پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاطمه خودکار بیک» ثبت شده است

۱۸۶۶- روز پنجم رمضان (سفرنامۀ مشهد، بخش نامه‌ها)

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دی‌ماه سال نودوپنج، کربلا بودیم و دی‌ماه، ماه تولد سه‌تا از دوستای وبلاگیم بود. همون‌جا روی کاغذ، پیام تبریکمو نوشتم و گرفتم سمت گنبد و عکسشو گذاشتم تو وبلاگم. بهمن و اسفند پارسال هم مشهد بودم و تولد دوتا از دوستای وبلاگی دیگه‌م بود. این بارم پیام تبریکمو روی کاغذ نوشتم و گرفتم سمت امام رضا و عکسشو فرستادم براشون. 


برای واران، دختر خوش‌قلب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی و مهربون بلاگستان که امروز تولدشه

۱۴۰۱/۱۱/۲۵ سه‌شنبه، یک شب بارانی، حرم امام رضا (ع)

از حرم امام رضا جان برای بیست‌ودوی فوریۀ عزیز، کدبانوی پنجه‌طلا و مامان فداکار و پرانرژی بلاگستان که امشب تولدشه

چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۳، مصادف با ۲۲ فوریه ۲۰۲۳، اول شعبان ۱۴۴۴


هستی، یکی دیگر از دوستان وبلاگیم ساکن مشهده و گفته بود اگه نتونستی غذای حضرتی بگیری بگو برات جور کنم. اونایی که از این دوستای باحال ندارن، باید برای گرفتن غذا اپلیکیشن رضوان رو نصب کنن و تو قرعه‌کشی روزانه شرکت کنن تا اسمشون دربیاد. بعدش یه روزو انتخاب می‌کنی و می‌ری مهمانسرای امام رضا و غذاتو می‌گیری یا همون‌جا می‌خوری. تا سه سال هم نمی‌تونی تو قرعه‌کشی شرکت کنی. چون متقاضی زیاده و ظرفیت محدود. آخرین بار چهار سال پیش اسمم تو قرعه‌کشی درومده بود. این بارم که رفته بودم مشهد، هر روز اون گزینه‌شو می‌زدم، ولی خبری نمی‌شد. به هستی گفته بودم تا روز آخر صبر می‌کنم اگه اسمم درنیومد، اون موقع میام سراغ تو. دوم اسفند بالاخره با همون اپلیکیشن رضوان دعوت شدم و جلوی غذاخوری! این نامه رو نوشتم و عکسشو فرستادم براش.


برای هستی، دوست عزیز مشهدیم که همیشه می‌گه هر کاری یا کمکی تو مشهد یا حرم خواستی در خدمتم و چند روزه داره با دقت بیشتری به آدما نگاه می‌کنه بلکه اثری، ردی، نشونی از من پیدا کنه و دوست داشت غذای متبرک امام رضا رو بهم برسونه. امشب تو قرعه‌کشی غذای متبرک حضرتی اسمم درومد الحمدلله! سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۲۰، مهمانسرای غدیر، حرم امام رضا (ع)


نفیسه‌سادات، یکی از سال‌پایینیای ارشدم هم که کانال تلگرامی داره، بدون اینکه خبر داشته باشه من مشهدم، یه گله‌ای از امام رضا کرده بود و گفته بود قهرم باهاش. نوشته بود از امشب به مدت ۵ روز با امام‌رضا قهرم؛ بخاطر حرکت ناجوانمردانه‌ش. تو پست بعدیش نوشته بود «من و زهرا امروز یه حال خوب به یه غریبه‌ هدیه کردیم. بدون اینکه بندازیمش تو پروسۀ درخواست. شما امروز چی لبخند رضایت نشوند روی لبتون؟» نوشتم: من مراتب رضایت و تشکرم رو از اپلیکیشن رضوان و دست‌اندرکاران قرعه‌کشی غذای حضرتی اعلام می‌دارم. شام امشبو مهمون امام رضا هستیم. گفت میشه اونجایی یه سلام مشتی هم از طرف من تو حرم بدی؟

دفترمو درآوردم نوشتم: امام رضا جان سلام. احتراماً به استحضار می‌رساند، نوه‌تون نفیسه‌سادات یه سلام گرم و مشتی خدمتتان رساندند. نام‌برده، از امشب به‌مدت پنج روز باهاتون قهر هستند. لطفاً رسیدگی فرمایید که اون حرکتتون که به‌گمان ایشان ناجوانمردانه بوده، از دلشون دربیاد. با تشکر.

با ارادت و احترام، نسرین

سه‌شنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲ ساعت ۱۸:۳۲ مسجد گوهرشاد

شب اول ماه شعبان ۱۴۴۴



عکس گرفتم و کامنت گذاشتم تو کانالش. بعدشم سریع از مسجد مذکور متواری شدم که خوانندگان کانالش نیان شناساییم کنن :)) یکی از خوانندگان کانال نفیسه (یه بنده خدایی به اسم مآریه) این کامنت منو دیده بود و گفته بود میشه سلام منم برسونی؟ نامۀ بعدی رو هم برای ایشون نوشتم و دوباره عکسشو کامنت گذاشتم. 



از اونجایی که دو هفته مشهد بودم و تو این دو هفته کارم نوشتن نامه و گرفتن عکس و فرستادن این عکسا بود، روزای آخر احساس می‌کردم خادما شناساییم کردن و هر موقع منو می‌بینن تو دلشون می‌گن باز این دختر نامه‌نویس اومد. چند بارم پیش اومد که رهگذران اومدن نزدیک‌تر ببینن چی می‌نویسم یا از چی عکس می‌گیرم. منم حواسم بهشون بود و نمی‌ذاشتم کنجکاوی کنن. ولی برای یه خانم مسن اصفهانی که پیگیرتر بود و پرسید توضیح دادم.

دستاتونو بگیرید سمت آسمون و دعا کنید روز تولد شما هم برم سفر و براتون نامه بنویسم از اونجا.

۵ نظر ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1178- تهران، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ق.ظ

برخی از عکس‌های مربوط به پست قبل 


۴۶ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

توی حرم نزدیک ضریح نشسته بودم و آدما رو تماشا می‌کردم. هر کی به زبان خودش داشت دعا می‌کرد. حتی بعضیا که الفبای عربی بلد نبودن زیارت‌نامه‌هاشون با فونتِ انگلیسی بود و البته به زبان عربی. همین که ضریح رو از دور می‌دیدن سجده‌ی شکر می‌کردن و در و دیوار و پرده و پرچم و هر چی که دم دست بود رو می‌بوسیدن و چیزایی که با خودشون داشتن رو می‌کشیدن روی اینا که متبرک بشه. خودشونو می‌کشتن که دستشون به ضریح برسه و اشک و اشک و اشک. ضجّه می‌زدن، دعا می‌کردن، درداشونو می‌گفتن. پیرزنی که پشت سرم بود مدام می‌گفت السلام علینا یا امام حسین، السلام علینا یا امام حسین. علینا یعنی بر ما. بنده خدا داشت به خودش سلام و درود می‌فرستاد. ولی خب مهم نیته دیگه. مگه نه؟ ولی من نه می‌تونم گریه کنم، نه حرف بزنم و نه اعتقادی به بوسیدن در و دیوار دارم. یه بار رفتم نزدیک و ضریحو زیارت کردم و یکی دو رکعت هم نماز خوندم. بقیه‌ی وقتی که دارم رو صرف فکر کردن می‌کنم. میرم می‌شینم یه گوشه و فکر می‌کنم. مثلاً به این فکر می‌کنم که ده سال پیش فکر نمی‌کردم روسری‌مو مثل دخترای لبنانی ببندم و چادر لبنانی بخرم و برم بشینم کنار ضریح و فکر کنم. به آرزوهام فکر می‌کنم. به تصورم از ده سال بعد. به اینکه اگه خواسته‌هامونو به جنین تشبیه کنیم، باید برای وقوع و به دنیا اومدنشون صبر کنیم. اگه این سیب کال رو قبل رسیدنش بخوریم مثل حسن دل‌درد می‌گیریم. اصن برای همینه که شاعر میگه کان میوه که از صبر برآمد شکری بود. لابد بعضی آرزوها مثل گربه و خرگوش بعد یک ماه برآورده میشن و معمولاً هم پنج شش قلو و حتی ده دوازده قلو برآورده میشن. بعضیاشون مثل اسب، بعدِ یه سال و بعضیاشون مثل فیل و شتر، دو سال.



در ضمن، جولیک@، بانوچه@، فاطمه@



پست‌هایی که به دست شما می‌رسه قبل از اینکه به درجه‌ی پست شدن نائل بشن کلیدواژه‌ن. کلیدواژه‌هایی مثل عکس جلسه‌ی آخر کلاس حداد، خواب امتحان حداد، سرماخوردگی روزای آخر و صِدام، جزوه‌ی تاریخ علم، خانوم هندی، What a beautiful dress، آسانسور، خاله، دستکش، خریدا تو مغازه جا موند، گوگل، جامدادی، کار کثیف یک پرنده‌ی بی‌شعور، طول مدت آبستنی حیوانات اعم از اهلی و وحشی، بعداً، میز، خمینی، انار و قس علی هذا.
جغدِ درونم تا چهار صبح بیدار بود و سعی می‌کردم بخوابم و موفق نمی‌شدم. لحافو کشیده بودم روی سرم و یواشکی اون زیر داشتم کلیدواژه‌هایی که تو گوشیم نوشته بودمو می‌شمردم. چهل و یک، چهل و دو، چهل و سه و با خودم فکر می‌کردم زندگی با این کلیدواژه‌ها تا کی؟ کلاً زندگی تا کی؟ همه‌مون یه روز می‌میریم و لابد اون روزی که منم می‌میریم کلی کلیدواژه تو یادداشتام هست که هنوز پست نشدن. پتو، پدرام، صاکدرات، صبحانه، چند، چندین، نهفتن، سره و ناسره، طول عمر الکترون، اچ‌اسپایس، نعناع، تاثیر مُبلّغ بر فرایند تبلیغ، عمراً، ایراد فلسفه‌ی اسلامی، شتاب جاذبه، رامستن، 72276594 (هر کدوم از این ارقام می‌تونن نمادِ یک فرد یا یک اتفاق باشن)، خاطرات عَلَم، عرق‌جوش، شیرپاک‌کن، 458999، فقاع، شراب، نوشابه باز کردن و یه سری کلیدواژه‌های دیگه که نمیشه پست‌شون کرد و مثل دلِ شکسته‌ی حافظ به خاک خواهد برد، چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد. و داشتم فکر می‌کردم کسی که بعد از مرگم این کلیدواژه‌ها رو می‌خونه راجع به من چه فکری خواهد کرد؟ اصن همین الان خودِ شما؟

همیشه به داشتنِ ذهن ریاضی و ساختارمند و سیستماتیک و منظم خودم می‌بالیدم و از اینکه می‌تونم مسائل و مشکلاتم رو با دید ریاضی حل کنم و دنیا رو با نگاه دو دو تا چهارتا و اگر آنگاه ببینم به خودم افتخار می‌کردم. ولی اعتراف می‌کنم این رویکرد همه جا جواب نمیده. یه سری چیزا تو این سیستم تعریف نشده. یه سری چیزا مثل تقسیمِ صفر به صفر مبهمه. و شاعر در تایید این حرفِ من می‌فرماید:
قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد. مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
البته عمیق‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم برای حالت صفر صفرم، می‌تونستیم از روش تجزیه (حذف عامل مبهم یا صفر کننده)، ضرب در مزدوجِ صفر (برای زمانی که کسر، رادیکال داشته باشه)، روش هم‌ارزی و قاعده‌ی هوپیتال استفاده کنیم. فلذا به نظرم بهتره همین فرمونِ ذهنِ ساختارمند و سیستماتیک رو بگیریم بریم جلو ببینیم چی پیش میاد.



پ.ن: برخی از دوستانِ جان کامنت گذاشته بودن و پیروِ تیراندازی‌های اخیر نجف دل‌ناگران حالِ بنده شده بودن و اینجانب بر خود واجب دانستم این پست مختصر :دی رو بنویسم و ملت را از حال خویش آگاه بنمایم.

بخوانید: شمام هستین؟/lafcadio.blog.ir/post

عنوان از: بشنویم Hamed_Homayoun_Heyhat.mp3

۱۴ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

930- در پاسخ به یک چالش

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش، نگار، من و فاطمه و دلنیا رو به چالشِ بیانِ یکی از ویژگی‌هامون که ازش رنج می‌بریم و قول بدیم کنارش بذاریم دعوت کرد. (نگار و فاطمه و دلنیا هر سه دانش‌آموز هستن و دوستان مجازی بنده می‌باشند.)

این رفقای ما، از بدقولی و زود عصبانی شدن و اعتماد به نفس پایینشون نوشتن؛ ولی خب من این ویژگی‌ها رو ندارم و شاید اعتماد به نفسم موقع حرف زدن و ابراز وجود! بیشتر از حد نرمال هم باشه حتی! نه تنها بدقول نیستم، بلکه به شدت روی این موضوع حساسم و تا ته! پای حرفم و قولی که دادم می‌مونم. زود عصبانی نمیشم و کلاً عصبانی نمیشم و معمولاً وسط دعوا ملت رو به آرامش دعوت می‌کنم و در کل اگه یه ویژگی‌ای داشته باشم که آزارم بده، ترکش می‌کنم و ترکش کردم قبلاً و الان چیزی به ذهنم نمی‌رسه که قول بدم در موردش تجدید نظر کنم.

ولی...

آهان!

یادتونه قبلاً یه پست در مورد مزاحمای خیابونی (پست 163) و از اینکه ازشون می‌ترسم و نمی‌تونم جوابشونو بدم و نوشته بودم؟ 

خب من هنوزم ازشون می‌ترسم و هنوزم نمی‌تونم جوابشونو بدم. فلذا قول می‌دم از همین امروز در راستای افزایش اعتماد به نفسم در مواجهه با این قشر بی‌شعور قدم بردارم!


حاشیه:

ماه رمضون لواشک درست می‌کردیم و دلم نیومد اون موقع عکساشو نشونتون بدم :دی ولیکن در راستای درخواست‌های متعدد شما عزیزان، ذیلِ پستِ قاقالی‌لی! این عکسو آپلود می‌کنم براتون. ترشه :دی! آلوچه‌ی قرمزِ ترشِ ترشِ ترش! به روحم اعتقاد نداشتم هیچ وقت.



+ یه هدر دارم شاه نداره!
۳۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

792- رای من به هولدن و زی‌زی‌گولو و خودکار بیک

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ق.ظ

و به واقع، همه‌مون واقف هستیم که شباهنگ و وبلاگ شباهنگ، هر سه تا تندیسِ زیبای دلنشین و خوشبخت دلنشین و دلنشین مردمیو داره و جای من تو قلب شماست اصن! ولیکن عنودان بدگهر و حسودان تنگ‌نظر و قضای روزگار و دست غیب! منو از صحنه‌ی رقابت‌ها حذف کرد و تقصیر شماهام هست که بهم بیست ندادین. اصن تقلب شده آقا! تقلب شده... همه‌تون بریزید تو خیابونا سطل آشغالا رو آتیش بزنید و در و پنجره‌ی بانکا رو خرد و خاک شیر کنید تا متولّیان امر! حساب کار دستشون بیاد!!!

و اما رای من!

- رایِ من برای وبلاگ مردمی، به ساحل افکار و هولدن هست ولی این دو تا تو لیست ده نفره نیستن که بهشون رای بدم و از اون ده نفری که می‌تونیم بهشون رای بدیم وبلاگ حس هفتم و زی‌زی‌گولو رو می‌خونم و چون زی‌زی فعال‌تره، به زی‌زی رای می‌دم.

- برای تندیس زیبای دلنشین، بین مترسک و هولدن مردّدم! ولی به هولدن رای میدم (خواهم داد.)

- رای‌م برای تندیس خوشبخت دلنشین هم میرسه که به خودکار بیک.

اینا تا 24 ام فرصت تبلیغ دارن و شمام 25 ام با حضور شکوهمندتون مشتی باشید بر دهان استکبار جهانی.

00lol00.blog.ir

و اما یک توصیه‌ی دوستانه!

گریه کنید.

گریه معجزه می‌کنه!

اگه مثل من جلوی بقیه نمی‌تونید گریه کنید، شبا که همه خوابیدن یا صُبا قبل بیدار شدن بقیه گریه کنید؛ خوبیش اینه که قرمزی و پف کردن احتمالی چشماتونو می‌تونید بندازید گردن بدخوابی و بی‌خوابی و کم‌خوابی. زیر بارون هم میشه گریه کرد ولی بارونش باید بارون باشه! گریه زیر دوش آب هم توصیه شده ولی به درد کسایی که دوش گرفتنشون بیشتر از ده دیقه طول نمی‌کشه نمی‌خوره... قبل از هر اقدامی، گریه کنید. قبل از حذف وبلاگتون، قبل از معتاد شدن، قبل از طلاق، قبل از مچاله کردن و پاره کردن و از بین بردن هر چیزی و هر کسی حتی خودتون! گریه کنید... شاید نظرتون عوض شد.

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که بقیه‌ی فصل‌ها نه، ولی بهار، زیاد گریه می‌کنم. شاید دلیلش اتفاقاتی بوده که تو این فصل برام می‌افتاده و هی هر سال تکرار می‌شدن یا اگه تکرار نمی‌شدن هم هی یاد اون اتفاقات می‌افتادم و می‌افتم و اصن شاعر در همین راستا می‌فرماید: رسـم بـد عهـدی ایـام چـو دید ابر بهار، گریه اش بر سمن و سنبل و نسـرین آمد! که البته برداشت من اینه که ابر بهار همون نسرینه!

همونی که چند وقت پیش گوش می‌دادمو دوباره گوش می‌دم: 

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دیدم مرغو از فریزر درآورده

اومدم خونه دیدم ناهار کوکو سبزی داریم :دی


اگه شماعی زاده یه دختر داره شاه نداره وبلاگ منم یه خواننده داره شاه نداره!

حالا نمی‌دونم شاه هم وبلاگ داره یا نه، ولی الهام لنگه نداره به هر حال!



و خدا می‌دونه من چه قدر نسبت به مسائل نگارشی و ویرایشی پستای خودم و پستای شما حساسم!

و سعدی علیه رحمه در همین راستا می‌فرماید گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی،

یه همچین خواننده‌هایی ما را و همه نعمت فردوس شما را!

خواننده‌هایی که وقتی میرن کربلا هم فراموشمون نمی‌کنن:



این دو نفرم تو یه وبلاگ دیگه داشتن غیبت منو می‌کردن :دی (نگار و فاطمه)


۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

215- بمونم یا برم؟ بمونه یا ببرم؟

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ

ماشین حساب مهندسی‌م...


پست 174 و 176 یادتان هست؟

می‌دانید ماجرا چیست؟ ماجرا این است که به قول فاطمه, ما دهه هفتادی‌ها پناه آورده بودیم به این دنیای مجازی 

از دست همه‌ی آن آدم‌های واقعی

ما این کره‌ی خالی از سکنه را تحویل گرفتیم و آبادش کردیم... با وبلاگ‌هایمان... پیج‌های شخصیمان...

برای خودمان شخصیت ساختیم... هویت ساختیم... 

نسرین بودیم, تورنادو شدیم

آدم‌هایی را انتخاب کردیم که دوست داشتیم با آنها معاشرت داشته باشیم

قفل گذاشتیم روی صفحه هایمان...

رمز گذاشتیم روی وبلاگ هایمان، 

نخواستیم کسی بدون رد شدن از فیلتر ِ ما وارد دنیایمان شود

ما در این دنیا نسخه‌ای از خودمان را ساختیم که ناب‌ترین بخش شخصیتمان را شامل میشد

ما بهترین مدل ِ خودمان را شکل دادیم و در این دنیا خودمان را بیشتر دوست داشتیم

زندگی‌هایمان را با هم تقسیم کردیم... دغدغه‌هایمان را... 

ولی خب محکوم شدیم به اینکه همیشه سرمان در این دنیای مجازیست

همیشه محکوم شدیم آن هم بدون اینکه کسی بیاید و بپرسد

که دردتان چیست که این دنیای واقعی را دوست ندارید و رفته اید سراغ آن صفر و یک ها 

ما را همیشه محکوم کردند چون سرمان گرم ِ آنی بود که دوست داشتیم

برای ما این دنیا فراری بود از همه ی کسانی که درونیاتمان حوصله‌شان را سر میبرد

ما اینجا گشتیم و کسانی را پیدا کردیم که نوشته هایمان... عکس هایمان و بودنمان برایشان جالب بود

اینجا منطقه ی امن ِ زندگی ما بود

مثل وقت هایی که وسط یک مهمانی ِ فامیلی طرز فکر آنها اعصابمان را خط خطی میکند و

زود پناه می‌آوریم به این دنیا و پستی خفن می‌نویسیم در باب تفکرات منقرض شده‌ی عده ای و

غر می‌زنیم و دوست های مجازیمان هم می‌آیند و تایید می‌کنند و همگی می‌نشینیم باهم غر می‌زنیم و

با خودمان می‌گوییم ایول! پس من اینجا تنها نیستم

اصلا اصل ِ کشش ما به این دنیا همان جایی شروع شد که فهمیدیم توی آن دنیای راستکی با خودمان تنهاییم

دغدغه های ما برای کسی مهم نیست...

ما فکر می‌کردیم دیگر اینجا راحت شده ایم

ولی...

یکی دو هفته نیستم, نه پستی منتشر می‌کنم, نه کامنتی تایید میشه

و نه براتون کامنت می‌ذارم

شاید دیگه هیچ‌وقت برنگردم...

۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

185- یک جغد چپ‌دست تولد الهام را تبریک می‌گوید

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ

دو سه ماهه شکلات و قهوه و هر چیز کافئین دارو گذاشتم کنار و به جای آب و شیر و آبمیوه و نوشابه, دوغ می‌خورم و نه تنها موقع ناهار و شام دوغ خودم, دوغ سایر اعضای خانواده رو هم می‌خورم و ماست خودم و ماست بقیه رو هم می‌خورم و هم‌اکنون که در حال تایپ و تحریر این متنم یه لیتر دوغ کنارمه و نیم ساعت پیش یه کاسه ماست خوردم و 

خواب؟

هیهات!!!

یعنی زهی خیال باطل!!! 

از بعد نماز صبح که نخوابیدم, 

امشبم کلاً بیدارم و قراره برم در اولین مراسم دعای کمیل عمرم حضور به عمل برسونم

جغدم دیگه! جغد که شاخ و دم نداره!

والا

و اما بعد

به قول فاطمه ما یک مشت چپ‌دستِ فراموش شده‌ایم, 

همان‌ها که غالبا ساعت‌هایشان را به دست راست می‌بندند

از تک صندلی متنفریم و با قاشق و چنگال مشکل داریم

عادت کرده ایم که رفیق چند ساله یمان یکهویی بپرسد " ا؟ تو چپ‌دستی ؟"

ما به قیچی و چاقوهایی که مختص راست‌دست هاست عادت کرده ایم

به ما اتهام می‌زنند که خطِ بدی داریم! و ما می‌دانیم که این دروغِ مفتی بیش نیست 

یک شایعه‌ی دوست داشتنی برای ما بافته‌اند که چپ‌دست‌ها باهوش‌ترند

و به نظرِ ما این دوست‌داشتنی‌ترین شایعه‌ی دنیاست

و ما دخترهای چپ‌دست تنها نسل دخترانی هستیم که لاکِ دستِ راستمان تمیزتر از دستِ چپمان است

و حتی با این ماجرا پز هم می‌دهیم

22 مرداد ، روز جهانی چپ‌دست‌ها مبارک

الهام عزیز, ای نازنین‌ترین سال‌بالایی, ای مامان‌بزرگ‌طور ترین رفیق 

ویرایش‌گر دقیق نوشته‌های من, ای فرشته‌ی نجات پایان‌نامه‌ی من

تولدت مبارک


۲۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دلم برای گلم تنگ شده

یادتونه؟

تابستون پارسال!

همین موقع ها, عمرشو داد به شما 



دانته هم یادتونه؟ چند ماه پیش, بلاگفا تگش کرده بودم! اونم مرد 

گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است

این فندقه:

اینم ویتا! از وبلاگ همسایه کش رفتم 




ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ!!!!!!

ﻋﯿﺪ ﻓﻄﺮ ﻣﺒﺎﺭﮎ !!

ﺁﻗﺎﺍﺍﺍﺍ ﺗﺒﺮﯾﯿﯿﯿﮏ

ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ

ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ

ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ

ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ

قول میدم زین پس عین آدم سحری بخورم!



بعداً نوشت (سایر جک و جونه ورا, توئیت Bluish و تیمورِ فاطمه!!!)


۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پستش این بود:

این روزا برای اینکه از یه جایی برای شروع یه کاری وام بگیری باید یه طرح توجیهی بدی و ما با توجه به مشکلات پیش رو در زبان و ادبیات فارسی که شامل موارد زیر است اقدام به انجام عملی خواهیم کرد

1- تعدد تعداد حروف تکرار در ظاهر و غیرتکراری در باطن ازجمله س‌ص‌ث ط ت ا ع ه ح ذ ز ض

2- اشتغال بسیار از جوانان بیکار در حوزه زبان شناسی

3- بریدن دست عرب های شخیص از گذشته ایران

4- بستن دهان دشمنان فارسی مبنی بر سرچشمه گرفتن فارسی از زبان عربی

5- حذف دروسی از جمله املا در مدارس و کاهش هزینه تحصیل

6- حذف غلط املایی در دانش آموزان و بلاخص دانشجویان مهندسی !

و کلی دلیل دیگر ک از گفتن آنها عاجزم چون در دنیای فحش و بد و بیراه می گنجه !!

در راستای توضیح گزینه دوم منظور از اشتغال جوانان, مشغول شدن محصلان حوزه زبان شناسی به تولید کلمات جدید به خاطر حذف شدن بعضی از کلمات از جمله ارق یا عرق :))

می‌بینید که توجیه اقتصادی هم داره

پس بیاید اول یه طرح یا لایحه (!) به مجلس ارائه کنیم

شاید نوایی شد!

و بیاید دست به دست هم دهیم و رشته زبان شناسی رو آباد کنیم :)

بدرود !!

منبع این پست: قابل ذکر نیست, چون وبلاگش رمز داشت 


پ.ن: یکی نیست بگه تو به چه حقی پست وبلاگی که رمز داره رو تو وبلاگت منتشر می‌کنی؟

همچنین تشکر می‌کنم از اون دسته از دوستانی که هر موقع غلط های املاییشونو کشف و ضبط کردم, نه تنها ناراحت نشدن, بلکه فکر کنم تو دلشون فحش دادن  به هر حال هر موقع پست های شن های ساحل, فاطمه, مرتضی و حتی مسترنیما رو می‌خونم, از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون, دنبال غلط املایی می‌گردم  خعلی حال میده:


وبلاگ مرتضی:


که بهش تذکر دادم و 



وبلاگ ساحل افکار:


وبلاگ خودکار بیک:


حتی سهیلا!!! حتی بابا



پ.ن: من هنوز نمی‌دونم چی برنده شدمااااااااااااا, چون هنوز نرفتم سراغ جایزه ام

ینی یه همچین آدم خرّم و خجسته ای ام من!

خب مهم اینه که برنده شدم 

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ینی بعضیا انقدر از کمبود شعور رنج می‌برن 

که حاضرم یک سوم شعور خودمو بلاعوض و مادام العمر در اختیارشون قرار بدم 

تا التیامی باشد بر دردهای بشریت!

مشروح سه خط بالا:

دیشب بچه های کلاس, حالا کدوم کلاس مهم نیست, تو گروه, بازم مهم نیست کدوم گروه!

اعلام کردن که بیاید امروز همه باهم تمرینارو تحویل ندیم و تمدید کنیم

منم گفتم این هفته علی‌رغم 4 تا پایانترم تمرینامو نوشتم و اوکی تحویل نمی‌دم 

ولی اگه شماها تحویل بدید من می‌دونم و شما


امروز بعد امتحان, من و بهنوش داشتیم فکر می‌کردیم چه خاکی بریزیم سر تمرینامون 

که ملت حالا مهم نیست کدوم ملت, جلومونو گرفتن که تحویل ندیدااااااااا! 

منم گفتم اوکی خدافیظ میرم خوابگاه!

حالا تو این گرمای هوا خسته و گشنه و درب و داغون و مجروح و شهید, 

بدون اینکه صبونه و ناهار خورده باشم, رسیدم دم خوابگاه و 

دیدم بهنوش زنگ زده که "نسرین تمریناتو بیار اینا میخوان تحویل بدن!!!"


ینی کارد می‌زدی خونم درنمیومد! 

ینی از حرص می‌خواستم بشینم جلوی خوابگاه تمرینامو ریز ریز کنم و 

خودمو بندازم جلوی یکی از ماشینا و خلاص شم از این دنیای پلیدی ها!


دوباره با اون حال زار و نزار ناشی از یه سری عوامل طبیعی, 

تو این گرمای هوا خسته و گشنه و درب و داغون برگشتم دانشگاه و 

رفتم آزمایشگاه منفی یک و دیدم بچه ها دور استاد جمع شدن و 

همین که من وارد شدم دکتر گفت نسرینم اومد!


دستشو گرفت سمت من و گفت تو تمریناتو نوشتی؟

یه نگاهی به ملت کردم و تمرینارو گرفتم سمت استاد و

یه نگاه دوباره به ملت کردم و

ملت: شما مگه 4 تا پایانترم نداشتی؟

استاد: پس چرا بعد از امتحان تحویل ندادی؟

من: قرار بود باهم تحویل بدیم

استاد: هر کی آماده نکرده تا شب فرصت داره بیاره تحویل بده, به هر حال یه فرقی هست بین کسی که وقت میذاره برای تمرینش تا به موقع تحویل بده با کسی که دیرتر تحویل میده

من: 



خاطره1

یه روز حالا مهم نیست کدوم روز, یه همچین چیزی آورد سر کلاس گفت این ویفر سیلیکانه, 

خیلی حساسه, مواضب* باشید, زود میشکنه, کمیابه, تحریمیم, خدا تومن قیمتشه, 

بهتون میدم دست به دست بچرخونید و نگاش کنید

انقدر رو این خدا تومنه تاکید کرد که ملت بی‌خیال شدن که آقا ما دیدیم نمیخواد بدین دستمون, می افته میشکنه, تحریمم که هستیم 

منم که از هیچ سوژه ای برای وبلاگم دریغ نمی‌کنم 



خاطره2



خاطره3

یه روز, حالا مهم نیست کدوم روز, همین استاد گرام: بچه ها میدونید 1تسلا چه قدر بزرگه؟ 1تسلا انقدر بزرگه که اگه یه خط کش فلزی دستتون بگیرید و در راستای میدان 1تسلا بایستید, خط کشو یه جوری میکشه سمت خودش که دستتون قطع میشه

من: 

دستم: 

خط کش فلزی 15 سانتی:  

مواظب با ظ نوشته میشه, اشتباه تایپی بود  با تشکر از فاطمه (خودکار بیک)

۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

50- امتحان توهین به شعور دانشجوست

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ



الهی!

با خاطری خسته، 

دل به کرم تو بسته,

دست از اساتید شسته و 

در انتظار نمرات نشسته ام

پاس شوند کریمی,

پاس نشوند حکیمی،

نیفتم شاکرم

بیفتم صابرم

الهی شهریه ها بالاست که می‌دانی

وجیبم خالیست که می‌بینی

نه پای گریز از امتحان دارم 

و نه زبان ستیز با استاد،

الهی دانشجویی را چه شاید و از او چه باید؟

دستم بگیر یاارحم الراحمین...


پیشنهاد امروز سرآشپز: این پست فاطمه


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


خونه‌ی جدید بانوچه: http://banoooche.blogsky.com/

خونه‌ی جدید مسترنیما: http://saheleafkar.blogsky.com/

خونه‌ی جدید نسرینا: http://nasrina-rezaei.blogsky.com/

خونه‌ی جدید کاف: http://bitropood.blogsky.com/

خونه‌ی جدید آلما توکل: http://almatavakol.persianblog.ir/

خونه‌ی جدید آدامس با طعم کروکودیل korokodiledaroneman.blogsky.com

خونه‌ی جدید فاطمه خودکار بیک: http://windbag.blog.ir/

خونه‌ی جدید مستانه سرنسخه: http://maastaneh.blogsky.com/

خونه‌ی جدید ندا: http://mosafer-9891.blogsky.com/

خونه‌ی جدید راضیه: http://rahe-bi-payan.blogsky.com/

خونه‌ی جدید ویرگول: http://thecomma.blogsky.com/

خونه‌ی جدید شن‌های ساحل: http://tanhayetehrani.blogsky.com/

خونه‌ی جدید نیکولا: http://nikolaa.blog.ir/

خونه‌ی جدید قناری معدن: http://filterplus.blog.ir/

خونه‌ی جدید سرهنگ پرسپکتیو: http://agent-cell.blogsky.com/

خونه‌ی جدید ماری جوانا: http://mary-juana.blogsky.com/

خونه‌ی جدید الانور: http://missnooon.blog.ir/

خونه‌ی جدید مطهره: http://manobarghesharif.blogsky.com/


به قلم نسرینا

صاحبش نبودم، اما پنج سالی بود که در آن خانه‌ی استیجاری کلمه‌هایم را نگهداری می‌کردم. یکهو اما آمدند و گفتند به سلامت! کلید آن خانه‌ی استیجاری را از دستمان گرفتند و گفتند بروید تا اطلاع ثانوی. کمی هم گردنشان را کج کردند و گفتند:«سعی می‌کنیم اسباب و اثاثیه‌تان را بهتان برگردانیم. اما اگر برنگرداندیم هم.. خب.. ببخشید دیگر!» همین. بعد از یک ماه یک لنگه پا ایستادن جلو در خانه‌ی استیجاری‌ام، آمده‌ام اینجا تا کمی چشم‌هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. به این جا تعلق خاطر ندارم. راستش را بخواهید به اینجا حتا حس مستاجر بودن هم ندارم. احساس می‌کنم آمده‌ام درون یک مسافرخانه‌ی بین راهی تا تکلیفم با اسباب و اثاثیه‌ام روشن شود. خدا را چه دیدید. شاید هم آنقدری بتوانم خودم را جمع و جور کنم و جیب‌هایم را بتکانم تا برای کلمه‌هایم یک خانه بخرم. یک خانه مخصوص آنها. یک خانه که صاحبش خودم باشم و بتوانم با روی گشاده از میهمانانم پذیرایی کنم. حقیقتش را بخواهی دیگر نمی‌خواستم وبلاگ نویس باشم. یعنی صدایم را بردم بالا و فریاد زدم: «به کدام جای غریب بروم؟ دوباره کجا را بروم آباد کنم؟ حالا؟ بعد از این همه سال؟ آواره‌ی کدام شبکه بشوم؟» اخمم را انداختم توی صورتم و گفتم: «من دیگر نمی‌نویسم. دیگر توی این هرج‌ومرج‌خانه‌ها نمی‌نویسم.» اما راستش را بخواهید هر چند روز یکبار می‌رفتم خانه‌ی استیجاری قبلی را زیر چشمی برانداز می‌کردم. دلم برای آن تعداد اندک آدمی که همچنان مصرانه زنگ در خانه‌ام را می‌زدند تنگ شده بود. دلم برای آن صد و چند نفری گرفت، که با اینکه می‌آمدند و می‌دیدند وبلاگم شده است برهوت، اما باز هم می‌آمدند. آن صد نفر.. آن تعداد اندک برای من انگیزه‌ای شدند که بنویسم. که درب خانه‌ام را باز بگذارم... حتا اگر ساکن یک مسافرخانه‌ی بین راهی باشم.

نمی‌دانم فردا چه خواهد شد. دلم برای آرشیوم قطعا می‌سوزد. اما فعلن اینجام تا خدای نکرده گمتان نکنم. راستش را بخواهید دراین مدت که خانه به دوش بودم بدجور احساس تنهایی می‌کردم. هنوز اسباب و اثاثیه‌ام (کلمه‌هایم) توی آن خانه جا مانده. نمی‌گذارند برویم و برشان داریم. خب زورشان زیاد است دیگر! چه می‌شود کرد. نمی‌شود بهشان خرده گرفت، خب صاحبش بودند و چون آن خانه‌ی استیجاری را به رایگان در اختیارمان گذاشته بودند و از اینکه هر روز ما آن را آبادتر می‌کردیم تا صاحبش بیشتر پول به جیب بزند، حق داشتند که این شکلی کلیدهایمان را از دستمان بدزدند و کلمه‌هایمان را بی‌هیچ توضیح شفافی به یغما ببرند. امیدوارم روزی کلیدهایمان را به ما پس بدهند. هرچند گمان نمی‌کنم دیگر برای همیشه ساکن این خانه‌های استیجاری بمانم.

اینجا حس غربت دارم. حس می‌کنم تک و تنها ماند‌ام. اما می‌دانم دوستانم یکی‌یکی پیدایشان خواهد شد. حتم دارم آنها رد این مسافرخانه را خیلی زود خواهند زد.


به قلم ثریا (بانوچه)

یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و همه چیز را ویران می بینی، همه چیز را... مثلا زلزله آمده باشد یا سونامی، یک جوری شود که به هیچکس دسترسی نداشته باشی، یک جور ِ آرامی بدون هیچ سر و صدایی، یکهو همه چیز تمام شده باشد، میشود خانه ای دیگر ساخت، زمان خواهد برد تا به خانه ی جدیدت عادت کنی اما بالاخره عادت خواهی کرد، اما خاطراتی که در آن خانه داشتی، دوستانی که قبل از این ویرانی داشتی، همه چیز از دست رفته و فقط حسرت میماند و بس.

روزی نیست که به گذشته ها فکر نکنی، غرق ِ خاطره بازی نشوی، از دست دادن ِ دوستان ِ عزیزی که به وجود ِ هر روزه شان عادت کرده بودی سخت است، از دست دادن ِ خاطرات هم سخت است، آدم آن وقتی ویران می شود که هر دوی اینها را با هم از دست بدهد... تُهی می شود... می ریزد!

آدم بالاخره باید زندگی کند، چون زنده است، ما وبلاگ نویس ها هم بالاخره باید بنویسیم، چون تا اینجای گلویمان پر شده از واژه هایی که به کیبورد نزده ایم، هر چقدر هم داغدار ِ خاطرات ِ نامعلوم و دوستان ِ یکهو ناپدید شده مان باشیم باز هم به نوشتن نیاز داریم، اصلا بخاطر کمرنگ کردن ِ این داغ هم که شده باید بنویسیم... ما به بلاگفا رفتیم که بنویسیم، ننوشتیم که در بلاگفا بمانیم، پس حالا که بلاگفایی نیست، نباید آنقدر ننویسیم و ننویسیم که نوشتن را فراموش کنیم!

سعی کنیم همدیگر را پیدا کنیم، آن دایره های دوستی را به هر قیمت شده دوباره ایجاد کنیم، به همه اطلاع دهیم فلانی فلان جا می نویسد، سعی کنیم حداقل دوستانمان را برگردانیم و نگذاریم با آن خاطرات بروند... 

حسرت ِ دوستی ها را به دل ِ خودمان نگذاریم. 

این روزها که درگیر ِ جمع و جور کردن ِ وسایل هستیم برای اسباب کشی، هر چند دقیقه یک بار خیره میشوم به کارتون های چمع شده توی اتاق ِ مهمان و بعد فکر میکنم تمام ِ خاطرات ِ بچگی ام را همین جا می گذارم؟ روزهای خوش و تلخ را؟ حرف طولانیست و قطعا خواهم نوشت اما اینجا صحبت از یکهو همه چیز تمام شدن است، یکهو از دست دادن. 


می ترسم روزی چشم باز کنم و همه ی اپراتورهای تلفن از کار افتاده باشند، ایمیل ها باز نشوند، هیچ سرویس دهنده ی وبلاگ نویسی نباشد، بعد من باشم و خودم و تمام ِ دوستان ِ حقیقی ام...ما دوستان ِ مجازی طفلکی هایی هستیم که یک روز تمام می شویم حتی اگر خودمان نخواهیم مجبورمان می کنند تمام شویم، باید راهی برای ماندگاریمان پیدا کنیم، قبل از آنکه دیر شود.

۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)