پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستانه» ثبت شده است

۱۵۲۷- تعلیم و تربیت

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۳ ب.ظ

چرا من در آستانهٔ سی‌سالگی باید با ترس و اضطراب دنبال صف کلاس اولِ دو بگردم و وقتی صفمو پیدا می‌کنم هم‌کلاسیم ناظم مدرسه رو صدا کنه بگه خانم اجازه؟ این ناخناش بلنده؟ چی کار کردید با روح و روان یک بچۀ هفت‌ساله که حالا به جای خاطرات خوب، شبا یه همچین خواب‌های پریشانی می‌بینه؟ اصلاً منی که اون موقع شاگرد منظم و مرتب و نمونۀ مدرسه بودم و جمعه به جمعه ناخنامو می‌ذاشتم جلوی مامانم که کوتاشون کنه چرا باید این کابوسا رو ببینم؟



این عکسو خدابانو گذاشته بود تو کانالش و زیرش نوشته بود «صنم قشنگم». خدابانو معلم ابتدائیه. مستانه هم بازنشرش کرده بود تو کانالش و نوشته بود حالا اگر زمان ما بود همین لاک حداقل حکمش فساد فی‌الارض بود.

معلم‌ها کم برای ما زحمت نکشیدن. قدردانشونم. ولی یه جاهایی یه کارایی کردن که نمی‌تونم ببخشمشون. حتی اگه ببخشم هم اون تأثیری که روی روح و روانم گذاشتن رو نمی‌تونم کاریش بکنم. به رفتار بزرگترا و اصطلاحاً اولیا و مربیانم که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که چقدر در تربیتم کوتاهی کردن و چقدر ناشیانه بزرگم کردن. یه جاهایی فکر می‌کنم اگه الان به‌لحاظ روحی به جای خوبی رسیدم واقعاً لطف خدا و به همت خودم بوده و اگه نرسیدم تقصیر همون بزرگترا بوده. بیاید یه چندتا مثال بزنم براتون.

تو مدارس دخترانه تنبیه و کتک‌کاری! رایج نبود ولی داد و بی‌داد معلم‌ها و ناظم‌ها چرا. مسخره کردن و بی‌احترامی لفظی به شاگردایی که نمره‌های کمی می‌گرفتن، شیطنت می‌کردن، دیر می‌رسیدن یا درسو یاد نمی‌گرفتن. بچه وقتی می‌دید بزرگترش داره هم‌کلاسیشو مسخره می‌کنه، اونم مسخره کردنو یاد می‌گرفت. اونم زنگ تفریح همون هم‌کلاسی رو با همون الفاظ مسخره می‌کرد. یه وقتایی مامان و باباها میومدن جلوی بقیه، خبرچینی بچه‌شونو به معلماشون می‌کردن و لابد فکر می‌کردن با این کارشون بچه دیگه اون رفتارشو کنار می‌ذاره. معلما روز اول مدرسه شغل والدین رو می‌پرسیدن و متوجه نبودن یه عده دارن خجالت می‌کشن. نه‌تنها متوجه نبودن، بلکه یادشون هم نمی‌دادن که فخرفروشی نکنن یا خجالت نکشن. یادمه یه روز معلم پرورشیمون می‌خواست نحوۀ انتقاد و انتقادپذیری رو یاد بده. یکیو صدا کرد یا یکی داوطلب شد و رفت پای تخته. بعدش از ما خواست عیب‌هاشو روی کاغذ بنویسیم. باورم نمیشه یه همچین کاری از ما خواست!. یه دختره بود که مقنعه‌شو یه جور خاصی می‌پوشید. از این مقنعه‌های افتاده داشت. سرشو خیلی می‌کشید عقب ولی یه‌جوری برمی‌گردوند که موهاش معلوم نبود. زشت یا عجیب نبود کارش. متفاوت بود فقط. یادم نیست من روی کاغذ چی نوشتم. احتمالاً هیچی. ولی اکثر بچه‌ها همین مقنعه‌شو نوشته بودن و اونم از فردای اون روز مقنعه‌شو مثل بقیه پوشید. خب ینی ما انتقاد کردنو یاد گرفتیم و اونم انتقادپذیریشو نشون داد؟ چرا نگفت این کجاش عیبه؟ اصلاً مگه جلوی جمع عیب یکیو می‌گن؟ واقعاً معلم پرورشی بود اون خانوم؟ داشت تربیتمون می‌کرد که تحویل جامعه‌مون بده؟

یه خاطرۀ مسخرۀ دیگه هم یادم اومد. ساعت کلاسای ما (یا اصطلاحاً شیفت مدرسه) این‌جوری بود که یا هشت تا دوازده مدرسه بودیم یا دوازده تا چهار. حالا به نیم ساعت این‌ور و اون‌ورش کاری ندارم، ولی مرسوم نبود با خودمون ناهار ببریم. کلاً کسی ناهار نمی‌برد مدرسه. یه روز معلممون نمی‌دونم با چه هدفی گفت فردا همه‌تون ناهار بیارید. همه‌تونم برنج و کباب بیارید. صحبتِ دهۀ هفتاده. یه مدرسۀ معمولی با دانش‌آموزای متوسط. اینکه چرا باید ناهار می‌بردیم مهم نیست، ولی با گفتنِ اینکه همه کباب بیارید می‌خواست یکدست باشیم و مثلاً این غذای اونو نبینه و دلش نخواد؟ اصولاً نباید کف رو در نظر می‌گرفت و یکدستمون می‌کرد؟ چرا فکر می‌کرد گوشت یه چیز معمولیه و همه تو یخچالشون دارن؟ بغل‌دستی من هیچی نیاورده بود. چرا ما بلد نبودیم یواشکی غذامونو باهاش تقسیم کنیم و همه نفهمن که اون هیچی نیاورده؟ تازه من مرغ برده بودم. یادمه شب که به مامانم گفتم فردا باید همه‌مون کباب ببریم مدرسه گفت الان گوشت چرخ‌کرده نداریم و مرغ درست می‌کنم برات. استرس داشتم که اگه روی برنج من مرغ باشه چی میشه. چرا یادم نداده بودن که هیچی نمی‌شه. 

چقدر از این مثالا تو ذهنمه که بخوام همه رو بنویسم مثنوی هفتاد من میشه.

پ.ن: البتۀ در دورۀ نوجوانی ناخنامو تو مدرسه بلند می‌کردم و یه بار نمی‌دونم کی آمارمو به مدیر داد و اونم با یه قیچی بزرگ اومد سراغم. دیگه یادم نیست خودش کوتاه کرد یا خودم یا یکی دیگه. خوشبختانه جزئیاتش یادم نیست. و همین تو ناخودآگاهم ثبت شده گویا :|

۲۲ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۸۲- اعشارگریز

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

مستانه (یه بلاگر قدیمی که پزشکه و پنج شش ساله کانال‌نویس شده) نوشته بود یکی از چیزهای عجیبی که بعد از زندگی کنار سیندخت (هم‌خونه‌ای طرحش) راجع به خودم فهمیدم اینه که وسواس پر بودن دارم. مثلاً سیندخت وقتی برام آب یا چایی می‌ریزه، لیوان رو سه‌چهارم پر می‌کنه و من اگر خودم برندارم لیوان رو کامل پر نکنم مضطرب می‌شم یا مثلاً پارچ آب رو اگر نصفه بذاریم تو یخچال می‌ره رو مخم و حتماً باید درش بیارم و پرش کنم.

در همین راستا، منم شبا قبل از خواب گوشی همه رو تا صددرصد شارژ می‌کنم بعد می‌خوابم. حتی وقتی مهمون میاد (البته قبل از کرونا. یه ساله که نه ما جایی رفتیم نه کسی اومده خونه‌مون)، اگه باهاشون رودروایستی نداشته باشم می‌گم بدید گوشیتونو شارژ کنم تا وقتی اینجایین پر بشه (همه مدل شارژری هم داریم تو خونه‌مون). به خونه‌هایی که نزدیک پمپ‌بنزین باشن هم بیشتر از خونه‌های دیگه علاقه‌مندم و اگه یه روز بخوام خونه بخرم جنب پمپ‌بنزین می‌خرم. موجودی بانکیمم همیشه یه‌جوری تنظیم می‌کنم چهاررقم سمت راستش صفر باشه. تو ذهنم صد و مضارب صد پُر و کامل هستن و اگه ببینم جزوه‌م ۹۹ صفحه‌ست ترجیح می‌دم به آب ببندمش که بشه صد و اگه ۱۰۱ صفحه باشه، مطالب به‌دردنخور و تکراریشو حذف می‌کنم که بشه صد. اگه نتونم این کارو بکنم لااقل با مضارب ده رندش می‌کنم و اگه اینم نتونم، تهش دیگه سعی می‌کنم تعداد کلمات توش رند باشه (چون تایپ می‌کنم، به تعداد کلمات اشراف دارم). ینی اگه تغییر یکی از قوانین طبیعت دست من بود، عدد پی رو یا به ۳ تبدیل می‌کردم یا ۴. آخه ۳.۱۴ هم شد عدد؟ یا حتی گرانش زمینو می‌کردم ۱۰ به جای ۹.۸. از دفتر و خودکار نصفه هم بدم میاد. چیزای توی کابینت و یخچال هم باید تو ظرفی باشن که اون ظرف پر باشه. مثلاً اگه جعبۀ دستمال کاغذی، مایع ظرفشویی، مایع دستشویی، آب، نمک، شکر یا چیزی باشه که ظرف داشته باشه و قابل‌پرشدن باشه پر می‌کنم، ولی اگه باقی‌ماندۀ غذا باشه منتقلش می‌کنم به ظرف کوچیکتر که اون ظرف کوچیکتر پر بشه. یا اگه ادویه، برنج و حبوبات یا یه شیشه آبلیموی نصفه داشته باشم و یه شیشه آبلیموی کامل، اگه به‌لحاظ انقضا مشابه باشن یکی می‌کنم و منتقل می‌کنم به ظرف یه کم بزرگتر. همیشه نه ها. مثلاً هفته‌ای یه بار یا ماهی یه بار این نظارت و ساماندهی رو انجام می‌دم. البته بستگی به سرعت مصرف اون چیز داره. مثلاً گوشی و پارچ آبو هر شب چک می‌کنم، ولی ظرف حبوبات و ادویه‌ها رو هر ماه. تو خونه البته یه کم دست و بالم بسته‌ست برای اعمال این رویه، ولی تو خوابگاه خیلی خوب پیاده‌ش می‌کردم. 

مامان یه جایی کار داشت. داشت می‌رفت بیرون. رفت و چند دیقه بعد برگشت. پرسیدم چیزی جا گذاشتی؟ گفت نه، اومدم بگم تا من برمی‌گردم کاری به قابلمه‌های نصفه‌نیمۀ توی یخچال نداشته باش و جابه‌جاشون نکن :|

فقط نمکدون و ظرف شکرو پر کردم :)) بعد نشستم به فلسفۀ وجودی نیمۀ گم‌شده فکر کردم و از اینکه این همه آدم نصفه‌نیمه از جمله خودم و نیمۀ گمشده‌م روی کرۀ زمین زندگی می‌کنیم حس اضطراب بهم دست داد. مثل وقتی که شارژ گوشیم پنجاه درصده و ظرف ماست به نصف رسیده و پارچ تو یخچال تا نیمه پره و دانلودم روی پنجاه درصد گیر کرده و جلو نمی‌ره.


۹ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۲- دردم از یار است و درمان نیز هم

دوشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۰۴ ب.ظ

عنوان دیگر این پست: مشاورۀ رایگان ترک وبلاگ یا چگونه وبلاگ‌هایمان را بدون درد و خونریزی حذف و تعطیل کنیم

دو سال پیش، تابستون، من اینجا یه پست خداحافظی نوشتم و یه مدت ننوشتم. حدوداً چهل روز. چند ماه پیشم که پست ته‌دیگ فصل سوم رو نوشته بودم تصمیم داشتم دیگه ادامه ندم. پیارسال، پست ۹۹۹ پست تولد نه‌سالگی وبلاگم بود و قرار خودم با خودم این بود که آخرین پستم باشه. نسبت به پست تولد ده‌سالگی وبلاگم هم همین تصمیم رو داشتم و حتی پیش‌تر نسبت به پست تولد هشت‌سالگی وبلاگم. گاهی پیش خودم تصمیم می‌گرفتم فلان پست در فلان روز که معمولاً اون روز یه روز خاص بود آخرین پستم باشه و بدون اینکه به شما بگم، در موقعیت‌های مختلف می‌نشستم تصمیم می‌گرفتم این دیگه آخریه. سکوت می‌کردم. چند روز پست نمی‌ذاشتم. اما یه کامنت سادۀ «حوصله‌مون سر رفت» جانی دوباره به وبلاگم می‌داد و می‌زدم زیر حرفم. به‌نظر می‌رسید دو عامل بسیار قوی و متضاد هست که همیشه باهم در جنگ و جدالن. یکی میگه بنویس و یکی میگه ننویس. من باید این عوامل رو شناسایی و کنترل می‌کردم. 

پس یه مدت، نشستم بررسی کردم که کی و در چه موقعیت‌هایی تمایلم به پست گذاشتن بیشتره. یه مدت ینی حدود دو سال و حتی بیشتر با پژوهش مستمر روی خودم عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. وقتایی که می‌رفتم یه جایی و برمی‌گشتم (این یه جا می‌تونست خرید، دانشگاه، سر کوچه، مسافرت و هر جایی حتی پشت بام یا پارکینگ باشه)، درست موقع برگشتن به نقطۀ اولیه تمایل شدیدی به پست گذاشتن داشتم. انگار که دلم بخواد تعریف کنم رفتم چی دیدم. دیدن چیزهای جدید، آدم‌های جدید، حتی اگه غریبه بوده باشن قلمم رو به جوش میاورد و دلم می‌خواست بیام بنویسم در برخورد با یه بچه، یه پیرمرد، یه فروشنده، یه راننده، یه کارمند، و حتی کسی که ازش آدرس پرسیدم چه تجربه‌هایی اندوختم. مترو، اتوبوس، راه‌آهن، فرودگاه، زمین، آسمون، عزا، عروسی، فرقی نمی‌کرد کجا باشم. هر جایی سوژه‌های خودشو داشت. من حتی سر جلسۀ کنکور گوشۀ دفترچه‌م کلیدواژه می‌نوشتم که بعداً بیام تو وبلاگم بنویسم. خواب که می‌دیدم دوست داشتم بیام تعریف کنم. وقتایی که آشپزی می‌کردم، وقتایی که آلبوم عکس‌های قدیمی رو می‌دیدم و یاد یه اتفاق می‌افتادم دوست داشتم راجع به اون موضوع بنویسم. خوندن آرشیوم، خوندن کامنت‌های قدیمی، و پست‌های جولیک، هوپ، بیست‌ودو و کانال مستانه وسوسه‌م می‌کردن من هم بنویسم. تا جایی که تونستم همۀ این عوامل ترغیب کننده و تحریک کننده رو شناسایی کردم. محرک‌ها بیشتر از این چند تا مثالی بودن که اینجا آوردم. اما اون نیروی قوی که مقابل این محرک‌ها ایستاده بود چی بود؟ چرا یه وقتایی به سرم می‌زد رها کنم اینجا رو و چیا باعث می‌شدن دست و دلم به نوشتن نره؟

من همیشه اینجا رو تشبیه کردم به صحنۀ نمایش و شماها رو به تماشاگر. همیشه تصور کردم یه بازیگرم و هر روز، یا هر چند روز یه بار میام برای شما نمایشی اجرا می‌کنم. تو اون نمایش از خواب صبحم می‌گم، از خریدام می‌گم، از سَفَرم، از امتحانا، از کارم، از غذایی که خوردم، از مکالمه‌ای که داشتم، از هر چی که فکرشو بکنین و شما تماشاگرایی هستین که نشستین روبه‌روم و تماشام می‌کنین. دست می‌زین، هورا می‌کشین، نظر می‌دین و منتظر نمایش بعدیم می‌مونین. نه همیشه، ولی اغلب هستین. بعضیا رو می‌شناسم، بعضیا رو نه. بعضیا همیشه هستن، بعضیا نه. بعضیا بعد نمایش میان دست می‌دن، نظرشونو میگن، بعضیا نه. بعضی از تماشاگرا هستن که جاشون ردیفای جلوئه. وی‌آی‌پی. با همۀ هوش و حواس می‌شینن و تماشا می‌کنن. چند نفرم هستن که همیشه با ماسک میان می‌شینن به تماشات. ردیف اول. اما هیچ وقت ماسکشونو از صورتشون برنمی‌دارن. همیشه ساکتن و همیشه جلوی چشمت. اگر پیش‌تر، آدمایی بوده باشن تو این محفل که به دلایلی ترجیح داده باشی نیان و نباشن، تو هر بار که این ماسکی‌ها رو می‌بینی با خودت فکر می‌کنی ینی ممکنه اینا، اونا باشن؟ و دیگه نمی‌تونی تمرکز کنی روی اجرات. اما یکی هم ممکنه باشه که نفست به نفسش گرم باشه و مایۀ دلگرمیت. شاید خودش ندونه، اما هر بار که نمیاد چشمت پِی‌ش باشه و صندلی خالیش بین همۀ صندلیای خالی دیگه خالی‌ترین باشه. یه روز که نیاد نگرانش بشی، دو روز که نیاد سراغشو بگیری و سومین و چهارمین روز و روزهای بعد دیگه دل و دماغ اجرا نداشته باشی.

 خوبه که آدم بدونه دردش چیه.


۱۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۰- خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۷ ب.ظ

مشهد که بودیم، یه وقتایی قبل یا بعد از نماز یه آقایی میومد و روضه‌ای می‌خوند و اشکی درمی‌آورد و دعایی می‌کرد و مردم آمین می‌گفتن. یه بار گفت اینم بگم که کسی نباشه که از این مجلس بره و چشماش خیس نشده باشه. گفت. چشمای من ولی خیس نشد. مردمو که نگاه می‌کردم نمی‌فهمیدم این اشک و آهشون برای چیه، برای کیه. برای همین نماز که تموم می‌شد بلند می‌شدم و می‌رفتم. میگن اگه روضه گوش بدی و گریه نکنی قساوت قلب میاره. وقتی آمادگی قلبی نداری همون بهتر که پاشی و مجلس رو ترک کنی. اربعین نزدیک بود. آقاهه با شور و هیجان داد می‌زد دستاتونو ببرین بالا و همین‌جا کربلا رو از امام رضا بخواین. می‌گفت هر کی می‌خواد امسال اربعین کربلا باشه بلند بگه یا حسین. همه می‌گفتن یا حسین. من ولی ساکت بودم. اربعین مگه همین دو سه هفتۀ دیگه نیست؟ من که نه ویزا دارم و نه برنامه‌ای برای کربلا رفتن، چرا الکی بگم آمین؟ چرا بخوام وقتی نمیشه؟ گیریم که پاسپورتم هم آماده باشه، فرض کنیم هفتۀ آینده هم قرار نیست برم تهران و قرار کاری هم ندارم با فلان استاد و جلسۀ دفاع دوستم هم نمی‌رم و استادم هم نگفته پایان‌نامه‌تو بردار بیار ببینم چه کردی. وقتی توان پیاده‌روی ندارم، وقتی نمی‌تونم تو چادر و موکب بخوابم، وقتی نمی‌تونم آب و غذای بین‌راهی بخورم و تو هتلشم مریض میشم، چه برسه بین راه و وقتی هر کی میره و می‌پرسم چطور بود میگه جای تو نیست چرا الکی دعا کنم که منم اربعین اونجا باشم؟ آدم دعا می‌کنه که بشه دیگه؟ اگه قرار نیست بشه، اگه نمیشه و نمی‌تونه چیو بخواد؟ چرا بخواد؟ چرا خودشو سنگ رو یخ کنه؟ چرا امید الکی به خودش بده؟ به اینا فکر کردم و با خودم گفتم وقتی می‌دونی غیرممکنه چرا دلت می‌خواد؟

* * *

گاهی آدم با روضه تو حرم کنار هزار هزار چشم خیس و ناله و آه اشکش درنمیاد، ولی تو خونه پشت لپ‌تاپ و هندزفری تو گوش، وقتی داره مقاله می‌خونه و کاراشو انجام می‌ده، وقتی آهنگ‌هایی که پلی میشه می‌رسه به اونجا که «تو دلم همیشه هستی پیش روم اگه نباشی عاشقت که میشه باشم، آرزوم که میشه باشی» چشماش گرم میشه و گونه‌هاش خیس که دوری و ازم جدایی، ولی کنج دل یه جایی داری. با خودش فکر می‌کنه همین که بخوای هم کافیه، همین که آرزوشو داشته باشی هم کافیه. اصلاً دعا ینی همین. تو چی کار به بعدش داری؟ حال الانت مهمه که می‌خوای. بعد آهنگو عوض می‌کنه و از فولدر سامی بیگی سوییچ می‌کنه به کلیپ حامد زمانی و حسین الاکرف و یوم‌الزیارة نزار قطری و «مگه میشه دل به تو داد و بی‌خیال کربلا شد» و هی دلش کربلا می‌خواد.

به قول مستانه، با این پلی لیستی که من دارم، تسمه تایم که هیچی، طحالمم پاره شده.

۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)