبا هفت هشت نهایتاً 9 می‌خوابم و سه شنبه صبح به زور رفتم نشستم سر کلاس. یه کم هم دیر رسیدم. اتفاقاً آهنگر هم سرما خورده بود و هی براش آبلیمو عسل می‌آوردن. ولی برای من نمی‌آوردن. تبعیض تا به کی؟!!!

6. دیشب زیارت عاشورا نخوندم و از وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ زیارت عاشورا می‌دیدم. یه خواب دیگه هم دیدم. خواب دیدم برای هولدن کامنت گذاشتم (محتوای کامنت یادم نیست) ولی دعوامون شد و پشیمون بودم از اینکه کامنت گذاشتم. چند وقت پیش یه درگیری لفظی پیش اومد و از اون موقع نه می‌خونمش نه کامنت می‌ذارم :|

7. چند وقته تو جاهای مختلف و بی‌ربط به هم، این آیه به پستم می‌خوره: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِین پس دعاى او را برآورده کردیم و او را از اندوه رهانیدیم و مؤمنان را نیز چنین نجات مى‌دهیم...

4. دیروز وقتی داشتیم روی آیه‌ی بیستم تدبر می‌کردیم فهمیدم قرض و مقراض از یه ریشه‌ن. مقراض به زبان عربی ینی قیچی؛ ینی چیزی که می‌بره. قرض دادن ینی از یه چیزی ببری و دل بکنی و بدیش به کسی. وَأَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا... استاد گفت این قرض، همیشه قرض مادی نیست... 
تا حالا کسی یا چیزی رو به خدا قرض دادین؟

بشنویم: بال پروازت با پوتک عقلت می‌شکنه، دل بی‌دل بی‌صدا تو مقتلش جون می‌کنه، روزی چند بار قتل حسم کار هر روز منه، این یه حس تازه نیست این حال هر روز منه


صبحانه‌ی امروز: (طرز تهیه‌شو قبلاً تو پست 341 گفته بودم)

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)