1126- دنیا مانند پلی است؛ از روی آن عبور کنید
یه خانوم جوون همسن و سال خودم بود. استادمونو میگم. میگفت تصور کنید دارن میبرنتون به یه مسافرت چند روزه که همه آرزوشو دارن برن اونجا و این قرعه به نام شما افتاده. یه مسافرت کوتاهِ سه چهار روزه به یه جای سرسبز؛ یا نه اصن کنار ساحل، کویر، کوه، دریا، جنگل، زیارت، کرهی ماه، مریخ! یه سفر مهم علمی؛ هر جا که دوست دارید؛ یه جایی که اونجا لذت ببرید و از امکانات یا زیباییش استفاده کنید. این سه چهار روزم تو چادری، مسافرخونهای، جایی میمونید.
حالا تصور کنید یه بنده خدایی همین که رسید مسافرخونه، چمدونشو میذاره زمین و زنگ میزنه چند تا کارگر بیان دیوارای اتاقشو رنگ بزنن، در و پنجرهها رو عوض میکنه و پرده و ملافهی نو میخره و میز و صندلیا رو عوض میکنه و همهی این چند روز مشغول رُفت و روب جاییه که سه چهار روز بیشتر قرار نبوده اونجا بمونه. وقتی برمیگرده شهرش و ازش میپرسن چی دیدی و چی آوردی، تازه یادش میافته عه! نه زیارتی، نه سیاحتی، نه کشفی، نه تماشایی، نه هیچی. دست خالی. خالیِ خالی. میبینه همهی این مدت پاشو از اتاقش بیرون نذاشته و سرش گرم مسافرخونه بود و انگار فقط خستگی به تنش مونده. میگفت حکایت ما تو این دنیا شبیه حکایت همینیه که تا میرسه، چمدونشو میذاره زمین و شروع میکنه به عوض کردن در و پنجره و تخت و تشک و خرید میز و کمد و فرش و بخر و بخور و بشور و بساب و اصن یادش میره برای چی اومده بود.
این سه چهار روز، همون شصت هفتاد سال عمر ماست. وقتایی که به حرفاش فکر میکنم آروم میشم. آروم میشم و خیلی چیزای ظاهراً مهم از چشمم میافتن. بعد میشینم به این چند سالی که از دست دادم فکر میکنم و دستای خالیم...