13=11>10>3>8>5>2>12>9>1>6>7>4. فیالواقع نصف شبی نشستم دارم اساتیدمو بر اساس میزان علاقهم بهشون دستهبندی میکنم و به این فکر میکنم که چی شد که 13 رو که بیشتر از همه دوست داشتم الان اندازهی 11 دوست دارم؟ 11 علوّ درجه پیدا کرده یا خبط و خطایی از 13 سر زده؟ به این فکر میکنم که برم پایاننامهمو با کدومشون بردارم و آیا صبر کنم و ترم بعد با اساتید دیگری آشنا بشم و گزینههام بیشتر بشه یا همین ترم انتخاب کنم و پایاننامه رو کلید بزنم و تابستون دفاع کنم؟ (لینک راهنما جهت درک این شمارهها)
دفترچهی آزمون دکتری رو گذاشتم جلوم و دارم فکر میکنم. به اینکه برای رشتههای مهندسی نیازی نیست مدرک ارشد اون رشته و حتی مدرک مهندسی داشته باشی. همهی رشتهها میتونن تو آزمون شرکت کنن و دروس امتحانی همون درسای دورهی لیسانسن. دارم فکر میکنم از اساتید خودمون دکتر م. یک و م. دو و دکتر ک. برق و اتفاقا دوتاشون برق شریف بودن و اون یکی برق علم و صنعت و ارشد و دکترا تغییر فاز دادن و حالا هیئت علمی فرهنگستانن و حتی هیئت علمی شریف! با این همه فکر نمیکنم زبانشناسی، گرایش خودم به این زودیا دکترا داشته باشه و حتی گرایش زبانشناسی رایانشی شریف هم دکترا نداره و اساساً اصن چرا دکترا؟ آیا وقت آن نرسیده است که برم بشینم ور دل مامان و بابا و مدارک لیسانس و فوق لیسانسم رو بذارم در کوزه و آبش رو بخورم؟ همین جوری که دارم فکر میکنم این مطلب رو در مورد استادم از یه سایتی پیدا میکنم و به فکر کردنم ادامه میدم.
و اگه یه روز استاد تدبّر از ساکتترین و یه گوشه آروم و بیسر و صدا نشستهترین و بیسوالترین و لبخند روی لب، همهی حواسش به حرفای استاد ترین دانشجوی حوزهش بپرسه چرا این همه راهو تو این سرما میکوبی میای میشینی سر کلاس من وقتی نه امتحان میگیرم و نه حضور و غیاب مهمه و نه اصن دانشجوی رسمی منی؛ بهش میگم من همهی هفته رو درگیر این دنیامم و اینو جمع میکنم و اونو جمع میکنم و اینو میخرم و اونو میخرم و اینو بخون و اونو بخون و حرص نمره و میز و آینده و
چهارشنبهها میام که بگی هیچ کدومشون برام نمیمونه؛ میام که بگی این زندگی زودگذره، این دنیا زودگذره؛ میام که بگی یه روزِ وانفسایی میرسه که خودتی و خودت.
چهارشنبهها، به ایستگاه «شادمان» که میرسم باید تصمیم بگیرم که از کدوم درِ دانشگاه قراره برم تو. اگه خطو عوض کنم، میتونم «شریف» پیاده شم و از دری که بهش میگفتیم درِ انرژی، برم. ولی اگه همون مسیرو ادامه بدم باید «حبیباله» پیاده شم که نزدیک درِ اصلی یا همون درِ آزادیه.
اون روز خطو عوض نکردم. حبیباله هم رد کردم و رسیدم «استاد معین». میخواستم از عکسپرینت که سر کوچهی خوابگاه سابقم بود عکسایی که سفارش دادمو بگیرم. استاد معین پیاده شدم و عکسارو گرفتم و رفتم توی کوچه. رفتم وایستادم جلوی خوابگاه. پنج سال خاطره رو اون تو جا گذاشته بودم. نگهبانو از دور دیدم و دلم براش تنگ شد. برای وقتایی که امتحانامون تا 9، نه و نیم طول میکشید و کلاس جبرانی داشتیم و دیر میرسیدم و کارت دانشجوییمو میگرفت و اسممو نمیدونم کجا ثبت میکرد.
یه نگاه به دور و برم کردم.
خلوت بود.
یاد اون وانتیه افتادم که تو همین کوچهی خلوت با بلندگو شمارهشو بهم داد و گفت دوستم داره. یاد اون ماشین مشکیه که رانندهش بیچشم و رو و به عبارتی بیشرم و حیا و عرضم به حضورتون که پیشنهادش خیلی بیشرمانه بود، یاد اون پرایده، یاد اون سفیدِ شاسی بلنده و یاد همهی ماشینایی که مسیر دانشگاه تا خوابگاهو با دنده یک! دنبالم اومدن و همیشه هندزفری تو گوشم بود و هیچ وقت نفهمیدم چی میگن و چی میخوان. یاد اون ماشینه که تو همین کوچه آدرس کوچهی قلانی رو پرسیده بود و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که اسم این کوچه قلانیه و بنده خدا رو فرستاده بودم سه چهار خیابون بالاتر. یادِ...
من همهی این خاطرهها رو تو وبلاگم نوشته بودم و حالا سطر به سطرشون داشتن از جلوی چشمم رد میشدن و چشمام.. چشمام داشتن گرم میشدن برای...
نگاه به ساعتم کردم و با خودم گفتم فکر کن یه ربع دیگه کلاس داری، فکر کن یه ربع دیگه استاد میاد سر کلاس و درو میبنده و هیچ دانشجویی رو راه نمیده، فکر کن این کیف خالیت، پرِ جزوه و کتابه، فکر کن دو سال پیشه، سه سال، چهار سال، پنج سال، شش سال. تا میتونی برگرد عقب... برگرد به دو هزار و پونصد پست قبل!
فکر کردم هنوز الکترومغناطیسو پاس نکردم. راه افتادم سمت شریف. از دم در خوابگاه. از همون مسیری که همیشه میرفتم دانشگاه. فکر کردم یه ربع دیگه استاد میاد و شروع میکنه به حضور و غیاب، فکر کردم کیفِ خالیم پر کتاب و جزوهست و حتی فکر کردم لپتاپم هم مثل همیشه توشه. فکر کردم کیفم چه قدر سنگینه، فکر کردم ماشین استاد آمارمون که خونهشون روبهروی خوابگاه ما بود الان سر کوچه است و فکر کردم وقتی برسم میرم میشینم ردیف اول، سمت چپ و کیفمو میذارم رو اون صندلی خالی بین صندلی خودم و همکلاسیم...
یه آژانسیه بود که حالا سبزیفروشی شده بود. ولی قنادی، بربری، بانک، مدرسه، درخت توت، پیرمرد واکسیه و حتی اون سه راهی که مسیر خوابگاه پسرا و دخترا رو جدا میکرد سر جاشون بودن. به اون سه راهی میگفتیم سه راهی «وصال». عشّاق رو صُبا به هم میرسوند. ولی هیچ وقت منو به هیشکی وصل نکرد لامصب.
داشتم امین حبیبی گوش میدادم. این ورا که میام یا سیاوش قمیشی گوش میدم یا همینو. همهی آهنگ یه طرف و اونجا که میگه «وقتی به تو فکر میکنم، خاطرههام زنده میشه، از جا دلم کنده میشه، دوباره شرمنده میشه» هم یه طرف.
از دری که چون روبهروی سالن تربیت بدنی بود بهش میگفتیم درِ تربیت، رفتم تو. شبیه قبرستون بود. انگار همه چی مُرده. هیشکیو نمیشناختم. و البته دانشجوی ورودی 89 کارشناسی نباید انتظار دیدن آشنا داشته باشه به واقع. دلم یهو برای همه چی تنگ شد و به قول مرتضی پاشاییِ مرحوم، «دلم دیگه دلتنگیاش بیشماره».
معمولاً قبل کلاس تدبر یه سر میرم دانشکده و برای خودم پرسه میزنم و اگه ببینم کسی تحت نظرم داره الکی اعلانات روی در و دیوارو میخونم و حتی یادداشت هم برمیدارم و به صورت مرموز و مشکوک میزنم به چاک!
بعد از کلاسم سعی میکنم برم مسجد و نماز مغرب رو به جماعت بخونم.
اون روز وقتی رسیدم دم در دانشکده، دیدم این گربه مثل همیشه نشسته دم در و منم مثل همیشه باید دانشکده رو دور برنم و از درای دیگه وارد بشم. فیالواقع تنها موجودی که تو این دانشگاه ارتباطمون رو باهم کما فیالسابق حفظ کردیم و هنوز و همیشه میبینمش و چنان که گویی باهم قرار و مداری داشته باشیم، همین گربه است.
بعدِ نماز فاطمه هماتاقی سابقِ نگارو دیدم [نگار= همرشتهای و هممدرسهای و هماتاقیِ سابق خودم]. سلام و احوالپرسی و چه طوری و چه خبر و... پرسید از این ورا؟ گفتم برای کلاس تدبر اومدم. گفت حوزه قبول شدی؟ گفتم نه از مصاحبه رد شدم. همین جوری اومدم. گفت اینا همه رو قبول میکنناااااا لابد خیلی داغون بودی (هر دومون خندیدیم). گفت لابد با ولایت فقیه مشکل داشتی. گفتم نه والا. مشکل سرِ دست دوستی با اوباما بود (و دوباره هر دومون خندیدیم). هایبای دستم بود. گرفتم سمتش و همون لحظه یه پسر کوچولو دوید سمتم و گفت خاله خاله منم منم. منم میخوام. هایبایو گرفت و رفت. و دوباره هر دومون خندیدیم. فاطمه گفت الان میری پست میذاری این بچه رم تگ میکنی.
لبخند زدم و گفتم تو هنوز وبلاگ من یادته؟
گفت مگه میشه تگا یادم بره...
عکسایی که از عکس پرینت گرفتمو آوردم چسبوندم رو دیوار خوابگاه. اون ساعت جغدی همونیه که اخوی برام خریده بود و نزدیک یه ساله با خودم درگیر بودم عکس کیو توش بچسبونم که بالاخره به این نتیجه رسیدم که عکس خودم و خودش. اون دست هم دست خودشه و اون یادداشتهای سمت راست، که بعضیاشون به صورت شماتیک هم هستن همونایین که طی هفتههای گذشته در موردشون نوشته بودم.
این بود انشای من.
خدایی میدونم باید از یلدا مینوشتم؛ ولی حسش نبود. پیشنهادم اینه که پستهای یلداهای گذشتهمو بخونید.
+ یلدای 91: deathofstars.blogfa.com/post/142
+ یلدای 92: deathofstars.blogfa.com/post/537
+ یلدای پارسال: nebula.blog.ir/post/589
+ پستِ اون وانتیه: deathofstars.blogfa.com/post/692
+ بشنویم: Ey_Yar_Begoo_Ebi_.mp3.html
+ بشنویم: Ali_Akbar_Ghelich_Yek_Daghighe.mp3.html