۱۳۷۱- دست مرا رد مکن، بر در شاه آمدم
تصمیم دارم بیستوهشت تا پست بعدی رو با یه عکس از خودم تو اون سالی که شمارۀ پسته شروع کنم و صد البته که از یه سالی به بعد صورتم با رعدوبرق سانسور خواهد شد.
عکسنوشت ۱۳۷۱. روایت داریم از غیرمعصوم، که من وقتی میخواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو میذاشتم روی اون نردهها (نرده است دیگه؟ حفاظ؟ میله؟ حالا هر چی)، بعد سعی میکردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. کمده رو داریم هنوز. خونۀ مامانبزرگم ایناست. انگشتامو میبینید چه گوگولی و بیجونه؟! قربون دست و پای بلورینم برم، ینی دارم به چی فکر میکنم انقدر عمیق؟ چی میگذره تو اون کلۀ کچلم؟ بغل بابامم تو این عکس. بعد چون ممکنه بپرسید اون پیرهن مشکی برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل ماه محرّم دیده به جهان گشودم و تو این عکس محرّم فرارسیده. تابستون ۷۱ باید باشه.
و اما مشهد، ابتدا به روایت پستهای اینستا:
۱. الان تو قطارم و اینکه کجا دارم میرم بمونه برای فردا که سورپرایز بشید. علیالحساب بگم که بازم کیک میوهای و آبمیوهای که دوست ندارم دادن. حسرت به دل موندم یه بار کیک شکلاتی با آبپرتقال بدن. خب الان من اینا رو چی کار کنم آخه. مختارم کم تو تلویزیون دیدیم، اینجا هم گذاشتن ببینیم. فکر کنم فیلم بعدیشونم یوسفه.
۲. حافظ میگه: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل. سمنان، ایستگاه گرداب، نماز صبح
۳. اوسکو چوریی در ابعاد نینی (ترجمه برای خوانندگان وبلاگ: نان اسکو در ابعاد نینی. ما یه جور نون شبیه لواش و تافتون داریم که معروفه به نان اسکو. اسکو اسم یه شهره، اطراف تبریز. قطر این نون اسکو پنجاه سانته و اولین بارم بود در این ابعاد مینی (یا همون نینی) میدیدم نون اسکو رو.)
۴. قبل از اومدن به دوستام گفتم نائبالزیارهتونم و ازشون خواستم یه کاری بگن اینجا به جاشون انجام بدم. یکی گفت به جای من مناجات شعبانیه بخون، یکی گفت جامعۀ کبیره بخون، یکی امین الله خواست، یکی یاسین، یکی الرحمن، یکی دو رکعت نماز، یکی آیةالکرسی، یکی یه دونه صلوات و خلاصه هر کدوم یه کاری گفتن. یکیشونم گفت نقارهزنی گوش بده از طرف من. یکیشونم گفت پنج تا شکلات بده به بچههای توی حرم. سختتر از همهشون سفارش اون دوستم بود که تولدش بود و گفت شمع ببر تو حرم و از طرف من فوتش کن. منم این شمعو با یه بسته کبریت برداشتم آوردم. دو تا از بازرسیا که نذاشتن و گفتن ممنوعه بده امانت. منم رفتم یه بازرسی دیگه. این سومی حواسش نبود و ندید. منم بالاخره با مشقت فراوان اینا رو بردم تو. سه بار روشن کردم و هر سه بار قبل از اینکه خودم به نیابت از دوستم فوتش کنم باد خاموش کرد. شمام اگه یه وقت کاری سفارشی درخواستی چیزی دارین بگین انجام بدم. تعارف نکنین تو رو خدا. نایبالزیارهتونم.
۵. یکی از دوستان قبل از سفرم تو پیامش از اسماعیل طلا اسم برده بود. من نمیدونستم این اسماعیل طلا اسم مکانه یا اسم آدمه. بعد از اینکه از شمع عکس گرفتم، همین روبهرو یه جای ضریحمانندی بود که فکر کنم پنجره فولاده. نمیدونم. شبیه قبر هم نبود. رفتم زیارت کردم و از چند نفر پرسیدم کجاست؟ گفتن نمیدونیم. از چند نفر دیگه هم پرسیدم و یکیشون گفت اسماعیل طلاست. کماکان نمیدونستم اسماعیل طلا اسم شخصه که اینجاست یا چی. خلاصه اسماعیل طلا هم رفتم.
+ اسماعیل طلایی چیست، که بود و چه کرد؟ [مشرق نیوز] و [ویکیپدیا]
۶. یکی از دوستامم گفته بود صحن آزادی، توی ایوان طلا به نیابت ازش زیارت امینالله بخونم. تأکید هم کرده بود کفشامو بدم کفشداری. دلیلشو نمیدونم ولی دادم و این شمارۀ کمد کفشامه. یه دوستمم گفته بود جای من نقارهزنی گوش بده. همین صحن آزادی نقاره میزنن. موقع طلوع و غروب. حالا بعد نماز صبح هر چی نشستم دیدم خبری نشد. پرسیدم گفتن فردا شهادته، برای همین امروز و فردا نقاره پخش نمیشه. قبلاً دو بارم محرم و صفر اومده بودیم گفته بودن محرم و صفر کلاً نقاره نداریم.
۷. تماشای نقارهزنی، به نیابت از یکی از دوستام. [فیلم - 9 مگابایت]
۸. قرار بود میانه برای نماز صبح نگهدارن. دیدن تا برسیم نمازخونه قضا میشه سجاده دادن همینجا وسط بیابون تو قطار بخونیم. گویا تبریزم زلزله اومده. سؤالی که پیش میاد اینه که آیا ما هم الان باید نماز آیات بخونیم؟ نخونیم؟ بیایم؟ نیایم؟ برگردیم مشهد؟ چرا من هر موقع میرم سفر موقع برگرشتن تبریز میلرزه؟
از اینجا به بعدو دیگه نذاشتم اینستا و مخصوص شماست :دی
۹. شام قطار جوجه کباب بود و منم جوجه کباب دوست ندارم. یه کم برنج خالی خوردم و از اونجایی که حاضرم گشنه بمونم ولی چیزی که دوست ندارمو نخورم میوه خوردم و تقریباً گشنه خوابیدم. شب خواب کباب برّه میدیدم. خوابم بدین شرح بود که رفته بودیم خونۀ دخترعمو و پسرعمۀ بابا که محصول مشترکشون همون پریسا و محمدرضایی هست که معروف حضورتون هستن و هر سال عاشورا و تاسوعا باهمیم. چندین ساله که بهدلایلی رفتوآمد خانوادگی نداریم. دیگه مثل سابق سیزدهبدرا و یلداها و تولدا و شلهزردپزونها رو باهم نیستیم. حالا من خواب میدیدم که مثل قدیما رفتیم خونهشون و برّه تو فرشون کباب میکنن. گشنه خوابیدنم بیتأثیر نبود تو این کباب بره دیدنم، ولی چرا خونۀ اونا؟ پست مشهدو که گذاشتم اینستا، دخترعموی بابا کامنت گذاشت و التماس دعا کرد. منم صبح رفتم دایرکتش و خواب شبمو تعریف کردم براش. گفت دل به دل راه داره و دیشب پنجنفری برای محمدرضا تولد گرفته بودیم و هی یاد شما میکردیم که همیشه اونا هم بودن و کاش بودن و هی میگفتیم یادش به خیر و هی دوباره یاد شما میکردیم. اینو که گفت تازه یادم افتاد سیزدهم تولد محمدرضا بود و کفم برید که بدون اینکه یادم باشه و بدونم برای محمدرضا تولد گرفتن و جای ما خالیه، خواب خونهشونو میدیدم که مهمون دارن و ما هم دعوتیم. اینم خاطر نشان کنم که آخرای خوابم در فرو باز کردن و دیدم مرغ توشه نه برّه.
۱۰. شب اولی که خواستیم بریم حرم، کبریت و شمع و ژلههای میوهای و کیکایی که تو قطار داده بودن و نخورده بودم، گذاشتم تو کیفم که خوراکیا رو بدم به بچهها و شمعم روشن کنم فوت کنم به نیابت از «دستها» (چون بدون لینک کامنت میذاره، آدرس وبلاگشو لینک نمیکنم). بازرسیا اولش گیر دادن به ژلهها. خانومه از همکارش پرسید ژله ممنوعه؟ اونم گفت نه. بعد گفت سه تا ژله هستا. همکارشم گفت اگه سه تاست ممنوعه و باید بده امانتداری. درک نکردم با چه منطقی اینو گفت ولی گفتم باشه. بعد کیفمو یه کم بیشتر گشت و گفت کیکاتم سه تاست. ینی اگه یه دونه باشه اشکالی نداره، سه تا باشه نمیشه برد تو. بیشتر که گشت شمع و کبریتو پیدا کرد و گفت وااای دیگه اصلاً نمیشه و ببر کیفتو کلاً بده امانتداری. منم به جای امانت، رفتم یه بازرسی دیگه. شمع و کبریتم گذاشتم زیر دفتر یادداشتم که تو چشم نباشه. این خانومه کبریت و شمع رو ندید، به کیکهای موزی هم گیر نداد. فقط گفت ژله ممنوعه، مخصوصاً این ژلهها که رنگشون قرمزه. منطق این خانوم رو هم درک نکردم، ولی گذاشت برم تو. رفتم تو، ولی جرئت نکردم توی صحن و حرم شمع رو روشن کنم. بچه هم پیدا نکردم تنفقون ممّا تحبون کنم :دی (حدیث داریم که از آنچه دوست میدارید انقاق کنید. منم که عاشق ژلۀ میوهای و کیک موزیام :دی). حتی آبنباتایی که به نیابت از علی قرار بود بدم به بچهها هم موند تو کیفم. روز اول بچه ندیدم کلاً. شمعم بردم بیرون بابالجواد روشن کردم.
۱۱. رفتنی مامان سرما خورده بود و همون شب اول بعد زیارت رفتیم دارالشفای امام رضا. دارالشفا بیرون حرمه. دکتره چند تا قرص و آمپول داد و خب برای برگشتن به هتل یا باید حرم رو دور میزدیم که بس که بزرگه دیرمون میشد و یا باید دوباره میرفتیم تو حرم و از بابالجواد خارج میشدیم. این ینی دوباره قراره کیفمو بگردن و به شمع و کبریت و ژلهها و کیکا و آبنباتا گیر بدن. کیفمو که باز کردم بگردن، خانومه همۀ اینا رو ندید گرفت و گفت پنیسیلین؟!!! داروهای مامان تو کیف من بود. ببین دیگه پنیسیلین چقدر ممنوعه که اونای دیگه رو ندید و اینو دید فقط. بعد نسخه خواست و تاریخشو چک کرد و گفت ممنوعه، ولی اشکالی نداره. بازم منطق قضیه رو درک نکردم که چرا پنیسیلین ممنوعه.
۱۲. یه بارم سه تا نوقا (ما میگیم لوکا) تو کیفم بود. خانومه گفت یکی از این گزا رو بخور برو. میخواستم بگم اولاً گز نیست نوقاست. بعدشم آخه من چجوری و چی میتونم توش قایم کنم خدایی. چرا گیر الکی میدین آخه.
۱۳. یه بار وقتی دوازده سیزده سالم بود با اردوی دانشآموزی رفته بودم مشهد. اون موقع با هزاروپونصد تومن دو تا تیشرت برای خودم خریدم، با چارصد تومن یه بادبزن خوشگل، دو تا ناخنگیر دویستوپنجاهتومنی هم برای خودم و داداشم گرفتم که هنوز که هنوزه با همون ناخنامو کوتاه میکنم. یه بسته سوهان هزارتومنی هم گرفته بودم. الان چهل تومنه. روسری هم هزار تومن بود. با ده هزار تومن کلی چیزمیز برای خودم و خانواده خریده بودم و داشتم میرفتم حرم. روز آخر بود. گفته بودن همهتون بیاید پارکینگ. بعد این خانومای بازرسی اجازه نمیدادن من با سوهان برم تو. میگفتن ممنوعه. منم راه پارکینگو فقط از توی حرم بلد بودم و چند تا بازرسی عوض کردم تا بالاخره یکیشون اجازه داد سوهانو ببرم تو. ینی از همون بچگی نمیشه و نشد تو کارم نبود. یه در میگفت ممنوعه میرفتم در دیگه رو امتحان میکردم. انقدر دربهدر میگشتم که بالاخره بشه.
۱۴. هزینۀ درمان یه سرماخوردگی معمولی توی دارالشفا با دفترچه حدوداً سی تومنه. ششوپونصد برای معاینه و بقیهش برای دارو.
۱۵. وقتی وارد درمانگاه شدیم یه دختره بدجوری گریه میکرد. بعداً فهمیدیم باباش تو حرم ایست قلبی کرده و آوردنش اونجا و فوت کرده. داشتم فکر میکردم حالا که همهمون قراره بمیریم کاش یه همچین جاهایی بمیریم. آرامشی که اونجا تو حرم هست هیچ جای دیگه نیست.
۱۶. فرداش یه خانومه تو حرم به من و مامان چهار تا آبنبات ژلهای داد. ما هم که ژله دوست نداریم. گفتیم چی کار کنیم؟ دنبال بچه بودیم اینا رو بدیم بهشون. بهنظرم بچههای عرب راحتتر از آدم چیزمیز میگیرن. ایرانیا یه کم لوس و شکاکن. یه جوری از آدم خوراکی میگیرن که انگار توش سم ریختی. ولی بچههای عرب، تا آبنباتو میگیری سمتشون با ذوق میگیرن همونجا جلوی چشمت به طرفةالعینی میذارن تو دهنشون.
۱۷. اگه یکی بهتون میگه التماس دعا، اسمشو یادداشت کنین حتما. اونجا انقدر ذهنتون درگیر میشه که یادتون میره تکتک اسم ببرین. پس بهتره بنویسید که یادتون نره. اون سری که داشتیم میرفتیم کربلا، مستخدم سرویس بهداشتی تو فرودگاه بهم گفت التماس دعا و ازم خواست دعاش کنم. گفتم به روی چشم و حتماً. ولی یادم رفت و برگشتنی که رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو بشورم یادش افتادم. این سری هم خانوم آرایشگر قبل رفتن التماس دعا کرد. گفتم چشم حتماً، ولی فراموش کردم اسمشو بنویسم و در طول سفر یه بارم یادش نیفتادم. ولی تو حرم به تلافی اون سفر کربلا برای خانومی که تو سرویس بهداشتی فرودگاه امام التماس دعا گفته بود کلی دعا کردم.
۱۸. دیدین یه وقتی دارین میرین جلو، از روبهرو یکی میاد و به هم برخورد میکنین و اون میره چپ شما میری چپ و بعد شما میری راست و اونم میره راست و سد راه هم میشین؟ یه بار دورۀ کارشناسیم جلوی دانشکده این اتفاق برای دوستم و یکی از استادها افتاد. یادم نیست با کدوم استاد شاخبهشاخ شده بودیم. استاده عصبانی شد گفت خانوم شما مگه نمیدونی شمایی که میای سمت من باید از سمت راست من بری؟ و خب ما تا اون لحظه نمیدونستیم همچین قانونی برای عبور و مرور وجود داره. بعد این سری تو حرم دقت کردم دیدم جاهایی که یه عده میرن و یه عده میان، اونایی که میرن همیشه از سمت راست میرن. دقیقاً مثل ماشینا توی خیابون.
۱۹. تو رستوران سر شام تلفنی با عمهم حرف میزدم. پرسید شام چیه؟ گفتم لوبیا پلوئه، ولی تهرانیا میگن استامبولی. بعد خدافظی دو تا دختر ده دوازدهسالهای که پیشم نشسته بودن گفتن از کجا میدونی تهرانیا میگن استامبولی؟ گفتم چون چند سال اونجا درس خوندم. پرسیدن چرا اونجا؟ چرا تو شهر خودتون نخوندی؟ سؤالشون خیلی فلسفی بود. گفتم چون بیست گرفته بودم، هم میتونستم تو شهر خودم بخونم هم برم تهران. ولی اونایی که نوزده گرفته بودن فقط میتونستن تو شهر خودشون بخونن. منم فکر کردم بهتره برم تهران. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن میانه یا مرند یا مراغه. من چون این سه تا شهرو همیشه قاتی میکنم یادم نیست کدومو گفتن. ترکیشونو متوجه میشدم، ولی یه سری کلمه استفاده میکردن که من تا حالا نشنیده بودم. مثلاً یه جا گفتن ما تو قطار قزلخ یا قزلوخ یا یه همچین چیزی بودیم. قز که به زبان ما میشه دختر، قزل هم ینی طلا. حالا من متوجه نمیشدم این حرف ل پسوند دختره یا مال خود کلمه هست. پرسیدم ینی تو کوپه چجوری بودین؟ گفتن همهمون دختر مدرسهای بودیم. گفتم آهان. بعد پرسیدن چادری هستی یا اینجا چادر سرت کردی؟ گفتم همیشه سر میکنم. درستش این بود که بگم در ۹۹ درصد موارد. بعد پرسیدن خانوادهت مذهبیان؟ اونا مجبورت کردن؟ بهنظرم سؤالاشون بزرگتر از سنشون بود. گفتم نه. بعد پرسیدن از کی چادری شدی. پرسیدم کلاس چندمین؟ گفتن هفتم. گفتم وقتی دهم بودم چادری شدم. اسم یکیشون سارا بود، اون یکی محدثه. چادری بودن هر دو.
۲۰. تو این سفر با دو تا خانوم دوست شدیم که هر کدوم دو تا پسر داشتن و دختر نداشتن. مکالمهمون با این موضوع آغاز شد که برای پسراشون کار پیدا کردن و حالا دنبال عروسن. پسراشون این مهم رو به مادراشون سپرده بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پسرا هر چهار تاشون از من کوچکتر بودن. بعد یه خانوم دیگه به جمع ما پیوست که اونم یه پسر دم بخت! داشت و اونم دنبال دختر بود. پسر اینم خدا رو شکر از من کوچیکتر بود. و خدا رو شکر تو فرهنگ ما ازدواج دختر با پسری که ازش کوچکتر باشه مرسوم نیست. وجه اشتراک این خانوما هم این بود که مذهبی بودن و دنبال دختر مذهبی میگشتن. اهل جشن عروسی گرفتن هم نبودن. بعد گفتوگو حول محور عروسی گرفتن یا نگرفتن، پی گرفته شد و خانوم روبهرویی از من پرسید شما هم عروسی دعوت بشین نمیرین؟ و نظرت راجع به عروسی خودت چیه؟ گفتم والا من فولدر آهنگای مراسمم هم آماده کردم و هر چند وقت یه بارم بهروز و تکمیل میشه. بعد یاد اون خوابم افتادم که محافظهای رهبرو کنار زده بودم برم به رهبر بگم خطبۀ عقد من و مرادو بخونه. ینی خودآگاه و ناخودآگاهم یک چنین تضادی باهم دارن.
۲۱. یکی از خانوما اصالتاً اهل میاندواب بود. میاندواب یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه. آذربایجان غربی مرکزش ارومیه است، شرقی تبریزه. بعد من چون زبانشناسم :دی تشخیص دادم که این همشهریمون نیست. گفت میاندوابیه و چند تا کلمه هم یادم داد که اونا توی ترکیشون استفاده میکنن و ما استفاده نمیکنیم. هوندوشکا به معنی بوقلمون، قاتخ، ماست، جویز، گردو، قیواس یادم رفت ینی چی، ایجشماخ هم ینی سربهسر کسی گذاشتن و شوخی کردن. یه جا هم موقع حرف زدن گفت فلانی سیدّه (sidde) هست. که چون اولین بارم بود میشنیدم معنیشو پرسیدم و گفت ینی مسن و میانسال. یه جا هم گفت نمازشون مافیذمه هست که اینم اولین بارم بود میشنیدم. این دیگه ترکی نیست، ولی معنیشو نمیدونستم. گفت ینی نمیدونی آفتاب طلوع یا غروب کرده و نمازت قضا شده یا نه. اینجور مواقع که نمیدونی چی نیت کنی، میگی مافیذمه میخونم. ینی نمازی که به گردنمه رو میخونم و نمیدونم قضا شده یا نه.
۲۲. این خانوما بستههای اینترنت یکساله داشتن و دیتای گوشیشون همیشه روشن بود. ولی سواد رسانهای چندانی نداشتن و حتی یکیشون از من میپرسید گوشیم چند درصد باتری داره. تو این یکی دو روز، کلی بهشون تکنولوژی یاد دادم و همراه من نصب کردم که بفهمن چقدر از حجمشون مونده و حتی با امتیازات باشگاه فیروزه همراه من براشون مکالمۀ رایگان گرفتم که تو حرم زنگ بزنن به فامیلاشون گوشی رو بگیرن سمت ضریح که با امام رضا صحبت کنن. حتی یاد دادم چجوری موقیعت مکانی (لوکیشن) بفرستن برای خانوادهشون که هی زنگ نزنن بپرسن کجایید. آخرای سفر پسرای خانوم میاندوابی زنگ زده بود. دیدم خانومه داره ازم تعریف میکنه و میگه که چه چیزای باحالی یادش دادم و بعد بهشون میگه بو قیزین قاداسی توشسون قینانالاریزا. ما کلمۀ قادا رو استفاده نمیکنیم، ولی معنیش میشه درد و بلا. معنی جملهش این بود که درد و بلای این دختره بخوره تو سر مادرزنهاتون :دی
۲۳. صبح اولین روز مامان حالش خوب نبود و من تنهایی رفتم حرم برای نماز صبح. نشسته بودم زیر ایوان طلا و خمیازهکشان جامعۀ کبیره میخوندم. تا یازده تا خمیازه رو شمردم؛ بعد دیگه حساب خمیازههام از دستم دررفت :دی. سه تا خانوم، دو تا سمت راستم و یکی سمت چپم نشسته بودن و به زبان ترکی باهم صحبت میکردن. ترکیشون فرق داشت یه کم. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن همدان. بعد اونا از من پرسیدن از کجا اومدم. بعد باهم دوست شدیم و از کیفم ساقه طلایی درآوردم و گرفتم سمتشون. یکی یه دونه برداشتن و بیشتر دوست شدیم. میانگین پنجاه سالشون بود. پرسیدن ترکی ما رو متوجه میشی؟ گفتم بله. راجع به قیمت بلیت و هتلا پرسیدن و نمیدونم مبلغی که من گفتم گرون بود یا خیلی گرون بود یا ارزون بود یا چی بود که تعجب کردن. مردمانی ساده و مهربان بهنظر میرسیدند. بعد که رفتن، یه خانومه با خانوم مسنی که بهنظر مادرشوهرش بود اومد نشست کنارم و دو قاشق شیر خشک ریخت تو شیشۀ آبجوش بچه و شیرش داد. اسم بچه رو پرسیدم گفت روژین. گفتم عه! شما کُردین؟ گفت از کجا فهمیدی؟ همسرم کُرده. گفتم از اسم دخترتون. ولی شبیه پسراست. باتری گوشی مادرشوهرش تموم شده بود و گوشی عروسشو گرفت و شش صبح داشت یکییکی به فک و فامیلا زنگ میزد میگفت گوشی رو گرفتم سمت حرم با امام رضا صحبت کنید. آخه شش صبح؟
۲۴. کلاً نمیتونم یه جا بشینم عبادت کنم. داشتم تو زیرزمین حرم (اسم رواق یادم نیست) قدم میزدم و زوایای پنهان اونجا رو کشف میکردم. یه خانومه پرسید قبر آقای نخودکی میدونین کجاست؟ گفتم نه والا. عمیقتر که فکر کردم دیدم اصلاً نمیدونم نخودکی کی هست که بدونم قبرش کجاست. خانومه که دور شد، از یکی از خادما پرسیدم ببخشید، قبر آقای نخودکی کجاست؟ با دست نشون داد گفت زیر اون ساعت بزرگه. رفتم. یه سری خانوم یه گوشه نشسته بودن قرآن و دعا میخوندن. تابلو نداشت بدونم درست اومدم یا نه. دقیقتر که شدم دیدم یه یادداشت کوچیک با فونت ریز روی دیواره و روش نوشته شیخ نخودکی. فاتحه خوندم و رفتم پی کارم. سری قبلی پیر پالاندوز رو کشف کرده بودم، این سری نخودکی. عصر مامانم هم بردم برای نخودکی فاتحه بخونه. صبح سر میز صبونه به یکی از دوستام گفتم نمیدونی چه جاهایی کشف کردم. رفتی سر قبر نخودکی؟ خندید گفت شوهرمو از نخودکی گرفتم پارسال. مگه نمیدونی دخترا میرن ازش شوهر میخوان؟ گفتم نه والا. دو بار رفتم، هر دو بارشم فاتحه خوندم برگشتم. گفت برو یه یاسین براش بخون، بعد بگو یه شوهر خوب که سرباز امام زمان باشه بهت بده. دست مامانو گرفتم گفتم بدو تا سربازا تموم نشدن. روز آخر بود. منم سرماخورده و داغون. بعد نماز سر قبرش نشسته بودم یاسین میخوندم. مامانم کنارم نشسته بود یاسین من تموم بشه. وسطاش بودم که مامان پرسید گفتی سرباز امام زمان باشه؟ نیشمو تا بناگوش باز کردم گفتم امام زمان برای تیمش مهندس هم لازم داره. گفتم مهندس باشه :دی مادر چشم غرهای نثارم کرد و به ادامۀ قرائت یاسینم پرداختم.
۲۵. روز آخری که برای نماز صبح رفتیم حرم، سرماخوردگی من به اوجش رسیده بود. سرم درد میکرد و خوابم میومد و بهزور وضومو نگهداشته بودم که نخوابم. تازه اگه میخواستم بخوابم هم خادمین گرامی نمیذاشتن. یه ساعتم تا اذان مونده بود. دیدم تنها راهحل بیدار موندنم آهنگ گوش دادنه. تو حرمم که زشته هندزفری بذاری آهنگ گوش بدی. هر چی آهنگ راجع به امام رضا داشتمو انتخاب کردم و نمیدونین چه کیفی داره روبهروی ضریح بشینی و آمدم ای شاه پناهم بدۀ دولتمند خالف گوش بدی. خواب از سرت میپره کلاً.
۲۶. لحظۀ آخری که تو حرم بودم، نه نای زیارت خوندن داشتم نه نماز خوندن نه هیچ کار دیگهای. دلم میخواست یه پتو میاوردن همونجا میخوابیدم. و خداروشکر که همۀ اعمال عبادی که بهم سپرده بودین انجام بدم رو همون یکی دو روز اول انجام داده بودم. یه دختره تو اون حال یه تسبیح گرفت جلوم. گفتم چی کارش کنم؟ لبخند زد گفت نذریه. عین تسبیح خودم بود. از یه پیرمرد دستفروش جلوی دانشگاه گرفته بودم. وقتی از جلوش رد میشدم گفته بود کمکم کنید و من ازش تسبیح خریده بودم که کمک بشه بهش. همون روز همونجا جلوی پیرمرد تسبیحو نذر مسجد یه شهری کرده بودم که اگه رفتم اونجا بذارمش اونجا بمونه. بعیده پام به اون شهر برسه. اصلاً برای همین همچین نذری کردم. خلاصه تسبیحو از دختره گرفتم گفتم باشه، خدا قبول کنه. رنگش رنگ تسبیح خودم بود. همونکه از پیرمرده گرفتم. اینو که به من داد، سه تا خانوم اومدن سمتمون که به ما هم تسبیح بدین. دختره گفت تموم شد، این آخری بود. ولی مگه قبول میکردن؟ خانوما پیر بودن. ترک هم بودن. زبون دختره رو هم که متوجه نمیشدن. بهشون گفتم دختره میگه تموم شد. ولی خانوما همچنان میگفتن تبرک امام رضاست، به ما هم بدین تو رو خدا. من فقط همین یکیو داشتم. تسبیح خودمم که نذر مسجد اون شهر بود. همهش به این فکر میکردم اگه این خانوما ترکهای اون شهر باشن و اصلاً از همسایههای اون مسجد باشن چی؟ یه نگاه به دختره کردم. بعد کیفمو باز کردم و تسبیحی که دختره بهم داده بودو درآوردم دادم به یکی از اون سه تا خانوم. تسبیح خودمو نگهداشتم همچنان.
۲۷. قبل از سفر دلم میخواست یه حرکت چهلروزه بزنم. کلی فکر کردم و بعد به فکرم رسید که هر روز به مدت چهل روز یه دونه قرص آهن بخورم :| بعد اونجا با چلۀ زیارت عاشورا آشنا شدم. روز اول خوندم و روز دوم یادم رفت. پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه ها، ولی نمیتونم مداومت کنم. بعد با چلۀ سورۀ یاسین آشنا شدم. روز اول خوندم، روز دوم یادم رفت، روز سوم و چهارم بهعلت سرماخوردگی رو به قبله داشتم جان به جانآفرین تسلیم میکردم. کلاً هم دوست ندارم خانواده منو زیاد پای سجاده ببین. ینی بهم نمیاد. تصمیم گرفتم شبا که قبل خواب دارم وبلاگهاتونو چک میکنم، با همین گوشیم یه یاسین هم بخونم بعد بخوابم. سه شبه میخونم و بهنظرم میتونم با همین روال ادامه بدم.
۲۸. یه خانومی روی صندلی جلوی قرآنا و مفاتیحا نشسته بود و بهصورت آتشبهاختیار وظیفۀ مرتب کردن اونا رو به عهده گرفته بود. نشسته بود اونجا، هر کی کتابا رو جابهجا یا نامرتب میذاشت سر جاش تذکر میداد که قرآنو بذار روی قرآن مفاتیحو بذار روی مفاتیح زیارتو بذار روی زیارت. من خودم جزو اونایی بودم که بهم تذکر داد اونی که دستته زیارته و گذاشتیش روی قرآن. بردار بذار سر جاش. بعدشم دوباره تذکر داد که صاف بذار کج گذاشتی :))
۲۹. مرضیه گفته بود برم بهشت رضا برای شهدا و خادما یاسین بخونم. انجام شد.
۳۰. از این حرکتا که تو اینستا میزنن زدم:
۳۱. از فروشگاه رضوی کنار بابالجواد یه روسری خریدم، خب؟ همهتون بگین مبارکه. ایشالا تو شادیاتون بپوشم :دی ولی خب بلد نیستم چجوری میپوشن اینو. کسی اسمشو میدونه؟ کسی خودش، یا خواهرش، یا مادرش، یا حتی زنش از اینا داره منو راهنمایی کنه؟ گره بزنم؟ گیره بزنم؟ فیلمی عکسی چیزی ندارین؟ وقتی روی هم میذارم دو تا مثلثو، کوچیکه که روش مرواریده میافته رو. نباید بخش مرواریددار بزرگتر باشه؟
پاسخ سؤالم: روسری پروانهای. با تشکر از آقای شهابالدین و خانومش. روش بستنشم یاد گرفتم. ایناهاش.
۳۲. اونجا که گفته بودم «به یک بلاگر ساده جهت تایپ یک طویله با موضوع سفرنامه نیازمندیم» قلمبانو به ندای هل من ناصر من لبیک گفت و یکی از عکسا رو براش فرستاده بودم خودش تخیل کنه براش خاطره بنویسه. بند اول پست، به قلمِ قلمبانو: عنوان: مختار، دُردانه، آبمیوه و دیگران، با حضور افتخاری قندان
«بسمالله
دیدین، این رستوران، کافهها که جدید باز میشه روز به روز منوهاشون خوشمزهتر، امکاناتشان بیشتر و رسیدگیهاشون بهتر میشه.
اما قطارها دقیقاً برعکسند.
هر چه زمان میگذره، نوع پذیراییهاشون، رفته رفته آب میره. اگه اون اوایلی که قطارهای خصوصی در خط تهران -مشهد شروع به کار کرد و سیمرغ و سبز بودند، و تلویزیون داشتند، پذیرایی مفصل و شام، حالا که سبز و سیمرغ از رده خارجند...
حالا رسیدهایم به این! یعنی کیک و ساندیس! میخواستم از تنها امکانات پذیرایی مادی بهرهبرداری کنم، بلکه ته دلم را بگیرد، اما از قضا تا برش داشتم، مختار از پشت سر گفت:
-خجالت نمیکشی تنهایی میخوری!
با استرس نگاهی به او انداختم که عصبانی و غران و لباس جنگ پوشیده، ایستاده پشت سر.
- جناب مختار؟
- مگر سوال دارد؟ چندسال است هر شب و روز محرم و صفر در این قاب شیشهای دیده میشوم و تازه میپرسی؟
- والاع قصد جسارت نداشتم...
- قصد داشتی، چه میکردی! حیف که از فک و فامیل کیان محسوب میشوی و نمیتوانیم بلائی سرت بیاوریم، وگرنه...
حال آن طعام را بده، بلکه کمی به آسایش برسیم.
- جناب مختار! حقیقتاً این جدیدا، برای منم کافی نیست، چه برسه به شما...
- همیشه، همینقدر تمرد میکنی؟ نکند دلت برای سیاهچالهای کوفه تنگ شده است...
هیچی دیگه! اینم از منوی باز قطار شامل کیک و آبمیوه که قسمت جناب مختار شد! برایم ماند آب معدنی و قندان!»