پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر ف. ف.» ثبت شده است

۱۵۴۷- غیرمنتظره‌ها

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۳ ق.ظ

یک. بین صدها پیام تبریک عیدی که این چند روز برام فرستادن، غیرمنتظره‌ترینشون پیام دوست مصریم بود. پیام فرستاده بود که «سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و موفقیت باشد». جواب ثابتم برای همه «ممنونم، همچنین برای تو یا شما. ایشالا امسال کلی خبر خوب از همدیگه بشنویم» بود. داشتم همینو می‌نوشتم که دیدم مفهوم واژۀ امسال (سال جدید) برای من و اون فرق می‌کنه. پاک کردم و نوشتم ممنونم فاطمه جان. پیام تبریکت برام غیرمنتظره بود. اصلاً انتظارشو نداشتم. هم غافلگیر شدم و هم بسیار خوشحال. فکر نمی‌کردم خبر داشته باشی که نوروزه و منو یادت باشه.

دو. در واپسین ساعت سال داشتم بلوزمو عوض می‌کردم که متوجه یه بریدگی واقع در ضلع جنوبی حلقومم شدم. یه جایی ده سانت پایین‌تر از چونه. یه بریدگی افقی به طول شش سانتی‌متر که هر چی فکر می‌کنم چرا و چجوری ایجاد شده به نتیجه نمی‌رسم. سناریوهای مختلفی رو بررسی کردم، جاهای تیز خونه رو بررسی کردم، نه ناخنام بلنده نه لباسم زیپ داشت نه گردن‌بند گردنم بود. جهتشم از چپ به راسته. ینی نقطهٔ شروعش سمت چپ بوده و کشیده شده سمت راست. اگه کار خودم باشه احتمالاً با دست راستم این بریدگی رو ایجاد کردم که با توجه به چپ‌دست بودنم بعیده.

سه. من هنوز نفهمیدم اون ۳۰۰ تومن از کجا به حسابم واریز شده. گمانه‌هایی هست مبنی بر اینکه سود سهام عدالته. که از اونجایی که آمار گرفتم و بقیه ۹۰ تومن گرفتن، بعیده اون باشه. هدیهٔ ورود از طرف دانشگاه هم نمی‌تونه باشه چون بقیه همچین پولی نگرفتن. ولی اون ۱۱۰ دستمزد پوسترها بود. خوبه حداقل اینو فهمیدم.

چهار. یادم نبود که کلاسام دو هفته دیگه شروع میشه. فکر می‌کردم تا آخر فروردین تعطیلم و می‌تونم خودمو برای امتحان و ارائه‌هام آماده کنم. من تا همین چهارشنبۀ هفتۀ پیش کلاس داشتم. حداقل یه ماه باید بخوابم که خستگی از تنم بره. صبح همچین که یادم افتاد دو هفته دیگه کلاس دارم انقدر خورد تو ذوقم که حد نداره.

پنج. دیشب حین کندوکاو کتابخونه‌هامون برای هفت‌سین کتاب یه کتاب هم موسوم به سرباز کوچک امام پیدا کردم که احتمالاً هدیه هست. از وجودش بی‌اطلاع بودم و در واقع نمی‌دونستم داریمش. تعریفشو زیاد شنیدم، ولی صد افسوس که تا صد سال دیگه هم فرصت خوندنشو ندارم. یه کتابم پیدا کردم اسمش سین‌جیم‌های خواستگاریه. هر چقدر از این مدل کتابا بد بگم کم گفتم. هیچ‌جوره با منطقم سازگار نیستن. یادمه یه بار تو شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با یه خواستگار به‌شکل سنتی حرف بزنم. فرقش با صنعتی اینه که تا چند ساعت قبل از صحبت از وجود چنین مخلوقی بی‌اطلاعی. بعد که رفتن، مامان و بابا پرسیدن یک ساعت و ده دقیقه در مورد چی حرف می‌زدید؟ انتظار داشتن با توجه به احساس مجبورشدگی‌م پنج دقیقه نشده ختم جلسه رو اعلام کنم. گفتم اسم محل کارش فارسی نبود. از قانون فرهنگستان برای برندها و اسامی فارسی شروع کردیم و رسیدیم به ثبت اختراع و مشکلی که دستگاهشون با پیوندهای هیدروژنی آب داشت و دلیلی که داورها به اون دلیل ردش کرده بودن. یه کم هم راجع به راه‌حل مشکل این دستگاه صحبت کردیم و بعد فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم. و تنها ویژگی دلخواهی که از اون ویژگی برخوردار بود این بود که گفت به فارسی مسلط‌ترم و اگه میشه فارسی صحبت کنیم. منم که از خدام بود. هم به این دلیل که خودم هم تسلطم موقع صحبت جدی و علمی! روی فارسی بیشتره و هم اینکه ارتباط کلامی به زبان مادری مستلزم نزدیکی و صمیمیت خاصیه. تو دانشگاه هم با همۀ ترک‌ها ترکی صحبت نمی‌کردم. حالا البته تو دانشگاه چون صحبتا بیشتر علمی بود، بحث تسلط بر واژگان مطرح‌تر بود. خلاصه که بدم میاد از این تیپ کتابا و در سطوح بالاتر، از هر آنچه که رنگ و بوی تجویز میده.

شش. چندتا کتاب مهندسیِ سین‌دار هم داشتم که پیداشون نکردم. سیستم‌های مخابراتی (که سیسمُخ صداش می‌کردیم)، سیگنال و سیستم، سیستم‌های قدرت، ساختار کامپیوتر و میکروپروسسور، سیستم‌های کنترل خطی. گویا همه رو دادم رفته. کِی و به کی، یادم نیست. حالا این وسط یاد مدار مخابراتی افتادم که استادمون نوشته بود. فکر می‌کردم اینو چون استادی که دوستش داشتم نوشته حتماً نگه‌داشتم. ولی اینم پیدا نکردم. یادمه داخل کتاب یادداشت هم می‌نوشتم. اگه مال خودم نبود و امانت گرفته بودم، چرا باید توشو می‌نوشتم؟ گیجم. حس می‌کنم تو سرم الکل و استون و وایتکس ریختن و خاطراتمو شستن. ولی خب یه چیزایی هر چقدرم که مدار مخابراتی باشن و گم و گور بشن، بازم یه روزی یه جایی یادشون می‌افتی و سراغشونو می‌گیری. این خاصیت خاطره‌هاست.

هفت. این دوتا بند پنج و شش منو یاد پستِ «از اَبروی برداشته تا خیابان مظفر» نیکولا انداخت. یه پست قدیمی و البته تخیلی! که فروردین پارسال بازخوانیش کردم برای رادیوبلاگی‌ها. با تَکرار این نکته که پست، تخیلیه و ساخته و پرداختۀ ذهن من نیست و به خدا من بی‌تقصیرم، اگه دلتون خواست بشنوید (یه کم تلخه البته):

رادیوبلاگی‌ها، پست فروردین پارسال

هفت‌ونیم. الان دیدم یه نفر برای پست مذکور کامنت گذاشته که صدا خیلی عالی، متن خیلی ضعیف. جا داره بگم عمو، صدا صدای نخراشیدۀ منه و قلم، قلم زیبای نیکولا. صدای منو با قلم نیکولا مقایسه می‌کنی؟ :| چند نفرم گفتن شادی صدام تلخی پستو کم کرده.

هفت‌وهفتادوپنج‌صدم. ولی نفهمیدم چرا دختر یارو «چقدر شبیه من شده تا مادرش» :| مگه فیلم ترکیه؟ :|

۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۰۳- ته‌دیگِ فصل سوم

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۰ ب.ظ



1. افطاری در قطار

به مقصد تهران

سوار قطار تبریز-مشهد


2. دیشب تو قطار دیدم

به یه بار دیدنش می‌ارزه :)

ببینید اگه فرصت داشتید


3. افطاری، مهمان هم‌اتاقی سابقم نسیم :)


4. یکی از مراحل و مناسک و اعمال مستحب مصاحبهٔ دکتری، گرفتن توصیه‌نامه از اساتیدیه که باهاشون درس داشتی. میری بهشون میگی دکتری قبول شدی و اونا هم لطف می‌کنن نامه می‌نویسن به دانشگاه مذکور که این دانشجو خیلی خوبه و خیلی خفنه و اِله و بِله و من تأییدش می‌کنم و به غلامی و کنیزی بپذیریدش. اونا هم می‌پذیرنش. 

الان من تو اون مرحله‌ام و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشکده دارم دنبال اساتیدم می‌گردم و اقصی، بخوانید اقصا، نقاط تهرانو زیر پا گذاشتم پیداشون کنم که منو توصیه کنن.

هم‌اکنون در محضر مبارک استادی که باهاش فرهنگ‌نگاری داشتم. اون فرهنگ لغت فانوس یادتونه؟ پارسال. آره همون استاد.

این دانشگاه الزهرا هم خیلی باحاله ها. همهٔ دانشجوهاش دخترن. حس دبیرستان به آدم دست میده


5. یه زمانی این نقشه رو حفظ بودم و چشم‌بسته می‌تونستم ملتو راهنمایی کنم چجوری از فلان جا برن بهمان جا. حالا یه جوری فراموش کردم ایستگاه‌ها و آدرسا رو که ده دیقه یه بار نقشه رو نگاه می‌کنم و می‌پرسم و تازه اشتباه هم سوار میشم و دور می‌زنم برمی‌گردم سر جای قبلی.

هم‌اکنون در مترو، این سر شهر به سوی اون سر شهر برای گرفتن توصیه‌نامه‌ای دیگر


6. حالا از اون سر شهر اومدم این سر شهر بلکه یه توصیه‌نامه هم از استادراهنمای شریفم بگیرم. قبلا وقت نگرفتم و ممکنه نباشه تو اتاقش. حتی ممکنه منو یادش نیاد. اون وقت میگم من همون دانشجویی‌ام که شما وقتی رئیس دانشگاه بودین و اومدین خوابگاه‌ها سربزنین، با خدم و حشم اومدین اتاقشو دیدین. آره من همونم که دو دقیقه قبل از ورودتون به خوابگاه بهش خبر دادن قراره بیان بازدید و تو این دو دقیقه در و دیوارو سابیدم و زمینی به مساحت هفتاد مترمربع رو جارو کردم و توی همون دو دقیقه ظرفای نشسته رو گذاشتم تو یخچال و لباسا رو چپوندم تو کابینتای آشپزخونه و هر چی دم دست و رو زمین ول بودو هُل دادم زیر تختا و زیر پتو پنهان کردم. اگه بازم یادش نیومد من کی‌ام میگم همونم که وقتی فراموش کرده بودین فلشتون و اسلایدا رو بیارین سر کلاس و عن‌قریب بود کلاس منحل بشه، فلشمو درآوردم از تو کیفم و گفتم استاااااااد، من اسلایدا رو دارم و ملت چقدر دعا به جونم کردن که نذاشتم کلاس تشکیل نشه و کلاسو تشکیلوندم. 

حالا اگه بازم یادش نیومد میگم من همونم که در فلششو ندادین و تو جیبتون جا موند.

و حمید هیراد در راستای این عکس می‌فرماید:

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمی‌شوم ز تو

تاب و توان من تویی

هر بار میام تهران، زیارت اهل قبور هم میام. کلی خاطره اینجا دفن شده.


7. ظهر که داشتم می‌رفتم فرهنگستان گرفتم این عکسو. شعری که سر در فرهنگستان نوشتن رو دکتر حداد سروده. تو یه بیتش کلمهٔ تبریز بود، گفتم نشونتون بدم ذوق کنین مثل من. بیتش اینه

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجَند

جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هَری

خطاب به زبان فارسی میگه اینو

قابل توجه فامیل‌های عزیزم که عاشق زبان فارسی‌ن


8. پیکسل‌های روی کیف هر کس نشانهٔ شخصیت اوست؛ شناسنامهٔ اوست‌؛ و حتی هویت اوست و کلاً اوست. دوستام منو با اینا می‌شناسن و همه‌ش استرس دارم یکی از پشت سر صدام کنه دستشو بذاره روی شونه‌م بگه سُک سُک دیدمت

هم‌اکنون در مترو

خسته


9. دانشگاه شهید بهشتی روی کوه ساخته شده و به شیبش معروفه. ینی شما از هر کدوم از دانشجوهاش بخوای بهشتی رو توصیف کنه امکان نداره به این شیب ۴۵ درجه اشاره نکنن

صبح که داشتم می‌رفتم مصاحبه، نمی‌دوستم دانشکده علوم شناختی کجاست و از تو نقشه هم پیدا نکردم و رفتم نوک قله و پُرسون پُرسون خودمو رسوندم کوهپایه و دامنه و دیدم دانشکدهٔ مذکور دقیقا دم در ورودیه

مصاحبه چطور بود؟ 

دو تا گرایش دعوت شده بودم. یکی مهندسی‌تر بود و یکی انسانی‌تر. در واقع یکیش گرایش مدل‌سازی شناختی بود و یکیش گرایش روان‌شناسی شناختی. عرضم به حضورتون که حیف اون هفتاد تومنی که ریختم تو حلق مصاحبه‌کنندگان روان‌شناسیِ شناختی. اصن همین که وارد شدم معلوم بود می‌خوان ردم کنن. هیچی نپرسیدن جز رشتهٔ کارشناسی و ارشدم که تو برگه‌ای که دستشون بود، نوشته شده بود و لزومی نداشت بپرسن. بعدشم الکی برای خالی نبودن عریضه پرسیدن اوقات فراغتتو چجوری سپری می‌کنی. آخه من اوقات فراغت دارم؟

هیچی دیگه. همین. البته حق داشتن. به هر حال من هیچ پیش‌زمینهٔ روان‌شناسانه ندارم. ولیکن می‌تونستم برم شکوفا بشم تو گرایششون.

ولی مصاحبه‌کنندگان گرایش مدل‌سازی رو دوست داشتم. تقریبآً همه‌شون مهندس بودن. مهندس کامپیوتر و برق. راجع به رشته و پایان‌نامهٔ کارشناسیم هم پرسیدن. حتی پرسیدن کار می‌کنم یا نه. براشون مهم بود تمام‌وقت درس بخونم و درگیر مسائل دیگه نباشم. حتی وضعیت تجردم هم پرسیدن که یه وقت درگیر این موضوع هم نباشم. کلاً انتظار داشتن بیست‌وچهار ساعته با کتاب و کامپیوتر سر و کله بزنم و خلاصه سؤالاشون خوب بود و فرصت دادن در مورد موضوعاتی که مورد علاقه‌مه حرف بزنم. به قبول شدنم تو این گرایش امیدوارم


10. مهمانی که از مصاحبه برگردد و کیفش را بگذارد زمین و مانتو به تن و مقنعه به سر، دست به قابلمه شود و برای افطار میزبانش سوپ درست کند گلی است از گل‌های بهشت

ما که مسافریم و روزه نیستیم، میزبانمونم که تا عصر دانشگاهه. 

بعدِ مصاحبه رفتم تره‌بار و هویج و سیب‌زمینی و اینا گرفتم و گفتم یه حال اساسی به هم‌اتاقی‌م بدم

فقط یه کم تند شد

یه ذره بیشتر فلفل نزدما، ولی لامصب خیلی تند بود


11. اون موقع که خوابگاهی بودم، وقت و بی‌وقت تو آشپزخونه بودم. یه موقع می‌دیدی سهٔ نصفه شب دارم کیک درست می‌کنم، کلهٔ سحر مرغ می‌پزم و شش عصر تدارک ناهار می‌بینم. حالا این وقت شب هوس سیب‌زمینی سرخ کرده کردم و به بچه‌ها میگم الان واحدای کنار آشپزخونه صدای جلز و ولز روغنو می‌شنون میگن باز این دیوونه اومد

در این تصویر علاوه بر دست هم‌اتاقی سابقم، انگشتان پای هم‌اتاقی جدید وی هم قابل رویته


12. اون قطار تبریز-مشهد یادتونه باهاش اومدم تهران؟ منتظرم از مشهد بیاد منو برگردونه تبریز


13. تنها مسافر کوپه می‌باشم و تمام تخت‌ها الان تحت سیطرهٔ منه. در واقع این کوپه کلاً واس ماس

برای ناهارم الویه درست کردم دیشب

سوپم که تند شده بود، اینم یه کم خوش‌نمک شده

ندای درونم میگه تا می‌تونی بخور که فردا همین موقع روزه‌ای و از فرط گشنگی جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی نمود


14. یه قسمت از کار پایان‌نامه‌م اینه که رشد کاربرد دوازده‌هزار واژه‌ای که بیست سال پیش فرهنگستان تصویب کرده رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم اگه تو گوگل بزنم تعداد پهباد، بسپار، رایانه، یارانه، برجام، پیامک و هر کلمهٔ جدید دیگه که فرهنگستان برای حوزه‌های تخصصی ساخته و طی سال‌های ۷۱ تا ۷۲ به‌کاررفته، این جست‌وجو و ثبت اطلاعات اگه یک دقیقه طول بکشه، هشت شبانه‌روز کار مداوم بدون لحظه‌ای درنگ لازمه. بعد باید سال ۷۲ تا ۷۳ رو پیدا می‌کردم و ۷۳ تا ۷۴ و تا ۹۶ و ۹۷. به عبارت دیگه من اگه دویست روز نخورم و نخوابم و پشت لپ‌تاپ بشینم، این جست‌وجو تموم میشه. تحلیل بعدشم یه زمان جدا می‌طلبه. بعد با خودم فکر کردم چرا یه کد کامپیوتری ننویسم که اون این کارو انجام بده؟ هم سرعتش بیشتره هم خطاش صفره و در همین راستا، دو روزه درگیر این کد و نصب پایتون و پیپ و داس و لینوکس و این ماجراهام و حتی تو قطارم بی‌خیال این قضیه نشدم و از وقتی سوار شدم درگیرم و دوستان کامپیوتریمو بسیج کردم این درست شه


15. پریروز تو مترو یه دختری هم‌سن و سال خودم با دختر یه‌ساله‌ش کنارم نشسته بود. من محو تماشای بچه و شکلک درآوردن و خندوندنش بودم و اونم تو فاصله‌ای که منتظر قطار بودیم شصت جا زنگ زد و گویا می‌خواست کوچولوشو بسپره به کسی و کسی نبود. دوستاش یا دانشگاه بودن یا کار داشتن یا سرما خورده بودن یا خواب بودن یا جواب ندادن. بالاخره قطار اومد و بی‌خیال دوستاش شد و دخترشو بغل کرد و گفت اشکالی نداره باهم می‌ریم دانشگاه. سوار شدیم و تا برسیم مقصد چشم از بچه برنداشتم. وقتی رسیدن چهارراه ولیعصر دختره به فسقلی گفت با خاله خدافظی کن پیاده شیم. اونم دستشو تکون داد برام. قبل پیاده شدن اسم فسقلیو پرسیدم و لپشو ناز کردم. گفت اسمش ریحانه است. حافظهٔ تصویری من اصلاً خوب نیست و قیافهٔ آدما زود یادم میره. عجیبه که هنوز تصویر ریحانه و مامانش تو خاطرم مونده. چقدر این بچه شیرین بود. چقدر دوست دارم بازم ببینمش.

پند و نتیجه اخلاقی پست: درس خوندن با بچه کار سختیه. اگه به مهدکودک و پرستار اعتقاد نداری سعی کن یا نزدیک مامانت اینا خونه بگیری، یا نزدیک مامانش اینا

والسلام علی من اتبع الهدی


16. اینو همین یکشنبه که شریف بودم گرفتم. یکی از هشت هزار و هشتصد و بیست و پنج عکسیه که تو این هفت هشت ده سال گرفتم و تو فولدر عکس‌های لپ‌تاپمه. همه می‌دونن چقدر جونم به این عکسا بنده و با چه دقت و حوصله‌ای عکسا رو بر اساس زمان و مکان و موضوع دسته‌بندی می‌کنم و چقدر کیفیت و زاویه و نور و روشنایی و حس توی عکس‌ها برام مهمه و چند بار یه تصویرو می‌گیرم تا یکی از عکسا به دلم بشینه.

داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز همهٔ این عکس‌های دلبندمو ازم بگیرن و حتی اون قسمت از هیپوکامپ مغزم که شریف و متعلقاتش توشه رو هم پاک کنن و بگن فقط یه عکس و یه خاطره رو می‌تونی نگه‌داری میگم این عکس، اینجا، اون روز.


17. دیدین وقتایی که یه پولی و لو در حد بوزوشموش جرخ یوز تومنخ از جیب لباسای قدیمی و کیفای کهنه و لای کتاب و پشت کمد و زیر فرش و از توی متکامون، بله متکامون، پیدا می‌کنیم چقدر ذوق می‌کنیم؟ 

دم‌دمای افطار، دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. خسته و تشنه و گشنه کف اتاقم پخش و پلا بودم و دلم کماکان هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. ثانیه‌ها رو می‌شمردم اذانو بگن و دلم هله هوله می‌خواست و هیچی نداشتم. بعد یهو یه کیسهٔ گُنده زیر تختم توجهم رو به خودش جلب کرد و بله عزیزان... دو ماه پیش اینا رو خریدم و رفتم تهران و برگشتم و دوباره رفتم تهران و برگشتم و ماه رمضون اومد و این وسط این دلبران رو به کل فراموش کرده بودم. 

هیچی دیگه. گفتم بیام ذوقمو باهاتون به اشتراک بذارم و بگم دعایی، حاجتی چیزی داشتین بگین من از درگاه احدیت طلب کنم. گویا مستجاب‌الدعوه بودیم و خبر نداشتیم


18. وقتی جایی، خونه‌ی کسی میری مهمونی،

دمِ رفتن

اونجا که جلوی در وایسادی و هی خداحافظی میکنی و باز برمیگردی و مرورِ خاطرات میکنی،

صاحب‌خونه میگه صبر کنید

بدو بدو میره چندتا کیسه میاره

چندتا کیسه پر از توشه‌ی راه

میگه اینارو ببرید با خودتون، لازمتون میشه

میگه حتما بخورید که یه وقت ضعف نکنید تو راه

یه وقت گرسنه نمونید تا رسیدن به مقصد...

هی سفارش میکنه..‌. هی مُشت مشت جیبا رو پر میکنه...

آخدا سفره‌ت داره جمع میشه،

سفره‌ای که سی روز مهمونش بودیم... که دل کندن ازش خودِ جون کندنه...

که هی خداحافظی می‌کنیم و هی دلمون نمیاد بریم..‌.

آخدا ما دمِ در وایسادیم منتظر!

دستای خالیمونو پر نمی‌کنی؟

راه درازه و صعب‌العبور،

توشه‌ی راه بهمون نمیدی؟

ما قوت نداریما... ما بدونِ توشه‌ی مقویِ تو کم میاریما...

آخدا ما بی‌عرضه‌ایم... بلد نبودیم این چند روز از گوشه و کنار سفره‌ت چیزمیز جمع کنیم

جیبامونو پر کنیم...

میشه مثلِ همیشه خودت زحمتشو بکشی؟


19. اینو صبح یه خانومه بعد نماز بهم داد. دقت کردم دیدم به همه نمیده و جامعهٔ هدفش ردهٔ سنی ۱۲ تا ۱۷ ساله. منم تصمیم گرفتم بعدِ دکترا شناسنامه‌مو عوض کنم یه دیپلم دیگه بگیرم از اول برم دانشگاه


20. تهران، مسجد راه‌آهن

منتظر روشن شدن هوا

و در حال نوشتن بخشی از پایان‌نامه

در پس‌زمینه تصویرمونم جماعتی خفته‌اند و جا داره یادی کنیم از آهنگ تموم شهر خوابیدن و من از فکر توِ پایان‌نامه و کنکور بیدارِ خواجه‌امیری

از گوشی قبلی هم به‌عنوان مودم استفاده می‌نماییم


21. منم از اینایی بودم که تا دقیقهٔ نود و حتی توی وقت اضافه و موقع پخش کردن برگه‌ها هم به جزوه خوندنم ادامه می‌دادم و نیمی از امتحانامو تو مترو و نیم دیگرشو در حین طی طریق مسیر امتحان و با پای پیاده خوندم و پاس کردم.

فی‌الواقع ضمن آرزوی موفقیت برای بدبخت‌بیچاره‌های امتحان‌دار این نکته رو متذکر میشم که دختره امتحان فیزیک داره و چه امتحانی شیرین‌تر از فیزیک

به خدا ما از اوناش نیستیم که تو مترو سرشون تو گوشی بغلیه. جزوه‌ش انقدر نخ و قرقره داره که از شش فرسخی معلومه جزوهٔ فیزیکه خب :دی

هم‌اکنون در مترو، به سمت فرهنگستان


22. فرهنگستان، فرهنگستان که میگم اینجاست. این اتاق واس ماس. ینی واسه ما دانشجوهاست و همون طور که ملاحظه می‌کنید یخچال و ماکروفر هم داریم. اون بند و بساطم خرت و پرتای منه روی میز. دو سومِ یخچالم خودم شخصاً با هله هوله و قاقالی‌لیام پر کردم.

حالا تو پست بعدی عکس قاقالی‌لیامم نشونتون میدم.


23. میوه‌های باغ صفا هستن ایشون. آوردم خوابگاه با هم‌اتاقیای باصفاترم بخورم. 

دیروز صبح که رسیدم تهران مستقیم رفتم فرهنگستان. گذاشته بودم تو یخچال اونجا و هی می‌خواستم برای استادامم ببرم بگم مراحل کاشت و داشت و برداشتشو خودمون انجام دادیم و تولید ملّیه و اگه نمرهٔ خوبی بهم بدین سری بعد براتون ترشی و عسل و شیر و ماست و تخم‌مرغ و فتیرم میارم از دهاتمون

که یادم افتاد ما ده نداریم اصن


24. خوابگاه، خوابگاه هم که میگم اینجاست. گفتم شاید تا حالا خوابگاه ندیده باشین نشونتون بدم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه

اون روفرشی رو هم که ملاحظه می‌کنید پس‌زمینهٔ عکسای منه


25. کی گفته اینستا محل نشر عکس‌ها و پست‌های لاکچری جماعت مرفه و بی‌درد و باکلاسه؟ حاشا و کلا که من ساعت‌هاست دنبال سنگ و گوشت‌کوب می‌گردم اینا رو بشکنم بخورم، نمی‌یابم.

آخرشم نتونستم بشکنم :| هعی دریغا!


26. زینب (هم‌اتاقی جدیدِ هم‌اتاقی سابقم نسیم) اومده با بُهت و حیرت میگه وااای بچه‌ها دهان‌شویه‌ای که یه ماه پیش بیست و پنج گرفته بودمو امروز چهل گرفتم. اسکاچی که سه تاش دو هزار بودو، یکی هزار و پونصد خریدم. پشت سرش فاطمه (دوست زینب و هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) رسیده میگه باورتون میشه پنکک شصت تومنی رو امروز صد تومن می‌دادن؟ مجبور شدم شصت تومن بدم و کیفیت پایین‌ترشو بگیرم. سهیلا (از بچه‌های واحد بغلی) اومده احوالمونو بپرسه، از ضدآفتاب هشتادتومنی‌ای رونمایی کرد که دیروز شصت تومن بود. مریم (هم‌اتاقی جدید هم‌اتاقی سابقم نسیم) نیز خاطرنشان کرد منم پفک هزارتومنیو دو تومن گرفتم.

منم در حال حاضر خیره شدم به قیمت بلیتایی که ده تومن اومده روش. ینی دیروز با چهل تومن اومدم تهران، فردا با پنجاه تومنم نمی‌تونم برگردم

روحانی مچکریم

یکی از دوستام، یه گربه از کوچه پیدا کرده و حس کرده چشماش ضعیفه و براش دکتر آورده و قطره و واکسن گرفته براش و وقتی دیده گربه دچار اسهال و استفراغ شده برده پنج روز بیمارستان گربه‌ها بستریش کرده. طی این چند روز یک و نیم خرج گربه‌هه کرده و به فرزندی قبولش نموده آخر سر. اون وقت دغدغهٔ من اینه که چرا قیمت بلیتا ده تومن ده تومن گرون میشه هی و چجوری برم بیام


27. بریم که داشته باشیم مصاحبهٔ امروزو که چهارمین روز از چهارمین ماه سال باشه

به اینا میگن توصیه‌نامه. دو تاش کافیه ولی من پنج تا گرفتم. چراکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

توش چی نوشته شده؟

اساتید توشون می‌نویسن فلانی اِله و بِله و جیمبله و من ازش راضی‌ام و برای دکتری قبولش کنین. بعد می‌ذارن تو پاکت و درشو می‌بندن و می‌چسبونن و اصولاً دانشجو نباید توشو ببینه و بخونه. ولیکن چون موقع ثبت‌نام اینا رو باید آپلود می‌کردیم روی سایت، اساتید دادن خودم بعد از آپلود بذارم تو پاکت و درشو مهر و موم کنم و منم توشونو خوندم و فهمیدم چی نوشتن.

نوشته بودن نسرین اِله و بِله و جیمبله و ما ازش راضی‌ایم و برای دکتری بپذیریدش


28. اسنپ می‌گیریم و خودمونو می‌رسونیم دانشگاه تربیت مدرس. شماره پلاک اسنپ چند بود؟ ۴۴

امروز چندم بود؟ چهارم

اینجا من باید مدارکمو تحویل کی بدم؟

خانم کاوه

اتاقش کجاست؟ طبقه چهار، اتاق ِ؟ ۴۵۵


29. بله عزیزان، در ادامهٔ پست قبلمون همون طور که ملاحظه می‌کنید بین اتاق ۴۵۴ و ۴۵۶، هیچ اتاقی موسوم به ۴۵۵ وجود نداره

لیکن ناامید نمی‌شیم و به جُستنمون ادامه می‌دیم که در نومیدی بسی امید است


30. دانشکده رو زیر و رو می‌کنیم و بالاخره این ۴۵۵ رو پیدا می‌کنیم. بعد می‌بینیم هفت هشت ده تا ۴۵۵ کنار هم ردیف کردن که خانوم کاوهٔ ما تو چهارصد و پنجاه و پنجِ چهارمه. امروز چندم بود؟ چهارم؟ پلاک اسنپ؟ ۴۴. خانوم کاوه کجا؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. بله عزیزان. باید هشت و نیم مدارکو تحویل ایشون بدیم و گویا ایشون قراره ۹، ۹ و نیم تشریف بیارن


31. یه کاغذ روی در اتاق مصاحبه زده بودن و هر کی میومد اسمشو می‌نوشتن اونجا. من وقتی رسیدم سه نفر قبل من اونجا بودن. آقاهه که فکر کنم استاد بود اسم اونا رو نوشت و رفت. گفتم عه پس من چی؟ گفت تو هم مگه برای مصاحبه اومدی؟ فکر کردم خواهر کوچیکهٔ یکی از اینایی

ارجاعتون می‌دم به پست عید فطر و اون خانومه که بعد نماز، تبلیغات طرح تابستانی ۱۲ تا ۱۷ ساله‌ها رو داد دستم

حالا امروز چندمه؟ چهارم. پلاک اسنپ؟ ۴۴، اتاق خانم کاوه؟ طبقهٔ چهار، ۴-۴۵۵. من نفر چندمم؟ چهارم.


32. توصیه‌نامه‌ها رو گذاشتم تو پاکت و پشت در منتظرم صدام کنن


33. یه همچین حیاطی داره


34. هنوز منتظرم

اون کاغذ روی در همون کاغذه است که اسممونو روش نوشتن

شماره اتاق مصاحبه دویست و سی و چهاره

امروز چندم بود؟ چهارم

پلاک اسنپ؟ چهل و چهار

اتاق خانم کاوه؟ طبقه چهار، ۴-۴۵۵


35. منتظرم نفر دوم بیاد سومی بره بعد نوبت من بشه.

هر مصاحبه نیم ساعت طول می‌کشه. آقا اینا انگار خیلی جدی گرفتن قضیه رو. برن از دانشگاه شهید بهشتی یاد بگیرن که هفتاد تومن می‌گرفت هر مصاحبه‌شم دو دیقه بود.

برامون کیک و شیرم آوردن. شیرش که داغ بود. فکر کنم رفت تو معده‌م ماست شد. کیکشم میوه‌ای بود نخوردم.


36. این دختره کیفش چه خوشششگله

کجام؟

تو اتوبوس.

کجا میرم؟ انقلاب، 

که از اونجا برم شریف

چرا؟ که استادمو ببینم

استادم اتاقش طبقهٔ چندمه؟ چهار

اصن چهار موج می‌زنه تو پستام

این دختره خیلی مهربون بود. بهش گفتم من زیاد اتوبوس سوار نمیشم و مسیرا رو نمی‌شناسم. همیشه با مترو میرم میام. گفت منم مسیرم با تو یکیه و تا مترو باهم بودیم. موقع خداحافظی بهش گفتم کیفت خیلی خوشگله و دوستش دارم. گفت همه چیم جغدیه. گفتم منم همین طور


37. اینو برای تولد نگار گرفته بودم. بعد مصاحبه دیدم عه دانشگاشون روبه‌روی دانشگامونه و خدایی نمی‌دونستم دانشکده‌های فنی تهران و تربیت مدرس انقدر روبه‌روی هم باشن دیگه. رفتم دیدمش و اینو ازش گرفتم خودمم بخونم. بعد رفتم خوابگاشون و ناهارشم تصاحب کردم.

کتاب خوبیه

سه‌شنبه‌ها با موری

سه‌شنبه روز چندم هفته است؟ چهارم

مصاحبه چطور بود؟

دست رو دلم نذارین. در اتاق مصاحبه رو که باز کردن برم تو رفتم دیدم استاد خودمم اون تو تشریف داره. ینی تا نیم ساعت هنوز تو شوک بودم. استادی که ازش توصیه‌نامه گرفته بودم برای مصاحبه خودش تو تیم مصاحبه بود

هر چی هم پرسیدن بلد نبودم. انقدر گفتم نمی‌دونم که خودشون گفتن می‌خوای خودت یه سوال طرح کن جواب بده

بعدش استادم یه کتاب انگلیسی گذاشت جلوم گفت بخون ترجمه کن

اینو دیگه بلد بودم

مصاحبهٔ این سری خیلی بد بود به نظرم

هعی...

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری، یا حتی میشه گفت استادی داشته باشد

شاعرش فکر کنم حسین جنتیه


38. ایشون ناهار امروزم هستن. 

زمان ما اسم سلف‌های شریف آیدا و هایدا بود. الان میگن شریف‌پلاس. بزرگترم هست خیلی. قیمتاشم دو سه برابر قیمتای زمان ماست. قارچم نمی‌ریزن تو ماکارونی. قبلاً می‌ریختن. اصن من به عشق قارچش سفارش دادم اینو. فکر کنم قبلا گوشتم می‌ریختن، الان فقط سویا داشت توش.

حالا اگه خونه بود غر می‌زدم ماکارونی چیه و ماکارونی دوست ندارم. ولیکن چون شریفه می‌خوریم.


39. ماکارونی پست قبلو خوردم.

یه بطری آبم روش.

پنج تا خانم مسن که گویا کارمند یا مسئول کتابخونه یا آموزش دانشکده‌ها یا نگهبان یا بالاخره مسئول یه جایی تو دانشگاه بودن اومدن نشستن سر میزی که من نشسته بودم. سه تاشون بندری سفارش داده بود، یکی سالاد، یکیشونم از خونه ماهی آورده بود. بندری رو بهانه کرده بودن و بندری می‌زدن و می‌رقصیدن. یک ساعت تمام گفتن و خندیدن و حتی یکیشون موبایلشو درآورد قرص قمر بهنام بانیو پخش کرد برامون.

ینی می‌خوام بگم یه همچین مسئولین شادی داریم ما. اون وقت منو میگی انگار کشتیام غرق شده بود و دار و ندارمم توش بود.


40. سخت‌ترین قسمت امروز اونجا بود که تا ۱۲ کارم در اقصی، بخونید اقصا، نقاط تهران تموم شد و بلیتم برای ۹ بود. و من رسماً این ۹ ساعتو علاف بودم. دوستامم وقتشون آزاد نبود برم مصدع اوقاتشون بشم جز این دوستم که ظهر تا عصر باهم بودیم و رفتیم پارک طالقانی. یه کم پایین‌تر از آب و آتش.

یه گربه هم جدیداً به فرزندی قبول کردن ایشون که عکسشو تو عکس ملاحظه می‌نمایید


41. همیشه تو قطار بهمون از این بسته‌ها میدن و توش کیک و آبمیوه و اینا می‌ذارن. به ضرس قاطع می‌تونم بگم تو این هشت سالی که این همه با قطار رفتم و اومدم اولین باره که آب‌پرتقال و کیک شکلاتی نصیبم شده. هر بار طعم آبمیوه و کیکاشون آناناس و انبه و سیب و انگور و توت‌فرنگی و اینا بود و من متنفرم از این طعم‌ها. و هر بار موقع تهران رفتن می‌بردم می‌دادم به هم‌اتاقیام، موقع برگشتنم به زور می‌کردمشون تو حلق خانواده. ولیکن این سری خودم ازشون مستفیض شدم.

ضمن اینکه کیک و آبمیوهٔ سایر دوستان توی کوپه از همون میوه‌هاست که من دوست ندارم و جا داره بگم من و این همه خوشبختی از محالاته


42. یه استادی هم داشتیم توی دورهٔ کارشناسی؛ می‌گفت کلاسای من مثل نمازه. نیتو که کردین و تکبیرو که گفتین و کلاس که شروع شد مطلقاً برای هیچ کاری، تأکید می‌کنم هیچ کاری حق خروج ندارین تا کلاس تموم بشه. جیکّ‌مون درنمیومد تو کلاس. تازه منم تنها دختر کلاس بودم و زین حیث هم فضا، فضای سنگینی بود. 

ایستگاه مراغه

دو ساعت دیگه تبریزم ایشالا


43. حال این بچه رو خریدارم. 

حال خوبشو خریدارم.

رسیدم.


44. دو روزم تو مهدکودک برای بچه‌ها نقاشی و الفبا و رنگ‌ها رو یاد دادم و یه ماهه دارم خاطرات این دو روزو تعریف می‌کنم و به‌نظر می‌رسه تا دو سال آینده هم تموم نمیشه خاطراتم. 

بامزه‌ترین سکانس سلسله خاطراتم اونجا بود که یکی از بچه‌ها بوی وحشتناکی می‌داد و رفتم مسئول تعویض پوشک رو صدا کردم رسیدگی کنه به موضوع. گفتم این بچه بوی شماره دو میده. گفت این بوی شماره یکه که چهار ساعته خشک شده. گفت یه مدت بگذره تو هم بوها رو یاد می‌گیری.

این دو روز کلی انرژی گرفتم و کلی تجربه کسب کردم و کلی خاطره و کلی دوستِ چهار پنج ساله پیدا کردم.

چرا انصراف دادم؟

اولا تکلیف درس و دکترا مشخص نشده، ثانیاً مدرک و تخصص این کارو ندارم و باید دوره‌شو ببینم، ثالثاً تخصص خودم یه چیز دیگه است و درستش اینه که در راستای تخصص خودم کار کنم و کلی پروژه از استادام گرفتم و اونا رو باید انجام بدم و رابعاً حقوقش. از بچه‌ها شش هفت میلیون می‌گیرن و فکر می‌کردم کمِ کمش یه تومنم به مربی میدن. خودم اگه مدیر اونجا بودم برای یه همچین کاری سه تومن کمتر به مربیا نمی‌دادم. ولی در کمال ناباوری حقوقِ هفتِ صبح تا سهٔ بعد از ظهر، شش روزِ هفته بدون مرخصی و مزایا و بیمه و حتی آب‌جوش برای صبحانه، ماهی دویست تومنه. حقوق، ماهی دویست تومن. همه جا هم روال همینه. یه جورایی میشه گفت بیگاری مُردن که مسبب این ظالم‌پروری همین مربیایی هستن که این شرایطو قبول می‌کنن. تازه اغلب مربیا هم تخصص مربی‌گری ندارن و این وسط حیفِ تربیت بچه و حیف ساعت‌هایی که بچهٔ بیچاره تو مهد سپری می‌کنه


45. اینم از مصاحبهٔ چهارم، و آخر.

یکی از محاسن بومی بودن و خونهٔ نزدیک دانشگاه اینه یه ربع قبل مصاحبه‌ت می‌تونی توی خواب ناز باشی و محل مصاحبه رو از پشت پنجرهٔ اتاقت ببینی حتی. ولیکن این احتمال هم وجود داره که یهو با صدای بابات مثل برق از جا بپری که دختر مگه تو مصاحبه نداری امروز. پاشو برو دیگه.

از دیگر محاسن هم اینه که بعد مصاحبه آوارهٔ خیابونا نیستی و دنبال رستوران و کافه نمی‌گردی و مستقیم میای خونه و ناهار مامان‌پزتو می‌خوری

محاسن دیگه‌ای هم داره. از جمله اینکه تهران اگه مدارک پرینت‌شده‌ت ناقص باشه باید دربه‌در کپی و پیدا کردن مسئول تکثیر باشی و اینجا می‌تونی برگردی خونه و کارنامه‌تو پرینت کنی و دویست تومنم پس‌انداز کنی این وسط. والا غنیمته تو این اوضاع اقتصادی. و ضمن تقدیر و تشکر از روحانی و یاران بابت اوضاع قشنگ اقتصادی‌مون و آب و برق و گاز و تلفن و سایر امکانات، لابد می‌پرسین مصاحبه چطور بود؟

خوب بود.

اون خانومه که اون گوشه نشسته، مسئول بازبینی مدارک و دادن پاکت برای گذاشتن مدارکه. حال آنکه من خودم پاکت داشتم. تو مصاحبه‌های قبلی هم روال همین بود. یک ساعت، بلکه بیشتر دانشجوی بی‌نوا باید بشینه تو نوبت که پاکت بگیره مدارکو بذاره توش و یک ساعت دیگه بشینه تو نوبت تا بره تو اتاق مصاحبه.

حالا اگه بخوام به خودم تو این مصاحبه‌ها نمره بدم، تبریز، گرایش علوم اعصاب نمرهٔ بالا رو می‌گیرم، ولی اولویت چهارممه. بعد شهید بهشتی، گرایش مدل‌سازی نمرهٔ بهتری میارم که اولویت دوممه. بعد تربیت مدرس، گرایش زبان‌شناسی که این اولویت اولم بود ولیکن از مصاحبه راضی نبودم. 

و هیچ امیدی به گرایش روان‌شناسی شهید بهشتی ندارم. اینم اولویت سومم بود. اینو مطمئنم قبول نمیشم. چون قبولت نمی‌کنیم خاصی تو چشای اساتید بود.


46. این مصاحبه آخرمو بین‌العروسیین می‌نامم. تلفظشو دقت کنید که بین‌العروسین نیست، بین‌العروسیینه. ینی مصاحبه‌ای که زمانش بین دو فقره عروسی واقع میشه و شما شب قبل از مصاحبه از عروسی میای صُبِش میری مصاحبه و ظهر دوباره یه عروسی دیگه دعوتی. اینکه چجوری از فاز قر به فاز آکادمیک سوئیچ کنی و دوباره برگردی به فاز قبل و اونجا جلوی اساتید دلکم دلبرکم، خوشگلا باید برقصن تو مغزت رژه نره، خودش بحث جداییه و در این مقال نمی‌گنجه. آنچه که بایسته است آرزوی خوشبختی برای این دو عزیزه و تَکرار این بیت وزین که چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور دانش بجوی


+ حوصله ندارم. فکر هم نمی‌کنم تا چند ماه آینده حوصله‌م برگرده و حوصله‌دار بشم. دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست. برای همین کامنتا رو بستم. ولی شما کماکان می‌تونید پیام خصوصی بذارید برام. پیام‌هاتونو می‌خونم :)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

صبح، تو خیابون، دم در شرکت، جلوی آیفون!

خب الان اگه در بزنم، آیفونو بردارن چی بگم؟

بگم منم باز کن؟

باز کنید؟

بگم شباهنگم؟

نسرینم؟

اصن بگم چی کار دارم اونجا!!!

هوف!!!

نمیشد کلید در اصلیو بدن من در نزنم ینی؟!!!

2.

عه! آخ جون، دو نفر دارن میان بیرون، برم تا درو نبستن

3.

ساعت دهه و استاد (رئیس) هر نیم ساعت یه بار میاد سرِ میزم که خانم شباهنگ؟

با نرم‌افزار راحتی؟ مشکلی نیست؟ همه چی اوکیه؟ 

آقاااااااااااااااا! برو بذار به کارم برسم! آخه مگه اولین بارمه نشستم پای کامپیوتر؟

4. 

ساعت ده و نیم؛ 

یکی از همکاران، وبلاگ داره و همین الان یه پست گذاشت!

اول فکر کردم سایت شرکته ولی خب سایت نیست وبلاگه

اونم بلاگفا!!!

بلاگفا!!!

5.

تقطیع فایل به بخش‌های ده بیست ثانیه‌ای تموم شد و حالا باید تپق‌ها و تداخل صحبت و صحبت نامفهوم و ناقص و نویز طولانی بیشتر از دو ثانیه و عبارت‌های عربی و خنده رو حذف کنم و سکوت‌ها رو به زیر یک ثانیه کاهش بدم و بعدش با فایل متنی تطبیق بدم

6.

خیلی دلم می‌خواد کسیو که اینارو تایپ کرده از نزدیک ببینم!!! یارو به زعم من رو نوشته به ضحم من، مشیت الهی رو نوشته معیشت الهی، مستقر رو نوشته مستقل، مصدر قدرت رو نوشته مستر قدرت!!! مستر؟!!!! رشد و نمو رو نوشته رشد و نبوق! نبوغم ننوشته!!! نوشته نبوق!!! خوانین جمعِ خان رو نوشته قوانین، سرگرد و سرهنگ و سروان و ستوانم اشتباه نوشته!!! از ژِ سِ و کلاش و اینا هم هیچی حالیش نبوده ظاهراً!!! نه که من خیلی حالیم باشه ولی خب دبیرستان یه دو واحد آمادگی دفاعی داشتم به هر حال!!! و لو اینکه سربازی نرفته باشم!!! علی ایُ حال؛ اثناء که از ثانیه میادو نوشته اصناف!!! این یکی هم معلوم نیست تسهیلاته، تصریحاته، تسلیحاته!!! اینووووووووووووو ماحصل رو نوشته ماه عسل! :)))) آخی ماه عسل!!! خدای من؛ این چیزای کُردی دیگه چیه!!!  هوف!!! فاصله و نیم‌فاصله هم که هیچی!!! اول باید بشیم روی متن کار کنم بعد برم سراغ تطبیق با فایل صوتی ولو اینکه این کار وظیفه‌ی من نیست!!!

7. 

ساعت دوازده؛

یکی از اون 8 تا فایل تموم شد بالاخره. هوراااااااااااا

8.

ساعت 2؛ 

استاد یه سر رفت دانشگاه و سارا هم داره میره و من تنهام؛ 

ینی تنهای تنهام نیستما، پسرا هستن هنوز؛ ولی خب صبح که اومدم سلام هم ندادم بهشون

ینی همیشه‌ی خدا تنها بودم

چه تو اون کلاس اخلاق مهندسی دکتر ف.

چه زبان تخصصی و

چه 

چه می‌دونم آخه!!!

9.

ساعت یک و نیم؛ 

دومین فایل هم تموم شد. بازم هوراااااااااااا

10.

نمازمو کجا بخونم حالا؟!

نمیشه که جلوی اینا بخونم! زشته! زشت نیستاااا ولی خب نمیشه به هر حال!!!

هیچ کدوم از اتاقام خالی نیست

ینی من همیشه‌ی خدا درگیر مکان برای نماز بودمااااا!!!

حالا چه تو اتوبوس و تو جاده چه الان!!!

11. 

ساعت، یه ربع کم از 5 :دی

نمی‌تونم تا 7 بمونم، قضا میشه، پاشم برم شریف بخونم و از اونجا برگردم خوابگاه

12.

خب الان خدافظی کنم با این پسرا؟

چی بگم یهویی بهشون؟

خدافظ خسته نباشید؟

آهان!

الکی مثلاً بپرسم شما فردا کی میاین

خب به من چه که کی میان اینا!!! اصن نیان!!!

آهان!!!

می‌پرسم پنجشنبه‌ها تا کی اینجا بازه و تا کی می‌تونیم کار کنیم مثلاً

همینو می‌پرسم و بعدشم خدافظی می‌کنم و میگم خسته نباشن!!!

13.

ساعت 5، دم در انرژی!

ورودی خواهران بسته است و 

نگهبان نمیذاره برم تو!!!

من: میخوام برم مسجد، این کارتمه و 

خب بالاخره اذن دخول به صحن شریفو گرفتم!!!

14.

ینی تمام مسیر درِ انرژی تا سالن مطالعه‌ی دانشکده رو دویدماااااااااااااااا!

15.

خوندم بالاخره

و هنوز 4 دقیقه تا غروب آفتاب مونده

هورااااااااا! قضا نشد :دی

ینی همیشه‌ی خدا، پروژه‌هامم این جوری دقیقه نودی تحویل دادم!!!

16. 

امروز با مریم دانشگاه قرار داشتم و به بهانه اینکه کتاب بادبادک‌بازو برام بیاره، می‌خواستم کادوی تولدشو بدم

کتابه رو آورد ولی یادش رفت بده و 

رفت و 

کادوی تولدشم موند :(

ینی یه همچین دوستای حواس جمعی دارم من!!!

یادمه مامان مریم تو عروسی خواهر مریم می‌گفت وبلاگتو می‌خونیم و خوب می‌نویسی و 

الان اینجارو نخونن صلوااااااااااااات :))))

17. 

هنوز اکانت شریفم فعاله و ایمیلا و کامنتامو چک کردم و

صدای اذان مسجد دانشگاه و

انقدر خسته‌ام که نمی‌تونم بمونم برای نماز

کلی خرید هم دارم و بمونم دیرم میشه و بازم باید با این نگهبان کل کل کنم

18.

سیب‌زمینی، پیاز، هویج، شیر، میوه، نون، فعلاً همینا به ذهنِ خسته‌ام می‌رسه

و یک عدد ذرت از نوع مکزیکی که هیچ وقت نفهمیدم چیش مکزیکیه

ساعت 7 و نیم و خوابگاه و پست 661

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکسو دختر حوا فرستاده:


داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم؛ بابا تریپ راننده تاکسیارو برداشته می‌گه: 

خانم تاکسی می‌خواین؟ آبرسان ده تومن!

من: آقا من دانشجوام! آه در بساط ندارم، اگه مجانی می‌بری بیام سر راه سنگکم باید بگیریم :))))


صبح رسیدم، دیدم پسورد وای فایمون عوض شده؛

من: بابا پسورد چیه؟

بابا: اول صبونه بعد اینترنت

من: مامان؟

مامان: اول صبونه

داداشم هم که دانشگاه بود


و یکی از عظیم‌ترین و الیم‌ترین عذاب های سفر! تنهایی پیاده شدن برای نمازه

ینی آرزو به دل موندم یه بار این راننده بگه 20 دیقه نماز و همه بپرن پایین

خب پیاده نمیشین، نشین؛ ولی چرا یه جوری نگام می‌کنید آخه!!!


و جا داره تشکر کنم از راننده محترم که با اینکه می‌بینه من تنها بانوی اتوبوسم

باز میاد بلننننننننننننننننننننند اسممو صدا می‌زنه که بلیتمو که اینترنتی گرفته بودم بده بهم

این یارو منو یاد دکتر ف. انداخت که تنها دختر کلاس اخلاق مهندسی‌ش بودم و

باز موقع حضور و غیاب اسم منو می‌خوند!!! و سرشو بلند می‌کرد ببینه همون قبلی ام یا نه!


و تشکر از زهرا که دیشب تو حیاط مسجد دانشگاه بغلم کرد و بوسید و گفت

چه خوب که داری خوب‌تر میشی و چه خوشحالم که این‌جا می‌بینمت :)


و تشکر ویژه از خودم که 11 شب از دانشگاه تا ترمینال آزادیو پیاده رفتم :دی

۱۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

240- ادامه‌ی پست قبل

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

ادامه‌ی پست قبل...

داشتم فکر می‌کردم بین همه‌ی بیماری‌ها, شاید آلزایمر کم‌دردترین‌شون باشه

خانومه می‌گفت چند وقته قرصاشو بهش نمی‌دیم, چون دکترش گفته قرصای آلزایمر عمرشو بیشتر می‌کنه

می‌گفت هیچ‌وقت راضی به مرگ مادرم نبودم ولی خیلی اذیتم می‌کنه و منم دیگه پیر شدم, 60 سالمه

اینارو موقع پیاده شدن می‌گفت و بابای اون پسره که اونا هم اومده‌بودن برای ثبت نام حرفاشو می‌شنید و

آقاهه گفت مادر منم زنده است و پدر همه‌مونو درآورده و خسته‌مون کرده بس که ناله و نفرین می‌کنه

قدر زحمتامونو نمی‌دونه و همه‌اش بد و بیراه میگه و نه اجر و ثوابشو می‌خوایم و نه عاقبت به خیری

آقاهه که اینارو می‌گفت, خانوما آرومش می‌کردن که آقا این جوری نگو و زحمتاتو با این حرفا به باد نده و

آقاهه چنان که گویی داغ دلش تازه شده باشه می‌گفت شما که نمی‌دونید من و خواهر برادرام چی می‌کشیم!


تا حالا مسیر راه‌آهن تا خوابگاهو با بی‌آرتی یا مترو امتحان نکرده بودم

به خاطر چمدون, همیشه آژانس می‌گرفتم و بیست سی تومنی برای این مسیر پیاده میشدم

این سری چون چمدون نداشتم و روبه‌روی راه‌آهن, مترو بود, با مترو اومدم

تو مترو, پسره به دوستش می‌گفت فلانی (معاون یا مدیر یا معلمشون) به باباش گفته کفش چرم براش بخره

تا بهش نمره بده و اینام براش خریدن و می‌گفت از وقتی براش کفش چرم خریدیم هوامو داره و مشکل نمره ندارم


یادمه یه دختره سر جلسه کنکور داشت به دوستش می‌گفت فلان درسو چند شدی؟

دوستش گفت منم مثل خیلیا افتادم

دختره گفت من 15 شدم, برگه ام رو هم سفیدِ سفید دادم!

اون یکی دختره پرسید آخه چه جوری؟

دختره گفت پایین برگه یه جمله تاثیرگذار برای ش. نوشتم (ش. اسم استادش بود! نمی‌دونم کدوم دانشگاه!)

اینا این جوری درس پاس می‌کنن اون وقت ما ده بار الکمغو برمی‌داریم آخرشم با 10 پاس می‌کنیم!

تمام اون چهار ساعتی که داشتم به سوالای کنکور جواب می‌دادم, ذهنم درگیر جمله تاثیر گذار این دختره بود

هر چی فکر می‌کردم, هیچ جمله‌ی تاثیرگذاری به ذهنم نمی‌رسید که آدم برگه سفید بده و 15 بشه!!!

تازه به دوستش می‌گفت بیشتر درسامو اینجوری پاس می‌کنم!!! چه جوریش بماند!


تابستون پارسال که می‌رفتم کاراموزی, یه کم از برخورد مسئولین دلخور بودم

یادمه اومدم نوشتم ملت پول می‌گیرن که دقیقاً چی کار کنن تو این مملکت؟

جواب تلفن که نمی‌دن, نمره مفت هم که می‌دن, نمره مفت هم که می‌گیرن

به 12 اعتراض می‌کنن و 20 هم که میشن! 

دقیقاً تعریفشون از نون و نمره‌ی حلال چیه؟


رسیدم ولیعصر؛ 

باید پیاده می‌شدم و خطمو عوض می‌کردم که برم سمت آزادی و شریف

هر چی به دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطرات بدی که هیچ وقت تو وبلاگم ننوشتم هم بهم نزدیک‌تر می‌شدن

خاطراتی که دیگه بد نبودن,

یاد اون روزی افتادم که از دست 91ایا عصبانی بودم

یه یارویی که نوبل فیزیک داشت از "خارج" اومده بود شریف که بره رو  منبر و حرف بزنه

91ایام کلاسو پیچوندن برن سخنرانی اون یارو

زنگ زدن که شما سه تا ینی من و بهنوش و فرزاد که 91ای نبودیم, کلاسو بی خیال شیم که اونا غیبت نخورن

اینکه این 91ایا شماره‌مو از کجا پیدا کرده بودن بماند

بهشون گفتم اجازه بدید اول با استاد صحبت کنم بعد, خب زشته یهو همه‌مون نریم سر کلاس

گفتن نه؛ بعداً به استاد می‌گیم و تو نرو سر کلاس و به اون دو تا هم بگو نرن

رفتم دیدم فرزاد تنهایی نشسته سر کلاس و لواشک می‌خوره

دو تا لواشکم به من داد که یکیشو دادم به بهنوش

استاد اومد و یه کم جا خورد و گفت چاره ای نیست, کلاسو تشکیل نمی‌دیم

نه اونا غیبت خوردن نه ما سه تا امتیاز ویژه گرفتیم! ولی حرکتشون خیلی زشت یا بچه‌گانه یا غیرحرفه‌ای بود

مخصوصاً اصرارشون, که چون ما نمی‌ریم سر کلاس, شما هم نرو!

اینکه چرا ما سه تا با این سال پایینیا این درسو داشتیم, دلیل داشت که هر بار خواستم بنویسم منصرف شدم

داستان این بود که گرایشای الکترونیک, مثل من و بهنوش و فرزاد باید دو تا از این چهار تا رو پاس می‌کردیم:

اصول ادوات

خود ادوات

سی ماس

الک صنعتی

گرایش الکترونیک یه درس ادوات پیشرفته هم داره که برای ارشد و دکتراست

این 3 تا ادوات رو اشتباه نگیرید, یکیش اصول ادواته یکیش خود ادواته یکیش ادوات پیشرفته!


من از اون چهار تا درس, اصول ادوات رو پاس کرده بودم و نمره‌ام هم خوب شده بود

یه درس دیگه هم باید برمی‌داشتم و دوست داشتم حالا که اصول ادواتو پاس کردم, خود ادواتم پاس کنم

ولی خب چند سالی بود که ارائه نمی‌شد و مجبور بودیم سی ماس یا الک صنعتی برداریم

که  من با دکتر ک. الک صنعتی برداشتم و بهنوش سی ماس برداشت


اوضاع تمرینا و کوییزای الک صنعتیم خوب بود همه شون در حد 9 از 10, 

حتی کتابی که استادمون نوشته یا ترجمه کرده بود رو هم می‌خوندم و

نمره ای که برای یه همچین درسی تصور می‌کردم یه چیزی تو مایه های 17, 18 بود

دقیقاً روز حذفW (روز حذف یه روزیه که میشه یه درسو حذف کرد, ینی انگار اصن اون درسو نداری, ولی این کار هزینه داره و تو کارنامه ثبت میشه که فلان درسو حذف کردی), روز حذفW نمره‌های میانترم اومد و استاد به نصف بچه‌ها میل زده بود که برن درسو حذف کنن؛ چون نمره هاشون کمتر از حد انتظارشه

به منم ایمیل زده بود

بهش گفتم که من سال آخرم, ینی چی؟! راهی برای جبران نیست؟

و دو تا راه پیشنهاد دادم و گفتم اوکی حذف می‌کنم ولی تابستون معرفی به استاد بگیرم همین درسو

یا اگه نه, یه شرطی روی پایانترم بذاره که حذف نکنم

جواب داد "BOTH NO"

منم حذف کردم

بدون هیچ اصرار و خواهشی!!!

ولی بعد از حذف اون درس, همه ی جلسه‌هارو تا آخر رفتم

جزوه هم نوشتم حتی

حتی همه‌ی تمرینا و کوییزارم دادم

هیچ کس, حتی TA درس و نزدیک‌ترین دوستامم نفهمیدن حذف کردم

حتی شماها!!!

حتی شب امتحان بچه‌ها زنگ می‌زدن اشکالاشونو می‌پرسیدن, عکس تمرینا و جزوه رو می‌خواستن و


9 صبح اون روزی که امتحان پایان ترم الک‌صنعتی داشتم, چون حذفش کرده بودم نرفتم سر جلسه امتحان

اون روز مسترنیما پست گذاشته بود که هر کی بازدیدکننده صد هزارم وبلاگم بشه, جایزه داره

همون موقع کامنت گذاشتم که من نفر صد هزارمم!

برنامه امتحانیم تو وبلاگم بود و می‌ترسیدم یکی ابراز دقت کنه و

بگه چرا اون موقع که برای مسترنیما کامنت گذاشتی, ینی 9 صبح, سر جلسه امتحان الک صنعتی نبودی؟

که خب خداروشکر کسی ابراز دقت نکرد...

بگذریم

اون ترم تموم شد و اتفاقاً بهنوش هم سی ماس رو حذف کرد, چون نمره اونم دور از حد انتظار بود و

به هر حال ما باید 2 تا از اون 4 تا درسو پاس می‌کردیم

هر دومون اصول ادوات رو پاس کرده بودیم و حالا می‌خواستیم ادوات برداریم که ارائه نمی‌شد

حتی سی ماس هم دیگه ارائه نشد

همه‌اش به اون دختره فکر می‌کردم که می‌گفت برگه خالی تحویل استاد دادم 15 گرفتم

می‌گفت به 12 اعتراض دادم بیستش کردن


با استاد راهنمام صحبت کردم که مدیر گروه الکترونیک هم بود و ادوات پیشرفته ارشد و دکترا رو ارائه می‌داد

درخواست دادیم که به جای سی ماس یا ادوات یا الک صنعتی که ارائه نمیشه یه درس مشابه دیگه برداریم

همین بیوسنسور, با 91ایا!

موافقت کرد


حالا همین استاد ینی دکتر ر.ف. که برگه درخواست مارو امضا و موافقت کرده بود میگه نمیشه!

میگه بیوسنسورو به جای هیچ درسی قبول نمی‌کنم!

هر چند دکتر ع.ف. که استاد اصول برقم بود و مسئول آموزش, یکشنبه گواهی فارغ‌التحصیلی‌مو امضا کرد

ولی این رفتار دکتر ر.ف. رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و 

یادم نمیره که حتی استاد شریف هم ممکنه بزنه زیر حرفش


جسمم تو مترو بود و روحم توی دانشگاه پرسه می‌زد

هرچی به مسیر دانشگاه نزدیک‌تر می‌شدم, خاطره‌ها دیوانه‌وار رو اعصابم تاخت و تاز می‌کردن

هرچی سعی می‌کردم رو یه موضوع دیگه تمرکز کنم نمی‌شد

دلم برای بعضی خاطره‌ها و بعضی آدما تنگ شده بود

برای سبا و امثال سبا که دیگه هزاران کیلومتر باهام فاصله دارن؛ برای اون ور آبیا!

برای سبایی که جلسه آخر حواسم نبود مدارو ازش بگیرم و 

نیم ساعت قبل آزمایش, مدارو از خونه‌شون برام پست کرد



یاد دکتر ف.ف. افتادم و اون جلسه که عینک همراش نبود و من ردیف اول نشسته بودم و 

یهو اومد سمت من و گفت خانوووووووووووم! چشمام ضعیفه اینو برام بخون!!!

گفتم "480 پیکو فاراد"

با صدایی که در و پنجره‌ها بلرزه گفت خانووووووووووم شما هنوز نمی‌دونی مقدار این خازنا در حد میکروئه؟

دلم برای خودش و خانووووووووم گفتناش تنگ میشه

برای روزایی که دیر می‌رسیدم سر کلاس یا اصن نمی‌رسیدم و تو راه‌پله‌ها خِفتم می‌کرد که خانووووم! کجا بودی؟

برای حضور و غیابای دکتر م.ف. و به اسم کوچیک صدا کردناش

یاد میانترم میکرو که نگار زودتر از همه پاس کرده بود و هر ترم هر کدوممون میکرو داشتیم, خراب می‌شدیم رو سرش

یاد اون روزی که مژده داشت برای میکرو خلاصه‌نویسی می‌کرد و

فرزاد خلاصه‌هاشو دیده بود و گفته بود تحت تاثیر هم‌اتاقیت (ینی من) چه قدر مرتب و منظم شدی

ینی حتی پسرا هم می‌فهمیدن من هر ترم با کی هم‌اتاقی ام و چه شخصیت تاثیرگذار و تاثیرناپذیری دارم :))))

یاد آخرین آزمایش مدار مخابراتی و BNC و مسئول کارگاه برق که تلاش می‌کرد موقع لحیم کردن کمکم کنه



یاد یه حس نفرت انگیز, وقتی هم اتاقیت داره میره پارتی و 

هر چی تو و اون یکی هم‌اتاقیه اصرار می‌کنی شلوار بپوشه, میگه نه, مدلِ این مهمونی اینجوریه! 

یاد وقتی که می‌شینی پای درد و دلش و میگه اگه داداشم بفهمه کجاها میرم سرمو می‌بُره :|

یاد اون روز که یکی دو ساعت دیر رسیدم خوابگاه و مژده گفت امروز دیر اومدیاااااااااا!

انگار انتظار داشتم یکی حواسش بهم باشه و نگرانم باشه و

بدونه همیشه چهار و نیم برمی‌گردم خوابگاه و بدونه ساعت 6 ینی دیر

یاد اون روز که الهه, هم‌اتاقی سابقم برای سابجکت اومده بود تهران و 

اومد ازم ماشین حساب بگیره و برام برنج آورده بود

از این برنجای پفکی که همه رو یه تنه و تنهایی خوردم و 

همین که منو دید گفت واااااااااااااااااای موهاتو کوتاه کردی!!!

گفتم همه‌اش چند سانت کوتاش کردم, چرا جوسازی می‌کنی :))))

یاد روزای اولی که می‌دادم موهامو برام ببافه و

یاد آدمایی که حواسشون به من و دیر و زود اومدنام و بدخط شدن و کم محلی و کم‌تر خندیدنام بود

یاد آدمایی مثل سعید که هر موقع سر کلاس پَکَر و پریشون بودم, حالمو از مهدی می‌پرسید

(بارها گفتم, همه‌ی 90 ایا یه طرف, اینا یه طرف!!!)

یاد دیود زنر 3.3 و پتانسیومتر 100 کی آزمایشگاه پالس



یاد اون روزی که سبزی خریدم و مژده گفت سر راه سنگکم بگیرم و 

من روم نمیشد برم نونوایی!

مژده گفت برو ببین اگه بسته نبود زنگ بزن خودم بیام بگیرم و

یاد روزی که با نون تازه و سبزی برگشتم خوابگاه



اون روز که آزاده اومده بود با مژده درس بخونه و برای عصرونه نون پنیر سبزی خوردیم و

آزاده می‌گفت یکی از پسرای فامیلشون به تره میگه سبزی خط‌کشی :)))))



یاد اون روز که تولد سهیلا بود و کله‌ی سحر زنگ زدم و بیدارش کردم که اولین کسی باشم که تبریک میگه

و یاد انجیرهایی که سهیلا از تبریز برام فرستاد

به انضمام یه شونه‌ی خوشگل چوبی


و اون یادداشتش که نوشته بود انجیرها نشُسته است و قبل از خوردن بشورمشون


روز دفاع از پایان‌نامه و توی سالن مطالعه تمرین کردن و بلاگ اسکای و امواج مغزی و الویه‌ی بدون نمک!



یاد آخرین پروژه‌ای که ارائه دادم و آخرین روز کارشناسیم, یاد این شکل موج مثلثی,

روز ارائه پروژه پالس, یاد اون نیم ساعت قبل از بلیتم برای برگشت به خونه



یاد این سال‌ها و  روزایی که خبر فوت یکیو از پشت تلفن شنیدم و

یاد زنگای دوست بابا که عمو صداش می‌کنم

بیچاره هر موقع زنگ می‌زد می‌دونستم یه خبریه که زنگ زده

یه بار همین‌جوری برای احوال‌پرسی زنگ زده بود,

قلبم اومد تو دهنم تا مکالمه‌مون تموم شد و خداحافظی کرد

هزار بار صلوات فرستادم و آیه الکرسی خوندم پشت تلفن که کسی طوریش نشده باشه


بدیِ مترو اینه که به جز فکر کردن کار دیگه‌ای توش نمیشه انجام داد

استاد معین پیاده شدم و

داشتم فکر می‌کردم کاش منم مثل اون خانوم 102 ساله آلزایمر داشتم

این همه خاطره اذیتم می‌کنه

خوباش دلتنگم می‌کنه و بداش سوهان روحمه


رسیدم خوابگاه و مستقیم رفتم واحد نگار و نرگس اینا و 

وسیله‌هامو گذاشتم اونجا و مدارکمو برداشتم و راهی دانشگاه شدم و 

به این فکر می‌کردم امروز قراره کیارو ببینم...

۱۹ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
یکی از دغدغه هام موقع مصاحبه این بود که نمی‌تونم از مصاحبه کننده‌ها و لوکیشن!!! عکس بگیرم بذارم اینجا که به حول و قوه الهی و ضمن تشکر از سایت فرهنگستان نظر شما را جلب می‌نمایم به این دو تا عکس و گزارش خبر بعد از مصاحبه با ما!!!



انتظار دارین از چپ به راست معرفی‌شون کنم الان؟
نمی‌شناسمشون!
من فقط جناب آهنگر دادگرو می‌شناسم!
زین پس هم جناب آهنگر صداش می‌کنیم که گوگل کشفمون نکنه! رمز هم گذاشتم که کلاً کشفم نکنه
5 سال از شریف نوشتم, 
این همه از اساتید شریف نوشتم, دکتر صاد, دکتر ش.ب, دکتر ف. ها!!! (ر.ف., ف.ف., میم.ف. و غیره!)
این همه تگشون کردم, این همه عکس!!! حتی فیلم!!! انقدر استرس نداشتم!
شخصیتای شریف علمی بودن, ارتباط مستقیمی با سیاست نداشتن
البته یه مورد نماینده ریاست جمهوری هم داشتیم که بگذریم
سر کلاس بحث سیاسی میشد, شعار سیاسی, یه نمه تظاهرات حتی
ولی خب شریف شریف بود! کاری به سیاست نداشت
منم درسته تمام سعیم رو کردم بد ننویسم و چیزی جز آنچه هست رو ننویسم 
ولی ترجیح میدم هر پستی که مربوط به ارشد و زبانشناسی و آقای حداد و فرهنگستانه رمزدار باشه
به هر حال شخصیت‌های اینجا با اونجا یه نمه متفاوته
هم از لحاظ سیاسی بودن برخی شخصیت‌ها و هم از این لحاظ که هیچ شناختی نسبت بهشون ندارم
به هر حال اینا اهل قلمن, معلوم نیست تا حالا راجع به چیا چی نوشتن
منم که جداً نمی‌شناسمشون!
قرار نیست اینجا پرده از اسرار فرهنگستان برداریماااااااااااااااا, مثل همیشه خاطره و حرفای همیشگیه
ولی فعلاً یه کم محتاط‌تر!
بعداً شاید تجدید نظر کردم!

۱۶ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)






با دیدن سر درش همون حسی رو داشتم که وقتی اولین بار شریفو دیدم داشتم 

یه حس خیلی خوبیه, رضایت و شادی که یه نمه غرور نه هاااا ولی ذوق قاطیشه



















اسم اساتیدی که اون پسر اصفهانیه برام نوشت:



اون قسمت از تاریخ بیهقی که یهویی از حفظ خوندمش: بوسهل را طاقت برسید، گفت که: «خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگ‌تر از حسین علی نیم. این خواجه، که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین چیزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «این مجلس سلطان را، که اینجا نشسته‌ایم، هیچ حرمت نیست؟ 


پ.ن: باورم نمیشه همه‌ی اینارو حفظ باشم!!! کف خودمم برید 

۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو تا درس باهاش داشتم, 

اخلاق مهندسی که تنها دختر کلاسش بودم و 

جلسه آخر منو به خاطر شجاعتم تحسین کرد 

این ترمم مدارمخ داشتم و جونم بالا اومد و جون به سر شدم تا اینا پاس شن

هنوز نمره‌ی مدار مخ نیومده ولی مجبوره پاسم کنه به هر حال!

و با آخرین جمله‌ی  کتابش منو مُردوند!!!

تمّت؟!!! نه واقعاً تمّت؟!!! کتاب مدار مخابراتی و تمّت؟!!!



و تشکر می‌کنم از نرگس که ایشونم با تمام مخابراتی بودنش دوستش دارم و

همین کلاس مدارمخ موجبات اینو فراهم می‌کرد که دو روز از هفته نرگسو ببینم و

ایشان از رفرش کنندگان صامت و ساکت وبلاگمه و 

جا داره یادی بکنم از اون دسر زرده که اسمش یاد رفت و

اون سری که برام سبزی پاک کرد, آورد و

کتلت های مامانش و

اینم آخرین ایده‌ی نرگس برای فرح و ابتهاج روحیه‌ی من:

حلوا!! 

+ دستش درد نکنه, خوشمزه بود



خاطره مهر ماه 89

سر کلاس فیزیک یا ریاضی, کنار نگار نشسته بودم و هفته اول ترم بود

استاد داشت یه مساله که توش انتگرال داشت حل می‌کرد

انتگرالو متوجه نشدم

نگار سمت راستم نشسته بود و داشت جزوه می‌نوشت

از یه دختر که سمت چپم نشسته بود پرسیدم این انتگرالو چه جوری حل می‌کنیم؟

برام توضیح داد و بعدش اسمشو پرسیدم و

معمولاً سوال بعدیم این بود که اهل کجایی؟

گفت من نرگسم!

بابل! 


هفته پیش, کیک درست کرده بودم, برای نرگسم بردم

حسش نبود عکساشو بذارم, 

الان حسش هست

طرز تهیه و مقدار مواد لازم در سبک آشپزی تورنادو عشقیه,

ینی هر چه می‌خواهد دل تنگت بریز

اگرم یادت رفت, خب نریز!

ولی خدایی به جای شکر نمک نریز!


اینا مراحل قبل از پخته:



میتونید توش شکلات, گردو, کشمش بریزید یا نریزید, ولی این تن بمیره شکر یادتون نره

دلیل داره که انقدر تاکید می‌کنماااااااااا

می‌خوام بعداً مثل من مجبور نشید با عسل و مربا بخورید کیکو!



میگن تریاک تو افغانستان نقش مدرسان شریف رو داره !!!!

دندونت درد میکنه

تریاک 

معده ت درد میکنه

تریاک

جاییت زخم شده

تریاک

درس داری؟

تریاک

بی خوابی؟

تریاک

چی ؟ تریاک

کی؟ تریاک

کجا؟ تریاک

تلفن 26 دوتا سیخ 

۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)



پ.ن: اون سه بیت شعر پست قبلی از پروینه ولی نمی‌دونم چرا توی دیوانش نیست, اینم می‌دونم که چند بیت از دیوانش توسط داداشش کم و زیاد شده, نمی‌دونم اینم جزو اوناست یا نه, باید از یه استاد ادبیات بپرسم, سر فرصت این موضوع رو پیگیری می‌کنم به سمع و نظرتون می‌رسونم!

۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)