۱۷۸۲- مگو چیست کار ۲
اولین تجربۀ کاری من فروشندگیه که نیم ساعت سابقۀ کار دارم تو این زمینه. سال هفتادوهفتهشت اینا بود. حدودای هفت سالم بود. میدیدم تابستونا بچهها (دهه شصتیا) تو کوچه و کنار خیابون آبآلبالو و انجیر و شربت خاکشیر و شیرینی پفکی (که ما بهش میگفتیم پوکا) میفروشن. یه بار به مامانبزرگم گفتم یه کم از این شیرینیا بخره منم ببرم بفروشم تو کوچه. ما از اون خونوادههاش بودیم که اجازه نمیدادیم بچهها تو کوچه بازی کنن که یه وقت حرفای بیادبی یاد نگیرن و بیادب نشن. بهشرطی که زیاد از خونه دور نشم قبول کردن. شیرینیا رو چیدم توی سینی و با برادرم که طفل خردسالی بیش نبود رفتیم اینا رو بفروشیم. کوچیکا پنج تومن بود (پنجاه ریال)، بزرگا ده تومن (صد ریال). از این سر کوچۀ مامانبزرگم اینا رفتیم دور زدیم و از اون سر کوچه برگشتیم. کسی نخرید. در واقع کسی تو کوچه نبود که بخره و ما غمگین و ورشکست! داشتیم برمیگشتیم خونه که آقای کریم بنّا که اون موقع پنجاه شصت سالش بود ما رو دید. دوتا شیرینی خرید و پول این دوتا رو داد و یکی از شیرینیا رو گذاشت دهن من و یکی رو گذاشت دهن برادرم. هیچی دیگه. دسترنجمونو خوردیم و با پونزده تومن (۱۵۰ ریال) برگشتیم خونه و بقیهشم فروختیم به اهل منزل.
اولین تجربۀ جدی کاریم تو دورۀ کارآموزی کارشناسی بود که نهتنها درآمد نداشت بلکه یه چیزی هم دستی بهشون دادیم که به ما کار یاد میدن. صبح تا ظهر میرفتم یه جایی که از اقصی نقاط استان کامپیوترها و پرینترها و دستگاههای مشکلدارو میفرستادن و ما حالشونو خوب میکردیم. چه بهلحاظ نرمافزاری چه سختافزاری. یکی از بهترین بخشهای وبلاگم که البته الان زیر آوار بلاگفاست و بهشون دسترسی ندارم که لینک بدم پستهای دورۀ کارآموزیمه. هر روز میومدم خاطرات اداره رو با جزئیات و عکسهای فراوان عرضه میکردم و الان خوشحالم بابت ثبتشون. این کار، کار موردعلاقهم بود. البته چون مشکلات رو روی کاغذ مینوشتن و ما با صاحبان اون وسیلهها در ارتباط نبودیم یه کم از موردعلاقه بودن کار کم میکرد. ترجیح میدادم خودشون باشن و مشکل رو توضیح بدن و یادشون بدم که اگه این مشکل تکرار شد چجوری خودشون حلش کن.
دومین تجربۀ کاریم که کار دانشجویی بود، مسئولیت سایت خوابگاه بود. من قبل از اینکه برم دانشگاه تو خونه پرینتر داشتم. خوابگاه که رفتم خیلی چیزا رو از دست دادم که یکیش پرینتر بود. هر بار که میخواستم تمرینا و گزارشکارهای آزمایشگاهو پرینت کنم باید میرفتم سایت خوابگاه که مسئولشم معمولاً فرد نابلدی بود. کلی صف و نوبت و بعدشم یه موقع میدیدی کاغذ گیر کرده و نمیتونه درش بیاره، یه موقع نمیتونست دو صفحه رو پشتورو دربیاره و یه موقع کامپیوتره کلاً پرینترو نمیشناخت و یه موقع هم میدیدی اصلاً مسئول سایت نیومده. درسامم طوری بود که هر ترم چندتا آزمایشگاه داشتیم و هر هفته باید پیشگزارش و گزارشکار آماده میکردیم. سال دوم کارشناسی درخواست دادم که دو روز در هفته مسئول سایت خوابگاه باشم. پنجشنبه و جمعه ده تا یازده شب، یا یازده تا دوازده. نیّتم بعد از رضای خدا پرینت کردن گزارشهای خودم بود. به کار مردم هم رسیدگی میکردم البته. بهموقع میرفتم سایت و اگه کسی کارش طول میکشدید کرکره رو پایین نمیکشیدم که برو فردا بیا. اول کار مردم رو انجام میدادم بعد کار خودمو. هزینهشم پرداخت میکردم. یادمه یه ظرف بستنی یا ظرف حلوا بود که پولا رو اونجا میذاشتیم. هیچ وقت هم غیبت نکردم؛ جز یه بار که فراموش کرده بودم سایتی هست و من مسئولشم. بیستوچهار اردیبهشت بود. شب تولد هماتاقیم. بیرون بودیم و کلاً فراموش کرده بودم سایتو. شمارهمو روی دیوار سایت زده بودم که اگه کسی کاری داشت زنگ بزنه. مشتریا اون شب زنگ زدن کجایی و منم از یکی از بچهها که شیفتش یه روز دیگه بود خواستم اون شب جای من بره و منم بعداً جبران کردم این جابهجایی رو. اون شب اولین و آخرین شب دانشجوییم بود که تا پاسی از شب با بچهها بیرون بودم. دو سه ماه مسئول سایت بودم و بعدشم تابستون شد و برگشتیم خونه. تا چند سال بعدشم نرفتم دستمزد این کارمو از شورای صنفی بگیرم. یادم هم نیست چی شد که تصمیم گرفتم برم بگم پولمو بدین! دستمزد این دو سه ماه، شصت تومن، یا هفتاد تومن بود. یا یه شصت تومن و یه هفتاد تومن. که به پول الان میشه دهتا بلیت قطار تهران یا دوتا بلیت هواپیما. بعد از اینم دیگه کار نکردم تا ارشد. چون اسم کارو که میآوردم خانواده مخالفت میکردن که تو فقط درس بخون و به پول درآوردن فکر نکن. فقط یه چند بار همون اوایل کارشناسی چند ساعت کلاس رفع اشکال کنکور برای دوست دوستم برگزار کردم که بابتش پولی نگرفتم و در ادامه هم باهاش دوست شدم. تدریس برای کنکوریهای مرفّه و بیدردی که به جای یاد گرفتن تو مدرسه، معلم خصوصی میگیرن که لقمه رو بجَوه بذاره تو دهنشون جزو کارهاییه که شدیداً ازش متنفرم.
پ.ن۱: یه سر رفتم بلاگفا خاطرۀ شب تولد هماتاقیمو مرور کنم. رشتۀ هماتاقیم مهندسی عمران بود و همشهری بودیم باهم. هممدرسهای نبودیم ولی دورادور میشناختمش و ارتباط خانوادگی هم داشتیم. روز تولدش دعوتمون کرد پارک ملت. یادم نیست که از قبل گفته بود مختلطه یا تو پارک فهمیدیم. چندتا از پسرای تُرک عمران بودن و برق، که من فقط برقیه رو میشناختم. ویژگی مشترک همهمونم این بود که نه قبلش نه بعدش نه اونجا دوستدختر و دوستپسر نداشتیم. تو پارک روی چمنا یه دایرۀ بزرگ تشکیل داده بودیم و دخترا یه سمت بودن پسرا یه سمت دیگه :| مافیا و پانتومیم هم مد نبود و هر چی فکر میکنم میبینم جز خوردن شام و دادن کادو کار دیگهای نکردیم. تنها قسمت مورددار داستان اونجا بود که حین ارائۀ کادو یه آهنگ مجاز (نفس کشیدن سخته) رو همخوانی کردیم که البته بعدتر فهمیدم فقط سه نفرمون روی آهنگ تسلط داشتیم و به تکخوانی شبیهتر بوده تا همخوانی. موقع برگشتن هم یادمه تاکسی گرفتیم و پسرا یه جوری تقسیم شدن که حتماً یه مرد! تو تاکسی همراهمون باشه تا خوابگاه!