۱۳۸۲- در جوار آن جمع مذکر سالم
عکسنوشت ۱۳۸۲. مدرسۀ راهنماییم همسایۀ دیواربهدیوار پادگان ارتش بود. فکر کن یه مدرسۀ دخترانه با یه سربازخونه دیوار مشترک داشته باشه. فکر کن یه مشت دختر سیزده چهارده ساله همسایۀ یه مشت پسر هیژده نوزده ساله باشن. وا اَسَفا، وا اسلاما، وا مسئولینا!. چه شیطنتها که نمیکردیم. چه چیزها که از لای این دیوار و از روش رد و بدل نمیشد. پوکۀ فشنگی، پوتینی۱، قمقمهای، کلاهخودی، سربندی؛ و شاید نامهای، دستنوشتهای، شمارهای، عکسی. صدای رژه رفتنشون برامون جذابیت داشت. و صدالبته که چنین جذابیتی طبیعی بود تو اون دوره. یک خانممدیر فولادزره هم داشتیم که یکی از رسالتهاش این بود که اجازه نده کسی بره سمت اون دیوار. ولی ما میرفتیم. احتمالاً برادرها هم یه فرمانده فولادزره داشتن که یکی از رسالتهای اون هم این بود که اجازه نده اونا بیان سمت دیوار. ولی میومدن. اتفاقاً دبیرستان هم همسایهٔ دیواربهدیوار پسرا بودیم. نمیدونیم تو شهر ما اینجوری بود یا کلاً روال سمپاد اینه که مدارس دخترانه و پسرانهش کنار هم باشه. و خب علیرغم حساسیتها و تدابیر شدید امنیتی ناظمها و مدیرها، مبنی بر اینکه یه وقت زنگ تفریحا و کلاس ورزشامون همزمان نباشه، خیلی اوقات تو تاکسی (وای من باز یاد خاطرهٔ راهنمایی سان۲ افتادم) هممسیر و شاید همکلام میشدیم باهاشون. سالن اجتماعات و سالن ورزش و نمازخونهمون هم مشترک بود. البته مسئولین طوری برنامهریزی میکردن که باهم برخورد نداشته باشیم، ولی خب توپه دیگه؛ یهو میدیدی افتاد اون ور، یا این ور. بعد حتی برام جالبه مدرسۀ ابتدائیم هم یه همچین اوضاعی داشتیم. مدرسهمون دوشیفته بود و یه شیفت دخترا از مدرسه استفاده! میکردن و یه شیفت پسرا. ینی یه شیفت من، یه شیفت برادرم. خیلی باحال بود. نوبت صبح که تعطیل میشد، باید سریع مدرسه تخلیه میشد که چشم صبیا به نوبت ظهریا نیافته. حالا اون موقع هفت هشت ده سالمون بود و جذابیت نداشتیم برای هم! ولی بازم مسئولین همۀ تلاششونو میکردن برخورد فیزیکی و روحی و روانی نداشته باشیم باهم.
از این مدرسه که تصویرشو ملاحظه میکنید، پنج نفر تیزهوشان قبول شدن. دو نفر از کلاس سومِ یک، دو نفر از سومِ سه و یه نفر از سومِ دو. من سومِ دو بودم. بعد از قبولی و جدایی از همکلاسیام، خیلی سعی کردم ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم. با نامه، با هدیه، با قرارها و دورهمیهای گاهبهگاه. ولی نشد. دور شدیم و فاصله گرفتیم و موبایل هم نداشتیم همچنان. اینه که الان از دوستای دوران راهنماییم هم بیخبرم. با این تفاوت که اسماشونو تو دفتر خاطراتم نوشتم و از هر کدوم چند خط یادگاری دارم. ولی انگار روی پیشونیم نوشتن هر مقطع تحصیلیت که تموم میشه باید از همدورهایات جدا بشی و تنهایی مسیرتو ادامه بدی و دوستای جدید پیدا کنی. اغلبشون دبیرستان رفتن نمونه. یه سریا رفتن باقرالعلوم، یه سریا هم امام حسن. اون کلاسی که پشت پنجرهاش یه چیز سفیدرنگه کلاس ما بود. تو همون کلاسم کنکور کارشناسیم برگزار شد. سال ۸۹ حوزۀ آزمونم که مشخص شد، وقتی فهمیدم جلسۀ کنکورم قراره تو مدرسۀ راهنماییم باشه چشمام قلبی شد از ذوقِ دیدنِ دوبارۀ مدرسهم. وقتی رسیدم سر جلسه و فهمیدم تو کلاسیام که سه سالِ راهنمایی اونجا بودم و صندلیم هم همونجاییه که سه سال اونجا نشستم چشمام قلبیتر شد. آخه مگه چند نفر تو این دنیا آزمون کنکورشون تو مدرسۀ راهنماییشون، تو کلاس سابقشون و جایی که سه سال اونجا خاطره داشتن برگزار شده؟
پینوشت۱: عکسِ پایین، زمستونِ سال هشتادوپنجه؛ اول دبیرستان بودم. با صمیمیترین دوست دوران راهنماییم، مریم، قرار گذاشته بودم که اگه دبیرستان از هم جدا شدیم، هر چند وقت یه بار تو مدرسۀ راهنماییمون همو ببینیم. محل این عکس مدرسۀ راهنماییمه، حیاط پشتی، جلوی پیمانگاه. این اسمو من و مریم روی این خرابه گذاشته بودیم. یه روزی اونجا به هم قول داده بودیم (پیمان دوستی بسته بودیم!) که تا ابد باهم دوست بمونیم. کادویی که دستمه کادوی تولدمه. مریم دو سه ماه پیشاپیش کادومو برام آورده بود. این عکسو گذاشتم که توجهتونو به پوتین جلب کنم، وگرنه این عکس جاش عکسنوشتِ ۱۳۸۵ هست.
پینوشت۲: میدونم این خاطرهٔ راهنمایی سان رو ششصد بار تعریف کردم؛ ولی برای خوانندههای جدید دوباره خلاصهشو میگم. کلاسای پیشدانشگاهی ما از تابستون شروع شده بود. مدرسهمونم تو زعفرانیه بود. برای اینکه بری اونجا، روال اینجوریه که آبرسان سوار تاکسی بشی بری راهنمایی پیاده بشی و بقیهٔ مسیرو که کوتاه هم هست باز با تاکسی یا پیاده بری. یادمه کرایهٔ این مسیر اون موقع صد تومن بود. روزنامه هم صد تومن بود و یه وقتایی برگشتنی از دکهٔ جلوی مخابرات روزنامه میخریدم. کاراموزی دورهٔ کارشناسیمم تو همین مخابراته گذرونده بودم. حالا اینکه چرا به اونجا میگن راهنمایی، فکر کنم بهخاطر ادارهٔ راهنمایی رانندگیه که اون طرفاست. خلاصه یه روز من سوار یکی از این تاکسیا شدم و حواسم نبود مسیرمو بگم بعد سوار شم. تو راه، راننده ازم پرسید راهنمایی سان؟ ینی راهنمایی هستی؟ یه دختر و یه پسر دیگه هم با من تو تاکسی بودن و اونا هم داشتن میرفتن مدرسه. یه دختر یا پسر دیگه هم بود. بعد من فکر کردم منظور راننده مقطع تحصیلیمه، گفتم نه پیشدانشگاهیام و کلاسامون از تابستون شروع شده که تا عید برای کنکور آماده بشیم و الانم دارم میرم همین مدرسهٔ فلان و ناگهان دوزاری کجم افتاد که بابا این مسیرمو پرسید. جملهمو دیگه ادامه ندادم و به بله منم راهنماییام اکتفا کردم و دیگه تا آخر مسیر نتونستم از شرم و خجالت! سرمو بلند کنم. بعد مطمئن بودم این پسره که جلو نشسته و بهزور جلوی خندهشو گرفته، تا پاش برسه به کلاس برای دوستاش تعریف خواهد کرد که با چه نابغهای هممسیر بوده تو تاکسی. خودمم البته تا رسیدم کلاس تعریف کردم برای دوستام که چه سوتیای دادم و غشغش و قاهقاه و هرهر خندیدیم.
شبنوشت: هر بار که از دیجیپی (پست ۱۳۷۲) پیام میاد که کیف پولت دو تومن بابت دعوت دوستات شارژ شد، منم شارژ میشم و یه جون به جونام اضافه میشه. اومدم ازتون تشکر کنم بابت مهربونیتون و بگم سر قولم هستم و با این دو تومنا از پدربزرگهای دستفروش کنار خیابون چیزمیز میخرم و به نیابت از شما اون چیزمیزا رو خیرات میکنم. چند ساعت پیش نمیدونم کدومتون ثبتنام کردین که یکی از همین پیاما اومد. گفتم بیام این حس خوبمو اینجا هم بپراکنم. یادمه چند نفر از دوستان کامنت گذاشته بودن که گوشی هوشمند ندارن یا نسخهٔ اندرویدشون قدیمیه و نمیتونن برنامه رو نصب کنن. اون موقع راهکاری نداشتم برای این مشکل. تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی نسخهٔ تحت وب دیجیپیو پیدا کردم. اینم همون کاراییِ اپ رو داره.
و اینکه مدارس دخترانه و پسرانۀ ما کنار هم نبود و تنها جایی که میتونستیم همدیگه رو ببینیم و به اصطلاح با رقبامون آشنا شیم، کانون قلمچی بود :))